الگوهاى رفتارى امام على عليه السّلام

جلد اوّل
( امام على (ع ) و اخلاق اسلامى )

مرحوم محمّد دشتى

- ۴ -


عـلى ! ايـن تـقـسـيـم عـادلانـه نـيـسـت ، بـهـشـت و دوزخ هـر دو مال تو باشد.
در ايـن هـنـگـام على عليه السّلام او را به ياد پيمانى انداخت كه روزى دست در پرده كعبه كرده و با خدا پيمان بسته بود كه :
هر قهرمانى در ميدان نبرد سه پيشنهاد كند، يكى از آنها را بپذيرد.
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام از اين رو پيشنهاد كرد كه نخست اسلام را بپذيرد.
عمرو گفت : على ! از اين بگذر كه ممكن نيست .
امام على عليه السّلام فرمود :
دست از نبرد بردار و محمّد را به حال خود واگذار، و از معركه جنگ بيرون رو.
عمرو گفت :
پـذيرفتن اين مطلب براى من وسيله سرافكندى است ، فردا شعراى عرب ، زبان به هجو و بدگوئى من مى گشايند، و تصوّر مى كنند كه من از ترس به چنين كارى دست زدم .
امام على عليه السّلام فرمود :
اكنون حريف تو پياده است ، تو نيز از اسب پياده شو تا با هم نبرد كنيم .
وِى گفت :
عـلى ! ايـن يـك پـيـشـنـهـاد نـاچـيـزى اسـت كـه هـرگـز تـصوّر نمى كردم عربى از من چنين درخواستى بنمايد.(98)
سپس نبرد ميان دو قهرمان به شدّت آغاز گرديد و گَرد و غُبار اطراف دو قهرمان را فرا گرفت و تماشا گران از وضع آنان بى خبر بودند.
تـنـها صداى ضربات شمشير بود كه با برخورد آلات دفاعى از سپر و زِرِه به گوش مى رسيد.
پس از زد و خوردهائى عمرو شمشير خود را متوجّه سَرِ على عليه السّلام كرد،
حـضـرت امـيرالمؤ منين على عليه السّلام ضربت او را با سپر مخصوص دفع كرد، با اين حال شكافى در سَرِ وِى پديد آورد؛
امـّا امـام عـلى عـليـه السـّلام از فرصت استفاده كرد و ضربتى بُرّنده بر پاى حريف وارد سـاخـت كـه هـر دو يـا يـك پـاى او را قطع كرد و عمرو قهرمان بزرگ قريش نقش بر زمين گشت .
صداى تكبير از ميان گرد و غبار كه نشانه پيروزى على عليه السّلام بود بلند شد.
مـنـظـره بـه خـاك غـلطـيـدن عـمـرو آن چـنـان تـرس و رعـبـى در دل قـهـرمـانـانى كه در پشت سر عمرو ايستاده بودند افكند، كه بى اختيار عنان اسب ها را متوجّه خندق كرده و همگى به لشگرگاه خود بازگشتند.
جز نوفل كه اسب وى در وسط خندق سقوط كرد و سخت به زمين خورد و ماءموران خندق او را سنگباران نمودند،
امّا وى با صداى بلند گفت :
اين طرز كشتن ، دور از جوانمردى است ، يك نفر فرود آيد با هم نبرد كنيم .
ناگاه على عليه السّلام با آنكه از زخم سَر درد مى كشيد، وارد خندق گرديد و او را كُشت .
وحـشـت و بـُهـت سـراسر لشگر شرك را فرا گرفته و بيش از همه ابوسفيان مبهوت شده بود.
او تصوّر مى كرد كه مسلمانان بدن نوفل را براى گرفتن انتقام حمزه ، (مُثلِه )(99) خواهند كرد.
كسى را فرستاد كه جسد او را به ده هزار دينار بخرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود :
نعش را بدهيد كه پول مرده در اسلام حرام است .
ظـاهـرا عـلى عـليـه السـّلام قـهـرمانى را كشته بود، ولى در حقيقت افرادى را كه از شنيدن نـعـره هـاى دلخـراش عـمـرو رعـشه بر اندام آنها افتاده بود، زنده كرد و يك ارتش ده هزار نـفـرى را كـه بـراى پـايان دادن حكومت جوان اسلام كمر بسته بودند؛ مرعوب و وحشت زده ساخت .
اگر پيروزى از آنِ عمرو بود، معلوم مى شد كه ارزش اين فداكارى چقدر بوده است ؟
وقـتـى عـلى عـليـه السـّلام خـدمـت پـيـامـبـر صـلى الله عـليـه و آله رسـيـد، رسول خدا صلى الله عليه و آله ارزش ضربت على عليه السّلام را چنين برآورد كرد:
ضَربَةُ عَلِي يَومَ الخَندَقِ اَفضَلُ مِن عِبادَةِ الثّقلين

(ارزش اين فداكارى بالاتر از عبادت تمام جنّ و انس ‍ است ). (100)

زيرا در سايه شكست بزرگترين قهرمان كفر، عموم مسلمانان عزيز مى شدند و ملّت شرك خوار و ذليل گرديد.
          د ـ كننده دَرِ خيبر
          
پس از پيروزى در جنگ احزاب و اثبات خيانت و پيمان شكنى يهوديان ، مسلمانان به رهبرى رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله براى جنگ با يهوديان خيبر آماده شدند و در همان حمله هاى آغازين ، برخى از قلعه هاى يهوديان را فتح كردند،
در آن روز حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام دچار چشم درد شديد بود.
پـس از فـتـح قلعه هاى كوچك يهوديان خيبر، سپاهيان اسلام به طرف دژهاى (وطيح ) و (سـلالم ) يـورش آوردنـد، ولى بـا مـقـاومت سرسختانه يهود، در بيرون قلعه روبرو شدند.
از اين رو، سربازان دلير اسلام با جانبازى و فداكارى و دادن تلفات سنگين ( كه سيره نويس اسلام ابن هشام آنها را در ستون مخصوص گِرد آورده است ) نتوانستند پيروز شوند و بـيـش از ده روز بـا جـنگاوران يهود، دست و پنجه نرم كرده ، و هر روز بدون نتيجه به لشگرگاه باز مى گشتند.
در يكى از روزها، ابى بكر ماءمور فتح قلعه ها گرديد و با پرچم سفيد تا كنار دژ آمد.
مسلمانان نيز به فرماندهى او حركت كردند، ولى پس از مدّتى بدون نتيجه بازگشتند و فـرمـانـده و سـپـاه هركدام گناه را به گردن يكديگر انداخته و همديگر را به فرار متّهم نمودند.
روز ديگر فرماندهى لشكر به عهده عمر واگذار شد.
او نـيـز داسـتـان دوسـت خـود را تـكـرار نـمـود و بـنـا بـه نـقـل طـبـرى (101) پـس از بـازگـشـت از صـحنه نبرد، با توصيف دلاورى و شجاعت فوق العاده رئيسِ دژِ (مَرحَب )، ياران پيامبر را مرعوب مى ساخت .
اين وضع پيامبر صلى الله عليه و آله و سرداران اسلام را سخت ناراحت كرده بود.
در ايـن لحـظـات پـيامبر صلى الله عليه و آله ، افسران و دلاوران ارتش ‍ را گرد آورد، و جمله ارزنده زير را فرمود:
لاَُعطِيَنَّ الرَّايَةَ غَدَا رَجُلا يُحِبُّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يُحِبُّهُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ، يَفتَحُ اللّهُ عَلَى يَدَيهِ لَيسَ بِفَرّارٍ. (102)

(اين پرچم را فردا به دست كسى مى دهم كه خدا و پيامبر را دوست دارد و خدا و پيامبر او را دوسـت مـى دارند و خداوند اين دژ را به دست او مى گشايد. او مردى است كه هرگز پشت به دشمن نكرده و از صحنه نبرد فرار نمى كند.)

و به نقل طبرى و حلبى چنين فرمود :
كَرّارٍ غَيرَ فَرّار
( به سوى دشمن حمله كرده ، و هرگز فرار نمى كند.) (103)

اين جمله كه حاكى از فضيلت و برترى معنوى و شهامت آن سردارى است كه مقدّر بود فتح و پـيـروزى به دست او صورت بگيرد؛ شادى زيادى تواءم با اضطراب و دلهره در ميان ارتش و سرداران سپاه برانگيخت .
هر فردى آرزو مى كرد (104) كه اين مدال بزرگ نظامى نصيب وِى گردد.
سـيـاهـى شـب هـمـه جـا را فـرا گـرفت . سربازان اسلام به خوابگاه خود رفتند. همه مى خـواسـتـنـد هرچه زودتر بفهمند كه اين پرچم پرافتخار به دست چه كسى داده خواهد شد. (105)
ناگاه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : على كجا است ؟!
در پاسخ او گفته شد : كه او دچار چشم درد است و در گوشه اى استراحت نموده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : او را بياوريد.
طبرى مى گويد :
على عليه السّلام را بر شتر سوار نموده و در برابر خيمه پيامبر فرود آوردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله دستى بر ديدگان او كشيد، و در حقّ او دعا كرد.
ايـن عـمـل و آن دعا، مانند دَمِ مسيحائى آنچنان اثر نيك در ديدگان او گذارد كه سردار نامِىِ اسلام تا پايان عمر به چشم درد مبتلا نگرديد.
پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السّلام دستور پيشروى داد.
و يـاد آور شـد كـه قـبل از جنگ نمايندگانى را به سوى سران دِژ اعزام دارد و آنها را به آئين اسلام دعوت نمايد.
اگـر آن را نـپـذيـرفـتـنـد، آنها را به وظايف خويش تحت لواى حكومت اسلام آشنا سازد كه بـايـد خـلع سـلاح شوند و با پرداخت جزيه در سايه حكومت اسلام آزادانه زندگى كنند. (106)
و اگر به هيچ كدام گردن ننهادند، با آنان بجنگيد.
و حديث معروف را فرمود :
لَئِن يَهتَدى اللّهُ بِكَ رَجُلا واحِدا خَيرٌ مِن اَن يَكُونَ لَكَ حُمرُ النَّعَمِ

( هـرگـاه خـداوند يك فرد را به وسيله تو هدايت كند، بهتر از اين است كه شتران سرخ موى مال تو باشد و آنها را در راه خدا صرف كنى .) (107)

هنگامى كه اميرمؤ منان عليه السّلام ، از ناحيه پيامبر صلى الله عليه و آله ماءمور شد كه دژهـاى (وطـيـح ) و (سـلالم ) را بـگشايد، (108) زِرِه محكمى بر تن كرد و شمشير مـخـصـوص خـود (ذوالفـقار) را حمايل نمود و هَر وَله كنان و با شهامت خاصّى كه شايسته قـهـرمـانان ويژه ميدان هاى جنگى است به سوى دژ حركت كرد و پرچم اسلام را كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دست او داده بود، در نزديكى خيبر بر زمين نصب نمود.
در اين لحظه دَرِ خيبر باز گرديد و دلاوران يهود از آن بيرون ريختند.
نـخـسـت بـرادر مـَرحـَب بـه نـام (حـارث ) جـلو آمـد، هـيـبـتِ نـعـره او آنـچنان مهيب بود كه سربازانى كه پشت سر على عليه السّلام بودند، بى اختيار عقب رفتند، ولى على عليه السّلام مانند كوه پابرجا ماند، نبرد آغاز شد،
لحظه اى نگذشت كه جسم مجروح حارث به روى خاك افتاد و جان سپرد.
مرگ برادر، مرحب را سخت غمگين و متاءثّر ساخت .
او بـراى گـرفتن انتقام برادر در حالى كه غرق سلاح بود، و زره يمانى بر تن داشت و كلاهى كه از سنگ مخصوص تراشيده بود بر سر داشت ، در حالى كه كلاه خود را روى آن قرار داده بود، جلو آمد و به رسم قهرمانان عرب رجز زير را خواند:
للّه للّه قَد عَلِمَت خَيبَرُ إ نّى مَرحَبٌ غغغ شاكى السَّلاحِ بَطَلٌ مُجَرَّبٌللّه للّه للّه
(در و ديـوار خـيـبـر گـواهـى مـى دهد كه من مرحبم ، قهرمانى كارآزموده و مجهّز به سلاح جنگى هستم ).

للّه للّه اِن غَلَبَ الدَّهرُ فَاِنّى اَغلَبُ غغغ وَ القَرنَ عِندى بِالدِّماءِ مُخَضَّبُللّه للّه للّه
(اگـر روزگـار پـيـروز است ، من نيز پيروزم ، قهرمانانى كه در صحنه هاى جنگ با من روبرو مى شوند، با خون رنگين مى گردند.)

على عليه السّلام نيز رجزى در برابر او سرود، و شخصيّت نظامى و نيروى بازوان خود را به رخ دشمن كشيد و چنين فرمود:
للّه للّه اَنَا الَّذى سَمَّتنى اُمّى حَيدَرَة غغغ ضَرغامَ آجامٌ وَ لَيثٍ قَسوَرَةٌللّه للّه للّه
( من همان كسى هستم كه مادرم مرا حيدر (شير) خوانده ؛ مرد دلاور و شير بيشه ها هستم .)

للّه للّه عَبلَ الذَّراعَينِ غَليظُ القَصرَه غغغ كَلَيثِ غاباتِ كَرِيهُ المَنظَرَةِللّه للّه للّه
(بازوان قوى و گردن نيرومند دارم و در ميدان نبرد مانندِ شير بيشه ها صاحب منظَرى مهيب هستم .)

رَجَزهاى دو قهرمان پايان يافت .
صـداى ضـربـات شـمـشـيـر و نـيـزه هـاى دو قـهـرمـان اسـلام و يـهـود، وحـشـت عـجـيـبـى در دل ناظران پديد آورد.
ناگهان شمشير برّنده و كوبنده قهرمان اسلام بر فرق مرحب فرود آمد و سپر و كلاه خود و سنگ و سر را تا دندان دو نيم ساخت .
ايـن ضـربـت آنـچـنـان سـهـمگين بود كه برخى از دلاوران يهود كه پشت سر مرحب ايستاده بودند، پا به فرار گذارده به پناهگاه خود پناهنده شدند.
و عدّه اى كه فرار نكردند، با على تن به تن جنگيده و كشته شدند.
على يهوديان فرارى را تا درِ حصار تعقيب نمود.
در ايـن كـشـمـكـش ، يـك نفر از جنگجويان يهود با شمشير بر سپر على عليه السّلام زد و سپر از دست وى افتاد.
عـلى عـليه السّلام فورا متوجّه دَرِ دژ گرديد و آن را از جاى خود كَند، و تا پايان كارزار به جاى سِپَر بكار برد.
پس از آنكه آن را به روى زمين افكند، هشت نفر از نيرومندترين سربازان اسلام از آن جمله ابورافع سعى كردند كه آن را از اين رو به آن رو كنند، نتوانستند. (109)
در نـتـيـجـه قـلعـه اى كـه مـسـلمـانـان ده روز پـشـت آن معطّل شده بودند، در مدّت كوتاهى گشوده شد.
يعقوبى ، در تاريخ خود مى نويسد :
دَرِ حصار از سنگ و طول آن چهار ذرع و پهناى آن دو ذرع بود. (110)
شـيـخ مـفـيـد در ارشـاد بـه سـنـد خـاصـّى از امـيرمؤ منان ، سرگذشت كندن درِ خيبر را چنين نقل مى كند:
مـن دَرِ خـيـبـر را كـنـده بـه جـاى سـپـر بـه كـار بـردم و پـس از پـايـان نـبـرد آن را مـانند پـل بـه روى خـنـدقـى كـه يـهوديان كنده بودند قرار دادم . سپس آن را ميان خندق پرتاب كردم .

مردى پرسيد :
آيا سنگينى آن را احساس نمودى ؟
پاسخ داد :
به همان اندازه سنگينى كه از سپر خود احساس ‍ مى كردم . (111)
نـويسندگان تاريخ اسلام مطالب شگفت انگيزى درباره كندن درِ خيبر و خصوصيّات آن و رشادت هاى على عليه السّلام كه در فتح اين دِژ انجام داده ، نوشته اند.
اين حوادث ، هرگز با قدرت هاى معمولى بشرى وِفق ندارد.
اميرمؤ منان خود در اين باره توضيح داده و شكّ و ترديد را از بين برده است .
آن حضرت در پاسخ شخصى چنين فرمود:
مـا قـَلَعـتـُهـا بـِقـُوَّةٍ بَشَرِيَّةٍ وَ لكِن قَلَعتُها بِقُوَّةٍ اِلهِيَّةٍ وَ نَفسٍ بِلِقاءِ رَبِّها مُطمَئِنَّةٌ رَضِيَّةٌ. (112)

(من هرگز آن در را با نيروى بشرى از جاى نكندم ، بلكه در پرتو نيروى خدا داد و با ايمانى راسخ به روز قيامت اين كار را انجام دادم .)

          ه‍ ـ نابود كننده سران شرك و كفر
          
در جـنـگ بـدر پـس از آنكه سپاه اسلام در برابر سپاه شرك و كفر قرار گرفت ، و هر دو سپاه براى نبرد آماده شدند و جنگ تن به تن آغاز شد.
(چـون در آن روزگـاران قـبـل از حـمـله عـمـومى ابتداء دلاوران معروف با يكديگر مبارزه مى كردند.)
در جـنگ بدر نيز ابتداء سه نفر از دلاوران نامى قريش ، از صفوف قريش بيرون آمدند و مبارز طلبيدند.
اين سه نفر عبارت بودند از :
عُتبه
و برادر او شَيبَة
و فرزند عتبه ، وليد (113)
هـر سه نفر در حالى كه غرق سلاح بودند، در وسط ميدان غُرِّش ‍ كنان اسب دوانيده هماورد طلبيدند.
سه جوان رشيد از جوانان انصار، به نام هاى :
عوف ،
معوذ،
عبداللّه رواحه ،
براى نبرد آنان از اردوگاه مسلمانان به سوى ميدان آمدند.
وقتى عُتبه شناخت كه آنان از جوانان مدينه هستند، گفت :
ما با شما كارى نداريم .
سپس يك نفر از آنان داد زد :
محمّد از اقوام ما كه هم شاءن ما هستند، به سوى ما بفرست .
پـيـامـبـر صـلى الله عـليـه و آله رو كرد به ، عبيده ، حمزه و على عليه السّلام و فرمود: برخيزيد.
سه افسر دلاور سر و صورت خود را پوشانيده ، روانه رزمگاه شدند.
هر سه نفر خود را معرّفى كردند.
عتبه هر سه نفر را براى مبارزه پذيرفت و گفت :
همشاءن ما شما هستيد.
مورّخان اسلامى مى نويسند:
على عليه السّلام رزمنده مقابل خود را در همان لحظه نخست به خاك افكندند، سپس به كمك حمزه رفت .
هـردو بـه كـمـك عـبـيـده شـتافتند و طرف نبرد او كه عُتبه جدّ مادرى معاويه بود را كشتند. (114)
كه اميرمؤ منان عليه السّلام در نامه اى به معاويه مى نويسد:
وَعِندى السَّيفُ الَّذى اَعضَضتُهُ بِجَدِّكَ وَ خالِكَ وَ اَخيكَ فى مَقامٍ واحدٍ

(شـمـشـيـرى كـه من آن را در يك روز بر جدّ تو ( عتبه ، پدر هِنده ، مادر معاويه ) و دائى تـو ( وليـد فـرزنـد عتبه ) و برادرت (حنظله ) فرود آوردم در نزد من است و هم اكنون نيز به آن نيرو و قدرت مجهّز هستم .)(115)

از اين نامه به خوبى استفاده مى شود كه حضرت ، در جنگ بدر در كشتن جدِّ كافرِ معاويه (عتبه ) همكارى كرده است .
فصل دوّم ـ اخلاق اجتماعى امام على (ع )
اول ـ عدالت اجتماعى
1 ـ عدالت در رفتار اجتماعى
در روزگـار خـلافـت خـليفه دوّم ، شخصى ادعائى نسبت به حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام داشت و بناشد در حضور خليفه رسيدگى شود.
مدّعى حاضر شد
و خليفه خطاب به امام على عليه السّلام گفت :
اى اباالحسن در كنار مدّعى قرارگير تا حل دعوا كنم .
كه آثار ناراحتى را در سيماى حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام نگريست گفت :
اى على ! از اينكه تو را در كنار دشمن قرار دادم ناراحتى ؟
امام على عليه السّلام فرمود :
نه بلكه از آن جهت كه در رفتارت نسبت به ما دو نفر عدالت را رعايت نكردى نگران شدم ، زيرا او را با نام صدا كردى و مرا با كنيه و لقب (ابوالحسن ) خواندى (116)، ممكن است طرف دعوا نگران شود .
2 ـ احترام به شخصيّت انسان ها
          الف ـ عذر خواستن از پيادگان
          
حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنين على عليه السّلام سواره به راهى مى رفت و جمعى از مردم كوفه براى پاس داشتن حرمت امام على عليه السّلام پياده بدنبالش روان بودند.
امام رو به آنان كرد و پرسيد :
آيا كارى داريد ؟
پاسخ دادند : نه ، دوست داريم بدنبال شما بيائيم .
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام فرمود :
بـرگـرديـد، زيرا همراهى پياده با سواره مايه ذلّت و خوارى پيادگان و غرور و تباهى سواره خواهد شد. (117)
امام على عليه السّلام به بزرگ قبيله شباميان فرمود :
ارجَع ، فَإِنَّ مَشيَ مِثلِكَ مَعَ مِثلِي فِتنَةٌ لِلوَالِي ، وَمَذَلَّةٌ لِلمُؤ مِنِ.

(بـاز گـرد، كـه پـيـاده رفتن رييس قبيله اى چون تو پشت سر من ، موجب انحراف زمامدار و زبونى مؤ من است .) (118)

          ب ـ نكوهش از آداب جاهلى ذلّت بار
          
بـسـيـارى از پـادشـاهـان و قـدرتـمـنـدان در طـول تـاريـخ مـردم را وادار مـى كردند كه در بـرابـرشان به خاك بيافتند، كُرنش كنند، خم شوند، و انواع ذلّت پذيرى ها را برخود هموار كنند.
وقـتى حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام براى رفتن به صفّين به شهر انبار رسيد ديـد كه مردم شهر تا امام على عليه السّلام را ديدند از اسب ها پياده شده ، و در پيش روى آن حضرت شروع به دويدن كردند.
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام علّت را پرسيد.
گفتند :
يك رسم محلّى است كه پادشاهان خود را اينگونه احترام مى كرديم .
امام على عليه السّلام ناراحت شد و فرمود:
فَقَالَ : وَاللّهِ مَا يَنتَفِعُ بِهذَا اءُمَرَاؤُكُم !
وَإِنَّكُم لَتَشُقُّونَ عَلَى اءَنفُسِكُم فِى دُنيَاكُم ، وَتَشقَونَ بِهِ فِى آخِرَتِكُم .
وَمَا اءَخسَرَ المَشَقَّةَ وَرَاءَهَا العِقَابُ، وَاءَربَحَ الدَّعَةَ مَعَهَا الاَْمَانُ مِنَ النَّارِ!


(بـه خـدا سـوگـنـد! كه اميران شما از اين كار سودى نبردند، و شما در دنيا با آن خود را بـه زحـمـت مـى افكنيد، و در آخرت دچار رنج و زحمت مى گرديد، و چه زيانبار است رنجى كه عذاب در پى آن باشد، و چه سودمند است آسايشى كه با آن امان از آتش جهنّم باشد.) (119)

3ـ اصلاح اجتماعى (شكست نظام طبقاتى )
بر اءساس آيه 13 حجرات :
يا اءيُّهَا النّاس اِنّا خَلَقناكُم مِن ذَكَرٍ وَ اءُنثى

(اى مـردم مـا شـمـا را از يـك مـرد و زن آفـريـديم ، پس همه انسان ها، نژادها، قبيله ها با هم برابرند.)

رسول گرامى اسلام عليه السّلام با همه بگونه اى مساوى برخورد مى كرد.
امـّا خـليـفـه اوّل و خـليـفـه دوّم و خـليـفـه سـوم بـه سـنـّت رسـول خـدا صلى الله عليه و آله عمل نكردند، و انواع تبعيضات در تقسيم مديريّت ها، و توزيع بيت المال صورت گرفت كه قابل چشم پوشى نبود.
خـليـفـه اوّل ، حتّى بزرگان انصار را در لشگرهاى خود فرماندهى نمى داد و تنها ثابت بن قيس را با اصرار و اجبار به كار گماشت كه انصار اعتراض كردند.(120)
و دوّمى و سوّمى ، آنقدر در زنده شدن روح نژاد پرستى ، افراط كردند كه همه زبان به اعتراض گشودند.
عرب خود رابر غير عرب برترى مى داد.
بنى اميّه همه مراكز كليدى كشور را در زمان خليفه دوّم و به خصوص در زمان خليفه سوم در دسـت گـرفـتـنـد و يـك نـظـام طـبـقـاتـى جـاهـلى به وجود آوردند، كه شباهتى با جامعه رسول خدا صلى الله عليه و آله نداشت .
حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنين على عليه السّلام يكى از اهدافش ، شكستن بافت طبقاتى ظالمانه موجود جامعه بود.
موجودى بيت المال را مساوى تقسيم كرد، كه اعتراض امتياز خواهان بلند شد.
بـه هـمـه 3 درهـم داد و براى خودش هم 3 درهم برداشت ، و به آزاد كرده خودش قنبر هم 3 درهم داد.
برخلاف شيوه هاى سه خليفه قبلى ، بزرگان انصار را ولايت داد، از قريش و بنى هاشم هم استفاده كرد،
و حـتّى در نشستن و برخاستن نيز چونان رسول خدا صلى الله عليه و آله عدالت رفتارى را رعايت كرد.
روزى اشـعـث بن قيس بر امام على عليه السّلام وارد شد، ديد كه حضرت اميرالمؤ منين على عـليـه السـّلام در مـيـان عـرب و غـير عرب از نژادهاى گوناگون نشسته است و جاى خالى براى او نيست ، با ناراحتى به امام على عليه السّلام اعتراض كرد كه :
اى اميرمؤ منان ، سرخ پوست ها بين ما و تو فاصله انداختند.(121)
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام خشمناك شده ، به او فرمود:
چه كسى مرا بر اين آدم هاى چاق و فربه يارى مى دهد؟
و نـپـذيرفت كه ايرانيان و غير عرب پراكنده شوند، تا اشعث و ديگر بزرگان عرب در كنار امام على عليه السّلام بنشينند. (122)
و در تـقـسيم مساوى بيت المال به حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام اعتراض كردند و گفتند:
آيـا ايـن عـدالت اسـت كـه بـيـن ما و آنان كه با شمشير ما مسلمان شدند يا بنده آزاد شده ما هستند، يكسان عمل كنيد و به همه 3 درهم بدهيد؟
4 ـ عدالت نسبت به كودك سِقط شده دشمن (در حالِ جنگ )
چـون لشـگـر بـصـره پس از شكست در جنگ جَمَل فرار كردند و به شهر هجوم مى بردند، زنى حامله از فريادها و هياهوى فراريان ، به شدّت ترسيد و بچّه او سِقط شد.
پس از مدّتى كوتاه آن زن نيز فوت كرد.
وقتى خبر به امام على عليه السّلام رسيد ، ناراحت شده ، چنين قضاوت كرد؛
ديه آن كودك و ديه آن مادر را از بيت المال به خانواده اش ‍ بپردازيد. (123)
بـا اينكه مردم بصره از شورشگرانى بودند كه با امام على عليه السّلام جنگيدند، چنين قضاوت عادلانه اى عقل ها را به شگفتى وامى دارد.
دوم ـ رسيدگى به يتيمان
1ـ خنداندن يتيمان
قنبر مى گويد:
روزى امـام عـلى عـليه السّلام از حال زار يتيمانى آگاه شد، به خانه برگشت و برنج و خـرمـا و روغـن فـراهـم كـرده در حـالى كـه آن را خـود بـه دوش كـشـيـد، مـرا اجـازه حمل نداد، وقتى بخانه يتيمان رفتيم غذاهاى خوش طعمى درست كرد و به آنان خورانيد تا سير شدند.
سـپـس بـر روى زانـوهـا و دو دسـت راه مـى رفـت و بـچـّه ها را با تقليد از صداى بَع بَع گوسفند مى خنداند،
بچّه ها نيز چنان مى كردند و فراوان خنديدند.

سپس از منزل خارج شديم
گفتم : مولاى من ، امروز دو چيز براى من مشكل بود.
اوّل : آنكه غذاى آنها را خود بر دوش مبارك حمل كرديد.
دوم : آنكه با صداى تقليد از گوسفند بچّه ها را مى خندانديد.
امام على عليه السّلام فرمود :
اوّلى براى رسيدن به پاداش ،
و دوّمـى بـراى آن بـود كـه وقـتـى وارد خـانه يتيمان شدم آنها گريه مى كردند، خواستم وقتى خارج مى شوم ، آنها هم سير باشند و هم بخندند.(124)
2ـ رسيدگى به محرومان
امـام عـلى عـليـه السـّلام رسـيـدگـى بـه مـحـرومـان را تـنـهـا بـا دستورالعمل و فرمان انجام نمى داد، بلكه شخصا به رفع مشكلات مردم مى پرداخت .
نـان و خـرمـا را درون زنـبـيـل مـى گـذاشـت و بـا دوش مـبـارك حمل مى كرد و به فقراء مى رساند
اصحاب و ياران مى گفتند:
يا اَميرالمُؤ مِنين ، نَحنُ نَحمِلَهُ

( يا اميرالمؤ منين عليه السّلام ما اين بار را بر مى داريم .)

حضرت پاسخ مى داد كه :
رَبُّ العَيالِ اَحَقُّ بِحَملِهِ

(رهبر امّت سزاوارتر است كه بردارد)(125)

3ـ پرهيز از اخلاق پادشاهان
امام على عليه السّلام به تنهائى در بازار قدم مى زد، و مردم را ارشاد مى فرمود.
هـرگـاه عـدّه اى در اطـراف آن حـضـرت يـا پشت سر او راه مى رفتند يا جمع مى شدند، مى ايستاد و مى فرمود:
كارى داريد؟
مى گفتند :
دوست داريم با شما باشيم و با شما راه برويم .
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام مى فرمود :
اِنصَرِفُوا وَ ارجِعُوا

(برويد و به راه خود بازگرديد)

زيرا اينگونه رفتارها
مَفسَدَةً لِلقُلُوب

(قلب ها را فاسد مى كند)(126)

4ـ سركشى از خانواده هاى شهداء و رفع مشكلات آنها
          الف ـ نقل ابن شهر آشوب
          
ابن شهر آشوب از عبدالواحد بن زيد نقل مى كند كه :
روزى در كـنـار كـعـبـه بـه عـبـادت مـشـغـول بـودم ، دختر كوچكى را ديدم كه خدا را به حقّ اميرالمؤ منين على عليه السّلام سوگند مى دهد،
و نام و شخصيّت امام على عليه السّلام را در قالب الفاظ و عباراتى زيبا بيان مى دارد.
شگفت زده شدم ، پيش رفتم و پرسيدم :
اى دختر كوچك ، آيا تو خودت على عليه السّلام را مى شناسى ؟
پاسخ داد: آرى
چـگونه على را نمى شناسم در حاليكه از آن روز كه پدرم در صفّين به شهادت رسيد و مـا يـتـيـم شـديـم ، عـلى عـليـه السـّلام هـمـواره از مـا حال مى پرسيد و مشكلات ما را برطرف مى كرد.
روزى من به بيمارى (آبله ) دچار شدم ، و بينائى خود را از دست دادم .
مادر و خانواده مان سخت ناراحت بودند، كه حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام به خانه ما آمد، مادرم مرا نزد امام على عليه السّلام برد و ماجرا را تعريف كرد.
حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـلى عـليـه السـّلام آهى كشيد و شعرى خواند و دست مبارك را بر صـورت مـن كـشـيد. فورا چشمان من بينا شد و هم اكنون به خوبى اجسام را از فاصله هاى دور مى بينم ،
(آيا مى شود على عليه السّلام را نشناخت ؟!) (127)
ب ـ نقل عبدالواحد
عبدالواحد بن زيد نقل مى كند كه :
به زيارت حج رفتم ، در وقت طواف دختر پنج ساله اى ديدم كه پرده كعبه را گرفته ، به دخترى مثل خود مى گفت :
قسم به آنكه به وصايت رسول اللّه صلى الله عليه و آله انتخاب شد؛
ميان مردم احكام خدا را يكسان اجرا مى كرد؛
حجّتش بر ولايت آشكار و همسر فاطمه مرضيّه سلام الله عليها بود؛
مطلب چنين و چنان نبود.
از ايـنـكه دخترى با آن كمى سنّ، على بن ابيطالب عليه السّلام را با آن اوصاف تعريف مى كرد در شگفت شدم كه اين سخنان بر اين دهان بزرگ است !!
گفتم : دخترم آن كيست كه اين اوصاف را داراست ؟
قالَت ذلِكَ وَاللّه عَلَمُ الاَعلامِ وَ بابُ الاَحكامِ وَ قَسيمُ الجَنَّةِ وَ النّار وَ رَبّانِىُّ هذِهِ الاُمَّة وَ رَاءسُ الاَئِمَّة ، اءَخـُو النَّبـِىَّ وَ وَصِيُّهُ وَ خَليفَتهُُفى اءُمَّتِه ذلِكَ اءَمِيرُالمُؤ مِنِين عَلِىُّ بنُ اءَبِى طالِب

گـفـت : او واللّه بـزرگ بـزرگـان ، و بـاب احـكام ، و قسمت كننده بهشت و دوزخ ، تربيت كـنـنـده ايـن امـّت ، اوّل امـامـان ، بـرادر و وصـىّ و جـانـشـيـن رسول اللّه عليه السّلام در ميان امّت ، او مولاى من اميرالمؤ منين على بن ابيطالب است .

با آنكه غرق تعجّب شده بودم ، با خود مى گفتم :
اين دختر با اين كمى سن اين معرفت از كجا پيدا كرده است ؟
ايـن مـغـز كـوچـك ايـن هـمه اوصاف عالى را چگونه ضبط كرده و اين دهان كوچك اين مطالب بزرگ را چطور اداء مى كند؟!
گفتم :
دخترم على عليه السّلام از كجا داراى اين صفات شد كه مى گوئى ؟
پاسخ داد :
پـدرم (عـمـّار بـن يـاسـر) مـولا و دوسـت او بـود كـه در صفّين شهيد شد، روزى على عليه السّلام به خانه ما به ديدار مادرم آمد، من و برادرم از آبله نابينا شده بوديم ، چون ما دو يتيم را ديد، آه آتشينى كشيد و گفت :
للّه للّه مـا اِن تـاءوَّهتُ مِن شَيى ءٍ رُزِيتُ بِهِ غغغ كَما تَاءَوَّهتُ لِلاَطفالِ فِى الصَّغَرِللّه للّه للّه
قَدِمتَ ولِدَهُم مَن كانَ يَكفُلُهُم غغغ فِى النّائِباتِ وَ فى الاَسفارِ وَ الحَضَرِللّه للّه للّه
(در هـيـچ مـصـيـبـتـى كـه پـيـش آمـده آه و نـاله نـكـرده ام ، مـانـنـد آنـكـه بـراى اطفال خردسال كرده ام .
اطفالى كه پدرشان مرده ، چه كسى كفيل و عهده دار آنها مى شود؟
در پيشامدهاى روزگار و در سَفَر و حَضَر)

آنگاه ما را پيش خود آورد، دست مبارك خويش را بر چشم من و برادرم ماليد.
سپس دعاهائى كرد، دستش را پايين آورد كه چشمان نابيناى ما بينا شد.
اكنون من شتر را از يك فرسخى مى بينم كه همه اش از بركت او است ، (صلوات خدا بر او باد).
كمربند خويش را باز كرده كه دو دينار بقيّه مخارج خود را به او بدهم از اين كار تبسّمى كرد و گفت :
ايـن پول را قبول نمى كنم ، گرچه اميرالمؤ منين عليه السّلام از دنيا رفته ولى بهترين جانشين را در جاى خود گذاشته است ،
مـا امـروز در كـفالت حضرت حسن مجتبى عليه السّلام هستيم ، او ما را تاءمين مى كند، نيازى نداريم : كه از ديگران كمك قبول كنيم .
سپس آن دختر به من گفت :
على عليه السّلام را دوست مى دارى ؟
گفتم : آرى
گفت : بشارت بر تو باد، تو بر دستگيره محكمى چنگ زده اى كه قطع شدن ندارد.
آنگاه از من جدا شد و اين اشعار را زمزمه مى كرد:
للّه للّه ما بُثَّ عَلِىٍ فِى ضَمِير فَتىًغغغ اِلاّ لَهُ شَهِدَت مَن رَبِّهِ النِّعَمُللّه للّه للّه
للّه للّه وَ لا لَهُ قَدَمٌ زَلَّ الزَّمانُ بِهاغغغ اِلاّ لَهُ ثَبَتَت مِن بَعدِها قَدَمُللّه للّه للّه
للّه للّه ما سَرَّنى اِنَّنِى مِن غَيرِ شِيعَتِهِ غغغ وَ إِن لِى ما حَواهُ العَرَبُ وَ العَجَمُ(128)للّه للّه للّه

(دوسـتـى عـلى در قلب هيچ جوانمردى گسترش پيدا نكرده ، مگر آنكه نعمت هاى خداوندى نصيب او شده است .
دوسـت عـلى عليه السّلام ، اگر روزگار قدمى از او بلرزاند، قدمى ديگر براى او ثابت مى ماند.
دوسـت نـدارم كـه مـن از پـيـروان عـلى نـبـاشـم در عـوض مال همه عرب و عجم از آن من باشد.)

5 ـ كمك به يتيمان و همسران شهداء
روزى اميرالمؤ منين ديد زنى مشك آبى به دوش گرفته مى برد،
امام على عليه السّلام مشك آب را از او گرفت و به محلّى كه زن مى خواست آورد،
آنگاه از حال زن پرسيد.
زن گفت :
على بن ابيطالب عليه السّلام شوهر مرا به بعضى از مرزهاى نظامى فرستاد و در آنجا كـشـتـه شـد، چـند طفل يتيم براى من گذاشت و احتياج مرا وادار كرده است تا براى مردم خدمت كنم كه خود و اطفالم را تاءمين نمايم .
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام از آنجا بازگشت .
سپس زنبيلى كه در آن طعام بود برداشت و قصد خانه زن كرد.
بعضى از يارانش گفتند :
بگذاريد ما ببريم .
فرمود : كيست كه بار مرا در قيامت بردارد؟
چون به در خانه زن رسيد، زن پرسيد :
كيست كه دَر مى زَنَد ؟
فـرمـود : هـمـان بـنده خدا هستم كه ديروز مشك آب را براى تو آوردم ، در را باز كن براى بچّه هايت طعام آورده ام .
زن گفت :
خدا از تو راضى باشد و ميان من و على بن ابيطالب حكم كند، سپس در را باز كرد.
امام على عليه السّلام داخل شد، فرمود :
من كسب ثواب را دوست دارم ، مى خواهى تو خمير كن و نان بپز و من بچّه ها را آرام كنم و يا من خمير كنم و تو آنها را آرام كنى ؟
زن گفت :
من به نان پختن آگاهترم و شروع به خمير گرفتن كرد.
حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـلى عـليـه السـّلام گـوشـت را آمـاده كرد و لقمه لقمه به دهان اطفال گوشت و خرما مى گذاشت و به هر يك مى فرمود:
( على را حلال كن ، در حقّ تو كوتاهى شده است )
چون خمير آماده شد، زن گفت :
بنده خدا تنور را آتش كن .
امام على عليه السّلام تنور را آتش كرد.
حرارت شعله به چهره آن حضرت مى رسيد و مى فرمود:
(بـچـش حـرارت آتـش را، ايـن سـزاى كـسـى اسـت كـه از زنـان بـيـوه و اطفال يتيم بى خبر باشد.)
در ايـن مـيان زنى از همسايه داخل خانه شد، كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را مى شناخت به زن صاحب خانه گفت :
واى بر تو اين كيست كه براى تو تنور را آتش مى كند؟
زن جواب داد :
مردى است كه به اطفال من رحم كرده است .
زن همسايه گفت :
واى بر تو اين اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السّلام است .
آن زن چون حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام را شناخت پيش دويد و گفت :
واحَيائِى مِنكَ يا اءَمِيرَالمُؤ منين
(اى اميرمؤ منان از شرمندگى آتش گرفتم ، مرا ببخشيد)

امام على عليه السّلام فرمود:
بَل واحَيائِى مِنكَ يا اَمَةَ اللّه فيما قَصُرتَ فِى حِقِّكَ

(بلكه من از تو شرمنده ام ، اى كنيز خدا، در حقّ تو كوتاهى شده است .)(129)

سوم ـ رسيدگى به جوانان
1ـ تهيّه پيراهن بهتر براى جوان
روزى امـام عـلى عـليـه السـّلام بـا يـكـى از كـارگـران منزل به نام قنبر به بازار رفته و دو عدد پيراهن ، يكى به دو درهم ، و ديگرى به سه درهم خريد.
پيراهن نو و بهتر را به قنبر داد كه بپوشد، و خود پيراهن ساده را پوشيد.
قنبر گفت :
مولاى من ، بهتر است كه پيراهن بهتر را شما بپوشيد.
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام فرمود :
تـو جـوانـى و بايد لباس خوب بپوشى ، و سنّ من بالاست بايد لباس ‍ ارزانتر داشته باشم .
من از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود :
از طـعـامـى كـه مـى خـوريد به غلامانتان بدهيد، و از لباس هائى كه مى پوشيد به آنها بپوشانيد.

مـن از خـداى خـود خـجـالت مـى كـشـم كه پيراهن نو را خودم ، و كهنه را به تو بپوشانم . (130)
2 ـ تفريحات سالم
رجوع شود به : جلد 15 ـ تفريحات سالم
3 ـ تجمّل و زيبائى
رجوع شود به : جلد 15 ـ تفريحات سالم
چهارم ـ شرائط مهمانى
1ـ سه شرط پذيرش ميهمانى
شخصى امام على عليه السّلام را به مهمانى دعوت كرد،
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام فرمود :
سه شرط دارد اگر قبول مى كنى مى پذيرم ، آن شخص گفت شرائط كدامند؟
امام على عليه السّلام فرمود :
1 ـ از بيرون چيزى تهيّه ننمائى ، هر چه هست بياورى .
2 ـ آنچه در منزل دارى از ما دريغ نكنى .
3 ـ به زن و بچّه هايت سخت نگيرى .
آن شخص گفت :
هر سه شرط را قبول دارم .
و امام نيز مهمانى او را پذيرفت . (131)
2 ـ قبول ميهمانى
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام دعوت خويشاوندان ، فرزندان ، و دختران خود را مى پذيرفت .
در شهر بصره دعوت ميهمانى علاءبن زياد را پذيرفت .
و در شهر مدينه حتّى دعوت ميهانى دوستان غير عرب ، از نژادهاى گوناگون ، و ايرانيان را رد نمى كرد،
روزى پـس از قـبـول مـهـمـانى يك مسلمان ايرانى و صَرف حلواى نوع ايرانى ، علّت آن را پرسيد.
به امام على عليه السّلام گفته شد كه ؛
به مناسبت عيد نوروز اين حلواى ايرانى تهيّه شد.
امام على عليه السّلام به مزاح فرمود :
آيا نمى شود، هر روز، نوروز باشد؟(132)
و در شب شهادت نيز ميهمان دخترش امّ كلثوم بود.
پنجم ـ سنّت گرائى (احياى سنّت هاى رسول خدا (ص ))
1ـ مبارزه با بدعت ها
در دوران 25 سـاله حـكـومت سران سقيفه ، بدعت ها و دگرگونى هاى زيادى در احكام الهى پـديـد آورده بـودنـد كـه تـربـيـت اجـتـمـاعـى مـردم ، و بـازگـردانـدن امـت بـه ارزش هاى اصيل اسلامى ، يكى از مشكلات اجرائى حكومت حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام بود.
خليفه دوّم دستور داده بود، نماز مستحبى را مى شود به جماعت خواند.
وقـتـى امـام عـلى عـليـه السـّلام دسـتور داد كه نخوانند، اعتراض ها شروع شد، و فريادها بلند شد كه :
على عليه السّلام مى خواهد بر خلاف دستورات خليفه دوّم رفتار كند!!.
روزى كه على عليه السّلام خواست منبر پيامبر را در جاى خود قرار دهد، (همان جائى كه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار داشت )،
مردم اعتراض كردند، و مانع شدند و فرياد كشيدند،
امـّا روزى كـه خـليـفـه اوّل و خـليـفـه دوّم مـى خـواسـتـنـد مـنـبـر رسول خدا صلى الله عليه و آله را از جاى خود بردارند كسى اعتراض ‍ نكرد.