امير المؤمنين اسوه وحدت

علامه شيخ محمد جواد شرى
مترجم : محمد رضا عطائى

- ۲ -


فصل نوزدهم

در عهد عمر

خليفه دوم در جهت دادن،سياست جهان اسلام و رويدادهاى آن،مؤثرترين فرد از خلفاست.

ايام خلافت او پر است از كارهاى مهم و حوادث بزرگ.هر گاه بخواهيم راجع به موفقيتهاى او چيزى بنويسيم به كتابى قطور نياز داريم.و چون مايليم به اختصار برگزار كنيم،همين اندازه مى‏توان گفت كه اگر سياست‏يك دولتمرد-طبق معمول-به سياست داخلى و خارجى تقسيم گردد،سياست عمر،جامع اين دو بوده است،علاوه بر اين كه به گذشته و حال و آينده نيز قابل تقسيم است،به اين معنى كه اثر سياست عمر منحصر به زمان خلافتش نبوده بلكه نسبت‏به گذشته نفوذ داشته و در ما بعد هم اثرى گسترده نهاده است.

سياست‏خارجى

خليفه دوم در سياست‏خارجى تا حد زيادى موفق بوده است و پيروزيهايش در اين زمينه، چشم مورخان مسلمان و غير مسلمان را خيره كرده است،انبوه ارتشهاى اسلامى در ايام خلافت عمر با ايرانيها جنگيدند و تمام آباديها و كوهستانهاى عراق را فتح كردند و ايران را با تمام قسمتهاى اهواز و آذربايجان تسخير كردند.ارتشهاى ديگر اسلام با دولت روم به پيكار برخاستند.و سوريه و مصر را فتح كردند.

ارتش اسلامى همچنين،به رهبرى عمر،توانست‏بزرگترين امپراطوريهاى موجود درآن عصر را شكست دهد.

نيازى به گفتن نيست كه پيروزى روحى به دنبال پيروزى مادى بسى مهمتر بود.سياست عمر نسبت‏به ساكنان غير مسلمان اراضى فتح شده،وضع ماليات براى زمين و جزيه براى افراد بود.و در حكومت‏به هيچ يك از پيروان اديان ديگر ستم روا نداشت‏بلكه حقوق و آزاديهايشان را حفظ كرد.تاريخ گفته او را به عمرو بن عاص-استاندارش در مصر-كه پسرش يك فرد قبطى را كتك زده بود،نقل مى‏كند:«از چه وقت مردم را برده خود ساخته‏ايد،در حالى كه مادرانشان آنان را آزاد زاييده‏اند؟»

سياست داخلى

در سياست داخلى نيز موفقيت‏خليفه در بيشتر صحنه‏ها كمتر از سياست‏خارجى‏اش نبوده است.اگر بخواهيم به طور اختصار به سياست داخلى او اشاره كنيم،بايد از جمله به سياست او، در مورد خواص و بستگان خود،همچنين نسبت‏به توده مسلمانان،و مداراى او با ياران پيامبر (ص) و نيز علاقه به خاندان پيامبر (ص) ياد كنيم.

سياست عمر در مورد خانواده خود

سياست عمر،در مورد خود و خانواده‏اش تا حد زيادى سياستى نمونه بود.براستى صدها ميليون درهم به خزانه دولت‏سرازير مى‏شد و او فرمانرواى مطلق بود با اين حال خود و عايله‏اش همچون فقرا زندگى مى‏كردند و اين گفتارش حكايت از آن دارد:«من خود را نسبت‏به مال خدا چون ولى مال يتيم مى‏دانم.اگر بى‏نياز بودم،خوددارى كردم و اگر نيازمند بودم به مقدار لازم استفاده كردم.».

سياست عمر در مورد توده مسلمانان

اما نسبت‏به توده مسلمانان،سياستش با صفت عدالت،سختگيرى،ايجاد رفاه براى مردم و انفاق كافى به سربازان و خانوادهايشان و ساكنان مدينه و ديگران همراه بود.

سياست عمر در مورد اصحاب

اما نسبت‏به اصحاب،او جايگاه هر يك از اصحاب را بر مبناى سابقه آنان در اسلام و شركت در جهاد مشخص كرد،و با اين حال بخشى از آزادى اصحاب مهاجر را محدود ساخت و به ايشان اجازه نداد تا در غير مدينه اقامت گزينند،از بيم آن كه مبادا فريفته ثروت شوند،و يا از گذشته ارزشمند خود بهره‏بردارى كنند و به شمار يارانشان بيفزايند و نفوذ خود را گسترش دهند و، در نتيجه،خطرى شوند در برابر وحدت دولتى كه از هر طرف بى‏دفاع است.اين گفتار نشانه آن بيم و هراس است.

«من در برابر ملتى آزاد،ايستادم و گلوى مردم قريش را فشردم و جلو حبس اموال را گرفتم تا در آتش جهنم سقوط نكنند.»

بدين گونه،اصحاب عاليقدر در مدت خلافتش زير نظر وى در مدينه ماندند.

سياست عمر نسبت‏به خاندان پيامبر (ص)

اما سياستش نسبت‏به اهل بيت تركيبى بود از محبت،بزرگداشت و ترس و احتياط.او هيچ فردى از هاشميان را به عنوان استاندار و فرماندار تعيين نكرد،ولى بى‏مهرى موجود ميان على (ع) و او كه پس از رحلت پيامبر (ص) شروع شده در طول دوران خلافت ابو بكر ادامه يافته بود،به دوستى مبدل شد و در طول ساليان خلافت عمر دلايل اين دوستى به ثبوت رسيد.عمر پيوسته در مشكلات و گرفتاريها به على مراجعه مى‏كرد و از على (ع) راى استوار و حل مشكلات را به دست مى‏آورد.به عمر،خبر رسيد كه ايرانيان چندين برابر ارتش مسلمانان را بسيج كرده‏اند.او تصميم گرفت تا شخصا به منظور تقويت روحيه ارتش اسلامى در جنگ با ايرانيان شركت كند هنگامى كه عمر با امام در آن باره مشورت كرد،امام او را نهى فرمود و صميمانه وى را طى بياناتى نصيحت فرمود كه ما-به خاطر جاودانگى محتوا و صداقت آن در همه زمانها-به طور كامل در زير نقل مى‏كنيم.

على (ع) به او گفت (1) :«يارى كردن و خوار گذاشتن اين دين به انبوهى و كمى‏لشكر نبوده است.اين دين،دين خداست و خدا آن را پشتيبانى فرموده است،لشكر خداست كه او آن را آماده و بسيج كرده است،تا اين كه به مرتبه‏اى رسيده است كه بايد مى‏رسيد و درخشيده است آن طور كه بايد مى‏درخشيد و ما منتظر وعده الهى هستيم (2) ،و خداوند وفا كننده وعده خود و يارى كننده سپاه خويش است.[سپس نظر خود را در مورد نهى خليفه از رفتن به جنگ چنين ابراز فرمود.]وضع زمامدار دينى و رهبر مملكت مانند رشته مهره‏هاست كه آنها را جمع كرده،به هم مى‏پيوندد،پس اگر رشته پاره شود مهره‏ها از هم بپاشند،و هرگز همه آنها گرد نيايند،اگر چه امروز عرب اندك است و ليكن به خاطر ايمان به اسلام زياد است و به جهت اجتماع و اتحاد خود پيروز.پس،تو چون قطب آسيا ثابت‏بمان و سنگ آسياى جنگ را به وسيله مردم عرب بگردان و آنان را وارد شعله جنگ كن و از رفتن خوددارى ورز،زيرا اگر تو از اين سرزمين بيرون شوى عرب از اطراف،عهد و پيمان با تو را مى‏شكند فساد و شرارت بپا مى‏كند و كار به جايى مى‏رسد كه حفظ و حراست مرزهايى كه پشت‏سر گذاشته‏اى نزد تو از رفتن به جنگ مهمتر مى‏گردد.

[و آن گاه افزود]اگر ايرانيان تو را ببينند خواهند گفت:اين پيشواى عرب است در صورتى كه او را از ميان برداريد آسوده خواهيد شد اين تفكر حرص ايشان را بر تو و علاقه‏شان را به نابودى تو شديدتر و بيشتر خواهد ساخت.اما آنچه راجع به آمدن ايرانيان به جنگ با مسلمانان يادآور شدى،پس خداوند بزرگ از آمدن ايشان بيشتر از تو كراهت‏دارد و او تواناتر است‏به دفع آنچه نمى‏پسندد.راجع به زيادى نفرات آنان ما پيش از اين[زمان پيامبر (ص) ]با كثرت لشكر جنگ نمى‏كرديم بلكه به كمك و يارى خداوند دست‏به نبرد مى‏زديم‏» (3) .

اعجاب عمر نسبت‏به دانش على (ع)

عمر سخت از فقاهت و دانش على (ع) در اعجاب بود،و اين سخن وى دليل بر آن است:«با حضور على در مسجد،نبايستى كسى فتوا بدهد.»همواره خليفه در مسائل فقهى دچار اشتباههايى مى‏شد كه على (ع) او را به راه صواب برمى‏گرداند.او چندين بار گفت:«اگر على نبود،عمر هلاك مى‏شد.»عمر خود از نياز مبرمش به علم على (ع) در مواردى از مشكلات كه پيش آمده با اين عبارت پرده برداشته است:«مشكلى برايم نماند كه ابو الحسن (على ع) آن را نگشايد.»

از جمله مطالبى كه نقل مى‏شود اين است كه زنى را نزد عمر آوردند،با اين كه او همسر داشت مردم وى را-به دليل اين كه فرزند ششماهه زاييده بود-متهم به زنا كرده بودند.

عمر دستور داد او را سنگسار كنند و على (ع) به او فرمود:«اى امير مؤمنان!اگر آن زن با كتاب خدا با تو بحث كند،تو را محكوم خواهد كرد،زيرا خداى متعال مى‏فرمايد:«...مدت باردارى و شير دادن او سى ماه است‏» (4) و نيز خداى بزرگ فرموده است:«مادران فرزندانشان را دو سال كامل شير مى‏دهند،براى كسى كه بخواهد شير كامل دهد...» (5) دوره باردارى شش ماه است.آن گاه،عمر آن زن را آزاد كرد.

از جمله مسائلى كه بر شدت اعجاب خليفه نسبت‏به على (ع) دلالت دارد اين است كه يك بار على (ع) با وى در مسجد نشسته بود و نزد او افرادى از مردم بودند،و چون على (ع) از جا برخاست،شخصى شروع به صحبت درباره او كرد و به او نسبت‏تكبر و خودپسندى داد،سپس عمر به آن مرد گفت:«مانند على كسى حق دارد كه تكبر ورزد،به خدا سوگند اگر شمشير او نبود هر آينه عمود اسلام بپا نمى‏شد و علاوه بر آن او داناترين فرد اين امت در امر قضاست‏با سابقه‏ترين و شريفترين آنان است.»آن گاه آن مرد به عمر گفت:پس چرا اى امير مؤمنان او را مانع شدى (از حق خلافتش) ؟عمر گفت:«چون جوان و كم سن و سال بود و فرزندان عبد المطلب را خيلى دوست مى‏داشت،او را خوش نداشتيم‏».

مقصود اين نيست كه عمر هميشه در تمام كارها با حضرت على (ع) به مشورت مى‏پرداخت و يا از كليه نظرات او در فقه پيروى مى‏كرد،زيرا عمر سخت در عقيده خود مستقل بود.گاهى اتفاق مى‏افتاد كه او نظرى بر خلاف نظر پيامبر بزرگوار (ص) داشت.پيامبر (ص) به كسى كه در حج‏خود قربانى نكرده است و از مردم بومى مكه هم نيست،واجب شمرده است تا حج تمتع انجام دهد،به اين ترتيب كه پس از طواف خانه خدا و سعى ميان صفا و مروه از احرام خود بيرون آيد.سپس زن به او حلال مى‏شود تا اين كه دوباره پيش از رفتن به عرفات براى حج محرم گردد.

پيامبر (ص) متعه زنان را به مدت معينى حلال شمرد،و ليكن عمر رايش بر اين تعلق گرفت كه مانع هر دو متعه[حج تمتع و متعه زنان]شود و مردى را كه براى مدتى محدود،زنى را متعه كرده است‏به سخت‏ترين نوع مجازات (رجم-سنگسار) كند و مسلم در صحيح خود از ابو نضره روايت زير را نقل كرده است:

ابن عباس امر به متعه مى‏كرد و ابن زبير از آن نهى مى‏كرد،جريان را براى جابر بن عبد الله (انصارى) نقل كردم،او گفت:همين موضوع براى من پيش آمد و با پيامبر خدا متعه كرديم چون عمر به خلافت رسيد گفت:خداوند براى پيامبرش آنچه خواست،حلال قرار دهد،حلال مى‏كرد،به دليل آن كه مشيت او تعلق گرفته بود.

براستى كه قرآن به جايگاه مناسب خود نازل شده است.پس،حج و عمره را براى خدا-آن چنان كه شما را امر كرده است-به پايان برسانيد (بدون بيرون آمدن از احرام پيش از رفتن به عرفه) و از نكاح زنان خوددارى كنيد.پس،«هرگز مردى را كه با زنى تامدت معينى نكاح كرده باشد نياورند،مگر او را با سنگ سنگباران كنم‏» (6) .

اين سخن خليفه:كه خداوند،آنچه را كه پيامبرش (ص) مى‏خواست،حلال مى‏كرد.دلالت دارد بر اين كه پيامبر نكاح زنان به مدت معين (متعه) را حلال شمرده است و بعد هم آن را حرام نكرده است.اگر پيامبر (ص) پس از حلال شمردن متعه،آن را حرام مى‏كرد،خليفه تحريم آن را به اصحاب يادآور مى‏شد.اين گفته او:«از نكاح اين زنان خوددارى كنيد»،دليل اين است كه در عهد عمر،اصحاب و مسلمانان پيوسته متعه مى‏كرده‏اند و گرنه دستور نمى‏داد كه ايشان از متعه خوددارى كنند.اگر پيامبر (ص) بعد از حلال دانستن آن،دوباره تحريم مى‏كرد،هر آينه اصحاب سر و كار با آن نمى‏داشتند بلكه در زمان پيامبر از آن خوددارى كرده بودند و نيازى نداشت عمر در زمان خود به آنان دستور خوددارى دهد و يا مرتكب متعه را تهديد به رجم-كشتن با پرتاب سنگ-كند.و درباره حج تمتع پيامبر خدا (ص) در حجة الوداع اعلان فرمود:

«اگر من جريان كار را پيش بينى مى‏كردم آنچه را كه در پايان كار ديدم،قربانى نمى‏كردم و آن را عمره قرار مى‏دادم.پس،اكنون هر كدام از شما قربانى به همراه ندارد بايد از احرام خود بيرون بيايد و آن را عمره قرار دهد.پس سراقة بن مالك بن جشم از جا برخاست و عرض كرد يا رسول الله فقط امسال يا هميشه؟پيامبر خدا (ص) انگشتانش را در يكديگر كرد،و فرمود: عمره،اين چنين داخل در حج است (دوبار اين عبارت را تكرار كرد) .نه بلكه براى همه زمانها» (7) .

بدين گونه استبداد راى خليفه و تندروى در اجتهادش بر خلاف دستور پيامبر (ص) به حج تمتع و جواز ازدواج به مدت محدود (متعه) ،او را به نهى از حج تمتع،و جواز قتل مرتكب متعه زنان به مدت معين،كشاند.از كسى با چنين استبداد راى،هرگز انتظار نمى‏رفت كه در تمام مشكلات با على مشورت كند و يا همه نظرات او را بپذيرد.با همه اينها،در هر حال،عمر، براى مشورت و حل مشكلات خود،على را دانشمندترين‏و لايق‏ترين صحابه مى‏ديد.

على رغم روابط خوب ميان امام (ع) و خليفه دوم تا آن جا كه منجر به وصلت ميان آن دو شد (عمر با ام كلثوم،دختر على ازدواج كرد) ،تاريخ از هيچ مشاجره‏اى بدان اندازه كه ميان اين دو شخص،در روزگار خلافت ابو بكر روى داده است،سخن نمى‏گويد.آرى،عمر در اين مورد چندين بار با ابن عباس صحبت مى‏كند.و خليفه در بيشتر اين گفتگوها آنچه را اتفاق افتاده بود مقرون به صواب مى‏بيند!

مشاجره عمر با ابن عباس

روزى به ابن عباس گفت: (ما اين مطلب و آنچه را مى‏آيد،در فصل پانزدهم آورده‏ايم) «چون قريش نمى‏خواست كه نبوت و خلافت هر دو در شما جمع باشد،مردم را به سمت‏خود كشاند و به افراد قبيله خود نظر كرد و از ميان آنان برگزيد و در انتخاب خود ثابت ماند و كار درستى كرد.»ابن عباس در جواب او گفت:«اما اين كه گفتى قريش نخواست (نبوت با خلافت جمع گردد) ،خداوند قومى را كه ناخوش دارد توصيف كرده و فرموده است:

«چون ايشان دستورى را كه خداوند مقرر فرموده بود خوش نداشتند،اعمالشان تباه شد».اما اين كه گفتى:قريش براى خود خليفه برگزيد و كارى درست و بجا كرد،و موفق شد.اگر هنگامى كه خداوند براى قريش خليفه برگزيد،قريش نيز براى خود همان خليفه را انتخاب مى‏كرد البته،بى‏چون و چرا و حسادت،حق با آنان مى‏بود...» (8) .

در مشاجره ديگرى عمر به ابن عباس گفت:

«براستى كه پيامبر خدا (ص) سخنان بلندى (مدايح عالى در شان على) دارد كه هيچ دليلى ياراى مقابله با آن را ندارد و هيچ بهانه‏اى را پذيرا نيست...او در بستر بيماريش خواست تا به نام بيان كند،ولى من به دليل محبت و علاقه به اسلام مانع آن‏شدم!نه،سوگند به پروردگار اين بنا (كعبه) هرگز قريش گرد او نمى‏آمد.و اگر آن را (خلافت را) بر عهده مى‏گرفت،از تمام اطراف،عرب بر او مى‏شوريدند...» (9) .

از ابو جعفر محمد بن حبيب نقل شده است كه ابن عباس روايت كرده است،كه عمر به او گفت:«اى پسر عباس!براستى اين مرد خود را در راه عبادت به زحمت انداخته است‏بحدى كه خود را از روى ريا رنجور كرده است.ابن عباس گفت:آن مرد كيست؟عمر جواب داد:اين پسر عمويت (يعنى على (ع) ) گفتم اى امير مؤمنان!هدف او از ريا كارى چيست؟عمر گفت.براى خلافت‏خويشتن را ميان مردم مطرح مى‏كند.گفتم:اين مطرح كردن به چه درد او مى‏خورد؟ در صورتى كه پيامبر خدا (ص) او را براى خلافت مطرح كرده بود و او كنار زده شد.گفت:او جوان بود و مردم عرب از نظر سنى او را كوچك دانستند و اكنون كامل مردى شده است آيا ندانسته‏اى كه خداوند هيچ پيامبرى را مبعوث نكرده است مگر پس از چهل سالگى؟گفتم: اى امير مؤمنان،اما اهل عقل و درايت هميشه،از نخستين روزى كه خداوند پرتو اسلام را افكنده است او را كامل و در عين حال محروم،بريده و ممنوع از حق خود مى‏دانستند.آن گاه گفت:بدان و آگاه باش كه او پس از كشمكش و رفت و آمد به خلافت‏خواهد رسيد.و بعد پايش خواهد لرزيد و به آرزويش دست نخواهد يافت.و تو اى پسر عباس،البته شاهد آن خواهى بود. سپس چون بامدادان براى شخص بينا روشن مى‏گردد،و به درستى نظر مهاجران نخستين كه او را از خلافت منع كردند،خواهى رسيد...» (10) .

آن گاه،در گفت و گوى ديگرى-كه گويى از عمق دل خبر مى‏دهد-در حالى كه داخل نخلستانى از نخلستانهاى مدينه با هم قدم مى‏زدند،به ابن عباس گفت:«رفيقت (على) را مظلوم مى‏بينم.»ابن عباس جواب داد:يا امير المؤمنين!بنابراين،حقش را به او برگردانيد.پس دستش را از دست او كند و لحظه‏اى در حال همهمه جلو رفت و بعد ايستاد.ابن عباس مى‏گويد:به عمر رسيدم،او رو به من كرد و گفت:پسر عباس!تصورنمى‏كنم مردم جز به دليل كم سن و سال دانستنش او را از حق خويش منع كرده باشند.گفتم به خدا قسم،خدا و رسولش،هنگامى كه به او دستور دادند تا سوره برائت را از رفيق تو (ابو بكر،هنگامى كه آن را به همراه مى‏برد تا در حج اعلام كند) بگيرد،او را كم سن و سال ندانستند.عمر،آن گاه، صورتش را از من برگرداند و با سرعت رفت و من هم برگشتم (11) .

عمر در گفتگوى ديگرى با ابن عباس،درباره خلافت ترس بيشترى نشان داده است،و به او چنين گفته است:«...شايد شما مى‏گوييد كه ابو بكر اولين كسى است كه شما را پس زد.بدانيد كه او چنان هدفى نداشت و ليكن كارى پيش آمد كه در پيشگاه وى از آنچه انجام داد عاقلانه‏تر نبود.اگر ابو بكر به من نظر نمى‏داشت،براى شما از امر خلافت‏بهره‏اى مى‏گذاشت. اگر او اين كار را كرده بود شما با قوم خود (قريش) در آشتى نبوديد زيرا ايشان به شما همانگونه مى‏نگرند كه گاو نر به قصاب مى‏نگرد» (12) .

در تمام اين گفتگوها خليفه دوم را مى‏بينم كه بطور ضمنى و يا بصراحت اقرار مى‏كند كه على انتخابى پيامبر يا مورد نظر او بوده است.او بر اين سخن ابن عباس اعتراض نمى‏كند كه گفت:«اگر هنگامى كه خداوند خلافت را براى قريش بر مى‏گزيد،قريش براى خود انتخاب كرده بودند،البته،بى‏چون و چرا و حسادت،حق در دست قريش مى‏بود.»و نيز اين گفته ابن عباس را كه گفت:«رسول خدا او را نامزد خلافت كرد،ولى آن را از او گرفتند.»عمر خود گفت: «رفيق تو را مظلوم مى‏بينم.»

در تمام اين گفتگوها مى‏بينم كه خليفه مى‏گويد;آنچه مانع از آن شد تا صحابه على (ع) را به خلافت‏برنگزينند،موضع غير دوستانه قريش نسبت‏به على بود.در همان حال بوضوح معلوم مى‏شود كه خود عمر،متمايل به عقيده قريش درباره على بوده و آن را مقرون به صواب مى‏دانسته است.و معتقد بوده است كه قريش براى خود خليفه انتخاب كرد و به اين انتخاب پايبند بود و كار درستى انجام داد.

ابعاد مختلف سياست عمر

البته موضع خليفه دوم از نظر روشها و دستاوردها،از نحوه تفكر و بينش قريش دور و جدا بود.قبلا يادآور شديم كه خط سياسى عمر از سياست‏بسيارى از سران دولتها متمايز است،زيرا تاثير سياست وى به ايام حكومت او محدود نمى‏شود بلكه به پيش از خلافت،و پس از آن نيز كشيده مى‏شود،تا آن جا كه سياست او تا دير هنگام با آينده سياست جهان اسلامى گره مى‏خورد.

نفوذ عمر در زمان ابو بكر

تاثير سياست عمر تا پيش از دوران زمامدارى او امتداد مى‏يابد.او قانونگذار بيعت‏با ابو بكر و بيشترين تلاشگر و عامل فعال در به ثمر رسيدن آن به شمار است.رويداد زير،بخوبى دامنه نفوذ عمر را در گردش كارها به روزگار خلافت ابو بكر نشان مى‏دهد.عيينة بن حصن و اقرع بن حابس نزد ابو بكر آمدند و گفتند:

«اى جانشين پيامبر خدا!زمين شوره زارى داريم،نه علفى دارد و نه سودى،اجازه مى‏فرماييد كه تقسيم كنيم؟شايد شخم كنيم و بكاريم،اميد است‏بعد از اين خداوند منفعتى از آن عايد ما كند.ابو بكر به مسلمانانى كه در اطرافش بودند گفت:نظر شما چيست؟آنان گفتند:اشكالى ندارد.پس،خليفه سند آن زمين را برايشان نوشت و افرادى را نيز شاهد گرفت.

عمر در آن جا حاضر نبود،آن دو نفر نزد وى رفتند تا او نيز نوشته را گواهى كند.آنان ديدند كه عمر دارد شترى را روغن قطران مى‏مالد،به او گفتند:خليفه رسول خدا اين كاغذ را براى ما نوشته است و آمده‏ايم تا تو نيز آن را گواهى كنى.آيا تو خود آن را مى‏خوانى يا براى تو بخوانيم؟او گفت:آيا با اين حال كه مرا مى‏بينيد؟اگر مى‏خواهيد آن را بخوانيد و اگر مايليد بايستيد تا فارغ شوم.گفتند:پس مى‏خوانيم.عمر چون محتواى آن را شنيد،كاغذ را از ايشان گرفت و آن را مچاله كرد و از بين برد.آن دوخشمگين شدند و به او ناسزا گفتند.عمر به ايشان گفت:براستى كه رسول خدا (ص) از شما دلجويى مى‏كرد و اسلام آنروز خوار بوده است،در حالى كه خداوند اسلام را عزيز داشته است.برويد و هر تلاشى داريد انجام دهيد.اگر بكاريد، خدا به شما محصولى نخواهد داد.پس آن دو نفر خشمگين نزد ابو بكر رفتند.رو به وى كردند و گفتند:به خدا قسم نمى‏دانيم آيا تو زمامدارى يا عمر؟ابو بكر پاسخ داد:البته او اگر مى‏خواست،عمر خشمگين رسيد و در مقابل ابو بكر ايستاد و گفت:به من بگو!اين زمينى را كه ميان اين دو مرد تقسيم كرده‏اى،تنها از آن تو است‏يا از آن همه مسلمانان؟ابو بكر جواب داد:البته از آن همه مسلمانان است.عمر گفت:پس،چه شد كه آن را به اين دو نفرى دادى،نه به همه مسلمانان؟ابو بكر گفت:با افرادى كه كنارم بودند مشورت كردم آنان چنان مصلحت ديدند.عمر گفت:آيا همه مسلمانان يا اكثريت،طرف مشورت قرار گرفتند و راضى شدند؟ابو بكر گفت:«من كه به تو گفته بودم،تو بر اين كار (خلافت) از من نيرومندترى و ليكن تو مرا مجبور كردى‏».براى ما دشوار است كه درك كنيم چرا عمر از ابو بكر مى‏خواست تا براى تقسيم زمينى شوره‏زار كه هيچ چيز در آن نمى‏رويد با همه مسلمانان مشورت كند،ولى در موضوع بيعت‏با ابو بكر،نه از او درخواست مشورت با همه مسلمانان كرد،و نه از خودش،در صورتى كه خلافت مهمترين مساله مسلمانان است؟!به هر حال اين داستان دليل بر نفوذ حيرت آور عمر در ايام خلافت ابو بكر است (13) .

در دوران پيامبر (ص)

تاثير خط سياسى عمر محدود به دوران خلافت ابو بكر نبود،بلكه تا ايام رسول اكرم (ص) كشيده مى‏شد.خوانندگان صحاح[كتب صحاح ست]مى‏دانند كه چگونه پيامبر (ص) به هنگام بيمارى خواست وصيتنامه‏اى بنويسد تا هرگز امت پس از آن‏بزرگوار گمراه نشود،اما عمر بشدت مخالفت كرد و گفت‏بيمارى بر پيامبر غلبه كرده است،و با اين كار مسلمانان را از وسيله اطمينان بخشى از جانب پيامبر (ص) كه مسير طولانى آينده آنان را روشن مى‏كرد و ابزار ايمنى آنان از گمراهى بود محروم ساخت.

تاثير سياست عمر در آينده سياسى اسلام

تاثير خط سياسى عمر را در توجيه آينده سياسى اسلام پس از خلافت وى،مى‏توان بروشنى در تصميمهاى بى‏سابقه‏اى كه اتخاذ كرد،به چشم ديد.به نظر او اين تصميمها براى امت مصالحى در بر داشت و جدا در جريان حوادث پس از او نتايج‏بزرگى نيز به بار آورد.

برترى دادن در پرداخت مقررى

از جمله،سياستهاى عمر اين بود كه بر خلاف پيامبر (ص) كه مقررى را يكسان ميان مسلمانان تقسيم مى‏كرد دستور داد بعضى از مسلمانان بر برخى ديگر در دريافت مقررى برترى يابند.ابو بكر نيز همان گونه عمل كرد.اما عمر،مردم را در پرداخت مقررى از بيت المال به چند طبقه تقسيم كرد،و هنگامى كه علت آن را پرسيدند،سخن معروف خود را گفت:

«من كسى را كه به جنگ پيامبر رفته است مانند آن كسى قرار نمى‏دهم كه همراه پيامبر (ص) خدا به نبرد پرداخته است.»پس،از مهاجران و انصارى كه در جنگ بدر شركت كرده بودند،شروع كرد،و براى هر فرد از ايشان ساليانه پنج هزار درهم مقرر داشت.او براى كسانى كه در جنگ احد،حاضر بودند،چهار هزار،و براى فرزندان مبارزان جنگ بدر دو هزار مقرر ساخت،بجز حسن و حسين (ع) كه ايشان را به خاطر خويشاوندى با پيامبر (ص) در مقررى به پدرشان ملحق كرد،و نيز براى عباس عموى پيامبر مقررى برقرار ساخت.و براى هر كدام از همسران پيامبر (ص) دوازده هزار درهم تعيين كرد.

براى مهاجران پيش از فتح مكه سه هزار،و براى اسلام آورندگان زمان فتح مكه دوهزار،دو هزار،مقررى تعيين كرد.آن گاه،براى ديگر مردم نسبت‏به وضع و كيفيت قرائت قرآن و جهادشان مبلغى تعيين كرد.او سپس،براى باقيمانده مردم نيز نوعى مقررى تعيين كرد:براى مسلمانانى كه همراه آنان به مدينه آمده بودند،هر كدام بيست و پنج دينار،اضافه كرد و براى اهل يمن و قيس (14) در شام و عراق مقرريهايى معين ساخت كه ميان دو تا سيصد درهم،دور مى‏زد،و كسى را از سيصد درهم كمتر نمى‏داد (15) .

خليفه در ترجيح دادن مجاهدان و پيشتازان در اسلام هدفى جز خير نداشت.از نظر او،براى پرداخت مقررى به خويشان پيامبر،بيش از سهم ديگران،دليل موجهى وجود داشته است و شايسته بوده است تا به آنان بيش از آنچه مى‏داد،بدهد زيرا آنان خويشاوندانى‏اند كه خداوند صدقات را برايشان حرام ساخته و در قرآن حداقل يك ششم خمس غنايم را برايشان واجب كرده است.

«و بدانيد كه خمس اموالى كه به غنيمت گرفته‏ايد از آن خدا و پيامبر و براى خويشاوندان، يتيمان،درماندگان و در راه ماندگان است،اگر به خدا و آنچه بر بنده‏مان‏«يوم الفرقان‏»در روزى كه آن دو گروه به هم رسيدند،نازل كرديم،ايمان داريد.و خداوند بر هر چيزى تواناست‏» (16) .

اما توجيه شرعى برترى دادن مجاهدان بدر بر مجاهدان احد و مجاهدان احد،بر كسانى كه پيش از فتح مكه اسلام آوردند و مسلمانان پيش از فتح مكه،بر كسانى كه روز فتح آن شهر، مسلمان شدند و رجحان دادن كسانى كه روز فتح مكه اسلام آوردند بر كسانى كه پس از فتح مسلمان شدند،كارى است‏بس دشوار;بويژه اين كه رسول خدا (ص) مقررى را ميان مسلمانان يكسان تقسيم مى‏كرده است.

براستى اين گفتار خليفه كه‏«من كسانى را كه با پيامبر جنگيدند همچون كسانى كه دوشادوش پيامبر خدا به نبرد پرداختند،يكسان قرار نمى‏دهم‏»،هنگامى كه‏منظور از برترى، امتياز در مقام و منزلت‏باشد،جمله‏اى خطابى و شاعرانه و گيرا و درست‏خواهد بود.حتى اگر خليفه از دارايى خود ميان اصحاب برترى مى‏داد،بى‏ترديد اين ترجيح،عمل صحيحى بود،اما هنگامى كه اين امتياز ميان آنان از مالى است كه همه مسلمانان يكسان مالك آنند (و اين چيزى است كه تقسيم يكنواخت پيامبر (ص) گواه بر آن است) ،اين برترى دادن،در قيقت‏بخشيدن از دارايى ديگران به نخستين مجاهدان است.اگر ايشان شايستگى اين فزونى را داشتند،رسول خدا آنان را محروم نمى‏ساخت،زيرا اگر چنين حقى داشتند پيامبر مى‏بايست‏به خود آنان مرحمت مى‏كرد،نه آن كه آن را به ديگر مسلمانان بپردازد،چرا كه پيامبر مقدار اضافى را كه حق مجاهدان پيشين بوده است ميان توده مسلمانان تقسيم مى‏كرده است.در اين صورت،يا بايد بگوييم كه پيامبر (ص) نخستين مجاهدان را از آن مقدار زياده كه حق آنان بوده است محروم داشته است و يا بگوييم كه عمر توده مسلمانان را از حقشان در آن مالى كه به مجاهدان پيشين زيادى مى‏داد محروم كرده است.كدام گفته را اختيار كنيم؟!!

طبقه ممتاز

اگر از ديدگاه قانونى،از شرعى بودن امتياز پرداخت مقررى،چشم بپوشيم،بى‏شك اين امتيازها منجر به پيدايش اختلاف طبقاتى تازه‏اى در ميان مسلمانان خواهد شد،زيرا اقليتى از مسلمانان از آن امتياز برخوردار شدند در نتيجه چندين برابر نيازمندى مخارج خانواده‏شان را دارا شدند و آن افزونى پرداخت مقررى را در سوداگرى و خريد املاك به كار بردند و سود جستند و در طول زمان صاحب ثروتهايى كلان شدند.اما بيشتر مسلمانان فقط به اندازه رفع نياز و يا كمتر از آن عايدشان مى‏شد و امكان ثروتمند شدن نداشتند.جامعه اسلامى،در نتيجه اين امتيازها تقسيم شد به طبقه‏اى پولدار و ثروتمند و طبقه‏اى ديگر كه بدون برخوردارى از رفاه،تنها آنچه داشت صرف نيازمنديهايش مى‏شد سرانجام طبقه محرومى گرديد كه اميدى به رسيدن به همان مقدار ضرورى خوراك و پوشاك خويش نداشت.با اين كه نتيجه اين نحوه توزيع در ايام خليفه دوم پديدار شد،ولى تضادطبقاتى در عهد خلافت عثمان با تمام نيرو چهره خود را نشان داد.

البته خليفه دوم گوشه‏هايى از مفاسد اين تقسيم طبقاتى را با چشمان خويش ديد.او در اواخر ايام خلافتش گفت:

«اگر جريان كار آينده را در گذشته پيش بينى مى‏كردم هر آينه زيادى ثروتهاى ثروتمندان،را مى‏گرفتم و به نيازمندان پس مى‏دادم.» (17) ولى،روزگار،عمر را مهلت نداد تا آن كار را انجام دهد.

از اينها همه مهمتر آن كه،طبقه ممتاز به برخوردارى از اين امتيازها ادامه داد و معتقد بود كه بايد آن برترى در دريافت مقررى ادامه داشته باشد.هنگامى كه على (ع) به حكومت رسيد و خواست تا حقوق محرومان را به آنان برگرداند و مانند همان وضع ايام نبوت به مردم نصيبى و سهمى برابر دهد،همين طبقه ممتاز در برابر او به مخالفت‏برخاست و براى حفظ امتيازهاى خويش به هر وسيله‏اى جهت كشتن او متوسل شد،و چرا كه متوسل نشود؟آنان بيش از بيست‏سال بود كه از اين امتيازها برخوردار مى‏شدند و آن را حقى از حقوق طبيعى خود مى‏دانستند.چرا پسر ابو طالب مى‏خواست اين امتيازها را از دست آنان بيرون آورد؟

عمر كانونهاى قدرت را به دست آزمندان مى‏سپارد

از كارهاى اجرايى كه خليفه دوم بدان اقدام كرد كه پس از سپرى شدن دوران خلافت او،آثار خطرناكى بر جاى گذاشت.گماردن افرادى از قريش به كارها بود كه به آزمندى سياسى و ضعف ديانت معروف بودند.

خليفه عمرو بن عاص را والى مصر كرد.عمرو پيش از مسلمان شدن در دشمنى و آزار نسبت‏به پيامبر (ص) از بدترين مردم مكه بود كه پس از همه اسلام آورد.او مسلمان نشد،مگر اين كه با زيركى دريافت كه كفه پيامبر (ص) و پيروانش مى‏چربد.همو پيش از اسلام آوردنش با هفتاد بيت‏شعر پيامبر (ص) را هجو كرده بود.پيامبر (ص) هم از پروردگارش خواست تا به شمار حروف ابيات شعرهاى عمرو عاص،براى او نفرين فرستد.نيرنگ عمرو نسبت‏به اسلام بعدها ظاهر شد،زيرا او از جمله سران آشوب دوران عثمان و از تندترين شورشگران عليه او بود.آن گاه،پس از قتل عثمان،دومين مرد از گروه ستمگرانى بود كه با امام هدايت على (ع) ،در جنگ صفين رو در رو به مبارزه برخاست.

گماردن بنى اميه

خليفه دوم،يزيد پسر ابو سفيان را بر شام و حوالى آن گمارد و چون يزيد درگذشت‏برادرش معاويه پسر ابو سفيان را به جاى او تعيين كرد.پس از آن،منطقه اردن نيز به قلمرو فرمانروايى معاويه افزوده شد.آن گاه،معاويه استاندار شام و اردن شد (18) .به اين ترتيب،قدرت معاويه از نظر سياسى و نظامى شروع به رشد كرد.در ايام عمر،اقتدار معاويه به اندازه‏اى رسيده بود،كه عمر به هنگام ضربت‏خوردن،به روايت ابن عباس،چنين گفت:«...اگر نسبت‏به هم حسادت كنيد و از هم فاصله بگيريد و به هم پشت كنيد و با يكديگر به ستيز برخيزيد،معاوية بن ابى سفيان در اين امر بر شما چيره خواهد شد» (19) .

خليفه هيچ كدام از هاشميان را بر هيچ يك از سرزمينهاى اسلامى نگماشت‏با اين كه در ميان ايشان افرادى لايق و كاردان مانند ابن عباس وجود داشتند.روزى از عمر پرسيدند چرا ابن عباس را با وجود علم و توانائيش والى جايى قرار نمى‏دهد.عمر،از ترس خود در مورد والى قرار دادن ابن عباس پرده برداشت.و اظهار كرد كه مى‏ترسد مبادا ابن عباس براى خود يا خويشاوندانش مباح بداند تا از بيت المال-مقدارى و يا تمامى آنچه را خداوند در قرآن براى خويشان پيامبر (ص) از خمس غنايم واجب كرده‏است-بردارد.مفهوم مطلب آن است كه خليفه مى‏ترسيده است هاشميان را فرماندار يا استاندار پاره‏اى از شهرهاى اسلامى كند.عمر همچنين از اقامت نخستين مهاجران در بيرون مدينه بيمناك بود و از آن رو جلو ولايت آنان را گرفت تا يار و ياورشان زياد نشود و نفوذ ايشان پا نگيرد.اگر مردم در شهرها بنى هاشم را بشناسند،به سبب خويشاوندى آنان با پيامبر (ص) ،به سوى آنان خواهند شتافت.

عمر،هاشميان را استاندار يا فرماندار نكرد و از او توقع مى‏رفت كه امويان را نيز والى جايى قرار ندهد،چون او از ضعف ديانت ايشان و گذشته تاريكشان در مقابل پيامبر (ص) و رسالت آن حضرت آگاه بود.

ظهور معاويه در روزگار عمر

معاويه را عمر والى شام كرد و با همه آگاهى از آزمندى و دلبستگيهاى مادى و افزايش قدرت روز افزونش او را بر كنار نساخت.به نظر مى‏رسد كه توانمندى معاويه در دگرگونى امور و حفظ مرزهاى همسايه سرزمين روم،خليفه را به اعجاب واداشته بود.با همه اينها،شخص عمر در همان زمان اعتقاد داشت كه تا مسلمانان قدرت و توان دارند،پيروزى مسلمانان و پيشرفت آنان بستگى به شخص و يا اشخاصى ندارد.البته خداوند مسلمانان را با نيروى اسلام يارى مى‏دهد نه با نيروى اشخاص.به همين دليل،عمر،خالد بن وليد را از فرماندهى لشكر در جبهه سوريه-با آن كه آوازه‏اش همه جا را گرفته بود-بركنار ساخت،و ابو عبيدة بن جراح،را به جاى او گماشت تا مسلمانان بدانند كه خدا-بدون نياز به فرماندهى پسر وليد-آنان را يارى خواهد داد.

گويا خليفه به اطاعتهاى معاويه از خود،اطمينان داشت،بنابراين خواست تا از زيركى و تدبير او استفاده كند.در عين حال از خطر وى در امان است،زيرا معاويه بى‏درنگ فرمانهايش را اجرا مى‏كند.خليفه شخصيت‏با ابهت و ترسناكى داشت.و هيچ يك از مسلمانان را جرات مخالفت‏با او نبود.شايد خليفه،با ديدن فرمانبريهاى معاويه،خطر بنى اميه را براى آينده مسلمانان فراموش كرده بود.در حالى كه عمر ازپيامبر (ص) درباره بر حذر ماندن از اين دودمان شنيده بود.روزى عمر به ابن عباس گفت كه از رسول خدا (ص) شنيده است كه مى‏فرمود:

«بنى اميه بر منبر من بالا خواهند رفت،و من آنان را در عالم رؤيا ديدم كه بر فراز آن، مى‏جستند مانند جستن ميمونها.و درباره آنان نازل شده است:«و خوابى را كه به تو نمايانديم جز آزمونى براى مردم و شجره‏اى ملعونه،در قرآن قرار نداديم...» (20) .

روزى عمر به مغيرة بن شعبه گفت:اى مغيره!آيا با اين چشم كج‏بينت ديدى كه چه فاجعه‏اى روى داد؟مغيره جواب منفى داد.آن گاه،عمر گفت:هان!به خدا سوگند،بنى اميه،اسلام را كج و منحرف مى‏كنند چنان كه اين چشم تو كج است،سپس آن را تا آنجا نابينا سازند كه نداند به كجا مى‏رود و از كجا مى‏آيد...» (21) .

حكومت‏بنى اميه،سرنوشت محتوم نبود

شايد آنچه خليفه درباره بنى اميه از پيامبر شنيده بود،موجب شده بود كه وى معتقد گردد به اين كه رسيدن امويان به حكومت‏سرنوشتى غير قابل برگشت است.پس،بايد در اين مسير حركت كند.و آنان بايستى حكومت‏برانند،زيرا ايشان به هر حال به حكومت‏خواهند رسيد،و او، در حقيقت،تن به قضا داده است!

شايد ايمان وى به اين كه رسيدن بنى اميه به حكومت،سرنوشتى غير قابل برگشت است تنها عاملى بوده است كه او را وادار به گفتن اين سخن به ابن عباس كرده بوده است كه بيشتر در ضمن گفت و گوى اين دو آورديم:«بدان كه او (على (ع) ) پس از تحولاتى به خلافت ست‏خواهد يافت.سپس قدمش در آن مى‏لغزد و به هدف خود نخواهد رسيد.و تو اى عبد الله ناظر و شاهد خواهى بود.و بعد،حقيقت‏براى شخص آگاه روشن مى‏شود،و تو به درستى عقيده نخستين مهاجران،كه على را از خلافت‏بازداشتند،خواهى رسيد.»

آرى،رسيدن بنى اميه به حكومت-پس از اين كه جزء مهمى از اركان دولت‏شده و زيرك‏ترين فرد آنان فرمانرواى منطقه‏اى پر اهميت‏شده بود-امرى قابل قبول و مورد انتظار بود.انتظار مى‏رفت كه وجود معاويه و امثال او يكى از بزرگترين مشكلاتى باشد كه ممكن است على (ع) در صورتى كه به حكومت‏برسد،با آن روبرو شود.در واقع،موانع روز افزون و مشكلات بر سر راه آن بزرگوار متراكم بود.همان مشكلات و موانع روز افزون پس از خلافت عمر تا آن جا ادامه يافت،كه پيروزى على (ع) را در رسيدن به يك حكومت آرام غير ممكن ساخت.

با همه اينها،علت آن ناآرامى،ضعف على (ع) نبود،بلكه به رويدادهاى پيش از رسيدن آن بزرگوار به حكومت ارتباط داشت،اما پديد آمدن آن رويدادها سرنوشتى حتمى نبود،بلكه حوادثى بود،كه جلوگيرى از آنها در اختيار انسان و به اراده او بود نه مربوط به قضاى آسمانى غير قابل تغيير.پس،اگر عمر،معاويه را استاندار نمى‏كرد و او را ابقا نمى‏ساخت،معاويه نمى‏توانست‏بصورت مشكلى بر سر راه حكومت على (ع) در آيد.

معنى سخنان پيامبر (ص) درباره بنى اميه

از سخن پيامبر كه گفته بود:امويان را در خواب ديده كه چون بوزينگان بر فراز منبرش در جست و خيزند،بد و نادرست‏برداشت‏شد.مقصود آن بزرگوار اين بود كه امت را از افتادن به چنين ورطه و رسيدن امويان به اين مقام،هشدار داده و برحذر دارد،تا اين كه امت راهى را پيش گيرد كه دست‏بنى اميه به منبر پيامبر (ص) نرسد.ولى،امت راهى را پيش گرفت كه ايشان را به منبر پيامبر (ص) رساند.

پيامبر (ص) خبر داده بود كه فرزندش حسين (ع) كشته خواهد شد.او خبر داد كه على (ع) با ناكثين،قاسطين و مارقين پيكار خواهد كرد.پيامبر (ص) به على (ع) اطلاع داد كه اين امت‏به او نيرنگ خواهد زد.به زبير خبر داد كه او با على (ع) خواهد جنگيدو در آن حال او ظالم است و خبر داد كه سگان حواب (22) به ام المؤمنين عايشه،كه از راه راست منحرف شده است،پارس خواهند كرد.او به اطلاع مسلمانان رساند كه گروهى ستمكار از امتش،عمار ياسر را خواهند كشت.

پيامبر (ص) هيچ يك از اين خبرها را براى آن نداد،تا به مسلمانان بگويد كه اين حكم آسمانى غير قابل برگشت است و اراده انسانى نمى‏تواند در جلب يا دفع آن هيچ گونه دخالتى بكند،و گرنه هيچ كدام از گنهكاران،قاتلان،آشوبگران و ناكثين و قاسطين و مارقين جاى ملامت نداشتند.البته مقصود پيامبر (ص) اين بود كه بگويد اين رويدادهاى مهمى-كه انتظار وقوعش او را اندوهگين ساخته است-در نتيجه گزينش نادرست اشخاص و يا گروهى از امتش پيش خواهد آمد.

موضع پيامبر (ص) در اطلاع دادن به امت از آن رويدادهاى ناگوارى كه انتظار وقوعش مى‏رفت،موضع طبيبى بود كه شخص كم بنيه‏اى را بيم و پرهيز مى‏دهد كه اگر وسيله پيشگيرى را كه پزشك براى او تعيين مى‏كند،فراهم نياورد،به بيماريهايى دچار خواهد شد. پس،اگر مريض از آن وسيله پيشگيرى استفاده نكرده باشد و بدان سبب مريض شود بيمارى او حكم قطعى و قضاى حتمى نبوده است،بلكه در نتيجه عمل و گزينش بد خود اوست.

باز مى‏بينيم كه پيامبر (ص) امتش را از آن رويدادهاى در حال گسترش و مورد انتظار آگاه ساخته است و براى ايشان وسيله پيشگيرى را-كه همان پيروى از كتاب خدا و عترت رسول باشد-معرفى كرده است و به ايشان فرموده است پيروى از قرآن و عترت نه تنها وسيله ايمنى از آن رويدادها و آشوبها،بلكه موجب نگهدارى امت از انواع گمراهيهاست.و ليكن امت‏به آن سخنان جدى و ابعاد آن توجه نكرد و آن را پشت گوش انداخت و راه ديگرى در پيش گرفت كه او را (هر چند كه مقصد راهنما آن نبوده است) به برخورد با آن رويدادها و مفاسد گسترده‏اش كشاند.

بدين گونه،مى‏بينيم كه خليفه دوم ضمن گفتگويش با ابن عباس كه بدان اشاره شد،به خطا افتاده است،آن جا كه مى‏گويد:«براستى كه على پس از آن كشمكشها زمام خلافت را به ست‏خواهد گرفت و آن گاه،گامهايش خواهد لغزيد و به هدف خود نخواهد رسيد...وانگهى همه چيز روشن مى‏شود و تو به صحت نظر نخستين مهاجرانى كه وى را از خلافت منع كردند،خواهى رسيد».پس،در حقيقت،آنچه براى على اتفاق افتاد نه كاشف از صحت نظر مهاجران نخستين،بلكه حاكى از خطاى آنان بود،زيرا اگر ايشان خلافت را از على (ع) برنمى‏گرداندند،انبوه ابرها در افق خلافت آن حضرت متراكم نمى‏شد و انبوهى از دشواريها و دردها راهش را سد نمى‏كرد.

البته ممكن بود-حتى پس از اين كه دو نوبت،خلافت را از او برگرداندند-در صورتى كه خليفه دوم،نفوذ فراوان و هيبت فوق العاده خود را در تشويق و توجيه قريش به سمت على و دوستى با او به كار مى‏برد،امر خلافت‏با على سازگار شود.

آرى،ممكن بود خلافت‏با على سازگار شود،اگر آن سه طبقه از مردم كه در نتيجه امتياز بخشيدن در دريافت مقررى به وجود آمده بود;و وارد ساختن بنى اميه در حكومت و نيز زياده روى در برترى دادن قريش بر ديگر مردم،به وجود نيامده بود.

حتى پس از همه اين رويدادها،اگر عمر به هنگام درگذشت‏خود به نفع على (ع) در زمينه خلافت،وصيت مى‏كرد و شورايى در كار نبود و يا شورايى بود ولى،نه به شكلى كه ترتيب داده شده بود،باز هم ممكن بود كه امر خلافت‏با على (ع) سازگار آيد و اگر خلافت‏با على سازگار مى‏شد،كار مسلمانان اصلاح شده بود و از همه فتنه‏ها و آشوبهايى كه كشته شدن عثمان مسلمانان را به جانب آنها سوق داد،بر كنار مانده بودند.


پى‏نوشتها:

1-مورخان در تاريخ ايراد اين سخنان،اختلاف نظر دارند:بعضى معتقدند كه در مورد جنگ قادسيه بوده است چون عمر براى رفتن خود به جنگ مشورت كرد،امام (ع) او را از رفتن نهى فرمود،و سعد بن ابى وقاص با هفت هزار نفر از طرف خليفه با رستم فرخزاد سردار ايران كه با لشكر بزرگى از طرف يزد گرد پادشاه ايران در محل قادسيه نزديكى كوفه اردو زده بود،روبرو شد.سرانجام،لشكر اسلام پيروز و رستم فرخزاد به قتل رسيد و لشكر ايران به هزيمت رفت. بعضى گفته‏اند:مربوط به جنگ نهاوند است كه با مشورت امام (ع) خليفه نعمان بن مقرن را با بيش از سى هزار نفر به جنگ ايران فرستاد،در اين جنگ فيروزان سپهسالار ايران كشته شد و يزدگرد فرار كرد،اين جنگ را مسلمانان فتح الفتوح گفتند.م.

2-اشاره دارد به آيه 55 از سوره 24 قرآن مجيد:«وعد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات. ..»م.

3-نهج البلاغه جلد دوم،صفحه 29-30.

4-سوره احقاف آيه 15.

5-سوره بقره آيه 233.

6-صحيح مسلم،ج 8 ص 169.

7-صحيح بخارى ج 8 ص 178-179.

8-كامل ابن اثير ج 3،ص 31.

9-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 3 ص 97.

10-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 3 ص 115.

11 و 12-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 3 ص 105 و ص 94.

13-اين بحث را ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغة ج 3 ص 108 نقل كرده است.

14-نام جزيره‏اى در خليج فارس كه صيد مرواريدش معروف است. (م) .

15-طبقات الكبرى از ابن سعد،ج 3 ص 296-297.

16-سوره انفال (8) آيه 41.

17-الفتنة الكبرى،طه حسين ج 1 ص 108.

18-الفتنة الكبرى طه حسين ج 1 ص 118.

19-ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 62 به نقل از كتاب عثمانيه جاحظ آورده است.

20-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 2 ص 376.و در اين مورد روايات زيادى است كه آنها را امام رازى در تفسير بزرگش در شرح معنى شجره ملعونه (سوره بنى اسرائيل) نقل كرده است.

21-همان مصدر.

22-«حواب‏»منزلى ميان بصره و مكه كه عايشه وقتى در جنگ جمل به بصره آمد در آن جا منزل كرد. (يا) موضع چاهى است كه سگهايش وقت مراجعت ام المؤمنين از بصره به او پارس كردند لسان العرب ج 1 فصل حاء مهمله ص 289.م.

 

prev page fehrest page next page