سيماى كارگزاران اميرالمومنين على عليه السلام
جلد ۱

حجة الاسلام و المسلمين على اكبر ذاكرى

- ۲۱ -


3- يزيد بن قيس حجّيه تيمى ، كارگزار رى
يكى از كارگزاران اميرالمؤ منين ، على (ع ) كه به آن حضرت خيانت كرد و به معاويه پيوست ، يزيد حجّيه تيمى بود. علّت آن هم غارت اموال بيت المال و ترس از كيفر على (ع ) بود.
ابن اثير مى نويسد: يزيد بن حجّيه تيمى با على (ع ) در جنگ جمل ، صفّين و نهروان حضور داشت سپس حضرت او را به رى فرستاد؛ امّا او از ماليات آن شهر سى هزار درهم كم آورد. على (ع ) او را احضار و كمبود اموال را از او مطالبه كرد و گفت : آنچه دريافتى ، كجا پنهان كردى ؟ يزيد گفت : من چيزى برنداشتم . على (ع ) با تازيانه او را نواخت و به زندان انداخت و سعد، غلام خود را مسؤ ول حبس او نمود. او از محبس ‍ گريخت و به معاويه پيوست . معاويه هم آنچه را كه ربوده بود، به او بخشيد و بعدا ايالت رى را به او سپرد. (673)
او در جنگ صفّين حضور داشت و جزو شهود صلحنامه از جانب على (ع ) بود (674)
و بعد از جنگ نهروان ، حضرت او را به ولايت رى و دستبى گمارد. (675)
قبل از او ولايت رى به عهده مخنف بن سليم و يزيد بن قبس ارحبى بود.
صاحب الغارات جريان خيانت يزيد را چنين نگاشته است : از جمله افرادى كه از على (ع ) جدا شدند و به معاويه پيوستند، يزيد بن حجيه تيمى از بنى تيم بن ثلعبه بن بكر وائل بود. حضرت او را بر رى و دستبى گمارد؛ امّا او كسر خراج داشت و مقدارى از اموال را براى خود نگهداشت . لذا حضرت على (ع ) او را خواست و زندانى كرد و غلامش ، سعد را بر او گمارد كه فرار نكند، وى در حالى كه سعد به خواب رفته بود، به نزديك مركب رفت و فرار كرد و به معاويه ملحق گرديد و گفت : من به سعد نيرنگ زده و سوار مركب شده ، و به طرف شام رفتم و كسى را كه افضل بود، اختيار كردم .
يزيد بن حجيه حركت كرد تا اين كه به رقّه رسيد - بيشتر مردم آنجا عثمانى بودند و كسانى كه مى خواستند به معاويه ملحق شوند، به رقّه مى رفتند و براى رفتن نزد معاويه و سرحدات او را اجازه مى گرفتند؛ چون رقّه ، رها، قرقيسيا، و حرّان تحت كنترل بود و او ضحاك بن قيس را بر آن مناطق گمارده بود. در مقابل ، هيت ، عانات ، نصبين ، دارا، آمد و سنجار تحت نفوذ على (ع ) بود كه مالك اشتر بر آنها حكمرانى مى كرد - يزيد كه در رقّه بود، على (ع ) را هجو مى كرد و زمانى كه فرار كرد، زياد بن خصفه تيمى به على (ع ) پيشنهاد كرد كه حضرت او را براى تعقيب يزيد بفرستد. يزيد كه از اين خبر آگاه شد، اشعارى را سرود و همراه با شعرى كه در آن ذمّ بود، به عراق فرستاد. حضرت على (ع ) او را نفرين كرد و از ياران خود خواست كه دستهاى خود را بلند كرده ، آمين بگويند.
نفرين حضرت اين بود: ((بار الها! يزيد بن حجيه همراه با اموال مسلمانان فرار كرده و به مردم فاسق ملحق گرديده است . پس مكر و كيد او را كفايت نما و جزا و پاداش ستمگران را به او عنايت فرما.)) مردم نيز دستهاى خود را بلند كرده ، آمين گفتند. مردى از قبيله تيم به نام عفاق بن شرحبيل ابورهم - كه پيرمرد كهنسالى بود و از جمله افرادى بود كه بعدا بر ضدّ حجر بن عدى شهادت داد تا اين كه معاويه حجر را كشت - گفت : بر ضدّ چه كسى نفرين مى كنند گفتند: بر ضدّ يزيد بن حجيه . او گفت : دستهاى شما خشك باد! آيا بر ضد اشراف و بزرگان ما نفرين مى كند. مردم حركت كرده ، او را به كتك گرفتند و آنقدر زدند كه در آستانه مرگ قرار گرفت . زياد بن حصفه كه جزو شيعيان على (ع ) بود، حركت كرد و گفت : فرزند عمويم را رها كنيد. حضرت على (ع ) كه ناظر جريان بود فرمود: مرد را با پسر عموهايش رها كنيد. مردم او را رها كردند و زياد دست عفاق را گرفت و او را از مسجد بيرون برد و در راه خاك از صورتش پاك مى كرد. عفاق مى گفت : قسم به خدا تا زمانى كه توان دارم و راه مى روم ، شما را دوست ندارم . قسم به خدا شما را دوست ندارم . در مقابل ، زياد مى گفت : اين به ضرر توست و براى تو ناپسند است و در اينجا زياد بن حصفه اشعارى درباره كتك خوردن عفاق به دست مردم سرود عفاق با ناراحتى گفت : اگر شاعر بودم ، جواب تو را مى دادم ؛ امّا به شما سه مطلبى را كه در آن واقع شديد، خبر مى دهم كه بعد از آن خوشحال نخواهيد گرديد.
اوّل اين كه شما به جانب مردم شام رفتيد و با آنها جنگيديد و با نيزه و شمشيرهاى خود آنها را مجروح كرده ، طعم شكست و درد جراحت را بر آنها وارد ساختند تا اينكه آنها قرآنها را بالا بردند و شما را مسخره نموده ، از پيروزى باز داشتند كه ديگر قادر نخواهيد بود چنان شوكت و عظمتى را باز بيابيد.
دوّم اين كه شما حكمى انتخاب كرديد و آنها نيز حكمى برگزيدند با اين تفاوت كه حكم شما صاحبتان را خلع كرد و حكم آنها در حالى برگشت كه ادّعا مى كرد صاحبش اميرالمؤ منين است .
سوّم اين كه قرّاء و سوارانتان با شما مخالفت كردند و شما با آنها جنگيديد و آنها را كشتيد. عفاق وقتى كه از كنار مردم رد مى شد، مى گفت : بار الها! من از اين مردم بيزارى مى جويم و جزو دوستدران فرزند عفاق (عثمان ) هستم . مردم هم مى گفتند: بار الها! ما جزو دوستان على (ع ) هستيم و از فرزند عفان برائت مى جوييم و هم از تو اى عفاق . عفاق به كارش ادامه مى داد تا اين كه اين مردم از فردى كه در سرودن سجع مهارت داشت و شجاع بود، مى خواستند كه جواب قاطعى به عفاق بدهد. او پذيرفت و گفت جواب او را خواهم داد. وقتى كه عفاق بر آنها گذشت ، باز دهان گفته هاى خود را تكرار كرد؛ امّا اين مرد به او مهلت نداد و گفت : اللّهم اقتل عفاقا فانّه اسرّ نفاقا و اظهر شفاقا و بيّن فراقا و تلون اخلاقا؛ بار الها! عفاق را بكش زيرا او انفاق خود را پنهان داشته و مخالفت خود را ظاهر كرده و جدايى خود را بيان كرده و دو رنگى اخلاقى خود را آشكار نموده است . عفاق گفت : واى بر شما! چه كنى اين را بر من مسلّط كرده است ؟ و وى گفت : خداوند مرا به جانب تو فرستاده و بر تو مسلّط كرده است كه زبانت را قطع نموده ، دندانهايت را بكشم و شيطنت تو را از بين ببرم . بعد از اين ، عفاق ديگر جراءت حركت از مقابل آن جمع را نداشت و مسير خود را تغيير داد. (676)
اين جريان نشان مى دهد كه حضرت على (ع ) بعد از جنگ نهروان يزيد بن حجيه را به استاندارى رى گمارد و نشانگر اين مطلب است كه افرادى كه به معاويه ملحق مى شدند، نه براى احقاق حق و طرفدارى از آن ، بلكه براى فرار از حقّ و عدالت و براى غارت بيت المال مسلمين و كسب دنيا و رياست بوده است .
4- ربيع بن خثيم كوفى ، كارگزار قزوين
در تاريخ گزيده (677)
است كه ربيع بن خثيم كوفى ، از جانب حضرت والى قزوين بود. (678)
ربيع بن خثيم ، عموى همام بن عبادة بن خثيم بود كه وقتى از اميرالمؤ منين (ع ) صفات متّقين را شنيد، صيحه كشيد و بر زمين افتاد، از دنيا رفت . (679)
مرحوم قاضى نوراللّه شوشترى مى نويسد: كه تاريخ ابن اعثم كوفى مسطور است آخرين نايبى كه از نواب اميرالمؤ منين على (ع ) در وقت عزيمت او به شام ، رسيد ربيع بن خيثم بود كه از ولايت رى با چهارهزار مرد مسلح آماده به خدمت حضرت آمد و چون به ملازمت حضرت امير (ع ) رسيد، آن حضرت مردمان را به رفتن به جانب شام و جنگ كردن با معاويه تحريص مى نمود.(680)
از آنچه نقل شد، استفاده مى شود كه ربيع بن خثيم كوفى از جانب والى رى و قزوين بوده است ، امّا دو نقل ديگر بر خلاف آنچه ذكر كرديم ، وارد شده است :
نصر بن مزاحم نقل مى كند كه قبل از حركت على (ع ) به صفّين ، گروهى از ياران عبداللّه بن مسعود كه در ميان آنها ربيع بن خثيم بود - و آنها 400 نفر بودند - خدمت حضرت امير (ع ) رسيدند و گفتند: ما در اين جنگ شك داريم ؛ در حالى كه به فضل تو اعتقاد داريم و مى دانيم كه نه ما، نه شما و نه مسلمين ، بى نياز از جهاد نمى باشيم . لذا مى خواهيم ما را به منطقه اى بفرستى كه آنجا باشيم و با كفّار بجنگيم . حضرت امير (ع ) نيز آنها را به فرماندهى ربيع بن خثيم به مرز ((رى )) فرستاد و اوّلين پرچم جهادى كه على (ع ) در كوفه بست ، پرچم ربيع بن خثيم بود.(681)
از اين نقل به دست مى آيد كه ورود ربيع به رى ، قبل از جنگ صفّين بوده است و اين ، با آنچه از تاريخ اعثم كوفى نقل شد، مخالف است .
از روضة الصفا نظير اين حكايت نقل شده و به جاى رى ، قزوين ذكر شده است ، يعنى ، حضرت امير (ع ) ربيع بن خثيم را همراه با چهارصد نفر به مرز قزوين فرستاد. (682)
از آنچه نقل شد، مى شود نتيجه گرفت كه ربيع بن خثيم به عنوان كارگزار على (ع ) در محدوده رى و قزوين فعاليّت مى كرده است و شايد نقل قزوين صحيح تر باشد؛ زيرا قزوين و رى قبلا فتح شده بود. امّا احتمالا ديلمان و گيلان هنوز فتح نشده بود، امّا تا مدّتها در آنجا جنگ و درگيرى بود.
به هر حال ، خواجه ربيع به منطقه رى و قزوين رفته است و جزو كارگزاران حضرت امير (ع ) محسوب مى شود. او همچنين از زهاد هشتگانه معروف است . (683)
از فضل بن شاذان درباره زهاد ثمانيه سؤ ال كردند، گفت : چهار نفر از ايشان ربيع بن خثيم ، هرم بن حيان ، اويس قرنى و عامر بن عبد قيس از زهاد و اتقياى اصحاب حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بودند و ديگرى ابومسلم خولانى و اوفاجرى مروانى و از ياران معاويه بود كه مردم را به جنگ عليه حضرت امير (ع ) ترغيب مى نمود. او روزى به حضرت گفت : مهاجر و انصار را كه بر عثمان خروج كرده بودند، به ما بسپار كه ايشان را بكشيم و چون حضرت از آن ابا نمود، گفت : اكنون ترغيب قوم به جنگ با على بن ابى طالب بر ما خوش و آسان شد، چه از اين اباى او معلوم مى شود كه قتل عثمان ، سبب دام و حيله او بوده است - و شخص ‍ ديگر - مسروق بن اجدع كه عشار و گمرگ چى معاويه بود و در رصافه مرد و سومى حسن بصرى كه او با هر طايفه اى به مقتضاى هوا و هوس ‍ ايشان ، همراهى مى نمود و آن وسيله كسب رياست دنيوى مى كرد و با اين حال رئيس قدريه بود و چهارمين نفر اسود بن زيد بود. (684)
از مرحوم شيخ بهايى نقل شده است كه در جواب سؤ ال شاه عباس براى او نوشت : به عرض مى رساند كه خواجه ربيع - عليه الرحمه - از اصحاب اميرالمؤ منين بود و در نزد آن حضرت بسيار مقرّب بود و در كشتن عثمان بن عفان نيز دخالتى داشت و در وقتى كه لشكر اسلام به خراسان براى جهاد با كفّار مى رفتند، جناب خواجه همراه آنان بود و در آنجا فوت كرد.
و از حضرت رضا (ع ) روايت شده است كه فرمود: ما را از آمدن به خراسان بغير زيارت خواجه ربيع فايده اى نرسيد. (685)
در روضات گويد: ابويزيد ربيع بن خثيم الاسدى الثورى التيمى الكوفى ، عابد، اديب ، لغوى ، مفسّر، محدث ، و صوفى متعبّد بود كه اقوالش را در تفسير و غير آن نقل كرده اند و در مجمع البيان گويد: او شيخ متقدّم و امام متبحّر است كه در سرزمين طوس ، در جوار امام رضا (ع ) دفن شده است و بين مردم ايران به خواجه ربيع مشهور است . او يكى از زهّاد هشتگانه معروف است . (686)
ذهبى در تذكرة الحفاظ او را جزو حفاظ ذكر كرده است . (687)
از احياءالعلوم غزالى نقل شده است كه ربيع در منزل خود قبرى ساخته بود و زمانى كه قساوتى احساس مى كرد، در آن مى خوابيد و مدّتى مكث مى كرد و بعد مى گفت : ربّ ارجعون لعلىّ اعمل صالحا فيما تركت ؛(688)
(پروردگارا مرا دوباره به دنيا برگردان ، تا شايد بعضى از اعمال صالح ترك شده را انجام دهم .) و اين آيه را چندين بار تكرار مى كرد و سپس ‍ مى گفت : اى ربيع ! تو را برگردانيدم ؛ عمل كن . شيخ بهايى در كشكول نقل مى كند كه به ربيع بن خثيم گفته شد چرا تو را هيچ گاه در حال غيبت نمى بينم ؟! وى گفت : از نفس خود راضى نيستم ، تا اين كه به مذمّت مردم بپردازم و بعد گفت :

لنفسى ابكى لست ابكى لغيرها
لنفسى فى نفسى عن الناس شاغل
به خاطر نفس خود گريه مى كنم و براى غير آن نمى گريم . به خاطر نفسم ، در نفسم مشغول و از مردم فارغم .
او مى گفت : اگر بوى نامطبوع گناه مى وزيد، هيچ گاه نمى توانست كسى در كنار ديگرى بنشيند! (689)
او كاغذى در مقابل خود مى گذاشت و آنچه مى گفت ؛ مى نوشت و بعدا گفته هاى خود را بررسى مى كرد. (690)
او مدّت بيست سال صحبت نمى كرد تا اين كه حضرت امام حسين (ع ) شهيد شد. بعد از اين كه خبر شهادت حضرت را شنيد، يك كلمه گفت : اوه . بتحقيق انجام دادند و سپس گفت :
اللّهم فاطر السّموات و الارض علم الغيب و الشّهادة انت تحكم بين عبادك فيما كانوا فيه يختلفون . (691)
خداوندا! اى آن آفريننده آسمانها و زمين تويى و آگاه از اسرار نهان و آشكار هستى ؛ تو در ميان بندگان در آنچه اختلاف داشتند، داورى مى كنى .
و بعد تا زمان مرگ سكوت كرد. (692)
نوشته اند كه در كنار درب منزل نشسته بود كه سنگى آمد و پيشانى او را شكست . او سجده كرد و بعد خون از پيشانى خود پاك مى نمود و مى گفت : موعظه شدى اى ربيع و برخاست و وارد اطاق شد و خارج نشد تا اين كه جنازه او را بيرون آوردند. (693)
او در سال شصت وسه از دنيا رفت . (694)
درباره ربيع ، (695)
بحثهاى زيادى بين علماى شيعه واقع شده است . بعضى مثل محدث نورى و صاحب رياض العلماء او را تضعيف كرده اند و در مقابل ، صاحب تنقيح المقال و مجالس المؤ منين او را تاءييد و مورد ستايش قرار داده اند. محدّث قمى هر دو قول را نقل نموده و خود اظهار نظر قاطعى نكرده است ، امّا مرحوم مامقانى ادلّه مرحوم نورى را واهى دانسته و به شدّت به ايشان حمله كرده است . البتّه بايد دانست كه اين روش با روح اسلام سازگار نيست ؛ بلكه مردم را از آن نهى كرده اند.
حمداللّه مستوفى صاحب كتاب ((تاريخ گزيده ))، فصل هفتم از باب ششم كتابش را به حكّام قزوين اختصاص داده است . وى مى نويسد در زمان اميرالمؤ منين ، على بن ابى طالب ، ((ربيع بن خثيم الكوفى ))، ابوالعريف الارجهى ، مرة بن شراحيل الهمدانى ، عبيدة بن عمرو السلمانى و قرظة بن ارطات يكى بعد از ديگرى والى بودند.(696)
بنابراين ، سه نفر ديگر به كارگزاران حضرت اضافه مى شود امّا آنچه مستوفى در اينجا نقل كرده است ، براى ما ثابت نيست و با واقعيتها سازگار نمى باشد؛ زيرا مرة بن شراحيل همدانى به دشمنى با على (ع ) شهرت داشته است ؛ گرچه شيخ طوسى او را تحت عنوان ((مره همدانى )) جزو ياران حضرت امير (ع ) معرّفى كرده است .(697)
در باب دشمنى او با على (ع )، حكايتهاى مختلفى نقل كرده اند. صاحب الغارات مى نويسد: عدّه اى از فقهاى كوفه با على (ع ) دشمنى داشتند و از اطاعت او خارج شدند. از جمله آنها مرّه همدانى بود. (698)
با اين كه بنابر نقل ابن حجر، مرّه در شبانه روز ششصد ركعت (699)
و بنابر آنچه الغدير نقل كرده ، هزار ركعت نماز مى خوانده است (700)
در هر حال ، اين شخص دشمن على (ع ) بوده است .
ابن اثير در كامل مى نويسد: بعد از اين كه على (ع ) در نخيله براى جنگ صفّين اردو زد، عدّه اى از اهل كوفه از يارى (ع ) تخلّف كردند كه از جمله آنها مرّه همدانى و مسروق (بن اجدع ) بودند كه هر دو جبيره و مواجب خود را دريافتند و به سوى قزوين شتافتند. امّا مسروق از اين كه در جنگ صفّين شركت نكرده و به على (ع ) ملحق نشده بود هميشه توبه و استغفار مى كرد. (701)
هنگامى كه از مرّه پرسيدند چرا در جنگ ، همراه على (ع ) نبودى ؟! گفت : او (على ) به كارهاى نيكش بر ما سبقت گرفت ، امّا امروز ما را گرفتار كارهاى خلاف خود نمود. (702)
ابن ابى الحديد نقل مى كند كه سه نفر بودند كه به على (ع ) ايمان نداشتند: مسروق ، مرّه و شريح روايت شده كه چهارمى آنها، شعبى است . (703)
مرّه از فقهاى معروف دوران عبدالملك مروان بود. (704)
بعد از اين كه مرّه در سال هفتادوشش از دنيا رفت ، عمرو بن شرحبيل بر جنازه او حاضر نشد و گفت : من به خاطر كنيه قبلى كه نسبت به على (ع ) داشت ، در كنار جسد او حاضر نمى شوم ، عبداللّه بن نمير نيز همين نظر را داشت و گفت : اگر مردى بميرد و در نفس او چيزى برخلاف على (ع ) باشد، بر جنازه او حاضر نمى شوم و بر او نماز نمى خوانم . همانگونه كه ابوصادق بر جنازه او نماز نخواند.(705)
بنابراين ، چنين فردى نمى تواند والى اميرالمؤ منين باشد شايد اين نقل ، از آنچه گذشت كه مره قبل از جنگ صفّين به قزوين رفته است ، ناشى شده باشد و ما نامى در كتب رجال و تاريخ درباره آنها دو فرد ديگر نيافتيم .
بنابر نقل ابن اعثم حضرت امير (ع ) بعد از ورود به كوفه و انجام مراسم نماز جمعه ، كارگزارانش را به مناطق مختلف : عراق ، ماهان ، جبال ، خراسان ، و جزيره اعزام كرد.(706)
وى مى نويسد: حضرت عبدالرحمان ، مولاى بديل بن ورقاء خزاعى را به سرزمين ماهان به عنوان امير لشكر و كارگزار آن منطقه فرستاد.(707)
ماهان تثنيه ماه است و منظور از آن دينور و نهاوند است .(708)
فصل دوازدهم : كارگزاران خراسان ، سجستان و كرمان
1و2- جعده بن هبيره و خليدبن قرّه يربوعى ، كارگزار خراسان
حضرت امير (ع ) بعد از بازگشت از جنگ جمل ، جعده بن هبيره مخزومى را به خراسان فرستاد و چون به نيشابور رسيد و دانست كه مردم آن منطقه كافر شده اند، بازگشت و اميرالمؤ منين (ع )، خليد بن قرّه يربوعى را فرستاد. او نيشابور را محاصره كرد و اهالى آنجا با او صلح كردند. مردم مرو نيز با از در آشتى برآمدند. (709)
در تاريخ طبرى نيز اين داستان را از شعبى نقل مى كند و مى گويد وقتى كه جعده به ابرشهر - كه همان نيشابور يا در نزديكى آن بود - رسيد، ديد كه مردم كافر شده اند و لذا برگشت .(710)
البتّه نقل نويرى و ابن اثير مسلّما از طبرى و شعبى است و در اين كتب فرستادن جعده را در سال سى وهفتم و پس از بازگشت از صفّين دانسته اند؛ امّا در سال تاريخ يعقوبى (711)
مى نويسد كه حضرت على (ع ) جعده را بعد از جنگ جمل فرستاد و اين ، صحيح است و يعقوبى و ديگران كه معترض كارگزارى جعده بر خراسان شده اند، اشاره اى به بازگشت او نكرده اند.
اعزام خليد به خراسان نيز قبل از جنگ صفّين بوده است نصر بن مزاحم در اين باره مى نويسد كه بعد از آمدن حضرت امير (ع ) از بصره به كوفه ، خليد را به خراسان فرستاد او وقتى كه به نزديك نيشابور رسيد، متوجّه شد كه مردم خراسان كافر شده و دست از اطاعت برداشته و گروهى از كارگزاران كسرى از كابل آمده و مردم را به طغيان و شورش دعوت كرده اند. خليد با مردم نيشابور جنگيد و آنها را شكست داد و مردم شهر را محاصره نمود و خبر فتح و پيروزى و اسارت عدّه اى را به اطّلاع على (ع ) رساند.
خليد سپس دو دختر كسرى را كه از كابل آمده بودند و آنها را امان داده بود، به جانب على (ع ) فرستاد. وقتى كه آنها بر على (ع ) وارد شدند، حضرت فرمود: شما را به ازدواج دربياوريم ؟ آنها گفتند: نه مگر اين كه ما را به عنوان همسران دو فرزندت انتخاب كنى ؛ زيرا ماكفو و همانندى جز آنها براى خود نمى بينيم . على (ع ) فرمود: هر كجا كه مى خواهيد برويد.(712)
طبق نقل طبرى ، (713)
حضرت آنها را به خراسان باز گرداند ((نرسا)) كه غلامى ايرانى بود و به عادت و رسوم پادشاهان ايران و خانواده آنها آشنايى داشت ، به حضرت گفت : مرا به سوى ايشان بفرست ؛ زيرا من با ايشان خويشاوندى دارم و نرسا همراه آنها شد و به آنان در ظرفهاى طلايى غذا و آب مى داد و جامه هاى پادشاهى به آنها مى پوشاند و حرير در اختيار آنها مى گذاشت . (714)
و اين بود رفتار على (ع ) با اسيران و از اين نقل استفاده مى شود كه خليد از جريان كافر شدن مردم نيشابور مطّلع نبوده است و اگر چنانچه جعده به خاطر كفر آنها برگشته بود، مسلما خليد قبلا از اين جريان آگاه مى شد.
شرح حالجعده بن هبيره
جعده پسر خواهر حضرت على (ع ) بود. نام مادرش ، فاخته و كنيه او امّهانى بود. (715)
پدرش هبيرة بن ابى وهب بن عمرو بن عائد بن عمران بن مخزوم نام داشت . جعده مردى جنگجو، شجاع و فقيه بود كه حضرت امير (ع ) او را والى خراسان نمود. جعده جزو صحابه است كه رسول خدا (ص ) را همراه با مادرش ، امّ هانى ، در روز فتح مكّه ديده است ؛ اما در آن روز پدرش ، هبيره همراه عبداللّه بن زبعرى به نجران گريخت .
امّ هانى گويد: در روز فتح مكّه در منزل بودم كه هبيره با يكى از پسر عموهايش ، از ترس على (ع ) فرار كرده به منزل آمدند. على (ع ) در حالى كه شمشير به دستش بود، آنها را تعقيب مى كرد. امّهانى رو به على كرد و گفت : از آنها چه مى خواهى ؟ هشت سال است كه او را نديده اى . حضرت به سينه امّهانى زد و او در جاى خود ماند و گفت : اى على ! تو وارد خانه من شده ، حرمت مرا نگه نمى دارى و درصدد كشتن شوهرم برآمدى و بعد از هشت سال دورى اين گونه با ما رفتار مى كنى ؟
حضرت على (ع ) فرمود: رسول خدا اين دو مهدورالدم و كشتن آنها را جايز دانسته است . پس بناچار بايد آنها را بكشم امّهانى دست على را كه در آن شمشير بود، محكم گرفت . آن دو وارد اطاقى شده ، از آنجا گريختند و على (ع ) آنها را نديد بعد امّهانى نزد رسول خدا رفت و ديد رسول خدا (ص ) با آب لگن كه آثار خمير در آن است ، غسل مى كند و فاطمه ، دختر پيامبر، حضرت را با جامه خود پوشانده است . امّهانى صبر كرد تا اين كه رسول خدا لباسهاى خود را برداشت و روى خود انداخت سپس هشت ركعت (نافله ) ظهر را خواند بعد آمد و گفت : خوش آمدى امّهانى ! چه چيز تو را اينجا آورده است ؟ امّهانى داستان شوهر و پسر عموى او با ورود على (ع ) ر ابا شمشير تعريف كرد. در اين هنگام على (ع ) از راه رسيد و رسول خدا در حالى كه مى خنديد، به على (ع ) گفت : امّهانى را چه كردى ؟! على (ع ) گفت : از او سؤ ال كنيد كه با من چه كرد؟ قسم به آن كسى كه تو را به حق فرستاد دست مرا كه در آن شمشير بود، گرفت ؛ به گونه اى كه نتوانستم آن را بيرون آورم مگر بعد از اين كه آن دو از دست من فرار كردند. رسول خدا (ص ) فرمود: ((اگر تمام مردم از نسل ابوطالب بودند، هر آينه شجاع بودند. بتحقيق پناه داديم كسى را كه امّهانى پناه داده و امان داديم كسى را كه او امان داده است تو (اى على ) راهى به سوى آن دو نفر ندارى )).(716)
پس از اين جريان ، هبيره در نجران ماند و مشرك مرد؛ امّا عبداللّه بن زبعرى پس از اطلاع از عفو رسول خدا، به مكّه بارگشت و مسلمان شد و بعد از فتح مكه به مدينه رفت . وقتى كه هبيره از اسلام امّهانى با خبر شد، اشعارى را در اين باره سرود و او را سرزنش كرد.(717)
امّهانى از هبيرة بن ابى وهب چهار فرزند داشت به نامهاى : جعده ، عمرو، هانى و يوسف (718)
هبيرة بن ابى وهب از شجاعان معروف ابى عرب بود كه در اكثر جنگها همراه كفّار قريش بر ضدّ پيامبر جنگيد و يكى از فرماندهان كفّار بود. پسرش ، جعده نيز از شجاعان بود و همين طور فرزند او، عبداللّه بن جعده كه قهندر و بخش وسيعى از سرزمين خراسان تا نفحه صور فتح نمى شد.(719)
جعده در كوفه منزل گزيد. حضرت امير (ع ) پس از جنگ جمل وارد كوفه شد، به منزل جعده هبيرة مخزومى وارد شد.
سپس على به مسجد كوفه درآمد و نماز گزارد و مردم ، پيرامونش گرد آمدند.
در اين هنگام حضرت درباره يكى از يارانش كه به كوفه مى آمد، سؤ ال كرد. يكى از حضار گفت : خدا او را بميراند! على (ع ) فرمود: خدا كسى را نمى ميراند و سپس اين آيه را تلاوت فرمود: ((و كنتم امواتا فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم ؛)) (720)
((و شما مردگان بوديد؛ پس شما را زنده كرد. آنگاه بميراند و ديگر بار زنده كند.)) پس از آن به راه افتاد و به او گفتند در كدامين كاخ منزل مى گزينى ، فرمود: ((قصر الخبال لاتنزلوا فيه ))؛ در كاخ تباهى وارد مى شويد! (721)
بنابر اين نقل كه از ابن ابى الحديد است ، حضرت دستورالعمل عامى صادر كرد كه نبايد وارد كاخهاى تباهى و قصرهاى پرزرق و برق شد. حضرت نه تنها خودش وارد نمى شود، بلكه ديگران را نيز از ورود به آنها نهى مى كند. منظور حضرت از اين كاخ ، دارالاماره است كه استانداران كوفه در آن زندگى مى كردند؛ اما حضرت امير (ع ) وارد آن نشد و در رحبه (حياط) مسجد كوفه ، به انجام امور حكومتى مى پرداخت . لذا حضرت به ((صاحب الرحبه )) معروف شد.
بعد از مدتى ، حضرت جعدة بن هبيره را به خراسان فرستاد و ماهوريه ، مرزبان مرو، نزد حضرت آمد و حضرت براى او نامه اى نوشت و در آن همراه با شرايطى ، وى را مسؤ ول خراج كرد كه طبق برنامه قبلى خراجش را بفرستد. (722)
جعدة بن هبيره از خراسان برگشت و در كوفه بود روزى حضرت امير (ع ) به او فرمود كه براى مردم سخنرانى كند. جعده بالاى منبر رفت ، اما خجالت كشيد و نتوانست سخنرانى كند. لذا حضرت امير (ع ) خود بالاى منبر رفت ، و خطبه اى طولانى ايراد كرد و فرمود:
الا و انّ اللسان بعضة من الانسان فلا يسعده القول اذا امتنع و لايمهله النطق اذا اتّسع و انّا الامراء الكلام و فينا تنشّبت غروفة و علينا تهدّلت غصونه .(723)
آگاه باشيد زبان پاره اى از انسان است كه گفتار با آن همراهى نكند، هرگاه شخصى ناتوان باشد و گفتار زبان را مهلت ندهد، هرگاه شخصى توانا باشد و ما اميران سخن هستيم و ريشه هاى آن در بين ما و شاخه هايش بر ما گسترده شده است .
جعده هميشه ملازم على (ع ) بود. روزى حضرت على (ع ) مى خواست سخنرانى كند. جعده سنگى نصب كرد و حضرت على (ع ) در حالى كه لباس پشمى پوشيده و شمشير خود را با ليف خرما حمايل كرده و در پايش دو كفش از ليف خرما بود و پيشانيش پينه بسته بود، بالاى آن سنگ رفت و براى مردم سخنرانى كرد. (724)
جعده در اشاره اى درباره شرافت نسبت خود گفته است :
اما من بنى مخزوم ان كنت سائلا
و من هاشم امى لخير قبيل
فمن ذالذى ياءتى علىّ بخاله
كخالى على ذى الندى و عقيل (725)
اگر سؤ ال كنى گويم من از بنى مخزوم مى باشم ؛ اما مادرم از بنى هاشم ، بهترين قبيله است ، چه كسى است كه دايى اى همچون دايى من ، على (ع )، صاحب جود و سخا و عقيل داشته باشد.

 

next page

fehrest page

back page