نظام نامه حكومت

محمدكاظم بن محمد فاضل مشهدى

- ۴ -


حكومت ولايت مصر و نواحى آن هنگامى كه كار محمد بن ابى بكر [ اباالقاسم محمد بن ابى بكر "خليفه اول"، "و مادرش اسماء بنت عميس از زنان نامى صدر اسلام همراه جعفر بن ابى طالب همسرش به حبشه هجرت نمود و پس از شهادت جعف ردر احد با ابوبكر ازدواج كرد و محمد از او بدنيا آمد و پس از مرگ ابوبكر به ازدواج على "ع" در آمد و از او عون و يحيى بدنيا آمدند. از بانوان محدثه و با خاندان پيامبر اسلام "ص" ارتباط و بستگى خاص معنوى داشت و در مدتى كه حضرت فاطمه "س" بسترى بود مراقبت از او بعهده گرفت و پيامبر او را از زنان بهشتى خواند. آرامگاه او در باب الصغير دمشق ثبت گرديده است در سال حجه الوداع بدنيا آمد. وى يكى از بزرگان شيعيان و ياران و دلباختگان اميرالمومنين سلام الله عليه بود، كه در دامان مهر و عطوفت آن حضرت پرورش يافته و در اغلب موارد به تيغ و زبان تيغ از يارى آن حضرت دريغ ننموده است. جوانى بود زاهد، ناسك، شجاع كه از خلافت پدر خود ابى بكر و دومى تبرى مى جست و روزى به على "ع" عرض كرد 'اشهد انك امام مفترض طاعتك و ان ابى فى النار' در زمان خلافت اميرالمومنين على "ع" به سمت فرماندار مصر انتخاب گرديد. اما پس از رسيدن به آن ديار معاويه با لشكرى به سر كردگى عمروعاص براى تسخير مصر حمله برد و سپاه مصر به فرماندهى كنانه ابن بشر ار شكست داد و سرانجام محمد بن ابى بكر در ماه صفر سال 38 هجرى در سن 28 سالگى به دست به خديج كندى با لب تشنه بشهادت رسيد، جسدش را پس از قتل در شكم الاغى مرده نهاده آتش زدند. گفته اند با رسيدن اين خبر به ام حبيبه دختر ابوسفيان، گوسفندى بريان كرده نزد عايشه فرستاد و گفت برادر تو را اينطور بريان كرديم. بقدرى قتل محمد در اسماء مادرش و اميرالمومنين موثر افتاد كه آثار حزن در چهره ى مباركش نمايان گرديد و مى فرمود: 'محمد پسر من بود از صلب ابى بكر' و هميشه از او به نيكوئى ياد مى كرد. در نهج البلاغه عهدنامه او به شماره '27' و يادى از شهادت او و منزلتش نزد على "ع" به شماره '67 من كلام له عليه السلام' آمده است. ] كه سابق بر مالك از جانب آن حضرت والى آن ولايت بود اختلال و پريشانى پذيرفته، مى خواستند كه بفرستادن مالك اصلاح آن خلل فرمايند و درين عهدنامه مباركه كه كلام بلاغت نظام آن حضرت عليه السلام زياده بر قدر معهود خطب و عهود ديگر بطول كشيده و بجامعيت اين مكتوب بلاغت اسلوب در باب محاسن [ جمع حسن، خوبيها، نيكوئيها. ] قوانين و آداب ديگرى بنظر نرسيده است.

وصيت و سفارش علي بن ابيطالب به مالك اشتر

بسم الله الرحمن الرحيم

اين خطاب مستطاب فرمانى است از جانب بنده ى خداوند عالميان و فرمانفرماى جمله ى مومنان، على بن ابى طالب عليه السلام، نسبت به مالك اشتر، در باب عهد و پيمانى، چند كه ازو مى گيرد و وصيت و سفارشى چند كه به او مى كند، هنگامى كه او را والى ولايت مصر ساخته.

جمع كردن خراج [ ماليات، باج، ماليات ارضى. ] آن مملكت و جهاد با دشمنان آن صوب [ جانب، ديار. ] را به او واگذاشته و راست آوردن [ انجام دادن. ] مهمات دنيوى و اخروى اهل آن ديار و تعمير قلاع [ جمع قلعه، محوطه اى كه محصور با ديوارها و برج هاى محكم كه جهت اقامت سربازان يا سكنه بنا كنند تا از حملات دشمن مصون ماند: دژ. ] و بلاد [ شهرها. ] را بر وى مقرر داشته "است".

امر به تقوا و پرهيزگارى

بعد از اين اجمال آن كه، فى الحقيقه عنوان اين مثال لازم الامتثال است شروع بفرمان واجب الاذعان نموده بر سبيل تفصيل و بيان مى فرمايد كه مامور مى فرمايد ، حضرت اميرالمومنين عليه السلام مالك اشتر را به: تقوى و پرهيزگارى و بگزيد اطاعت و فرمان بردارى حضرت بارى و پيروى احكامى كه در كتاب خود امر به آنت فرموده، از فرايض [ جمع فريضه: واجب، لازم. آن چه كه خدا واجب نموده بر بنده از نماز و روزه و حج و خمس و زكات و غيره. ] و واجبات و سنن [ جمع سنت: طريق، راه و روش، شريعت. ] و مستحباتى كه سعادت نمى يابد كسى مگر به تبعيت [ درالف و ب: بيعت. ] و پيروى آنها و شقاوت و بدبختى نمى يابد به سبب انكار وضايع گذاشتن آنها، وامر مى كند او را به نصرت و يارى خداوند عالميان بدست و دل و زبان كه رعايت رضاى او نمايد و اعانت و يارى برگزيدگان او مى نموده باشد.

و اهتمام در اعتلاى [ بلندى، رفعت. درب: علاى. ] كلمه ى اسلام را لازم شمارد و به زبان هدايت مردمان و بيان احكام ايمان نموده، به دل عازم بر آن باشد. و در رواج دين مبين و جهاد با مخالفين، مصمم و ساعى بوده و به اعضاء و جوارح كوشش نمايد. چه خداى تبارك و تعالى ضامن و متكفل است نصرت و يارى كردنن هر كه را كه يارى و نصرت او نمايد و عزيز داشتن هر كه را كه جانب او و دوستان او را عزير دارد.

امر به هضم نفس و ترك لذات

[ مقصود ضبط و كنترل نفس است. ]

و مامور مى فرمائيم مالك اشتر را به كسر [ دورنمودن نفس از خواسته هاى نامشروع. ] نفس و درهم شكستن آن، در نزد شهوات و هواها و لذات و خواهشها، كه در وقت خواهش نفس خود را ذليل و شكسته دارد و فرمان او نبرده، از پى لذات او نرود و در نزد سركشيها و احوال غضب رجز و منع او نموده خوار [ در الف و ب : خار. ] و ذليلش گرداند.

و او را در اتيان [ انجام خواسته. ] به مقتضاى غضب و امتناع از مصابرت [ شكيبائى. ] برامورى كه ناخوش و منافر [ بيزارى و تنفر. ] اويند بازداشته، نزجر و ممنوع سازد. بدرستى كه نفس اماره ى [ كه تابع هوى و هوس است و برحسب دستورهاى مهلك، انسان را وادار بكارهاى زشت مى كند. به تعبير ديگر روح انسانى را به اعتبار غلبه حيوانيت نفس اماره گويند: "ان النفس الاماره بالسوء" قرآن، سوره ى يوسف آيه 12. ]

به سوء بسيار امر كننده ى به بديهاست، مگر آنكه رحم كند خداى تبارك و تعالى و رحمت او شامل حال كسى گرديده نفس او را مطيع و منقاد عقلش گرداند.

امر به عبرت گرفتن از ملوك گذشته

بعد از آن بدان اى مالك، كه تو رو به ديارى مى فرستم كه پيش از تو دولتها بر آن گذشته و پادشاهان بسيار از عادل و جابر بر آن فرمانروا گشته، الحال همه ايشان هالك [ هلاك، نابود. ] و ناچيزند و از ايشان اثرى و نشانى باقى نيست و به اندك تو نيز از آنها خواهى بود و در عداد [ در الف و ب: عدد. ] ايشان بى نام و نشان شمرده خواهى شد.

ببين كه امروز پادشاهى ايشان در نظر تو چه بى اعتبار و چه بى مقدار است، بايد كه مملكت و امارت امروزى خود را نيز بهمان چشم بينى و در همان مرتبه شمارى و به حسن ظاهرى، شاهد ملك و پادشاهى فريفته نشده، فرمانروائى را براى خود لذتى مغتنم و دولتى محترم نپندارى.

بدان اى مالك كه هر چه تو از كارهاى پادشاهان و گفتار و كردار ايشان مى ديدى ، و حسن و قبح آن افعال و اعمال را مى فهميدى، هر قدر مردمان از احوال و اوضاع تو همان مى بينند و هر چه در باره ايشان مى گفتى در حق تو همان مى گويند [ اين جمله ارزنده امام "ع" به خوبى مى رساند كه عامه مردم حكومتها را با يك چشم مى بينند و آن گاه براى آنها تفاوتى قائل هستند كه در روش و رفتار حكومتى آنها با ديگران تفاوتى به حسن ببينند ورنه حكومتها با تغيير و بدگوئى ازيكديگر نمى توانند تفاوتى با هم داشته باشند. ]

بايد كه در كارهاى خود بچشم ديگران نظر نمائى و اعمال خويش را كرده غير انگاشته، بنظر تحسين و قبح ملاحظه فرمائى، تا خطا را از صواب شناخته، خوب و بد اعمال خود را دانى و ذكر تو بر زبانها جارى گرديده، در زمره ى [ گروه، جماعت، دسته. ] صالحين باشى، كه اهل صلاح و سعادت را جز بدان نتوان شناخت، كه حق تعالى ذكر خير ايشان را به السنه [ جمع لسان، زبان. ] و افواه بندگان جارى سازد و لواى نيكيهاى ايشان را در ميان عباد [ جمع عبد، بندگان، عامه مردم. ] بر روش اشتهاد [ جمع شاهد، مقصود در نظر و چشم همگان مى باشد. ] برافروزد.

امر به ذخيره اعمال و نهى از جمع اموال

و چون دانستى كه ملك بى اعتبار و عزت آن به غايت خوار [ در الف و ب: خار. ] و بى مقدار است، پس نبايد كه منظور تو در دنيا و پادشاهى آن ذخيره نمودن اموال باشد و مقصود تو از آن تحصيل اسباب و احوال نمايد، بلكه بايد ذخيره ى عمل شايسته و كردار پسنديده را از ذخيره ها دوستردارى و از گنجهاى دنيا و ذخاير گرانبها نفع آن را بخود بيشار شمارى.

نهى از اطاعت نفس

پس هر گاه خواهى كه بر مدارج اعمال چنانچه ارتقاء [ بالارفتن و علو مقام. ] نمائى و قدم بر جاده ى اطاعت الهى نهى [ از نهادن، قرار دهى. ] بايد كه نفس سركش را به قيد ملكيت خود در آورده، مالك هواى خود شوى و آنرا مطيع و منقاد [ رام شدن، فرمانبردارى. ] خود گردانى.

در محرمات با نفس خود مضايقه كنى و اگر چيزى كه حلال نباشد از تو طلب نمايد حاجتش را روان كرده، آرزوى آن را در آن باب بر نياورى، زيرا كه انصاف در جميع امور بهترين اوصافست و انصاف با نفس بر خلافت انصاف با ساير ناس آنست كه با وى بخل ورزند و در هر باب به او مضايقه نموده، درمحبوبات [ مورد محبت، خواستنى ها، دوست داشتنيها. ] و مكروهاتش [ ناپسنديده، ناستوده. ] بر خلاف تقاضا و خواهش او عمل نمايند، هر چه را خواهدا و محبوب او باشد ترك كنند و آنچه را ناخوش و مكروه شماردبفعل آورند.

امر به مهربانى با رعايا و برايا

بايد كه مهربانى با دعيت و دوستى ايشان را شعار دل خود سازى و از موائد لطف و اشفاق [ شفقت، مهربانى. ] خود ايشان را بهره ور گردانى و تمامى همت بر آن گمارى كه با همه دوست بوده ، مهربان و نيكو خواه ايشان باشى و امر و نهى تو از روى مرحمت و محبت بوده، بر ايشان تكبر و طغيان ننمائى، مانند پدر مهربان كه فرزندان را از ارتكاب مناهى بازمى دارد و به مشقت طاعت و فرمانبردارى امر مى فرمايد و اگر ابا كنند تاديبشان مى نمايد و تنبيه ايشان از روى رحمت و شفقت مى باشد. پس نسبت تو به رعيت چنين بايد و سلوك با يشان به اين طريق شايد، نه اين كه چون سبع [ جانور درنده. ] درنده حريص شكار بر ايشان حمله نمائى و خوردن و تضييع اموال و انفس ايشان را غنيمت شمارى، چه رعايا [ جمع رعيت: عامه مرم، گروهى كه داراى سرپرست و راعى باشند. تبعه ى كشور. اتباع. ] و برايا [ جمع بريه: خلق، مخلوق. ] همگى از دو صنف بيرون نيستند، بعضى كه بحليه [ زينت، زيور، پيرايه. ] ايمان آراسته و به زيور اعمال صالحه پيراسته اند، با تو اخوت دينى دارند، و با تو در ايمان برادر و برابرند و روا نباشد كه با برادر خود در مقام رحمت و اكرام نباشى و در تلطف و مهربانى او اهتمام تمام ننمائى و برخى كه اينچنين نباشند و اين مرتبه را ندانند در خلقت با تو شريك و در انسانيت نظير و سهيمند [ اشاره امام "ع" به غير مسلمانا شهروندى است كه با مسلمين در ديار آنها زندگى مى كنند، حكام به رسم اخوت و انسانيت رفتار كنند. ]

زياده برين نيست كه از ايشان ذلت و لغزشى سر ميزند و علت چندى عارض ايشالن شده، عارضه "اى" چند ايشان را رو "ى" مى دهد و حمل چند ناشايست عمدا يا خطا بر دست ايشان جريان يافته، بسبب آنها مستحق ملامت و عتاب و مستوجب سياست [ عقوبت، تنبيه، سزا. ] و عقاب مى شوند، اما آنها از حدود انسانيت و شركت در خلقت بيرون نمى روند و همان رابطه تراحم و تعاطف ميان تو و ايشان باقى است و ترك تلطف و مهربانى با ايشان بى صورت واز وجه خاليست.

امر به عفو و صفح

پس بايد كه درباره ايشان لوازم مرحمت بجا آورى و اگر از ايشان نسبت به تو جرمى واقع شود مواخذه [ كيفر و عقوبت. ] ننمائى و عفو و صفح [ گذشت،روى گرداندن از كيفر. ] را شعار خود سازى و مثل آن چه از مراتب عفو و صفح بكار برى و بقدر چشم داشت از كرم الهى با ايشان سلوك [ رفتار. كردار. ] و معامله نمائى، چرا كه نسبت تو با ايشان چون نسبت امام است بتو. چنانچه تو را بر ايشان زبر دستى حاصل است، ولى امر و امام زمان را دست حكومت و فرمان روائى بالا دست تو است و او نيز به ربقه [ حلقه. ] بندگى گرفتار و از جمله زيردستان خداى جبار است.

نپندارى كه معنى حكومت اينست كه هر چه خواهى با رعيت بار كنى و به هواى نفس و اقتضاى غضب ايشان را معذب دارى! بيش از اين نيست كه حق سبحانه و تعالى تو را والى و صاحب اختيار آن قوم ساخته است و تمشيت امور معاش و معاد بعض عباد را به تو فرموده است و تو را سلوك با ايشان آزموده و امتحان نموده "است".

نهى از فصح اموال و انفس مردمان و منع از ندامت عفو و مسرت عقوبت آن

و زنهار كه جرات بر فصح [ چيره شدن، غلبه نمودن. ] و تضييع اموال و انفس رعايا و جسارت بر تعذيب [ عذاب دادن، شكنجه كردن. ] و ايذاء [ ضرر رساندن، مجازات و تنبيه كردن. ] برايا ننموده، نفس خود را در معرض ضرب الهى و انتقام جناب سبحانى در ميار و دليرى بر خلق كه هر آينه دليرى بر خدا و جرات بر مخالفت امر اوست اندك مشمار، چه تو را تاب و توانائى عذاب الهى نيست و از عفو و رحمت او غنى وبى نيازى نه "باشد" و بايد كه هرگز نادم و پشيمان نشوى بر عفوى كه از تو نسبت به كسى واقع شود و خوشدل و مسرور نباشى بعقوبتى كه از تو به گنهكارى برسد.

نهى از غضب و زود از جا در آمدن

مبادا كه در حال غضب بزودى از جا در آئى و بر حدت و تندى مسارعت نمائى، بلكه در احوال غضب طريق حزم را رعايت كن و انديشه كامل بكار دار و هر لفظ تندى كه بغير آن اكتفا توان نمود ترك كن و گفتار ناملايم را واگذار، و هر تندى و درشتى كه از آن چاره و مفرى [ فرارى. ] و به آن ملجا و مضطر نشده باشى، بر آن مبادرت منماى و مسارعت [ سرعت، شتاب. ] بر آن را جايز مشمار و خاطره هاى مردم را به عبث [ بى خود، بدون علت، بيهوده. ] آزرده مكن و دلهاى ايشان را رنجه مدار.

و با خود نگوئى و پيش خود اين خيال نكنى كه مرا امير و فرمانفرمائى اين طايفه ساخته اند و هر چه ميخواهم بعمل مى آورم. پس سلوك با ايشان بهر نحوى مجزى [ جايز و صحيح. ] است، و ايشان را از اطاعت و فرمان برى چاره "اى" نيست، كه اين وسوسه باطل براى دل بسيار عظيم و دين تو را از منهكه [ عقاب، عذاب، شكنجه، سخت. ] ايست بس اليم و باعث نزديكى است به تغير آلاى [ رحمت، نعمت. ] الهى و اشراف بر زوال نعمتهاى نامتناهى، چه بسبب اين خيال باطل عجب و تكبر در تو پديد آيد و دل تمو به مرض نخوت [ تكبر، خودپرستى. ] و غفلت گرفتار و فاسد گردد و از كارهاى خود بازمانده و وهن [ ضعف، سستى در كار. ] و سستى به بنيان دين تو راه يابد و هواهاى نفسانى و وساوس [ امرى بى نفع يا مضر كه نفس شخص يا شيطان در خمير كسى ايجاد كند، نيروى درونى محرك انسان ببدى. ] شيطانى بر تو مستولى شود و مستوجب آن شوى كه حق تعالى نعمت خود را از تو انتزاع [ بركندن، واستدن، گرفتن. ] فرمايد و عزت و حشمت تو را به خوارى و مذلت مبدل گرداند.

بيان صلاح مرض نخوت و غرور

و هر گاه در نفس خود تامل نمائى و بيابى كه سلطنت و پادشاهى غرور و نخوت در تو احداث كرده و عظمت و جلالت تو را در نظر تو جلوه داده، پس چشم را از خواب غفلت بمال و ديده ى عقل را بگشاى و عظمت و كبريايى الهى را در نظر آور كه در نفس تو آن مى كند كه تو خود نمى توانى قدرت بر آن ندارى.

گاهى تو را به چيزى كه هميشه دشمن مى داشتى راضى و خشنود مى سازد و زمانى تو را از آن چه همواره خائف و هراسان بودى ايمن مى گرداند و لحظه "اى" بعكس اين مراتب عمل مى فرمائى و از دين باب آثار قدرت الهى در نفس تو بسيار و اسباب عبرت و آگاهى بى شمار است، در آنها نظر كن و از آنها عبرت گير، كه اين فكرت و عبرت چون بكمال رسد رفعت [ بلندپروازى. ] و نخوت تو را كم و پست سازد و نفس بلندپرواز تو را سوخته بال لوامع [ درخشش، تابش. ] اشراق غيب [ مقصود، پرتو عنايات الهى است. ] ساخته پيش غفلت بر زمين مذلت اندازد، وحدت و تندى تو را از تو بازدارد و دست تعدى نفس اماره را از تو كوتاه گرداند و عقل گمشده ى تو را بتو باز رساند.

زنهار كه حذر كن از آنكه با خداوند عالميان در عظمت او معارضه نمائى و پايه ى رتبت و جلالت و تكبر كه مخصوص جناب اوست بخود گمان برى و در جبروت و بزرگى خود را شبيه او پندارى، چرا كه حق سبحانه و تعالى متكبران را ذليل مى سازد و ارباب كبر وتجبر [ مصدر. بزرگى كردن، سركشى، گردنكشى. ] را هر آينه خارى و اهانت بسيار مى رساند.

امر به عدل و انصاف

اى مالك انصاف [ مصدر. عدل كردن، حق دادن، راستى و صداقت. ] را شعار خود ساز و با خالق و خلايق طريقه عدل [ مصدر. دادگرى، نهادن هر چيزى بجاى خود. ] مسلوك دار و در حقوق الله و حقوق الناس به مقتضاى حق حكم كن و جانب خود و خواص ياران خود و جمعى را كه از رعيت خود دوست دارى منظور مدار، كه اگر اين چنين نكنى در باب حق گذارى تسويه [ برابر كردن، مساوى ساختن، يكسان كردن. ] ميان خود و دوست و دشمن خود ننمائى هر آينه ظلم كرده، از جمله ستمكاران باشى، خود را در معرض خصومت و خذلان [ مصدر. فروگذاشتن يارى، مدد نكردن، خوارى. ] جناب الهى در آورده و خصومت وانتقام او را حق تعالى به بندگان نگذاشته، خود او به مقام انتقام در آمده، مخاصمت [ مصدر. خصومت كردن و مقصود در اينجا مورد سخط و غضب الهى قرار گرفتن است. ] ورزد و حجت او را باطل سازد و عذر او را نپذيرد و حسنات اورا كه به آنها اميدوار نجاتست و آنها را روز قيامت بر ادعاء استحقاق رحمت الهى حجت خود مى داند، احباط [ مصدر. اعراض كردن، باطل گردانيدن، باطل كردن ثواب عمل. در الف و ب: احبات. ] نمايد و محارب و دشمن خدا باشد تا از آن ظلم و ستم خود را باز دارد و توبه و انابه را شفيع خود سازد.

و هيچ سببى از براى تغير نعمت خدا و تعجيل نقمت او قويتر از اقامت ظلم و اصرار بر ستم نيست، چه خداى تعالى شنونده نداى مظلومان و مستجاب كننده دعاى ايشانست و در كمين افعال ستمكاران و مطلع بر قبايح [ جمع قبيحه، زشتى، بدى، رسوايى، فساد، فضيحت. ] اعمال و افعال ايشانست.

ازو هيچ چيز پوشيده و پنهان نتوانند داشت و از سخط و عذاب و غضب وعقاب او مفرى نتوانند يافت، نعوذ بالله من غضب الله [ پناه بخداى از خشم خداى. ]

امر به رعايت عوام الناس

و بايد كه در امور ملك [ مقصود مملكت باشد. ] و مصالح رعيت، آن چه را كه بعدالت اقرب و در احقاق [ مصدر. رسانيدن حق به مستحق، بر حق بداشتن. ] حقوق اعدل باشد و عدالتش عموم داشته، نسبت به كافه ناس اشمل [ شامل تر، فراگيرنده تر، رسنده تر. ] و اكمل نمايد و رعيت به آن راضى تر باشد اختيار نمائى و آنرا بهتر دانسته دوستردارى.

يعنى هر گاه ميان چند فعل متردد باشى، ملاحظه كن كه كدام يك از آنها به عدالت ورزيدن در حقوق الناس و حق گذارى نزديكتر مى باشد آن را اختيار كن و اگر در اين مرتبه نيز متردد شوى ببين كه عدالت در حق كدام يك ا زآن افعال عموم و شمولش بيشتر است آن را برگزين.

و اگر در اين هم تردد به همرسانى، رضاى عامه رعيت را از ارباب صنايع [ جمع صنع: حرفه، صنعت. ] و حرف [ جمع حرفه: هنرمندان صنعت، متخصص. ] عجزه [ ناتوانايان: ضعفاء. عاجزان. ] و مساكين هر طرف رعايت كن و به مقتضاى خواهش و خشنودى ايشان عمل نماى، هر چند مخالف راى خواص [ جمع خاص: مقربان. خاصان. نزديكان به حكومت. ] و خلاف رضاى اكابر [ جمع اكبر و كبير: بزرگان قوم و حكومت. ] و اهل اختصاص بوده باشد، زيرا كه خشم عوام خشنودى خواص را باطل و بى اعتبار سازد و با وجود عدم رضاى عامه ناس [ مردم. ] رضاى اهل اختصاص بى ضرر و عدم رضاى ايشان مقتصر [ كوتاه و مختصر و مجمل. ] باشد و والى در آن باب معذور است و عذرش نيز پذيرفته و مسموع نمايد و از براى او حرفى نباشد.

مذمت خواص و مدح عوام

و مجملا رعايت جانب عوام الناس را بر ذمت همت خود لازم دانسته، چنان كنى كه همگى ذكر خير تو كنند و از فعل تو راضى و شاكر باشند. و اگر در اين ضمن تقصيرى در استرضاى [ طلب رضايت. ] خاطر خواص واقع شود باك مدار، كه خواص را در حال آسانى و رفاهيت بر والى و حاكم مونت سنگين تر و تحميل بيشتر و در حال شدت و محنت و نزول دواهى و بلايا، معونت و يارى ايشان مر او را كمتر است، چه ايشان را آرزوى لذا و خواهش تنعمات [ جمع تنعم: بناز و نعمت زيستن، مال و نعمت داشتن، بنعمت رسيدن. ] زياده و محبت دنيا و زندگانى آن و بيم بر نفس و مال خود بيشتر است.

چون امنيت و نعمتا ببينند پيش آيند و در تحصيل لذات و شهوات كوشند و چون وقت بليت و محنت رسد خود را بكنار كشند و تا توانند سعى نمايند كه از آن ورطه [ گرفتارى. شدت. مشقت. ] رهائى يابند. عدل و انصاف را پيش از همه كس ناخوش دارند، چرا كه جانب خود را عزيزتر از همه كس شمارند و در سئوال مبالغه و الحاح زياده بر ديگران كنند چه خود را مستحق مطلوب و مسئول نپندارند.

اگر به ايشان عطاء كنى شكر تو چنانكه بايد نگويند و نعمت تو را در حساب نگيرند و اگر عطاء را از ايشان بازگيرى عذر تو را نپذيرند و در مهمات دهر و نوازل [ سختى. ] روزگار صبر و شكيب ايشان كم باشد و زود بجزع [ فغان،ناله، فرياد. ] آيند و بر شدائد آلام [ جمع الم: درد و سختى. ] و محن [ آزمايش. امتحان، محنت. ] مصابرت ننمايند.