قضاوتهاى اميرالمومنين على عليه السلام

آيه الله علامه حاج شيخ محمد تقى تسترى

- ۱۱ -


23- عمر و آيات قرآن

و همچنين مى نويسد: روزى عمر به مسجد مى رفت و پيراهنى كه از پشت چهار وصله داشت در بر كرده و آياتى از قرآن را با خود زمزمه مى نمود، تا اين كه به اين آيه رسيد: وفا كهه وابا (585)، پس گفت : اب به معناى چيست ؟ و پس از قدرى فكر و تامل با خود گفت : اين كلمه تكلف دارد و براى تو عيب نيست اگر معناى آن را ندانى (586).
مؤ لّف :
در بخش نخست گذشت اين كه ، ابوبكر نيز معناى اب را نمى دانست !

24- عمر و نماز عيد

عمر از ابو واقد ليثى پرسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله در نماز عيد چه سوره هايى را مى خوانده ؟
ابوواقد گفت : در ركعت اول سوره ق ، و در ركعت دوم اقربت الساعه را (587).

25- استنباط عمر از آيات قرآن

خطيب در تاريخ بغداد از شعبى از فاطمه دختر قيس ‍ نقل كرده كه مى گويد: هنگامى كه شوهرش او را سه طلاقه كرد و رسول خدا از آن باخبر گرديد، فرمود: او حق سكنى و نفقه از شوهرش طلب ندارد و دستور داد تا در منزل ابن ام مكتوم (اعمى ) عده اش را سپرى كند. و وقتى كه اين جريان را به عنوان دليل حكم آن مساءله براى عمر نقل كردند، گفت : ما نمى توانيم با خبر دادن يك زن از دايه قرآن دست برداريم ، شايد او فراموش كرده باشد (588).
مؤ لّف :
مقصود عمر از آيه قرآن ، اين آيه مباركه است لا تخرجوهن من بيوتهن و لا يخرجن ... (589) و آن زنان را (تا در عده اند) از خانه بيرون مكنيد، و نبايد بيرون بروند... وليكن توجه نداشته كه : مورد اين آيه طلاق رجعى است ، و حكمتش هم اين است كه لعل الله يحدث بعد ذلك امرا؛ (590) شايد خدا پس از طلاق كارى از نو پديد آرد اما زنى كه سه بار طلاق داده شده ، ديگر شوهرش حق رجوع به او و يا ازدواج با او را ندارد مگر اين كه با مرد ديگر ازدواج نموده طلاق بگيرد كه در اين صورت شوهر اول مى تواند با او ازدواج نمايد. بنابر اين ، آنچه كه فاطمه بنت قيس از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده صحيح است و عمر دچار اشتباه شده است .

26- اظهار ترديد عمر

و نيز بطور مسند از ابوسعيد خدرى نقل كرده كه مى گويد: عمر براى ما خطبه خواند و گفت : بسا من شما را از چيزهايى نهى كنم و در واقع به صلاح شما باشد، و بسا شما را به كارهايى فرمان دهم و واقعا به ضرر و زيان شما باشد، و آخرين آيه اى كه از قرآن نازل شده آيه ربا بوده و رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت نمود و خصوصيات آن را براى ما روشن نفرمود، اينك شما در اين باره تنها آنچه را كه به حكمش يقين داريد عمل كنيد و از موارد مشتبه و مشكوك ، اجتناب نماييد (591).

27- حكم عمر درباره اهل فاميه (592)

در عيون ابن قتيبه آمده : در زمان خلافت مامون يك نفر از اهل دربار با مردى پيشه ور نزاعشان در گرفت ، دربارى ، طرف خود را كتك زد، مضروب فرياد برآورد: واعمراه . ماجرا به مامون گزارش شد، مامون مضروب را احضار نموده از او پرسيد؛ اهل كجا هستى ؟
گفت : اهل فاميه . مامون : عمر درباره اهل فاميه گفته ، هرگاه كسى محتاج شود و همسايه اى نبطى داشته باشد مى تواند همسايه اش را بفروشد و نياز خود را برطرف سازد، اينك اگر تو در آرزوى سيره و روش عمر هستى اين است حكم عمر درباره شما، و آنگاه دستور داد هزار درهم به او بدهند (593).
فضل بن شاذان در ايضاح از اسد بن قاضى نقل كرده كه عمر گفته : اگر كسى بدهكار باشد و نتواند قرضش را اداء نمايد و همسايه اى از اهل عراق داشته باشد، همسايه اش را بفروشد و قرضش را ادا كند (594).
مؤ لّف :
پيامبر بزرگ ما فرموده : المسلمون اخوه تتكافا دماوهم ...؛ مسلمانان همه با هم برادر و برابرند، و عربى را بر عجمى برترى نيست .

28- ديه قتل خطا

در تاريخ بغداد آمده : راى عمر درباره ديه انسانى كه بطور خطا كشته شده اين بود كه آن به عاقله اختصاص دارد، پس موقعى كه در منى بود اين مساءله را از مردم سوال نمود، از آن ميان ضحاك بن سفيان به او گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله به من نوشت كه همسر هشيم ضبابى را (كه بطور خطا كشته شده بود) از ديه شوهرش ارث دهم (595).

29- عمر و حكم مجوس

و نيز در همان كتاب آمده : عمر مى گفت : به خدا سوگند نمى دانم درباره مجوس چه كنم ؟
عبدالرحمن بن عوف برخاست و به او گفت : از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم موقعى كه از آن حضرت ، از حكم مجوس پرسيدند، فرمود: سنت آنان مانند سنت اهل كتاب است (596) (يعنى حكم اهل كتاب را دارند).

30- عمر و حكم ميراث

شرقاوى در حاشيه تحرير زكرياى انصارى در مساءله ميراث زنى كه وفات نموده و شوهرى و مادرى و دو برادر مادرى ، و يك برادر پدر و مادرى از خود بر جاى گذاشته ، آورده : اين مساءله به مساءله حماريه معروف شده ، از آن جهت كه آن در زمان خلافت عمر اتفاق افتاده و عمر تمام ورثه را ارث داده به جز برادر ابوينى را، پس آنان عمر را مورد اعتراض قرار داده ، گفتند: فرض كن پدر ما حمارى بوده ولى آيا تمام ما از يك مادر نيستيم ؟! عمر به خطاى خود پى برده همگى را در ميراث شريك نمود.
و نيز آورده : كه عمر يك بار برادر ابوينى را ارث نداد و سال ديگر او را ارث داد كسانى اين تناقض او را به گوشزد نمودند، وى در پاسخ گفت : آن يكى قضاوت گذشته ما بود و اين هم قضاوت كنونى ما.
مؤ لّف :
اين كه عمر برادران مادرى را با وجود خود مادر ارث داده بنابر عول و تعصيب است . اما تعصيب ، بدانجهت كه برادران در طبقه دوم قرار دارند، و با وجود طبقه اول كه زوج و مادر باشد، نوبت به طبقه دوم نمى رسد. و اما عول ؛ بدانجهت كه فرض وجود نصف براى زوج و ثلث براى مادر و ثلث ديگر براى برادران غير ممكن است . وليكن عقيده ما اين است كه نصف تركه براى زوج مى باشد و نصف ديگر براى مادر، و نصف مادر، دو سومش كه ثلث مجموع تركه است بطور فرض به او داده مى شود و يك سومش ‍ هم به طور رد.

31- گفتگوى عمر با عمار

عمار ياسر مى گويد: مردى نزد عمر آمد و از او پرسيد؛ جنب شده ام و آب براى غسل كردن نيافته ام تكليفم چيست ؟
عمر گفت : نماز نخوان ! عمار كه ناظر جريان بود، به عمر گفت : يادت هست من و تو در سريه اى جنب شده بوديم و براى غسل كردن ، آب نيافتيم پس تو نماز نخواندى ولى من به منظور تيمم نمودن در ميان خاكها غلتيدم و نمازم را خواندم ، و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين عمل من باخبر گرديد به من فرمود: تو را كافى بود كه تنها دستهايت را به زمين بزنى و آنها را بر صورت و پشت دستهايت بكشى ؟
عمر از شنيدن سخنان عمار بر آشفته ، او را تهديد نمود و گفت : اى عمار! از خدا بترس ، عمار گفت : اگر مى خواهى اين مطالب را جايى نقل نكنم . پس عمر از او تشكر كرد (597).
مؤ لّف :
آيه صريح قرآن در اين باره مى فرمايد: و ان كنتم جنبا فاطهروا و ان كنتم مرضا و على سفر او جاء احد منكم من الغائط اولا مستم النساء فلم تجدوا مائا فتيمموا صعيدا طيبا... (598).
اگر جنب هستيد غسل كنيد و اگر بيمار يا مسافر باشيد و يا يكى از شما را قضاى حاجتى دست داد و يا با زنان مباشرت كرده ايد و آب نبايد در اين صورت به خاك پاكيزه و پاك تيمم كنيد.
و غرض عمر از تهديد عمار اين بود كه او اين مطالب را جايى نقل نكند تا كسى مطلع نشود كه آگاهى او نسبت به احكام شرعى در قبل و بعد چگونه بوده است !

32- عمر و فرمان رسول خدا (ص )

ابوموسى سه بار از عمر اجازه و دستورى خواست ، عمر اجازه اش نداد. و آنگاه عمر به او گفت : چرا آن كار را انجام دادى ؟
ابوموسى : از طرف رسول خدا به آن مامور بوديم .
عمر: بر اين ادعايت گواه مى آورى يا تو را كيفر دهم ؟
پس ابوسعيد خدرى براى او گواهى داد.
عمر گفت : ولى اين دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله بر من بخاطر گرفتاريهاى زندگيم پوشيده ماند (599).

33- عمر حله معيوبى را به زبير قالب كرد

ابن جوزى در اذكياء آورده : مقدارى حله از يمن براى عمر آورده بودند، وقتى عمر آنها را ملاحظه كرد ديد يكى از آنها معيوب است بطورى كه هيچ كس آن را نمى پذيرد، از اين رو فكرى كرد و حله را تا نمود و در زير فرش خود قرار داد، و يك طرف آن را كه خوشرنگ و جالب توجه بود بيرون گذاشت و بقيه حله ها را در پيش روى خود، و شروع كرد به قسمت نمودن ، در اين موقع زبير وارد شد و نگاهش به آن حله افتاده نظرش را گرفت . پس به عمر گفت : چرا آن حله آنجا گذاشته اى ؟
عمر: اين حله به درد تو نمى خورد از آن صرفنظر كن ، ولى زبير اصرار كرد و جدا خواستار آن گرديد، عمر با او شرط كرد كه اگر آن را گرفت ديگر قابل تعويض نيست . زبير قبول كرد و عمر هم حله را جلويش انداخت زبير حله را باز نموده آن را معيوب يافت ، پس به عمر گفت : اين را نمى خواهم .
عمر گفت : هيهات كه ديگر كار گذشته است و سهم تو همين حله مى باشد (600).

34- عمر وفات رسولخدا (ص ) را انكار نمود
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين جهان فانى به سراى باقى ارتحال نمود و خبر وفات آن بزرگوار در ميان مردم منتشر گرديد، عمر شروع كرد به گردش نمودن در ميان مردم و تكذيب كردن خبر وفات آن حضرت و پخش اين مطلب كه رسول خدا نمرده وليكن همانند موسى عليه السلام براى مدتى از ميان ما غائب گشته ، البته باز خواهد آمد و دست و پاى تمام كسانى را كه پنداشته اند او مرده قطع خواهد نمود، و به هر كس كه مى رسيد اگر چنان باورى داشت بشدت او را تهديد مى كرد، تا اين كه ابوبكر آمد و در بين مردم رفت و بر خلاف اظهارات عمر گفت : اى مردم ! اگر كسى از شما محمد صلى الله عليه و آله را مى پرستيده همانا او مرده است و هر كس كه پروردگار محمد را مى پرستيده او زنده است و نمرده ، و آنگاه اين آيه را تلاوت نمود: افائن مات او قتل انقلبتم على اعقابكم (601).
آيا اگر او (محمد) به مرگ يا شهادت درگذشت باز شما به دين جاهليت خود رجوع خواهيد كرد؟!. مى گويند انگار كه مردم هرگز پيش از آن اين آيه را نشنيده بودند، و عمر نيز گفت : موقعى كه من اين آيه را از ابوبكر شنيدم قرار و آرام گرفته يقين كردم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات نموده است (602)

35- علت آن انكار

عكرمه از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: قسم به خدا زمانى كه عمر خليفه بود روزى من و او به تنهايى با هم قدم مى زديم و عمر با خود حديث نفس مى كرد و با چوبدستى خود پاهايش را نوازش مى داد، تا اين كه به من رو كرده و گفت : اى ابن عباس ! مى دانى چرا من بعد از رحلت رسول خدا آن سخن را كه پيغمبر وفات ننموده است گفتم ؟
ابن عباس : نمى دانم ، خودت بهتر مى دانى .
عمر: بخدا سوگند به خاطر اين آيه بود: و كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا (603)
و ما همچنان شما مسلمين را به آيين اسلام هدايت كرديم تا گواه مردم باشيد و پيغمبر بر شما گواه باشد.
و چنين اعتقاد داشتم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده خواهد ماند تا بر پايان اعمال امتش گواهى دهد، و جز اين علتى نداشته است (604).
مؤ لّف :
هرگاه عمر با ديدن قرائن و شواهد قطعى بر وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله مانند مشاهده حالت احتضار آن حضرت و غير آن به وفات آن بزرگوار يقين ننموده ، چگونه با آيه اى كه ابوبكر برايش خوانده باور نموده است ، با اين كه آن آيه دلالتى بر وقوع مرگ ندارد. و فقط متضمن تعليقى است ، و تعليق هم صحيح است كه به امر محالى تعلق مى گيرد چه رسد به ممكن غير موجودى ، و ابوبكر نمى دانسته آيه اى را كه دلالت تام بر وفات پيغمبر صلى الله عليه و آله داشته تلاوت كند انك ميت و انهم ميتون (605)؛ اى پيغمبر تو مى ميرى و همه مى ميرند.
و اما عذرى كه عمر براى آن انكارش اظهار داشته ، در حقيقت بهانه اى بيش نيست ، و واقع مطلب اين بوده كه ابوبكر در هنگام رحلت رسول خدا در سنح (محلى نزديك مدينه ) بوده و عمر خواسته با القاى آن شبهه در اذهان مردم آنان را در حال شك و ترديد و تحير نگهداشته تا ابوبكر از سفر بازگشته و با مشاوره و كمك يكديگر اهداف و مقاصد خود را در رابطه با امر خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله پياده كنند. به همين جهت به محض رسيدن ابوبكر هر دو با هم شروع به فعاليت نموده ماجراى سقيفه را به وجود آوردند.

36- كتك زدن به جاى تسليت گفتن

ابن ابى الحديد آورده : عمر شنيد در ميان خانه اى نوحه سرايى و مرثيه خوانى هست ، پس در حالى كه تازيانه در دست داشت وارد خانه گرديد، ديد زنانى به سوك نشسته و در مصيبت فقدان تازه گذشته خود گريه و زارى مى كنند، عمر شروع به زدن آنان كرد تا اين كه به زن نوحه خوان رسيد پس ‍ چنان با تازيانه بر سر و صورتش نواخت كه خمارش ‍ (روسرى اش ) از سرش بيفتاد، آنگاه به غلام خود گفت : بزن اين نائحه را كه او احترامى ندارد و پس از آن به زنان مصيبت زده گفت : اين زن به خاطر مصيبت شما نمى گريد، بلكه مى خواهد پولتان را بگيرد، او مرده ها و زنده هاى شما را آزار مى دهد او شما را از صبر و شكيبايى باز مى دارد، و خدا به آن دستور داده ، او شما را به جزع و بى تابى وا مى دارد، و خدا از آن نهى نموده است .
مؤ لّف :
وارد شدن در خانه ديگران بدون اجازه بر خلاف حكم قرآن و همچنين ضرب و شتم انسانهايى بى گناه ، و نظر كردن به زنانى نامحرم ، و ستم نمودن بر بانوانى داغديده همه نزد خدا گناهانى بزرگ و نزد مردم ، اعمالى بس زشتند، و كسب زن نوحه گر در صورتى كه به باطل نوحه نكند حلال و مباح مى باشد.
و اين كه عمر گفته : زن نائحه ، مردگان شما را آزار مى دهد، افترايى است بر خدا؛ زيرا خداوند مى فرمايد: ولا تزر وازره وزر اخرى ، بلكه آن احترامى است براى بازماندگان ، و تجليلى است از مردگان . و چگونه گريه كردن بر اموات مذموم باشد حال آن كه رسول خدا بنابر آنچه كه در روايات آمده آن هنگام كه صداى گريه اى از خانه عمويش حمزه كه در جنگ احد به شهادت رسيده بود نشنيد، فرمود: لكن حمزه لابوا كى له ؛ اما حمزه گريه كننده ندارد. و به همين جهت زنان انصار نخست بر حضرت حمزه سوگوارى و مرثيه خوانى مى كردند و سپس بر شهيدان خود، و اين سنتى شد در مدينه .
و نيز رسول خدا صلى الله عليه و آله در مصيبت وفات فرزندش ابراهيم گريه كرد و فرمود: تدمع العين و لا نقول ما يسخط الرب ؛ ديدگان اشك مى ريزند ولى سخنى كه خشم خدا را موجب گردد نمى گوييم .
و رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش از آن نيز يك بار وى را از اين كار بازداشته بود ولى او اعتنايى نكرده و باز هم مرتكب شده بود. چنانچه در عقد الفريد آمده : رسول خدا صلى الله عليه و آله بر گروهى از زنان كه در مصيبت فقدان عزيزشان گريه مى كردند مى گذشت ، در اين موقع زنان را از اين عمل منع نمود، رسول خدا به عمر فرمود: آنان را به حال خود بگذار، چرا كه مصيبت ديده اند، اشكشان جارى و داغشان تازه است (606).
شيخ كلينى (ره ) در كافى از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود: مردى نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمده عرضه داشت : من تاكنون هيچگاه كودكى را به نوازش نبوسيده ام . و چون پشت كرد، رسول خدا فرمود: به اعتقاد من اين مرد اهل آتش است . (607)

37- رفتار عمر با جارود عبدى

جارود عبدى بر عمر وارد گرديد در حالى كه عمر در ميان جمعى نشسته و تازيانه اى در دست داشت ، يكى از حاضران به جارود اشاره نموده گفت : اين مرد، بزرگ و رئيس قبيله ربيعه است ، عمر و حاضران و خود جارود اين ستايش را شنيدند، پس هنگامى كه جارود نزديك عمر آمد، عمر چند تازيانه به او زد، جارود شگفت زده به عمر گفت : مرا با تو چكار؟!
عمر: واى بر تو! شنيدى آن مرد چه گفت ؟!
جارود: آرى ، ولى چه ارتباطى با اين موضوع دارد؟
عمر: از اين مى ترسيدم كه مردم تو را بشناسند و بگويند اين امير است ، پس دوست داشتم قدرى تو را تحقير نموده از مقامت بكاهم (608).
مؤ لّف :
براى مثل چنين اعمالى بوده كه مى گفتند: تازيانه عمر از شمشير حجاج ترسناكترست (609)

38- رفتارى مشابه با ابى بن كعب

و نيز آمده : عمر ديد گروهى به دنبال ابى بن كعب راه مى رفتند، عمر تازيانه اش را براى ابى كشيد.
ابى گفت : يا اميرالمومنين ! از خدا بترس !
عمر گفت : پس اين گروه كيستند كه به دنبال تو مى آيند (610).

39- عمر و غليان ثقفى

و همچنين ابن ابى الحديد آورده : غيلان بن سلمه ثقفى مسلمان شد در حالى كه ده زن داشت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: چهار تا از زنانت را بگذار و بقيه را طلاق ده . غيلان اين كار را كرد، تا اين كه در زمان خلافت عمر چهار زنش را طلاق داده و اموالش را بين فرزندان قسمت نمود، عمر اين را بشنيد، پس غيلان را به نزد خود احضار نموده به وى گفت : گمانم كه شيطان خبر مرگ تو را در دلت انداخته و بدين سبب زنانت را طلاق داده تا آنان را از ميراث محروم نمايى ، و شايد بيش از اندك زمانى زنده نباشى ، به خدا سوگند زنان و اموالت را باز مى گردانى يا زنانت را از تو ارث داده و دستور دهم قبرت را مانند قبر ابورغال سنگسار كنند (611)
مؤ لّف :
غيلان كار حرامى انجام نداده بود، و با اين حال چگونه عمر او را تهديد نموده كه اگر آنان را باز نگرداند دستور مى دهد قبرش همچون قبر ابورغال راهنماى حبشه در ويران نمودن خانه كعبه سنگسار شود و چگونه خواسته زنانش را پس از طلاق و بيگانه شدن آنان را از او ارث دهد؟!

40- رفتار عمر با پسرش عبدالرحمن

و نيز آورده : عبدالرحمن پسر عمر شراب نوشيده بود، عمر و بن عاص در ميان خانه خود به او حد زد، اين خبر به عمر رسيد، عمر برآشفت و در نامه اى به عمرو بن عاص چنين نوشت : واى بر تو! عبدالرحمن را در ميان خانه ات سرمى تراشى و به او حد مى زنى ... آنگاه كه نامه ام به تو برسد عبدالرحمن را در ميان عبايش پيچانده ، او را بر شتر ناهموارى سوار و نزد من بفرست تا سزاى كردار زشتش را ببيند.
عمرو عبدالرحمن را به همان كيفيت به نزد عمر فرستاد و به عمر نوشت : من عبدالرحمن را در ميان خانه خودم حد زده ام و به خدا سوگند ديگران را نيز در همين جا حد مى زنم ... تا اين كه پس از چند روز عبدالرحمن در نهايت ضعف و بى حالى بر عمر وارد گرديد، عمر او را مورد عتاب و سرزنش ‍ قرار داده وگفت : آيا شراب مى نوشى ؟ تازيانه ها! عبدالرحمن بن عوف به عمر گفت : يا امير المومنين ! يك بار به او حد زده اند. عمر به حرف او اعتنايى ننموده او را از سخن گفتن بازداشت ، و آنگاه عبدالرحمن در زير ضربات تازيانه ها قرار گرفت و فرياد مى كرد و مى گفت : بيمارم ، به خدا سوگند مرا مى كشى ! ولى عمر به او توجهى نكرده تا اين كه حد كاملى بر او جارى نمود و آنگاه او را به زندان انداخت ، تا اين كه در زندان بيمار شده ، پس از يك ماه از دنيا درگذشت .
مؤ لّف :
اين گونه اعمال و رفتار عمر چه توجيهى مى تواند داشته باشد، از يك طرف مى بينيم پسرش عبدالرحمن را كه به او علاقه اى نداشته به اسم اجراى حد بر او مى كشد، و از سويى هم قدامه بن مظعون را كه مورد توجه و علاقه اش بوده و خواهر عمر همسر او و خواهر او همسر عمر بوده حد نمى زند.
چنانچه در كتاب اسد الغابه (612) آمده : قدامه عامل عمر در بحرين بود، جارود عبدى از بحرين به مدينه نزد عمر رفت و بر شرب خمر قدامه گواهى داد، و ابوهريره نيز، بر اين كه او شراب را قى كرده است ، عمر به ابوهريره گفت : گواهى تو ناتمام است ، با اين كه شهادت او نيز نقصى نداشت ؛ زيرا تا شراب ننوشيده آن را قى نكرده است و قدامه پس از اين شهادتها به نزد عمر آمد و عمر متعرض او نگرديد، تا اين كه جارود از عمر مطالبه اجراى حد بر او را نمود ولى عمر به او اعتنا نكرده غضبناك در وى نگريست و به او گفت : تو خصمى يا گواه ؟
جارود: گواه .
عمر: بسيار خوب گواهيت را ادا نمودى .
پس جارود ساكت شده موضوع را تعقيب نكرد. با اين كه بر عمر لازم بود كه از باب وجوب امر به معروف جارود را مامور حد زدن قدامه گرداند ولى اين كار را نكرده ، تازه موقعى كه جارود آن را از عمر خواستار گرديده با تهديد او مواجه شده و به همين جهت پس از اين ، جارود به عمر گفت : به خدا سوگند حق نيست كه پسر عموى تو شراب نوشد و تو مرا عقوبت دهى .
و نيز در رابطه با مغيره بن شعبه كه مرتكب زناى محصنه شده و سزايش سنگسارى بوده و سه نفر هم بر آن گواهى داده ، عمر از اداى شهادت نفر چهارم جلوگيرى مى كند و علتش هم اين بوده كه مغيره مرد زيرك و با فراستى بوده و عمر در كارها و برنامه هاى خود به فكر و تدبير او نيازمند بوده است .
و از اينجا مى توان دريافت كه علت آن رفتار عمر با جارود كه او را تازيانه زده بود همين مناقشه اى بوده كه قبلا بين جارود و عمر در قضيه قدامه روى داده است .
و نيز آن برخورد تحقيرآميزى كه با ابى بن كعب داشته بدانجهت بوده كه ابى خلافت او را قبول نداشته است ، چنانچه ابونعيم در كتاب حليه مسندا از قيس بن عباد نقل كرده كه مى گويد: به منظور ديدار با اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد مدينه شدم ، و از همه بيشتر به ملاقات ابى علاقه مند بودم پس در صف مقدم نماز جماعتش ‍ شركت نموده او را ديدم كه كسى از اداى نماز براى حاضران سخنرانى كرده ، جملگى سراپا گوش بودند، شنيدم از او كه مى گفت : قسم به پروردگار كعبه كه هلاك شدند اهل عقد (اصحاب سقيفه )، و ديگران را نيز به هلاكت رساندند، و من تاسفى براى خود آنان ندارم ، تاسف من براى كسانى است كه به وسيله آنان گمراه و تباه گرديدند.
و همچنين آن برخوردى كه عمر با عمار ياسر داشته بدانجهت بوده كه مى دانسته عمار از شيعيان اميرالمومنين عليه السلام است ، وگرنه آيا پاسخ عمار كه او را از يك حكم شرعى آگاه كرده بود، تهديد او بود با اين كه بزرگى و جلالت قدر عمار مورد اتفاق همه است ، و او كسى است كه بدون خلاف ، آيه شريفه : الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان (613) در حق او نازل شده است .
و كسى مانند عايشه درباره او گفته : عمار از كف پا تا نرمى گوش پر از ايمان به خداست . و اينجاست كه معنا مفهوم سخنان اميرالمومنين عليه السلام به خوبى روشن مى شود كه درباره او فرمود: فصيرها فى حوره خشناء يغلظ كلمها، و يخشن مسها، و يكثرالعثار فيها، والاعتذار منها، فصاحبها كراكب الطعبه ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم ، فمنى الناس لعمر الله بخبط و شماس و تلون و اعتراض ، فصبرت على طول المده و شده المحنه (614).
پس اولى ابوبكر امر زمامدارى را در طبعى خشن قرار داد كه دلها را سخت مجروح مى كرد و تماس با آن خشونتى ناگوار داشت ، در چنان طبعى خشن كه منصب زمامدارى به آن تفويض شد، لغزشهاى فراوان به جريان مى افتد و پوزشهاى مداوم به دنبالش دمساز طبع درشتخو چونان سوار بر شتر چموش است كه اگر افسارش را بكشد، بينى اش بريده شود و اگر رهايش كند از اختيارش به در رود، سوگند به خدا مردم در چنين خلافت ناهنجار به مركبى ناآرام و راهى خارج از جاده ، و سرعت در رنگ پذيرى و به حركت در پهناى راه به جاى سير در خط مستقيم مبتلا گشتند، من به درازى مدت و سختى مشقت در چنين وضعى تحمل كارها نمودم (615).

41- جرم عبيدالله پسر عمر

ابن ابى الحديد آورده : كنيز عبيدالله پسر عمر از عبيدالله به نزد عمر شكايت برد، و از عبيدالله با كنيه ابوعيسى ياد كرد، عمر از او پرسيد ابوعيسى كيست ؟
كنيز: پسرت عبيدالله .
عمر: واى بر تو! او را ابوعيسى مى خوانى ؟ و آنگاه عبيدالله را به نزد خود فراخوانده به او گفت : عجب كنيه خود را ابوعيسى گذاشته اى ؟!
عبيدالله ترسيد وفزع بيتابى نمود و سپس عمر دست او را به دندان گاز گرفت و او را كتك زد و به وى گفت : واى بر تو! آيا عيسى را پدرى هست ؟ آيا كنيه هاى بيشمار عرب را نمى دانى : ابوسلمه ، ابوحنظله ، ابوعرفطه ، ابومره . و عادت عمر اين بود كه هرگاه بر يكى از افراد خانواده اش غضب مى كرد تا او را به دندان گاز نمى گرفت خشمش فرو نمى نشست و دلش تشفى نمى يافت (616).
مؤ لّف :
كنيه ابومره كه عمر آن را نيز شمرده در شرع ، مورد نهى قرار گرفته است چنانچه در كافى (617) در اين خصوص ‍ روايتى آمده است .

42- تازيانه به جاى هديه

در كامل ابن اثير آمده : از جمله مرتدين قبيله سليم ابوشجره بن عبدالعزى سلمى پسر خنساء (شاعره معروفه ) بوده . وى قصيده اى سرود كه شعر اولش اين است :

صحا القلب عمن هواه واقصرا
و طاوع فيها العاذلين وابصرا
تا اين كه گفته :
فرويت رمحى من كتيبه خالد
وانى لارجو بعدها ان اعمرا
و پس از مدتى باز مسلمان شده و در زمان خلافت عمر به مدينه رفت ، پس عمر را ديد كه از مستمندان دستگيرى مى كند، پيش رفت و ازاو درخواست كمك نمود، عمر به او گفت : تو كيستى ؟
ابوشجره خود را معرفى كرد، عمر او را شناخت و به او گفت : فهميدم تو كيستى تو همان دشمن خدايى ، نه به خدا سوگند چيزى به تو نخواهم داد آيا تو آن كسى نيستى كه مى گفتى :
فرويت رمحى من كتيبه خالد
و انى لارجو بعدها ان اعمرا
و تازيانه را بر سرش فرود آورد، در اين موقع ابوشجره بسرعت دويد و سوار بر شترش شده به قوم خود ملحق گرديد و گفت :
ضن علينا ابوحفص بنائله
وكل مختبط يوم له ورق (618)
43- عمر و تقاضاى اعرابى

در نهايه ابن اثير آمده : مرد عربى به عمر گفت : شترم از حركت باز ايستاده بارم را حمل كن ، عمر به او گفت : بخدا سوگند دروغ مى گويى ، و تقاضاى او را اجابت نكرد، پس ‍ اعرابى گفت :
اقسم بالله ابوحفص عمر
ما مسها من نقب ولادبر
فاغفر له اللهم
ان كان قد فجر
سوگند ياد كرد ابوحفص ، عمر كه آسيبى به شترم نرسيده ، خدايا بيامرز او را كه به دروغ ، قسم خورده است (619)
و از اين شعر اعرابى بر مى آيد كه عمر به دروغ سوگند ياد كرده بود.

44- ملامت بيجا

بلاذرى در فتوح البلدان آورده : عمر به طليحه پس از اين كه مسلمان شده بود گفت : تو همان كسى هستى كه به دروغ ادعاى پيامبرى مى كردى و مى گفتى : خداوند ارزشى براى صورت به خاك گذاشتن و زشتى پشتهاى شما قائل نبوده ، بايد خداى را ايستاده و با عفت بستاييد...
طليحه به عمر گفت : آنها از فتن كفر بوده كه اسلام همه را محو و نابود نموده ، و بر من ملامتى نيست ، پس عمر ساكت گرديد (620).

45- نويسنده ات را از كار بركنار كن !

و نيز آورده : كاتب ابوموسى در نامه اى به عمر چنين نوشت : از ابوموسى به سوى عمر... عمر از ديدن نامه و مقدم بودن نام ابوموسى بر نام خودش برآشفت و به ابوموسى نوشت : آنگاه كه نامه ام به تو برسد نويسنده ات را تازيانه بزن و او را از كارش بركنار كن (621)

46- به جرم سوال از تفسير قرآن

ابن ابى الحديد آورده : مردى از ضبيع تميمى به نزد عمر شكايت برد وگفت : ضبيع تفسير حروفى از قرآن را از ما پرسيده است .
عمر گفت : خدايا! مرا بر ضبيع متمكن گردان ، تا اين كه يك روز كه عمر نشسته و به مردم طعام مى داد ناگهان ضبيع وارد شد در حالى كه جامه هايى در بر و عمامه اى بر سر داشت ، پس جلو رفت و به خوردن غذا مشغول گرديده ، پس از صرف غذا از عمر پرسيد معناى : والذاريات ذروا فالحاملات وقرا (622) چيست ؟
عمر گفت : واى بر تو! تو ضبيع هستى ؟ پس آستينها را بالا زد و به جان او افتاد. و به حدى او را زد كه عمامه اش از سرش ‍ افتاد و زلفهايش نمايان گرديد، در اين موقع عمر به او گفت : به خدا سوگند اگر سرت را تراشيده ديده بودم گردنت را مى زدم ، و آنگاه او را در اتاقى زندانى كرد و هر روز صد ضربه به او مى زد و سپس وى را بر شتر برهنه اى سوار نموده به بصره فرستاد و به ابوموسى نوشت تا مردم را از معاشرت با او منع كند و به مردم بگويد كه ضبيع علم را فراگرفته اما در آن به خطا رفته است .
ضبيع پس از اين ماجرا تا پايان عمر در ميان قوم و قبيله خود و عموم مردم خوار و ذليل گرديد با اين كه پيش از آن ، رئيس و بزرگ قوم خود بود.
مؤ لّف :
آيا سزاى كسى كه در مقام فهميدن كلام خدا برآمده كتك زدن است ، و آيا در صورتى كه سرش تراشيده بود جزايش سر بريدن ! و اما اميرالمومنين عليه السلام پس در حالى كه بر منبر بود ابن كوا از آن حضرت عليه السلام معناى والذاريات را پرسيد، فرمود: مقصود بادهاست ، معناى فالحاملات را پرسيد. فرمود: ابرهاست . معناى الجاريات را پرسيد، فرمود: كشتى هاست .
فالمقسمات را پرسيد، فرمود: فرشتگان است . و تمام مفسرين اين آيات را به همين نحو تفسير كرده اند.
و عجب اين كه عمر از يك طرف با ضبيع به جرم سوال نمودنش از تفسير آيات قرآن اين گونه برخورد مى كند و از سوى ديگر از وصيت كردن رسول خدا صلى الله عليه و آله جلوگيرى مى كند و مى گويد: حسبنا كتاب الله ؛ قرآن براى ما كافى است . در حالى كه خودش معناى اب را كه به معناى علوفه دام است نمى دانسته .

47- من نبودم ، دوستم بود

دميرى در حيوه الحيوان از قبيصه بن جابر نقل كرده كه مى گويد: در حال احرام آهويى صيد كردم ، پس در حكم آن شك نمودم از اين رو نزد عمر رفته تا حكم مساءله را از او جويا شوم ، ديدم مردى سفيد چهره و لاغر اندام در كنار او نشسته است ، او عبدالرحمن بن عوف بود. مساله ام را از عمر پرسيدم ، عمر به عبدالرحمن رو كرده و به او گفت : به نظر تو قربانى گوسفندى براى او كافى است ؟
عبدالرحمن گفت : آرى .
پس عمر به من گفت : تا گوسفندى ذبح كنم . و چون از نزد او برخاستم مردى كه همراهم بود به من گفت : مثل اين كه اميرالمومنين عمر حكم مساءله را بلد نبود و از ديگرى پرسيد. عمر بعضى از سخنان او را شنيد، پس با تازيانه ضربه اى به او زد و آنگاه هم متوجه من شد تا مرا نيز بزند ولى من گفتم من كه چيزى نگفتم ، رفيقم بود، پس از من صرفنظر كرد (623).

48- برداشت عمر

ابن ابى الحديد آورده : مردم پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله در كنار درختى كه آن حضرت در زير آن با مسلمانان بيعت (بيعه الرضوان ) نموده بود مى رفتند و نزد آن نماز مى خواندند. عمر به مردم گفت : مى بينم شما را كه به پرستش عزى بازگشته ايد، از اين پس كسى را نزد من نياورند كه چنين عملى انجام داده باشد وگرنه او را مى كشم آن گونه كه مرتد كشته مى شود. و آنگاه دستور داد درخت را بريدند (624).

49- عمر و قيافه شناس

ابن قتيبه در عيون آورده : دو نفر بر سر يك كودك با هم نزاع مى نمودند. هر كدام از آنان كودك را از خود مى خواند، خصومت به نزد عمر بردند، عمر از مادر كودك سوال نمود، او گفت : هر دوى آنها با فاصله يك حيض با من مباشرت نموده اند، عمر دو نفر قيافه شناس را طلبيد، يكى از آن دو گفت : آشكار بگويم يا پنهان ؟ كودك از هر دوى آنهاست . عمر چنان او را زد كه نقش بر زمين گرديد، و سپس از ديگرى پرسش كرد، دومى هم مانند اول اظهار نظر نمود. عمر گفت : من نمى دانستم چنين چيزى امكان پذير است ، ولى مى دانستم كه چند سگ نر با يك ماده سگ جمع شده ، هر توله اى از او به يك نر مربوط مى شود (625).
مؤ لّف :
عجبا از اين اجتهاد و استكشاف حكم ! پس بنابر آنچه كه عمر استنباط نموده ، تعدد ازدواج بلا مانع خواهد بود!

50- حكم بدون دليل

در اغانى آمده : عمر مردى از قريش را به نام ابوسفيان مامور كرد تا در قراء و روستاها بگردد و كسانى را كه هيچ قرآن نمى دانستند مجازات و تنبيه كند. فرستاده عمر ماموريت را آغاز نموده تا اين كه به محله بنى نبهان رسيد، در آنجا به پسر عموى زيد الخيل كه اوس نام داشت برخورد نمود، اوس ‍ هيچ قرآن نمى دانست پس ابوسفيان چنان او را زد كه منجر به مرگ وى گرديد. دختر اوس براى پدر، مراسم عزا به پا نمود. در اين هنگام حريث بن زيد الخيل وارد قبيله شد، دختر اوس ‍ ماجرا را براى او تعريف كرد، حريث خشمگين شده با نيزه به ابوسفيان حمله ور شد و او و چند تن از همراهانش را به قتل رساند و سپس به شام گريخت . و در اين باره گفت :
الا بكر الناعى باوس بن خالد
اخى الشتوه الغبراء فى الزمن المحل
تا اينكه گفت :
اصبنا به من خيره القوم سبعه
كراما ولم ناكل به حشف النخل (626)
و مقصودش از مصراع اخير اين است كه براى او خونخواهى نموديم و يك دانه خرما بعنوان ديه او نگرفتيم .

51- عمر و مسائل حقوقى

در عيون ابن قتيبه آمده : عمر اشعار زهير بن ابى سلمى را مى خواند تا اين كه به اين بيتش رسيد:
فان الحق مقطعه ثلاث
يمين او نفار او جلاء
و پيوسته از علم زهير نسبت به مسائل قضايى و تفصيلى كه بيان داشته اظهار تعجب مى نمود و مى گفت : حق از اين سه بيرون نيست : سوگند، حكم قرار دادن كاهن ، گواه (627).
مؤ لّف :
تعجب عمر از علم زهير ناشى از عدم اطلاع اوست از مسائل قضايى ، چرا كه نفار از قوانين جاهليت است اسلام تنها به وسيله گواه و سوگند، حكم مى كند.

52- رسوايى دنيا از رسوايى آخرت آسانترست

طبرى در تاريخش از فضل بن عباس نقل كرده كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در آغاز بيمارى وفاتش به نزد من آمد تا اين كه مى گويد پيامبر به مردم فرمود: هر كس بر خود از چيزى مى ترسد (كار زشتى انجام داده و از آن بر خود ترس دارد) برخيزد برايش دعا كنم .
فضل مى گويد: مردى برخاست و عرض كرد: يا رسول خدا! من منافقم ، من دروغگو هستم ، و هيچ كار زشتى نبوده مگر اين كه مرتكب شده ام . در اين وقت عمر برخاست و زبان به اعتراض او گشود و گفت : اى مرد!تو آبروى خودت را بردى . پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به عمر فرمود: اى پسر خطاب ! رسوايى دنيا به مراتب از رسوايى آخرت آسانتر است ، و آنگاه براى آن مرد دعا نموده به درگاه خدا عرضه داشت :اللهم ارزقه صدقا و ايمانا، و صيره امره الى خير؛ بار خدايا به اين مرد صداقت و ايمانى روزى فرما و كارش را نيكو گردان (628).

53- عمر و بيمارى وب

ابن ابى الحديد آورده : عمر به شام مى رفت ، در بين راه امراى ارتش (ابوعبيده جراح و همراهانش ) را ديد، آنان از شيوع بيمارى وبا در شام به او خبر دادند. عمر به ابن عباس گفت : مهاجرين را به نزد من بخوان . ابن عباس مهاجرين را طلبيده عمر در اين باره از آنان نظر خواست ، آنها اختلاف كردند، بعضى گفتند تو به منظور انجام ماموريتى بيرون آمده اى صلاح نيست آن را انجام نداده باز گردى ، تا اين كه عبدالرحمن بن عوف كه از پى كارى غايب شده بود آمد، پس ‍ به عمر گفت : من در اين باره از رسول خدا صلى الله عليه و آله مطلبى دارم ، از آن حضرت شنيدم كه مى فرمود: هرگاه شنيديد كه در محلى بيمارى وبا هست به آنجا نرويد، و هرگاه در محلى بوديد و وبا آمد به عنوان فرار از وبا از آنجا خارج نشويد. پس عمر سپاس الهى به جاى آورد (629)

54- عمر و اراضى مفتوح العنوه

بلاذرى آمده : عمر به منظور تقسيم زمين هاى جابيه كه مفتوح العنوه بودند به آنجا سفر كرد، معاذ بن جبل به عمر گفت : اگر اين زمينها را تقسيم كنى بى عدالتى خواهد شد؛ زيرا اينها بتدريج از بين رفته و سرانجام ، اين مال بسيار، ملك يك نفر خواهد شد، و در نتيجه نسل آينده كه حافظ و نگهدار اسلام خواهند بود از آنها نصيبى نخواهند داشت ؛ بنابراين ، به گونه اى عمل كن كه منافع تمام مسلمين حال و آينده را در نظر گرفته باشى ، پس عمر بر طبق گفته معاذ عمل كرد (630)

55- نسيان !

ابن ابى الحديد آورده : عمر در اواخر عمرش نسيانى عارضش ‍ شده بود بطورى كه عدد ركعات نماز را فراموش كرد بدين جهت مردى را پيش روى خود قرار مى داد و با تلقين او نمازش را به جا مى آورد (631).

56- چاره انديشى !

ابن قتيبه در عيون آورده : مردى در نماز جماعت عمر، محدث شد، همين كه عمر از نماز فارغ گرديد، آن شخص را قسم داد كه برخيزد و وضو بگيرد و نمازش را دوباره بخواند، ولى هيچ كس برنخاست . جرير بن عبدالله به عمر گفت : ما همگى و خودت بر مى خيزيم و وضوء مى گيريم و نمازمان را اعاده مى كنيم و در نتيجه نماز ما مستحب و آن كسى كه حدث از او سر زده واجب خواهد شد. عمر به جرير گفت : خدا رحمتت كند كه در جاهليت شريف بودى و پس از اسلام فقيه شدى (632)
مؤ لّف :
هم گفتار عمر و هم چاره انديشى جرير در ركاكت برابرند، و صحيح اين بود كه عمر چنانچه احتمال مى داد كه آن مرد حكم باطل بودن نمازش را نمى داند بطور عموم بگويد: كسى كه در مسجد مبطلى از او سرزده بايد پس از بازگشت به خانه وضو و نمازش را اعاده كند.

57- خليفه ام يا پادشاه ؟!

ابن ابى الحديد مى نويسد: روزى عمر در حالى كه مردم در اطرافش حلقه زده بودند، گفت : به خدا سوگند نمى دانم خليفه ام يا پادشاه ؟! پس اگر پادشاه باشم در خطر بزرگى افتاده ام . يكى از حاضران به وى گفت : همانا كه بين خليفه و پادشاه فرق هست ، و كار تو به خواست خداوند نيكوست .
عمر: فرقشان چيست ؟
مرد: خليفه نمى گيرد مگر به حق و صرف نمى كند مگر در حق تو و بحمدالله چنين هستى . و پادشاه مردم را به بيراهه مى برد و مال اين يكى را مى گيرد و به ديگرى مى دهد. پس ‍ عمر ساكت شد و گفت : اميدوارم خليفه باشم (633).
مؤ لّف :
گو اينكه همين اظهار ترديد و تشكيك عمر در كار خود كه نمى دانسته خليفه است يا پادشاه كافى است در اثبات شق دوم ، ولى به خدا سوگند او مى دانسته خليفه نيست و خودش ‍ هم به اين تصريح نموده و اهل كتاب نيز از پيش از اسلام به او خبر داده بودند.
اما اول :
خطيب در تاريخ بغداد از عتبه بن غزوان نقل كرده كه مى گويد: عمر در زمان خلافتش سخنرانى كرد و گفت : ما هفت نفر بوديم با رسول خدا صلى الله عليه و آله كه بر اثر خوردن برگ درختان ، گوشه لبهايمان زخم شده بود تا اين كه من مقدارى شير به دست آورده آن را بين خود و سعد تقسيم كردم ، و امروز هر كدام ما فرمانروايى شهر و ديارى هستيم ، و هيچ نبوتى نبوده جز اين كه با گذشت زمان به پادشاهى و سلطنت مبدل شده است .
و اما دوم :
ابواحمد عسكرى نقل كرده كه : عمر با وليد بن مغيره به منظور تجارت براى وليد به شام مى رفتند و در آن موقع عمر هيجده ساله بود، و كارش براى وليد، شتر چرانى و حمل بارها و نگهدارى كالاهاى او بود، و چون به بلقا رسيدند، يكى از علماى روم با آنان برخورد نموده ، عالم پيوسته به عمر نگاه مى كرد، نگاههايى طولانى ، و آنگاه به عمر گفت : گمانم نام تو عامر يا عمران يا مانند اينها باشد، عمر پاسخ داد: اسم من عمر است .
عالم گفت : رانهايت را برهنه كن ، و چون برهنه كرد بر يكى از آنها خال سياهى به قدر كف دستى بود، عالم از عمر خواست سرش را برهنه كند، پس اصلع بود، عالم از او خواست بر دستش تكيه كند، و او چپ دست بود سپس عالم به او گفت : تو پادشاه عرب خواهى شد.
عمر خنده اى مسخره آميز بر لبان گرفت .
عالم گفت : مى خندى ؟ به حق مريم بتول تو پادشاه عرب و فارس و روم خواهى شد، عمر با بى اعتنايى عالم را ترك گفت و به كار خود مشغول گرديد، و بعدا كه شرح اين قصه را نقل مى كرد مى گفت كه : آن عالم رومى در آن سفر، پيوسته مرا همراهى مى نمود تا زمانى كه وليد كالاهاى خود را فروخت و... (634).
آرى ، تنها كسى كه متصف به صفات خلفاى بر حق الهى بوده (آنان كه نمى گيرند مگر به حق و صرف نمى كنند مگر در حق ) اميرالمومنين على عليه السلام است . چنانچه دوست و دشمن و خود عمر درباره او به اين مطلب اقرار نموده اند. چنانچه عمر در شوراء گفت : على كسى است كه اگر شمشير بر گردنش باشد او را از انجام حق باز نمى دارد. و ابن ملجم قاتل آن حضرت نيز درباره او گفته كه : او همواره پايبند به حق و آمر به معروف و عدل بود، و ما تنها حكميت او را منكريم . و هرگز آن حضرت اهل سياست به معناى خدعه و نيرنگ نبود، و به همين جهت هم از حق خود صرفنظر كرد آنگاه كه عبدالرحمن بن عوف به آن حضرت گفت : در صورتى با شما بيعت مى كنم . و همچنين حاضر شد خلافتش متزلزل باشد پس از به خلافت رسيدنش ولى راضى نشد كه معاويه راحتى براى يك ساعت هم بر سر كارش نگهدارد. (هنگامى كه مغيره بن شعبه به عنوان خيرخواهى به آن حضرت گفت : صلاح كار شما در اين است كه معاويه را بر سر كارش باقى بگذاريد) (635).