امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت (جلد ۲)

جرج جرداق
مترجم:عطامحمد سردارنيا

- ۲ -


مي بينيد كه آتن در اين قانون تا چه حد پيش رفته است، چرا كه توانسته است بخوبي نشان دهد كه قانون، نماينده خواست مردم و مظهر اراده همگان است و همچنين ملاحظه مي كنيد كه مكتب يونان براي اعلان «حقوق بشر» تا چه اندازه آمادگي ايجاد كرد و انقلاب كبير فرانسه در قرن هيجدهم ميلادي به آن تحقق بخشيد.

ولي فرق اساسي بين دمكراسي آتني و اعلاميه حقوق بشر در آن است كه مبادي و مواد اعلاميه حقوق بشر براي تطبيق بر همه افراد بشر بوجود آمد؛ در صورتي كه در مباني و اصول دمكراسي آتني مي بينيم كه فقط آتنيها مي توانند از حّقِ استفاده از آزادي مدني بهره مند شوند، ولي كساني كه آتني نبودند، در خارج از چهارچوب آزادي و مساوات قرار داشتند، چنانكه سيستم برده گيري عليرغم همه اين اصلاحات، همچنان ادامه يافت. و البته قانون برده گيري و بردگي همچنان پابرجا بود، اين ارزش و اهميتي نداشت كه دمكراتهاي آتني در راه بردگان كوششهايي هم كرده باشند!

و شايد هم ابتدايي بودن وسايل توليد در قرون آتني كه برده گيري را به شكل قانوني درآورده بود، و يا شايد رسوم اجتماعي موروثي آن عصر كه موجب شده بود به اين شكل از برده گيريِ ستمكارانه بصورت يك امر عادي بنگرند، باعث گرديد كه نبوغ افلاطون بزرگ در اين زمينه بكار نيفتد و از همينجا بود كه او در كتاب جمهوريت خود لزوم طبقه بردگان را مي پذيرد و سيستم بردگي را در مدينه فاضلهاش بدون كوچكترين مناقشه اي به رسميت مي شناسد.

آنچه كه درباره افلاطون در اين زمينه گفته شود، درباره شاگردش ارسطو، استاد اول عقل بشري نيز گفته مي شود(1) . اگر چه سرعت چرخ تاريخ اجازه نداد كه يونانيان، نظام بردگي راملغي سازند ولي آنان نسبت به زمان خود، كارهاي بسياري انجام دادند. «البرت بابيه» مي گويد: «...تا آنكه مي بينيم بعضي از بردگان به مقام كارمندي رسمي رسيده اند، چنانكه گروه ديگري از آنان را مي بينيم كه با آزادي مشغولِ پيشه و هنري شده اند و البته اين در قبالِ يك شرط بود و آن اين كه بردگان مقداري از سود خود را به اربابانشان بدهند، ارباباني كه ديگر اختيار جانشان در دست آنها نبود، زيرا قانون يوناني از شرف و عزت برده دفاع و حمايت مي كرد. ولي عليرغم همه اين اصلاحات، سيستم برده گيري همچنان پابرجا بود و ادامه داشت.

«استاد جولتز» كه دموكراسي آتني را عميقانه مورد تجزيه و تحليل قرار داده است مي نويسد: «انديشه دمكراسي كه هميشه بينوايان و ناتوانان را كمك و ياري مي كرد، چاره اي جز آن نداشت كه مردم را وادار سازد كه در آن چيزي كه برده و بنده ناميده مي شد، شكل انسان را ببينند و احساس و درك كنند كه در اين «آلت و مهره» هم روح وجود دارد و همين بنده لياقت آن را دارد كه با او، با مهر و عاطفه انساني رفتار شود».

وي نصوص ديگري را نيز نقل كرده و نشان مي دهد كه چگونه آنهايي كه در بين آزادگان حرّيت بيشتري داشتند، جوهر و حقيقت مساوات در ميان بشر را بهتر درك كرده و گفته اند: «همه ما در همه چيز، از نظر پيدايش و تولد مساوي هستيم، همه ما همواره از راه بيني و دهان استنشاق مي كنيم» و يا گفته اند: «ارباب من! اگر چه من برده هستم ولي اين مانع از آن نمي شود كه همانند تو انساني بشمار نروم. ما از خاك آفريده شده ايم، و هيچ كس برده بالفطره نبوده است. ولي اگر از نظر منطق صحيح، حق و حقيقت آن بود كه اين چنين عباراتي منجر به القاي رژيم بردگي شود اما اين نيز حقيقتي است كه اين رژيم الغا نگرديد(2) » و در هر صورت، برنامه ها و روشهاي آتني، از نقطه نظر كلّي خود، چيزهاي فراواني از شرايط انتقال جامعه، از دوراني به دوران ديگر و بهتر را دارا است، چنانكه به تاريخ نيز در سير طبيعيش به سوي ارتقاي مقام اجتماعي انسان و روشن كردن مفهوم آن كمك زيادي كرده است، زيرا در آن دوران اعلام مساوات در حقوق و وظايف در بين همه هموطنان از نظر ارزش، بادر نظرداشتن ميزان تحول و پيشرفت، كمتر از الغاي سيستم بردگي در آغاز قرون جديد بشمار نمي رود. البته شهامت بعضي از آزادگان يونان را بايد بر اين افزود كه براي برده داري چنان شرايط و قيودي بوجود آوردند كه وضعِ بردگان در آتن، از وضعِ آنان در ساير ممالك قديمي، ممتازتر و بهتر شد!

اين حرارت و حماسه اي كه در دوران دمكراسي يوناني، آتن را فرا گرفت و فلاسفه و متفكران آن را واداشت تا درباره زندگي داخلي انسان و آزادي وي و همچنين درباره پيدايش و نهايت و اصل و غايت وجودي آن، بيشتر سخن بگويند و در نشان دادنِ وحدت هستي در وجود خدا بكوشند و سپس درباره پيوندهاي خارجي مردم با يكديگر و روشن ساختن حدود روابط همگاني و ترغيب بر فضيلت و نيكي و نشر فرهنگ و تشويق استعدادها (بخاطر واداشتنِ فرد و جماعت به سير در راهي وسيع به سوي سعادت و خوشبختي همگاني) كوشش كنند اين حماسه و تب سوزان، به نظر من، بيان داشتنِ شكل و دوران جديدي از اشكال و دورانهاي تاريخ بود كه نخست انسان آتني و بعد از آن، همه بشر وارد آن دوران مي شد!

و اين تب سوزان وجوشان كه در آتن دلهاي شاعران و پس از آنها قلوب هنرمندان و نقاشان و پيكرسازاني را شعله ور ساخت كه اشعار و آثار آنان، مجموع جهان و هستي را نظرگاه انسان قرار داده و انسان را سرچشمه و مركز جمال و زيبايي و نيكي و حق را در پرتو ناشي از آن نشان مي دهد. كه هر دو از آن بوجود آمده و به سوي آن نيز باز مي گردند!

اين تب سوزان، جز براي جمع آوري نيروهاي خارق العاده و استعدادهاي ارجدار انسان نبود كه در هر سرزميني ميدان و در هر افقي، آسماني غير متناهي باز مي كرد و اينها بدين ترتيب پيروزي انسان بر بسياري از مفاهيم ظلمت و تاريكي و عقب ماندگي و به خود پيچيدن در خانه عنكبوت بود.

شعراي آتن بر زيبايي چيره شدند و آن را سرچشمه نيكي و فضيلت و محور همه گونه پيوندهايي قرار دادند كه بايد بين دو انسان بوجود آيد و بدين ترتيب، شخصيت انساني را كه سرچشمه زيبايي و داراي امكانات و استعدادهاي فراوان در دنياي نامحدودش! بود، مورد تجليل و احترام قرار دادند و بالا بردند و بدين ترتيب، سهم بزرگي در ابراز شخصيت صلح جو و زيبا در انسان را بعهده گرفتند و ايفا كردند.

آتنيها آن ارزش واقعي را كه شاعرانشان نشان مي دادند، شناختند و شعر و هنر را كه نشاندهنده انسان و مفهوم آن به ژرفترين و نهايي ترين شكل بود، دو امر ضروري از لوازم خوشبختي دولت و رشد آن قرار دادند، چه كه اين دو، در نفس انسان ارزشهاي زيباي انساني را توسعه و تحكيم مي بخشند و احساس عميق به زيبايي زندگي را در آن بيدار مي سازند!

از نمونه هاي تمجيد و بزرگداشت هنر وفن در يونان، چيزي است كه «پلوتارك» آن را از «السيبياد» نقل مي كند كه: كودكي به نزد استادش آمد و از او درباره «ايلياد هومر(3) » پرسيد و چون استاد به او گفت كه آن را ندارد، شاگرد دست خود را بالا برد و بشدّت بر استادش فرود آورد و سپس برگشت!

شعرا در تاريخ تمدنهاي قديم، به انسان كه در آتن مورد تمجيد قرار گرفته اند در هيچ جاي ديگر مورد تشويق قرار نگرفته اند، براي آنكه شاعر در ميان آنان مركز نيروهاي خدايي بوده و كسي است كه پرده را از جلوي بينش انسان كنار زده و حجابهاي ناداني را از بين برده و فنون و هنر را به او تعليم داده و دوستي عظمت و مجد را در او بوجود آورده است. و بدون شك، آنطور كه آتنيها مي خواستند، شاعر بخوبي از عهده حمل اين امانت برآمده است و آن به اين ترتيب بود كه ملّت خود را در راه زندگي بهتر و هستي زيباتر سوق مي داد و كودك براي مجد و عظمت، اثري را بهتر از سرودي نيافته كه دوست داشتني تر از آن باشد كه در شعر و سرود جاودانان است؛ براي آنكه شعر زيبايي را كه كودك حفظ كند، در هر زمان و لحظه اي كه در پيش دارد، همراه وي خواهد بود و او را در راه زندگي بهتر و زيباتري سوق خواهد داد. و در آغوش خداوندان شعر و هنر، دلها و آرزوهاي يونانيان رشد يافت و به آنان اين امكان را دادكه پس از آن به آنچه كه عظمت قهرمانانشان بوجود آورده بود، عشق بورزند. و البته شعراي آتن دلهاي مردم را با زيبايي روشن ساختند و پرتو آنان چنان روشني بخش بود كه بر هيچيك از مفاهيم انسان زيبا و آزاد نتابيد، مگر آنكه آن را روشن و نمايان ساخت و بر يونانيان امكان داد كه خود، اسرار و رموز اشياء را دريابند(4) ». اگر ما به طور صحيح اين مسئله را ارزيابي كنيم كه بزرگداشت فن وهنر در آتن، در مفهوم اصيل و عميق خود، بزرگداشت انسان بود، هدف انساني را در تمدّن يونان خواهيم فهميد و ارزش آن اصول معنوي بزرگ را كه براي اعلانِ حقوق بشر، در ترازوي برنامه ها و قوانين آينده قرار داده اند، بخوبي درك خواهيم كرد.

به قسمتي از آنچه كه «رنان(5) »، فيلسوف فرانسوي در مفهوم انسان از نظر تمدن يونان مي گويد، توجه كنيد: «در تاريخ، معجزه اي بوقوع پيوست و آن يونان قديم بود».

آري، از پانصد سال پيش از مسيح، در عمر انسان، نقاشي شكل كاملي از تمدن پايان يافت و چون به پرتوافشاني پرداخت، نور آن در شب تاريخ، به ما قبل خود نيز رسيد و براستي انديشه و آزادي بوجود آمد و بينش فرد آزاد در صفحه زندگي بشريت نورافشاني كرد و اين انسان نوين با نجابت و شرافت ساده خود، همه جاه وجلال پيشين پادشاهان را سركوب كرد و اخلاق، برپايه انديشه پايه گذاري شد و از خرافات و اوهام جدا گرديد و انسان از ترس و هراس كودكي نجات يافت و با قلبي پراطمينان به سوي سرنوشت رهسپار شد!

اما در موضوع فنّ وهنر، خداي من!، چه ثمرها و ميوه ها كه تحويل دادند و چه تعداد از خدايان و چه انقلابهاي آسماني كه بوجود آوردند!

يونان، زيبايي را يافت چنانكه عقل و خرد را پيدا كرد. يونانيان به تنهايي راز زيبايي و حق و نظام و نمونه هاي عالي زندگي را كشف كردند و پس از آنان انسان مجبور شد كه در مكتب آنان وارد شود و در اين لحظه از تاريخ انسانيت، راز زندگي كه زيبايي بود نمودار شد!.

خداي من! اين سخن چقدر شگفت انگيز بود! در آن روز انسان نجيب از درون خود، اصول و مبادي نجابت را به كمك گرفت و آنگاه حقيقت و نيكي و زيبايي، محور گردشي شد كه زندگي ما بر محور آن مي چرخد(6) !». تمدن رومي نيز معني و مفهوم دمكراسي را در بسياري از حالات و اوضاع خود شناخت، و به نام آن، انقلابهايي بوجود آمد كه آزاديهاي سركوب شده و از بين رفته آنها را رهبري مي كردند و بدين ترتيب، راه را براي اعلانِ حقوقِ بشر در قرن هيجدهم، هموار ساخت.

روم مدّتهاي دراز مركز نبرد در راه مساوات و تحقّق آزادي بود. و از مظاهر و نمونه هاي اين نبرد، بوجود آمدن انقلابي بودكه سيستم مونارشيك را تا مدّتي از بين برد. و سپس سلسله پيكارهاييست كه ميان فرزندان ملّت و طبقه اشراف بوجود آمد و سرآغاز آن نيز اين بود كه انقلابيون ملّت، خواستند از سرنوشت دردناك و احمقانه اي كه اشراف و اعيان خودخواه، براي آنها تعيين كرده بودند، نجات يابند و از مواد اساسي اين قانون ـ قانون اشراف ـ آن بود كه روميهاي آزاد اگر نتوانند بدهي خود را بپردازند، خود و فرزندان و نزديكانشان بايد به طور كلّي بنده و برده شوند(7) ؛ و البته اكثريت مردم در روم آن روز بدهكار بودند و فقط اقليتي بستانكار بحساب مي آمدند، و در واقع، زمينه كاملاً آماده بود كه گروهي قليل، اكثريت مردم را به بردگي بكشانند!... و در نتيجه آن، انقلابيون توانستند حقِ قانونگذاري و مساوات در حقوق و وظايف را بدست آورند. «و در كشاكش اين پيكار گرم، جملاتي بگوش خورد كه بزودي اعلاميه حقوق بشر، آن را بعنوان يكي از مواد اساسي خود ضبط خواهد كرد. در آن هنگام كه «كانليوس» خواستار قانوني شد كه ازدواج بين دو طبقه را قانوني و آزاد سازد(8) ، به آنهايي كه با وي مخالفت مي كردند، فرياد زد و گفت: «آيا توهيني بالاتر و بزرگتر از اين مي توان يافت كه قسمتي از شهر، لايق زناشويي شناخته نشود و گويا كه آن قسمت، نقطه نجس و ناپاكي است!... و بنابراين، چرا جزو قانون نمي كنيد كه افراد ملّت حق ندارند به اشراف نزديك شوند و در كنارشان باشند و در آن راهي كه آنها رفته اند، راه بروند و بر سر غذايي كه آنان نشسته اند بنشينند و از آن ارتفاعي بالا روند كه آنان رفته اند!». و سپس هنگاميكه طلب مي كرد يكي از كنسولها از ميان توده ملت انتخاب شود(9) چنين گفت: «اگر به مردم روم حقّ آزادي اعطا نشود و اجازه داده نشود كه مقام كنسولي را به آن كس كه مي خواهد بدهد، و اگر اميد رسيدن به اين مقام از افراد لايق توده مردم سلب شود روم هرگز نخواهد توانست كه بر روي پاي خود بايستد و امپراطوري بزودي سقوط خواهد كرد! آيا به مسئله انتخاب كنسول از ميان توده مردم، همچون موضوع انتخاب آن از ميان بردگان و آزادشدگان نگريسته مي شود؟ آيا اين كوته فكري را كه پست شمردن افراد، احاطه كرده است احساس نمي كنيد؟... آنان اگر بتوانند و قدرت يابند حتّي سهم و بهره شما را از پرتو خورشيد نيز از شما باز خواهند گرفت و آنچه كه در دلهاي آنان خشم و انقلاب را بر ضدّ شما بر مي انگيزاند، اين است كه شما هنوز سخن مي گوييد و زنده ايد و شكل و صورت بشري داريد!». و سپس براي آنكه سخن خود را پايان دهد، نظر خود را به اشراف دوخت و تهديدكنان گفت: «در پايان، چه كسي حكومت و رهبري را مالك شده است؟ آيا شما آن را بدست آورده ايد يا ملّتِ روم؟ در آن هنگام كه ما زمامداران خودكامه و پادشاهان را از كار بركنار ساختيم، آيا اين براي آن بود كه سلطه و نفوذ شما را جانشين آنان كنيم؟ يا براي آن بود كه در سايه مساوات، براي همه آزادي بوجود آيد؟ بايد هر وقت كه مردم روم اراده كنند، به آنان حقِ قانونگذاري داده شود(10) ». حتماً توجه كرده ايد كه «كانليوس» چگونه دو طبقه بردگان و آزادشدگان را از توده مردم روم كه براي آنها آزادي و مساوات و برابري با اشراف در حقوق و وظايف را خواستار بود، استثنا و تفكيك كرد، ولي در هر صورت اين نمونه اي از قهرماني در فكر و قلب است كه يك فرد رومي بتواند چنين گامي را بردارد و خواستار تساوي افراد ملّت، با اشراف و نجبا شود. روش تعيين شده تاريخ اعتراف مي كند كه چنين روشي در قبال نظام اجتماعي موجود، يك كوشش نيكو و ارجدار از طرف نيكوكاران در راه تحول اوضاع همگاني از شرايطي ناگوار به وضعي بهتر است. تعجب ما در موضوع عدم تعرض «كانليوس» به مسئله برده، وقتي برطرف مي شود كه مي بينيم بزرگان فلاسفه و قانونگزاران پيشين و رهبران بزرگي كه در راه تحول جوامع بشري مي كوشيدند و آنهايي كه راه ورسمشان در آن دوران تاريك، احيا و شكل دادن به عاليترين انقلابهاي اجتماعي و اخلاقي بود، نتوانسته بودند درباره جامعه بدون برده فكر كنند! از اينجاست كه مي بينيم آنان بخاطر همگامي با انگيزه شرافتمندانه انساني كه در درونشان جوشش داشت و براي جوابگويي به احساسهاي عميق و بشردوستانه كه در دل و جانشان غوغا بپا كرده بود، كوشش مي كنند و مي خواهند كه مردم را متوجه اين نكته سازند كه: انسان برادر انسان است. ولي البته ما نمي بينيم كه آنان قوانين قاطعي را وضع كنندكه به طور كلّي بردگي را باطل و لغو سازد و در اين موضوع يك واقعيت براي ما روشن مي شود كه ناچار بايد به آن اعتراف كنيم و آن اين است كه: سير تاريخ روش خاصّي دارد كه حتّي در بزرگان و نوابغ نيز تأثير مي گذارد و آنان را وادار مي سازد كه اصول و حدود معين و خاصّي را بپذيرد. ولي آن گروه از دانشمندان روم كه اعلام كردند سيستم بردگي با طبيعت تضاد دارد، بدون شك نمونه هاي ارجدار و درخشاني از متفكراني هستند كه انسانيت در آنها تكامل يافته و جلوه گر شده است تا آنان توانسته اند سخن بگويند؛ بدان سان كه گويي به آنان وحي و الهام شده است. و در هر صورت، آنان گروه قليلي هستند و علاوه بر آن، آرا و افكارشان هم از حدود نظريه و تئوري كلّي خارج نشده است كه به شكل قانون قابل اجرايي درآمده باشد. و ما بعداً در تاريخ مي بينيم كه پس از آنكه روم پيروزيهاي قاطعي بر «كارتاژ» بدست آورد (و متأسفانه اين پيروزي بجاي آنكه براي رفاه حال فقرا و بينوايان روم بكار آيد، آنان را در دوزخ فقر و بدبختي سرنگون ساخت) «تيبريوس(11) » بر سر طبقه ثروتمند كه وحشيانه توده مردم را زير شكنجه قرار داده بود، نهيب زد و با فرياد خشمناكي چنين گفت: «اين چه وضعي است؟ براي حيوانات درنده و وحشي، لانه و پناهگاهي وجود دارد كه به آن پناه مي برند ولي آنهايي كه خون خود را در راه «ايتاليا» نثار مي كنند جز هوايي كه استنشاق مي كنند، مالك چيز ديگري نيستند. آنان سقفي ندارند كه سايه اي داشته باشد و منزل ثابتي ندارند كه در آن بنشينند؛ بلكه خود و زنان و فرزندانشان حيران و سرگردان اين طرف و آن طرف مي روند... آنان جنگ مي كنند و كشته مي شوند تا وسايل خوشگذراني و تجمل گروهي را فراهم آورند... آنان را ارباب زمين مي خوانند درصورتيكه مالك يك مشت خاك هم نيستند».

ولي رهبران اين گروه انقلابي كه بر ثروتمندان روم شوريدند، از طرف گروه ديگر، يعني حزب سرمايه داران، كشته شدند. به اين سخني كه «كايوس»(12) يكي از سخنوران انقلابيون، قبل از كشته شدن با صداي بلند به سران حزب ثروتمندان گفت، گوش كنيد: «شما از كشتن من چه سودي مي بريد؟ شما با اين قتل، بزودي شمشيري را كه در اطراف شما به غلاف گذاشته ام، بيرون مي كشيد!».

سپس مرد ديگري به نام «ماريوس»(13) بر ضدّ اشراف برخاست و پرچم حقوق توده مردم را بر ضدّ فساد اشراف به اهتزاز درآورد.

«آنان ماريوس جديد را تحقير مي كنند ولي من آن ترسوها را كوچك مي شمارم. آنان نبودن سابقه خانوادگي را در من عيب مي دانند؛ ولي من اين حقارت و پستي در آنان را عيب مي دانم، من معتقدم كه جز يك طبيعت بشري كه مشترك بين همگان است خصلت ديگري وجود ندارد. اي مردم رم! اكنون ماريوس را كه آدم جديدي است با اعيان و نجباي عالي نژاد مقايسه كنيد؛ آنچه را كه ايشان نقل مي كنند و مي خوانند من آن را ديده و انجام داده ام، آنچه را كه آنها از كتب آموخته اند من در اردو فرا گرفته ام، آنهاهر وقت كه در حضور شما يا در مقابل مجلس سنا سخن مي گويند، جز مدايح و اوصاف اجداد خويش چيزي ندارند كه بگويند و تصوّر مي كنند كه اين موجب ناموري آنان خواهد شد در صورتيكه مطلب كاملاً برعكس است، چه به هر اندازه كه نياكان ايشان داراي شهرت بيشتر باشند، انحطاط و پستي اينان محسوستر خواهد بود. براي اثبات اينكه مرابجا انتخاب كرده ايد، نمي توانم تصاوير يا جشنهاي نصرت يا دوره كنسولي اجداد خود را براي شما شرح بدهم؛ ولي در صورت لزوم زخمهاي سينه ام را به شما نشان خواهم داد. اين است تصوير اجداد من، اين است علامت اصالت و شرافت من؛ اين آثار اصالت به ارث به من نرسيده است بلكه آنها را در نتيجه مخاطرات و مهالك بدست آورده ام(14) ». ولي متأسفانه كوششهاي اين دسته از متفكران رومي به هدر رفت، زيرا آن آزادي و مساواتي را كه اينان خواستار تحقّق آن بودند و در دوران جمهوري به بسياري از شرايط آن دست يافتند، رژيم امپراطوري بعدي آن را از بين برد و نابود ساخت و نه تنها از نو براي اشراف و مفتخواران همان امتيازات قديمي را باز گردانيد كه در سايه آن، نه تنها با كمال تن پروري و راحت طلبي به بالش ابريشمي تكيه زدند و به بخششهاي بيجايي رسيدند كه از خير وبركت آن همانند شترهاي گَر گرفته اي كه ميان آب و سايه سينه خود را به زمين مي چسبانند! به استراحت و خوشگذاني پرداختند، بلكه اين پولداران خوشگذاران، بر شدّت قوانين اشراف ـ كه بر ضّد بينوايان بود ـ افزودند!

امّا آزادي ديني: تاريخ در اين زمينه براي روم بهترين يادگارهاي گذشت و اغماض را نگهداري كرده است و شايد روميها از نظر تطبيق خارجي مبادي آزادي عقيده، نخستين ملّت جهان باشند، زيرا قوانين روم به كسي اجازه مي داد كه نظريه خاصّ خود را در زمينه معتقدات ديني حفظ كند و هر كسي آزاد بود كه به اين يا آن
دين، معتقد باشد و يا آنكه اصولاً به چيزي ايمان نياورد، ولي بشرط آنكه به طور علني و رسمي بر معتقدات ديگران حمله و اهانت نكند(15) . در كتاب قانون جزايي روم، اين عبارت وجود دارد: «هيچكس حق ندارد كه از تو درباره ايمان و عقيده ات بازرسي كند و قانون، كسي را مجبور به انجام عبادتي نمي كند و يك فرد بي ايمان كه منكر وجود قضا و قدر است، با كمال آرامش در كنار يك فرد متعصب و با ايمان مي تواند زندگي كند(16) ». و البته فشار قيصرهاي رومي بر مسيحيان نخستين را نبايد بحساب آورد، زيرا علّت واقعي و سبب اصلي آن مربوط به خود مسيحيان بود كه اديان رومي را مسخره مي كردند علّت واقعي و سبب اصلي آن مربوط به خود مسيحيان بود كه اديان رومي را مسخره مي كردند و به «خدايان باطلي» كه مردم روم، هوادار آنها بودند، فحش و ناسزا مي گفتند، درصورتيكه قانون روم به مردم اجازه مي داد به آنچه كه مي خواهند ايمان بياورند، ولي شرط آن اين بود كه به معتقدات ديگران احترام بگذارند. و در واقع، اين قانون شامل حال آنان شد و اين را نبايد فشار و سختگيري ناميد.

امـّا در مـوضـوع برده: سيستمها و برنامه هاي رومي با ساير سيستمهاي اجتماعي دنياي قديم، در اين زمينه اختلافي نداشت و شما ديديد كه «كانليوس» (يكي از رهبران تفكر دمكراسي در روم) بردگان را از توده هايي كه براي آنها حقوق و آزادي مي خواست، استثنا مي كرد.

و متأسفانه بردگان در سراسر امپراطوري روم، انواع و اقسام سختگيريها و فشارهايي را ديدند كه جـز در «بابل» نظير آن را در جاي ديگري نديده بودند و بسيار ديده شد كه بردگان روم زنجيرهاي بندگي را پاره كردند و در زير ضربات ظلم و ستم سخت و كشنده، به شورشهايي دست زدند، ولي اين انقلابها به وحشيانه ترين و شديدترين شكل، كوبيده مي شد و اين وضع حتّي در دوران رژيم جمهوري نيز وجود داشت.

براستي براي آن تاريخ انسانيت كه به وجود «ابراهام لينكلن»و «ژان ژاك روسو» افتخار و مباهات مي كند، بسيار زيبنده است كه در آن هنگام كه سخن از برده و بدبختيهايش به ميان مي آورد (خواه اين وضع در روم باشد يا بابل، و خواه اين سخن درباره بردگان جنوب آمريكا باشد يا بردگان شهر بصره) صفحات سياه خود را روي هم گرد آورد و آنها را بدست شعله آتش بسپارد تا آتش آنهارا بسوزاند و خاكستر كند! متفكر بي نظير و علامه «سلامه موسي» درباره انقلابهاي بردگان روم چنين مي گويد(17) : «زياده روي در سختگيري، گاهي بردگان را بيدار مي كرد و متوجه اين نكته مي ساخت كه آنان نيز افرادي از بشرند و مي توانند جزو آنان بشمار آيند و از اينجا بود كه دست به شورش و انقلاب مي زدند و اين همان است كه در نهضت اسپارتاكوس(18) كه در حدود سال 73 قبل از ميلاد در ايتاليا رخ داد، آن را مي يابيم. روميها بعضي از بردگان را فقط براي كشتي گيري در روم، نگهداري مي كردند و هر برده اي كه با ديگري كشتي مي گرفت بايد رقيب خود را در برابر تماشاكنندگان كه هورا مي كشيدند و كف مي زدند ،به قتل برساند(19) ! اسپارتاكوس يكي از آن افراد بود. او برده اي يوناني بود كه حاضر نشد مانند گوسفند پروار، بخورد و چاق بشود تا در موقع لزوم ذبح گردد، او مي دانست كه بدون شك سرانجام يك نفر پيدا خواهد شد كه او را بكشد! او يكي از شاگردان آموزشگاه (باشگاه) كشتي گيري در «بادوا» بود كه همراه 70 نفر از شاگردان همدوره اش فرار كرد.

آنها مركب از سياهان و سفيدان و افراد گندمگوني از اسپانيا، سودان، سوريه، مصر، مكدوني، يونان، آلمان و مراكش بودند و اسپارتاكوس آنها را به انقلاب تحريك كرد و از روم و ساير شهرها و روستاها در حدود صدهزار برده به دور او جمع شدند كوه وزوو(20) آتشفشان معروف را ستاد مركزي خود قرار دادند و شروع به تحريك و غارت كردند.

ولي انقلاب آنان شكست خورد؛ چرا كه افراد آن از ملّتهاي گوناگوني تشكيل مي يافت، و زبان و لغت مشتركي براي بيان اهداف خود نداشتند و براي آزادي و كار مستقل، فاقد تجربه كافي بودند.

روميها توانستند آنها را شكست دهند و از آنان بدين ترتيب انتقام گرفتند كه در حدود شش هزار نفرشان را به دارهايي آويختند كه در طول راههاي عمومي نصب كرده بودند، و اين يك كشتار وحشيانه اي بود كه بردگان را راضي ساخت كه تا دوهزار سال ديگر به بردگي تن در دهند!. و از داستان اسپارتاكوس هم جز خاطره اي باقي نماند كه آزادگان به ديده تحسين به آن مي نگرند و اندوه آزادي پايمال شده را در آن هنگام كه اين تندباد را به ياد مي آورند، احساس مي كنند... تندبادي كه بر ايتاليا وزيد و با ريختن خون بردگان پايان يافت.

اسپارتاكوس براي آزادي بردگان و ناتوانان و محرومان و دهقانان رومي، بسيار فكر كرده بود تا بلكه بتواند از آنان ارتشي بوجود آورد و دولت روم را شكست دهد و دولت جديدي را بر پايه آزادي بنيان نهد و بردگي را در آن ملغي سازد، ولي او جز «ناداني» چيزي نيافت و بلكه به استثناي گروه كمي كه از ابتداي انقلابش همراه وي بودند، همگي در جمود مطلقي فرو رفته بودند.

در مقابل، روميها ارتشي را براي جنگ با وي آراستند و رهبري آن را بعهده كراسوس گذاشتند، او يك رهبر نظامي و جنگي و يا پيشواي سياسي توانا نبود، بلكه او فقط يك فرد ثروتمند بود كه روحيه طبقه خود را درك مي كرد و از خشم مي سوخت، زيرا برده ايكه ثروت كراسوس به آن بستگي داشت، نزديك بود كه از بين برود.

اسپارتاكوس همچنان مي جنگيد و پيروزي بدست مي آورد ولي پيروزي وي آنچنان قاطع نبود كه دشمن را نابود سازد و از مواردي كه موجب تضعيف او شد آن بود كه او به ترديد افتاد كه همراه بردگاني كه پشتيبانش بودند به خارج از ايتاليا برود و در بين بربرها دولتي آزاد تشكيل دهد و يا در ايتاليا بماند و در راه ايجاد يك حكومت آزاد و بدون برده، براي روميها بكوشد. كراسوس، نيروهاي اقتصادي را بر ضدّ اسپارتاكوس جمع آورد و حقيقت نبرد روشن شد و معلوم گرديد كه جنگ در واقع بين اربابان ثروتمند و بردگان محروم است.

اسپارتاكوس كوشيد كه جزيره صقليه(21) (سيسيل) را اشغال كند و دزدان دريايي را بر ضدّ روميها آماده سازد ولي روميها، فرد شرير و خونخواري به نام «فريس» را بر ضدّ وي مهيا ساختند و او به جنگ اسپارتاكوس پرداخت و سرانجام مشعلي كه اسپارتاكوس افروخته بود خاموش شد و وضع نخستين برده در رم و سراسر خاك ايتاليا به حال اول خود برگشت.(22) » اگر در تاريخ رم چيزي باشد كه از شدّت اين وحشيگري آشكار بكاهد كه زشتي آن در برده ساختن انسان، انسان ديگر را (بدين شكل شرآور در تجاوز بر قوانين عادي طبيعت و سلب حقّ طبيعي انسان در آزادي) بچشم مي خورد، اين جرقه هاي پرارجي است كه در دلهاي بزرگ و انديشه هاي روشن برق مي زنند و بر تاريكيهاي سنگين استبداد سياسي، روشنايي مي بخشند؛ تاريخ روم نشان مي دهد كه در آن زمان گروهي از دانشمندان و متفكران ايتاليايي بودند كه شهامت و جرأت داشتند و از آن حقّ طبيعي كه بين همه طبقات مردم برابر است، سخن بگويند.

آنها در قروني اين شهامت را داشتند كه ثروت در يك طرف و فقر و بدبختي در طرف ديگر، به مرحله نهايي خود رسيده و تجاوز و بيدادگري حكمفرما و آزادي سركوب شده بود.

از جمله اين بزرگان و دانشمندان «فلورنتينوس» بود كه اعلان كرد سيستم بردگي با طبيعت متضاد است و ديگري ساترنينوس بود كه گفت: «طبيعت بين آزادگان و بردگان مشترك است» و همچنين «اولپين» بود كه گفت:«از نظر قانون طبيعي بايد همه مردم آزاد به دنيا آيند و به موجب اين قانون، براي همه ما نامي جز مردم هرگز نبايد باشد(23) ». از انقلاب اسپارتاكوس و گفته هاي اين دانشمندان، در اختيار انسانيت جز تئوريها و جمله ها، چيز ديگري باقي نمي ماند، ولي آنها نظريه ها و عباراتي است كه ارزش ذاتي خود را حفظ كرده است و قدرت آن را پانزده قرن پس از آن مبارزه سركوب شده و شكست خورده انقلاب كبير نشان داد و هرگونه مفهومي را كه به سوي: «انديشه براي انسان» بود، آشكار ساخت، چنانكه خواستهاي عميق و دروني انسانيت را كه در كمون فلسفه هاي يونان و هنرهاي بزرگ آن وجود داشت، روشن و آفتابي كرد!.

قرون وسطي در اروپا

* تاريكيهاي تعصب و فئوداليسم

* فجر آزادي

* پيامبر عصر نهضت

* چكيده

پى‏نوشتها:‌


1. علاوه بر «افلاطون» كه در كتاب جمهوريت خود، بردگي را لازمه بقاي جامعه مي داند و مي نويسد: «خداوند در طينت بعضيها طلا قرار داده است كه طبقه حاكمه را تشكيل دهند و احترامشان بيشتر باشد و در طينت گروه ديگري نقره بكار بده و در بردگان آهن و مس قرار داده است تا كارگر و كشاورز بشوند،! (جمهورية الافلاطون، تعريب استاد حناخباز، چاپ سوم قاهره، ص 38)

2. تاريخ اعلان حقوق الانسان، تأليف آلبرت بابيه، ترجمه دكتر محمد مقدور، ص 27 ـ 26.

3. پلـوتارك، مـورخـي است معـروف و السيبياد، يكي از فـرمانروايان مشهـور و يكي از رؤساي اردوكشي سيسيل بود و ايليـاد سـرود و منظومـه دل انگيزي است كه در بيـان خشم آخيـلوس سروده شده است! و هومر، شاعر نامدار يونان بشمار مي رود، براي اطـلاع بيشتر در اين زميـنه ها به كتابهاي مربوط به تاريخ يونان باستان مراجعه شود.

4. با تصرفات زياد از كتاب سقراط، تأليف دكتر علي حافظ بهنسي.

5. ارنست رنان، رچرحت س ژحرژأ، فيلسوف معروف، داراي آثار زيادي است و با سيدجمال الدين اسدآبادي، قهرمان و فيلسوف بزرگ اسلامي درباره «اسلام و علم» مباحثه اي دارد كه از طرف ما ترجمه شده و قسمتهايي از آن در مجله «آستان قدس رضوي» چاپ شده است.

6. از مدرك سابق، ص 11 ـ 12.

7. بعضي از دستورات «قانون الواح دوازده گانه» را در اين مورد عيناً نقل مي كنيم: «اگر مقروض نتواند دين خود را ادا كند، داين حق دارد او را بقتل برساند يا در ممالك ماوراي تيبر بفروشد. هرگاه تعداد طلبكاران از يكنفر تجاوز كند مي توانند بعد از 60 روز بدن مقروض را قطعه قطعه كنند!». تاريخ عمومي البرماله و ژول ايزاك، قسمت تاريخ رم، جلد اول، ترجمه غلامحسين زيرك زاده، چاپ سوم، ص 45.

8. الواح دوازده گانه تساوي عموم را در مقابل قانون اعلام كرده بود، ولي زناشويي خواص با عوام را جايز نمي شمرد؛ زيرا اين يكي از مراسم مذهبي! محسوب مي شد كه توده مردم حّقِ شركت در آن را نداشتند!

امّا در نتيجه پافشاري كانليوس Canuleius ، عوام اجازه يافتند كه با خواص كفو باشند و مزاوجت كنند!. مترجم

9. با اينكه طبقه عوام به آمال خويش نايل شده بودند ولي هنوز مساوات سياسي، يعني حقِّ تصدّي مقامات قضايي و مناصبِ اداري را تحصيل نكرده بودند، تا اينكه در سال 445 قبل از ميلاد، كانليوس خواستار حق ارتقا به درجه كنسولي، براي آنان شد. ولي مجلس سنا با اين پيشنهاد كه آن را «خارج از حدّ و شرم آور» مي دانست، بشدّت مخالفت ورزيد، زيرا علاوه بر آنكه اين امر مخالفت عقايد طبقاتي بود، با اصول ديانتشان نيز سازگار نبود! و «چگونه امكان داشت به اشخاصي كه اجدادشان از بيگانگان بودند اجازه داده شود از خدايان استشاره و استخاره كنند در راه ايشان قرباني كنند در صورتيكه نه معروف ارباب انواع بودند و نه واقف به رموز عبادات! و بدين مناسبت كسب مساوات سياسي بيشتر از يك قرن طول كشيد» تاريخ روم، از «آلبرماله، ص 46، جلد اول. مترجم

10. تاريخ اعلان حقوق الانسان، ص 30.

11. تيبريوس گراكوس و برادرش كايوس از پلبئينها بودند. نخست برادر بزرگ كه تيبريوس نام داشت در سال 133 قبل از ميلاد، تريبن، يعني مدافع عوام شد و خواست كه آژرپوبليكوس (خالصجات ملّي) را در بين فقرا تقسيم كند و طبقه خرده مالكين را مجدداً تشكيل دهد.

وي عقيده داشت: «اگر آنچه را بزرگان بدون استحقاق بدست آورده اند پس بدهند، ممكن است بتوان هزاران خانواده بي بضاعت را متمول كرد» و سرانجام تيبريوس به تحريك اشراف، در آشوبي كشته شد. به زندگاني تيبريوس گراكوس، تأليف پلوتارك و تاريخ عمومي آلبرماله رجوع شود. مترجم

12 . كايوس گراكوس كه انقلابي تر و جسورتر از برادرش بود، پس از مرگ برادرش به دفاع از مردم برخاست و براي اجراي قانون برادرش، سنا به كشمكش پرداخت و براي تضعيف قدرت سنا نيز كوشيد و افراد طبقه متمول را بر ضدّ يكديگر برانگيخت و سيسرون از زبان او نقل مي كند كه گفت: «شمشيرهايي در وسط ميدان فروم انداخته كه روميان يكديگر را با آن خواهند كشت». وي قانون اصلاحاتي برادرش را بموقع اجرا گذاشت و به اصلاحات ديگري پرداخت ولي مجلس سنا كه قدرت جديدي يافته بود، عليه او اقداماتي كرد و سرانجام او نيز مانند برادرش كشته شد. به زندگاني كايوس، تأليف پلوتارك و تاريخ عمومي آلبرماله رجوع شود. مترجم

13 . كايوس ماريوس در سال 155 قبل از ميلاد متولد شد؛ با اينكه خانواده وي متمول بود، او با دلي پر از كينه نجبا به توده ملّت پيوست و سرانجام درجه كنسولي يافت و به اصلاحاتي پرداخت ولي خودخواهيهاي او باعث شد كه سرانجام فرمانروايي خودكامه از آب درآيد. پلوتارك در شرح زندگي وي مي نويسد كه پس از مراجعت از آفريقا به رم، پنج روز مردم شهر را قتل عام كرد و دوستانش از وحشت وي مي لرزيدند!... مترجم

14. مدرك سابق، ص 31 به نقل از سالوست در جنگ ژوگور، تا فصل 85 مؤلف در اينجا جملات كوتاهي را آورده بود كه ما با مراجعه به متن نوشته سالوست، مورخ مشهور، جملات بيشتري از گفته هاي ماريوس را براي خوانندگان محترم نقل كرديم.

15. اگر كسي به يك عقيده ديني صحيح و يك كتاب آسماني تحريف نشده ايمان بياورد، از نظر اسلام آزادي دارد كه بر عقيده خود باقي بماند و ماليات خاصي را بپردازد و كسي هم در سايه حكومت اسلامي مزاحم او نخواهد شد و از نظر انجام مراسم مذهبي و حفظ معبد خود هم آزاد خواهد بود. ولي اعتقاد به يك دين خرافي و يا عقيده ساختگي به نام دين، مانند بت پرستي و غيره، از نظر اسلام آزاد نيست، زيرا اگر بشر در گمراهي محض باشد و بخواهد كه در همان گمراهي به زندگي خود ادامه دهد، اين به هيچ وجه صحيح نيست كه با وجود يك مكتب فكري و عقيدتي صحيح و كامل، اجازه داده شود كه او در همان راه غلط و نادرست خود باقي بماند.

آزادي عقيده بايد مفهوم صحيحي داشته باشد و اگر به بي بندوباري بكشد و جامعه را در پرتگاه سقوط قرار دهد، اين غير عاقلانه است كه دست روي دست گذاشته و فقط به تماشا اكتفا مي شود. حتّي در جوامع دمكراتيك! عصر ما ـ نيمه دوم قرن بيستم و قرن تكامل اعلاميه حقوق بشر! ــ دولتهاي دمكرات، اجازه نمي دهند كه مباني عقيدتي و سياسي فاسد در كشورهايشان رواج و اشاعه يابد.

آيا اين صحيح است كه در يك جامعه مترقّي اجازه داده شود كه فالگيري، رمالي، جادوگري و خرافاتي امثال آنها، توده ملت را از پيشرفت باز دارد؟ و به بهانه آزادي عقيده اجازه داده شود كه بشر عاقل، سنگ و چوپ و گارو را بپرستد؟ اسلام، چنين آزادي عقيده اي را به رسميت نمي شناسد و تصور مي كنم مؤلف محترم هم هرگز معتقد به چنين آزادي عقيده اي نباشد. مترجم

16. مدرك سابق، ص 35.

17 . كتاب الثورات، ص 31 ـ 29.

18 . در سال 73، صد نفر از كشتي گيران از گابو گريختند و برده اي از اهل تراس يونان به نام اسپارتاكوس، رياست آنان را بعهده داشت، او توانست هزاران برده را به دور خود جمع كند و پنج بار لشكريان روم را شكست دهد، «سنا ترسيد و به كراسوس كه يكي از صاحب منصبان سيلا بود و تمولي هنگفت داشت اختيارات تامه داد» كراسوس، اسپارتاكوس را در منتهي اليه جنوبي شبه جزيره ايتاليا محاصره كرد او كوشيد كه به سيسيل برود، دزدان دريايي كه با وي قراردادي بسته بودند، اجرت گرفتند و بعد فرار كردند و اسپارتاكوس به جنگ ادامه داد و عده اي دليرانه فدا شدند و «6000 نفر از غلامان در طول جاده اي كه از گابو به روم مي رود مصلوب شدند و گروهي از آنها كه رو به شمال فرار مي كردند بدست پمپه كشته شدند». تاريخ عمومي آلبرماله، قسمت روم، ج 1، ص 178 و 177. مترجم

19. اين نوع مسابقه، در اروپا و آمريكاي متمدن امروز به شكل گاوبازي و بوكس كه اغلب با كارهاي ضدّانساني و كشتار توأم است، جلوه مي كند.

20. Vesuve ، وزوو يا به قول عربها، «فيزوف» ، كوه آتشفشان معروفي در جنوب شرقي ايتاليا است.

21. جزيره صقليه، Sicile كه در درياي مديترانه واقع شده و اكنون تابع ايتاليا است.

نخست زير فرمان امپراطوران روم شرقي بود و در سال 32 و 48 هجري مورد حمله مسلمانان واقع شد ولي تا سال 212 همچنان زير فرمان روم شرقي باقي ماند امّا سرانجام مسلمانان، جزيره صلقيه را فتح كردند و 189 سال در اختيار آنان بود و شهر پالرمو پايتخت آن را آباد كردند. و مساجدي در آن ساختند تا آنجا كه جهانگرد معروف «ابن حوقل» مي نويسد: در آنجا 300 مسجد وجود داشت و در مسجد جامعشان 36 صف و در هر صف در حدود 200 نفر باري نماز ايستاده بودند. جزيره صقليه نقش حسّاسي در نشر فرهنگ اسلامي در اروپا دارد.

البته در سايه اختلاف و تبهكاري زمامداران خلافت اسلامي، اين جزيره، مانند جزاير ديگر مديترانه از دست مسلمانان خارج شد و به تصرف مسيحيان درآمد.

براي مزيد توضيح به اطلس تاريخ اسلامي، تأليف هازارد آمريكايي و كتاب الاسلام في المشارق والمغارب رجوع شود (كتاب اخير بوسيله ما به فارسي در آمده و به ياري خدا مستقلاً چاپ خواهد شد). مترجم

22 . كتاب الثورات، ص 31 ـ 29.

23. به تاريخ اعلان حقوق الانسان، ص 37 رجوع شود.