زندگى امام هادىعليه السلام
در دوّمين روز از ماه رجب سال 212 هجرى، مدينه منوره و قريه (صريا) به پيشواز ولادت
نخستين فرزند امام جوادعليه السلام شتافت و موجىاز سرور و خوشحالى اين بيت هاشمى
را فرا گرفت. پدرش او را به نامجدّش. رضاعليه السلام، ونياى اكبرش اميرالمؤمنين
علىعليه السلام خواند و كنيهاشرا ابو الحسن ناميد. القاب با مسمّاى حضرتش از
سيما و سيرت بزرگواروپاك او حكايت مىكنند. القاب او عبارتند از : نجيب، مرتضى،
هادى، نقى، عالم، فقيه، امين، مؤتمن، طيّب و متوكّل.
چون به شهر سامرّاء منتقل شد و در محلهّاى به نام عسكر مسكنگرفت، عسكرى يا فقيه
عسكرى نيز خوانده مىشد.
برخى گفتهاند : شهر سامرّاء را عسكر مىناميدند چون جايگاه ارتشوسپاه بود و از
همين رو امام هادى را (عسكرى) مىخواندند.
مادرش سمانه غربيه نام داشت. كودك در زير سايه پدرش رشد و نموكرد وپدرش اورا به
دانش امامت مىپروريد و هر روز درفشى از علومومعارف دينى براى او بر مىافراشت و
وى را مىفرمود كه بدآنها اقتدا كند.
در محرم سال 220 هجرى كه معتصم امام جوادعليه السلام را به عراق فراخواند، آنحضرت
فرزند خويش را در دامانش نشاند و از او پرسيد : دوست دارى از سوغات عراق چه چيزى به
تو هديه كنم ؟ فرزندش پاسخداد : شمشيرى كه گويى شعله آتش است.
(30)
امّا او نه آن شمشير را ديد و نه پدرش را كه او هرگز از اين سفر بازنگشت. شايد در
روز 29 ذى قعده سال 220 هجرى، زمانى كه هشتسال بيشتر از عمر او نمىگذشت، وقتى
خانوادهاش او را هراسان ديدندواز او پرسيدند : تو را چه مىشود ؟ گفت : به خدا
پدرم در اين لحظه ازدنيا رفت. به او گفتند : چنين مگو. امّا او پاسخ داد : به خدا
اين چنيناست كه مىگويم.
آن روز را يادداشت كردند، و همان بود كه اين كودك گفته بود.
(31)
وصيت پدرش در مورد جانشينى او قبلاً به سران طائفه شيعه رسيدهبود. از اين رو پس از
مرگ آنحضرت همه اجتماع كردند و امامت را بدوسپردند. (در اين باره در فصل نخست به
تفصيل سخن گفتيم).
در باقى دوران خلافت معتصم و نيز دوران خلافت واثق در همان شهرپدر خويش اقامت كرد.
آوازه نيكى او در همه جا پيچيده بود. چونمتوكّل به خلافت نشست ترسيد كه مبادا
امامعليه السلام بر ضدّ او دست به كارقيام و شورش شود از اين رو وى را به سوى خود
طلبيد تا هم از نزديك اورا تحت نظر داشته باشد و هم بتواند در مواقع ضرورى براحتّى
بر وى فشاروارد كند.
به نظر مىرسد كه متوكّل پس از آنكه نامههاى پى در پى از حجازمبنى بر آنكه اهالى
مكّه و مدينه به آنحضرت گرايش دارند دريافتكرد، خواستار آمدن آنحضرت به نزد خود
شد.
چنين مىنمايد كه متوكّل همسر خويش را در پى تحقيق از كسانى كهاين نامهها را براى
او فرستاده بودند، روانه كرد. از نحوه دعوت امامچنين بر مىآيد كه متوكّل از ناحيه
آنحضرت بشدّت احساس نگرانىمىكرده زيرا با فرستادن گروهى بطور مخفيانه، چنان كه
گذشت، درصدد تحقيق و تفحُص از اين امر بوده است.
متوكّل طى يك نامه ملاطفت آميز به امام هادىعليه السلام آنحضرت را بهسوى خود فرا
خواند. در اين نامه چنين آمده بود :
اميرالمؤمنين چنين ديد كه عبد اللَّه بن محمّد را به خاطر نا ديدهانگاشتن حق شما و
كوچك شمردن منزلت و شأن شما و نيز نسبت دادنبرخى از مسائل به شما از مسئوليّت جنگ
و نماز در مدينه از منصبومقام بر كنار دارد. زيرا اميرالمؤمنين بى گناهى شما را در
آن مسائلبخوبى مىداند و از صدق نيت و نيكو كارى و گفتار شما با خبر استومىداند
كه شما در صدد گرفتن كار خلافت نيستيد.
(32)
عبد اللَّه بن محمد، قبلاً نامهاى به متوكّل نگاشته و امام را متهم ساختهبود كه
قصد دارد بر ضدّ خليفه دست به قيام و شورش زند. امامعليه السلام نيزنامهاى به
متوكّل نوشت و ساحت خود را از اين اتهام مبرّا كرد. متوكّل درادامه نامه فوق چنين
مىنويسد :
اميرالمؤمنين به جاى عبداللَّه بن محمّد، محمّد بن فضل را والى مدينهمقرر كرده است
و به او فرموده است كه تو را مورد احترام و تجليل قراردهد و به فرمان و نظر تو گوش
سپارد تا بدين ترتيب به خداىواميرالمؤمنين تقرّب جويد.
امير المؤمنين به (ديدار) شما مشتاق است و دوست مىدارد بار ديگربا شما تجديد عهد
كند و به سيماى شما بنگرد.
(33)
چون امام هادىعليه السلام به سامرّاء آمد، متوكّل بر آن شد تا از قدرومنزلت
آنحضرت در نزد مردم بكاهد. از اين رو دستور داد امام را پيشاز آنكه به نزد وى
ببرند براى سه روز در كاروانسراى گدايان منزل دهند. غافل از آنكه منزلت امام در
پيشگاه خدا يابندگان پاك سرشت او بسته بهمنزلى كه در آن سكنى مىگيرد و يا ثروتى
كه دارد نيست، بلكه بسته بهميزان زهد او در دنيا و اشتياقش بدانچه نزد خداست،
مىباشد. بنابر اينصبر و شكيب او بر اهانتها و آزارها، آن هم در راه خدا، جز بر
ميزاننزديكى او به خداوند نخواهد افزود.
يكى از پيروان امام هادىعليه السلام به نام صالح بن سعد، در همان مكانمتواضع به
خدمت آنحضرت رسيده به وى گفت : فدايت شوم! اينانخواستهاند نور تو را خاموش سازند
و تو را در ميان مردم رسوا كنند وبراىهمين در اين جاى ناپسند فرودت آوردهاند. لكن
امامعليه السلام يكى از كراماتخويش را به وى نماياند و آنگاه فرمود :
"هر جا كه باشيم اين براى ما مهيّاست ما در سراى گدايان نيستيم".
(34)
به نظر مىرسد كه آنحضرت در مدّت اقامت خود در سامرّاء رهبرىخط مكتبى را، به
راههاى مختلف در دست داشته و از سكونت در اينشهر ناخشنود نبوده است چنان كه
مىفرمايد :
"مرا بر خلاف ميلم به سُرّمن راى آوردند و اگر مرا از اينجا اخراجكنند باز هم به
رغم ميل من است. راوى گويد : پرسيدم چرا ؟ فرمود : چون هواى اين شهر پاك و آبش گوار
است و بيمارىاش كم".
(35)
متوكّل عبّاسى كه مراتب بُغض و كينه ورزى وى در حقّ اهل بيتعليهم السلامو
پيروانشان بر كسى پوشيده نيست، با اين تصميم در حقيقت مىخواستبزرگ ترين و
نيرومندترين مخالفانش را در نزديكى خويش جاى دهد، تااو را راحتتر تحت نظر بگيرد و
هر گاه كه خود خواست به زندگى اوخاتمه بخشد. امّا آنحضرت به اذن خداوند تدبيرى
انديشيد و تصميمگرفت تا عمق هيأت حاكمه نفوذ كند و نزديك ترين ياران خليفه را
زيرنفوذ خويش در آورد و چنين نيز كرد. تا آنجا كه مادر متوكّل براىامامعليه
السلام نذر مىكند. شايد اينگونه روايات گوشهاى از ابعاد تأثير امامهادى را در
كاخ حكومتى بيان كند :
1 - "متوكّل در اثر دُملى كه روى بدن وى پديد آمده بود، در بسترمرگ بود. بيمارى او
چنان بود كه هيچ كس جرأت به خود نمىداد، براىجراحى كاردى تيز به بدن او رساند. از
اين رو مادرش نذر كرد كه اگرمتوكّل از اين بيمارى بهبود يابد مقدار فراوانى از مال
خويش را به امامهادى بدهد".
فتح بن خاقان به متوكّل پيشنهاد كرد كه اگر كسى را به نزد امامعليه السلامبفرستى
واز او (راه چاره اين بيمارى را) بخواهى شايد او دارويى بشناسدكه با استفاده از آن،
بهبود يابى.
متوكّل گفت : كسى را نزد او بفرستيد. فرستاده رفت وبازگشت وپيغامآورد "پشكل"
گوسفند را كه زير پا ماليده شده گرفته با گُلاب بخيسانيدوبر محلّ دُمل بگذاريد كه
به اذن خدا سود بخش است.
برخى از كسانى كه در محضر متوكّل حاضر بودند، از شنيدن اين سخنبه خنده افتادند
امّا فتح بن خاقان به آنها گفت :
چه زيان دارد كه سخن او را نيز تجربه كنيم ؟ به خدا سوگند مناميداورم با آنچه او
گفته بهبود خليفه حاصل گردد. از اين رو مقدارىپشكل آورده در گلاب خيساندند و بر
موضع دُمل نهادند. سر دمل باز شدو هر چه در آن بود بيرون آمد.
مادر متوكّل از بهبود فرزند خويش بسيار خوشحال شد و ده هزاردينار، مختوم به مهر
خويش، براى آنحضرت فرستاد و متوكّل هم ازبستر بيمارى برخاست.
(36)
2 - از صقر بن ابى دلف كرخى روايت شده است كه گفت : چونمتوكّل، سرور ما امام
هادىعليه السلام را به سامرّاء آورد در پى تفحص از حالوروز آن امام بر آمد. وى
گويد : زرّافى حاجب متوكّل به من نگريستودستور داد كه نزد او بروم چون نزدش در
آمدم از من پرسيد : صقر! چهخبر ؟ گفتم : خير است استاد، گفت : بنشين و از اوّل تا
آخر آن را بگو. گفتم : اشتباه كردم كه آمدم.
صقر گويد : مردم از گرد او پراكنده شدند، سپس او از من پرسيد : توچه كار دارى و
براى چه آمدى ؟ گفتم : براى امر خيرى، پرسيد : شايدآمدهاى از حال مولايت جويا شوى
؟ گفتم : مولايم ؟ ! مولاى من، اميرالمؤمنين است. گفت : ساكت! مولاى تو حق و واقعى
است. از من بيممدار كه من نيز بر مذهب تو هستم. گفتم : الحمد للَّه.
آنگاه پرسيد : آيا دوست دارى مولايت را ببينى ؟ گفتم : آرى. گفت : بنشين تا صاحبِ
بريد از پيش او برود.
صقر گويد : چون صاحب بريد رفت، زرّافى به يكى از غلامانشگفت : دست صقر را بگير و
او را به اتاقى كه آن علوى محبوس درآنجاست ببر و او را با آن علوى تنها گذار.
غلام مرا به اتاق برد و به اتاقى اشاره كرد. وارد آن اتاق شدم و ناگهانآنحضرت را
ديدم كه بر روى حصيرى نشسته و به موازاتش نيز قبرى حفرشده است. بر او سلام گفتم و
او پاسخم داد. سپس مرا به نشستن فرمان دادو آنگاه پرسيد : صقر چرا اينجا آمدى ؟
گفتم : آمدم تا از حال و اوضاعشما جويا شوم. صقر گويد : آنگاه به قبر نگريستم.
امامعليه السلام رو به من كردو فرمود : صقر! نگران نباش آنها اكنون به ما سوء قصدى
ندارند. گفتم : الحمد للَّه.
(37)
3 - ابو عبداللَّه زيادى گويد : چون متوكّل مسموم شد، نذر كرد كه اگرخدا او را
عافيت بخشد، مال كثيرى به صدقه دهد. وقتى متوكّل سلامتخود را به دست آورد ميان
فقها در مورد مصداق و مقدار "مال كثير"اختلاف شد. حسن، حاجب متوكّل، به وى گفت :
اميرالمؤمنين! اگررأى صواب را براى شما آورم، مرا چه پاداشى در نزد شماست ؟
متوكّلگفت : ده هزار درهم و گرنه صد تازيانه بر تو خواهم زد. حسن گفت : مىپذيرم.
آنگاه نزد امام هادىعليه السلام رفت، از وى در باره مصداق مال كثيرسؤال كرد. امام
به او پاسخ داد : به متوكّل بگو بايد هشتاد درهم صدقهدهد. متوكّل پرسيد : به چه
علّت ؟ حسن نزد امام رفت و از علّت اينحكم جويا شد. امام فرمود : چون خداى تعالى
به پيامبرش فرمود : ( لَقَدْنَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ )
(38)
شمار مواطنى كه خداوند، پيامبر را يارى داده به هشتاد مىرسد.
حسن با شنيدن اين پاسخ نزد متوكّل آمد و او را از جواب امام آگاهساخت، متوكّل نيز
خوشحال شد و ده هزار درهم به وى عطا كرد.
(39)
4 - بدين سان امام هادىعليه السلام مسائل و معضلات را حل مىكرد و اينامر ايمان و
شناخت مردم را در حق او فزونى مىبخشيد و از جهالتدشمن آنحضرت يعنى متوكّل پرده
بر مىداشت. بسيار اتفاق مىافتاد كهمتوكّل به برخى از يارانش اشاره مىكرد كه از
آنحضرت پرسشهاى دشواربكنند تا شايد او را مغلوب سازند. به عنوان نمونه متوكّل به
ابن سكيتگفت : در حضور من، پرسش دشوارى از ابن الرضا بپرس. ابن سكيت هماز آنحضرت
پرسيد : چرا خداوند موسى را با عصا و عيسى را با شفا دادنكور و پيس و زنده كرده
مردگان و محمّد را با قرآن و شمشير مبعوثكرد ؟ امام هادى در پاسخ او فرمود :
خداوند موسىعليه السلام را در زمانى با عصا و يدبيضا مبعوث كرد كه سحروجادو بر
مردمان چيرگى داشت. بنابر اين موسى هم معجزاتى از هماننوع بر ايشان آورد تا بر سحر
و چشم بندى آنها پيروز شود و حجّت را برآنها اثبات كند. و عيسىعليه السلام را در
زمانى با بهبود بخشيدن كورها و پيسهاو زنده كردن مردگان به پيامبرى مبعوث كرد كه
علم طب بر مردم چيرگىداشت و عيسى با اين معجزات به اذن خدا بر آنها چيره شد و
محمّدصلى الله عليه وآله رابا قرآن و شمشير مبعوث كرد در عصرى كه شعر و شمشير بر
اهل زمانهغالب بود. از اين رو خداوند با قرآن تابناك و شمشير توانا، شعر
وشمشيرمردم را مقهور ساخت و حجّت را بر آنها اثبات كرد.
ابن سكيت پرسيد : اكنون حجّت چيست ؟ امام فرمود : "عقل كه بدانكسىكه برخدا دروغ
مىبندد شناخته مىشود ومورد تكذيبقرار مىگيرد".
شايان ذكر است كه ابن سكيت در نحو و شعر و لغت از دانشمندانبزرگ به شمار مىآيد.
در باره كتاب منطق او گفتهاند كه بهترين كتابىاست كه علماى بغداد در زمينه لغت
تأليف كردهاند. متوكّل كه ايندانشمند بزرگ را براى تربيت پسرانش معتز و مؤيد به
كار گمارده بود، روزى از وى پرسيد : آيا در پيشگاه تو پسران من محبوبترند يا
حسنوحسينعليهم السلام ؟ ابن سكيت پاسخ داد : به خدا قنبر، غلام على
بنابىطالبعليه السلام از تو و پسران تو بهتر است! متوكّل با شنيدن اين پاسخ
بهتركان دستور داد كه زبانش را از پس گردنش بيرون آورند. آنها نيز چنينكردند و
ابن سكيت به شهادت رسيد.
5 - در يكى از روزهاى بهار، كه آسمان صاف و هوا گرم بود، مردم دريكى از مناسبتهاى
رسمى بالباسهاى تابستانى از خانههاى خود بيرونآمدند. امام هادىعليه السلام نيز
با پوشيدن جامهاى زمستانى از خانه بيرونآمد. چون به ميان صحرا رسيدند، ابرى پر
باران ظاهر شد و بارانى سختباريدن گرفت و هيچ كس جز امام هادى از شرّ باران و گل
در امان نماند. بدين وسيله بسيارى از مردم به سوى او و دانش حضرتش راهنمايى شدند.
اين گونه بود كه آنحضرتعليه السلام مىكوشيد خود را با محيط ناگوار عصرمتوكّل
هماهنگ سازد تا بتواند از موقعيّت مثبتى كه در جهت مصلحتدعوت الهى براى او فراهم
مىآيد، بهرهبردارى كند و اين كار البته باحكمت خردمندانه و استقامت و بردبارى وى
در راه خدا امكان پذيرمىشد.
امّا متوكّل، در واپسين روزهاى عمر خويش، تصميم گرفته بودآنحضرت را از ميان بر
دارد، لكن خدا بدو رخصت نداد و به عمر وى دريك شورش خونبار، پايان داد.
در كتاب جزامه آمده است چون متوكّل، امام هادى را حبس كرد و اورا به على بن كركر
سپرد، امام به او گفت : من در نزد خدا از شتر صالحگرامىترم ( تَمَتَّعُوا فِي
دَارِكُمْ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ )
(40)
"سه روز در خانه خويش كامروايى كنيد كه اين وعدهاى است صادق. "
چون روز بعد فرا رسيد، على بن كركر او را آزاد كرد و به او معتقدشد. در روز سوّم
افرادى به نامهاى يا غزو تاشى و معطوف بر متوكّلهجوم برده او را كشتند و فرزندش
منتصر را به خلافت تعيين كردند.
(41)
شايد متوكّل چندين بار امام را زندانى كرده بود، امّا هر بار خدا او رااز شرّ وى
رهايى مىداد و شايد هم او هر بار از بر پا شدن شورش فراگيرعليه خود مىترسيد
بعلاوه آنكه وى هيچ توجيهى براى كشتن امام نداشتو خود مىدانست كه در ميان يارانش
كسانى هستند كه هواخواه و پيروآنحضرت مىباشند.
مثلاً يكبار بطحايى كه از خاندان ابوطالب ولى از پيروان بنى عبّاس بوداز آنحضرت
نزد متوكّل بد گويى كرد و گفت : در خانه او سلاح و اموالىاست. متوكّل، سعيد حاجب
را دستور داد كه شبانه به منزل آنحضرتهجوم برد وتمام اموال و سلاحهايى را كه در
خانه او يافت مىشود براىوى بياورد.
ابراهيم فرزند محمّد گويد : سعيد حاجب به من گفت : شبانه به سراىامام هادى رفتم.
نردبانى همراه داشتم به وسيله آن خود را به بالاى بامخانه رسانيدم و در تاريكى از
پلكان فرود آمدم. نفهميدم چگونه به خانهرسيدم كه ناگهان آن حضرت مرا از درون خانه
صدا كرد و گفت :
"سعيد همانجا بمان تا برايت شمع بياورم!".
مدتى نگذشت كه برايم شمعى آورد، كلاه و رداى پشمين در تنآنحضرت ديدم. سجادهاش بر
حصيرى پهن بود. او كه رو به قبله نشستهبود، به من گفت : "اين اتاقها".
وارد اتاقها شدم و آنها را مورد بازرسى قرار دادم و چيزى در آنهانيافتم. تنها كيسه
زرى ديدم كه به مهرِ مادرِ متوكّل ممهور بود وكيسههايىنيز يافتم كه با همان مهر
ممهور شده بود.
امام هادى به من فرمود : "اين سجاده". سجاده را بالا زدم شمشيرىيافتم كه غلاف
نداشت. من نيز كيسهها و شمشير را برداشته براى متوكّلبردم. چون متوكّل به مهر
مادرش بر روى كيسهها نگريست، كسى را درپى او (مادرش) فرستاد مادرش نزد او آمد.
متوكّل در باره آن كيسهها ازمادرش پرسيد، كه برخى خادمان خاص به من گزارش دادند.
مادر متوكّلبه وى پاسخ داده بود : كه من به هنگام بيمارى تو نذر كردم كه اگر
بهبوديابى ده هزار دينار براى آن حضرت ببرم و اين دينارها همان است و اينمهر توست
بر اين كيسهها كه امام آنها را حتّى بازهم نكرده است!!
متوكّل كيسه آخر را گشود، در آن چهار صد دينار بود. آنگاه دستورداد كه آن كيسه را
پيش كيسههاى ديگر ببرند و به من گفت : اين كيسهها بادينارهايى كه در آنهاست
بعلاوه اين شمشير را به امام هادى باز گردان.
من كيسهها و شمشير را دو باره باز گرداندم. از او خجالت مىكشيدماز اين رو به وى
عرض كردم : سرورم! بر من گران بود بدون اجازه شماوارد خانه شوم امّا چه كنم كه
مأمور بودم. امام فرمود : ( وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ
يَنقَلِبُونَ )
(42)
در واقع شيعيان براى امام اموالى مىبردند، امّا شيوههاى مخفيانه رابخوبى به كار
مىبستند. آنان با بر خوردارى از عناصر نفوذى خود در كاخعبّاسى، از مواقع خطر
بخوبى آگاهى مىيافتند و مىتوانستند بموقع خود رااز افتادن در خطرها به دور نگه
دارند. حديث زير گوشهاى از اينتدبيرها را براى ما آشكار مىسازد :
منصورى از عموى پدرش روايت مىكند كه گفت : روزى نزد متوكّلرفتم. او مشغول باده
نوشى بود و مرا نيز به باده فرا خواند. گفتم : سرورم!هرگز شراب ننوشيدهام. گفت :
تو با على الهادى باده شراب مىنوشى. پاسخ دادم : كسى را كه نزد توست نمىشناسى ؟
اين سخنان تو را زيانمىرساند و او را زيان نمىرساند. اين سخن متوكّل را در باره
آنحضرتبراى امامعليه السلام نقل نكردم.
او گويد : روزى از روزها فتح بن خاقان به من گفت : اين مرد يعنىمتوكّل، خبر دار شد
كه مالى از قم به امام هادىعليه السلام مىرسد و مرا دستورداد كه مراقب اين موضوع
باشم و وى را از رسيدن آن مال مطلع سازم. بگو ببينم اين مال از چه طريقى مىآيد تا
بدان طريق نروم. من نزد امامهادى رفتم و پيش او كسى را ديدم كه امام احترامش
مىكند.
آنحضرت تبسمى كرد و به من فرمود : خير باشد ابو موسى! چرا آنپيغام اوّل را
نياوردى ؟ )مقصود امام همان حرف متوكّل بود ( گفتم : بهخاطر ملاحظه تعظيم و اجلال
شما. آنگاه آنحضرت فرمود : مالهمينامشب به دست من مىرسد و آنها نمىتوانند بدان
دست يابند تو همامشب پيش من بمان.
(43)
پس از آنكه متوكّل به دعاى امام هادىعليه السلام و به خاطر توطئه نيروهاىترك تحت
فرمانش به قتل رسيد ابرهاى تيره رعب و وحشت از فرازسرخاندان ابوطالب و هواخواهان
اهل بيت به كنار رفت. زيرا منتصر دركليه كارها راهى جز راه پدرش را مىرفت و در حق
خاندان پيامبرصلى الله عليه وآلهودوستدارانشان اظهار دوستى و احترام مىنمود تا
آنجا كه والى مدينه راكه از سوى پدرش به آن مقام گمارده شده بود و صالح بن على نام
داشت ازكار بر كنار و به جاى او على بن حسين را منصوب كرد.
منتصر در اين باره به على بن حسين هشدار داد و گفت : على! من تو رابه سوى گوشت و
خون خويش مىفرستم. آنگاه پوست ساعد خود را كشيدو گفت : به سوى اين فرستادمت پس
بنگر با اين قوم (خاندان ابوطالب) چگونهاى و چه رفتارى با آنها دارى.
(44)
امّا ديگر خلفاى عبّاسى كه پس از متوكّل و پسرش منتصر روى كارآمدند، نه آن زور و
خشونت متوكّل را داشتند و نه آن نرمش منتصر را. از اين رو در تاريخ حوادث مهمّى
نمىتوان يافت كه با حيات امامهادىعليه السلام مرتبط باشد و شايد به همين علّت
آنحضرت فرصتى يافت تا بهتربيت و رهبرى گروهى از دانشمندان ربّانى مشغول شود و به
اداره امورعامه هواداران و شيعيانش بپردازد و به تعقيب برخى از غلات و حيلهگرانى
كه مىخواستند در صفوف خط مكتبى نفوذ كنند، همّت گمارد، مثل ترور يكى از همين حيله
گران به دست برخى از هواداران آنحضرتكه شايد پس از صدور فتواى شرعى مبنى بر اعدام
آن شخص، صورتگرفت!!
نوشته زير مىتواند نمونهاى از شيوه مديريت آنحضرت در باره امورشيعيان باشد.
آنحضرت نسخه اين مكتوب را به ابن راشد سپرد تا آن را به گروهى ازهواداران وى كه در
بغداد و مدائن و سواد شهرهاى اطراف آن ساكن بودند، برساند. در اين نامه آمده بود :
"خداى را به پاس سلامت و عافيتى كه در آنم و نعمتهاى نيكويشستايش مىكنم و بر
پيامبر و خاندانش برترين درودها را مىفرستموكاملترين رحمت ورأفت حضرتش را براى
او خواهانم. من ابو على بنراشد را به جاى حسين بن عبد ربه و كسى كه پيش از وى وكيل
من بودگماردم و او در نزد من همان منزلتى را دارا شد كه آن ديگرى داشت و او رامتصدى
همان كارى كردم كه وكلاى پيشين عهدهدار آن بودند تا حق مرابگيرد و او را براى شما
پسنديدم و وى را در اين مقام داشتم كه شايستهودر خور آن است.
پس خدا شما را رحمت كند، (اموال) خود را به او و به من بازپرداخت كنيد و براى او بر
خويشتن عذر و بهانه قرار مدهيد. بر شما بادكه از عذر و بهانه آوردن به در آييد و به
طاعت خدا بشتابيد و اموالتان راحلال گردانيد و خونهايتان را از ريخته شدن پاس داريد
"و بر نيكى و تقواكمك كنيد نه بر گناه وستمكارى و از خدا پروا كنيد شايد كه
موردرحمت قرار گيريد و همگى به ريسمان خدا در آويزيد و نميريد مگرآنكه تسليم به حق
باشيد". من در طاعت از وى طاعت خويش را واجبفرمودم و اقدام به نافرمانى از وى را
اقدام به نافرمانى از خود مقرّر كردم. پس راه (راست) را پاى بند شويد كه خداوند
پاداشتان دهد و فضل خويشبر شما افزون كند كه خدا بدانچه نزد اوست گشايشگر و
بزرگواراست و بر بندگان خويش بسيار نعمت دهد و مهربان است. ما و شما درامان خدائيم.
من اين نامه را به خط خويش نگاشتم. و الحمد للَّه كثيراً.
همچنين آنحضرت در نامه ديگرى نوشت :
اى ايوب بن نوح! من تو را فرمان مىدهم كه از رفت و آمد زياد ميانخود و ابو على
پرهيز كنى و هر يك از شما دو تن، به كارى كه بدان مأمورگشته مشغول شود و بدانچه
مربوط به ناحيه خويش است بپردازد. اگرشما كارى را كه بدان مأمور گشتهايد به پايان
رسانيد، از تكرار و يادآورى من بى نياز مىگرديد. ابو على! تو را بدانچه به ايوب
فرمودم، دستور مىدهم كه از هيچ يك از اهل بغداد و مدائن چيزى را كه
برايتمىآورند، قبول مكن و براى آنان بر من دستور مخواه و به هر كسى كهچيزى برايت
آورد و از مردم ناحيه (تحت مأموريت تو) نبود دستور بدهكه آن را به سوى موكّل ناحيه
خويش ببرد و تو را اى ابو على بدانچه كه بهايوب گفتم، سفارش مىكنم. هر يك از شما
دو تن بايد همان فرمانى راكه بدو مىدهم بپذيرد.
(45)
امام هادىعليه السلام سر انجام پس از گذشت 33 سال از پيشوايى امّتورهبرى
پيشاهنگان جامعه، فرزند بزرگوارش امام حسن عسكرى را بربالين خود خواست و بدو وصيت
كرد و نيكان و نخبگان را گواه وصيتخويش گرفت و آماده رحيل شد.
در سوم رجب و در زمان حكومت المعتمد باللَّه، روح پاك وى ازبدنش جدا شد. از دانشمند
بزرگ ابن بابويه نقل است كه گفت : معتمد بهآنحضرت زهر داد و او را شهيد كرد!
مسعودى مىنويسد : چون آنحضرت از دنيا رفت، جمله بنى هاشم ازآل طالب و آل عبّاس و
بسيارى از شيعيان، در خانهاش گرد آمدند. ازبالاى خانه درى گشوده شد و خدمتكارى
سياه بيرون آمد و از پس وى ابومحمّد حسن عسكرى سر برهنه و جامه چاك داده، خارج شد.
صورتشكاملاً به پدرش شباهت داشت.
مسعودى همچنين مىافزايد : خانه مثل بازار پر از سر و صدا بود. امّاهمين كه او
بيرون آمد و نشست، مردم لب ازگفتگو بستند و ديگر جزصداى عطسه وسرفه چيزى
نمىشنيديم.
وى گويد : روزى كه امام هادىعليه السلام به شهادت رسيد، شهر سُرّمن رأىيكپارچه
غرق شيون و فغان شد.
(46)
از عبارت مسعودى چنين بر مىآيد كه شهادت امام دهم در روزگارحكومت معتمد كه آغاز آن
سال 256 ه بوده، اتفاق افتاده است. زيرابرادرش الموفق كه همه كاره حكومت معتمد بود،
بر جنازه امام حاضرمىشود. مسعودى در اين باره گفته است : ابو احمد الموفق، به طرف
او (امام حسن عسكرى) رفت و با وى معانقه كرد و سپس گفت : پسر عموخوش آمدى.
(47)
همچنين از سخن ابن بابويه كه اعتقاد دارد المعتمد، امام را زهر دادههمين نظر
استنباط مىشود. بنابر اين بايد وفات آنحضرت پس از سال256 ه بوده باشد نه چنانكه
مىگويند در سال 254. اين نكته از كتابكشف الغمه نيز به دست مىآيد. در آنجا آمده
است : امام هادىعليه السلام درآخر حكومت المعتمد با زهر به شهادت رسيد.
(48)
بعيد نيست كه در اينجا اشتباهى براى ناسخان در ثبت نام المهتدىوالمعتمد روى داده
باشد. چون سال آخر حكومت المعتمد مصادف باسال 276 ه بوده است. و شايد امامى كه در
عهد حكومت المهتدى كشتهشده امام حسن عسكرى باشد كه در سال 260 ه به شهادت رسيد. و
اللَّه العالم.
فضايل و كرامات
همچنانكه پروردگار دوازده نقيب از بنى اسرائيل برگزيد، براى اينامّت هم دوازده
پيشوا اختيار كرد تا به اذن او پيشوا و رهنماى مردم بهسوى او باشند. (ذُرِّيَّةً
بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ) آيا مگر نه اينكهخداوند مىداند
رسالتش را در كجا قرار دهد ؟ چرا. از همين رو امامبرترين خلق خدا در علم خداست و
به همين دليل خداوند او را براى اينمنصب بزرگ الهى برگزيده است!!
امام نيز خدا را بنده بود و ايمان و معرفت به خدا دلش را آرام بخشيدهبود. دوست
داشت در برابر خدا تسليم باشد به همين علّت خداهم با اودوستى مىورزيد و وى را
جايگاهى و الا عطا كرد و در پيشگاهپروردگارش مورد پسند قرار گرفت.
كرامتهايى كه بر دستان آنحضرت آشكار شد چيزى جز نشانهاىآشكار براى نماياندن
نهايت محبّت خدا به او و نتيجتاً نهايت ميزانمحبّت او به خدا و تسليم و خشنودىاش
بدانچه خداوند براى او در نظرداشت، نبود.
امام هادىعليه السلام ذكرى داشت كه بهنظر مىرسد خود آنرا تكرار مىكردهاست. وى
اين ذكر را به شيعيانش آموخت و به آنان فرمود : از خداخواستهام كه هر كس پس از
مرگم، (به آرامگاهم آمد و) با اين ذكر خدارا خواند دعايش را اجابت گويد. اين ذكر
چنين است :
"يا عدتى عند العدد و يا رجائى و المعتمد و يا كهفى و السند و يا واحديا احد يا قل
هو اللَّه احد، اسألك بحق من خلقته من خلقك و لم تجعل فىخلقك مثلهم احدا ان تصلّى
عليهم و تفعل بى . . .
اين ذكر، در واقع ديباچه صفات امام و كليد شناخت اوست. اوبندهاى بود كه خدا را
خالصانه مىپرستيد و نمونه كاملى بود از آنچه كه دراين حديث قدسى آمده است :
"بنده من! مرا فرمان بر، تا نمونهاى از من يا مثل من شوى. من بهچيزى مىگويم باش
پس همان مىشود و تو هم به چيزى مىگويى باش پسهمان مىشود".
او بندهاى بود مطيع خدا و خدا هم موجودات را رام و فرمانبر او كرداو از پروردگارش
ترسيد و خدا هم هر چيز را از او ترسانيد. ما بايدكرامتهاى اهل بيتعليهم السلام را
در اين چهار چوب قرار دهيم كه اين همانچهارچوب مناسبى است كه آنان خود و علم و
كرامت خويش را در آننهادند. به عنوان نمونه وقتى كه خداوند برخى از آيات خويش را
بر دستامام هادىعليه السلام ظاهر ساخت و يكى از دوستانش ظرفيت تحمّل آن رانداشت و
شيطان او را در اين خصوص به وسوسه انداخت، امام فوراًكوشيد او را از اشتباه بيرون
آورد. لذا به وى فرمود :
"امّا آنچه در سينه تو خَلَجان كرد، پس اگر "عالم" بخواهد تو را ازآن آگاه مىسازد.
خداوند بر غيب خويش كسى را مطلع نكرد مگر رسولىكه او را پسنديد. پس هر آنچه نزد
رسول است، پيش "عالم" هم موجوداست و هر آنچه رسول بر آن آگاه شد ، جانشينان او هم
بر آن آگاهند تامبادا زمين از حجّتى كه با او علمى باشد كه به راستى گفتارش و
جوازعدالتش دلالت مىكند، خالى نماند.
اى فتح! بعيد نيست كه شيطان خواسته باشد براى تو شبههاى ايجاد كندودر برخى از آنچه
كه من با تو گفتم و تو را از آن آگاه ساختم، گمانوترديد پديد آرد تا تو را از راه
خدا و صراط مستقيم او به در برد. آنگاه تو خواهى گفت : "حال كه اينان چنينند، پس
خدا يگانند". پناهبر خدا! اينان (ائمه) مخلوق وپرورش يافتگان آلهىاند، مطيع
خدايندو در پيشگاه او خوارند و بدو متمايل. پس چنانچه شيطان از ناحيه آنچهبه تو
باز گفتم، بر تو وارد شد او را با سخنى كه با تو در ميان نهادم، سركوب كن.
فتح گويد : به آنحضرت گفتم : فدايت شوم! مشكل مرا، حَل كردىوشبهه شيطان ملعون را
با اين توضيح بر طرف ساختى. در ذهن من آن بودكه شما خدا يگانيد.
فتح گويد : در اين هنگام امام هادىعليه السلام به سجده افتاد و در سجودشمىفرمود
: "اى آفريدگارم! من براى تو خوار و فرو تنم".
فتح گويد : او همچنان در سجده بود تا آنكه شب به سر رسيد.
كرامتهايى كه اينك براى شما بازگو مىكنيم به لطف همين ارتباطاستوار ميان امام و
پروردگارش بوده است.
پيروان امامعليه السلام از دانشمندان ربّانى و مجاهدان صابر ، نيز همانند او، خدا
را به اخلاص مىپرستيدند و خداوند هم پاداش كردار صالح آنان راتباه نمىكند و آنان
را در دنيا، همچون آخرت، يارى مىرساند كه خودفرموده است.
( وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌ عَزِيزٌ )
(49)
و باز فرموه است :
( وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ )
(50)
بدينسان خواهيم ديد كه چگونه امام مؤمنان را دعا مىكند و خداچگونه دعايش را در حق
آنان اجابت مىفرمايد.
يونس نقاش، يكى از دوستان امام است كه توفيق خدمتگزارى به امامرا يافت. روزى لرزان
خدمت آنحضرت آمد و گفت : سرورم! تو راسفارش مىكنم كه در حق خانوادهام نيكى كنيد
امامعليه السلام پرسيد : چه خبراست ؟ گفت : خيال فرار دارم. امام لبخند زنان پرسيد
: چرا ؟ گفت : موسى بن بغا، نگين بىارزشى براى من فرستاد كه بر آن نقشى بنگارم.
موقع نقاشى اين نگين دو قسمت شد و فردا وعده اوست كه نگين را بگيرد، موسى بن بغا هم
كه حالش معلوم است، (اگر از اين امر آگاه شود) يا هزارتازيانه به من مىزند و يا
مرا مىكشد. امام فرمود : به خانهات برگرد كهجز خير و نيكى چيز ديگرى نخواهد بود.
چون صبح فرا رسيد، يونس لرزان خدمت امام آمد و عرض كرد : فرستاده ابن بغا آمده تا
نگين را بگيرد. امام فرمود : برو كه جز خيرنخواهى ديد. يونس پرسيد : سرورم به او چه
پاسخى بدهم ؟ امام تبسمىكرد و فرمود : پيش او برو و ببين به تو چه مىگويد، هرگز
جز خير چيزديگرى نخواهد بود.
يونس رفت و خندان بازگشت و به امام گفت : سرورم فرستاده ابن بغابه من گفت : كنيزكان
سَرِ اين نگين خصومت كردند، اگر ممكن است آن رابه دو نيم كن تا تو را بى نياز كنيم.
امامعليه السلام فرمود : خدايا سپاس تو راستكه ما را از آنها قرار دادى كه حق شكر
تو را به جاى آوردند. به او چهگفتى ؟ يونس پاسخ داد : گفتم مرا مهلت ده تا در باره
آن فكر كنم كهچگونه اين كار را انجام دهم. امام فرمود : درست گفتى.
(51)
محمّد بن فرج يكى از مجاهدان ثابت قدمى بود كه امام به او نامهاىنوشت و وى را از
بلايى قريب الوقوع آگاه كرد. وى نقل مىكند :
امام هادىعليه السلام براى من نوشت : كار خويش فراهم آر و احتياط پيشهكن. محمّد
گويد : من در مقام فراهم آوردن كارهاى خود بودمونمىدانستم كه امام از چه رو چنين
دستورى به من داده ؟ كه مأمورىآمد و مرا از مصر به زنجير بسته بيرون برد و همه
اموالم را توقيف كرد.
هشت سال در زندان بودم. آنگاه نامه ديگرى از آنحضرت رسيد كهدر آن گفته شده بود.
در طرف غربى )بغداد ( منزل مكن. گفتم در زنداناين مطلب را براى من مىنويسد ؟
واقعاً عجيب است! امّا ديرى نپاييد كهزنجير از دست وپايم گشودند و مرا از زندان
آزاد كردند.
چون محمّد بن فرج به عراق بازگشت، مطابق دستور امام در بغدادتوقف نكرد و به سوى
"سرّمن رأى" روان شد.
(52)
امام هادىعليه السلام همچنانكه به روا ساختن نيازهاى پيروانش توجّه نشانمىداد در
تأديب آنان نيز مىكوشيد. از جمله اين موارد ماجرايى است كهابو هاشم جعفرى براى ما
نقل مىكند و مىگويد :
تنگدستى بسيار سختى به من رسيد. نزد امام هادىعليه السلام روانه شدم. بهمن اجازه
ورود داد و چون نشستم، فرمود : ابو هاشم كدامين نعمتهاىخداى عزوجل را ميخواهى شكر
كنى ؟ ابو هاشم گفت : زبانم بند آمدوندانستم او را چه پاسخ دهم. پس خود آغاز به سخن
كرد و فرمود :
"خداى تو را ايمان ارزانى فرمود و بدن تو را بر آتش حرام كرد، و تورا عافيت داد و
بر طاعت يارىات كرد، تو را قناعت داد و از ريخت وپاشمصونت داشت. ابو هاشم! من خود
به پاسخ گفتن، ابتدا كردم چونپنداشتم كه تو مىخواهى از كرده كسى كه در حق تو اين
همه نعمت داده، زبان به شكايت بگشايى، من دستور دادهام كه صد دينار به تو
بپردازند. آن را بگير".
(53)
از اين روايت چنين به نظر مىرسد كه عمل آنحضرت در بر خورد باياران و دوستان مشروط
به پاى بندى آنها به واجبات دينى بوده است.
ابو محمّد طبرى، در همين باره ماجراى انگشترى را كه به لطف امامبدو رسيده بود نقل
كرده و گفته است :
"آرزو مىكردم كه اى كاش انگشترى از جانب آنحضرت به دستممىرسيد. ناگاه نصير
خدمتكار دو درهم برايم آورد و من يك انگشترىدرست كردم. نزد قومى رفتم كه در حال
باده گسارى بودند آنان دامنگيرمن شدند تا آنجا كه يكى دو پياله شراب نوشيدم.
انگشترى چنان درانگشتم تنگ بود كه نمىتوانستم آن را به هنگام گرفتن وضو بگردانم.
پسشب به سر رسيد و صبح شد در حالى كه من انگشترى را گم كرده بودم. ازاين رو به
درگاه خدا توبه آوردم".
(54)
گرايش و بستگى انسان به اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله اگر خالص و بى شايبهو
تنها به خاطر خدا باشد، وسيلهاى خواهد شد براى هدايت و سعادتفرد. ماجراى زير
مىتواند حاكى از عمق راستى اين حقيقت باشد :
جماعتىاز اهلاصفهان روايت كردهاند كه مردى در اينشهر بودعبدالرحمن نام، او شيعه
مذهب بود. از او پرسيدند : چرا مذهب شيعه رابرگزيدى، و قايل به امامت امام على
النقى شدى ؟ پاسخ داد : به خاطرمعجزهاى كه از وى ديدم. داستان از اين قرار بود كه
مردى تنگدست بودم، با اين حال زباندار وپر جرأت بودم. در يكى از سالها اهل اصفهان
مرا باجماعتى براى تظلّم نزد متوكّل فرستادند. چون ما نزد متوكّل رفتيم، روزىبر در
سراى او بوديم كه دستور داد امام را احضار كنند. من از شخصىپرسيدم كه اين مرد كيست
كه متوكّل دستور احضار او را داد ؟ مرد پاسخداد : آن مرد امام على النقى يكى از
علويهاست كه رافضه (شيعيان) او راپيشواى خود مىدانند سپس گفت : ممكن است متوكّل او
را احضار كرده تابه قتلش رساند. من با خود گفتم : از جاى خود تكان نمىخورم تا اين
مردعلوى بيايد و او را ببينم. ناگهان شخصى سوار بر اسب پيدا شد، مردم براىاحترام
در طرف راست و چپ راه او صف كشيدند و به تماشايش مشغولشدند. چون نگاه من بر او
افتاد مهرش در دلم جاى گرفت وشروع كردمدر حق وى دعا كردن كه خداوند آزار متوكّل را
از او باز دارد. آنحضرتاز ميان مردم مىگذشت، در حالى كه نگاهش به يال اسب خويش
بود ونهبهراست مىنگريست و نه بهچپ. من نيز همچنان به دعا گويى او مشغولبودم.
پس چون به طرف من آمد، نگاه كرد و فرمود :
خدا دعاى تو را مستجاب كند و عمرت را دراز و فرزندانت را بسيارگرداند. چون من اين
سخن را شنيدم لرزه بر اندامم افتاد و در مياندوستانم افتادم. آنها از من پرسيدند
كه تو را چه مىشود ؟ گفتم : خير استو حال خود را با كسى باز نگفتم. پس به اصفهان
برگشتم، خداوند ثروتبسيار به من ارزانى فرمود و آنچه امروز در خانه دارم به يك
ميليوندرهم مىرسد به جز آنچه كه بيرون از خانه دارم و ده فرزند هم به منداده شد
و اكنون بيش از هفتاد سال از عمر من گذشته است و قايل بهامامت مردى هستم كه از دل
من خبر داده و دعايش در حق من به اجابترسيده است.
(55)
بدينسان خداوند سبحان دعاى ولى بزرگوار خويش، امام هادىعليه السلام، را در حق يكى
از مردم كه او را دوست مىداشت و از ستم سلطان بر وىبيمناك گشته بود اجابت نمود،
اگر چه آن مرد قبل از اين جزو دوستانوپيروان وى نبود. در همين حال برادر امامعليه
السلام يعنى موسى بن محمّد رامىبينيم كه قصد وارد كردن خلل به دين را داشت. امّا
امام بر او نفرين كردو دعايش در حق او مستجاب شد. توجيه اين امر براى ما اين است
كهآنحضرت همچون ديگر انبيا و اوصيا براى رضاى پروردگارشانمىكوشيدند و خداوند
نيز آنها را تأييد مىفرمود، چون آنها دينش را يارىمىدادند و هر كس كه دين خدا را
يارى رساند خدا هم البته بدو كمككند.
بياييد با هم به ماجراى موسى، معروف به موسى مبرقع، گوش فرادهيم تا پىببريم كه
اولياى برگزيده خدا، در راه دين و رسالت او، بهسرزنش ملامتگران وقعى نمىنهند :
از يعقوب بن ياسر روايت شده است كه گفت : متوكّل مىگفت : واى برشما! كار امام هادى
مرا عاجز كرده، نه حاضر است با من شراب بنوشدونه در مجلس شراب من بنشيند و نه من در
اين امور فرصتى مىيابم (كهاو را به اين گونه كارها بكشانم). گفتند : اگر از او
فرصتى نيابى در عوضاين برادرش موسى است كه باده گسار و نوازنده است، مىخورد
ومىنوشد و عشقبازى مىكند، بفرستيد او را بياورند و بر مردم كار رامشتبه سازيد و
بگوييد اين شخص ابن الرضا است.
متوكّل نامهاى به موسى نوشت و او را با تعظيم و تجليل وارد كردندوهمه بنىهاشم و
سران لشكر و مردم به استقبالش شتافتند، غرض متوكّلاين بود كه وقتى او رسيد املاكى
به وى واگذار كند و دخترى به او بدهدوساقيان شراب وكنيزكان نوازنده نزد وى بفرستد و
در حق او احسانونكويى به خرج دهد ومنزلى عالى در اختيارش گذارد كه خود در آنجا
بهديدنش برود.
چون موسى وارد شد، حضرت هادىعليه السلام در پل وصيف - نام جايىاست كه به پيشواز
مسافرين مىروند - با موسى ملاقات كرد و بروى سلامگفت : و حقّش را ادا كرد و فرمود
: اين مرد (متوكّل) تو را فراخوانده تاحرمتت را هتك كند و از شأن تو بكاهد. به او
بگو كه اصلاً اهل بادهگسارى نيستى، موسى گفت : اگر مرا براى اين غرض خواسته پس
بايد چهكنم ؟ فرمود : شأن خويش نگاه دار و چنين كارى مكن. موسى از پذيرفتنپند و
اندرز امام خوددارى كرد. امام صحبت خود را تكرار كرد ولى مؤثرواقع نشد. . عاقبت
آنحضرت فرمود : ولى بدان كه اين مجلس كه متوكّلدر نظر گرفته مجلسى است كه هرگز تو
با او در آن گرد نياييد، و همانشد. سه سال موسى در آنجا اقامت گزيد هر روز
بامدادان بر در سراى اومىرفت، يك روز مىگفتند : مست است فردا صبح بيا و روز
ديگرمىرفت، روز بعد مىگفتند، داروئى خورده وخفته است، فردا بيا، مدت سه سال
اينچنين گذشت تا متوكل كشته شد وآن دو باهم ديدارنكردند.
(56)