هدايتگران راه نور
زندگانى امام على الهادى ‏عليه السلام

آية الله سيد محمد تقى مدرسى
مترجم : محمد صادق شريعت

- ۲ -


زندگى امام هادى‏عليه السلام

در دوّمين روز از ماه رجب سال 212 هجرى، مدينه منوره و قريه (صريا) به پيشواز ولادت نخستين فرزند امام جوادعليه السلام شتافت و موجى‏از سرور و خوشحالى اين بيت هاشمى را فرا گرفت. پدرش او را به نام‏جدّش. رضاعليه السلام، ونياى اكبرش اميرالمؤمنين على‏عليه السلام خواند و كنيه‏اش‏را ابو الحسن ناميد. القاب با مسمّاى حضرتش از سيما و سيرت بزرگواروپاك او حكايت مى‏كنند. القاب او عبارتند از : نجيب، مرتضى، هادى، نقى، عالم، فقيه، امين، مؤتمن، طيّب و متوكّل.

چون به شهر سامرّاء منتقل شد و در محلهّ‏اى به نام عسكر مسكن‏گرفت، عسكرى يا فقيه عسكرى نيز خوانده مى‏شد.

برخى گفته‏اند : شهر سامرّاء را عسكر مى‏ناميدند چون جايگاه ارتش‏وسپاه بود و از همين رو امام هادى را (عسكرى) مى‏خواندند.

مادرش سمانه غربيه نام داشت. كودك در زير سايه پدرش رشد و نموكرد وپدرش اورا به دانش امامت مى‏پروريد و هر روز درفشى از علوم‏ومعارف دينى براى او بر مى‏افراشت و وى را مى‏فرمود كه بدآنها اقتدا كند.

در محرم سال 220 هجرى كه معتصم امام جوادعليه السلام را به عراق فراخواند، آن‏حضرت فرزند خويش را در دامانش نشاند و از او پرسيد : دوست دارى از سوغات عراق چه چيزى به تو هديه كنم ؟ فرزندش پاسخ‏داد : شمشيرى كه گويى شعله آتش است. (30)

امّا او نه آن شمشير را ديد و نه پدرش را كه او هرگز از اين سفر بازنگشت. شايد در روز 29 ذى قعده سال 220 هجرى، زمانى كه هشت‏سال بيشتر از عمر او نمى‏گذشت، وقتى خانواده‏اش او را هراسان ديدندواز او پرسيدند : تو را چه مى‏شود ؟ گفت : به خدا پدرم در اين لحظه ازدنيا رفت. به او گفتند : چنين مگو. امّا او پاسخ داد : به خدا اين چنين‏است كه مى‏گويم.

آن روز را يادداشت كردند، و همان بود كه اين كودك گفته بود. (31)

وصيت پدرش در مورد جانشينى او قبلاً به سران طائفه شيعه رسيده‏بود. از اين رو پس از مرگ آن‏حضرت همه اجتماع كردند و امامت را بدوسپردند. (در اين باره در فصل نخست به تفصيل سخن گفتيم).

در باقى دوران خلافت معتصم و نيز دوران خلافت واثق در همان شهرپدر خويش اقامت كرد. آوازه نيكى او در همه جا پيچيده بود. چون‏متوكّل به خلافت نشست ترسيد كه مبادا امام‏عليه السلام بر ضدّ او دست به كارقيام و شورش شود از اين رو وى را به سوى خود طلبيد تا هم از نزديك اورا تحت نظر داشته باشد و هم بتواند در مواقع ضرورى براحتّى بر وى فشاروارد كند.

به نظر مى‏رسد كه متوكّل پس از آنكه نامه‏هاى پى در پى از حجازمبنى بر آنكه اهالى مكّه و مدينه به آن‏حضرت گرايش دارند دريافت‏كرد، خواستار آمدن آن‏حضرت به نزد خود شد.

چنين مى‏نمايد كه متوكّل همسر خويش را در پى تحقيق از كسانى كه‏اين نامه‏ها را براى او فرستاده بودند، روانه كرد. از نحوه دعوت امام‏چنين بر مى‏آيد كه متوكّل از ناحيه آن‏حضرت بشدّت احساس نگرانى‏مى‏كرده زيرا با فرستادن گروهى بطور مخفيانه، چنان كه گذشت، درصدد تحقيق و تفحُص از اين امر بوده است.

متوكّل طى يك نامه ملاطفت آميز به امام هادى‏عليه السلام آن‏حضرت را به‏سوى خود فرا خواند. در اين نامه چنين آمده بود :

اميرالمؤمنين چنين ديد كه عبد اللَّه بن محمّد را به خاطر نا ديده‏انگاشتن حق شما و كوچك شمردن منزلت و شأن شما و نيز نسبت دادن‏برخى از مسائل به شما از مسئوليّت جنگ و نماز در مدينه از منصب‏ومقام بر كنار دارد. زيرا اميرالمؤمنين بى گناهى شما را در آن مسائل‏بخوبى مى‏داند و از صدق نيت و نيكو كارى و گفتار شما با خبر است‏ومى‏داند كه شما در صدد گرفتن كار خلافت نيستيد. (32)

عبد اللَّه بن محمد، قبلاً نامه‏اى به متوكّل نگاشته و امام را متهم ساخته‏بود كه قصد دارد بر ضدّ خليفه دست به قيام و شورش زند. امام‏عليه السلام نيزنامه‏اى به متوكّل نوشت و ساحت خود را از اين اتهام مبرّا كرد. متوكّل درادامه نامه فوق چنين مى‏نويسد :

اميرالمؤمنين به جاى عبداللَّه بن محمّد، محمّد بن فضل را والى مدينه‏مقرر كرده است و به او فرموده است كه تو را مورد احترام و تجليل قراردهد و به فرمان و نظر تو گوش سپارد تا بدين ترتيب به خداى‏واميرالمؤمنين تقرّب جويد.

امير المؤمنين به (ديدار) شما مشتاق است و دوست مى‏دارد بار ديگربا شما تجديد عهد كند و به سيماى شما بنگرد. (33)

چون امام هادى‏عليه السلام به سامرّاء آمد، متوكّل بر آن شد تا از قدرومنزلت آن‏حضرت در نزد مردم بكاهد. از اين رو دستور داد امام را پيش‏از آنكه به نزد وى ببرند براى سه روز در كاروانسراى گدايان منزل دهند. غافل از آنكه منزلت امام در پيشگاه خدا يابندگان پاك سرشت او بسته به‏منزلى كه در آن سكنى مى‏گيرد و يا ثروتى كه دارد نيست، بلكه بسته به‏ميزان زهد او در دنيا و اشتياقش بدانچه نزد خداست، مى‏باشد. بنابر اين‏صبر و شكيب او بر اهانتها و آزارها، آن هم در راه خدا، جز بر ميزان‏نزديكى او به خداوند نخواهد افزود.

يكى از پيروان امام هادى‏عليه السلام به نام صالح بن سعد، در همان مكان‏متواضع به خدمت آن‏حضرت رسيده به وى گفت : فدايت شوم! اينان‏خواسته‏اند نور تو را خاموش سازند و تو را در ميان مردم رسوا كنند وبراى‏همين در اين جاى ناپسند فرودت آورده‏اند. لكن امام‏عليه السلام يكى از كرامات‏خويش را به وى نماياند و آنگاه فرمود :

"هر جا كه باشيم اين براى ما مهيّاست ما در سراى گدايان نيستيم". (34)

به نظر مى‏رسد كه آن‏حضرت در مدّت اقامت خود در سامرّاء رهبرى‏خط مكتبى را، به راههاى مختلف در دست داشته و از سكونت در اين‏شهر ناخشنود نبوده است چنان كه مى‏فرمايد :

"مرا بر خلاف ميلم به سُرّمن راى آوردند و اگر مرا از اينجا اخراج‏كنند باز هم به رغم ميل من است. راوى گويد : پرسيدم چرا ؟ فرمود : چون هواى اين شهر پاك و آبش گوار است و بيمارى‏اش كم". (35)

متوكّل عبّاسى كه مراتب بُغض و كينه ورزى وى در حقّ اهل بيت‏عليهم السلام‏و پيروانشان بر كسى پوشيده نيست، با اين تصميم در حقيقت مى‏خواست‏بزرگ ترين و نيرومندترين مخالفانش را در نزديكى خويش جاى دهد، تااو را راحت‏تر تحت نظر بگيرد و هر گاه كه خود خواست به زندگى اوخاتمه بخشد. امّا آن‏حضرت به اذن خداوند تدبيرى انديشيد و تصميم‏گرفت تا عمق هيأت حاكمه نفوذ كند و نزديك ترين ياران خليفه را زيرنفوذ خويش در آورد و چنين نيز كرد. تا آنجا كه مادر متوكّل براى‏امام‏عليه السلام نذر مى‏كند. شايد اينگونه روايات گوشه‏اى از ابعاد تأثير امام‏هادى را در كاخ حكومتى بيان كند :

1 - "متوكّل در اثر دُملى كه روى بدن وى پديد آمده بود، در بسترمرگ بود. بيمارى او چنان بود كه هيچ كس جرأت به خود نمى‏داد، براى‏جراحى كاردى تيز به بدن او رساند. از اين رو مادرش نذر كرد كه اگرمتوكّل از اين بيمارى بهبود يابد مقدار فراوانى از مال خويش را به امام‏هادى بدهد".

فتح بن خاقان به متوكّل پيشنهاد كرد كه اگر كسى را به نزد امام‏عليه السلام‏بفرستى واز او (راه چاره اين بيمارى را) بخواهى شايد او دارويى بشناسدكه با استفاده از آن، بهبود يابى.

متوكّل گفت : كسى را نزد او بفرستيد. فرستاده رفت وبازگشت وپيغام‏آورد "پشكل" گوسفند را كه زير پا ماليده شده گرفته با گُلاب بخيسانيدوبر محلّ دُمل بگذاريد كه به اذن خدا سود بخش است.

برخى از كسانى كه در محضر متوكّل حاضر بودند، از شنيدن اين سخن‏به خنده افتادند امّا فتح بن خاقان به آنها گفت :

چه زيان دارد كه سخن او را نيز تجربه كنيم ؟ به خدا سوگند من‏اميداورم با آنچه او گفته بهبود خليفه حاصل گردد. از اين رو مقدارى‏پشكل آورده در گلاب خيساندند و بر موضع دُمل نهادند. سر دمل باز شدو هر چه در آن بود بيرون آمد.

مادر متوكّل از بهبود فرزند خويش بسيار خوشحال شد و ده هزاردينار، مختوم به مهر خويش، براى آن‏حضرت فرستاد و متوكّل هم ازبستر بيمارى برخاست. (36)

2 - از صقر بن ابى دلف كرخى روايت شده است كه گفت : چون‏متوكّل، سرور ما امام هادى‏عليه السلام را به سامرّاء آورد در پى تفحص از حال‏وروز آن امام بر آمد. وى گويد : زرّافى حاجب متوكّل به من نگريست‏ودستور داد كه نزد او بروم چون نزدش در آمدم از من پرسيد : صقر! چه‏خبر ؟ گفتم : خير است استاد، گفت : بنشين و از اوّل تا آخر آن را بگو. گفتم : اشتباه كردم كه آمدم.

صقر گويد : مردم از گرد او پراكنده شدند، سپس او از من پرسيد : توچه كار دارى و براى چه آمدى ؟ گفتم : براى امر خيرى، پرسيد : شايدآمده‏اى از حال مولايت جويا شوى ؟ گفتم : مولايم ؟ ! مولاى من، اميرالمؤمنين است. گفت : ساكت! مولاى تو حق و واقعى است. از من بيم‏مدار كه من نيز بر مذهب تو هستم. گفتم : الحمد للَّه.

آنگاه پرسيد : آيا دوست دارى مولايت را ببينى ؟ گفتم : آرى. گفت : بنشين تا صاحبِ بريد از پيش او برود.

صقر گويد : چون صاحب بريد رفت، زرّافى به يكى از غلامانش‏گفت : دست صقر را بگير و او را به اتاقى كه آن علوى محبوس درآنجاست ببر و او را با آن علوى تنها گذار.

غلام مرا به اتاق برد و به اتاقى اشاره كرد. وارد آن اتاق شدم و ناگهان‏آن‏حضرت را ديدم كه بر روى حصيرى نشسته و به موازاتش نيز قبرى حفرشده است. بر او سلام گفتم و او پاسخم داد. سپس مرا به نشستن فرمان دادو آنگاه پرسيد : صقر چرا اينجا آمدى ؟ گفتم : آمدم تا از حال و اوضاع‏شما جويا شوم. صقر گويد : آنگاه به قبر نگريستم. امام‏عليه السلام رو به من كردو فرمود : صقر! نگران نباش آنها اكنون به ما سوء قصدى ندارند. گفتم : الحمد للَّه. (37)

3 - ابو عبداللَّه زيادى گويد : چون متوكّل مسموم شد، نذر كرد كه اگرخدا او را عافيت بخشد، مال كثيرى به صدقه دهد. وقتى متوكّل سلامت‏خود را به دست آورد ميان فقها در مورد مصداق و مقدار "مال كثير"اختلاف شد. حسن، حاجب متوكّل، به وى گفت : اميرالمؤمنين! اگررأى صواب را براى شما آورم، مرا چه پاداشى در نزد شماست ؟ متوكّل‏گفت : ده هزار درهم و گرنه صد تازيانه بر تو خواهم زد. حسن گفت : مى‏پذيرم. آنگاه نزد امام هادى‏عليه السلام رفت، از وى در باره مصداق مال كثيرسؤال كرد. امام به او پاسخ داد : به متوكّل بگو بايد هشتاد درهم صدقه‏دهد. متوكّل پرسيد : به چه علّت ؟ حسن نزد امام رفت و از علّت اين‏حكم جويا شد. امام فرمود : چون خداى تعالى به پيامبرش فرمود : ( لَقَدْنَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ ) (38)

شمار مواطنى كه خداوند، پيامبر را يارى داده به هشتاد مى‏رسد.

حسن با شنيدن اين پاسخ نزد متوكّل آمد و او را از جواب امام آگاه‏ساخت، متوكّل نيز خوشحال شد و ده هزار درهم به وى عطا كرد. (39)

4 - بدين سان امام هادى‏عليه السلام مسائل و معضلات را حل مى‏كرد و اين‏امر ايمان و شناخت مردم را در حق او فزونى مى‏بخشيد و از جهالت‏دشمن آن‏حضرت يعنى متوكّل پرده بر مى‏داشت. بسيار اتفاق مى‏افتاد كه‏متوكّل به برخى از يارانش اشاره مى‏كرد كه از آن‏حضرت پرسشهاى دشواربكنند تا شايد او را مغلوب سازند. به عنوان نمونه متوكّل به ابن سكيت‏گفت : در حضور من، پرسش دشوارى از ابن الرضا بپرس. ابن سكيت هم‏از آن‏حضرت پرسيد : چرا خداوند موسى را با عصا و عيسى را با شفا دادن‏كور و پيس و زنده كرده مردگان و محمّد را با قرآن و شمشير مبعوث‏كرد ؟ امام هادى در پاسخ او فرمود :

خداوند موسى‏عليه السلام را در زمانى با عصا و يدبيضا مبعوث كرد كه سحروجادو بر مردمان چيرگى داشت. بنابر اين موسى هم معجزاتى از همان‏نوع بر ايشان آورد تا بر سحر و چشم بندى آنها پيروز شود و حجّت را برآنها اثبات كند. و عيسى‏عليه السلام را در زمانى با بهبود بخشيدن كورها و پيسهاو زنده كردن مردگان به پيامبرى مبعوث كرد كه علم طب بر مردم چيرگى‏داشت و عيسى با اين معجزات به اذن خدا بر آنها چيره شد و محمّدصلى الله عليه وآله رابا قرآن و شمشير مبعوث كرد در عصرى كه شعر و شمشير بر اهل زمانه‏غالب بود. از اين رو خداوند با قرآن تابناك و شمشير توانا، شعر وشمشيرمردم را مقهور ساخت و حجّت را بر آنها اثبات كرد.

ابن سكيت پرسيد : اكنون حجّت چيست ؟ امام فرمود : "عقل كه بدان‏كسى‏كه برخدا دروغ مى‏بندد شناخته مى‏شود ومورد تكذيب‏قرار مى‏گيرد".

شايان ذكر است كه ابن سكيت در نحو و شعر و لغت از دانشمندان‏بزرگ به شمار مى‏آيد. در باره كتاب منطق او گفته‏اند كه بهترين كتابى‏است كه علماى بغداد در زمينه لغت تأليف كرده‏اند. متوكّل كه اين‏دانشمند بزرگ را براى تربيت پسرانش معتز و مؤيد به كار گمارده بود، روزى از وى پرسيد : آيا در پيشگاه تو پسران من محبوب‏ترند يا حسن‏وحسين‏عليهم السلام ؟ ابن سكيت پاسخ داد : به خدا قنبر، غلام على بن‏ابى‏طالب‏عليه السلام از تو و پسران تو بهتر است! متوكّل با شنيدن اين پاسخ به‏تركان دستور داد كه زبانش را از پس گردنش بيرون آورند. آنها نيز چنين‏كردند و ابن سكيت به شهادت رسيد.

5 - در يكى از روزهاى بهار، كه آسمان صاف و هوا گرم بود، مردم دريكى از مناسبتهاى رسمى بالباسهاى تابستانى از خانه‏هاى خود بيرون‏آمدند. امام هادى‏عليه السلام نيز با پوشيدن جامه‏اى زمستانى از خانه بيرون‏آمد. چون به ميان صحرا رسيدند، ابرى پر باران ظاهر شد و بارانى سخت‏باريدن گرفت و هيچ كس جز امام هادى از شرّ باران و گل در امان نماند. بدين وسيله بسيارى از مردم به سوى او و دانش حضرتش راهنمايى شدند.

اين گونه بود كه آن‏حضرت‏عليه السلام مى‏كوشيد خود را با محيط ناگوار عصرمتوكّل هماهنگ سازد تا بتواند از موقعيّت مثبتى كه در جهت مصلحت‏دعوت الهى براى او فراهم مى‏آيد، بهره‏بردارى كند و اين كار البته باحكمت خردمندانه و استقامت و بردبارى وى در راه خدا امكان پذيرمى‏شد.

امّا متوكّل، در واپسين روزهاى عمر خويش، تصميم گرفته بودآن‏حضرت را از ميان بر دارد، لكن خدا بدو رخصت نداد و به عمر وى دريك شورش خونبار، پايان داد.

در كتاب جزامه آمده است چون متوكّل، امام هادى را حبس كرد و اورا به على بن كركر سپرد، امام به او گفت : من در نزد خدا از شتر صالح‏گرامى‏ترم ( تَمَتَّعُوا فِي دَارِكُمْ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ ) (40)

"سه روز در خانه خويش كامروايى كنيد كه اين وعده‏اى است صادق. "

چون روز بعد فرا رسيد، على بن كركر او را آزاد كرد و به او معتقدشد. در روز سوّم افرادى به نام‏هاى يا غزو تاشى و معطوف بر متوكّل‏هجوم برده او را كشتند و فرزندش منتصر را به خلافت تعيين كردند. (41)

شايد متوكّل چندين بار امام را زندانى كرده بود، امّا هر بار خدا او رااز شرّ وى رهايى مى‏داد و شايد هم او هر بار از بر پا شدن شورش فراگيرعليه خود مى‏ترسيد بعلاوه آنكه وى هيچ توجيهى براى كشتن امام نداشت‏و خود مى‏دانست كه در ميان يارانش كسانى هستند كه هواخواه و پيروآن‏حضرت مى‏باشند.

مثلاً يكبار بطحايى كه از خاندان ابوطالب ولى از پيروان بنى عبّاس بوداز آن‏حضرت نزد متوكّل بد گويى كرد و گفت : در خانه او سلاح و اموالى‏است. متوكّل، سعيد حاجب را دستور داد كه شبانه به منزل آن‏حضرت‏هجوم برد وتمام اموال و سلاحهايى را كه در خانه او يافت مى‏شود براى‏وى بياورد.

ابراهيم فرزند محمّد گويد : سعيد حاجب به من گفت : شبانه به سراى‏امام هادى رفتم. نردبانى همراه داشتم به وسيله آن خود را به بالاى بام‏خانه رسانيدم و در تاريكى از پلكان فرود آمدم. نفهميدم چگونه به خانه‏رسيدم كه ناگهان آن حضرت مرا از درون خانه صدا كرد و گفت :

"سعيد همانجا بمان تا برايت شمع بياورم!".

مدتى نگذشت كه برايم شمعى آورد، كلاه و رداى پشمين در تن‏آن‏حضرت ديدم. سجاده‏اش بر حصيرى پهن بود. او كه رو به قبله نشسته‏بود، به من گفت : "اين اتاقها".

وارد اتاقها شدم و آنها را مورد بازرسى قرار دادم و چيزى در آنهانيافتم. تنها كيسه زرى ديدم كه به مهرِ مادرِ متوكّل ممهور بود وكيسه‏هايى‏نيز يافتم كه با همان مهر ممهور شده بود.

امام هادى به من فرمود : "اين سجاده". سجاده را بالا زدم شمشيرى‏يافتم كه غلاف نداشت. من نيز كيسه‏ها و شمشير را برداشته براى متوكّل‏بردم. چون متوكّل به مهر مادرش بر روى كيسه‏ها نگريست، كسى را درپى او (مادرش) فرستاد مادرش نزد او آمد. متوكّل در باره آن كيسه‏ها ازمادرش پرسيد، كه برخى خادمان خاص به من گزارش دادند. مادر متوكّل‏به وى پاسخ داده بود : كه من به هنگام بيمارى تو نذر كردم كه اگر بهبوديابى ده هزار دينار براى آن حضرت ببرم و اين دينارها همان است و اين‏مهر توست بر اين كيسه‏ها كه امام آنها را حتّى بازهم نكرده است!!

متوكّل كيسه آخر را گشود، در آن چهار صد دينار بود. آنگاه دستورداد كه آن كيسه را پيش كيسه‏هاى ديگر ببرند و به من گفت : اين كيسه‏ها بادينارهايى كه در آنهاست بعلاوه اين شمشير را به امام هادى باز گردان.

من كيسه‏ها و شمشير را دو باره باز گرداندم. از او خجالت مى‏كشيدم‏از اين رو به وى عرض كردم : سرورم! بر من گران بود بدون اجازه شماوارد خانه شوم امّا چه كنم كه مأمور بودم. امام فرمود : ( وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ‏ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ ) (42)

در واقع شيعيان براى امام اموالى مى‏بردند، امّا شيوه‏هاى مخفيانه رابخوبى به كار مى‏بستند. آنان با بر خوردارى از عناصر نفوذى خود در كاخ‏عبّاسى، از مواقع خطر بخوبى آگاهى مى‏يافتند و مى‏توانستند بموقع خود رااز افتادن در خطرها به دور نگه دارند. حديث زير گوشه‏اى از اين‏تدبيرها را براى ما آشكار مى‏سازد :

منصورى از عموى پدرش روايت مى‏كند كه گفت : روزى نزد متوكّل‏رفتم. او مشغول باده نوشى بود و مرا نيز به باده فرا خواند. گفتم : سرورم!هرگز شراب ننوشيده‏ام. گفت : تو با على الهادى باده شراب مى‏نوشى. پاسخ دادم : كسى را كه نزد توست نمى‏شناسى ؟ اين سخنان تو را زيان‏مى‏رساند و او را زيان نمى‏رساند. اين سخن متوكّل را در باره آن‏حضرت‏براى امام‏عليه السلام نقل نكردم.

او گويد : روزى از روزها فتح بن خاقان به من گفت : اين مرد يعنى‏متوكّل، خبر دار شد كه مالى از قم به امام هادى‏عليه السلام مى‏رسد و مرا دستورداد كه مراقب اين موضوع باشم و وى را از رسيدن آن مال مطلع سازم. بگو ببينم اين مال از چه طريقى مى‏آيد تا بدان طريق نروم. من نزد امام‏هادى رفتم و پيش او كسى را ديدم كه امام احترامش مى‏كند.

آن‏حضرت تبسمى كرد و به من فرمود : خير باشد ابو موسى! چرا آن‏پيغام اوّل را نياوردى ؟ )مقصود امام همان حرف متوكّل بود ( گفتم : به‏خاطر ملاحظه تعظيم و اجلال شما. آنگاه آن‏حضرت فرمود : مال‏همين‏امشب به دست من مى‏رسد و آنها نمى‏توانند بدان دست يابند تو هم‏امشب پيش من بمان. (43)

پس از آنكه متوكّل به دعاى امام هادى‏عليه السلام و به خاطر توطئه نيروهاى‏ترك تحت فرمانش به قتل رسيد ابرهاى تيره رعب و وحشت از فرازسرخاندان ابوطالب و هواخواهان اهل بيت به كنار رفت. زيرا منتصر دركليه كارها راهى جز راه پدرش را مى‏رفت و در حق خاندان پيامبرصلى الله عليه وآله‏ودوستدارانشان اظهار دوستى و احترام مى‏نمود تا آنجا كه والى مدينه راكه از سوى پدرش به آن مقام گمارده شده بود و صالح بن على نام داشت ازكار بر كنار و به جاى او على بن حسين را منصوب كرد.

منتصر در اين باره به على بن حسين هشدار داد و گفت : على! من تو رابه سوى گوشت و خون خويش مى‏فرستم. آنگاه پوست ساعد خود را كشيدو گفت : به سوى اين فرستادمت پس بنگر با اين قوم (خاندان ابوطالب) چگونه‏اى و چه رفتارى با آنها دارى. (44)

امّا ديگر خلفاى عبّاسى كه پس از متوكّل و پسرش منتصر روى كارآمدند، نه آن زور و خشونت متوكّل را داشتند و نه آن نرمش منتصر را. از اين رو در تاريخ حوادث مهمّى نمى‏توان يافت كه با حيات امام‏هادى‏عليه السلام مرتبط باشد و شايد به همين علّت آن‏حضرت فرصتى يافت تا به‏تربيت و رهبرى گروهى از دانشمندان ربّانى مشغول شود و به اداره امورعامه هواداران و شيعيانش بپردازد و به تعقيب برخى از غلات و حيله‏گرانى كه مى‏خواستند در صفوف خط مكتبى نفوذ كنند، همّت گمارد، مثل ترور يكى از همين حيله گران به دست برخى از هواداران آن‏حضرت‏كه شايد پس از صدور فتواى شرعى مبنى بر اعدام آن شخص، صورت‏گرفت!!

نوشته زير مى‏تواند نمونه‏اى از شيوه مديريت آن‏حضرت در باره امورشيعيان باشد.

آن‏حضرت نسخه اين مكتوب را به ابن راشد سپرد تا آن را به گروهى ازهواداران وى كه در بغداد و مدائن و سواد شهرهاى اطراف آن ساكن بودند، برساند. در اين نامه آمده بود :

"خداى را به پاس سلامت و عافيتى كه در آنم و نعمتهاى نيكويش‏ستايش مى‏كنم و بر پيامبر و خاندانش برترين درودها را مى‏فرستم‏وكامل‏ترين رحمت ورأفت حضرتش را براى او خواهانم. من ابو على بن‏راشد را به جاى حسين بن عبد ربه و كسى كه پيش از وى وكيل من بودگماردم و او در نزد من همان منزلتى را دارا شد كه آن ديگرى داشت و او رامتصدى همان كارى كردم كه وكلاى پيشين عهده‏دار آن بودند تا حق مرابگيرد و او را براى شما پسنديدم و وى را در اين مقام داشتم كه شايسته‏ودر خور آن است.

پس خدا شما را رحمت كند، (اموال) خود را به او و به من بازپرداخت كنيد و براى او بر خويشتن عذر و بهانه قرار مدهيد. بر شما بادكه از عذر و بهانه آوردن به در آييد و به طاعت خدا بشتابيد و اموالتان راحلال گردانيد و خونهايتان را از ريخته شدن پاس داريد "و بر نيكى و تقواكمك كنيد نه بر گناه وستمكارى و از خدا پروا كنيد شايد كه موردرحمت قرار گيريد و همگى به ريسمان خدا در آويزيد و نميريد مگرآنكه تسليم به حق باشيد". من در طاعت از وى طاعت خويش را واجب‏فرمودم و اقدام به نافرمانى از وى را اقدام به نافرمانى از خود مقرّر كردم. پس راه (راست) را پاى بند شويد كه خداوند پاداشتان دهد و فضل خويش‏بر شما افزون كند كه خدا بدانچه نزد اوست گشايشگر و بزرگواراست و بر بندگان خويش بسيار نعمت دهد و مهربان است. ما و شما درامان خدائيم. من اين نامه را به خط خويش نگاشتم. و الحمد للَّه كثيراً.

همچنين آن‏حضرت در نامه ديگرى نوشت :

اى ايوب بن نوح! من تو را فرمان مى‏دهم كه از رفت و آمد زياد ميان‏خود و ابو على پرهيز كنى و هر يك از شما دو تن، به كارى كه بدان مأمورگشته مشغول شود و بدانچه مربوط به ناحيه خويش است بپردازد. اگرشما كارى را كه بدان مأمور گشته‏ايد به پايان رسانيد، از تكرار و يادآورى من بى نياز مى‏گرديد. ابو على! تو را بدانچه به ايوب فرمودم، دستور مى‏دهم كه از هيچ يك از اهل بغداد و مدائن چيزى را كه برايت‏مى‏آورند، قبول مكن و براى آنان بر من دستور مخواه و به هر كسى كه‏چيزى برايت آورد و از مردم ناحيه (تحت مأموريت تو) نبود دستور بده‏كه آن را به سوى موكّل ناحيه خويش ببرد و تو را اى ابو على بدانچه كه به‏ايوب گفتم، سفارش مى‏كنم. هر يك از شما دو تن بايد همان فرمانى راكه بدو مى‏دهم بپذيرد. (45)

امام هادى‏عليه السلام سر انجام پس از گذشت 33 سال از پيشوايى امّت‏ورهبرى پيشاهنگان جامعه، فرزند بزرگوارش امام حسن عسكرى را بربالين خود خواست و بدو وصيت كرد و نيكان و نخبگان را گواه وصيت‏خويش گرفت و آماده رحيل شد.

در سوم رجب و در زمان حكومت المعتمد باللَّه، روح پاك وى ازبدنش جدا شد. از دانشمند بزرگ ابن بابويه نقل است كه گفت : معتمد به‏آن‏حضرت زهر داد و او را شهيد كرد!

مسعودى مى‏نويسد : چون آن‏حضرت از دنيا رفت، جمله بنى هاشم ازآل طالب و آل عبّاس و بسيارى از شيعيان، در خانه‏اش گرد آمدند. ازبالاى خانه درى گشوده شد و خدمتكارى سياه بيرون آمد و از پس وى ابومحمّد حسن عسكرى سر برهنه و جامه چاك داده، خارج شد. صورتش‏كاملاً به پدرش شباهت داشت.

مسعودى همچنين مى‏افزايد : خانه مثل بازار پر از سر و صدا بود. امّاهمين كه او بيرون آمد و نشست، مردم لب ازگفتگو بستند و ديگر جزصداى عطسه وسرفه چيزى نمى‏شنيديم.

وى گويد : روزى كه امام هادى‏عليه السلام به شهادت رسيد، شهر سُرّمن رأى‏يكپارچه غرق شيون و فغان شد. (46)

از عبارت مسعودى چنين بر مى‏آيد كه شهادت امام دهم در روزگارحكومت معتمد كه آغاز آن سال 256 ه بوده، اتفاق افتاده است. زيرابرادرش الموفق كه همه كاره حكومت معتمد بود، بر جنازه امام حاضرمى‏شود. مسعودى در اين باره گفته است : ابو احمد الموفق، به طرف او (امام حسن عسكرى) رفت و با وى معانقه كرد و سپس گفت : پسر عموخوش آمدى. (47)

همچنين از سخن ابن بابويه كه اعتقاد دارد المعتمد، امام را زهر داده‏همين نظر استنباط مى‏شود. بنابر اين بايد وفات آن‏حضرت پس از سال‏256 ه بوده باشد نه چنانكه مى‏گويند در سال 254. اين نكته از كتاب‏كشف الغمه نيز به دست مى‏آيد. در آنجا آمده است : امام هادى‏عليه السلام درآخر حكومت المعتمد با زهر به شهادت رسيد. (48)

بعيد نيست كه در اينجا اشتباهى براى ناسخان در ثبت نام المهتدى‏والمعتمد روى داده باشد. چون سال آخر حكومت المعتمد مصادف باسال 276 ه بوده است. و شايد امامى كه در عهد حكومت المهتدى كشته‏شده امام حسن عسكرى باشد كه در سال 260 ه به شهادت رسيد. و اللَّه العالم.

فضايل و كرامات

همچنانكه پروردگار دوازده نقيب از بنى اسرائيل برگزيد، براى اين‏امّت هم دوازده پيشوا اختيار كرد تا به اذن او پيشوا و رهنماى مردم به‏سوى او باشند. (ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ) آيا مگر نه اينكه‏خداوند مى‏داند رسالتش را در كجا قرار دهد ؟ چرا. از همين رو امام‏برترين خلق خدا در علم خداست و به همين دليل خداوند او را براى اين‏منصب بزرگ الهى برگزيده است!!

امام نيز خدا را بنده بود و ايمان و معرفت به خدا دلش را آرام بخشيده‏بود. دوست داشت در برابر خدا تسليم باشد به همين علّت خداهم با اودوستى مى‏ورزيد و وى را جايگاهى و الا عطا كرد و در پيشگاه‏پروردگارش مورد پسند قرار گرفت.

كرامتهايى كه بر دستان آن‏حضرت آشكار شد چيزى جز نشانه‏اى‏آشكار براى نماياندن نهايت محبّت خدا به او و نتيجتاً نهايت ميزان‏محبّت او به خدا و تسليم و خشنودى‏اش بدانچه خداوند براى او در نظرداشت، نبود.

امام هادى‏عليه السلام ذكرى داشت كه به‏نظر مى‏رسد خود آن‏را تكرار مى‏كرده‏است. وى اين ذكر را به شيعيانش آموخت و به آنان فرمود : از خداخواسته‏ام كه هر كس پس از مرگم، (به آرامگاهم آمد و) با اين ذكر خدارا خواند دعايش را اجابت گويد. اين ذكر چنين است :

"يا عدتى عند العدد و يا رجائى و المعتمد و يا كهفى و السند و يا واحديا احد يا قل هو اللَّه احد، اسألك بحق من خلقته من خلقك و لم تجعل فى‏خلقك مثلهم احدا ان تصلّى عليهم و تفعل بى . . .

اين ذكر، در واقع ديباچه صفات امام و كليد شناخت اوست. اوبنده‏اى بود كه خدا را خالصانه مى‏پرستيد و نمونه كاملى بود از آنچه كه دراين حديث قدسى آمده است :

"بنده من! مرا فرمان بر، تا نمونه‏اى از من يا مثل من شوى. من به‏چيزى مى‏گويم باش پس همان مى‏شود و تو هم به چيزى مى‏گويى باش پس‏همان مى‏شود".

او بنده‏اى بود مطيع خدا و خدا هم موجودات را رام و فرمانبر او كرداو از پروردگارش ترسيد و خدا هم هر چيز را از او ترسانيد. ما بايدكرامتهاى اهل بيت‏عليهم السلام را در اين چهار چوب قرار دهيم كه اين همان‏چهارچوب مناسبى است كه آنان خود و علم و كرامت خويش را در آن‏نهادند. به عنوان نمونه وقتى كه خداوند برخى از آيات خويش را بر دست‏امام هادى‏عليه السلام ظاهر ساخت و يكى از دوستانش ظرفيت تحمّل آن رانداشت و شيطان او را در اين خصوص به وسوسه انداخت، امام فوراًكوشيد او را از اشتباه بيرون آورد. لذا به وى فرمود :

"امّا آنچه در سينه تو خَلَجان كرد، پس اگر "عالم" بخواهد تو را ازآن آگاه مى‏سازد. خداوند بر غيب خويش كسى را مطلع نكرد مگر رسولى‏كه او را پسنديد. پس هر آنچه نزد رسول است، پيش "عالم" هم موجوداست و هر آنچه رسول بر آن آگاه شد ، جانشينان او هم بر آن آگاهند تامبادا زمين از حجّتى كه با او علمى باشد كه به راستى گفتارش و جوازعدالتش دلالت مى‏كند، خالى نماند.

اى فتح! بعيد نيست كه شيطان خواسته باشد براى تو شبهه‏اى ايجاد كندودر برخى از آنچه كه من با تو گفتم و تو را از آن آگاه ساختم، گمان‏وترديد پديد آرد تا تو را از راه خدا و صراط مستقيم او به در برد. آنگاه تو خواهى گفت : "حال كه اينان چنينند، پس خدا يگانند". پناه‏بر خدا! اينان (ائمه) مخلوق وپرورش يافتگان آلهى‏اند، مطيع خدايندو در پيشگاه او خوارند و بدو متمايل. پس چنانچه شيطان از ناحيه آنچه‏به تو باز گفتم، بر تو وارد شد او را با سخنى كه با تو در ميان نهادم، سركوب كن.

فتح گويد : به آن‏حضرت گفتم : فدايت شوم! مشكل مرا، حَل كردى‏وشبهه شيطان ملعون را با اين توضيح بر طرف ساختى. در ذهن من آن بودكه شما خدا يگانيد.

فتح گويد : در اين هنگام امام هادى‏عليه السلام به سجده افتاد و در سجودش‏مى‏فرمود : "اى آفريدگارم! من براى تو خوار و فرو تنم".

فتح گويد : او همچنان در سجده بود تا آنكه شب به سر رسيد.

كرامتهايى كه اينك براى شما بازگو مى‏كنيم به لطف همين ارتباطاستوار ميان امام و پروردگارش بوده است.

پيروان امام‏عليه السلام از دانشمندان ربّانى و مجاهدان صابر ، نيز همانند او، خدا را به اخلاص مى‏پرستيدند و خداوند هم پاداش كردار صالح آنان راتباه نمى‏كند و آنان را در دنيا، همچون آخرت، يارى مى‏رساند كه خودفرموده است.

( وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌ عَزِيزٌ ) (49)

و باز فرموه است :

( وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ) (50)

بدينسان خواهيم ديد كه چگونه امام مؤمنان را دعا مى‏كند و خداچگونه دعايش را در حق آنان اجابت مى‏فرمايد.

يونس نقاش، يكى از دوستان امام است كه توفيق خدمتگزارى به امام‏را يافت. روزى لرزان خدمت آن‏حضرت آمد و گفت : سرورم! تو راسفارش مى‏كنم كه در حق خانواده‏ام نيكى كنيد امام‏عليه السلام پرسيد : چه خبراست ؟ گفت : خيال فرار دارم. امام لبخند زنان پرسيد : چرا ؟ گفت : موسى بن بغا، نگين بى‏ارزشى براى من فرستاد كه بر آن نقشى بنگارم. موقع نقاشى اين نگين دو قسمت شد و فردا وعده اوست كه نگين را بگيرد، موسى بن بغا هم كه حالش معلوم است، (اگر از اين امر آگاه شود) يا هزارتازيانه به من مى‏زند و يا مرا مى‏كشد. امام فرمود : به خانه‏ات برگرد كه‏جز خير و نيكى چيز ديگرى نخواهد بود.

چون صبح فرا رسيد، يونس لرزان خدمت امام آمد و عرض كرد : فرستاده ابن بغا آمده تا نگين را بگيرد. امام فرمود : برو كه جز خيرنخواهى ديد. يونس پرسيد : سرورم به او چه پاسخى بدهم ؟ امام تبسمى‏كرد و فرمود : پيش او برو و ببين به تو چه مى‏گويد، هرگز جز خير چيزديگرى نخواهد بود.

يونس رفت و خندان بازگشت و به امام گفت : سرورم فرستاده ابن بغابه من گفت : كنيزكان سَرِ اين نگين خصومت كردند، اگر ممكن است آن رابه دو نيم كن تا تو را بى نياز كنيم. امام‏عليه السلام فرمود : خدايا سپاس تو راست‏كه ما را از آنها قرار دادى كه حق شكر تو را به جاى آوردند. به او چه‏گفتى ؟ يونس پاسخ داد : گفتم مرا مهلت ده تا در باره آن فكر كنم كه‏چگونه اين كار را انجام دهم. امام فرمود : درست گفتى. (51)

محمّد بن فرج يكى از مجاهدان ثابت قدمى بود كه امام به او نامه‏اى‏نوشت و وى را از بلايى قريب الوقوع آگاه كرد. وى نقل مى‏كند :

امام هادى‏عليه السلام براى من نوشت : كار خويش فراهم آر و احتياط پيشه‏كن. محمّد گويد : من در مقام فراهم آوردن كارهاى خود بودم‏ونمى‏دانستم كه امام از چه رو چنين دستورى به من داده ؟ كه مأمورى‏آمد و مرا از مصر به زنجير بسته بيرون برد و همه اموالم را توقيف كرد.

هشت سال در زندان بودم. آنگاه نامه ديگرى از آن‏حضرت رسيد كه‏در آن گفته شده بود. در طرف غربى )بغداد ( منزل مكن. گفتم در زندان‏اين مطلب را براى من مى‏نويسد ؟ واقعاً عجيب است! امّا ديرى نپاييد كه‏زنجير از دست وپايم گشودند و مرا از زندان آزاد كردند.

چون محمّد بن فرج به عراق بازگشت، مطابق دستور امام در بغدادتوقف نكرد و به سوى "سرّمن رأى" روان شد. (52)

امام هادى‏عليه السلام همچنانكه به روا ساختن نيازهاى پيروانش توجّه نشان‏مى‏داد در تأديب آنان نيز مى‏كوشيد. از جمله اين موارد ماجرايى است كه‏ابو هاشم جعفرى براى ما نقل مى‏كند و مى‏گويد :

تنگدستى بسيار سختى به من رسيد. نزد امام هادى‏عليه السلام روانه شدم. به‏من اجازه ورود داد و چون نشستم، فرمود : ابو هاشم كدامين نعمتهاى‏خداى عزوجل را ميخواهى شكر كنى ؟ ابو هاشم گفت : زبانم بند آمدوندانستم او را چه پاسخ دهم. پس خود آغاز به سخن كرد و فرمود :

"خداى تو را ايمان ارزانى فرمود و بدن تو را بر آتش حرام كرد، و تورا عافيت داد و بر طاعت يارى‏ات كرد، تو را قناعت داد و از ريخت وپاش‏مصونت داشت. ابو هاشم! من خود به پاسخ گفتن، ابتدا كردم چون‏پنداشتم كه تو مى‏خواهى از كرده كسى كه در حق تو اين همه نعمت داده، زبان به شكايت بگشايى، من دستور داده‏ام كه صد دينار به تو بپردازند. آن را بگير". (53)

از اين روايت چنين به نظر مى‏رسد كه عمل آن‏حضرت در بر خورد باياران و دوستان مشروط به پاى بندى آنها به واجبات دينى بوده است.

ابو محمّد طبرى، در همين باره ماجراى انگشترى را كه به لطف امام‏بدو رسيده بود نقل كرده و گفته است :

"آرزو مى‏كردم كه اى كاش انگشترى از جانب آن‏حضرت به دستم‏مى‏رسيد. ناگاه نصير خدمتكار دو درهم برايم آورد و من يك انگشترى‏درست كردم. نزد قومى رفتم كه در حال باده گسارى بودند آنان دامنگيرمن شدند تا آنجا كه يكى دو پياله شراب نوشيدم. انگشترى چنان درانگشتم تنگ بود كه نمى‏توانستم آن را به هنگام گرفتن وضو بگردانم. پس‏شب به سر رسيد و صبح شد در حالى كه من انگشترى را گم كرده بودم. ازاين رو به درگاه خدا توبه آوردم". (54)

گرايش و بستگى انسان به اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله اگر خالص و بى شايبه‏و تنها به خاطر خدا باشد، وسيله‏اى خواهد شد براى هدايت و سعادت‏فرد. ماجراى زير مى‏تواند حاكى از عمق راستى اين حقيقت باشد :

جماعتى‏از اهل‏اصفهان روايت كرده‏اند كه مردى در اين‏شهر بودعبدالرحمن نام، او شيعه مذهب بود. از او پرسيدند : چرا مذهب شيعه رابرگزيدى، و قايل به امامت امام على النقى شدى ؟ پاسخ داد : به خاطرمعجزه‏اى كه از وى ديدم. داستان از اين قرار بود كه مردى تنگدست بودم، با اين حال زباندار وپر جرأت بودم. در يكى از سالها اهل اصفهان مرا باجماعتى براى تظلّم نزد متوكّل فرستادند. چون ما نزد متوكّل رفتيم، روزى‏بر در سراى او بوديم كه دستور داد امام را احضار كنند. من از شخصى‏پرسيدم كه اين مرد كيست كه متوكّل دستور احضار او را داد ؟ مرد پاسخ‏داد : آن مرد امام على النقى يكى از علويهاست كه رافضه (شيعيان) او راپيشواى خود مى‏دانند سپس گفت : ممكن است متوكّل او را احضار كرده تابه قتلش رساند. من با خود گفتم : از جاى خود تكان نمى‏خورم تا اين مردعلوى بيايد و او را ببينم. ناگهان شخصى سوار بر اسب پيدا شد، مردم براى‏احترام در طرف راست و چپ راه او صف كشيدند و به تماشايش مشغول‏شدند. چون نگاه من بر او افتاد مهرش در دلم جاى گرفت وشروع كردم‏در حق وى دعا كردن كه خداوند آزار متوكّل را از او باز دارد. آن‏حضرت‏از ميان مردم مى‏گذشت، در حالى كه نگاهش به يال اسب خويش بود ونه‏به‏راست مى‏نگريست و نه به‏چپ. من نيز همچنان به دعا گويى او مشغول‏بودم. پس چون به طرف من آمد، نگاه كرد و فرمود :

خدا دعاى تو را مستجاب كند و عمرت را دراز و فرزندانت را بسيارگرداند. چون من اين سخن را شنيدم لرزه بر اندامم افتاد و در ميان‏دوستانم افتادم. آنها از من پرسيدند كه تو را چه مى‏شود ؟ گفتم : خير است‏و حال خود را با كسى باز نگفتم. پس به اصفهان برگشتم، خداوند ثروت‏بسيار به من ارزانى فرمود و آنچه امروز در خانه دارم به يك ميليون‏درهم مى‏رسد به جز آنچه كه بيرون از خانه دارم و ده فرزند هم به من‏داده شد و اكنون بيش از هفتاد سال از عمر من گذشته است و قايل به‏امامت مردى هستم كه از دل من خبر داده و دعايش در حق من به اجابت‏رسيده است. (55)

بدينسان خداوند سبحان دعاى ولى بزرگوار خويش، امام هادى‏عليه السلام، را در حق يكى از مردم كه او را دوست مى‏داشت و از ستم سلطان بر وى‏بيمناك گشته بود اجابت نمود، اگر چه آن مرد قبل از اين جزو دوستان‏وپيروان وى نبود. در همين حال برادر امام‏عليه السلام يعنى موسى بن محمّد رامى‏بينيم كه قصد وارد كردن خلل به دين را داشت. امّا امام بر او نفرين كردو دعايش در حق او مستجاب شد. توجيه اين امر براى ما اين است كه‏آن‏حضرت همچون ديگر انبيا و اوصيا براى رضاى پروردگارشان‏مى‏كوشيدند و خداوند نيز آنها را تأييد مى‏فرمود، چون آنها دينش را يارى‏مى‏دادند و هر كس كه دين خدا را يارى رساند خدا هم البته بدو كمك‏كند.

بياييد با هم به ماجراى موسى، معروف به موسى مبرقع، گوش فرادهيم تا پى‏ببريم كه اولياى برگزيده خدا، در راه دين و رسالت او، به‏سرزنش ملامتگران وقعى نمى‏نهند :

از يعقوب بن ياسر روايت شده است كه گفت : متوكّل مى‏گفت : واى برشما! كار امام هادى مرا عاجز كرده، نه حاضر است با من شراب بنوشدونه در مجلس شراب من بنشيند و نه من در اين امور فرصتى مى‏يابم (كه‏او را به اين گونه كارها بكشانم). گفتند : اگر از او فرصتى نيابى در عوض‏اين برادرش موسى است كه باده گسار و نوازنده است، مى‏خورد ومى‏نوشد و عشقبازى مى‏كند، بفرستيد او را بياورند و بر مردم كار رامشتبه سازيد و بگوييد اين شخص ابن الرضا است.

متوكّل نامه‏اى به موسى نوشت و او را با تعظيم و تجليل وارد كردندوهمه بنى‏هاشم و سران لشكر و مردم به استقبالش شتافتند، غرض متوكّل‏اين بود كه وقتى او رسيد املاكى به وى واگذار كند و دخترى به او بدهدوساقيان شراب وكنيزكان نوازنده نزد وى بفرستد و در حق او احسان‏ونكويى به خرج دهد ومنزلى عالى در اختيارش گذارد كه خود در آنجا به‏ديدنش برود.

چون موسى وارد شد، حضرت هادى‏عليه السلام در پل وصيف - نام جايى‏است كه به پيشواز مسافرين مى‏روند - با موسى ملاقات كرد و بروى سلام‏گفت : و حقّش را ادا كرد و فرمود : اين مرد (متوكّل) تو را فراخوانده تاحرمتت را هتك كند و از شأن تو بكاهد. به او بگو كه اصلاً اهل باده‏گسارى نيستى، موسى گفت : اگر مرا براى اين غرض خواسته پس بايد چه‏كنم ؟ فرمود : شأن خويش نگاه دار و چنين كارى مكن. موسى از پذيرفتن‏پند و اندرز امام خوددارى كرد. امام صحبت خود را تكرار كرد ولى مؤثرواقع نشد. . عاقبت آن‏حضرت فرمود : ولى بدان كه اين مجلس كه متوكّل‏در نظر گرفته مجلسى است كه هرگز تو با او در آن گرد نياييد، و همان‏شد. سه سال موسى در آنجا اقامت گزيد هر روز بامدادان بر در سراى اومى‏رفت، يك روز مى‏گفتند : مست است فردا صبح بيا و روز ديگرمى‏رفت، روز بعد مى‏گفتند، داروئى خورده وخفته است، فردا بيا، مدت سه سال اينچنين گذشت تا متوكل كشته شد وآن دو باهم ديدارنكردند. (56)