الگوهاى رفتارى امام على عليه السّلام

جلد هشتم
( امام على (ع ) و امور قضايي )

مرحوم محمّد دشتى

- ۶ -


9 - راز جنازه اى در محراب
يك روز خليفه دوم براى نماز صبح وارد مسجد شد و چون گام در محراب نهاد شخصى را در برابر خود خفته يافت .
به غلام خود گفت تا او را براى شركت در نماز بيدار كند.
چون غلام نزديك شد او را در جامه زنانه مشاهده كرد و گمان كرد زنى از زنان انصار است كه شب را به تهجّد گذرانده و سپس به خواب رفته است ، امّا هرچه او را حركت داد از جاى برنخاست و چون پرده از روى او گرفت او را مردى جوان و خوش سيما يافت كه جامه زنانه بر تن و زخمى جانكاه بر گلو داشت كه هنوز خون از رگ هاى او روان بود.
خليفه دوّم چون از اين ماجرا با خبر شد دستور داد تا پيكر خون آلود را در يكى از گوشه هاى مسجد جاى دادند.
بعد از نماز هرچه پيرامون آن جنازه مانده در محراب فكر كردند به جائى نرسيدند، از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام كمك خواستند.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام دستور داد تا بدن مقتول را دفن كنند و منتظر بمانند تا آنكه كودكى را در همين محراب به زودى خواهى ديد كه با يافتن آن كودك به راز قتل و هويّت قاتل آشنا مى شوى .
چون نُه ماه از آن ماجرا گذشت ، يك روز به هنگام اداء نماز صبح ، گريه كودكى از كنار محراب توجّه خليفه را جلب كرد.
به غلام خود دستور داد:
تا كودك را بردارد و چون نماز صبح پايان يافت او را نزد اميرالمؤ منين عليه السلام برد.
امام على عليه السلام فرمود :
تا طفل را به زنى شيردِه از انصار سپردند و چون نُه ماه بر اين ماجرا گذشت و عيد فطر فرا رسيد.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به دايه فرمود:
كودك را درون مسجد ببر، هرگاه زنى به درون مسجد مى آيد و كودك را مى بوسد و مى گويد: ((اى ستم زده ، اى فرزندِ مادرِ ستم زده ، اى فرزند پدر ستمكار،
او را دستگير كن و به نزد من بياور.))
دايه فرمان حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را به كار بست و چون كودك را به نمازگاه برد زنى جوان كه جمالى خيره كننده داشت او را آواز داد و گفت تو را به محمد بن عبداللّه صلى الله عليه و آله و سلم قسم مى دهم كه لحظه اى صبر كن .
چون دايه توقّف كرد، آن زن فرا رسيد و كودك را گرفت و با شوق و شَعَف فراوان او را بوسيد و گفت :
((اى ستم زده ، اى فرزند مادر ستم زده ، اى فرزند پدر ستمكار، چقدر به كودك من كه مرگ او را از كنارم در ربود شباهت دارى )).
پس كودك را به دايه داد و خواست تا بازگردد.
دايه آستينش را گرفت و او خدمت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام بُرد.
آن زن داستان خود را اينگونه براى آن حضرت تعريف كرد؛
((من دوشيزه اى از انصارم ،
پدرم عامر بن سعد خزرجى در ميدان جنگ در ركاب پيغمبرصلى الله عليه و آله و سلم كشته شد،
و مادرم در دوران خلافت خليفه اوّل بدرود زندگى گفت و مرا تنها به جاى گذاشت تا از شدت غربت و رنج تنهائى با زنان همسايه ماءنوس شدم ،
يك روز در آن ميان كه با جماعتى از زنان مهاجرين و انصار بودم پيرزنى كه تسبيح در دست و تكيه بر عصا داشت آمد و سلام كرد و نام يكايك از بانوان را پرسيد، تا اينكه نوبت به من رسيد.
گفت : نام تو چيست ؟
گفتم : نام من جميله است .
گفت : دختر كيستى ؟
گفتم : دختر عامر انصاريم .
گفت : پدر ندارى ؟
گفتم : نه
گفت : شوهر كرده اى ؟
گفتم : نه .
در اين موقع نسبت به من اظهار رحم و محبّت كرد و بر حال زارم گريست و گفت :
آيا زنى را مى خواهى كه با او ماءنوس شوى و او تو را خدمت و كمك كند؟
گفتم : آرى .
گفت : اينك من حاضرم تا براى تو مادرى مهربان باشم .
من از شنيدن سخنان او خوشحال شدم و گفتم :
به خانه من بيا خانه خانه تو و فرمان از آن تو است ،
پير زن به خانه آمد و آب طلبيد و وضوء گرفت ،
در اين هنگام مقدارى نان و خرما و شير پيش او حاضر كردم و او را به صرف طعام فراخواندم ، چون آن غذاها را ديد، سخت گريه كرد،
از علّت گريه اش پرسيدم ،
گفت :
دخترم ، طعام من مقدارى نان جو و اندكى نمك است .
آنگاه بار ديگر گريه آغاز كرد و گفت :
اكنون زمان صرف طعام من نيست ، بگذار تا نماز عشاء را بگذارم ، سپس به نماز برخاست .
چون نماز عشاء را خواند، مقدارى نان جو و اندكى نمك حاضر كردم و چون طبق را در برابر او نهادم مقدارى خاكستر طلبيد و با نمك بياميخت و سه لقمه از آن برگرفت و بار ديگر به نماز برخاست و تا طلوع فجر همچنان به نماز و دعا پرداخت .
چون سپيده دميد، نزد او رفتم و سرش را بوسه زدم و گفتم :
از خدا مسئلت كن تا مرا بيامرزد، زيرا دعاى تو رد نخواهد شد.
گفت :
تو دوشيزه اى زيبائى و من چون از خانه بيرون شوم بر تنهائى تو بيم دارم ، از اينرو تو به همدمى نيازمندى .
من دخترى خردمند و دانا و عابد و پارسا دارم كه از تو بزرگ تر است ، هرگاه بخواهى او را نزد تو مى آورم تا يار و غمگسار تو باشد؟
گفتم : اين كه سئوال ندارد، اختيارم دست شماست .
زن از خانه بيرون رفت و ساعتى بعد تنها بازگشت .
گفتم : چرا خواهر مرا به همراه نياوردى ؟
گفت : دختر من با كسى دمساز نمى شود و آمد و رفت زنان مهاجرين و انصار به خانه تو او را از عبادت باز مى دارد.
گفتم : من عهد مى كنم كه تا او در خانه من باشد هيچكس را به خود راه ندهم .
پير زن بار ديگر از خانه بيرون رفت و چون ساعتى گذشت با زنى كه روى خود را سخت پوشيده بود و جز چشمانش چيزى پيدا نبود، بازگشت ، ليكن آن زن بر در حجره من ايستاد.
گفتم : چرا وارد نمى شوى ؟
پير زن گفت : شدّت شادى ديدن تو گام هاى او را از حركت بازداشته است .
گفتم : هم اكنون من مى روم و قفل بر در خانه مى نهم تا بيگانه اى به درون نيايد.
آنگاه چون دَرِ خانه را بستم ، دست به دامن زن جوان زدم و گفتم :
نقاب از رخ بردار.
امّا او جوابى نداد،
وقتى مقنعه را از سَرَش گرفتم ، در برابر خود مردى جوان يافتم كه ريشى سياه و دست و پائى خضاب شده و لباسى زنانه بر تن داشت از تماشاى اين منظره سخت ترسيدم و بر سرش فرياد زدم ؛ كه از خانه من بيرون برو.
آيا از خشم خليفه دوم نمى ترسى .
آنگاه قدمى به عقب گذاردم تا از كنار او دور شوم ، ليكن مرا مهلت نداد و آبروى مرا بُرد.
از شدّت مستى بيهوش بر زمين افتاد،
در اين حال كاردى كه در كمر بسته بود، درخشيد و من آنرا برگرفته و بى درنگ گلوگاهش را قطع كردم و گفتم :
((خدايا تو ميدانى كه او به من ستم كرد و مرا رسوا ساخت و پرده عفّتم را دريد و من كار خود را به تو واگذار كردم ،
اى كسى كه چون بنده اى كارش را به او باز گذارد، بى نيازش خواهى ساخت ،
اى خداى پرده پوش و اى خالق رازدار.
و چون شب شد، پيكرش را برداشتم و در محراب مسجد افكندم .))
چون زن جوان داستان خود را تعريف كرد، خليفه دوم زبان به مدح و ثناى اميرالمؤ منين عليه السلام گشود و گفت :
من خود گواهم كه پيغمبرصلى الله عليه و آله و سلم فرمود :
((من شهر علم هستم و على دروازه آن شهر است ))
و نيز فرمود :
((برادر من على به زبان حق سخن مى گويد))
سپس رو به اميرالمؤ منين عليه السلام كرد و گفت :
حكم اين قضيّه چيست .
امام على عليه السلام فرمود :
((امّا مقتول در اين قضيه خون بهائى ندارد، زيرا مرتكب گناهى بزرگ شده است ،
و اين زن هم مستوجب كيفرى نيست ، زيرا در انجام اين عمل زشت مجبور بوده است .))
سپس رو به زن جوان كرد و فرمود:
((وظيفه تو است كه پير زن جنايتكار را به دادگاه عدالت حاضر كن تا به سزاى اعمال خود برسد.))
زن انجام آن وظيفه را برعهده گرفت .
چند روز بعد پيرزن دستگير شد و امام فرمان داد تا آن پيرزن حيله گر و نيرنگ باز را سنگسار كردند. (97)
10 - فردى كردن مجازات
ابن شهر آشوب در كتاب ((مناقب )) از ((اصبغ بن نباته )) روايت كرده كه :
پنج نفر را نزد خليفه دوم آوردند كه زنا كرده بودند خليفه دوم امر كرد كه :
بر آنها حدّ شرعى زنا را بزنند.
اميرالمؤ منين عليه السلام حاضر بود و فرمود:
اى عمر، حكم خداوند درباره اينها يكسان نيست .
خليفه دوم گفت :
شما درباره اينها حكم كن و حدّ آنان را خود جارى ساز.
پس حضرت ؛
يكى را پيش آورد و گردن زد،
و يكى را رَجم كرد،
و به يكى حدّ تمام زد، (صد تازيانه )
و به يكى نصف حدّ جارى كرد، (پنجاه تازيانه )
و يكى را تعزير و تاءديب نمود.
خليفه دوم و مردم در شگفت ماندند.
خليفه دوم پرسيد:
يا اباالحسن پنج نفر يك جنايت را انجام دادند، چرا شما پنج حكم مخالف با يكديگر بر آنها اجرا كردى .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود :
آرى ، امّا اوّلى مردى بود ذمّى و از ذمّه خود بيرون آمد (و به زن مسلمانى تجاوز كرد) او را حدى جز شمشير نبود،
و دومى مردى زن دار بود كه زنا كرد، او را رجم كرديم ،
سومى زن نداشت و زنا كرد، او را حدّ تمام زديم ، (يكصد تازيانه است )
و امّا چهارمى برده بود و زنا كرد، او را نصف حدِّ تمام زديم ،
و امّا پنجمى مردى ديوانه بود كه ناچار او را تعزير كرديم . (يعنى چند تازيانه براى ادب زديم ).(98)
11 - قضاوت نسبت به فرزندى سفيدپوست
مردى همسرش را نزد خليفه دوم برده و گفت :
خودم و اين زنم سياه هستيم ، امّا او پسرى سفيد زاييده است .
خليفه دوم به اطرافيان خود گفت :
نظر شما در اين قضيه چيست ؟
همه گفتند :
زن بايد سنگسار شود؛ زيرا او و شوهرش سياهند و فرزندشان سفيد.
خليفه دوّم دستور داد :
زن را سنگسار كنند.
ماءموران زن را براى اجراى حكم مى بردند، در بين راه اميرالمؤ منين عليه السلام به آنان برخورد نموده و به زن و شوهر او فرمود:
ماجراى شما چيست ؟
آنان قصّه خود را بيان داشتند.
آن حضرت فرمود :
آيا زنت را متّهم مى سازى ؟
گفت : نه .
فرمود : آيا در حال قاعدگى با او همبستر شده اى ؟
گفت :
آرى ، يك شب ادّعا مى كرد كه قاعده است و من گمان مى كردم به جهت سرما عذر مى آورد پس با او همبستر شدم .
آن حضرت فرمود:
آيا شوهرت در آن حال با تو نزديكى كرده است ؟
گفت : آرى .
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به آنان فرمود :
برگرديد كه اين فرزندِ پسر شماست و علت سفيد شدنش اين است كه خون حيض بر نطفه غلبه كرده است ، آنگاه كه اين كودك بزرگ شود رنگ پوست او سياه مى گردد.(99)
12 - جلوگيرى از دو دفعه قصاص
مردى ، مرد ديگر را كشت ،
برادر مقتول قاتل را نزد خليفه دوم برد،
خليفه دوم به وى دستور داد تا قاتلِ برادرِ خود را بكشد،
برادر مقتول قاتل را به قدرى زد كه يقين كرد او را كشته است .
اولياى قاتل او را برداشته به خانه بردند و چون رمقى در بدن داشت به معالجه اش پرداختند و پس از مدّتى سلامت خود را به دست آورد.
برادرِ مقتول چون قاتل را ديد دوباره او را گرفت و گفت ، تو قاتل برادر من هستى بايد تو را بكشم ،
مرد فرياد برآورد تو يك بار مرا كشته اى و حقّى بر من ندارى .
مجدّدا نزاع را نزد خليفه دوم بردند،
خليفه دوم دستور داد قاتل را بكشند،
ولى نزاع ادامه يافت تا اين كه نزد حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام رفته و از او داورى خواستند.
امام على عليه السلام به قاتل فرمود : شتاب مكن .
به خليفه دوم فرمود:
حكمى كه درباره آنان كرده اى صحيح نيست .
خليفه دوم گفت :
پس حكمشان چيست ؟
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود :
ابتدا قاتل شكنجه هايى را كه برادرِ مقتول بر او وارد ساخته ، بر او قصاص كند، آنگاه برادرِ مقتول مى تواند او را بكشد.
برادر مقتول با خود فكرى كرد كه در اين صورت جانش در معرض خطر است پس از كشتن او صرف نظر كرد.(100)
خليفه دوم دست به دعا برداشت و گفت :
((سپاس خداى را، يا اباالحسن ! شما خاندان رحمت هستيد))
و آنگاه گفت :
((اگر على نبود، عمر هلاك مى شد.))
13 - نوآورى ها
جمعى از زنان مدينه از خليفه دوم پرسيدند:
چرا مردان مى توانند همسران متعدّدى داشته باشند، ولى زنان از اين كار منع شده اند؟
خليفه دوم در جواب مبهوت و عاجز گرديد،
و از امام على عليه السلام كمك خواست .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به زن ها فرمان داد تا هر كدام يك جام آب بياورند.
چون آوردند فرمود :
همه را در يك ظرف بريزيد.
چون ريختند، فرمود :
اكنون هر كدام آب خود را برداريد.
گفتند : اين محال است .
حضرت فرمود :
به اين علّت زن ها يك شوهر بيشتر نبايد داشته باشند وگرنه ميراث و نسب باطل و خانواده نابود مى شود.
خليفه دوّم گفت :
(لا ابقانى اللّه بعدك يا على )(101)
((اى على ، خدا من را پس از تو زنده نگه ندارد.))
كاربرد علوم در قضاوت
1 - رفع تهمت از دخترى يتيم
امام صادق عليه السلام نقل فرمود كه :
در زمان خليفه دوم دختر يتيمى را تهمت زدند كه وى زنا كرده است .
جريان او چنين بود كه تاجرى در مدينه براى كسب و كارش بيشتر به مسافرت مى رفت ،و براى اينكه همسرش تنها نماند دختر يتيمى را به خانه اش آورده و در كنار همسرش قرار مى داد.
چون آن دختر بزرگ شده و به كمال و جمال رسيد، همسر آن تاجر از عاقبت كار ترسيد، و نگران شد كه شوهرش ‍ سرانجام با آن دختر ازدواج خواهد كرد.
براى جلوگيرى از اين كار، روزى در غياب شوهرش به آن دختر شراب خورانيد،
و آنگاه كه مست شد و بكارت او را از بين بُرد، وقتى تاجر از سفر بازگشت به او گفت :
دختر زنا داده است !
سرانجام شكايت به خليفه دوم تسليم شد، و زنان همسايه نيز شهادت دادند كه با چشم خود ديده اند كه آن دختر بى چاره زنا داده است !
و او نيز از خودش دفاع كرد و گفت :
من با كسى خلاف نكرده ام .
سرانجام خليفه دوم از قضاوت عاجز ماند و براى حل اين موضوع به على بن بيطالب مراجعه كرد.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام از آن زن پرسيد :
آيا شما بيّنه و حجّت داريد كه اين دختر زنا داده است ؟
آن زن همسايه هاى خود را معرفى كرد و گفت :
اينها ديده اند كه اين دختر كار خلاف كرده است .
امام على عليه السلام شمشيرش را از غلاف در آورد و بر روى زانواهايش قرار داد، و سپس فرمود:
زنان همسايه را جداگانه در جاهائى نگهدارند.
و خطاب به زن فرمود:
حقيقت را بگو.
امّا زن بر دروغ خود اصرار مى ورزيد.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام سپس يكى از زنان شهود را حاضر كرد و به او گفت :
مرا مى شناسى ؟ من على بن ابيطالب هستم و اين هم شمشير من است .
زن قبلى ماجرا را گفته است ، و من به او امان داده ام ، و تو اگر راست نگوئى ، با شمشيرم تو را اءدب خواهم كرد.
زن گفت :
يا اميرالمؤ منين ! اين دختر زنا نكرده است ، بلكه چون زنِ تاجر نگرانِ جمال و كمال آن دختر بود، و مى ترسيد كه شوهرش با وى ازدواج كند، از اين جهت او را مَست كرد و بكارت وى را پاره كرد.
حضرت تكبير گفته و فرمود :
من اوّلين كسى هستم كه در ميان شهود فاصله انداخته و ازاين راه حقيقت را فاش كردم و كسى جز ((دانيال )) پيامبر چنين كارى نكرده است .
آنگاه زنِ تاجر به سزاى عمل خود رسيد.(102)
2 - زنى كه بچّه اى شش ماهه به دنياآورد.
روايت كرده اند :
زنى در شش ماهگى بچه اى زائيد، و چون به نظر آنها زدوتر از وقت معمولى بچّه به دنيا آورد، به او شكّ كردند كه قبل از ازدواج با آن مرد زنا داده باشد.
او را براى اجراى حدّ پيش خليفه دوم آوردند.
شوهرش گفت :
همسر من شش ماه پس از عروسى با من ، بچّه آورده است .
زن نيز اين مطالب را پذيرفت .
خليفه دستور داد او را سنگسار كنند.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام كه حضور داشت فرمود:
اگر اين زن با كتاب خدا با تو به خصومت برخيزد، تو را محكوم مى كند، زيرا خداوند مى فرمايد:
وَحَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْرا(103)
((مدّتِ بودنِ طِفل در رَحِم و از شير بازگرفتن او سى ماه است )).
و هم مى فرمايد :
وَالْوالِداتُ يُرْضِعْنَ اَوْلادَهُنَّ حَوْلَينِ كامِلَيْن لِمَنْ اَرادَ اَنْ يُتِمَّ الرّضاعَةَ(104)
((مادران فرزندان خود را در صورتى كه بخواهند شير كامل دهند بايد مدّت دو سال حصانت كنند.))
و ادامه داد:
از انضمام اين دو آيه چنين استفاده مى شود،
چون مادر شير دادن فرزندان خود را در عرض دو سال تكميل مى كند، از آنجائى كه به حكم قرآن ، مدّت شير دادن و در رحم ماندن كودك سى ماه است ، پس مدّت حملش شش ماه خواهد بود.
خليفه دوم با شنيدن سخنان امام على عليه السلام به اشتباه خود پِى برد و آن زن را از سنگسار شدن نجات داد و به داورى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام گردن نهاد.(105)
3 - امانت دو مرد
دو مرد صد دينار در كيسه اى گذاشته و در نزد زنى به امانت سپردند و به او گفتند :
هرگاه ما هر دو با هم نزد تو آمديم امانت ما را بازگردان و اگر يكى از ما بدون ديگرى بيايد، حق ندارى امانت را باز پس دهى .
چون مدّتى از اين ماجرا گذشت ، يكى از آن دو مرد براى دريافت كيسه پيش آن زن آمد و گفت :
رفيق من وفات كرده است ، صد دينار ما را پرداخت كن .
زن از دادن امانت خوددارى كرد آن مرد نزد اقوام زن رفت و مطلب را به آنان بازگو كرد و در اثر تحميل و توصيه آنان زن امانت را رد كرد،
پس از يك سال رفيق ديگرش آمد و گفت :
صد دينارى را كه در نزد تو به امانت گذاشته ايم ، پَس بده .
زن گفت :
مدّتى پيش رفيق تو آمد و اظهار نمود كه تو وفات كرده اى و من به ناچار امانت را به او پس دادم .
آن مرد در گرفتن امانت اصرار ورزيد و كار به نزاع كشيد و هر دو پيش خليفه دوم رفتند و جريان امر را به او گفتند.
خليفه دوم به آن زن گفت :
تو ضامن امانتى و بايد پول را به اين مرد بپردازى .
زن گفت :
تو در ميان ما قضاوت نكن ، و ما را خدمت امام على عليه السلام بفرست ، تا او ميان ما حكم فرمايد.
خليفه دوم قبول كرد،
و چون آنها پيش حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام حاضر شدند، حضرت دانست كه آن دو مرد با هم تبانى كرده و حيله اى به كار برده اند.
از اين جهت به آن مرد فرمود :
در موقع سپردن امانت مگر شرط نكرده بوديد كه براى گرفتن آن بايد هر دو با هم بيائيد و اگر يكى از شما بيايد پول را پس نده .
گفت : بله .
امام على عليه السلام كه متوجّه حيله آنان شد، فرمود:
پول تو نزد ما حاضر است ، اگر مى خواهى برو رفيق خود را هم بياور، تا پولتان را بدهم .
آن مرد حيله گر سرافكنده بازگشت .(106)
4 - دو رفيق و هشت قرص نان
دو رفيق با يكديگر به سفر رفتند.
در يكى از منازل ، هنگام ظهر، براى صرف غذا سفره اى گستردند،
يكى از آنان پنج قرص نان و ديگرى سه قرص نان بر سفره نهادند.
در آن هنگام كه دو رفيق خواستند دست به طعام برند شخصى عبور مى كرد، بر آنها سلام كرد.
صاحبان نان پس از جواب سلام ، تازه وارد را به سَرِ سفره دعوت كردند، و مهمان بدون تعارف دعوت آنان را پذيرفت و بر سر سفره نشست .
و هر سه نفر به طور مساوى از نان ها استفاده كردند وقتى غذا تمام شد، مردِ مهمان از جا برخاست و مبلغ ((هشت درهم )) در كنار سفره نهاد و گفت :
اين مبلغ مختصر قيمت سهم من از آن سهام شما.
ميهمان رفت ، امّا ميان ميزبانان بر سر تقسيم آن مبلغ اختلاف و نزاع در گرفت ،
مردى كه صاحب سه قرص نان بود گفت :
نيمى از آن هشت درهم براى من و نيم ديگر براى تو باشد.
امّا آن مرد كه صاحب پنج قرص نان بود گفت :
عدالت چنين اقتضا مى كند كه هر درهم را بهاى يك قرص نان به حساب آوريم ، در نتيجه پنج درهم براى من و سه درهم باقى را براى تو بگذاريم .
نزاع بالا گرفت و هيچ يك به نظر ديگرى تسليم نشد، خصومت به دادگاه بردند.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام چون مورد اختلاف را خيلى جزيى و بى ارزش دانست آنها را به سازش و صلح توصيه كرد، و به صاحب سه گرده نان فرمود:
قَدْ عَرَضَ عَلَيْكَ صاحِبُكَ ما عَرَضَ، وَ خُبُزُهُ اَكْثَر مِنْ خُبُزِكَ فَاَرضِ بِثَلاثَة
((رفيق تو شرط انصاف را درباره تو رعايت كرده و به نظر من بهتر آن است كه پيشنهاد او را بپذيرى و به گرفتن سه درهم قانع شوى .))
مرد طمّاع از درِ لجاج و عناد در آمد و گفت :
نه ، به خدا سوگند، من جز به امر حق تسليم نخواهم شد و فقط عدالت را مى پذيرم .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام چون سرسختى آن مرد را ديد كه حاضر نمى شود حق را بپذيرد، فرمود:
لَيسَ لَكَ فى مُرِّ الْحَقِّ إِلاّ دِرهَمٌ واحِدٌ وَ لَهُ سَبعة
((آگاه باش كه براءساس حق ، نصيب تو بيش از يك درهم از مجموع هشت درهم نيست و هفت درهم ديگر حق آن ديگرى است .))
مرد طمّاع كه به سه درهم راضى نبود وقتى كه ديد حق براى او يك درهم است ، سخت برآشفت و گفت :
سبحان اللّه يا اميرالمؤ منين او سه درهم به من مى داد من ابا داشتم اكنون چگونه به يك درهم راضى شوم ؟
حضرت فرمود :
آن پيشنهاد صلح بود، لكن تو قسم ياد كردى كه جز به حق تسليم نشوى و مقتضاى حق اين است كه تو بيش از يك درهم حق ندارى .
مرد گفت :
اكنون كه مقتضاى مرّ حق اين است پس مرا از آن راز آگاه كن و گِرِه اين مشكل را بگشاى تا بپذيرم .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود :
آيا نه چنين است كه هشت قرص نان تو و رفيقت به 24 سهم تقسيم مى شود،
كه سه گرده نان تو به 9 سهم و پنج گرده نان رفيقت به 15 سهم تقسيم مى گردد:
24 = 9+15
تو هشت ثلث آن را خورده اى و ميهمان و رفيق تو نيز هر يك هشت ثلث از آن را خورده اند و نتيجه چنان است كه از نُه ثلث تو يك ثلث ، و از پانزده ثلث رفيقت هفت ثلث بهره ميهمان شده است ، از اين رو هفت درهم در برابر هفت ثلث رفيق تو و يك درهم در برابر يك ثلث نصيب تو است .
مرد گفت : الا ن راضى شدم .(107)
اينگونه قضاوت كردن و به كاربردن علم رياضى در حلّ اختلافات از شگفتى هاى قضاوت اميرالمؤ منين عليه السلام است .
5 - سه شريك و هفده شتر
نراقى در كتاب (( مشكلات العلوم )) نقل كرده است :
در زمان خلافت اميرالمؤ منين عليه السلام سه نفر با هم شريك شدند و هفده شتر مشتركا خريدند،
2/1 بهاى آن را يكى از شركاء پرداخت
و 3/1 آن را دومى
و 9/1 بهاى آن را سومى پرداخت كرد،
خواستند شتران را بين خود تقسيم كنند، نتوانستند.
نزد حضرت على عليه السلام آمدند و گفتند :
يا اميرالمؤ منين شركت ما سه نفر به اين صورت است كه نصف شترها (2/1 ) از آن اولى است ،
ثلث آن (3/1) از دومى ،
و تُسع (9/1) آن از سومى است ،
به گونه اى براى ما شتران تقسيم كنيد كه چيزى باقى نيايد.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام دستور داد يك شتر از بيت المال آوردند و بر هفده شتر اضافه كرد و هيچده شتر شد.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام نصفِ هيجده شتر را كه نُه شتر بود به اوّلى ،
و ثلثِ هيجده شتر را كه شش شتر بود به دومى ،
و تُسع هيجده شتر را كه دو شتر مى شود به سومى داد،
كه جمع آن مى شود هفده شتر: (17 = 2+6+9)
سپس يك شتر خود را برداشت و به بيت المال برگرداند.(108)
حاضران در شگفت ماندند و عظمت علمى امام على عليه السلام را باور كردند.
رهنمودهاى كيفرى
زندان و شلاق
1 - مجازات نيروهاى اطّلاعاتى متخلّف
وقتى يكى از ماءموران اطّلاعاتى اميرالمؤ منين على عليه السلام به نام (( ابن هرمه )) خيانت كرد و رشوه گرفت .
امام على عليه السلام براى مجازات او به حاكم اهواز ((رُفاعه )) نوشت :