امير المؤمنين اسوه وحدت

علامه شيخ محمد جواد شرى
مترجم : محمد رضا عطائى

- ۲ -


فصل سى و يكم

چرا حكومت امام (ع) ادامه نيافت؟

كسانى كه از سياست امام (ع) انتقاد مى‏كنند و آن را يك سياست ايده آليستى غير عملى مى‏دانند و در عين حال از زيركى و هوشيارى معاويه اظهار تعجب مى‏كنند و معتقدند كه او دولتمردى طراز اول بوده است.در واقع به اين دليل،به طرف اين سنخ داورى كشيده شده‏اند، كه به جاى توجه به شرايطى كه منجر به اين نتايج‏شده است،به خود نتايج مى‏نگرند.و براى اين كه قضاوت ما در مقايسه بين اين دو شخص[على (ع) و معاويه]از نوع قضاوت موضوعى باشد،بهترين راه وصول به چنان هدفى اين است كه فرض كنيم آن دو نفر موقعيت مكانى و زمانى خود را و همچنين منصب و تمام ويژگيهاى خود را به جز دانايى و هوشيارى و شجاعت، با هم عوض كنند،و در نتيجه فرض مى‏كنيم كه على (ع) :

1-از قبيله قريش ولى از غير دودمان بنى هاشم بوده،و به قريش صدمه‏اى نرسانده است.

2-از آغاز خلافت عمر استاندار سرزمين شام بوده است.

3-حدود بيست‏سال در پست استانداريش مستقر بوده است،قدرت و سياستش در عمق آن سامان ريشه دوانيده بود.

4-تمام مردم شام،در فرمانبردارى و يگانگى و اطاعت‏خود،همان مردم شام آن روزند.

5-او پر طمع بود و خواسته او نه اصول و مبادى عقيدتى بلكه منافع مادى بود ورسيدن به آنها را با هر وسيله‏اى روا مى‏دانست،از جمله خريدن وجدانها با اموال مسلمانان،قتل ناگهانى، فريبكارى،دروغ و كشتن صالحان و نيكان.

6-قريش كه نمونه حكومت اشرافى و داراى نفوذ در جهان اسلام بودند،هواخواه او بودند و از او حمايت مى‏كردند.

و بايد فرض كنيم كه معاويه:

1-از دودمان هاشم بوده و به قريش صدمه‏هايى رسانده است.

2-پس از قتل عثمان با او بيعت صورت گرفته،در حالى كه وحدت جهان اسلام از هم پاشيده شده است.

3-قريش از او ناراضى‏اند و دشمنى او را در دل دارند چون به آنها صدمه زده است.

4-عايشه،طلحه و زبير او را متهم به خون عثمان كرده و گروهى از مردم عراق را بر او شورانده‏اند و او را درگير نبردى خونبار كرده‏اند كه دهها هزار تن در آن جان خود را از دست داده‏اند.

5-مدت كوتاهى پس از آن جنگ خونين در كوفه مانده است.

6-مردم عراق،همان مردم عراق آن روزند در مخالفت،تفرقه،عقايد،كناره گيرى و نافرمانى شان.

7-معاويه مردى است كه سرلوحه هدفش پيش از اين كه دنيا باشد آخرت است پس اصول اعتقادى خود را براى منافع ماديش فدا نمى‏كند و به خود اجازه نمى‏دهد هيچ چيزى را-تا وقتى كه موافق با شريعت نباشد-وسيله قرار دهد.

و بعد فرض مى‏كنيم اين دو مرد در جنگى مانند جنگ صفين روبرو شده‏اند و هر يك از آنها، زيركى،دانايى و شجاعت‏خود را دارد.على (ع) با شجاعت‏بى‏نظيرش و معاويه با ناتوانى و ترسوييش.

نتيجه چه مى‏شد؟

پاسخ مشكل نيست.على پيروز است و معاويه شكست‏خورده،چه از نظر سياسى و چه از جنبه غير سياسى،حتى اگر ما شرط پنجم را هم از معاويه كم كنيم و فرض كنيم كه هر دو شخص در آزمندى و عدم پايبندى به اصول برابرند،باز هم معاويه كسى است كه در بعد سياسى و نظامى شكست‏خورده است،زيرا كه ريشه‏هاى قدرتش نظر به كوتاهى مدت حكومتش،عميق نيست و از طرف ديگر مردم عراق مايل به وحدت و يگانگى نيستند،و در طبع خود مايل به اختلاف،تفرقه و سركشى مى‏باشند.

هنگامى آن مطلب واضح مى‏شود كه به خاطر بياوريم معاويه در جنگ صفين در حالى كه رهبرى مردم شام را بر عهده داشت در آستانه شكستى مهلك قرار گرفته بود،حال اگر رهبرى مردم ناسازگار عراق را بر ضد مردم تسليم و مطيع شام بر عهده داشت،چه وضعى پيدا مى‏كرد؟و در واقع ما معاويه را،بعد از قتل ناگهانى امام (ع) مى‏بينيم،با اين كه سرزمين عراق را در اختيار گرفته است اما جز با نيروى ارتش شام نمى‏تواند آن را آرام كند.حال اگر چنان پايگاه مردمى جاافتاده‏اى در شام و سپاهى فرمانبر در اختيار نداشت،على رغم تمام آزمندى و عدم پايبنديش به اصول عقيدتى،نمى‏توانست در حكومت عراق دوام يابد.پس حتى او اگر فردى معتقد و پرهيزگار در دين بود،اما چنان پايگاه مردمى استوار با آن سپاه سر به فرمان را در اختيار نداشت،سرانجام كار او را چگونه تصور مى‏كرديم؟

البته رويدادهاى تاريخى دوران بنى اميه ثابت كرده است كه حاكم عراق در آن زمان هر چند شخصى دنيا طلب و فارغ از هر نوع اصول عقيدتى بود،جز با پشتوانه نيرويى غير عراقى كه به هنگام شدت كارها به او پناه ببرد،نمى‏توانست در حكومت عراق دوام بگيرد.حجاج بن يوسف ثقفى-على رغم همه ستمگرى،سركشى و زياده روى در خونريزيش-جز به وسيله سپاه شام نتوانست‏حكومت‏خود را حفظ كند،و اگر كمكهاى نظامى شام نبود،زير ضربات شبيب (از خوارج) و سپاهيانش لگد كوب شده بود.و از اين جا به يك نتيجه منطقى مى‏رسيم كه انتقادگران بر سياست امام (ع) و شيفتگان زيركى،هوشيارى و فرومايگى معاويه،آن را فراموش كرده‏اند و آن،اين است كه:براى اين كه يك حاكم بتواند قدرت خود را حفظ كند لازم است از دو چيز بطور كامل برخوردار باشد:پايگاه مردمى استوار و نيروى نظامى لازم كه مطيع دستورهاى او باشد،و گرنه حكومت او در معرض تندباد حوادث خواهد بود.

با درك مطالب بالا مى‏توانيم روى عوامل شكست‏حكومت امام (ع) و پايان گرفتن آن نگشت‏بگذاريم.مخالفان،هر دو عامل يعنى پايگاه مردمى ثابت و نيروى نظامى لازم و مطيع اوامر شخص رئيس دولت را كه حكومت در جهت استقرار و پيروزى خود،نيازمند به آنهاست، از امام (ع) مانع شده بودند.و رويدادهاى پى‏درپى كه تمام مدت،پس از وفات پيامبر (ص) تا زمان سپرده شدن حكومت‏به امام (ع) را در بر مى‏گرفت،دست‏يافتن امام (ع) را به اين دو شرط نوعى از محال قرارداده بود.

-2-

البته منطقى بود كه على بن ابى طالب پس از پيامبر (ص) نزديكترين فرد به دلهاى پيروان پيامبر (ص) باشد،زيرا كه او پسر عموى پيامبر (ص) و داماد و برادر و منتخب او،و بزرگترين مجاهد در راه رسالت او و داناترين اصحاب و پايبندترين همه به تعليمات او بود.و اگر مسلمانان بحق پيروان پيامبر (ص) و علاقه‏مندان به او بودند،منطقى بود كه علاقه‏مندان به على بن ابى طالب نيز باشند و پيش از اطاعت ديگران از او اطاعت كنند.و طبيعى است كه در آن صورت دو شرط لازم بسادگى برايش فراهم مى‏شد.و ليكن جريانهاى تاريخ در مسير طبيعى خود پيش نرفت،و ميان آنها رابطه منطقى برقرار نشد،بلكه با دافعه‏اى از عواطف و تعصب،مسيرى مخالف كه مورد انتظار نبود پيش گرفت.

حسادت قريش

البته قريش از آغاز كار و در موقعى كه محمد (ص) در مكه بود-على رغم شناختى كه از او داشتند و آگاهى از امانت و صداقت او-از پذيرفتن دعوت او و اقرار به نبوتش خوددارى كردند. دليل عمده موضع منفى آنها نسبت‏به وى،حسادت ايشان به دودمان هاشم،خاندان پيامبر (ص) بود و فكر مى‏كردند كه اقرار به نبوت محمد (ص) اقرار به‏آقايى بى قيد و شرط خاندان هاشم و بزرگداشت آنها بر تمام خانواده‏هاى قريش و ساير قبايل عرب بلكه همه مردم جهان است.قريش از اقرار به نبوت او خوددارى كرد،او و خاندانش را در محاصره قرارداد و تمام وسايل فشار و تهديدى كه در اختيار داشت‏به كار برد،و بعد براى نابودى او توطئه كرد و وى را وادار به ترك سر و سامان فاميلى خود كرد.و موقعى كه به سرزمين هجرت خود منتقل شد، روشهاى فشار و ترس جاى خود را به روش مقابله نظامى داد،پيامبر (ص) و خاندان و يارانش از مقدسات و آزاديهاى خود در برابر نيروهاى فراوان شرك به دفاع پرداختند.قبايل بت پرست قريش در تمام آن مبارزات،دشمن اصلى بودند،كه حالت‏حسد ايشان را بطور مداوم وادار به نابود ساختن پيامبر (ص) و پيروانش مى‏ساخت.

و على بن ابى طالب (ع) در تمام اين جنگها بازوى راست پيامبر (ص) و رهبر مجاهدان و آزموده‏ترين آنها در مصاف با دشمن بود.بسيارى در بين قبايل قريش،به دست على از پاى در آمده بودند كه سرهايشان زير ضربات شمشير وى خرد شده بود.

قريش از اين نظر او را مسؤول خونهاى فرزندان،برادران و بزرگانى مى‏دانست كه تعدادشان نزديك به نيمى از افرادى مى‏رسيد كه در آن جنگها از دست داده بودند.و بدين وسيله بر حسد روزافزون آنها،كينه‏هاى انتقامجويى شديد،در برابر هاشميان بطور عام و بر ضد على (ع) بطور خاص افزوده شد.

قريش نفوذ و كينه خود را حفظ مى‏كند

مكه در سال هشتم هجرى فتح شد،و قريش پس از اين كه همه آرزوهاى پيروزى بر پيامبر (ص) و يا مقاومت در مقابل او را از دست دادند اسلام آوردند.و به اين ترتيب مبارزه خونين قريش در مقابل پيامبر (ص) و رسالت او پايان گرفت.و ليكن كينه قريش نسبت‏به على (ع) ،و نفوذ قريش در جامعه عرب پايان نگرفت.پيامبر (ص) سعى مى‏كرد كه براى آينده امت پشتوانه‏اى تعيين كند تا امت‏به وسيله آن از وحدت برخوردار شود.و در آينده با تعيين رهبرى حكيم و دانا كه بر روش خود پيامبر حركت كند،از گمراهى‏در امان بماند.و معتقد بود كه على (ع) و ديگران از افراد خاندان پاكش همان كسانى هستند كه در آنها لياقتهاى اين رهبرى جمع است،پس به مسلمانان اعلان كرد كه على (ع) نسبت‏به او به منزله هارون سبت‏به موسى است و او سرپرست هر مرد و زن با ايمان است،و او در ميان مردم چيزى را ترك مى‏كند كه اگر به آن چنگ بزنند،هرگز پس از او گمراه نگردند:كتاب خدا و خاندان يعنى اهل بيتش.و خداوند به او خبر داده است كه قرآن و خاندان وى تا روز قيامت هرگز از يكديگر جدا نشوند،و به ايشان فرمود:دقت كنيد،چگونه در باره آنها پس از من رفتار خواهيد كرد.او به اين وسيله نمى‏خواست تنها رهبرى على (ع) و ديگر خاندانش را اعلان كند بلكه قصد داشت دلهاى قريش و ديگر قبايل را نيز از كينه‏هاى انتقامجويى پر حرارت شست و شو دهد.

سپاه اسامه

ليكن مردم تازه مسلمان بودند.و پيامبر (ص) پس از فتح مكه عمر زيادى نكرد تا بتواند افراد قريش را به طور كامل تسليم كند و دلهايشان را از كينه‏هاى زمان جاهليت پاك سازد و احساس برادرى اسلامى را جايگزين كينه توزيهاى جاهلى كند.احساس كرد كه اجلش نزديك شده است از بيم آن كه بعد از او تعصب قبيله‏اى بين على (ع) و تسليم رهبرى امت‏به او فاصله ايجاد كند،اسامه را فرمانده سپاهى بزرگ كرد تا راهى سرزمين فلسطين شود.سپاهى كه در ميان آن بزرگان از مهاجران و انصار بودند،در آن جا خطرى آنچنانى كه پيامبر (ص) را وادار به فرستادن آن سپاه كند،نبود.بلكه هدف پيامبر (ص) آن بود،افرادى را كه چشم طمع به خلافت داشتند از مدينه دور نگهدارد،تا على (ع) به آسانى زمام رهبرى را در اختيار بگيرد.

اما بزرگان مهاجران،بويژه،پس از اين كه دانستند پيامبر (ص) تبدار و مريض است نخواستند مدينه را ترك كنند.و پيامبر (ص) كه چندين بار سعى كرد آنها را وادار به رفتن كند،چند مرتبه جمله‏«گسيل داريد سپاه اسامه را»تكرار كرد و ليكن اصحاب حركت نكردند و به حالت انتظار ماندند.

وصيتى كه نوشته نشد

پيامبر (ص) سهل انگارى ايشان را مشاهده كرد،پس تصميم گرفت كه كار را يكسره كند و جلو بهانه جويى را بگيرد به اين ترتيب كه در حال بيماريش نوشتارى بنويسد تا امت پس از او از گمراهى در امان بمانند.و اصحابى كه در خانه حاضر بودند دريافتند كه او مى‏خواهد آنچه را كه در باره على (ع) به زبان گفته است در نوشته‏اى بنويسد،پس افراد صاحب نفوذ ايشان مانع شدند آنها نسبت‏به هوش و حواس پيامبر (ص) القاء شبهه كردند و مانع دادن قلم و كاغذ به او شدند و گفتند:كتاب خدا ما را بس است.

دست‏به دست‏شدن خلافت

به نظر مى‏رسد كه مهاجران اهل مكه تحت تاثير احساسات قريش قرار گرفتند و پيش از وفات پيامبر (ص) اعتقاد يافتند كه ادامه حكومت پس از وفات وى در ميان خاندان آن حضرت،رسيدن هر فرد قرشى غير هاشمى را به خلافت غير ممكن مى‏سازد.زيرا اگر جامعه عرب نسبت‏به حكومت‏خاندان پيامبر (ص) هماهنگ شوند،در حالى كه شرافت‏خويشاوندى پيامبر (ص) هاله‏اى از قداست را نيز بر آن افزوده باشد و شايستگى آنها با اين قداست كه از جايگاه والا و با فضيلت آنها نشات مى‏گرفت،مورد تاكيد قرار گيرد،جايگزينى هر صحابى به جاى ايشان در دلهاى مسلمانان غير ممكن مى‏گردد.على (ع) علاوه بر خويشاوندى نزديكى كه نسبت‏به پيامبر (ص) و جايگاه ويژه‏اى كه نسبت‏به او داشت درخشانترين سابقه را در جهاد داشت،همراه با علمى بى‏پايان و تقوايى كه به آخرين درجه‏هاى خود رسيده بود.و اين دو فرزندانش حسن و حسين‏اند،كه نيايشان در باره آنها گواهى مى‏دهد كه سروران جوانان اهل بهشتند و هرگز چنان نمى‏بودند مگر اين كه از شباهت‏به جد و پدر برخوردار باشند.پس اگر حكومت‏بعد از پيامبر (ص) به على (ع) انتقال يافته بود،كسى از قريش يا ديگرى نمى‏توانست مزاحم پايگاه على (ع) در دلهاى مسلمانان شود،زيرا كه آنها مى‏بايست‏خويشاونديى مانند خويشاوندى او و كارنامه‏اى چون كارنامه او را فراهم مى‏كردند و يا فرزندانشان همانند حسن و حسين ارج پيدا كنند كه نيايى همچون نياى آنها و پدرى همانند پدر آنها و مادرى همسان مادر ايشان و فضيلتى نظير فضيلت آن دو بزرگوار فراهم كنند.علاوه بر همه اينها تنها رسيدن على (ع) بعد از پيامبر (ص) به خلافت كافى بود كه مانع دست‏يافتن بزرگان صحابه به لافت‏شود،به دليل جوان بودن او و پيرمردى اصحاب.بنابر اين اگر او تنها سى سال بعد از پيامبر (ص) زندگى كرده باشد،بزرگان مهاجران پيش از حكومت وى بدرود زندگى گفته بودند.اما اگر خلافت‏به كسى غير از خاندان پيامبر مى‏رسيد،مساله بر عكس مى‏شد،زيرا ويژگيهاى او را ديگران نيز داشتند.به اين ترتيب دسته‏هاى مختلف قريش مى‏توانستند خلافت را ميان خود دست‏بدست‏بگردانند،و در منصب خلافت،ارزشى بود كه مى‏توانست، جايگزين عدم وصول آنها به مقام نبوت باشد.عمر در ايام خلافت‏خود به ابن عباس گفته بود: «مردم قريش راضى نيستند كه نبوت و خلافت در شما جمع شود تا بر اين قوم سخت‏بگيريد. بنابراين قريش خلافت را براى خود انتخاب كرد و به نتيجه رسيد و پيروز شد.»و اگر هيچ كدام از آنها نبود،همان كينه توزيهاى قريش نسبت‏به على (ع) و ادامه نفوذ ايشان در اجتماع عرب دو عامل دور كردن على (ع) پس از پيامبر (ص) از خلافت‏بود.

و پيامبر (ص) با پرتو الهى مى‏ديد كه بعد از او چه اتفاقى خواهد افتاد.پس غمگين شد و روزى دست‏به گردن على (ع) انداخت و گريست.على (ع) به او عرض كرد:«اى پيامبر خدا چه باعث گريه شما شده است‏»فرمود:«كينه‏هايى نسبت‏به تو در دلهاى افراد است كه هرگز آنها را ابراز نمى‏كنند مگر بعد از من.» (1)

موضع دو خليفه نسبت‏به على (ع)

پيامبر (ص) از دنيا رفت‏بين مهاجران و انصار روى خلافت اختلاف و نزاع درگرفت.مهاجران داراى امتياز بودند و دليل شان در مقابل انصار اين بود كه چون پيامبر خدا (ص) از آنهاست، خلافت نيز از آن آنهاست.و تمام آنها بدون اين كه نامى از على (ع) ببرند و يا با او مشورت كنند،روى ابو بكر هماهنگ شدند.و على خود دارى از بيعت كرد.اگر دختر پيامبر (ص) در مقابل آنها نمى‏ايستاد،قصد داشتند كه على را مجبور بر بيعت كنند و على (ع) با ابو بكر بيعت نكرد مگر پس از اين كه زهرا (ع) به لقاى رحمت‏حق پيوست.و اين امرى طبيعى بود كه ابو بكر در باطن خود همان احساسى را نسبت‏به على (ع) داشت كه هر انسانى در برابر تنها رقيب خود دارد و از عمر در ذهن خود همان احساسى را داشت كه هر بشرى در مقابل دوست صميمى و يار نيرومند خود دارد.و نيز طبيعى بود كه به عنوان پاداشى نيكو پس از رفتن از دنيا خلافت را به عمر بسپارد.

-3نفوذ روزافزون قريش و افول ستاره امام (ع)

خلافت دو خليفه اول و دوم از خلفاى راشدين جز اين كه بر ارج قريش بيفزايد و گسترش و رشد نفوذ آنها را زياد كند كارى نكرد.و تمام اينها متضمن دورى بيشتر على (ع) از خلافت‏بود.

نام امام (ع) از زبانها مى‏افتد

روزگار خليفه اول و دوم پر از رويدادهاى مربوط به فتوحات بزرگ بود،مردم سرگرم آن فتوحات بودند و مقام اين دو خليفه از خلفاى راشدين تا حد مقام قديسين بالا رفت و شهرت فرماندهان فتوحات بطور عام و افرادى كه از قبيله قريش در ميان آنها بودند بطور خاص بالا گرفت.مردم،على (ع) ،مبارزه‏هاى او،و سهم بزرگ او در استوار نمودن اركان دولت اسلامى و آنچه را كه پيامبر (ص) در باره او گفته بود،به بوته فراموشى سپردند.ملتهاى زيادى از اقوام گوناگون وارد جامعه اسلامى شدند.اين ملتها نام دو خليفه و سران سپاهى را كه مامور سركوب ايشان بودند و حاكمانى كه عهده‏داراداره آنها بودند مى‏دانستند و شناختى راجع به على (ع) و گذشته او نداشتند.و على (ع) در سراسر دوران حكومت‏خلفا،در شهر مدينه بر كنار از رويدادها و حكومت‏باقى ماند.خليفه اول و دوم نه به او و نه به هيچ يك از خاندان او اداره امور غير نظامى و يا فرماندهى سپاه را در هيچ نقطه‏اى از سرزمينهاى اسلامى واگذار نكردند تا مردم از نزديك او را بشناسند.و براى هيچ يك از خاندان او فرصتى پيش نيامد كه سرپرست مراكزى شود تا مسلمانان بتوانند با اهل بيت (ع) و زعيم آنها آشنا شوند.مسلمانان در زمان خليفه اول و دوم سعد بن ابى وقاص فاتح عراق و ايران،خالد بن وليد،ابو عبيده فاتحان شام،عمر بن عاص فاتح و استاندار مصر،معاوية بن ابو سفيان استاندار شام،مغيرة بن شعبه استاندار بصره و ابو موسى اشعرى استاندار ديگر بصره،عمار بن ياسر كه مدت كمى استاندار كوفه بود،عبد الله بن مسعود خزانه‏دار بيت المال كوفه را بيشتر از على بن ابى طالب (ع) مى‏شناختند.و من تصور نمى‏كنم از اين افراد كسى بجز عمار بن ياسر و عبد الله بن مسعود (به احتمال) دوست مى‏داشت كه مردم از فضيلت على (ع) و مقام و منزلت او آگاه شوند نمى‏خواهم بگويم كه خليفه اول و دوم منكر فضيلت على (ع) بودند،و عارف به حق او نبودند،زيرا كه آنها پرهيزكارتر از اين بودند.اين عبارت از عمر نقل شده است:در صورتى كه على حضور داشته باشد كسى حق ندارد در مسجد فتوا دهد.و اين سخن كه بارها مى‏گفت:اگر على نبود،عمر هلاك شده بود.و اين سخن در باره على (ع) از اوست:به خدا سوگند كه اگر شمشير او نبود،ستون اسلام،بر پا نمى‏شد.

آرى عمر اينها و بالاتر از اينها را مى‏گفته است و ليكن كلماتى بودند كه به مناسبتها و انجمنهايى كه پيش مى‏آمد،صورت معرفى عمومى به خود نمى‏گرفت و از محدوده شهر مدينه بيرون نمى‏رفت.در صورتى كه خليفه دوم با نفوذ نامحدودى كه در جهان اسلام داشت مى‏توانست همه جهان اسلام را با آنچه كه خود از فضيلت على (ع) و مقدم بودن او بر ديگران آگاه بود،آشنا سازد و مسلمانان را بطور عموم و قريش را بخصوص براى پذيرش زمامدارى امت وسيله او بعد از خودش آماده كند.و ليكن عمر اين كار را نكرد.

امويها در دستگاه دولت

هيچ كدام از اينها ميان على (ع) و رسيدن به يك حكومت استوار مانع ايجاد نكرد.على-رغم اين كه بالا گرفتن نفوذ قريش بطور كلى به سود بنى هاشم و بويژه شخص على (ع) نبوده است اما با اين حال،اگر بنى اميه در خارج از دايره حكومت مى‏ماندند مشكلى نمى‏توانست‏به وجود آيد،كه على (ع) نتواند بر آن غلبه كند.و ليكن خاندان بنى اميه كه از همه قريش و از تمام عرب،نسبت‏به پيامبر (ص) دشمنتر،و نسبت‏به على پركينه‏تر بودند،به دستگاههاى دولتى نفوذ كردند و نفوذ خود را بسرعت گسترش دادند بحدى كه نيرومندترين خانواده قريش شدند.

بقاى معاويه در پست استاندارى

نفوذ بنى اميه در دولت اسلامى از آن روزى به وجود آمد كه عمر بن خطاب،يزيد ابن ابو سفيان را اندكى پس از فتح شام والى آن شهر كرد.يزيد عمر زيادى نكرد،و خليفه برادرش معاويه را به جاى او تعيين كرد.اندكى بعد اردن را نيز به قلمرو او افزود.و معاويه تمام مدت خلافت عمر در سمت‏خودش باقى ماند،با اين كه عمر صلاح نمى‏ديد كاركنان خود را در سمتهاى خود باقى بگذارد با اين حال او را بر كنار نكرد.سعد بن ابى وقاص را على رغم سابقه و مبارزات او،از استاندارى كوفه،عزل كرد.و عمار بن ياسر را،به رغم اين كه او خود در روز تعيين عمار به استاندارى كوفه،به مردم آن شهر نوشته و به اطلاع آنها رساند كه عمار از زبده‏ترين اصحاب محمد (ص) است،بركنار ساخت.و ليكن معاويه را باقى گذاشت.به نظر مى‏رسد كه خليفه شيفته زيركى معاويه و مديريت او بود و به اطاعت او از خود اطمينان داشت.

معاويه با اين كه اسرافكارى و ولخرجى بسيار آشكارى داشت تا زمانى كه خليفه از دنيا رفت در سمت‏خود باقى ماند.معاويه با باقى ماندنش در آن منطقه مهم توانست‏يارانى فراهم آورده و دوستى سران قبايل را جلب كند تا آن جا كه از نظر قدرت وتوانمندى به جايى برسد كه خليفه پيش از مردنش اعضاى شورا را ترساند كه اگر با هم اختلاف پيدا كنند و به يكديگر حسد بورزند،معاويه خلافت را بزور تصرف خواهد كرد.

ضرورتى ندارد كه بگوييم باز بودن دست معاويه در دو منطقه شام و اردن در آن مدت دراز، باعث اين پيش بينى مى‏شد كه دستيابى على (ع) به پايگاهى مردمى در آن منطقه غير ممكن گردد.و از معاويه جز اين انتظار نبود كه تمام روزنه‏هايى كه ممكن بود به وسيله آنها اطلاعاتى از گذشته امام (ع) و وضع موجودش به گوش توده مردم برسد،مسدود كند.

-4شورا خلافت را در اختيار بنى اميه قرار مى‏دهد

گذشته از اين كه،اگر عمر،على را به جانشينى تعيين مى‏كرد،براى على (ع) غلبه بر بنى اميه مشكلى غير قابل حل نبود.حتى،اگر پس از خليفه دوم به حكومت مى‏رسيد،در توان امام (ع) بود كه بدون هيچ مشقتى ريشه بنى اميه را از سرزمين شام قطع كند،زيرا كه آنها هنوز به منتهاى قدرت خود نرسيده بودند.و ليكن خليفه دوم با حسن نيت‏خود،خلافت را در جهت تازه‏اى قرار داد كه پيامدهايى دور درپى داشت.از جمله نتايج فورى آن،دو جريان بود كه رسيدن مسالمت آميز امام (ع) به خلافت و قرار گرفتن آن در قبضه امام (ع) را امرى غير ممكن مى‏ساخت.

اما نتيجه اول عبارت است از بالا رفتن ناگهانى نيروى بنى اميه

در حالى كه بنى اميه،به خلافت از دور چشم داشتند،در نصف روز،بين ظهر تا شام زمام خلافت را به دست گرفتند.على رغم اين كه خليفه مى‏ديد اگر على (ع) عهده‏دار خلافت‏شود مسلمانان را به راه روشن هدايت مى‏كند،خوددارى كرد از اين كه او را به خلافت تعيين كند.و خوددارى وى به اين دليل بود كه نمى‏خواست نه در زمان حيات و نه پس از مرگ، سؤوليت‏خلافت را بر عهده گيرد.بنابراين روش شورا را ابتكار كرد به اين ترتيب كه امر خلافت را به شش تن از مهاجران قرشى محول كرد كه‏على (ع) يكى از آنها بود.و ديگران عبارت بودند از عثمان،عبد الرحمان بن عوف،زبير بن عوام،طلحة بن عبيد الله و سعد بن ابى وقاص. خليفه مورد انتخاب فقط از اين شش نفر باشد،و تنها اين شش نفر باشند كه خليفه را مى‏توانند انتخاب كنند.و چون خليفه در گذشته مى‏ديد كه على (ع) شايسته‏ترين فردى است كه اگر به خلافت‏برسد،امت را به حق رهبرى خواهد كرد،بنابراين انتظار مى‏رفت كه كفه او را ترجيح دهد به اين ترتيب كه دستور دهد تا در صورت اختلاف نظر اعضاى شورا از دسته‏اى پيروى كنند كه على (ع) در ميان آنهاست.اما او كارى كرد كه انتظار نمى‏رفت او دستور پيروى از گروه عبد الرحمان بن عوف را داد،در صورتى كه از عبد الرحمان جز اين انتظار نمى‏رفت كه عثمان را انتخاب كند زيرا كه پيوند خويشاوندى نزديكى با او داشت.و جز آنچه انتظار مى‏رفت رخ نداد.و اين چنين خليفه دوم،با حسن نيت‏خود بنى اميه را به آن چيزى رسانيد،كه خواب آن را مى‏ديدند.او براى خلافت،عثمان،مناسبترين فرد خاندان اموى را انتخاب كرد كه مصلحت‏خود و افراط در دوستى اعضاى فاميل را آماده ساخته بود تا پلى باشد، براى عبور خلافت،از نخستين مهاجران كه در راه يارى پيامبر خدا (ص) مبارزه كردند به دشمنان ديرينه پيامبر (ص) .و خلافت‏خليفه سوم،دوام حكومت،گسترش دامنه سلطنت و شهرت گسترده و رشد قدرت معاويه را تضمين كرد.خليفه جديد در آغاز خلافت‏خود، فلسطين و ديگر اراضى شام را ضميمه قلمرو او كرد،و او حاكم قلمروى وسيع و غنى شد آزاد و بى قيد و شرط هر طور كه مايل بود،بدون اين كه قدرتى برتر بر او نظارت كند،در امور دخل و تصرف مى‏كرد.و به اين ترتيب نيرومندترين مرد جهان اسلام گرديد و پيش از اين كه خليفه سوم از دنيا برود،توانست در ميدان مبارزه هر قدر كه سپاه بخواهد فراهم آورد،بالغ بر حدود يكصد هزار جنگجو كه با فرزندان و غلامانشان از بيت المال شام مقررى دريافت مى‏كردند، بيت المالى كه معاويه چون مال شخصى خود از آن استفاده مى‏كرد.و با مال فراوانى كه در اختيار داشت‏يارانى فراهم آورد.خليفه سوم وليد بن عقبه و بعد از او سعيد بن عاص را كه هر دو از بنى اميه بودند والى كوفه،و عبد الله بن عامر اموى را استاندار بصره،و عبد الله بن‏سعد بن ابى سرح را (كه برادر رضاعى خليفه بود) به استاندارى مصر تعيين كرد.و از طرفى مروان بن حكم مطرود پيامبر (ص) پسر عموى خليفه،وزير صاحب نفوذ خليفه بلكه خليفه حقيقى شد.و مروان با نفوذى كه داشت،توانست،همه شرارتهاى اين استانداران را از چشم و گوش خليفه صالح بدور و پنهان نگهدارد،و او را قانع كند كه اينها افرادى شايسته‏اند،و بايد به حكمرانى خود ادامه دهند و به اين ترتيب جهان اسلام يك كشور اموى شد با حكمرانانى كه معروف به ضعف ديانت و ايمان و آزمندى و عداوت با اهل بيت پيامبر (ص) و كينه توزى نسبت‏به على بن ابى طالب (ع) بودند.

پرده آهنين

همين افراد خطيبان منبرها شدند،كه به توده‏هاى مسلمان آموزش مى‏دادند و بر عهده خواننده است فكر كند كه چطور اين حاكمان پرده‏اى آهنين،به وجود آورده بودند تا همه وسايل آشنايى على (ع) و ديگر اهل بيت پيامبر (ص) و مقام آنها را در اسلام از چشم توده‏هايى كه بر آنها حكومت مى‏كردند،پنهان نگهدارند.و اين چنين بود كه مردم شهرهاى شام هيچ چيز راجع به خاندان پيامبر (ص) نمى‏دانستند،و نزديك بود كه براى پيامبر (ص) خويشاوندانى به جز بنى اميه نشناسند،و اين همان مطلبى است كه معاويه در ايام لافت‏خويشاوندش عثمان به زبان آورد،هنگامى كه به عمار گفت:«در شام يكصد هزار نفر با فرزندان و بردگانشان مقررى بگير هستند كه على و خويشاوندى او را با پيامبر (ص) نمى‏شناسند...»

ساكنان بصره در ناآشنايى با اهل بيت در درجه دوم پس از اهل شام بودند،زيرا در تمام مدت حكومت عمر و عثمان هيچ استاندارى حاكم آن جا نشد كه معروف به محبت اهل بيت‏باشد. اما مردم كوفه،به نظر مى‏رسيد كه اندك شناختى نسبت‏به خاندان پيامبر (ص) دارند.و ظاهرا اقامت كوتاه مدت عمار بن ياسر،و دراز مدت عبد الله بن مسعود،مؤثر بوده،اما اثرى محدود داشته است.براى اين كه ما به قدرت اين پرده آهنين كه ميان توده‏هاى مسلمان و شناخت فضيلت على (ع) حايل شده بود،آشنا شويم،كافى‏است،به ياد بياوريم كه مسلمانان در ستيز با امام (ع) پس از اين كه با امام (ع) بيعت كردند،از وجود عمار بن ياسر در ميان لشكر امام (ع) وحشت داشتند زيرا آنها مستقيما و يا با واسطه از پيامبر (ص) شنيده بودند كه به عمار فرمود:همانا تو را گروه ستمكار خواهد كشت.و على رغم اين كه پيامبر (ص) در باره على (ع) چندين برابر آنچه را كه در باره عمار و تمام صحابه گفته بود،بيان كرده بود،از نبرد با امام (ع) خوددارى نكردند.و به ياد نياوردند و يادآورى نكردند،هيچ كدام از اينها را و حداقل به خاطر نياوردند آنچه را كه در باره او مقابل هزاران تن از مسلمانان در روز غدير خم فرمود.آن جا كه پس از اعلان به مسلمانان كه على (ع) سرپرست آنهاست فرمود:«بار خدايا دوست‏بدار هر كه او را دوست دارد و دشمن بدار!هر كه او را دشمن بدارد.»و معنى اين سخن پيامبر (ص) آن است كه هر كه با على دشمنى ورزد پس دشمن خداست تا چه رسد به آن كسى كه با او بجنگد؟و هنگامى كه امام (ع) خواست تا با مردم كوفه راجع به آنچه پيامبر (ص) در باره او روز غدير خم گفته بود،صحبت كند،آثار شك و ترديد را در چهره آنها مشاهده كرد،پس ناچار شد از كسانى كه در پيرامون او از اصحاب پيامبر (ص) بودند گواهى بخواهد.از اصحابى كه گواهى دادند دوازده تن از مجاهدان بدر بودند.و دليل ما بر ناآگاهى مردم عراق به مقام اهل بيت در اسلام آن است كه عموم مردم بصره در اواخر دوران عثمان هواخواه طلحه بودند و تمام مردم كوفه طرفدار زبير،و در نتيجه امام (ع) حتى در كوفه از طرفدارى كثريت‏برخوردار نبوده است.

و اما مردم مصر،به نظر مى‏رسد كه اندكى پيش از كشته شدن عثمان راجع به امام (ع) چيزى مى‏دانستند.و من تصور مى‏كنم كه آن مقدار آگاهى نتيجه اقامت محمد بن ابى بكر و محمد بن ابو حذيفه در اواخر عهد عثمان در مصر بوده است،موقعى كه افكار عمومى مردم مصر را براى قيام در برابر خليفه آماده مى‏كردند.

و از تمام اين مطالب مى‏توانيم بروشنى ببينيم كه بنى اميه در خلال دوران عثمان سه پيروزى كسب كردند: (1) توانستند تمام روزنه‏هاى تبليغاتى را در بخش عظيمى از نواحى جهان بر روى على (ع) ببندند.

(2) نوعى پايگاه مردمى وسيع در شام به دست آوردند و با خريدن وجدانهاى افراد متنفذ-كه حاضر بودند،دين خود را به دنيا بفروشند-در همه مراكز حكومتشان و هر كجاى ديگر كه آنها را يافتند،نفوذ فراوانى در ديگر نقاط جهان اسلام به دست آوردند.و چقدر دين فروشان در هر زمانى فراوانند.و اموال دولتى در اختيار ايشان بود،هر طورى كه مى‏خواستند،در آن تصرف مى‏كردند.

(3) و مهمتر از همه آنها اين بود كه ديگر ايشان نيازى نداشتند تا به دنبال قدرت و لافت‏بروند.زيرا كه خلافت و قدرت دستگاه خلافت در اختيار ايشان بود.و هر كس خلافت را مى‏خواست‏بايد از چنگ آنها بيرون مى‏آورد.و اين چگونه مى‏توانست كار آسانى باشد،در حالى كه پول و افراد آن قدر در اختيار ايشان بود كه بتوانند خلافت را براى خود نگهدارند و از طرفى آنها زيركان و آزمندانى از عرب بودند و در به كار بردن هر نوع وسيله‏اى،هر چند ناپسند،در راه هدف خود باكى نداشتند.

قبيله‏اى بودن بافت جامعه

حق اين است كه ما شرح اصالت قبيله‏اى جامعه عرب،كه به بنى اميه،در رشد نيروى سياسى و نظامى‏شان بيشترين كمك را كرد،ناگفته نگذاريم.البته در زمانى كه هنوز وسايل جديد تبليغاتى فراهم نشده بود،براى يك سياستمدار بسيار مشكل بود كه محبت ميليونها و يا صدها هزار تن از مردم را-در حالى كه با اين افراد هيچ رابطه فاميلى نداشتند-به سوى رهبريهايى جلب كنند،بطورى كه با عاطفه و احساس از آنها اطاعت كنند.آن هم يك فرد با استقلال عقيده‏اى كه دارد مى‏تواند كارهاى خود را از راه منفعت‏شخصى و يا طرز تفكر منطقى خويش انجام دهد.اما هنگامى كه رؤساى قبايلى هستند و نزديكان زيادى دارند كه بى گفتگو از آنها اطاعت مى‏كنند جلب محبت هزاران فرد براى آزمندانى از سنخ بنى اميه-جايى كه رهبران قبيله‏اى دنياپرست وجوددارند-سهل و ساده مى‏گردد.و ترديدى نيست آن مدت زمانى كه مسلمانان در دوران خليفه سوم و پس از آن زندگى كردند،بر رشد تعدادى از اين سنخ رهبران كمك كرد،بحدى كه دنياى اكثريت مردمان صاحب نفوذ مقدم بر دينشان قرار گرفت.

-5مزاحمانى تازه

اما دومين نتيجه‏اى كه از شورا به دست آمد،ظهور مزاحمانى براى خلافت‏بود،كه اگر در شورا عضويت نمى‏يافتند،هيچ كدام از آنها چشم طمع به خلافت نمى‏داشت.پس همان طورى كه ابتكار شورا و برنامه ريزى دقيق آن،على (ع) را به شكست و عثمان را به پيروزى رساند، صرف دادن عضويت‏شورا را به چهار تن ديگر،آنها را-على رغم اين كه هيچ كدام از آنها و ديگران در علم،عمل و خويشاوندى با پيامبر (ص) به پاى على (ع) نمى‏رسيدند-آنها را از نظر سياسى تا مرتبه على (ع) و مساوى با او بالا برد.اين عضو شورا شدن در باطن آن چهار نفر عقده احساس امتياز بر ديگر مسلمانان و اعتقاد به شايستگى براى زمامدارى امت‏به وجود آورد.اين عقده در باطن طلحه و زبير استوار شد و ثروت زيادى كه به دست آورده بودند،ميل رقابت در رسيدن به رهبرى را در آنها افزايش داد.

ثروت هميشه نيرو و كمك انسان براى رسيدن به هدفش بوده است.و عضويت آن دو تن در شورا ام المؤمنين عايشه را متوجه ساخت كه ممكن است‏يكى از آن دو تن به خلافت‏برسد.و رسيدن هر كدام از ايشان به خلافت مايه آرامش قلب ام المؤمنين بود،زيرا كه طلحه از اعضاى فاميل او،قبيله تيم،بود و زبير شوهر خواهرش بود.اين دو صحابى با ام المؤمنين همفكرى كردند،و نتيجه آن حمله و شورش بر عثمان به منظور پايان دادن حكومت او و جايگزين كردن يكى از دو صحابى به جاى او بود.و سرانجام اين حمله به قتل او انجاميد و موقعى كه پس از قتل عثمان با امام (ع) بيعت‏شد،نااميدى از آرمان و آزمندى شديد،آن دو صحابى و ام المؤمنين را وادار به مخالفتى بسيار زشت و ناپسند با امام نمود كه در تاريخ اسلام نظير نداشت.و اگر خليفه دوم به آن دو صحابى عضويت‏شورا را نداده بود،تا هر كدام از آنها احساس كنند،فردى همتاى امام (ع) است اقدام به چنان كارى نمى‏كردند.

آخرين فرصت

در حقيقت امام (ع) از آغاز وفات پيامبر (ص) تا روزى كه با عثمان بيعت‏شد،علاقه زياد خود را براى رسيدن به خلافت ابراز داشت،آن روزها كه مسلمانان با يكديگر مهربان و در برابر دشمنان اسلام متحد بودند.روز شورا كوشش زيادى براى بازگرداندن خلافت‏به خودش داشت.چرا كه با نور الهى مشاهده مى‏كرد آن سه روز شورا آخرين فرصتى است كه ممكن است امام در آن فرصت،امت را به هدفهاى بزرگشان با حفظ وحدت و امنيت داخلى،برساند،و اگر خلافت از او به ديگرى منتقل شود،به پايان گرفتن وحدت اسلامى خواهد انجاميد. خواننده به خاطر دارد كه آن روز امام (ع) به ديگر اعضاى شورا فرمود:«سخنم را بشنويد،و گفته‏ام را مورد توجه قرار دهيد،بعد از اين انجمن،امر خلافت را خواهيد ديد كه شمشيرها در باره آن كشيده و پيمانها شكسته مى‏شوند،بحدى كه جمع متشكل نخواهيد بود،و بعضى از شما پيشواى گمراهى و جمعى پيرو نادانان مى‏شويد...» (2) .

آن افراد سخنان امام را شنيدند اما مورد توجه قرار ندادند.زيرا كه ايشان بزرگان قريش بودند،كينه على (ع) را به دل داشتند و كسانى بودند كه تمام كوشش خود را براى انصراف خلافت از وى به كار مى‏بردند.با عثمان بيعت كردند،و توجه امام (ع) به خلافت پايان گرفت، زيرا او يقين داشت،كه وحدت اسلامى به پايان خود نزديك شده است.و در زمان خليفه سوم رويدادها به دنبال هم اتفاق افتاد و انقلاب پايانبخش رويدادهاى زمان او شد.سر آمدن زندگانى خليفه،همزمان بود،با پايان گرفتن دوره وحدت.

امام ناچار به قبول خلافت‏شد

چند روز پس از قتل عثمان زمام ابتكار عمل سياسى از دست قريش بيرون رفت،و اين مرتبه نتوانست‏خلافت را از دست على (ع) بيرون ببرد.انقلاب كنندگان و بيشتر ساكنان مدينه از گروه انصار به دور امام (ع) جمع شدند،و با اصرار از او خواستند تا بيعت آنها را بپذيرد و او خوددارى مى‏كرد.زيرا مى‏ديد امت‏به طرف فتنه‏اى پيش مى‏رود كه براى افراد غير مؤمن ناآگاه از حقيقت و نابردبار مشكل است در آن فتنه استوار بمانند.بنابراين به آنها گفت:«از من دست‏برداريد.و ديگرى را بطلبيد،ما رو به كارى مى‏رويم كه چهره‏ها و رنگهاى مختلفى دارد، دلها بر آن استوار نيست و عقول زير بار آن نمى‏رود.»و ليكن آنان او را در باره اسلام به خدا قسم دادند و به او متوسل شدند و وعده يارى و اطاعت از او را دادند و او نتوانست‏خلافت را از خودش دور كند زيرا كه آنها امام (ع) را در برابر مسؤوليتش قرار داده بودند.بناچار بيعت ايشان را پذيرفت در حالى كه آنها روى شانه‏هاى ستبر وى بار سنگينى را گذاشتند كه كوهها تاب تحمل آن را ندارند.البته او على (ع) است او كسى است كه هيچ گاه در دوران زندگيش از امرى واجب هر چند سنگين،شانه خالى نكرده است.

-6كينه‏ها به جوش مى‏آيد

با امام (ع) بيعت‏شد،قريش از غفلت‏خويش به خود آمد و كينه‏هايش نسبت‏به امام (ع) جوشيدن گرفت.مردم قريش و رهبرانشان،بجز اندكى بر او شوريدند.امام (ع) در نامه‏اى به برادرش عقيل،موضعگيرى قريش را نسبت‏به خود چنين بيان مى‏كند:«...پس قريش و تندروى ايشان را در گمراهى و جولان آنان را در دشمنى و ستيز و نافرمانى آنها را در سرگردانى و حيرت،به حال خود واگذار،زيرا كه آنها به جنگ با من متفق شده‏اند همان طورى كه به جنگ با پيامبر خدا (ص) پيش از من متحد شدند،پس مجازات كنندگانى به جاى من قريش را مجازات كنند،زيرا كه آنها خويشاوندى مرا[با پيامبر]قطع كردند و خلافت فرزند مادرم[رسول خدا (ص) ]را از من سلب كردند.

پرهيزكارانى كه امام (ع) را خوار و تنها گذاشتند

اما آن عده از رهبران پرهيزكار قريش كه چشم طمع به خلافت نداشتند،در برابر امام، موضعى خواركننده و تنها گذارنده گرفتند،و جمعى از ايشان با علم به مقام شامخ امام (ع) از بيعت‏با او سر باز زدند.همين سعد بن ابى وقاص كه يكى از اعضاى شوراست كه از پيامبر خدا (ص) روايت كرده است كه به على فرمود:«آيا نمى‏خواهى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى باشى جز اين كه پيامبرى بعد از من نيست؟» (3) ،خوددارى كرد از اين كه على (ع) را يارى و يا با او بيعت كند.با اين كه يارى على (ع) و پيروى از او به مقتضاى روايت‏خودش، يارى و متابعت پيامبر خداست و خوار كردن على (ع) خوار ساختن پيامبر خدا چنان كه پيروى هارون پيروى از موسى و يارى اوست و خوار گذاشتن او،خوارى موسى (ع) و عبد الله بن عمر پرهيزكار و پارسا خوددارى كرد از اين كه على (ع) را يارى و يا با او بيعت كند.با اين كه او خود روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«...هر كس در حالى بميرد كه بر عهده‏اش بيعتى نباشد،به مرگ جاهليت مرده است.» (4) در حالى كه با يزيد بن معاويه فاسق بيعت كرد، مبادا بيعتى در گردنش نباشد و به مرگ جاهليت‏بميرد.و به همين دليل بعدها با عبد الملك بن مروان نيز بيعت كرد.و ليكن او در طول بالغ بر پنج‏سال،خوددارى از بيعت‏با امام (ع) كرد و نترسيد از اين كه به مرگ جاهليت‏بميرد.

سركشان قريش

اما افراد آزمند از سران قريش،فاجران با پارسايان آنها در مبارزه با امام،مسابقه گذاشتند و قربانيهاى زيادى در اين راه دادند آن قدر كه در راه مبارزه با مشركان نداده‏بودند.بنى اميه و در راس آنها معاويه در قتل عثمان خرماى پر حلاوت و فرصت روزگار را مشاهده مى‏كردند، بنابراين كشته شدن عثمان براى بنى اميه از زندگيش كم فايده‏تر نبود.و اگر خلافت عثمان به معاويه آن قدر نيرو داد كه او را نيرومندترين شخص در دولت اسلامى ساخت،قتل او نيز وسيله‏اى براى معاويه فراهم كرد كه آن نيرو را در راه هدفى به كار ببرد كه براى آن هدف از همان آغاز استقرار خويش در شام،آماده مى‏شد.

البته عثمان موقعى كه در محاصره بود از وى كمك خواست و او كمك نكرد.بلكه در پاسخگويى به نداى او سهل انگارى كرد تا كشته شود.سپاهى به حجاز فرستاد تا وانمود كند كه قصد دفاع از او دارد.و ليكن به فرمانده سپاه دستور داد كه نزديكى مدينه اردو بزند و هر چند فاجعه بالا بگيرد وارد مدينه نشود تا وقتى كه فرمان او برسد.و براى اين كه همه روزنه‏هاى انديشه دخالت آزادانه در عمل را بر روى فرمانده سپاه ببندد به او گفت:حق ندارى بگويى كه حاضر مى‏بيند آنچه را كه غايب نمى‏بيند و تو غايبى و من حاضر.

براستى كه معاويه به تمام سودى كه ممكن بود از زندگى عثمان برسد،رسيد،ولى كشته شدن عثمان براى معاويه بهتر از زندگى او بود البته دفاع از خليفه منجر به طول عمر او مى‏شد تا وقتى كه به اجل خود از دنيا برود.ممكن بود خليفه سوم مصلحت‏خود ببيند-اگر مشكل بخوبى حل شود-خلافت را به يكى از بزرگان مهاجر واگذار كند در نتيجه معاويه فرصت را از دست‏بدهد،و از وسيله توجيه حمله مسلحانه بر امت محروم شود.در صورتى كه قتل خليفه آن دستاويز را در اختيار او قرار مى‏داد.

از اين جا دانسته مى‏شود كه خليفه سوم،آن قدر نيروى سياسى و نظامى در اختيار نداشت كه معاويه داشت در حقيقت او از دفاع خود عاجز بود،در موقعى كه معاويه به قدرى نيرو در اختيار داشت كه مى‏توانست از خود دفاع كند و بر دشمنانش هجوم ببرد و اگر مى‏خواست از جان خليفه سوم هم پاسدارى كند،و معناى آن حرف اين است كه عثمان از خلافت جز نامى نداشت،ولى معاويه سلطنت و قدرت داشت.موقعى كه خليفه كشته شد،بنى اميه از خلافت تا مدتى كوتاه جز اسمى را از دست ندادند،و معاويه نياز به چيزى براى رسيدن به خلافت ظاهرى نداشت جز اين كه نيروى موجود خود را در راه مطالبه خون خليفه مقتول به كار ببرد.و آن كار را كرد و امام (ع) را درگير جنگى كرد كه تا آن روز مسلمانان نظير آن را نديده بودند.

پرهيزكاران تشنه خلافت

در همان حال كه كشته شدن خليفه انگيزه‏اى قبيله‏اى براى مطالبه خون در اختيار معاويه گذاشت تا به نيروى موجود خود،نيروى جديدى بيفزايد،طلحه،زبير و ام المؤمنين دشمنان خليفه مقتول نيز به معاويه پيوستند و در مورد مطالبه خونى با او هم قسم شدند كه تا ديروز به ريختن آن دعوت مى‏كردند و تمام سنگينى خود را در آن كفه نهاده بودند.آنان در مبارزه با امام (ع) بر معاويه سبقت گرفتند.

جنگ بصره ثابت كرد كه امكانات اين سه رهبر بسيار زياد است،زيرا آنها توانستند براى مبارزه با امام در آن جنگ سپاهى فراهم آوردند،كه شمار آن را دست كم به سى هزار تخمين زده‏اند،در حالى كه امام (ع) از مدينه با سپاهى بيرون شد كه از چند صد تن تجاوز نمى‏كرد.و موقعى كه راهى بصره بود ناگزير شد تا در ذى قار مدتى توقف كند و در آن مدت فرستادگانى به كوفه بفرستد و از مردم آن جا كمك بخواهد كه ابو موسى استاندار وى بر كوفه مانع از فرستادن آنان مى‏شد.و سرانجام،پس از تلاشى زياد از مردم كوفه تا آن اندازه به او پيوستند كه شمار سپاهش به دوازده هزار تن رسيد.

على رغم پرهيزكارى و سابقه در اسلام،آن سه رهبر،به خود اجازه دادند كه وحدت مسلمانان را بر هم بريزند و شمشيرها را بر روى امام (ع) بكشند،و پيروان پيامبر (ص) را براى اولين بار پس از وفات پيامبر (ص) در دو صف كارزارى قرار دهند كه جويهايى از خون روان سازند.

با اين كه ايشان شكست‏خوردند،اما با عمل خود،رخنه‏اى در ميان امت‏به وجود آوردند كه امام (ع) على رغم پيروزيش بر آنها،قادر به التيام آن نشد.آرى آن رخنه پس‏از شكست ايشان فزونتر شد.و چيزى جز دورتر شدن قريش از على (ع) و افزايش كينه توزى نسبت‏به او،بعد از اين كه در جنگ بصره هفتاد تن از رهبران خود را از دست دادند،ببار نياورد.مردم بصره هرگز هزاران كشته خود را كه در آن جنگ به خاك افتادند،فراموش نكردند.و مردم كوفه احساسى جز زيان و خسارت فراوان از دست دادن فرزندان و برادرانشان در آن جنگ،نداشتند و امام (ع) با كشته شدن اين انبوه جمعيت،ياران حق بينى را از دست داد كه مى‏توانستند در صورت زنده ماندن كمك زيادى در مقابل دشمنش تقديم او كنند.و ترديدى نيست كه نبرد بصره با همه پيروزى درخشان امام (ع) در آن نبرد بر توان امام (ع) چيزى نيفزود،آرى،با آن جنگ از تعداد ياران امام (ع) ،به مقدار زيادى كاسته شد.و آنها كه در مورد دشمنان امام موضع نرمترى داشتند در مورد درگيرى در جنگ بر ضد امام (ع) در ترديد به سر مى‏بردند، در موضعگيرى آن دو صحابى پرهيزكار و ام المؤمنين انگيزه مبارزه با امام (ع) را يافتند،با اين توجيه كه اگر براى اين پاكان جنگيدن با على (ع) جايز باشد،پس چرا براى ديگران روا نباشد؟

و به اين ترتيب مى‏فهميم كه رهبران سه گانه به معاويه و دار و دسته‏اش،خدمات شايانى كردند و به نيروى روزافزون او،توان بيشترى بخشيدند.

به طور قطع اين رهبران سه گانه مى‏توانستند بر ضد اين نتايج اقدام كنند و وحدت امت را-اگر با خود و گذشته و تقواشان متحد مى‏شدند-حفظ كنند.براستى،آنان بودند كه فرياد اصلاح بر مى‏آوردند،و اعمال خليفه سوم را به عنوان عامل نابودى وى گوشزد مى‏كردند،و مردم را به پايان دادن به حكومت او با هر وسيله ممكن،وادار مى‏كردند،به خاطر فسادى كه خويشاوندان خليفه در امور مسلمانان وارد ساخته بودند.پس وقتى كه هدف خلافت على (ع) تحقق همان چيزى بود كه ايشان مقابل مردم به خاطر او فرياد بر مى‏آوردند،مى‏بايست در ركاب امام (ع) حركت مى‏كردند و به او در تحقق هدفهايش كمك مى‏كردند.و موقعى كه احساس كردند معاويه و يارانش مى‏خواهند ميان مردم شرارت كنند و تلاش مى‏كنند تا خلافت را از شايسته‏ترين افراد غصب كنند،لازم بود كه به عراق و مصر و ساير جاهاى مهم در جهان اسلام بروند و مردم مسلمان را بربنى اميه بشورانند و آنان را از شر بنى اميه بر حذر دارند و به يارى امام مسلمانان بخوانند.و اگر آن كار را كرده بودند،روش معاويه بر ملا مى‏شد و مسلم مى‏شد،كه خواسته او،على رغم موقعيت جا افتاده‏اش در شهرهاى شام،غير قابل وصول است،و او با خوارى سر در حكم امام (ع) مى‏نهاد.و بدان وسيله وحدت امت‏بر جاى، مى‏ماند و به آسانى راهى را كه خدا خواسته بود طى مى‏كرد،در حالى كه به وسيله شايسته‏ترين رهبر،بعد از پيامبر (ص) رهبرى مى‏شدند.

و كمترين چيزى كه سزاوار بود رهبران سه گانه انجام دهند اين بود كه نسبت‏به قتل خليفه سوم،به جاى اين كه خونى را كه خود ريخته و حقى كه خود زير پا گذاشته‏اند از امام (ع) مطالبه كنند،از خود حساب بكشند.

اما مايه‏اى كه عضو بودن در شورا وارد رگهاى آن دو صحابى كرده بود و كينه ديرينه ام المؤمنين نسبت‏به امام (ع) و باز شدن درهاى آرزوهاى او در رساندن يكى از دو خويشاوند خود به خلافت،آن رهبران را وادار كرد،تا بر پايان بخشيدن به زندگى خليفه سوم بسنده نكنند و براى رسيدن به حكومت،خليفه ديگرى را به او ملحق سازند،بدون توجه بر اين كه سرانجام كار اين امت چه مى‏شود.

-7امام (ع) جاى سرزنش ندارد بلكه سزاوار تحسين است

چون بطور اختصار بعضى اوضاع و رويدادهايى كه پيش از بيعت‏با او يا در دوره خلافتش واقع شده و در كارهاى امام (ع) تاثير داشته است،براى ما روشن شد،به نتايج زير مى‏رسيم:

(1) آن رويدادها و اوضاعى كه براى ناآرام ساختن شؤون خلافت امام (ع) آماده شده بود و آنچه ميان او و رسيدن به يك پايگاه استوار مردمى و نيروى نظامى فرمانبردار،حايل شد، ساخته دست‏خودش نبود و از حد توان او بيرون بود كه آنها را از بين ببرد و يا باقى نگهدارد. على (ع) نمى‏توانست‏حسد را از دلهاى قريش نسبت‏به بنى هاشم،در مورد نبوت زايل كند،و ممكن نبود كه از كينه توزيهاى قريش نسبت‏به خود به دليل‏صدمه‏هايى كه آنها از جهاد و دفاع على (ع) از اسلام ديده بودند بر كنار بماند،مگر اين كه او از جهاد و از دفاع از پيامبر (ص) و دين او خوددارى مى‏كرد.و در امكان او نبود تا تصميم قريش را در دست‏بدست كردن خلافت ميان خود و ترسشان را از پابرجا شدن آن در خاندان پيامبر (ص) در صورتى كه به خلافت‏برسند،تغيير دهد.

و در توان او نبود كه هر يك از دو خليفه را وادارد كه نسبت‏به او به نظر يك رقيب ننگرند.و يا مانع روزافزون شدن مقام قريش در دوران ايشان گردد.

و در قدرت او نبود تا خليفه دوم را از وارد ساختن بنى اميه در سازمانهاى دولتى و باقى گذاشتن معاويه در پست استانداريش كه باعث نيرومندى روزافزون او مى‏شد،مانع شود.و در قدرت على (ع) نبود تا عمر را وادار كند كه او را جانشين خود قرار دهد و يا مانع تشكيل شورا شود.و براى او امكان نداشت تا مانع از برنامه ريزى عمر شود،به آن صورتى كه منجر به تغيير جهت‏خلافت از او و رساندن آن به دست عثمان شود.امام (ع) نه امكان آن را داشت كه خليفه دوم را از وارد كردن طلحه و زبير به شورا مانع شود و نه مى‏توانست مهر و محبت ام المؤمنين عايشه را نسبت‏به خود جلب كند و يا او را از فعاليت در راه رساندن يكى از آن دو صحابى به خلافت‏باز دارد.

و در توان او نبود،كه عثمان و خويشاوندان پر طمعش را از يكديگر دور كند و يا از استاندار شدن آن خويشاوندان بر شهرهاى بزرگ جهان اسلام،و از تقويت معاويه-تا آن حد كه به صورت دولتى در دولت در آيد-جلوگيرى كند و على (ع) نمى‏توانست كه استانداران بنى اميه را از بستن روزنه‏هاى تبليغ به روى خود و حايل شدن ميان توده‏هاى تحت‏حكومتشان،با شناخت‏سابقه و جهاد و فضيلت على (ع) مانع گردد.و در امكان امام (ع) نبود كه مانع شورشى شود كه چون تندبادى به خلافت عثمان و زندگى او وزيدن گرفته بود و در توان او نبود كه طلحه و زبير و ام المؤمنين را از تظاهر به خونخواهى عثمان به منظور غصب حكومت وى باز دارد.و او نمى‏توانست ميان ايشان و شعله‏ور ساختن جنگ بصره فاصله ايجاد كند.

و در توان امام (ع) نبود كه جامعه قبيله‏اى عرب را عوض كند و يا اين كه از فسادباطن بسيارى از سران قبايل و توجه آنان به ماديات و آمادگى آنها براى دادن دين به خاطر دنيا، جلوگيرى كند.و او نمى‏توانست معاويه را مانع شود كه از قتل خليفه سوم به نفع خود بهره گيرى نكند،و نمى‏توانست‏ساكنان سرزمين خود را از پيروى باطل باز دارد.امام (ع) در تمامى اينها و يا در بعضى از اين موارد در خور سرزنش نيست.و نبايد امام (ع) ملامت‏شود زيرا كه او مردم عراق را مانند مردم شام در تحت اختيار فرمانروايشان قرار نداده بود.و در توان او نبود تا تركيب مردم عراق از توده صالحان و طبقه قاريان نادان افراطى و دينداران از طبقه پر مدعى گرفته تا قبيله‏هايى كه از سران خود بنا حق و يا بحق فرمان مى‏بردند،دگرگون سازد.

و نبودن طبقه قاريان متعصب و دينداران داعيه‏دار متعصب،و كمبود صالحان و زيادى مردم ساده لوح فريب خورده ميان مردم شام در آن برهه از زمان،دليل زيركى و تيزهوشى معاويه نمى‏شود.

(2) ما وقتى كه به شرايط امام و مشكلاتى كه پيش از خلافت و پس از بيعت‏با وى در مقابلش انباشته شده بود توجه كنيم،و بخواهيم جانب انصاف را رعايت كنيم،به عنوان يك دولتمرد او را نه تنها سزاوار ملامت نمى‏يابيم بلكه در خور تحسين مى‏بينيم،زيرا او چيزى را تحقق بخشيده است كه نزديك به محال بوده است.و براى اين كه آن كار را بتوانيم انجام دهيم، هرگز محتاج به بيشتر از اين نيستيم كه به خاطر بياوريم او از مدينه بيرون شد،تا با رهبران سه گانه‏اى كه براى مبارزه با وى در بصره بالغ بر سى هزار تن آماده كرده بودند،مصاف دهد، در حالى كه جز چند نفر از افراد مطيع همراهش نبودند.و همزمان با آن معاويه سپاهى در اختيار داشت‏بيش از دو برابر سپاه رهبران سه گانه و مى‏توانست‏به وسيله آن هر منطقه ديگرى از مناطق تحت تسلط امام (ع) را تهديد كند.و در همان وقت ابو موسى استاندار امام (ع) بر كوفه،مردم كوفه را وادار به خوار و تنها گذاشتن امام (ع) مى‏كرد،و آنها را به چيزى رهبرى مى‏كرد كه ما امروز از آن به شورش محلى تعبير مى‏كنيم.و امام (ع) پس از صرف تمام كوشش و تلاش نتوانست از مردم كوفه بجز تعداد معينى از ياران را جمع آورى كند كه با همه آنها مجموع‏سپاه امام (ع) بيش از دوازده هزار تن نمى‏شد.

و با تمام اينها توانست‏به رهبران سه گانه و همه سپاهيانى كه فراهم آورده بودند كست‏سهمگينى وارد كند.سپس به سمت‏بزرگترين دشمنانش رهسپار شد،و گلوى او را فشرد و به او شكست نظامى وارد كرد كه جز با پناه بردن به حيله بر فراز كردن قرآنها و آماده ساختن مردم عراق براى پذيرش آن حيله،راه نجات ديگرى نداشت.

براستى كه پنج‏سال دوام حكومت امام (ع) ،على رغم همه دشواريها و قيد و بندهايى كه او را محاصره كرده بود به شايستگى فوق العاده خود او برمى‏گردد.

و اگر معاويه در شرايط او بود،در همان ماههاى اول خلافتش،حكومت وى پايان گرفته بود،و ممكن نبود تا با سپاه بصره مقابله كند تا چه رسد به اين كه بر او پيروز گردد.

(3) معاويه از نيروهاى نظامى كه در اختيار داشت‏خوب استفاده نمى‏كرد.و اگر در آن سطحى بود كه شيفتگان او گمان مى‏بردند،در آغاز خلافت امام،آن روزى كه رهبران سه گانه وارد شهر بصره شدند و آنچه توانستند نيرو جمع كردند و امام (ع) به جز چند صد ياور نداشت،معاويه از برترى نظامى خود بهره بردارى مى‏كرد.

و اگر معاويه آن رهبر هوشيار گستاخ مى‏بود،از فرصت ضعف نظامى امام (ع) استفاده مى‏كرد و سپاهى مى‏فرستاد تا همان روزى كه هم پيمانانش بصره را اشغال كردند،آنها نيز كوفه را اشغال كنند.به اين ترتيب مى‏توانست امام (ع) را از كمك مردم كوفه محروم كند،و در همان زمان بر حكومت امام (ع) خاتمه دهد.حتى ممكن بود معاويه بخشى از سپاه خود را به مدينه بفرستد تا وارد آن شهر شوند،در حالى كه امام (ع) هنوز در راه بصره بود.

و اگر امام (ع) شرايط معاويه را داشت و معاويه در شرايط مشابه امام (ع) بود (به صورتى كه در آغاز اين فصل فرض كرديم) ،امام (ع) آن كار را كرده بود و حكومت معاويه را در فاصله چند هفته بر چيده بود.و ليكن ما معاويه را با تمام امكانات نظامى خود مى‏بينيم كه از گستاخى و هوشيارى اندكى برخوردار است و در شام سر در لاك‏خود،منتظر ماند تا اين كه طلحه و زبير و سپاهشان زير ضربات امام (ع) از پاى در آمدند و تا وقتى كه امام (ع) توانست نيروى سهمگين كوبنده‏اى براى مبارزه با او در قلمرو قدرت خود او فراهم آورد و او را مبتلا كند و وى را تا مرز نابودى برساند.

و على رغم تمام مشكلاتى كه از آغاز وفات پيامبر (ص) در برابر امام (ع) انباشته شده بود و بعد از بيعت‏با وى دوچندان شده بود،او چون كوهى استوار بود،هيچ تند بادى او را نمى‏لغزاند و هيچ گردبادى او را از جا نمى‏كند.و اگر تنها مردم كوفه تا پايان راه با او همراهى مى‏كردند، نيروهاى شر و فساد را در جهان اسلام نابود مى‏كرد و امت را به آينده‏اى آكنده از خير،و از همه سو روشن،رهبرى مى‏كرد و تمام جامعه بشرى را هدايت مى‏كرد و اسلام بر همه اديان پيروز مى‏شد هر چند كافران نمى‏خواستند.

و ليكن به مردم كوفه آن بدبختى روى آور شد كه به ديگران نشده بود،اراده خود را از دست دادند و فريب خوردند و رشته خور را پس از تابيدگى و استوارى پنبه كردند،و امام (ع) را در لحظه‏اى سرنوشت‏ساز،تنها گذاشتند و فرصت روزگار را بر خود و بر امت از دست دادند و هدر كردند.و در آنچه رخ داد،تنها مردم عراق قابل سرزنش نيستند،زيرا پيآمد آن به زيان همه امت‏بود.چون همه از يارى حق شانه خالى كردند و نسبت‏به او موضع خواركننده و يا موضع خصمانه گرفتند،در حالى كه دشمنان حق بيش از خوار كنندگان بودند.

محققان آن دوره از تاريخ اسلام حق دارند كه از رويدادهاى آن دوره وحشتزده شوند زيرا عقل از مسلمانان ربوده شد و از راه راست منحرف شدند در حالى كه حق را به چشم مى‏ديدند.و معصيت‏خدا مى‏شد در حالى كه پارسايانشان نظاره‏گر آن بودند.و بعضى از ايشان مى‏كوشيدند تا از طرفداران باطل پشتيبانى كنند.تمام آنها زمانى اتفاق افتاد كه از روزگار سرور رسولان بيست و پنج‏سال بيش نگذشته بود.

براستى كه امت را نوعى از ديوانگى فرا گرفته بود،سابقه داران در اسلام كه زمان پيامبر (ص) صفحاتى درخشان به ثبت رسانده بودند،با اشرار اين امت همپيمان شدند آن اشرارى كه نسبت‏به پيامبر به مكر رفتار كردند و در مكر خود نسبت‏به او و رسالتش‏تندروى كردند.و هر دو گروه بر يكديگر در مبارزه با برادر پيامبر (ص) و برگزيده او سبقت مى‏جستند و آن هم با شور و هيجانى كه نظير آن را در نبرد با مشركان از خود بروز ندادند.و هر دو گروه همپيمان، مردم را به سمت جنگهايى كشاندند كه امت در آن جنگها در خون خود شناور شد.و اين مت‏با تمام نسلهايش بهاى ديوانگى آن نسل را پرداخته است.و آنچه پرداخته است گرانترين چيزى بوده كه در اختيار داشته است و ارزشمندترين چيزى كه اسلام بر او ارزانى داشته بود. در حقيقت‏با پايان يافتن حكومت امام (ع) خلافت هدايتگر تا ابد پايان گرفت.

علاوه بر آنچه اتفاق افتاده است،لازم است كه ما از يكديگر بپرسيم:آيا هدف اسلام اين بود كه خلافت راشده تنها سى سال دوام داشته باشد؟و آيا هدف اين بوده است كه مردم در سايه حكومت دادگستر،همان مدت كوتاه قانون اسلام را اجرا كنند؟و يا هدف اين بوده است كه اين امت‏با تمام نسلهايش در وحدت و برادرى و عدالت‏به سر برد؟

ترديدى نيست كه هدف تنها سه دهه نبوده است.و ليكن اگر هدف دراز مدت بوده است نه تنها به نسل اول بلكه به تمام نسلهاى بعدى اسلامى با ديده اعتبار و اهميت مى‏نگريست.پس چرا خلافت اين قدر عمر كوتاه داشت؟و براى چه حيات خلافت‏با اين سرعت‏شگفت آور پايان گرفت؟

براستى سزاوار است پايان گرفتن حيات خلافت‏با اين سرعت ما را وادار كند تا از يكديگر بپرسيم:آيا اين مرگ ناگهانى نتيجه طبيعى حركت مسلمانان بر آن راه و روشى بوده كه پيامبر (ص) تعيين كرده بود،يعنى (به اعتقاد توده مسلمانان) امر رهبرى امت را به اصحاب خود واگذاشت تا پس از رحلت او رهبران خود را بر مبناى انديشه و اخلاص برگزينند،و يا به مقتضاى منافع و آزمنديهاى خود؟يا اين كه مرگ ناگهانى خلافت پيآمد طبيعى سهل انگارى مسلمانان نسبت‏به راهى بوده است كه پيامبر (ص) جلو پاى ايشان قرار داده بود،زيرا او براى امت پس از خود رهبرى انتخاب كرد و اصحابش به رهبرى آن كسى كه انتخاب كرده بود راضى نشدند؟اگر بخواهيم در جستجوى پاسخ اين پرسش در مورد اين نقطه مهم تاريخ اسلام در آن برهه زمانى باشيم،مناسب است كه دو پرسش را مطرح كنيم:

(1) آيا شايسته بوده است كه خلافت موروثى باشد،يا به انتخاب مردم و يا با تعيين پيامبر؟

(2) و اگر سزاوار بوده كه با تعيين پيامبر (ص) باشد پس آيا آنچه سزاوار بود اتفاق افتاده است؟و آيا پيامبر (ص) كسى را معين كرده است؟

ما در صفحات آينده سعى خواهيم كرد به اين دو پرسش پاسخ دهيم.


پى‏نوشتها:

1-كتاب كنز العمال در كتاب الفضائل ج 6 ص 408 روايت كرده است و از بزاز و ابى يعلى و ديگران نقل كرده است.

2-كامل ابن اثير ج 3 ص 39.با آنچه در خطبه 139 نهج البلاغه آمده است اندكى متفاوت است.م.

3-صحيح مسلم ج 15 ص 175.بخارى نيز در صحيح خود آن را نقل كرده است.

4-همان منبع ج 12 ص 240.

 

prev page fehrest page next page