تاريخ زندگانى ائمه
(امام محمد باقرعـليـه السـلام)

احمد حيدرى

- ۵ -


(اى اهل اختلاف و دوگانگى ، واى فرزندان نفاق و دورويى ، پس مانده هاى آتش و هيزمهاى جهنّم ! از تـعـرّض ‍ بـه مـاه درخشنده ، درياى متلاطم . شهاب تيزرو، چراغ روشنگر مؤ منان و راه مستقيم دسـت بـرداريـد قـبـل از آنـكـه چـهـره هـايـتـان زشـت و سـيـاه شـود و يـا مـانـنـد (اصـحـاب شـنـبه ).(178) مورد لعن و نفرين قرار گيريد و امر خدا انجام شدنى است . بعد حضرت ادامه داد: آيـا برادر و عموزاده رسول خدا را مسخره مى كنيد؟! آيا بر شيردين عيب مى گيريد؟! بعد از او چه راهى را مى رويد؟! چگونه بعد ازوى غم اندوه را دفن مى كنيد؟! هيهات هيهات !به خدا قسم گـوى سـبـقـت را ربـود و بـه هدف رسيد و بر آن دست يافت و برنده شد و به مقامى رسيد كه چشمها درحسرت ديدن او يند و گردنها در پيشگاهش خاضع ... !
چگونه وكجا پرشود جاى خالى برادر رسول خدا، همزاد او، همسان او، صاحب خزاين علم او؟ كسى كـه بـه دو قـبـله نماز گزارد آن گاه كه مردم از نماز و قبله روى گردان بودند وايمان او مورد گـواهـى حـق قـرار گـرفت زمانى كه ديگران كفر مى ورزيدند و براى مقابله با پيمان شكنان فرا خوانده مى شد زمانى كه ديگران خود دارى مى كردند،كسى كه در شب محاصره كه همه به جـزع و هـراس بـودنـد در بـسـتـر پـيـامـبـر خـوابـيـد و در سـاعـت وداع حامل اسرار رسول خدا شد؟ و...)..(179)
امـام ضـمن خواندن اين خطبه در جمع شاميان ، فضايلى ازامام على عليه السلام را بر شمرد كه شـايـد تاآن زمان به گوش شاميان نخورده بود و از آن آگاهى نداشتند و تبليغات بنى اميه و خطباى جمعه ، على (ع ) را در نظر آنان كافرى جلوه داده بود كه مستحق سبّ و دشنام است .
ب ـ ارشـاد اهـل مـديـن : وقـتـى هـشـام بـن عبدالملك وجود امام را در شام به صلاح ندانست ، به آن حـضـرت اجـازه بـازگـشت داد. امام از قصر خليفه خارج شد و به جمع مسيحيان كه براى ملاقات كـشـيـش بـزرگ خـود، گـردآمـده بـودنـد، بـرخـورد. بـيـن امام و كشيش مسيحى سخنان طولانى ردّ وبـدل شـد و امـام جـواب هـمـه سـؤ الات عـالم مـسيحى را داد و درآن جمع بزرگ همه را به حيرت واداشت . خبر اين واقعه را به هشام رساندند وآتش خشم وى را شعله ورتر كردند. خبر پيروزى عـلمـى امـام در شـام دهن به دهن مى گشت و اين براى هشام سنگين بود. او در ظاهر جايزه اى براى امـام فـرسـتـاد واز آن حـضرت خواست كه درهمان ساعت شام را ترك كند. از طرف ديگر هشام به منزلگاههاى بين راه واز آن جمله به اهل مدين خبر داده بود كه محمدبن على و فرزندش در شام با مسيحيان ديدار كرده و به آنها گرويده و از اسلام خارج شده اند و من به خاطر خويشاوندى آنان بـا پـيـامبر از مجازاتشان صرف نظر كردم ولى شما حق نداريد به آنان كمك كرده و به شهر راه دهيد و... .
امام وهمراهانش به كنار دروازه هاى مدين كه رسيدند، غلامان را براى تهيه آذوقه به سوى شهر روانه كردند ولى اهل شهر دربها را بستند و آنان را راه ندادند. آنان ضمن سبّ و دشنام به امام و جـدش امـام عـلى آنان را مرتد، كافر و مشرك خوانده و هر چه امام بانرمى و پند ونصيحت آنان را بـه هـدايـت خـوانـد، از پـذيـرفـتـن امام خوددارى ورزيدند وامام را از يهود نصارا ومجوس بدتر شـمـردنـد. امـام حـاضـر شـدنـد بـا پـرداخـت جـزيـه هـمـچـون اهـل كـتاب به شهر آنان وارد شوند ولى آنان نپذيرفتند. دراينجا امام عليه السلام درحالى كه اهـل شـهـر آنـان را تـحـت نـظر داشتند، بر كوه مشرف به شهر بالا رفت و رو به شهر دست در گـوشـهـا نـهـاد و با صداى بلند آيات 84 ـ 86 سوره هود كه متضمن دعوت حضرت شعيب عليه السلام و كلام او به اهل مدين است ، را خواند و فرمود:
(به خدا قسم (بقية الله ) در زمين ما هستيم ).
بـادى سـيـاه و ظـلمانى وزيد و صداى امام را به گوش همه مردم شهر رساند و همه وحشت زده از خانه ها بيرون ريختند. پيرمردى از آن ميان مردم شهر را به ياد حضرت شعيب ومشابهت دعوت آن بزرگوار با دعوت امام انداخت و مردم را از مخالفت با امام و وقوع عذاب ترساند. مردم كه به آن پـيـر مـرد اطـمـيـنـان داشتند، دروازه ها را باز كردند واز امام پذيرايى نمودند. وقتى خبر اين وقـايـع بـه هـشـام رسـيـد، دسـتـور كـشـتـن پـيـر مـرد را صـادر كـرد وعامل مدينه را ماءمور مسموم كردن امام (ع ) نمود..(180)
ج ـ ارشـاد خـوارج : خوارج كسانى بودند كه حكميت را غير مشروع دانسته وامام على (ع ) ومعاويه را بـه خـاطـر انـتـخـاب حـَكَم كافر شمردند. واز روى حماقت و نفهمى واجتهاد شخصى ، دست به كـشـتـار وغـارت مـسـلمـانـان زدنـد. امام درجنگ نهروان بسيارى از آنان را كشت ولى تعداد كمى كه بـاقـى مـانـدنـد هـمـچـنـان بـر عـقـيده خود پافشارى كردند و سالها براى حكومت اموى و عباسى مشكل آفريدند.
عبدالله بن نافع بن ازرق از بزرگان ازارقه ، يكى از چهار فرقه اصلى خوارج ، درزمان امام بـاقـر(ع ) مـى گـفـت : كـاش در بـين شرق و غرب زمين كسى را مى شناختم كه على را به خاطر كشتار خوارج درنهروان ظالم نمى دانست تا به نزد وى مى رفتم وعلت مى پرسيدم .
امـام بـاقـر را بـه وى مـعـرفـى كـردنـد و او خـدمت امام رسيد. امام (ع ) بعد از حمد و ثناى خدا از فرزندان مهاجر وانصار كه حضور داشتند خواست تا اگر منقبت و فضيلتى از امام (ع ) مى دانند تـعـريـف كـنـنـد. حـاضـران فـضـايـلى را بـر شمردند تا رسيد به كلام پيامبر درجنگ خيبر كه فـرمـود: ايـن پـرچـم رافـردا بـه كـسـى خـواهـم داد كـه خـداو رسول را دوست دارد و خداو رسول هم او را دوست دارند.
نـافـع ضـمـن تـايـيـد ايـن خـبـر گـفـت : ولى عـلى بـعـد ازآن كـافـر شـد (واهل نهروان را به ناحق كشت ).
امـام فـرمـود: بـه مـن بـگـو آيـا خـدا مـى دانـسـت كـه عـلى درآيـنـده اهـل نـهـروان را مـى كـشـد واعـلام كـرد او را دوست دارد يا نمى دانست ؟ اگر بگويى نمى دانست ، كافر شده اى .
نافع : مى دانست .
امام : آيا او را به خاطر اينكه مطيع مى دانست دوست داشت يا به خاطر اينكه گناهكار مى دانست ؟
نافع : چون او را مطيع مى دانست ، دوستش داشت .
امام : برخيز كه شكست خوردى .
نافع با اعتراف بر حقانيت امام مجلس را ترك كرد..(181)
اينها نمونه هايى از اقدامات هدايتگرانه امام درمقابل تـوده مـردم و گـروهـهـاى نـاآگـاه بـود. امـام خـود را هـدايـتـگـرى مـى ديـد كـه بـايـد به وظيفه هـدايـتگرايش عمل كند اگر چه مردم از روى بغض ، كينه ، عناد و جهالت هدايت او را نپذيرند. امام باقر عليه السلام اين حقيقت را چنين بيان فرمود:
(گرفتارى ما از ناحيه مردم بس بزرگ است ، اگر بخوانيمشان دعوت ما را نمى پذيرند واگر واگذاريمشان به وسيله كسى جزما هدايت نمى شوند.).(182)
برخورد باعالمان دربارى
هـشـام بـن عبدالملك به همراه سران سپاه ، نديمان و درباريان خويش به حج آمده است . او وعالم دربـارش (عـِكرمه ).(183)درحال انجام مناسك مى باشند كه امام باقر عليه السلام را در بين انبوه مردم مشاهده مى كنند. عكرمه از هشام مى پرسد: (كيست اين مرد كه سيماى عالمان دارد؟ بايد او را بيازمايم ) و سپس با اجازه هشام ، به نزدامام شرفياب شد. وقتى عكرمه به محضر امام آمد، تحت تاءثير هيبت آن بزرگوار، بدنش به لرزه افتاد وعرض كرد:
(اى فـرزنـد رسـول خـدا، مـن بـسـيـار درمـجـلس ابـن عـبـاس وديگران حاضر شده ام ولى تا به حال چنين خود را نباخته ام .)
امام خطاب به او فرمود:
(وَيْلَكَ يا عُبَيْدَ اَهْلِ الشّامِ اِنَّكَ بَيْنَ يَدَى بِيُوتٍ اَذِنَ اللّهُ اَنْ تُرْفَعَ وَ يَذْكَرَ فيها اسْمُهُ)
واى بـرتـو اى بـنـده كـوچـك شـامـيـان ، تـو در پـيـشـگـاه (اهـل )خـانـه هـايـى هـسـتـى كـه خـداونـد اذن داده هـمـواره بـا عـظـمت باشند و نام خدا درآنان برده شود..(184)
جـالب ايـن است كه در اين بيان توبيخى ، امام عليه السلام ضمن اينكه مقام الهى خود را تذكر مـى دهـد، عـكـرمـه را (بـه دليـل وابـسـتـگـى بـه دربار ظالمان ) بنده شاميان بلكه بنده كوچك (عـُبـَيـد) شـامـيـان مـى خـوانـد و اين توبيخ و تحقيرى بزرگ است براى كسى كه درك و فهم داشته باشد.
موضع امام دربرابر شاعران
امـامـان عـليـه السـلام بـا شـاعـران دوگـونـه بـرخـورد داشـتـنـد. درمـقابل شاعرانى كه به دربار خلفا نزديك مى شدند وآنان را مدح مى كردند، موضع انتقادى وتوبيخى مى گرفتند و شاعرانى را كه سروده هايشان در دفاع از حق بود تمجيد مى كردند و صله هاى بسيار مى دادند. درزندگى امام باقر عليه السلام شاهد هر دو برخورد هستيم . كُثَيِّر عـَزَّه .(185) از شـارعـان شـيـعـى نـامـدارى بـود كـه بـه اهل بيت علاقه مند و مداح و ثناگوى آنان بود. نوشته اند روزى همراه امام باقر عليه السلام مى رفـت در حـالى كـه او سـوار و امـام (ع ) پـيـاده بـود. فـردى كـه او را درايـن حال ديد به انكار گفت : آيا درحالى كه ابوجعفر(ع ) پياده است ، سواره مى روى ؟
كـثـيـر جواب داد: امام مرا به سوار شدن امر فرمود واگر اطاعت امر امام كنم و سوار باشم بهتر است از اينكه اطاعت نكنم و پياده بمانم ..(186)
ايـن جـواب كـثـيـر دلالت بـر درجـه اطـاعـت او از امـام دارد. بـنى مروان نسبت به كثير احترام زياد قـائل بـودنـد و كـثـيّر نيز گاهگاهى براى دريافت جوايز، آنان رامدح مى كرد. روزى امام وى را تـوبـيـخ كـرد و فـرمـود: آيـا گـمـان مـى كـنـى شـيـعـه مـا هـسـتـى وحـال آنـكـه آل مـروان را مـدح مى گويى ؟ كثير عذر آورد وتوضيح داد كه من در مدح خود آنان را بـه حـيـوانـات بـدبـو وجمادات و مثل آن تشبيه مى كنم و درحقيقت آنان را مسخره مى كنم و امام نيز توجيه وى را پذيرفت ..(187)
اين نمونه از برخورد تند وتوبيخ آميز امام با شاعرى است كه به مدح ستمگران پرداخته است . از آن طرف برخوردهاى محبت آميز، دعاها و صله هاى فراوان امام را نسبت به (كُميت اسدى ) شاعر مـتـعـهـد شـيـعـى مـى بـينيم . يك بار در (ايام البيض ).(188) ـ با اينكه شعر خواندن درآنـهـا كـراهـت دارد ـ كـمـيـت بـر امـام وارد شـد و شـعـرى در رثـاى شـهـداى كـربـلا خـوانـد. امام واهل خانه اش به شدت تحت تاثير قرار گرفته و گريه كردند و امام براى كميت دعا كرد كه : خدايا گناهان گذشته و آينده كميت را بيامرز..(189)
و وقـتـى كـه قصيده ميميه معروف و مفصل خود (من لقلب متيمٍ مستهامٍ...) را برامام باقر خواند، امام رو به قبله ايستاد و سه بار فرمود: خدايا بركميت رحمت آور واو را بيامرز.
بعد امام به كميت فرمود: ( اين صدهزار (درهم ) رااز خانواده ام براى توجمع كرده ام ) ولى كميت نپذيرفت و فقط براى تبرك از امام پيراهنى طلبيد..(190)
اخبار بخششهاى امام (ع ) به كميت فراوان است كه به همين بسنده مى كنيم .
ارزيابى صله هاى امامان به شعرا
ممكن است اين سؤ الها مطرح شود كه مگر قرآن شعر و شاعرى را مذمت نكرده است ؟ پس چرا امامان شـاعـران را پـذيـرفـتـه و بـه آنـان صـله مـى دادنـد؟ قـبـول داريـم كـه آنـان شـاعـران مـتـعـهـد را مى پذيرفته و از شاعران عريان گوى هرزه تنفّر داشـتـنـد، ولى چـرا صـله هـاى آنـان در رقـمـهـاى بـالايـى مثل صدهزار، پنجاه هزار و... است ؟ آيا اين صله ها براى سرودن چند شعر اسراف نيست ؟ مگر نه اين كه پادشاهان نيز چنين صله هاى زيادى به شعرا مى داده اند؟ پس بين امام و آنان چه فرقى است ؟ آيا... ؟ و آيا... ؟ و... .
ايـنـهـا نمونه اى است از سؤ الات فراوانى كه درارتباط با جوايز امام به شعرا به ذهن خطور مى كند؛ واما جواب :
1ـ قـرآن در حـقـيـقـت شـعـر را نـهـى نـكـرده اسـت بـلكـه شـاعـرانـى را نـكـوهـش كـرده كـه در عمل خود جهت گيرى ناصواب دارند و قيد و بندى در حرف زدن ندارند و حد ومرزى نمى شناسند. چه بسا باطل را مدح مى كنند و حق را مذمت مى نمايند و ... . استثناى (الاالذين آمنواو ...) نيز مؤ يد همين معناست ..(191)
2ـ درآن دوره خـفـقـان ومـظـلومـيـت اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام ، هـر شـاعـرى بـا اقـدام بـه مـدح اهـل بـيـت خـود را در مـعـرض خـطـر قـرار مـى داد؛ خـطـر تـبـعـيـد، زنـدان ، مـصـادره امـوال ، كـشـتـه شـدن و... در حـقـيـقـت شـاعـر بـه قـيـمـت جـان ، مال و آبروى خويش به مدح اهل بيت مى پرداخت . مگر نه اين كه فرزدق به خاطر مدح امام سجاد زنـدانى شد و مورد اهانت قرار گرفت ؟ مگر نه اين است كه وقتى منصور نمرى دو بيت شعر در مدح اهل بيت گفت ، هارون دستور داد دست و پايش را قطع كنند وزبان وى را از پشت سرش بيرون بـكـشـنـد و گـردنـش ‍ را بـزنـنـد و وقـتـى فـهـمـيـد مـنـصـور قـبـل از اجـراى حـكـم مـرده اسـت ، به شدت خشمگين شد ودستور داد او را نبش قبر كنند و بدنش را بسوزانند..(192)
بـاتـوجـه به اين مطلب بايد پرسيد چه چيزى مى تواند جواب اقدام جسورانه شاعرى در مدح اهل بيت باشد؟
3ـ شاعران با اقدام به مدح اهل بيت ، خود وحتى خانواده و اطرافيان را به رنج ومحروميت از حقوق ومـسـتـمـرى مـى انداختند، به طورى كه واقعاً محتاج دستگيرى بودند. بنابراين برامامان عليهم السـلام لازم بـود كه از آنان دفاع كنند ودر حد توان آنان را يارى دهند و با اين كمكها وصله ها از اقدام خالصانه و شجاعانه آنان قدر دانى نمايند.
4ـ ارزش هـر عـمـلى بـه ارزش غـايـت و هدف آن عمل بستگى دارد وهرچه غايت ارزشمندتر باشد، عـمـل از ارزش بـيـشـتـرى بـرخـوردار اسـت . هـدف شـاعـران ثـنـاگـوى اهـل بيت يارى بندگان صالح خدا واعتلاى كلمه توحيد بود واين بالاترين هدف است و عملى كه در راستاى اين هدف باشد، از بالاترين ارزش برخوردار است و تشويق چنين شاعرانى در حقيقت تشويق رهپويان حق است .
5ـ شـعـر از بـهترين حربه هاى تبليغاتى آن روز جامعه عرب بود ـ همچنان كه امروز نيز كم و بـيش هست ـ عربها به طور معمول همگى ، ازهمان دوره كودكى با شعر انس دارند واشعار فصيح و بـليـغ ورد زبـان آنـان وهـمـچـون گـوهـرى در صـدف سـيـنـه آنـان اسـت . خـوانـدن ، حـفـظ و نـقـل اشـعـار نـغـز وبامعنا مورد همت كوچك و بزرگ است . واز اين جا اهميت نشر اشعار حاوى حقايق احكام خدا ونيز حقانيت خاندان نبوّت آشكار مى شود.
6ـ درجـامـعه عرب ، هر كس حاضر است مبالغ گزافى صرف كند تا شاعرى با سرودن مدحى ، نـام وى را جـاودان سـازد وهمچنين حاضر است با صرف مبالغ گزاف شاعرى را از هجو خود باز دارد تـا نـام او را بـه نـنـگ ، جـاودان نـسـازد. تـاثـيـر شـعـر در آن روز مـثـل مـجـلات ، راديـو وتـلويـزيـون و ديـگر وسايل ارتباط جمعى امروز بود. شعر، بخصوص ‍ اشـعـار فـصـيح وبليغ اثر خارق العاده اى بر روح و روان انسانها داشت . امامان عليهم السلام نـيـز با توجه به اين تاءثير فوق العاده ، آن را در خدمت هدف خويش گرفتند و با دادن صله بـه شـاعـران گـرانـقدر، آنان را به استفاده از اين وسيله مهم فرهنگى براى اعتلاى اسلام ناب محمدى (ص ) ترغيب نمودند و شعرا با سرودن قصايد پرمحتوا در مورد وقايع و موضوعات مهمّ همچون امامت ، غدير، كربلا و... آن وقايع را درخاطره ها جاويد ساختند.
نـكـتـه جـالب تـوجـه ايـنـكـه بـيـشـتـر مـداحـان اهـل بـيـت ، بـا ايـن استدلال كه ما فقط از جهت محبت به خدا واوليايش وبغض و كينه به دشمنان خدا واوليايش شعر گـفـته و جز رضاى او انتظارى نداريم ، از پذيرفتن صله خوددارى مى ورزيدند و در نهايت هم از امـام تـقاضاى لباسى مى كردند تا بدان تبرك جويند، كفن خويش سازند و وسيله اى براى آخـرتـشـان بـاشـد. ايـن خـود نـشـان از اخـلاص مـتعالى آن پاك باختگان دارد. با توجه به اين تـوضـيـحـات مـعـلوم مى شود، صله هاى امام به شعرا، همچون ديگر اقدامهاى آنان حركتى درجهت تـبـيين اسلام و زنده نگه داشتن ودفاع از ارزشهاى متعالى آن بوده است . امامان با اين اقدام خود بـه مـا درس آمـوخـتـه اند كه در هر زمان بايد از هنرمندان مخلص ، متعهد وكاردان حمايت كرد و با زبـان گيراى هنر، پيامهاى اسلام را به گوش انسانها رساند و ارزش كار هنرمند متعهد بيش از آن اسـت كـه با معيارهاى اقتصادى قيمت گذارى شود. هنر متعهد را نمى توان قيمت گذاشت همچنان كـه امـام حـسـن عـليـه السـلام بـه شـاعـرى مـتـعـهـد در قـبـال سـه بـيـت شـعـر پيامدار، خراج يك سال عراق را داد و در قبال نكوهش ساده لوحان فرمود:
(اگـر هـمـه دنـيـا از آن مـن بـود، بـه اومـى دادم زيـرا در جـنـب اقـدام خـدايـى او كـم بود)..(193)(194)
امام وگروههاى فكرى
در زمـان امـام بـاقـر عـليـه السـلام افـكـار انـحـرافـى و تـوجـيـه گـر درمـقـابـل انـديـشـه ناب مكتبى بسيار به چشم مى خورد. گروهى به نام (مرجئه ) اعتقاد داشتند، بـهـتـر اسـت مـا هيچ كس را محكوم نكنيم ، يعنى لازم نيست درباره اشخاصى كه از بين رفته اند، مـوضـع مـشـخـصـى داشته باشيم بلكه آن را به روز قيامت وا مى گذاريم و پروردگار بارى تـعـالى مـسـؤ ول رسـيـدگـى بـه امـور ايـشـان خـواهـد بـود. بـه عـنـوان مثال حضرت على (ع ) ومعاويه با يكديگر جنگيدند وهردو به محضر پروردگارشان شتافتند و خـداونـد آن دو را مـحـاكـمـه خـواهـد كـرد و مـا نـبـايـد يـكـى را مـحـكـوم كـنـيـم و مـوضـع مـشخصى درقبال آنان اختيار كنيم . اين يكى از گروههاى فكرى توجيه گربود.
عقيده به ارجاء مورد پسند ستمگران وخلفاى منحرف بنى اميه و بنى عباس بود و ماءمون عباسى اعتقاد به ارجاء رادين پادشاهان شمرده است ..(195)
جـبـريـّه نـيـز از ديگر توجيه گران ظلم و ستم اموى بودند. آنان همه چيز را به تقدير، جبر و خـواسـت خـدا مـنـسـوب مـى كـردنـد و به اعتقاد آنان حكومت معاويه ، عبدالملك ، يزيد وهشام خواست خـداسـت ، پـس نـبـايـد بـه خـواسـت خـدا اعـتـراض كـرد و بـايـد تحمل نمود.
اعـتـزال نـيـز طـرز تـفـكـرى ديـگـر بـود كـه بـا اعـتـقـاد بـه جـواز مـقـدم شـدن فاضل بر مفضول ، توجيه گر خلافت امويان بود و آن را خلاف شرع نمى شمرد.
امـام عـليـه السـلام بـا مـوضـعـگـيـرى خـود، ايـن افـكـار انـحـرافـى تـوجـيـه گـر را ابطال مى كرد و راه صحيح را نشان مى داد كه به بعضى از موضعگيريهاى امام اشاره مى كنيم .
1ـ امـام و حسن بصرى : حسن بصرى از رهبران فكرى زمان بود. خدمت امام رسيد تا سؤ الاتى را مطرح كند. امام از وى پرسيد: آيا توفقيه اهل بصره هستى ؟
حسن ـ چنين گفته مى شود.
امام ـ آيا در بصره كسى هست كه تو از وى تعليم بگيرى ؟
حسن ـ نه (يعنى من رهبر فكرى هستم )
امام ـ سبحان الله ، كار بزرگى را به عهده گرفته اى . مطلبى از تو به من رسيده كه نمى دانم برتو بسته اند يا قول توست ؟ گمان مى كنند كه توگفته اى : خداوند خلق را آفريده و امـور آنـان را بـه خـودشـان واگـذاشـتـه اسـت . (وآنـان دراعمال خود آزادند وخداوند علم به اعمال آينده آنان ندارد).
امام براى اثبات باطل بودن كلامش پرسيد: اگر خداوند دركتابش به كسى بگويد: تو درامان هستى ، آيا بعد از اين كلام خدا او را خوفى هست ؟
حـسـن گـفت : نه (در صورتى كه بنابر قول او هيچ امنيتى براى او نيست چون او آزاد است وممكن اسـت بـعـداً گـنـاه كـنـد يـا كـفـر ورزد وخـداونـد هـم كـه عـلم بـه اعمال او ندارد)
بـعـد امـام فـرمـود: آيـه اى از كـتاب خدا بر تو عرضه مى كنم كه به يقين تو آن را ناصحيح تـفـسـيـر كـرده اى و هـلاك شـده اى و ديـگـران را نـيـز هـلاك كـرده اى . بـعـد امـام آيـه 18 سوره سـبـا.(196) را طـرح كرد سپس قول حسن بصرى و نيز تفسير صحيح آن را بيان كرد واهل بيت را مصداق (قريه هاى مبارك ) تبيين كرد بعد فرمود:
(اهـل بـيـت ، برگزيدگان خدا هستند نه تو وامثال تو. اگر به تو ـ كه به ناحق مدعى مرجعيت هـسـتـى ـ بـگـويـم : جـاهـل اهـل بـصـره ، جـز حـق و واقـع نـگـفـتـه ام . تـو را بـر حـذر مـى دارم ا زقـول بـه تفويض زيرا خداى تعالى سست نبوده كه امر را به خلق واگذارد وآنها رااجبار بر مـعـاصـى هـم نـكـرده اسـت .).(197)(هـم جـبـر باطل است و هم تفويض )
2ـ برخورد امام با قتادة : ابوحمزه ثمالى گويد: در مسجد پيامبر نشسته بودم كه فردى از من سـراغ امـام بـاقر(ع ) را گرفت تا سؤ الاتى را مطرح كند. امام باقر(ع ) را به او نشان دادم . امـام از هويت وى سؤ ال كرد وخود را (قتادة بن دعامه بصرى ) معرفى كرد. امام فرمود: توفقيه بصره هستى ؟
قتاده : آرى
امام : اى قتاده ، خداوند افرادى را آفريد وآنان را حجت بر خلق قرار داد. آنان در زمين يگانه اند و ... .قـتـاده بـه بـيان امام در معرفى اولياى خدا گوش داد ومدتى ساكت ماند و بعد به محضر امـام اظـهـار كـوچـكى كرد و گفت : من درمحضر بزرگان وفقهايى چون ابن عباس ‍ نشسته ام ولى چنين مضطرب نشده ام .
امام فرمود: مى دانى كجا نشسته اى ؟ تو در محضر خانه اى هستى كه خداوند آن را رفعت بخشيده و اذن داده تا در آن ذكر خدا شود و... .
بعد قتاده سؤ ال فقهى اش را مطرح كرد وامام جواب گفت ..(198)
امـام در بـرخـورد بـا ايـن فـقـيـه بـصـرى ، مـانـند برخورد با حسن بصرى آنان را از به عهده گرفتن مرجعيت فكرى و دينى برحذر مى دارد و به مصداق حقيقى مرجعيت ارجاع مى دهد ومقام الهى خود را تبيين مى كند.
3ـ اعـلام بـيـزارى از گروههاى انحرافى : عبدالله بن عطا گويد: يك بار خدمت امام بودم و به جايى مى رفتيم . موقع نماز از مركبهايمان پياده شديم ونمازخوانديم . بعد امام سوار بر مركب شد و شكر وحمد خدا گفت وادامه داد:
خدايا مرجئه را لعنت كن كه آنان دشمنان دنيايى وآخرتى ما هستند..(199)
در مـوردى ديـگـر، يكى از اصحاب امام براى عرض ادب قصد محضر امام مى كند ولى اجازه نمى يـابـد. او كـه چـنـيـن انـتـظـارى نـداشـت ، دلگـيـر وانـدوهـگـيـن بـه مـنـزل بـاز مـى گـردد وخواب از سرش مى پرد وبا خود فكرى مى كند كه امام را رها كند و به كـدام گـروه بـپـيوندد: به مرجئه كه چنين اعتقادى دارند؟ به قدريه كه چنان اعتقادى دارند؟ به حروريّه (يك گروه از خوارج ) با آن اعتقادات ناصحيح ؟ به زيديه ؟ همه اينان اعتقاداتى دارند كـه بـاطـل اسـت . هـمـچنان كه دراين وضع آشفته روحى است ، فرستاده امام او را به نزد امام مى خـوانـد.او به محضر امام مشرف مى شود وامام به او مى فرمايد: نه به مرجئه ملحق شو، نه به قـدريـه ، نـه بـه حـروريـه ونـه بـه زيـديـه ، بـه سـوى مـا بـيـا بـعـد حـضـرت دليـل نـپـذيـرفـتـن او را بـرايـش بـيـان مـى كـند..(200) امام با اين بيانات ، مخالفت صريح خود را با اين گروههاى منحرف توجيه گر بيان مى كند.
4ـ بـرخـورد طـردگونه : ابوحنيفه از رهبران فكرى معروف ، معاصر امام و از مرجئه بود، ابو يوسف از شاگردان معروف وى ، او را از مرجئه شمرده و بعضى ديگر او را (راءس و كلّه مرجئه ) ناميده اند..(201)
وى روزى امـام بـاقـر(ع ) را در مـسـجـد و از امـام اجـازه خـواست كه به وى اجازه نشستن بدهد. امام فرمود: تو مرد مشهورى هستى و دوست ندارم نزد من بنشينى .
ابوحنيفه بدون اجازه نشست و سؤ ال كرد: تو امامى ؟ (ادعاى امامت دارى ؟)
امام با توجه به مصالحى كه درنظر داشت فرمود: نه
ابوحنيفه ـ قومى از كوفيان چنين مى پندارند.
امام ـ با آنان چه كنم ؟
ابوحنيفه ـ به آنان بنويس وازامام نبودن خويش با خبرشان كن .
امـام ـ نـمـى پـذيـرنـدهـمـان طـوركـه تـوراازنـشـسـتـن نـزدخـودنـهـى كـردم ،ولى طـاعـت نـكـردى ..(202)
ايـن بـرخورد امام ، يك برخورد طرد گونه است . امام نمى خواهد او را بپذيرد چون او به اسلام نـاب اعتقاد وآمادگى شنيدن حرف حق را نداشت وامام با اين رفتار مخالفت خود باوى را نشان مى دهد.
مشابه اين برخورد راامام با عبدالله بن قيس ماصر، از مرجئه ، دارد. وى از امام سؤ الى مى كند ولى امـام جـواب او را نـمى دهد. هر ترفندى به خرج مى دهد كه از امام جواب بگيرد، موفق نمى شـود تـا ايـنـكه يكى از دوستان خويش را ماءموريت مى دهد كه خود را در صف شيعيان جازده و با آنـان بـه حـج بـرود و بـعـد بـه مـحـضـر امـام مـشـرف شـده و سـؤ ال رامطرح كند و جواب بگيرد. آن فرد در اثر مصاحبت با شيعيان هدايت مى شود ولى از عبدالله مـخفى مى كند و درايام حج به هزينه عبدالله راهى سفر مى شود و بالاخره خدمت امام مى رسد.امام ضـمـن احـوال پـرسـى ، قـضـيـه او بـا عـبـدالله را مـطـرح مـى كـنـد و جـواب سـؤ ال را مـى دهـد واو را درخـبـر دادن بـه عبدالله مخيّر مى گرداند واو نيز اعلام مى كند كه هيچ گاه جواب را به عبدالله بن قيس نخواهد گفت ..(203)
اينها نمونه اى از برخوردهاى امام بارهبران منحرف فكرى بود.
امام و زاهد نمايان
بـرخـورد امـام بـا عـبـدالله بـن مـنكدر، نمونه برخورد با زاهد نمايانى است كه از اجتماع كنار كشيده و عبادت و صلاح و بندگى را در گوشه گيرى و انزوا مى دانند.
علويان در دوران امام باقر (ع )
سياست بنى اميه نسبت به علويان
بعد از آن كه معاويه رسماً بر منبر خلافت نشست ، همه توان سياسى حزب اموى بر سركوب و كنار زدن بزرگترين رقيب ، يعنى علويان قرار گرفت . از آنجا كه (بيت علوى ) مركز فضيلت ، عـلم ، تقوا و ديانت بود و مردان اين خاندان در همه زمينه ها بر ديگران سبقت داشتند و كسى با آنان قابل قياس نبود، به طور طبيعى دل حق جويان هواى آنان را داشت و همه كسانى كه با ماهيت سـتـمـگـرانـه خـانـدان امـوى آشـنـا مـى شـدنـد، از آنـهـا تـنـفـر پـيـدا مـى كـردنـد و بـه اهـل بـيـت مـى گـرايـيـدنـد. امـويـان بـا تـوجـه كـامـل بـه ايـن مسائل ، سياستى را پيش گرفتند تا در پناه آن مردم را از علويان ببرّند و آنان را در تنهايى ، بـى كسى و در پيچ و خم مشكلات گرفتار سازند و امكان و فرصت هرگونه حركت اصلاحى و انقلابى را از آنان بگيرند. اين سياست ظالمانه بر چند محور استوار بود:
1ـ تـهـمـت و افـتـرا: تـلاش حـاكـمـان زمـان بـر ايـن بـود كـه قـداسـت اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام و عـلويـان بـه طـور عـام شـكـسـتـه شـود، بـه هـمـيـن جـهـت سـيـل تهمت و افترا را عليه آنان به راه انداختند. آنان را اختلاف افكن ، خروج كننده عليه خليفه خدا و... ناميدند. اين سياست در توجيهات آل ابوسفيان نسبت به جنايت كربلا بسيار به چشم مى خـورد. آنـان امام حسين عليه السلام را اختلاف افكن بين مسلمانان و شورش كننده عليه خليفه بر حق معرفى مى كردند كه مقابله و سركوب وى كاملاً طبيعى و لازم بوده است .
در برخورد هشام بن عبدالملك با امام باقر عليه السلام شاهد اين تهمت و افترا هستيم . هشام به امام مى گويد:
(اى مـحـمـد بـن عـلى ، پـيـوسـتـه مـردانى از شما وحدت مسلمانان را به هم مى زند و در بين آنان اختلاف مى اندازد و مسلمانان را به خود دعوت مى كند به اين گمان جاهلانه و سفيهانه كه او امام است .).(204)
از آنـجـا كه قدرت هم در دست امويان بود، هيچ كس جراءت نداشت به اين تهمتها و افتراها جواب گويد و حقيقت را آشكار كند.
سياست سبّ امير مؤ منان در همين راستا بود. وقتى مردمى در پس هر نماز و در هر خطبه جمعه ، سبّ عـلى را بـشنوند، بخصوص مردمى كه نسبت به او شناخت قبلى نداشته باشند، به طور طبيعى از او متنفّر مى شوند و فرزندان و شيعيان او را دشمن خواهند داشت .
2ـ دور كـردن مـردم از عـلويـان : عـلاوه بـر امـامان عليهم السلام ، وجود عالمان گرانقدر، فقهاى فـاضـل ، عـابدان و زاهدان روشن ضمير و آگاه در بين علويان ، آنان را كانون فكر، انديشه و انقلاب قرار داده بود و امويان چاره اى جز اين نمى ديدند كه مردم را از اين چشمه سار انقلاب و خـيـزش دور نـگـه دارنـد، به همين جهت سياست قتل و كشتار شيعيان و علويان را پيش گرفتند تا كسى جراءت نزديك شدن به آنان را نداشته باشد.
ابن ابى الحديد مى نويسد:
(مـعـاويـه ، زيـاد بـن سـُمـيـّه را حـاكـم عـراق كـرد و وى كـه قبل از آن با شيعيان بود و آنان را مى شناخت ، به دستگيرى و كشتار آنان پرداخت به طورى كه آنـان را از زير سنگ و كلوخ به در آورد و كشت و دستها و پاهايشان را قطع كرد و بر دار كشيد و تبعيد كرد و...)..(205)
سياست قتل و غارت شيعيان توسط بنى سفيان و بنى مروان با شدت تمام ادامه يافت . در زمان حـجاج ـ حاكم عبدالملك بر عراق ـ مردم راضى بودند كه به آنها بر چسب و تهمتِ كفر و زندقه بزنند ولى به آنان شيعه نگويند..(206)
3ـ مـحـروم كـردن از حـقـوق مـالى و مـحـتـاج كـردن آنـان : امـويـان مـعـتقد بودند اگر علويان به قـول مـعـروف ، دسـتـشـان بـه دهـنشان برسد و از امكانات مالى برخوردار باشند، خطر آفرين خـواهـنـد شـد پـس بـايـد آنـان را مـحـتـاج نـان شـب كـرد و در چنگال فقر و احتياج خرد نمود، تا همه فكر و همّ آنان صرف تهيه لقمه نانى براى ادامه حيات گـردد و فـرصـت هـيـچ اقـدامـى عـليـه حـكومت را نداشته باشند. در همين راستا علويان و شيعيان اهـل بـيـت از هـمه حقوق اجتماعى محروم شدند و مستمريهاى آنان قطع گرديد و فقر و بيچارگى بـالهـايـش را بـر آنـان گستراند. اين فقر و ناداراى بعد از شهادت امام حسين عليه السلام به حدّى بود كه علويان امكانات لازم براى تعمير خانه هاى خراب خويش و يا تهيه جهيزيه مختصر براى دخترانشان را نداشتند.
امـام بـاقـر عـليـه السـلام ، وقـتـى خـدمـات مـخـتـار بـه اهل بيت و علويان را بر مى شمرد چنين مى فرمايد:
(سـبـحـان الله ، پدرم مرا خبر داد كه مهريه مادرم از هدايايى بوده كه مختار فرستاده است ، آيا مختار خانه هاى ما را نساخت ؟ و...)..(207)
در تـاريـخ زنـدگـى عـمـر بـن عـبـدالعـزيـز نـوشـتـه انـد كـه بـه عامل خود در مدينه نوشت :
(هـرگـاه نـامـه مـرا دريـافت داشتى ، در بين فرزندان على از فاطمه ـ رضوان خدا بر آنان ـ ده هـزار ديـنار تقسيم كن كه مدتهاست از اداى حقوق آنان تخطّى شده است )..(208) نتيجه ايـن سـياستها به كنار زدن علويان از صحنه انجاميد. نه آنان امكان حضور در جامعه را داشتند و نـه ديـگـران جـراءت مـى كـردنـد بـا آنان تماس بگيرند. البته علويان با همه نامساعد بودن اوضـاع و شـرايـط، بـاز هم در حد وسع و توان حضور اجتماعى خويش را حفظ مى كردند. براى آشـنـايـى بـيـشـتـر بـا وضـعـيـت عـلويـان در زمـان امـام بـاقـر بـه شـرح حال مختصر بزرگان آنان در زمان امام باقر عليه السلام مى پردازيم .
اولاد امام حسين عليه السلام
از فـرزندان امام حسين عليه السلام تنها امام سجاد عليه السلام بعد از شهادت آن حضرت زنده بـود و بـقـيـه فرزندان امام شهيد شدند. اما فرزندان امام سجاد عليه السلام ، افرادى زبده و شناخته شده بودند:
(عـبـدالله بـاهـر) كه به خاطر درخشندگى چهره و رخسار بدين نام شهرت داشت ، مردى فقيه ، فاضل و راوى حديث ، كه متولى صدقات پيامبر و امير مؤ منان بود..(209)
(عـمـر الاشـرف )،.(210) فـرزنـد ديـگـر امـام سـجـاد عـليـه السـلام نـيـز مـردى فاضل ، باتقوا و سخاوتمند بود.
(حـسـيـن ) فـرزنـد ديـگـر امـام سـجـاد نـيـز هـمـچـون بـرادرانـش از فضل ، تقوا و علم برخوردار بود.
(زيدبن على )، بعد از برادرش امام باقر عليه السلام زبده و سرآمد فرزندان امام چهارم بود. از امام باقر سؤ ال شد كه كدام يك از برادرانت در نزد شما محبوبتر است . امام فرمود:
(عـبـدالله دست من است كه با آن حمله مى كنم و عمر چشم من است كه با آن مى بينم و زيد زبان من است كه با آن تكلّم مى كنم و حسين حليم و بردبار است )..(211)
در مـورد زيـد بـن على ـ بر او و پدرانش درود و سلام باد ـ سخن فراوان است كه به اجمالى از آن بـسـنـده مـى كـنـيم . زيد از علويانى بود كه عليه ظلم و ستم و براى امر به معروف و نهى ازمـنـكـر قـيـام كـرد و قـبـل از تـولد وى ، خـبـر قـيـامـش تـوسـط رسول خدا و امام على عليهما السلام داده شد.
از رسول خدا نقل شده كه خطاب به امام حسين عليه السلام فرمود:
(يـا حـسـين ، از نسل تو مردى به دنيا مى آيد به نام زيد كه او و يارانش در روز قيامت بر دوش مـردم گـام مـى گـذارنـد، چـهـره هـايـى گـلگـون و نـورانـى دارنـد و بـدون حـسـاب داخل بهشت مى شوند)..(212)