قضاوتهاى اميرالمومنين على عليه السلام

آيه الله علامه حاج شيخ محمد تقى تسترى

- ۱۰ -


3- دخترى كه به زنا متهم شد!

در خرائج راوندى است كه نه يا ده برادر در قبيله اى عرب زندگى مى كردند و تنها يك خواهر داشتند كه بسيار به او علاقه مند بودند، آنان به خواهر گفتند: هر چه خداوند به ما روزى مى دهد نزد تو مى سپاريم و تو ازدواج نكن ؛ زيرا به غيرت ما نمى گنجد كه تو ازدواج نمايى ، خواهر با آنان موافقت كرد و به خدمتگزارى آنان پرداخت . برادران نيز خواهر را گرامى مى داشتند، تا اين كه روزى خواهر پس از پاكى از عادات ماهيانه براى غسل نمودن بر سر چشمه آبى رفت و در ميان آب نشست ، اتفاقا زالويى در جوف او داخل شد و پس از مدتى زالو بزرگ شده و شكم زن بالا آمد، برادران پنداشتند كه خواهر آبستن شده و به آنان خيانت كرده است ، تصميم گرفتند او را بكشند، ولى بعضى از آنان ممانعت كرده ، گفتند: او را نزد على بن ابيطالب مى بريم ، خواهر را نزد على عليه السلام برده و ماجرا را شرح دادند.
اميرالمومنين : طشتى پر از لجن برايم بياوريد! و به زن دستور داد ميان طشت بنشيند و در آن حال زالو از جوف زن بيرون آمد و در ميان طشت قرار گرفت . برادران چون اين تدبير و علاج حيرت آور بديدند، گفتند: يا على ! تو پروردگار ما هستى و تو غيب مى دانى ! اميرالمومنين عليه السلام آنان را از اين گفتار، منع نموده و به آنها فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله از طرف خداوند به من خبر داده كه اين قضيه در اين ماه و در اين روز و در اين ساعت ، واقع خواهد شد (527).
4- داستان جويريه

مردى با جويريه بن عمر بر سر ماده اسبى با هم نزاع مى كردند، هر كدام ، آن را از خود مى دانست .
على عليه السلام فرمود: گواه بياوريد؟
گفتند: نه . پس به جويريه فرمود: اسب را به اين مرد بده !
جويريه گفت : يا اميرالمومنين ! بدون گواه ؟
على عليه السلام فرمود: من به تو از خودت آگاهترم ، آيا فراموش كرده اى رفتار جاهلانه ات را در عصر جاهليت . و حضرت او را از كردارش خبر داد (528).

فصل پنجاه و چهارم : قضايايى كه مدعى عليه را ذيحق نموده

چهار نفر مالك يك شتر بودند، يكى از آنان شتر را عقال نمود، شتر راه مى رفت و با ريسمان خود بازى مى كرد كه ناگهان به زمين خورد و هلاك گرديد، در اين موقع آن سه نفر ديگر با اين يكى به منازعه برخاسته و قيمت شتر را از او مطالبه كردند. حضرت امير عليه السلام به آن سه نفر فرمود: شما بايد سهم آن يكى را بدهيد؛ زيرا او از حق خود نگهدارى نموده و شما چون از حق خود مراقبت نكرده ايد حق او را نيز تلف كرده ايد. (529)
و گذشت در فصل سيزدهم خبر يكم كه آن حضرت صاحب سه گرده نان را كه مدعى چهار درهم بود، تنها يك درهم داد، و مدعى عليه را ذيحق نمود.
خاتمه
پاره اى از قضايا و رفتار و گفتار خلفا به نقل از تواريخ عامه و يادآورى نكات و اشاراتى پيرامون آنها

1- اولين و آخرين فتنه

مبرد در كمال آورده : روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردى كه در حال سجده بود اشاره نمود تا اينكه گويد پيامبران به حاضران فرمود: آيا كسى از شما اين مرد را مى كشد؟ در اين موقع ابوبكر آستينها را بالا زد و شمشير را به دست گرفت و به سوى آن مرد حركت كرد، ولى ديرى نپاييد كه برگشت و به پيامبر گفت : آيا مردى را بكشم كه لا اله الا الله مى گويد؟!
رسول خدا به او پاسخى نداد و دگر بار به حاضران فرمود: آيا كسى اين مرد را مى كشد؟ عمر برخاست ولى او نيز اعمالى مشابه آنچه كه ابوبكر انجام داده بود انجام داد، سومين بار پيامبر فرمود: آيا كسى از شما اين مرد را مى كشد؟ اين دفعه على بن ابيطالب عليه السلام برخاست و به طرف آن مرد روانه گرديد، ولى پيش از آن كه بر او دست يابد او فرار كرده بود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اين اولين و آخرين فتنه بود (530).
و نيز مبرد همين روايت را بطريق ديگرى نقل كرده و در آن آورده كه ابوبكر نزد رسول خدا (ص ) چنين عذر آورد كه او را در حال ركوع ديده ، وعمر به اين كه او را در حال سجده ديده است و آنگاه پيغمبر فرمود: اگر اين مرد كشته مى شد هيچ دو نفرى در دين خدا با هم اختلاف نمى كردند.
و خبر را ابن طاووسى نيز در طرائف از كتاب حافظ محمد بن موسى شيرازى و او از تفاسير دوازده گانه معتبر: تفسير يعقوب بن سفيان ، يوسف بن موسى القطان ، ابن جريح ، مقاتل بن سليمان ، مقاتل بن حيان ، وكيع ، قاسم بن سلام ، على بن حرب ، سدى ، مجاهد، ابوصالح ، قتاده ، نقل كرده است (531).
مؤ لّف :
مردى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان قتلش را داده بود ذوالخو يصره تميمى بوده كه در جنگ صفين پس از آن كه قرآنها بر بالاى نيزه ها رفت رئيس و سركرده منافقين گرديد، و پيش از آن نيز موقعى كه رسول خدا غنائم خيبر را تقسيم كرد به آن حضرت نسبت بى عدالتى داد و با اين جسارتش ، پيامبر را به خشم آورده تا جائى كه حضرتش ‍ به او فرمود: واى بر تو! اگر من به عدالت عمل نكنم چه كسى خواهد كرد؟ و با اين اسائه ادبش از اسلام خارج گرديده مرتد شد (532).
شهرستانى در كتاب ملل و نحل (533) وقوع اين ماجرا را اولين شبهه اى دانسته است كه در ميان امت اسلام اتفاق افتاده ، و دومش جلوگيرى عمر بوده از وصيت كردن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سومش تخلف او بوده با ابوبكر و عثمان از لشكر اسامه ، و چهارمش انكار او بوده وفات پيغمبر صلى الله عليه و آله را.
و با توجه به اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خود ديده بود كه آن مرد در حال نماز است ، پس چه توجهى براى آن عذرها خواهد بود؟! بعلاوه ، عمر كه ديد رسول خدا عذر ابوبكر را نپذيرفت پس چگونه باز به همان مطلب معتذر گرديد. بنابر اين ، چه فرق است بين آن گفتار ذوالخو يصره به رسول خدا و گفتار اينها، جز اين كه تخطئه ذوالخو يصره در باب اموال و تخطئه اينها درباره خون (كه مهم ترست ) بوده ، و اين كه اول بالمطابقه و دوم بالالتزام بوده است و اگر آنان به حقيقت صديق و باطل فرقى نگذاشته اند؟ و چرا در آن ادعايى كه رسول خدا با يك نفر اعرابى داشت او را تصديق نكردند؟ و چرا بين پيغمبر و ديگران فرقى نگذاشتند كه داستان آن در بخش نخست عنوان يك از فصل چهل و سوم گذشت و چرا گفتار خدا را در باره رسولش فرموده : و ما ينطق عن الهوى ، ان هو الا وحى يوحى (534) تصديق ننمودند؟!

2- حسرت ابوبكر

عبدالرحمن بن عوف مى گويد: در مرض وفات ابوبكر به عيادتش رفته بودم ، از او مى شنيدم كه مى گفت : من تنها بر سه چيز تاسف مى خورم كه چرا آنها را انجام دادم و اى كاش از من سر نمى زد! و سه كار انجام نداده ام و آرزو داشتم آنها را انجام مى دادم ، و آرزو داشتم سه مطلب از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى پرسيدم .
امام سه عملى كه آرزو داشتم از من سر نمى زد؛ يكى اين كه متعرض خانه فاطمه نمى شدم و اگر چه مستلزم جنگ و قتالى بود... و ديگر اين كه فجاه را نمى سوزاندم بلكه يا با شمشير او را مى كشتم و يا آزادش مى كردم تا اينكه گويد و اما سه موضوعى كه دوست داشتم از رسول خدا مى پرسيدم ؛ يكى اين كه خليفه پس از او چه كسى خواهد بود تا با او نزاع و تشاجر نكنيم ، و ديگر اين كه ميراث عمه و دختر خواهر را از او سوال مى كردم ... (535).
سند خبر:
و همين خبر را شيخ صدوق (ره ) نيز در كتاب خصال از طريق عامه نقل كرده وليكن در آخر آن چنين آمده : دوست داشتم از رسول خدا از ميراث برادر و عمه پرسش مى نمودم (536).
و نيز روايت را ابن قتيبه در خلفا نقل كرده وليكن در آخر آن چنين آورده : دوست داشتم از رسول خدا صلى الله عليه و آله از ميراث دختر برادر و عمه مى پرسيدم (537).
و همچنين فضل بن شاذان در ايضاح خبر مذكور را از طريق عامه روايت نموده و در ضمن آن آورده : دوست داشتم از لشكر اسامه تخلف نمى كردم ، و دوست داشتم عيينه و طليحه را نمى كشتم (538).
بررسى خبر:
شيخ صدوق در خصال پس از نقل اين خبر مى گويد: و هنگامى كه انصار، محاجه صديقه طاهره را با آنان درباره خلافت شنيدند به آن مخدره گفتند: اگر ما پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنيم اين سخنان شما را شنيده بوديم هرگز از على به ابوبكر عدول نمى كرديم ، ولى فاطمه ، - سلام الله عليها در پاسخ آنان فرمود: آيا روز غدير خم براى كسى عذرى باقى گذاشت ؟!.
ابن قتيبه در خلفا بعد از ذكر محاجه اميرالمومنين عليه السلام با انصار در باره خلافت آورده : بشير بن سعد انصارى نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت نمود، حتى پيش از عمر، بخاطر حسادتى كه نسبت به پسر عمويش سعد بن عباده داشت از اين كه مبادا مردم با او بيعت كنند به آن حضرت گفت : اگر انصار سخنان شما را پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنند شنيده بودند هرگز درباره خلافت شما اختلاف نمى كردند (539).
و نيز آورده : على ، شبها فاطمه را بر استر سوار نموده به مجالس و مجامع انصار مى برد تا از آنان استنصار كند، و آنان در پاسخ فاطمه عليهاالسلام مى گفتند اى دختر رسول خدا! اگر همسر و پسر عم تو قبل از ابوبكر از ما بيعت خواسته بود ما با ديگرى بيعت نمى نموديم و على عليه السلام به آنان مى گفت : آيا صحيح بود كه من در آن موقع پيكر پاك رسول خدا صلى الله عليه و آله را در ميان خانه بگذارم و از خانه خارج شده بر سر خلافت آن بزرگوار با مردم به مشاجره و مخاصمه برخيزم ؟! و فاطمه عليهاالسلام نيز به آنان گفت : اباالحسن كارى بر خلاف وظيفه اش انجام نداده و آنها مرتكب اعمالى شدند كه خدا با آنان حساب و هم مطالبه جواب خواهد نمود (540).
مؤ لّف :
بر فرض اين كه حديث غدير خم ثابت و قطعى نباشد با اين كه كتابها در اين خصوص از طريق اهل سنت نوشته شده و با چشم پوشى از سخنان متواتر و مكرر رسول خدا درباره مساءله خلافت كه از نخستين روزهاى آغاز بعثت تا آخرين لحظات زندگى بر آن تاكيد مى نمود، بويژه نسبت به خويشان نزديكش ‍ كه به دستور خداوند آنان را به اين امر مهم دعوت و ارشاد مى كرده و با صرفنظر از رفتار و اعمال آن حضرت در اين باره ، به گونه اى كه هر كس معتقد به نبوت آن حضرت بوده عادتا به جانشينى اميرالمومنين عليه السلام از براى آن بزرگوار نيز اذعان و اعتقاد پيدا مى كرده ، و بر فرض نبودن آيات قرآنى ، و براهين عقلى ، و فطرت بشرى ، كافى است در اثبات عدم صحت مسلك آنان ، شك و ترديدى كه خليفه آنان در امر خلافت خود داشته است .
وانگهى ، چگونه ابوبكر مى گويد: دوست داشتم از رسول خدا صلى الله عليه و آله از خليفه بعد از او پرسش مى نمودم تا در اين باره نزاعى پيش نيايد، با اين كه رسول خدا خواست كه در هنگام وفاتش اين كار را انجام دهد، و آن را كتبا به ثبت برساند تا بعد از او در گمراهى نيفتند، ولى عمر نگذاشت و به حاضران گفت : پيامبر بر اثر شدت بيمارى هذيان مى گويد. و عمر خود بعدا اعتراف نموده كه از اراده و تصميم پيغمبر باخبر بوده ولى از آن جهت كه آن اقدام با نيات او سازگار نبوده از آن جلوگيرى كرده است .
چنانچه ابن ابى الحديد از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: من در سفرى همراه عمر بودم ، يك روز در حالى كه من و او تنها بوديم به من گفت : اى پسر عباس ! شكايت پسر عمت على را به تو مى كنم كه از او خواستم در اين سفر با من بيايد ولى نپذيرفت و مى بينم گرفته و افسرده است ، به نظر تو علتش ‍ چيست ؟
ابن عباس : خودت علتش را مى دانى .
عمر: يقينا به خاطر از دست دادن خلافت است .
ابن عباس : من هم نظرم همين است ؛ زيرا او عقيده دارد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را جانشين خود قرار داده است .
عمر: ولى چه سود كه خدا اين را اراده نكرده است . تا اينكه گويد و مضمون خبر نيز با تعابير ديگرى نقل شده است (541).
مؤ لّف :
مقصود او از خبر ديگر، روايتى است كه عمر در آن اظهار داشته كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خواست در بيمارى وفاتش ، موضوع خلافت را بيان كند ولى من به خاطر خوف وقوع فتنه و اختلاف ، از آن ممانعت به عمل آوردم ، و رسول خدا نيز نيت و منظور مرا دريافته از بيان آن خوددارى نمود؛ و البته آنچه كه خدا بخواهد واقع خواهد شد.
و اما راجع به اين كه عمر در خبر اول گفته : رسول خدا مى خواست خلافت را براى او على (ع ) قرار دهد ولى خدا نخواست مغالطه اى بيش نيست ؛ زيرا اراده پيامبر جز به فرمان خدا نبوده و خواست پيامبر خواست خداست ، و اين درست نظير اين است كه گفته شود: پيامبران الهى اگر چه مردم را به ايمان آوردن به خدا دعوت كرده اند ولى خدا آن را نخواسته چرا كه مى بينيم آنان ايمان نياورده اند.
و اما گفتار او در خبر دوم كه گفته : رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خواست در مرض وفاتش او اميرالمومنين را به عنوان خليفه بعد از خود معرفى كند ولى من نگذاشتم واقع اين سخن نسبت بيهوده گويى به خداى متعال است ، چنانچه درباره پيغمبر صلى الله عليه و آله به صراحت آن را گفته : زيرا خداوند درباره رسولش مى فرمايد: و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى (542).
و آنجا كه گفته : من نگذاشتم پيامبر تصميمش را عملى كند بخاطر ترس از وقوع فتنه ... معنايش اين است كه او عمر نسبت به مصالح اسلام و مسلمين از خدا و رسولش آگاه تر است !
و اما داستان فجاه كه ابوبكر او را سوزانده بود و پيش از مرگ ، آرزو مى كرد كه يا او را آزاد مى نمود و يا به نحو ديگرى وى را به قتل مى رساند او، اياس بن عبد يا ليل سلمى بوده كه از ابوبكر اسلحه خواست تا با مرتدين از اسلام نبرد كند، و چون اسلحه گرفت با آن به جنگ مسلمانان رفت . پس ابوبكر طريقه بن حاجز را مامور دستگيرى او نمود، تا اينكه طريقه وى را اسير و دستگير نموده به نزد ابوبكر آورد. ابوبكر دستور داد در بيرون شهر مدينه آتشى بزرگ افروخته اياس را دست بسته در ميان آن انداختند (543).

3- ابوبكر دست مهمان را قطع كرد

فضل بن شاذان در ايضاح از ابوبكر بن ابى عياش و هيثم و حسن لولوى (قاضى ) نقل كرده كه ابوبكر مردى را كه دست راستش قطع شده بود به مهمانى خود فرا خواند. مهمان ظاهرى آراسته داشت ، ابوبكر به وى گفت : بخدا سوگند كردار تو به كردار سارقان نمى ماند، بنابراين چه كسى دست تو را بريده است ؟
مهمان گفت : يعلى بن متيه در يمن از روى تعمدى و ستم دست مرا قطع كرده است .
ابوبكر گفت : من در اين باره تحقيق مى كنم و چنانچه صحت ادعايت ثابت گرديد، دست يعلى را در قصاص دست تو قطع خواهم كرد. اتفاقا در آن روزها گردنبند اسماء بنت عميس ‍ مفقود گرديد و هر چه تفحص كردند آن را نيافتند، طلحه بن عبيدالله به نزد ابوبكر آمد و گفت : مهمان را تفتيش نمى كنى ؟
ابوبكر: من هرگز گمان دزدى درباره او نمى دهم .
طلحه اصرار كرد و گفت : بخدا سوگند من بايد او را بازرسى كنم ، تا اين كه مهمان را تفتيش كرده گردنبند را از اتاقش بيرون آورد. ابوبكر چون اين را ديد دست چپ مهمان را نيز قطع كرد.
پس از نقل اين خبر، ابراهيم بن داوود و حسن لولوى به راوى حديث ابوعلى گفتند: آيا ابوبكر مى توانسته دست چپ آن مرد را ببرد؟
ابوعلى گفت : چاره اى ندارم جز اين كه بگويم ابوبكر اشتباه كرده است ؛ زيرا در اين حكم شكى نيست كه كسى كه يك دستش در اثر دزدى قطع شده ، بار ديگر پاى چپش قطع مى شود، و در نوبت سوم ، حكم قطع ندارد بلكه زندانى شده به قدر ضرورت از بيت المال به او آذوقه مى دهند. و خطاى ديگر اين كه مهمان ، همانند يك تن از اهل خانه ، مامون است ، و حكم قطع درباره او روا نيست (544).

4- ابوبكر و حكم قسامه

بلاذرى در فتوح البلدان آورده : قيس در جريان قتل داذويه كه در صنعا كشته شده بود متهم گرديد. ابوبكر وى را به وسيله مهاجر بن ابى اميه كه عامل او در صنعا بود نزد خود فرا خواند، و هنگامى كه قيس بر ابوبكر وارد گرديد، ابوبكر او را در كنار منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله پنجاه بار سوگند داد كه او را داذويه را نكشته و سپس آزادش كرد (545).
مؤ لّف :
حكم قسامه براى مدعى قتل و به منظور اثبات آن ، تشريع شده نه براى منكر.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از ابوجعفر نقيب نقل كرده كه بارها اتفاق مى افتاد كه ابوبكر، قضاوتى مى نمود و كسانى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله همانند بلال و صهيب و امثال آنان ، حكم او را نقض مى كردند، و در اين خصوص قضايايى نيز نقل كرده است (546).

5- ابوبكر و حكم ميراث اجداد

در كتاب اسد الغابه از قاسم بن محمد بن نقل كرده كه دو جده (مادر مادر و مادر پدر) كه هر كدام خواستار ميراث بودند نزد ابوبكر آمدند. ابوبكر 6/1 تركه ميت را به مادر مادر داد و مادر پدر را محروم كرد. عبدالرحمن بن سهل مردى از انصار كه در جنگ بدر نيز حضور داشته به ابوبكر گفت : اى خليفه ! كسى را ارث دادى كه اگر او مرده بود و اين ميت زنده مى بود از او ارث نمى برد، و برعكس . كسى را محروم نمودى كه اگر او مرده بود و اين ميت زنده بود از او ارث مى برد. ابوبكر به خطاى خود پى برد و 6/1 را بين آنان بطور مساوى قسمت نمود (547).
و همين روايت را نيز شيخ طوسى (ره ) درتهذيب با اختلافى در لفظ نقل نموده است (548).
و نيز قضيه ديگرى نقل كرده كه جده اى (مادر پدر) به نزد ابوبكر رفت و گفت : از پسر پسرم ارث مى خواهم ، ابوبكر گفت : من آيه اى از قرآن در اين باره به خاطر ندارم ، ولى از ديگران مى پرسم ، و چون پرسيد، مغيره به او گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله جده را 6/1 داده است .
ابوبكر به مغيره گفت : جز تو كسى هم اين را از رسول خدا شنيده است ؟
مغيره گفت : بله ، محمد بن مسلمه . پس ابوبكر طبق گواهى آنان 6/1 تركه را به آن زن داد. پس از گذشت مدتى مادر مادر همان ميت نزد ابوبكر رفته از او مطالبه ميراث نوه اش را نمود. ابوبكر به او گفت : آنچه كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين خصوص نقل كرده اند شامل تو نمى شود و به جده پدرى اختصاص دارد از اين رو حكم مساءله تو را نمى دانم . و چنانچه 6/1 را بين هر دو نفرتان قسمت كنيد، خودتان بهتر مى دانيد (549).

6- حكم عمر درباره نژاد خروس

جاحظ در كتاب حيوان آورده : در زمان خلافت عمر، دو مرد به وسيله خروس ، قمار بازى مى كردند، عمر اين را شنيد پس به قتل نژاد خروس فرمان داد. مردى از انصار به نزد عمر رفت و به او گفت : آيا به كشتن دسته اى مخلوقات خدا كه تسبيح گوى پروردگارشان هستند فرمانى مى دهى ؟!
عمر متوجه خطاى خود شده حكم خود را لغو كرد (550).

7- عمر و خرافات جاهليت

و نيز در همان كتاب در ضمن بيان خرافات اهل جاهليت آورده : از جمله معتقدات آنان يكى اين بوده كه طائفه جرهم از فرشتگان و دختران آدم به وجود آمده اند و معتقد بوده اند كه هرگاه فرشته اى در آسمان ، خدايش را عصيان كند خداوند او را در صورت و طبيعت بشرى به زمين فرو مى فرستد؛ و آفرينش هاروت و ماروت و بلقيس ، ملكه سبا را از اين قبيل مى دانسته اند.
و همچنين ذوالقرنين را كه گويند مادرش فيرى از نسل آدم و پدرش عبرى از فرشتگان بوده است ، و بر همين مبناى خرافى بود كه هنگامى كه عمر شنيد مردى ، مرد ديگر را ذوالقرنين صدا مى زد به او گفت : آيا نامهاى پيامبران را تمام كرده ايد كه به اسماء فرشتگاه بالا رفته ايد (551).

8- عمر و شيوه كشف جرم او

ابن قتيبه در شعرا آورده : گويند عمر بن الخطاب از غلام بنى الحسحاس . شنيد كه اين شعر را با خود زمزمه مى نمود:

ولقد تحدر من كريمه بعضهم
عرق على جنب الفراش و طيب
عرق و بوى خوش از بعض دختران آنان در كنار بستر فرو ريخت
عمر برآشفته غلام را تهديد به مرگ نمود، و آنگاه براى اينكه بفهمد مقصود او كدام زن بوده ، دستور داد به او شراب نوشانده و زنانى را از مقابل او عبور دهند، و چون زن مورد علاقه غلام از برابر او گذشت ، غلام نسبت به وى اظهار تمايل و عشق نمود؛ پس عمر دستور داد غلام را به قتل برسانند (552).
مؤ لّف :
چقدر فرق است بين اين گونه كشف جرم كه عمر از آن استفاده نموده ، با آن گونه كه اميرالمومنين عليه السلام اعمال كرده است ، و قبلا گذشت كه آن حضرت در ماجراى زنى كه پسر خود را انكار مى كرد، نخست از اولياى او وكالت گرفت و آنگاه به زن فرمود: اگر طبق اظهارات تو اين نوجوان فرزند تو نيست الان تو را به او تزويج مى نمايم . در اين موقع زن فرياد برآورد و گفت : آيا مى خواهى مرا به پسرم تزويج كنى ؟!
و نيز در مورد غلامى كه مولاى خود را انكار مى كرد و مى گفت : من مولا و او غلام من است دستور داد تا هر دو سرهايشان را در ميان دو سوراخ داخل نموده و آنگاه به قنبر فرمود: گردن غلام را بزن ، پس غلام با شنيدن اين سخن ، فورا سرش را بيرون كشيد و ديگرى همچنان سرش را نگهداشت .
و همچنين در مورد نزاع دو زن بر سر يك كودك كه هر كدام كودك را از خود مى دانست به آنان فرمود: كودك را با اره دو نصف مى كنم براى هر كدامتان يك نصف ، پس آن زنى كه مادر كودك نبود، پذيرفت ولى ديگرى فرياد بر آورد: يا على ! اگر مى خواهى چنين كنى من از حق خودم صرفنظر نموده كودكم را به او مى بخشم .
مطلب ديگر اين كه : حد زنا با چهار دفعه اقرار ثابت مى شود نه به مجرد اظهار تمايلى نسبت به زنى ، آن هم در حال مستى ، بعلاوه ، حد در اين قضيه (كه بر حسب ظاهر زناى غير محصن بوده ) تازيانه است نه قتل . و بالاخره عمر در اين ماجرا حد ملوك را كه نصف حد آزاد است ، چندين برابر حد آزاد قرار داده است .

9- عمر و سنن شرعى

ابن قتيبه در معارف آورده : نام سابق عبدالرحمن بن حرث ، ابراهيم بوده ، وى در زمانى كه عمر خليفه بود به نزد او رفت ، و آن هنگامى بود كه عمر تصميم گرفته بود نام كسانى را كه به اسماء انبياء موسوم بودند تغيير بدهد، پس اسم او را نيز عبدالرحمن گذاشت ، و اين نام برايش ثابت و باقى ماند (553).
مؤ لّف :
نامگذارى به اسماء مبارك پيامبران الهى در شرع مقدس ، مورد ترغيب و تاكيد قرار گرفته ، چنانچه از امام محمد باقر عليه السلام كه از سوى جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله به باقرالعلوم لقب يافته ، موقعى كه به جابر بن عبدالله انصارى خبر داد كه زنده خواهد ماند تا آن امام بزرگوار را ادراك نمايد و به او فرمود: سلام مرا به او برسان ، منقول است كه فرمود: برترين نامها نام پيامبران است (554). ولى عمر نام ابراهيم را كه پس از رسول خدا افضل انبياى الهى بوده به نام ديگرى تغيير مى دهد.

10- سوال عمر از نسل بنى آدم

و نيز در معارف آمده : عمر از كعب پرسيد؛ نسل آدم از قابيل بوده يا هابيل ؟
كعب پاسخ داد: از هيچكدام . امام مقتول (هابيل ) در خاك نهان شده و فرزندى از خود بر جاى نگذاشت ، و اما قابيل نسل او هم در طوفان نوح همگى به هلاكت رسيدند، و مردم همه از فرزندان نوح و نوح از فرزندان شيث (و شيث پسر آدم ) (555) است .
مؤ لّف :
آيا عمر آيه قرآن را نشنيده بود: وجعلنا ذريته هم الباقين ؛ (556) و قرار داديم نژاد نوح را بازماندگان روى زمين .

11- عمر و اشعار عرب

ابن قتيبه در شعراء آورده : مردى به نام حطيئه در ميان طائفه زبرقان بن بدر، سكونت گزيده ، آنان نسبت به وى بى حرمتى كردند. حطيئه از نزد آنان كوچ نموده در ميان طائفه بغيض اقامت گزيد و مورد اكرام و احترام آنان قرار گرفت . و سپس قصيده اى در ذم زبرقان و مدح بغيض سرود كه در شعر آخرش آمده :
دع المكارم لا تنهض لبغيتها
واقعد فانك انت الطاعم الكاسى (557)
زبرقان از شنيدن اشعار او بسيار ناراحت شده از او به نزد عمر شكايت برد و شعر آخر حطيئه را براى عمر خواند.
عمر به او گفت : حطيئه در اين شعرش نسبت به تو هيچ گونه توهين و هتكى ننموده است ، مگر دوست ندارى اين كه ، هم بخورى و هم بپوشى ؟
زبرقان گفت : ولى هيچ مذمت و هجوى از اين بدتر تصور نمى شود، عمر در اين باره از حسان بن ثابت داورى خواست ، حسان به عمر گفت : حطيئه با اين شعرش زبرقان را هجو ننموده بلكه بر او نجاست كرده است (558).

12- زنى كه عمر را راهنمايى كرد!

ابن جوزى دراذكياء آورده : عمر بن خطاب در خطابه اى از مردم خواست مهريه همسرانشان را از چهل اوقيه (559) زيادتر نكنند، اگر چه همسر آنان دختر ذى الغصه يعنى يزيد بن حصين صحابى حارثى باشد، و هر كس از اين مقدار بيشتر قرار دهد، زيادى را در بيت المال خواهم ريخت .
در اين هنگام زنى بلند قامت از ميان صف زنان برخاست و به عمر گفت : تو چنين حقى ندارى ؟
عمر گفت : چرا؟
زن : زيرا خداوند در قرآن مى فرمايد: و آتيتم احداهن قنطارا فلا تاخذوا منه شيئا اتاخذونه بهتانا و اثما مبينا (560).
... و مال بسيارى مهر او كرده باشيد البته نبايد چيزى از مهر او بازگيريد، آيا به وسيله تهمت زدن به زن ، مهر او را مى گيريد و اين گناهى نيست آشكار.
عمر گفتار زن را تصديق كرد و گفت : زنى حق گفت و مردى خطا كرد (561).
مؤ لّف :
در اينجا برادران اهل سنت ما، در مقام توجيه برآمده گفته اند: اين اعتراف عمر به حق گويى زنى و لغزش خودش ، دليلى است بر تواضع او، اما نگفته اند كه اصل ارتكاب خطا دليلى است بر چه چيز؟. (و هل يصلح العطار ما افسد الدهر).
و همچنان كه تعيين چهل اوقيه با آيه قرآن سازگار نيست ، با سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز توافقى ندارد؛ زيرا مقدار مهر سنت ، دوازده اوقيه و نيم است نه چهل اوقيه .
و اين كه عمر گفته : اگر چه آن زن ، دختر ذى الغصه باشد خصوصيتش اين است كه بنا به نقل مورخين ، صد سال رئيس ‍ و بزرگ قبيله بنى حارث بوده است .
به همين مناسبت نقل مى شود: هنگامى كه مصعب بن زبير، عايشه ، دختر طلحه را به هزار هزار درهم نقره مهر كرد، برادر او كه خليفه بود مقررى كافى به لشكريان خود نمى داد. ابن الزنيم ديلمى در اين باره چنين سرود:
بضع الفتاه بالف الف كامل
و تبيت سادات الجيوش جياعا (562)
دخترى به هزار هزار درهم مهر مى شود در حالى كه فرماندهان لشكرها گرسنه مى خوابند.

13- زنى كه از شوهرش شكايت داشت

ابن جوزى در اذكياء آورده : زنى از شوهرش شكايت داشت ، به نزد عمر رفته و اظهار داشت : شوهرم روزها را روزه مى گيرد و شبها را به عبادت خدا به صبح مى آورد. و با اين حال دوست ندارم از او شكايت كنم . عمر مقصود زن را نفهميد و در پاسخ او گفت با اين خصوصيات كه گفتى ، شوهرت نيكو شوهرى است . زن بناچار سخنان سابق خود را تكرار نمود و عمر نيز همان پاسخ قبلى را، تا چند بار اين گونه گفت و شنود بين آنان رد و بدل شد. اتفاقا كعب اسدى در آنجا حاضر و به قضيه ناظر بود، و منظور زن را دريافت ، پس ‍ به عمر گفت : اين زن از شوهرش شكايت دارد كه او با آن برنامه هايش از او كناره گرفته است . عمر به كعب گفت : حال كه تو مقصود زن را درست يافتى پس بين او و شوهرش نيز داورى كن .
كعب پذيرفت و گفت : شوهرش را حاضر كن ! او را آوردند، كعب به مرد گفت : اين زنت از تو شكايتى دارد.
مرد: چه شكايتى ؟
زن : اى قاضى ! او را راهنمايى كن ... تا اين كه كعب به مرد گفت : خداوند به تو اجازه داده تا چهار زن بگيرى ، بنابر اين ، سه شبانه روز براى خودت باشد تا خدايت را عبادت كنى و يك شبانه روز هم براى همسرت كه نزد او باشى .
عمر از اين استنباط و داورى كعب در شگفت شده به وى گفت : بخدا سوگند نمى دانم از كدام امر تو تعجب كنم ، از اين كه به فطانت ، مقصود زن را دريافتى و يا از حكمى كه بين ايشان نمودى ، برو كه قضاوت بصره را به تو واگذار نمودم (563). و همين روايت را ابن قتيبه نيز نقل كرده است .

14- عمر و جوان انصارى

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : روزى عمر در بين راه به نوجوانى از انصار برخورد نمود، عمر تشنه بود از جوان انصارى تقاضاى آب نمود، جوان آبى آميخته با عسل براى عمر آورد، عمر از نوشيدن آن امتناع ورزيد و گفت : خداى تعالى مى فرمايد: اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا؛ (564) خوشيهايتان را در زندگانى دنيايتان صرف نموديد.
جوان در پاسخ عمر گفت : مقصود از اين آيه نه تو هستى و نه هيچ كس از اهل اين قبله (مسلمانان )، پيش از اين آيه را بخوان تا معنايش براى تو روشن شود: و يوم يعرض ‍ الدين كفروا على النار اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا (565).
روزى كه كافران را بر آتش عرضه بدارند و به آنان بگويند خوشى هايتان را در زندگانى دنيايتان برديد (566).
مؤ لّف :
بعلاوه بر آنچه كه جوان انصارى به عمر گفته ، بايد گفت كه مراد از صرف طيبات در زندگى دنيا چيزى مانند نوشيدن عسل و امثال اينها در صورتى كه از راه حلال و با رضايت صاحبش به دست آمده باشد نيست ؛ زيرا خداوند فرموده : قل من حرم زينه الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق (567).
بگو اى پيغمبر! چه كسى ممنوع كرده زينت ها و روزيهاى حلال را كه خداوند براى بندگانش مهيا نموده است .
بلكه مراد، جاه و مقام و سلطنت و رياست ناحق دنيوى است كه در كام دنياپرستان از هر لذتى شيرين ترست .

15- سه خطاى عمر

و نيز ابن ابى الحديد آورده : عمر شبها پاسبانى مى كرد، شبى به هنگام گشت ، صداى مرد و زنى از خانه اى به گوشش ‍ رسيد، شكى در دلش افتاد، از ديوار خانه بالا رفت و به درون خانه نگاه كرد، زن و مردى را ديد كه در كنار هم نشسته و كاسه شرابى در جلو آنهاست . عمر به مرد نهيب زد و گفت : اى دشمن خدا! آيا مى پندارى كه تو خدا را معصيت مى كنى و او بر تو مى پوشد؟!
مرد گفت : اى خليفه ! اگر من تنها يك گناه مرتكب شده ام تو مرتكب سه گناه شده اى :
اول اين كه خداوند مى فرمايد: ولا تجسسوا؛ (568) تجسس نكنيد، و تو تجسس كرده اى
دوم اين كه مى فرمايد: واتوا البيوت من ابوابها (569)؛ از درهاى خانه ها داخل شويد و تو از ديوار بالا آمده اى .
سوم اين كه مى فرمايد: فاذا دخلتم بيوتا فسلموا (570)؛ هر وقت داخل خانه اى شديد به اهل آن خانه سلام كنيد و تو سلام نكردى (571)
و در تفسير ثعلبى آمده : مردى كه عمر از ديوار خانه اش ‍ بالا رفته ابومحجن ثقفى است كه در آن موقع به عمر اعتراض ‍ نموده به او گفته : اين كار تو نارواست و خداوند تو را از تجسس برحذر داشته است . عمر به همراهان خود گفت : اين مرد چه مى گويد؟ زيد بن ثابت و عبدالله بن ارقم به او گفتند، راست مى گويد اين عمل شما تجسس است . عمر چون اين را شنيد از خانه بيرون شد و او را به حال خود واگذاشت (572).
در شرح حال همين ابو محجن آورده اند كه او به علت شدت علاقه اى كه به نوشيدن شراب داشته سروده :
اذا مامت فادفنى الى جنب كرمه
تروى عظامى بعد موتى عروقها
ولا تدفننى فى الفلاه فاننى
اخاف اذا مامت لا اذوقها (573)
16- عمر و نقض احكام خويش

و نيز نقل كرده : بسيار اتفاق مى افتاد كه عمر حكمى مى كرد و سپس آن را نقض نموده بر خلافش فتوا مى داد. (574) و از ابن سيرين نقل شده كه مى گويد: از ابو عبيده سلمانى مساءله اى درباره ميراث جد پرسيدم وى گفت : من در اين خصوص يكصد قضيه از عمر به خاطر دارم كه همه با هم مغاير (575) است .

17- ماجراى عمر با هرمزان

بلاذرى در فتوح البلدان بطور مسند از انس بن مالك نقل كرده كه مى گويد: در جريان فتح شوشتر هرمزان به اسارت لشكريان اسلام در آمد، و من به دستور ابوموسى اشعرى او را به نزد عمر بردم ، عمر به هرمزان گفت : سخن بگو!
هرمزان : سخن انسان زنده يا مرده ؟
عمر: هر چه مى خواهى بگو كه در امان هستى .
هرمزان : آنگاه كه در بين ما و شما خدايى نبودم ما گروه عجم پيوسته در جنگها بر شما پيروز مى شديم ولى از آن زمان كه شما به خدا معتقد شديد و خدا در تمام كارها يار و مدد كارتان گرديد، ديگر نتوانستيم بر شما غلبه كنيم و مغلوب و مقهور شما گشتيم .
در اين موقع عمر به انس رو كرده و گفت : درباره هرمزان چه مى گويى ؟
انس با كشتن او مخالفت كرد.
عمر گفت : سبحان الله ! آيا قاتل براء بن مالك و مجزاه بن ثور سدوسى را آزاد كنم ؟!
انس پاسخ داد: در هر حال تو را راهى به كشتن او نيست . عمر گفت : هرمزان چقدر مال به تو داده تا از او دفاع كنى ؟
انس : هيچ وليكن تو خودت به او امان دادى .
عمر: بر اين مطلب گواه مى آورى يا تو را كيفر دهم ؟ انس ‍ مى گويد: از نزد عمر بيرون رفته زبير بن عوام را ديدم كه او نيز آنچه را كه من از عمر شنيده بودم شنيده و به خاطر داشت ، زبير به همراه من نزد عمر آمده برايم گواهى داد، و هرمزان آزاد گرديد، و اسلام آورد و عمر برايش مقررى قرار داد(576).
مؤ لّف :
براء بن مالك كه در فتح شوشتر به شهادت رسيده معروف است . و اما مجزاه بن ثور همان كسى است كه عمر رياست طائفه بكر را برايش قرار داده و در روز فتح شوشتر نيز به شهادت رسيده است . و در عقد الفريد آمده : مالك بن مسمع كه پدر او؛ يعنى مسمع ، بنام قتيل الكلاب مشهور بوده ، بدانجهت كه وقتى در ميان قبيله اى رفته ، سگ قبيله به او حمله نموده ، و او هم سگ را كشته ، پس اهل قبيله او را قصاص كشتن سگشان به قتل مى رسانند با شقيق بن ثور (برادر مجزاه بن ثور) منازعه مى نمود، مالك به شقيق گفت : تنها مايه افتخار تو قبرى است در شوشتر (يعنى قبر برادرش ‍ مجزاه بن ثور). شقيق به او پاسخ داد: ولى تو را خوار نموده است قبرى در مشقر (577) (يعنى قبر پدرش مسمع ).

18- عمر ادعا را با سوگند پذيرفت !

فضل بن شاذان در ايضاح آورده : عمر زنانى را كه در جريان فتح شوشتر به اسارت مسلمانان در آمده و استرقاق شده بودند به شهرهايشان باز گرداند، بدانجهت كه ابوموسى نزد وى ادعا كرد كه با آنان پيمان عدم استرقاق بسته است . از اين رو موقعى كه عمار ياسر و يارانش آنان را اسير نمودند و ابوموسى چنان ادعايى را اظهار نمود، عمر ابوموسى را بر آن ادعايش سوگند داده و اسيران را به ديارشان باز گرداند. فضل بن شاذان مى گويد: ابوموسى در اين قضيه مدعى بوده ، و مدعى بايد شاهد بياورد، بنابراين چگونه عمر او را قسم داده است (578)!
نظير اين جريان را اعثم كوفى در فتح رامهرمز نقل كرده : كه جرير بن عبدالله بجلى شهر رامهرمز را فتح كرده و گروهى از اهل آن سامان را به اسارت گرفت ، از طرفى ابوموسى اشعرى نزد عمر ادعا كرد كه تا شش ماه به آنان امان داده است ، عمر دستور داد ابوموسى را سوگند دهند و آنگاه اسيران را به شهرهايشان بازگرداند، با اين كه يكى از همراهان معروف جرير به عمر نامه نوشت و در آن قسم ياد كرد كه تمام كارها و اعمال جرير با اطلاع و اجازه ابوموسى بوده و عمر نيز به صدق مضمون نامه پى برد، و به همين جهت ابوموسى را سرزنش نموده او را كم عقل دانست (579)

19- عمر از سلب (580) خمس گرفت

بلاذرى در فتوح البلدان مسندا از ابن سيرين نقل كرده كه مى گويد: براء بن مالك در نبردى تن به تن مرزبان زاره را به قتل رساند و آنگاه دستبند و كمربند و قبا و ساير اشياى قيمتى او را گرفت و براى خود تصرف نمود. پس عمر خمس ‍ آنها را به علت زياد بودنشان از او گرفت ، و براى اولين بار از سلب خمس گرفت (581).

20- عمر و تبعيضات

جزرى در كامل آورده : هنگامى كه عمر به خلافت رسيد، گفت : زشت است كه در ميان عرب بردگى باشد و گروهى مالك گروهى ديگر بشوند، با اين كه ما قادر هستيم كه با فتح بلاد عجم از آنان برده بگيريم . و آنگاه درباره تعيين قيمت بردگان بجز كنيزان ام ولد مشورت كرد و ارزش هر يك را شش ‍ يا هفت شتر قرار داد به استثناى دو قبيله حنيفه و كنده كه براى آنان تخفيف قائل شد و به علت اين كه مردانشان در جنگها كشته شده بودند (582).
مؤ لّف :
اجبار مردم بر فروش اموالشان يك خلاف ، و تعيين نرخ براى آنها خلافى ديگر.

21- عمر و لغت

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : عمر مى گفت كسى كه مزاح كند سبك مى شود و علت اين كه شوخى كردن را مزاح گويند اين است كه مردم را از حق دور مى كند (583).
مؤ لّف :
مزاح بر وزن فعال مصدر مزح مى باشد، نه بر وزن مفعل از ماده زاح .

22- عمر و سوره بقره

و نيز آورده : عمر سوره بقره را در مدت دوازده سال ياد گرفت و در پايان آن ، شترى نحر كرد (584).
مؤ لّف :
و اما اميرالمومنين عليه السلام كسى است كه پيروان مكتب آسمانى را بر طبق كتابهايشان فتوا داده است .