جنگ هاى امام على عليه السلام در پنج سال حكومت
ابن اعثم كوفى
مترجم : احمد روحانى
- ۳ -
آن گاه گفت : اى
عايشه ! به خداى ذوالجلال كه من در اسلام و جاهليت و رد هر مصاف و جنگى شركت مى
كردم با بصيرت بودم و قوت وافر داشتم ؛ اما امروز در برابر على بن ابى طالب عليه
السلام مقاومت و ايستادگى را در غايت و تحير و شك مى بينم .
عايشه گفت : اى زبير! معلوم است كه از شمشير على عليه السلام ترسيدى البته اگر از
شمشير على عليه السلام بترسى عيبى و عارى بر تو نيست كه پيش از تو مردان بسيارى از
آن ترسيده اند.
عبدالله پسر زبير گفت : اى پدر مثل اينكه مرگ سرخ را در شمشير على عليه السلام ديدى
و از آن ترسيدى و پشت به جنگ مى كنى .
زبير گفت : اى فرزند! تو هميشه بر من شوم بودى . عبدالله گفت : من شوم نبودم بلكه
تو مرا در ميان عرب مفتضح و رسوا كردى و مهر ننگ بر پيشانى ما زدى كه با آب دريا هم
آن را نتوان شست .
زبير خشمگين شد، بانگ بر اسب خويش زده ، به لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام
حمله كرد، اميرالمومنين چون او را در اين حالت ديد، به ياران خود فرمود راه را براى
او باز كنيد.
زبير صف ها را شكافت و با اسب از ديگر سو بيرون رفت ، باز از جانب ديگر در ميان
صفوف لشكر اميرالمومنين عليه السلام وارد و از جانب ديگر خارج شد اما هيچ كسى را
زخمى نكرد، به جاى خويش بازگشت و گفت :
اى پسر! آيا اين حمله بزدلان است ؟
عبدالله گفت : حمله نيكو بود اما كسى را زخمى نكردى و اكنون كه زمان كار زار و جنگ
است ، ما را رها مى كنى !
زبير گفت : اى تيره بخت ! سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را گوش دادم و عهد و
پيمانى مه از من گرفته بود به ياد آوردم و معرفت و آگاهى يافتم ، سزاوار نيست به
خاطر تو خود را به دوزخ اندازم .
(31)
پس از ميان لشكر بيرون رفت ، در حالى كه از كرده خويش در حق على عليه السلام پشيمان
بود.
قتل زبير بن عوان
زبير پس از بيرون رفتن از لشكر عايشه ، پنجاه سوار به عقب او تاختند تا او را باز
گردانند، زبير بر آن پنجاه نفر حمله كرد و آنان را پراكنده ساخت ، بعد به راه خود
ادامه داد تا به جاى رسيد كه ((وادى السباع
)) نام داشت ، و در آنجا به نزد قوم بنى تميم فرود آمد.
مردى از قوم بنى تميم به او گفت : اى زبير چرا لشكر را رها كردى ؟
زبير گفت : چون عزم جنگ و قتال با على بن ابى طالب عليه السلام را داشتند، من تحمل
نكردم . پس آن مرد سكوت كرد. زبير پس از خوردن طعام و نوشيدنى و اقامه نماز به
استراحت پرداخت چون به خواب رفت آن مرد كه نامش عمرو بن جرموز بود شمشيرى بر سرش
فرود آورد و او را به قتل رسانيد. آن گاه سر زبير و شمشير و انگشتر و اسب او را پيش
اميرالمؤ منين على عليه السلام آورد.
(32)
اميرالمؤ منين على عليه السلام بسيار متاءثر شد. در آن هنگام شمشير زبير را در دست
گرفت و فرمود: اين شمشيرى است كه رنج بسيارى از چهره رسول خدا زدوده است زبير با
اين شمشير در راه خدا جهاد كرد.
اما تو اى عمر و بن جرموز! چرا او را كشتى ؟ گفت : به خدا سوگند گمان مى كردم از
كشتن او راضى هستى و خوشحال مى شوى .
على عليه السلام گفت : واى بر تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كه
فرمود: بشارت دهيد كشنده زبير را به آتش دوزخ .
عمرو بن جرموز نيز نگران و ناراحت برخاست و بيرون رفت .
سفارش على عليه السلام
على عليه السلام در ميان سپاهيان خويش قرار گرفت و گفت :
ايها الناس ! غضوا ابصاركم و اكثروا من ذكر ربكم ، و اياكم و
كثرة الكلام فانه فشل .
اى ياران من ، چشم از دنيا ببنديد، زياد سخن نگوييد چون سخن زياد موجب فشل و سستى
است .
عايشه از لشكرگاه خويش به على عليه السلام نگاه مى كرد كه اصحاب خود را تشويق و
ترغيب به مقاومت و ايثار مى كند.
اهل بصره به لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام تير مى انداختند و بسيارى از آنان
را زخمى كردند، ولى على عليه السلام خاموش بود، ياران او گفتند، يا اميرالمؤ منين !
اين قوم گستاخى بسيار مى كند و تيرهاى آنان بسيارى را زخمى كرده است .را دستور
جنگيدن با آنان را نمى دهى ؟ انتظار چه چيزى را مى كشى ؟
اميرالمؤ منين على فرمود:
در فكر آنم كه خويشتن را از جنگ معذور دارم ، اما اكنون مى بينم كه نصيحت نمى
پذيرند و جنگ را آغاز كردند و بسيارى از لشكر ما را مجروح كردند، ديگر عذرى باقى
نمانده است .
پس زره خويش را پوشيد و شمشير حمايل كرد و عمامه بر سر بست و بر دلدل نشست ، قرآن
بر دست گرفت و آواز داد:
اى ياران ! كدام يك از شما ايمن قرآن را در ميان آن قوم مى برد و آنان را به اوامر
و نواهى كه در آن نوشته است مى خواند؟
(33)
غلامى كه نام او مسلم بود، بى درنگ پيش آمد گفت : اى اميرالمومنين ! من اين كار را
بر عهده مى گيرم .
على عليه السلام فرمود: اى جوان بدان كه اين قوم ابتدا دستهاى تو را قطع مى كنند،
سپس با شمشير تو را زخمى سازند و آن گاه به شهادت مى رسانند. با اين حال آن جوان
پذيرفت ، قرآن را گرفت و به سوى آن جماعت رفت و گفت :اى مردم ! اميرالمؤ منين على
بن ابى طالب عليه السلام پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله و وصى اوست ، اين
مصحف را براى شما فرستاد و فرمود:
من يا شما با اين كلام خدا و هر آنچه در آن نوشته شده است عمل مى كنم شما با من
مخالفت نكنيد و جنگ را دامن نزنيد و از خداى تعالى بترسيد و خويشتن را به دست خود
به هلاكت نيندازيد.
غلام مشغول سخن گفتن بود كه ناگهان يكى از سربازان عايشه با شمشير دست راست او را
قطع كرد او بلافاصله قرآن را به دست چپ گرفت ، دست چپ او را نيز قطع كردند او قرآن
را بر سينه گذاشت در آن هنگام سربازان عايشه آن قدر بر سينه او تير زدند تا اينكه
بر زمين افتاد و شهيد و شد.
اميرالمومنين عليه السلام چون وضع را چنين ديد، علم را بر دست فرزندش محمد حنفيه
داد و گفت : اى فرزندم : علم را بر دست گير و بر دشمنان پدرت حمله كن .
محمد علم را گرفته ، به طرف صفوف دشمن آمد، ايستاد و رجز خواند.
اميرالمومنين عليه السلام بانگ زد، اى محمد! چرا توقف كردى ؟ حمله را آغاز كن .
محمد بر لشكر عايشه يورش برد و چندين نفر از اصحاب جمل را به خاك انداخت .
اميرالمومنين عليه السلام از كنار ميدان ناظر دلاورى او بود، شجاعت و مبارزه او را
تحسين مى كرد.
محمد بن حنفيه ساعتى به مبارزه پرداخت و علم را باز آورد. اميرالمومنين عليه السلام
شمشير را از نيام كشيد و خود بر سپاهيان حمله كرد. از سمت و راست و چپ حملاتى سخت
آغاز نمود و همچنان مى جنگيد تا اينكه شمشيرش كج شد. در آن هنگام خود را از ميان
نبرد بيرون كشيد و مى خواست در گوشه اى با زانو شمشير را راست كند.
يكى از ياران گفت : اى اميرالمومنين ! شمشير را بده تا ارست كنم ، اما حضرت سكوت
كرد و جوابى نداد. تا شمشير را راست كرد و بار ديگر بر آنان يورش برد و هر كسى را
كه به طرف او مى آمد مى زد و مى انداخت ، چندان بكشد تا اينكه شمشير بار ديگر كج
شد، باز از رزمگاه بازگشت و شمشير را با زانو راست كرد و فرمود:
به خدا سوگند، اين چنين جنگى را جز براى رضاى خدا و ثواب آخرت نمى كنم پس به فرزندش
محمد حنفيه نگريست و فرمود: اين گونه نبرد كن .
در آن هنگام ميمنه اهل بصره بر ميسره لشكر على عليه السلام حمله كرد و آنان را به
عقب راند، سپس جناح راست سپاه على عليه السلام بر جناح چپ ياران جمل يورش برد و
آنان را از جايگاهشان عقب راند در اين هنگام مخنف بن سليم الازدى يكى از ياران
اميرالمومنين عليه السلام بر آنان يورش برد، چند نفر را زخمى كرد و چند نفر را كشت
تا اين كه زخمى عميق بر او وارد شد و بازگشت .
برادرش صعب بن سليم جمله را آغاز كرد و جنگ سختى نمود تا شهيد شد.
سپس برادرش ديگرش كه عبيدالله بن سليم نام داشت وارد ميدان نبرد شد. او هم آنقدر
جنگيد تا به شهادت رسيد.
پس از او، زيد بن صوحان العبدى كه از اشراف و معارف و از ياران على عليه السلام بود
علم را در دست گرفت و ساعتى جنگيد تا شهيد شد.
بعد برادرش صعصعة صوحان وارد ميدان شد پس از مجروح شدن برگشت .
ابو عبيدة عبدى كه از اخيار اصحاب على عليه السلام بود، علم را گرفته آنچنان قتالى
كرد تا شهيد شد.
سپس عبدالله بن الرقيه علم بر دوش گرفت و از خود رشادت زيادى نشان داد تا اين كه
شهيد شد.
رشيد بن عمر علم را برداشت و حمله شروع كرد تا به شهادت رسيد.
بنابراين در يك مكان هفت يا هشت نفر از ياران معروف اميرالمومنين على عليه السلام
شهيد شدند.
در آن موقع مردى از اصحاب جمل به نام ((عبدالله
بن بشر)) به ميدان آمد و با تكبير و غرور
گفت : كجاست ابو الحسن ، آن كه صاحب فتنه است تا نبرد كنيم . اميرالمؤ منين عليه
السلام بلافاصله وارد ميدان شد و فرمود: اينك حاضرم ، جلو بيا و هر چه مى خواهى بكن
، پس آن مرد شمشير كشيد و بر اميرالمومنين حمله كرد. على عليه السلام به سرعت ضربه
اى به او زد كه سر از بدنش جدا شد. پس بالاى سر ايستاد و گفت : ابو الحسن را چگونه
ديدى ؟
بنى ضبه اطراف شتر عايشه مى چرخيدند از او سخت مخالفت مى كردند و ره كسى شعرى مى
خواند. مردى هم مهار شتر او را گرفته بدان فخر مى كرد و شمشيرى در دست او بود، كه
زيد بن ليقط الشيبانى از اصحاب على عليه السلام شمشيرى به او زد و او را بر زمين
انداخت ، مرد ديگرى از بنى ضبه بلافاصله مهار شتر را گرفت كه نام او عاصم بن الزلف
بود او در آن هنگام اشعارى در دشمنى اميرالمومنين عليه السلام مى خواند.
يكى از ياران على عليه السلام به نام منذربن حفضة تميمى بر او حمله كرد و او را كشت
سپس وارد ميدان جنگ شد و جولان مى داد تا مردى از اصحاب جمل به نام ركيع بن الموئل
الضبى بيرون آمد بر منذر حمله كرد هر دو با شمشير به هم در آويختند، سرانجام منذر
او را به هلاكت رسانيد.
پس از آن مالك اشتر نخعى در ميدان جنگ حاضر شد او مانند شيرى خشمناك مى ريد و مبارز
مى طلبيد، يكى از اصحاب جمل به نام عامر بن شداد الازدى در مقابل او ظاهر شد و رجز
مى خواند اشتر او را به خاك انداخت و هلاك كرد. اشتر همچنان در ميدان مبارز طلب مى
كرد امام كسى جراءت نمى كرد در مقابل او قرار گيرد. سپس از ميدان بازگشت .
محمد بن ابى بكر عمار ياسر هر دو به ميدان آمدند تا در مقابل شتر عايشه ايستادند.
مالك اشتر به دنبال آن دو رفت . كردى از اصحاب جمل پرسيد، شما كيستيد؟
گفتند: از نام چه مى پرسى . اگر رغبت مبارزه و جرئت جنگ دارى آماده شو.
عثمان بن الضبى براى مبارزه آماده شد، عمار ياسر بر او يورش برد و او را هلاك نمود.
كعب بن سور الازدى قصد كرد به عمار ياسر حمله كند؛ اما قبل از او غلامى از قبيله
ازد بر وى سبقت گرفت و به عمار تاخت ، تا عمار متوجه او شد ابو زينب ازدى از عمار
سبقت گرفت به غلام يورش برد و با ضربتى او را هلاك كرد و رد مقابل اميرالمؤ منين
على عليه السلام ايستاد.
عمر و بن يثربى از اصحاب جمل به وسط ميدان جنگ آمد و مبارز طلب كرد علباء بن هيثم
از ياران على عليه السلام در مقابلش حاضر شد، بعد از جنگى سخت ، به شهادت رسيد.
عمرو مبارز خواست ، اما كسى رغبت مبارزه او را نداشت ، عمرو دقايقى در ميدان جولان
دادء خود را ستود. تا اينكه عمار ياسر از ميان لشكر بيرون آمد و گفت چه قدر لاف
بيهوده مى زنى ! اگر راست مى گويى بيا نزديك تا ضربت مردان را ببينى ، عمار ياسر
حمله را آغاز كرد، با دو ضربت او را از اس به زير افكند، عمار از اسب فرود آمد،اى
او گرفت و بر زمين كشيد تا نزديك اميرالمؤ منين على عليه السلام آورد.
على عليه السلام گفت :گردن او را بزنيد:
عمرو گفت : يا اميرالمومنين مرا نكش و اجازه ده ، شما را يارى كنم همچنان كه آنان
را يارى دادم .
على عليه السلام گفت : اى دشمن خدا! چگونه تو را باقى بگذارم در صورتى كه سه نفر از
بهترين ياران من مرا كه در جنگ شجاعت و مردانگى نظير نداشتند كشتى .
عمرو گفت : پس گوش خود را نزديك دهان من بياور تا اسرارى را حكايت كنم . اميرالمؤ
منين على عليه السلام فرمود: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود مردم
متمرد اهتراز كنيد و تو متمرد هستى .
عمرو گفت : به خدا سوگند اگر سر را نزديك مى آوردى ،! گوش يا بينى تو را با دندان
مى كندم .
اميرالمومنين عليه السلام از عداوت او تعجب كرد و به دست خويش او را هلاك كرد. آن
گاه عبدالله بن يثربى بردار عمرو بن يثربى به ميدان آمد و مبارز خواست ، على عليه
السلام به طور ناشناس وارد ميدان شد كه ناگهان عبدالله به او حمله كرد اميرالمومنين
عليه السلام چنان شمشيرى بر سرش فرود آورد كه نصف صورت و سر او را جدا كرد و بر
زمين انداخت در آن هنگام على عليه السلام آوازى شنيد، به طرف صدا برگشت ، ديد
عبدالله بن خلف خزاعى ميزبان عايشه در بصره است .
على عليه السلام پرسيد، اى عبدالله چه مى گويى ؟
عبدالله گفت : يا على ! آيا حاضرى با هم مبارزه كنيم ؟
على عليه السلام فرمود: مايلم ، اما كشتن ، بسيار سهل و آسان است حتما فراموش نمى
كنى كه من كيستم .
عبدالله گفت : اى پسر ابى طالب خود ستايى را رها كن ، به نزد من بيا تا قدرت شمشير
مرا ببينى و سزاى خويش را دريافت كنى .
اميرالمومنين عليه السلام در مقابل او حاضر شد. عبدالله با شمشير بر او حمله كرد و
ضربتى حوالى آن حضرت نمود. اميرالمومنين عليه السلام ضربت او را دفاع كرد، بلافاصله
با يك ضربه دست راست او را قطع كرد و ضربت ديگر سر او را به گوشه ميدان پرتاب نمود،
سپس به صف لشكر خويش باز گشت آن گاه مبارز بن عوف الضبى از اصحاب جمل به ميدان آمد
كه در مقابل او عبدالله بن نهشل از اصحاب على عليه السلام ، حاضر شد و الضبى را به
هلاكت رسانيد.
بعد ثور بن عدى به ميدان آمد و مبارز خواست ، محمد بن ابى بكر در مقابل او ايستاد و
با ضربتى دست راست او را قطع و با ضربت ديگر او را هلاك كرد. عايشه كه مبارزه ياران
على عليه السلام را مشاهده مى كرد خشمگين شد و گفت :
مشتى سنگ ريزه به من دهيد، وقتى مقدارى سنگ ريزه به او دادند، آنها را بر روى ياران
اميرالمؤ منين على عليه السلام پاشيد و گفت : شاهت الوجوه . مردى از اصحاب على عليه
السلام گفت : عايشه ، ما رميت اذ رميت و لكن الشيطان رمى .
تير ناشناس و مرگ طلحه
پس طلحه بن عبيدالله با صداى بلند گفت :
اى بندگان خدا! صبر و ظفر با يكديگر قرين هستند و بدانيد كه صبر، پيروزى را به
دنبال دارد.
مروان بن حكم به غلام خويش گفت ، مى دانى تعجب من از چيست ؟
غلام گفت :بگو تا بدانم .
مروان گفت : هيچ كس بيشتر از طلحه در كشتن عثمان مردم را تحريك و تحريض بر قتل او
نمى كرد و امروز براى خون خواهى او مى جنگد و مردم را در معرض هلاكت مى اندازد، مى
خواهم او را با تير بزنم و مسلمانان را از شر او راحت كنم .
تو اى غلام ! در جلو من بايست و مرا بپوشان تا كسى مرا نبيند اگر به مقصود برسم تو
را آزاد مى كنم .
مروان تيرى مسموم در كمان نهاد و به طرف طلحه پرتاب كرد، طلحه از آن تير بر زمين
افتاد و بيهوش شد، بعد از مدتى كه به هوش آمد به غلامش گفت مرا به جاى امنى ببر
تا آرام گيرم .
غلام گفت : اى خواجه ! هيچ جاى امنى و پناهگاهى سراغ ندارم تا تو را آنجا ببرم .
طلحه گفت : به خدا سوگند، امروز خون هيچ يك از افراد را ضايع تر از خون خود نمى
بينم ، و نمى دانم اين تير از كجا آمده است . شايد تير اجل بوده كه از تقدير خداوند
رسيده باشد.
طلحه پيوست از اين كلمات مى گفت و بر خود مى پيچيد تا جان داد. سرانجام او را در
جاى به نام سبحه دفن كردند.
(34)
اصحاب جمل و اهل بصره به شدت اندوهگين شدند و عايشه نيز از مرگ طلحه سخت دلتنگ شد
چون طلحه پسر عموى او بود.
حماسه ياران على عليه السلام
چون شب فرا رسيد، دو لشكر دست از جنگند كشيدند روز بعد آماده جنگ شدند، آن روز
عايشه بر شتر خويش كه نامش عسكر بود نشست ، او در پيش روى لشكر ايستاد در حالى كه
مردان چند از او محافظت مى كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام سپاه خويش را آرايش جنگى داد، و مبارزان دو طرف قدم
در ميدان جنگ گذاشته و جنگ را آغاز كردند، ياران على عليه السلام پشت سر هم وارد
ميدان مى شدند و بر اصحاب جمل حمله مى كردند.
ابتدا حجاج بن عزية الانصارى سواره به ميدان آمد، پس از او حزيمة بن ثابت حركت كرد،
سپس شريح بن هانى حمله را آغاز كرد و به دنبال او هانى بن عروة الهمدانى رهسپار شد،
زياد بن كعب الهمدانى و عمار ياسر نيز سوار بر اسب به ميدان آمدند پس از آن مالك
اشتر يورش آورد، سعيد بن قيس الهمدانى به دنبال آنان به ميدان رفت بعد از او عدى بن
حاتم الطايى و رفاعة بن شداد پا به ميدان نبرد گذاشتند. همچنان ياران اميرالمومنين
عليه السلام از چپ و راست و قلب و اطراف حمله كردند و شجاعت ها از خود نشان دادند.
در آن روز از اصحاب جمل عده بيشمارى كشته شدند.
هودجى كه عايشه در آن نشسته بود بر اثر كثرت تير مانند خارپشتى شده بود. اما اصحاب
جمل همچنان اطراف عايشه را گرفته بودند و از او محافظت مى كردند، و از سر مبالغه
پشكلهاى شتر عايشه را مى بوييدند و به يكديگر مى گفتند: سرگين شتر عايشه ، ام المؤ
منين خوشبوتر از مشك است . اين طايفه در پيش روى او كشته مى شدند؛ اما شتر و مهار
شتر را رها نمى كردند.
در آن حالت مالك اشتر نخعى در ميدان جولان مى داد و با صداى بلند مبارز مى طلبيد،
عبدالله زبير چون صداى او را شنيد گفت : اى دشمن خدا! بر جاى خويش بايست تا مردانگى
مرا ببينى ، دو طرف جنگ را با نيزه شروع كردند. مالك اشتر نيزه اى بر عبدالله زبير
زد. او را بر زمين انداخت ، و بر سينه او نشست ، عبدالله فرياد زد: اى ياران ! مرا
از دست اشتر نخعى نجات دهيد. جمعى از يارانش به كمك او شتافتند و او را از دست مالك
نجات دادند.
پى كردن شتر
در اين روز خاك زمين از خون اصحاب جمل سرخ شد. ياران اميرالمومنين عليه السلام از
هر سو حمله مى كردند و آثار پيروزى بر سپاه على عليه السلام ظاهر گشت ، آخر الامر
جمعى از اصحاب جمل تاب مقامت نياورده ، فرار را بر قرار اختيار كردند.
شتر عايشه همچنان پا بر جا بود و جماعتى از او دفاع مى كردند تا اين كه
اميرالمؤ منين على عليه السلام آواز بلند كرد: آن شتر را پى كنيد كه آن شيطان را
نگه داشته است .
ياران على عليه السلام به سوى شتر دويدند، عبدالرحمن بن صرد التنوخى خود را به شتر
عايشه رسانيد و با شمشير بر هر دو پاى شتر زد و او را پى كرد. شتر بر زمين افتاد و
سينه بر خاك نهاد، عمار ياسر تنگ شتر را با شمشير بريد و هودج بر زمين افتاد و
اميرالمؤ منين على عليه السلام به سرعت رد حالى كه بر استر رسول خدا صلى الله عليه
و آله سوار بود خود را به عايشه رسانيد و گفت : اى عايشه ! آيا رسول خدا به تو
دستور داده بود كه چنين كنى و بين مسلمين جنگ راه ندازى ؟
عايشه گفت : اى على ! حالا كه پيروز شدى و بر من غالب گرديدى نيكوى و احسان كن .
اميرالمومنين عليه السلام به محمد بن ابى بكر فرمود: خواهر خود را درياب و نگذار
غير از تو كسى به نزديك شود.
محمد به سوى خواهر دويد و دست در هودج كرد تا او را بيرون آورد.
عايشه گفت : تو كيستى كه دست در هودج انداختى ؟
محمد گفت : ساكت با. من محمد برادر تو هستم . اى خواهر! با خويشتن كردى آنچه كردى و
آبروى خود را بردى ، خدا را عصيان و خود را رسوا نمودى و در معرض هلاكت قرار دادى .
پس محمد بن ابى بكر، عايشه را به شهر بصره برد و در سراى عبدالله بن خلف الخزاعى
فرود آورد.
عايشه گفت : اى محمد!تو را به خدا سوگند مى دهم عبدالله زبير را نزد من حاضر كن ،
كه از سرنوشت او هيچ خبر ندارم .
محمد گفت : چرا عبدالله زبير را مى طلبى ، اين همه رنج و مشقت از جانب عبدالله به
تو رسيده است .
عايشه گفت : مرا نرنجان و او را حاضر كن ، او خواهر زاده تو است و اين مار را برايم
بكن .
محمد به ميدان جنگ رفت ، عبدالله به شدت مجروح و در گوشه اى افتاده بود، او را به
نزد عايشه آورد.
چون عايشه او را در اين حالت ديد به گريه افتاد و به محمد گفت : اى برادر! برو و از
على بن ابى طالب عليه السلام براى او امان بخواه و احسانت را به اتمام برسان .
محمد بن ابى بكر به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و براى عبدالله بن
زبير امان خواست .
على عليه السلام فرمود: نه تنها عبدالله زبير بلكه به همه كسانى كه در جنگ جمل بر
ضد من بودند امان مى دهم .
مناظره عبدالله بن عباس با عايشه
پس از شكست كامل اصحاب جمل و كشته شدن طلحه و زبير، اميرالمؤ منين على عليه السلام
عبدالله بن عباس را به حضور طلبيد و فرمود: اى بن عباس ! نزد عايشه برو و به او بگو
به شهر مدينه برود و صلاح او نيست كه در بصره اقامت گزيند.
ابن عباس به سراى عبدالله بن خلف وارد شد و گفت براى عايشه پيغامى دارم ، اگر اجازه
دهد، به حضور ايشان برسم و پيغام اميرالمؤ منين على عليه السلام بازگويم . عايشه
اجازه ورود نداد، عبدالله : عباس بدون اجازه وارد شد.
عايشه گفت : اى ابن عباس ! سنت را ضايع كردى و بدون اجازه وارد جايگاه من شدى .
ابن عباس گفت : نخستين بار تو سنت را شكستى و از حجره رسول خدا صلى الله عليه و آله
بيرون آمدى . اگر در منزلى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را امر به استقرار
در آن كرده بود مى ماندى حتما بدون اجازه وارد نمى شدم . و خانه ات آن است كه خداى
تعالى و رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را به ملازمت در آن امر فرموده است و تو
بدون دستور خدا و اجازه رسول خدا صلى الله عليه و آله از آن منزل بيرون آمدى و در
بين مسلمين فتنه ايجاد كردى اينك اميرالمؤ منين على عليه السلام به تو توصيه مى كند
به جانب مدينه حركت كنى و در بصره نمانى . از فرمان اميرالمؤ منين على تمرد نكن .
عايشه گفت : خدا رحمت كند اميرالمومنين عمر بن الخطاب را كه اميرالمومنين او بود.
عبدالله بن عباس گفت : امروز على بن ابى طالب عليه السلام بر همه عالم اميرالمومنين
است ، اگر چه تو را خوش نيايد.
عايشه گفت : من فرمان على را اطاعت نمى كنم .
عبدالله عباس گفت : سرپيچى بر مبارك نيست و ايام تو بسيار قليل است .
عايشه شروع به گريه كرد و گفت : از اين شهر كوچ مى كنم اما هيچ شهرى نزد من مبغوض
تر از شهرى كه شما بنى هاشم در آن ساكن باشيد نيست .
عبدالله عباس گفت : اولا تو را به سبب ما ام المؤ منين مى خوانند وگرنه تو دختر ام
رومانى .
ثانيا پدرت را صديق گويند، به واسطه ما صديق نام گذارى شد وگرنه او پسر ابى قحافه
است .
عايشه گفت : آيا به واسطه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر ما منت مى گذارى !
عبدالله بن عباس گفت : بله ، چرا بر شما منت نگذاريم ، اگر يك تار مو از رسول خدا
صلى الله عليه و آله يا ناخن يك انگشت مصطفى صلى الله عليه و آله از آن شما بود بر
ما و همه عالميان منت مى گذاشتيد و فخر مى كرديد.
اى عايشه ! تو يك زن از نه زن پيمبر بودى ؛ روى تو زيباتر از بقيه نبود؛ اصل نسب تو
از آنان عزيزتر و كريم تر نبود تو توقع دارى ، چون زن پيامبر صلى الله عليه و آله
بودى همه
مردم گوش به فرمان تو باشند و از تو اطاعت كنند و هيچ كسى با تو مخالفت نكند. ما
گوشت و پوست خون رسول خدا صلى الله عليه و آله هستيم ، ميراث علم او در دست ماست .
عايشه گفت : شايد على بن ابى طالب در آنچه تو مى گويى با تو يكى نباشد.
عبدالله بن عباس گفت : با على عليه السلام در باب منازعه نمى كنم ، بلكه او را
اطاعت مى كنم . على عليه السلام به رسول خدا صلى الله عليه و آله از من نزديكتر و
به ميراث و علم او سزاوارتر است ، چون او برادر مصطفى صلى الله عليه و آله و پسر عم
و شوهر دختر او و پدر دو فرزند و باب علم اوست ، و تو بر چه كارى هستى ؟ به خدا
سوگند آنچه ما در حق تو و پدرت كرده ايم ، شما هرگز شكر آن را تمى توانيد به جاى
آوريد.
عبدالله بن عباس بعد از اى سخنان به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام بازگشت و
آنچه بين او و عايشه گذشت ، براى على عليه السلام باز گفت .
ملاقات على عليه السلام با عايشه
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود؛ استر رسول خدا صلى الله عليه و آله را زين
كنيد و پيش من آريد چون آوردند بر آن نشست و به منزل عايشه رفت ، اجازه گرفت و داخل
شد، عايشه را ديد؛ نشسته و مى گريد و جماعتى از زنان بصره بر گرد او گريه مى كنند.
(35)
صفيه زن عبدالله بن خلف چون على عليه السلام را ديد فرياد بلند كرد و زنان قبيله او
كه آنجا حاضر بودند همگان روى به اميرالمؤ منين على كردند و گفتند:
اى كشنده دوستان و پراكنده كننده اجتماع مسلمانان ! خدا فرزندان تو را يتيم كند،
چنان كه تو فرزندان عبدالله بن خلف را يتيم كردى .
اميرالمؤ منين على عليه السلام چون به او نگاه كرد او را شناخت و فرمود:
تو حق دارى مرا دشنام گويى و دشمن دارى زيرا جد تو. را در روز بدر و عم تو در جنگ
احد و شوهر تو را ديروز كشته ام . اگر من قاتل دوستان مى بودم ، آن گونه كه مى گويى
، هم اكنون دستور مى دادم هر كسى در اين منزل است بكشند. آن گاه على عليه السلام رو
به عايشه كرد و گفت : اين سگان را تو بر ضد من شوراندى ، اگر دنبال عافيت طلبى
نبودم ، همين حالا همه را از منزل بيرون مى آوردم و گردن مى زدم .
عايشه و زنان ديگر ساكت شدند و دم نزدند. اميرالمؤ منين على عليه السلام عايشه را
چنين سرزنش كرد و فرمود:
خداى تعالى تو را امر كرد در خانه بنشينى و از پرده بيرون نيايى اما تو عاصى شده و
از خانه بيرون آمدى و خود را در ميدان نبرد انداختى و مردم را به جنگ با من تحريك
نمودى و خون بسيارى ريخته شد. و فراموش كردى كه خداى تعالى تو و پدرت را به سبب
ما شريف گردانيد و به موجب قرابت با ما تو را ام المؤ منين مى خوانند، بر خيز و به
مدينه برو، و در خانه كه رسول خدا تو را ساكن كرد ماءوى گزين .
اما عايشه قبول نمى كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخنان را گفت بازگشت .
اضطراب عايشه
اميرالمؤ منين على عليه السلام روز بعد فرزندش حسن عليه السلام را نزد عايشه
فرستاد، حسن عليه السلام به عايشه گفت : اميرالمؤ منين على عليه السلام به خدايى كه
همه جان ها در دست اوست ، سوگند ياد كرده كه اگر همين ساعت كوچ نكنى و به مدينه باز
نگردى ، سخنى را كه در حق توست و خود مى دانى ، مى گويد.
عايشه چون از حسن عليه السلام اين سخن را شنيد، بلافاصله برخاست و گفت :
بشتابيد شتر مرا بياوريد تا به جانب مدينه حركت كنم . زنى از قهاليه در آنجا حاضر
بود گفت : اى ام المومنين ! قبل از اين عبدالله بن عباس آمد، هر سخنى گفت ، جوابى
سخت به او دادى ، و او با ناراحتى خشم از نزد شما خارج شد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام شخصا به نزد تو آمد و كلماتى چند رد و بدل گرديد و
تو نپذيرفتى و چندان مضطرب نشدى كه سخن اين جوان را شنيدى .
عايشه گفت : آنچه مرا مضطرب و نگران كرد.
اولا - اين جوان فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله است ، و هر كسى دوست دارد به
سيماى نورانى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سياهى چشم او نگاه كند به صورت و
سياهى چشم اين جوان نظاره كند.
ثانيا - آنچه على عليه السلام پيغام داد، رمزى است كه از لسان حسن عليه السلام
پيغام فرستاد و به ناچار بايد حركت كنم . آن زن عايشه را سوگند داد، تا رمز پيغام
را بيان كند.
عايشه گفت : در جنگى من جماعتى از زنان رسول خدا صلى الله عليه و آله حاضر بوديم بر
سر غنيمت هاى جنگى على عليه السلام را ملامت كرديم و او را رنجانديم رسول خدا صلى
الله عليه و آله دلتنگ گرديد، و على عليه السلام آيه عسى ربه
ان طلقكن ان يبدله ازواجا خيرا منكن
(36) را تلاوت كرد بار ديگر سخناهاى درشت به على عليه السلام گفتيم ،
رسول خدا صلى الله عليه و آله خشمگين شد رو به على عليه السلام كرد و فرمود، يا على
! اختيار طلاق اين زنان را به دست تو مى دهم هر كدام را طلاق دهى ، براى هميشه
مطلقه باشند، و براى على عليه السلام زمان طلاق
مشخص نكرد كه در حيات مصطفى صلى الله عليه و آله است يا بعد از وفاتش ، از آن ترسم
كه اگر پيغام على عليه السلام را گوش ندهم ، مرا طلاق دهد و آن گاه از آن مصطفى
نباشم . بدين سبب بى درنگ به سوى مدينه حركت مى كنم .
حركت عايشه به جانب مدينه
اميرالمؤ منين على عليه السلام عده اى از زنان بصره را بدون اين كه عايشه آگاه باشد
امر كرد تا همراه وى براى محافظت از او لباس مردانه بپوشند و عمامه بر سر كنند و از
بصره تا مدينه او را همراهى كنند.
(37)در بين راه عايشه از اميرالمؤ منين على عليه السلام شكايت كرد كه
مردان نامحرم را به همراهى من انتخاب كرد تا مرا به مدينه برگردانند، يكى از همان
زنان چون سخن عايشه را شنيد، خود را به او نزديك كرد و چهره خود را باز كرد و گفت :
اى عايشه ! واى بر تو، آنچه در حق اميرالمؤ منين على عليه السلام روا داشتى كافى
نبود كه باز چنين سخنانى ناسنجيده مى گويى ؟
اى عايشه ! ما زنانيم كه در لباس مردان در خدمت تو هستيم ، عليه السلام ما را امر
فرمودند، لباس مردان را بپوشيم تا در راه زيانى به ما نرسد و با چشم بد بر ما نگاه
ننگرند.
عايشه چون چنين ديد، از سخن خود پشيمان شد و استغفار كرد.
چون عايشه به مدينه رسيد در حجره خود مسكن كرد و آن زنان به بصره باز گشتند.
عايشه از آن پس از آنچه كرده بود پشيمان شده بود، و هرگاه روزهاى جنگ جمل را به ياد
مى آورد به شدت مى گريست و مى گفت اى كاش ! من اين روزها را مشاهده نمى كردم و اى
كاش بيست سال زودتر مى مردم .!
عده مقتولين
بر طبق بعضى اخبار، لشكر عايشه در جنگ جمل سى هزار نفر بودند، كه شامل سواران و
پيادها مى شدند و لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام بيست هزار نفر بود.
از لشكر على عليه السلام هزار و هفتصد مرد شهيد ولى از اصحاب جمل نه هزار نفر كشته
شدند كه از قبايل مختلف بودند؛ از قبيله ازد چهار هزار، از قبيله ضبه هزار نفر، بنى
ناجيه چهار صد نفر، بنى بكر بن وائل هشتصد نفر، بنى حنظله نهصد نفر، از بنى عدى و
موالى آنان نهصد نفر، و بقيه از ساير مردم بودند كه كشته شدند.
مى گويند مردى از بنى تميم از عبدالله الرحمن بن صرد كه شتر عايشه را پى كرده بود
پرسيد، چرا شتر عايشه را پى كردى ؟ او در جواب گفت : اگر در آن روز شتر عايشه را پى
نمى كردم ، يك نفر از لشكر عايشه زنده نمى ماند، و آن جنگ به واسطه پى شدن شتر
پايان يافت .
اميرالمؤ منين على عليه السلام پس از پايان جنگ جمل چند روزى در بصره اقامت كرد،
بعد از آن صلاح ديد عازم كوفه شود، اما قبل از حركت دستور داد تا همه مردم جمع شوند
و حضرت بالاى منبر كه در ميان لشكر گاه نصب كرده بودند رفت و خطبه اى ايراد فرمود:
آن حضرت ابتدا حمد، خداى تعالى به جاى آورد و بر محمد مصطفى صلى الله عليه و آله
درود فرستاد آن گاه كلماتى چند از آنچه ميان او و آن گروه مخاصم و جنگ طلب گذشته
بود بيان فرمود.
در ميان آن جمعيت منذر بن جارود عبدى از فتنه آخر الزمان سؤ ال كرد اميرالمؤ منين
على عليه السلام در آن باب سخن گفت و انواع عجايب و غرايب كه بعد از وفات مصطفى صلى
الله عليه و آله در دنيا واقع خواهد شد بيان فرمود: در آخر كلامش هم فرمود: اى منذر
بن جارود قيامت بر پا نمى شود مگر براى اشرار خلق خدا، و آن روز اول محرم و در رز
جمعه خواهد بود، اين را فرا گيريد، در انجام دادن اعمال نيك تلاش كنيد تا از جمله
اشرار نباشيد.
فصل چهارم : اميرالمؤ منين على عليه السلام در كوفه
حركت اميرالمؤ منين على عليه السلام به سوى كوفه
احمد بن اعثم كوفى مى گويد آنچه از اخبار مختلف شنيدم ، و چيزى كه بين همه راويان
يكسان است اين است كه اميرالمؤ منين على عليه السلام وقتى از جنگ جمل و شرارت اهل
بصره رهايى يافت ، منبرى گذاشت و خطبه اى از آخر الزمان ذكر كرد در پايان خطبه ،
عمار ياسر و مالك اشتر و معارف صحافه به عنوان مشورت از حضرت سؤ ال كردند اميرالمؤ
منين على عليه السلام قصد عزيمت به كدام جانب را دارد تا ما نيز مهيا شويم و در
ركاب باشيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: در اين زمان صلاح بر اين است به جانب كوفه
رويم ، تا بعد مصلحت چه باشد.
لذا على عليه السلام به اتفاق تمامى لشكر در روز دوشنبه ، شانزدهم ماه رجب سال 36
هجرى به سوى كوفه حركت كرد. البته اشراف و اعيان صحافه نيز او را همراهى مى كردند.
چون به كوفه رسيدند، اهالى كوفه از خاص و عام و از و شريف به استقبال خليفه رسول
خدا صلى الله عليه و آله آمدند و به ايشان تهنيت گفتند. آن گاه دارالاماره را براى
سكونت حضرت خالى كردند؟
اما حضرت فرمود: من به دارالاماره كارى ندارم . و جاى استقرار ما در رحبة خواهد
بود. پس در رحبة فرود آمدند.
پس اميرالمؤ منين على عليه السلام وارد مسجد جامع كوفه شد، بر منبر نشست و اين خطبه
را ايراد فرمود:
الحمدلله الذى نصر وليه و خذل عدوه واعز الصادق المحق و اذل
الناكث المبطل الا و ان اخوف ما اخاف عليكم ، اتباع الهوى و طول الامل ، فاما اتباع
الهوى فيصد عن الحق و اما طول الامل فينسى الاخره ...
(38)
حمد و سپاس خداى را كه دوستان را منصور و دشمنان را مخذول و مقهور ساخت ، شمر خدا
را كه صادق را عزيز و كاذب و ناكث را ذليل كرد، براى شما مسلمانان از دو چيز
بيمناكم ، از متابعت هواى نفس و آرزوهاى طولانى ؛ دنيا گذرنده است و آخرت پاينده ،
دنيا فانى است و آخرت باقى ، بكوشيد تا بندگان دنيا نباشيد، بلكه فرزندان آخرت
باشيد، امروز از بهر فردا بكوشيد، آخرت را به دنيا نفروشيد. اى اهل كوفه فرمان خدا
را اطاعت كنيد. اطاعت رسول خدا اهل بيعت نبى صلى الله عليه و آله را فراموش
نكنيد، اهل بيعت نبى سزاوارتر به اطاعت از باغيان
(39)هستند، اهل بغى از هدايت و ديانت بدورند، آنان كه در دنيا وبال گناه
خويش را ديدند و در آخرت آتش دوزخ را مى چشند. جماعتى از اهل كوفه در اين جنگ به
نصرت و يارى من نيامدند و در خانه هاى خويش نشستند، با آنان مجالست نكنيد و با آنان
سخن نگوييد، تا عذر خود را بگويند و رضاى ما را بجويند.
مالك بن حبيب اليربوعى برخاست و گفت : يا اميرالمؤ منين ! اگر اجازه دهى و دستور
فرمايى ، آنان را بكشيم .
اميرالمؤ منين على فرمود: اى مالك ! در مجازات نبايد تعدى و ظلم روا داشت ، آنان را
بايد تنبيه كنيد نه اينكه بكشيد.
من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف فى القتل انه
كان منصورا (40)
ابوبردة بن عوف كه در جنگ جمل به يارى على عليه السلام نرفت ، از ميان جمعيت برخاست
و پرسيد، اى اميرالمومنين ! كسانى را كه در جنگ جمل گرداگرد شتر عايشه بودند چرا
كشتند؟
اميرالمومنين عليه السلام گفت :
آنان را بدان سبب كشتم كه عده اى از شيطان و عمال مرا كشته بودند، چون به انجام
رسيدم ، تقاضا كردم قاتلين شيطان را تحويل دهيد تا قصاص كنم ، نه تنها اجابت
نكردند، بلكه به جنگ و جدال با ما پرداختند در حالى كه بر گردن آنان حق بيعت داشتم
، و خون هزار نفر از شيعيان مرا بى گناه ريختند. آيا باز هم شك دارى .؟
ابو بردة گفت : تا به حال در حقانيت تو شك داشتم ، اما چون بيان فرمودى ، برايم
روشن شد كه آن قوم بر باطل و اميرالمؤ منين عليه السلام بر صواب است .
|