حیدرانه ها
(داستان های شیرین و مستند از شجاعت حضرت علی (ع))

محمد صحتی سردرودی

- ۴ -


جنگ خندق

جنگ خندق - که آن را جنگ احزاب نیز نامیده اند - در ماه شوّال، سال پنجم هجری، پنجاه و پنج ماه پس از هجرت رسول خدا صلی الله علیه و آله رخ داد. مشرکان مکه افزون بر این که همه دشمنان اسلام را با خود همراه ساخته بودند، از یهودیان مدینه و خیبر هم قول همکاری گرفته بودند.

یهودیان با این که پیشتر با پیامبر پیمان همکاری و دفاع مشترک بسته بودند، در اینجا به خیال این که همه احزاب دست به دست هم داده اند تا اسلام و مسلمانان را نابود کنند رو به خیانت آورده و پیمان شکنی کرده بودند. آنها حتّی حاصل یک سال خرمای خیبر را نیز به مشرکان واگذار کرده بودند و با همکاری گسترده ای که با کافران و دشمنان قسم خورده اسلام داشتند، نشان داده بودند که بدترین و سخت ترین دشمن مسلمانان می باشند، هم چنان که قرآن مجید می گوید:

«لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِینَ آمَنُوا الْیهُودَ وَالَّذِینَ أَشْرَکوا / بی گمان یهودیان و مشرکان را در دشمنی با مؤمنان، سخت ترین مردم خواهی یافت.» (42)

منافقان مدینه نیز همسو با یهودیان و مشرکان در نقش ستون پنجم دشمن فعّال شده بودند و در میان مسلمانان مدام تخم تردید و دودلی می پاشیدند.

از قبایل و احزاب مختلف ده هزار و به قولی بیست و چهار هزار نفر فراهم آمده بودند که دست کم پنج هزار و پانصد مرد جنگی؛ سه هزار شتر و ششصد اسب را همراه داشتند.

سه لشکر بزرگی را تشکیل داده بودند که نقش شش طائفه بزرگ چشم گیرتر از همه بود و هرکدام برای خود فرماندهی داشت و فرماندهی کل با ابوسفیان پدر معاویه بود.

و هدف از این همه لشکرکشی نخست قتل رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سپس قتل عام بنی هاشم و اشغال شهر مدینه بود. دشمنان اسلام هرچه در توان داشتند گرد آورده بودند تا کار اسلام و مسلمانان را به خیالشان برای همیشه یکسره کنند.

مسلمانان نیز به پیروی از پیامبر اسلام برای دفاع از دین و جان و مال خود تمام تلاش خود را به کار برده بودند. در حالی که فقط سی و شش اسب داشتند و شمار رزمندگانشان از سه هزار (43) مرد جنگی بیشتر نمی شد، خود را برای جنگی نابرابر آماده کرده بودند.

با این که خانه های مسلمانان به هم پیوسته بود باز پس از بررسی معلوم شد که راه نفوذی برای سپاه سنگین کفر وجود دارد. مسلمانان به دور رسول اللّه صلی الله علیه و آله گرد آمدند تا چاره ای بیاندیشند. پس از مشورت های ممتد، بالاخره پیامبر پیشنهاد سلمان فارسی را پسندید که می گفت ما در ایران در چنین مواقعی راه نفوذ دشمن را با کندن خندق می بندیم.

پیش از آن که سپاه کفر به مدینه نزدیک شود کار کندن خندق تمام شد. هنگامی که لشکر کافران خندق را دیدند شگفت زده شدند که در عرب چنین کاری هرگز دیده نشده بود. مهاجمان با وجود خندق به بن بست رسیده بودند تا آنجا که مجبور شدند نزدیک یک ماه پشت خندق بمانند و نتوانند کاری از پیش ببرند.

مسلمانان روزها و شب های سختی را سپری می کردند. مدینه در محاصره دشمن بود و سایه ده هزار سپاهی به سر مدینه سنگینی می کرد. ترس این که هر لحظه ممکن است دشمن با گذشتن از خندق به شهر یورش برد، فکرها را آشفته می کرد. پیمان شکنی بنی قریظه (طائفه بزرگی از یهودیان مدینه) و کارشکنی منافقان به این آشفتگی می افزود.

تا این که پس از یک ماه اضطراب و انتظار، بالاخره روز رزم فرا رسید. سپاه کفر دست به عملیات متهوّرانه ای زد که از میان آنان پنج پهلوان اسب سوار از خندق گذشتند. نخست در دهانه خندق با دفاع گروهی از مسلمانان به فرماندهی علی علیه السلام رو به رو شدند و اندک زد و خوردی هم رخ داد که عمرو بن عبدود خواستار جنگ تن به تن شد.

شجاعت عمرو بن عبدود مشهور بود. به او «فارس یلیل» هم می گفتند. با بزرگنمایی منافقان قصّه ها از شجاعت وی میان مسلمانان شایع شده بود. می گفتند که با هزار سوار جنگی برابر است و هیچ کس را یارای مقابله با او نیست. پیشتر در جنگ بدر از مسلمان زخم خورده بود و در جنگ اُحُد نتوانسته بود شرکت کند اینک به جبران گذشته ها در حالی که تا دندان مسلح بود، در برابر سپاه اسلام؛ سوار بر اسب قد برافراشته بود و صدای هَلْ مِنْ مُبارِزش گوش فلک را کر می کرد.

او مرتّب نعره می کشید؛ اسب خود را به جولان درمی آورد و گرد و خاک به پا می کرد و نفس کش می خواست.

شرایط بسیار سخت و حسّاسی بود. نفس ها در سینه ها حبس شده بود. صفوفِ مسلمانان در جای خود میخکوب شده بودند. تو گویی به سرشان پرنده ای نشسته بود و آنها تکان نمی خوردند که مبادا پرنده پرواز کند!

عمرو بن عبدود همچنان فریاد می کشید و مبارز می خواست. گاهی می گفت: آن قدر فریاد کشیدم و مبارز خواستم که صدایم گرفت. آیا میان شما مردی نیست؟! و گاهی دیگر عقاید مسلمانان را به سخره می گرفت و می گفت: شما که معتقدید کشتگانِ شما به بهشت می روند و کشتگان ما به دوزخ می افتند، آیا کسی از شما دوست ندارد به بهشت برود و یا مرا به جهنّم بفرستد؟ پس چرا به نبرد من کسی نمی آید؟!

پیامبر اسلام با صدای بلند گفت: آیا کسی نیست که به جنگ او برود؟ هیچ کس از جایش تکان نخورد. چندین بار این سخن را تکرار کرد، امّا کسی پاسخ نداد تا این که علی علیه السلام برخاست و گفت: یا رسول اللّه ! من به جنگ او می روم. پیامبر صلی الله علیه و آله به او گفت که بنشیند و انتظار داشت که کسی غیر از علی علیه السلام این کار را بکند. چند بار این کار تکرار شد که هر بار فقط علی علیه السلام بود که اعلام آمادگی می کرد.

از آن طرف نعره های مبارز طلبانه عمرو بن عبدود هر لحظه شدیدتر می شد تا این که به استهزاء و دشنام گویی تبدیل شد. رسول خدا صلی الله علیه و آله سخنش را برای بار سوم تکرار کرد، این بار هم تنها علی علیه السلام از جا برخاست و گفت: یا رسول اللّه ! به من اذن دِه تا با او بجنگم! پیامبر، علی علیه السلام را پیش خود خواند. عمامه خود را به سر او بست و شمشیرش ذوالفقار را بر دوش او آویخت و گفت: برو به امان خدا!

تا علی علیه السلام به سوی عمرو رفت، پیامبر دست به دعا برداشت و عرض کرد: خدایا او را یاری کن تا به عمرو بن عبدود چیره شود!

هنگامی که علی علیه السلام در برابر عمرو ایستاد، پیامبر اسلام گفت: «بَرَزَ الاِْسْلامُ کلُّهُ إلی الشِّرْک کلِّهِ / اینک همه اسلام در برابر همه کفر ایستاده است.»

و به درستی که همین طور بود، چرا که هر دو سپاه از دو طرف صف کشیده بودند و منتظر بودند تا ببینند که کدام یک از دو پهلوان حریفش را از پا درخواهد آورد. پس از یک ماه رویارویی خسته کننده، این نخستین جنگ جدّی و تن به تن بود که می رفت تکلیف هر دو طرف را روشن کند. طبیعی بود که با پیروزی هر کدام از آن دو، همرزمانش جانی دوباره می یافتند؛ جرأت و جسارت شان صد چندان می شد؛ و با شکست و کشته شدن هرکدام از آن دو، همرزمانش خود را می باختند؛ خواسته و ناخواسته خود را خوار و شکست خورده می یافتند.

علی علیه السلام با عزمی راسخ و صدایی قاطع رجزی خواند که در ضمن آن از ایمان و اطمینانِ خود سخن می گفت و عمرو را به مرگ تهدید می کرد. از آن طرف پهلوان عرب که اینک قهرمان میدان هم بود با غرور و تکبّری بیش از حدّ، بالای اسبش گردن افراخته بود و در مقابل خود جوان بیست و چند ساله ای می دید که با پای پیاده به رزمش شتافته بود.

با تحقیر و تمسخر پرسید: ای جوان تو کیستی؟! مگر از زندگی خود سیر شده ای که به جنگ من آمده ای؟! جوانی چون تو را هنوز زود است که کشته شود. برگرد تا مردی به رزم من بیاید که در شأن من باشد!

و پاسخ شنید که: من علی پسر ابوطالبم؛ آمده ام که زنان نوحه گر را سر جنازه ات بنشانم و چنان ضربتی به تو زنم که آوازه اش در روزگاران باقی بماند، امّا پیش از آن سخنی با تو دارم. شنیده ام که تو گفته ای: سوگند می خورم که هرکس از من سه خواسته داشته باشد، یکی را در هر حال می پذیرم. عمرو گفت: چنین است.

علی علیه السلام گفت: نخستین خواسته من از تو این است که دست از شرک و کفر برداری و به یگانگی خدا و نبوّت محمّد صلی الله علیه و آله شهادت دهی.

عمرو گفت: ای پسر برادر! از این پیشنهاد درگذر!

علی علیه السلام گفت: اگر آن را می پذیرفتی برای خودت بهتر بود. سپس گفت: خواسته دوّم من این است: حالا که اسلام را نمی پذیری دست کم با آن نستیزی؛ جانِ خود را برداری و از این معرکه بیرون بری!

عمرو گفت: هرگز این کار را نخواهم کرد تا زنان عرب بگویند از جنگ ترسید و فرار کرد.

علی علیه السلام گفت: آخرین خواسته من این است که از اسب خود فرود آیی تا به صورت برابر و هر دو پیاده با هم بجنگیم!

علی علیه السلام که با این پیشنهاد آخر، دست به اعصاب او برده؛ و رگ غیرت او را زده بود، چنان وی را به خشم آورد که هر چهار دست و پای اسبش را زد و با خشمی که هرگز نمی توانست مهارش کند مانند دیوانه ها دست به شمشیر برد و آن را به سر علی علیه السلام فرود آورد که حضرتش با تسلّط کامل پیشتر سپرش را بالای سرش گرفته بود و شمشیر عمرو تنها توانست زخم کوچکی به سر حضرت رسانده باشد.

چنان گرد و خاکی به پا شده بود که دیگر چیزی دیده نمی شد. هر دو صف منتظر بودند تا ببینند عاقبت این جنگ تن به تن به کجا ختم می شود. تا این که صدای رسای علی علیه السلام به تکبیر بلند شد و همه دانستند که علی علیه السلام عمرو را کشته است. در این هنگام بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله و همه مسلمانان با هم چنان یکصدا تکبیر گفتند که از صدای آنها، مشرکان در آن سوی خندق به خود لرزیدند.

و آن چهار پهلوانی که همراه عمرو از خندق گذشته و به این سوی آمده بودند تا کشته شدنِ عمرو را دیدند به سوی خندق دویدند و گریختند که در این میان یکی از آنها که نوفل بن عبداللّه نامیده می شد، با اسبش به خندق افتاد و مسلمانان دیدند که اسبش نمی تواند از خندق بیرون جهد، او را سنگباران کردند. نوفل بن عبداللّه که خود را در وضع دشواری می دید از مسلمانان التماس کرد که اگر می خواهید مرا بکشید به صورتی بهتر از این بکشید، یکی از شما فرود آید تا با وی بجنگم!

علی علیه السلام پایین رفت و با یک ضربت او را نیز کشت و سه جنگجوی دیگر به آن سوی خندق گریختند.

پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: آنها دیگر جرأت جنگ با ما را نخواهند داشت.

توضیح: پس از این پیروزی بسیار درخشان، برتری مسلمانان بر دوست و دشمن و بی طرف آشکار شد و همگان کم و بیش دانستند که اسلام در دل انسان های آگاه و مؤمن چنان رسوخ کرده است که افول ناپذیر است و دیگران چاره ای جز این ندارند که اسلام و مسلمانان را باید به رسمیت بشناسند و به هر صورتی که شده با آن کنار بیایند و فکر نابودی اسلام را از سر خود بیرون کنند.

پیامبر اسلام از شجاعت و رشادتی که علی در جنگ خندق از خود نشان داد و برای نشان دادن اهمیت کاری که او در این جهاد بزرگ انجام داد، پیوسته می گفت:

«لَضَرْبَةُ عَلِی فی یوْمِ الْخَنْدَق اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلَینِ / همانا که یک ضرب علی در جنگ خندق از عبادت جنّ و انس برتر بود.»

ز تیغ علی عمرو چون کشته گشت * فلک نامه دولتش در نوشت

رسول خدا گفتش از یکدلی * که در روز خندق، مصاف علی

بِهْ از هر عمل کاندرین روزگار * کنند اهل دین تا به روز شمار

و عبداللّه بن مسعود آیه بیست و پنجم از سوره احزاب را چنین قرائت می کرد:

«وَ کفَی اللّه الْمُؤْمِنینَ الْقِتالَ [بِعَلی] وَ کانَ اللّه قَویا عَزیزا / خداوند مؤمنان را در جنگ [با علی] کفایت کرد که خدا بسیار نیرومند و شکست ناپذیر است.»

حرف و حدیث در حول و حوش جنگ احزاب بیشتر از این است که گفته شد. برای تفصیل و توضیح بیشتر، و نیز برای دیدن مستندات تاریخی، حدیثی و تفسیری اخبار، می توان به منابع زیر مراجعه کرد: 1. محمّد ابراهیم آیتی، تاریخ پیامبر اسلام / 378 - 407؛ عبدالمجید معادیخواه، تاریخ اسلام (عصر بعثت) / 541 - 590؛ سید جعفر مرتضی عاملی، سیرت جاودانه (ترجمه و تلخیص کتاب الصحیح من سیرة النبی الاعظم صلی الله علیه و آله ) / 511 - 703؛ محمّد صالح کشفی، مناقب مرتضوی / 386 - 390.

اخلاص عمل

جلال الدین محمّد مولوی قرائتی اخلاقی و عارفانه از جهاد مولا علی علیه السلام در جنگ احزاب دارد که بی نقلِ آن حکایت جنگ خندق و داستان شجاعت مرتضی علی علیه السلام در این باب بی گمان، ناقص و نارسا خواهد بود. ایشان در مثنوی معنوی(44) می نویسد:

از علی آموز اخلاص عمل

شیر حق را، دان مطهّر از دغل

در غزا، (45) بر پهلوانی دست یافت

زود شمشیری برآورد و شتافت

او خدو (46) انداخت در روی علی

افتخار هر نبی و، هر ولی

آن خدو زد بر رخی که روی ماه

سجده آرد پیش او، در سجده گاه

در زمان انداخت شمشیر، آن علی

کرد او اندر غزایش کاهلی

گشت حیران آن مبارز، زین عمل

وز نمودن عفو و رحمت بی محل...

گفت: بر من، تیغ تیز افراشتی

از چه افکندی مرا، بگذاشتی؟

گفت: من تیغ از پی حق می زنم

بنده حقّم، نه مملوک تنم

شیر حقّم، نیستم شیر هوا

فعل من بر دین من، باشد گوا

رَختِ خود را، من ز ره برداشتم

غیر حق را، من عدم انگاشتم

من چو تیغم، پُر گهرهای وصال

زنده گردانم، نه کشته در قتال

خون نپوشد، گوهر تیغ مرا

باد از جا کی بَرَد میغ مرا

که (47) نیم، کوهم ز حلم و صبر و داد

کوه را، کی در رباید تندباد؟

آن که از بادی رود از جا، خسیست

زان که باد ناموافق، خود بسیست

باد خشم و، بادِ شهوت، بادِ آز (48)

بُرد او را، که نبود اهل نماز

خشم، بر شاهان، شه و ما را غلام

خشم را هم بسته ام، زیر لگام

تیغ حلمم، گردن خشمم زَدَست

خشم حق، بر من چو رحمت آمدست

زاجتهاد و از تحرّی (49) رسته ام

آستین بر دامن حق بسته ام

چون که حُرّم، (50) خشم کی بندد مرا؟

نیست اینجا جز صفات حق، درآ

چون خدو انداختی در روی من

نفس جنبید، و تبه شد خوی من

نیم بهر حق شد و نیمی هوا

شرکت اندر کار حق، نبود روا

تو نگاریده (51) کفِ مولی ستی

آنِ حقّی، کرده من نیستی

نقش حق را هم، به امر حق شکن

بر زُجاجه (52) دوست، سنگ دوست زن

گبر این بشنید و شد نوری پدید

در دل او، تا که زُنّاری بُرید

گفت: من تخم جفا می کاشتم

من تو را نوعی دگر پنداشتم

تو ترازوی اَحد خو بوده ای

بَلْ زبانه هر ترازو بوده ای

من غلام آن چراغ چشم جو

که چراغت روشنی پذرفت (53) از او

من غلام موج آن دریای نور

کو چنین گوهر برآرد در ظهور

تیغ حِلم، از تیغ آهن تیزتر

بَل ز صد لشکر، ظفرانگیزتر

آن که او تن را بدینسان پی کند

حرص میری و خلافت، کی کند؟

زان به ظاهر کوشد اندر جاه و حُکم

تا امیران را نماید راه و حکم

تا امیری را دهد جانی دگر

تا دهد نخل خلافت را ثمر

ای علی، که جمله عقل و دیده ای

شمّه ای واگو از آنچه دیده ای

بازگو دانم، که این اسرار هوست

زان که بی شمشیر کشتن، کار اوست

راز بگشا ای علی مرتضی

ای پس از سوء القضا، حسن القضا

در شجاعت، شیر ربّانیستی

در مروّت، خود که داند کیستی؟

چون تو بابی آن مدینه علم را

چون شعاعی، آفتاب حلم را

باز باش ای باب، بر جویای باب

تا رسند از تو قُشور (54) اندر لُباب (55)

زین سبب پیغمبرِ با اجتهاد

نام خود و آن علی مولا نهاد

گفت: هرکس را منم مولا و دوست

ابن عمّ من علی، مولای اوست

کیست مولا، آن که آزادت کند

بندِ رقّیت (56) ز پایت بَر کند

چون به آزادی، نبوّت هادی است

مؤمنان را ز انبیا، آزادی است

ای گروه مؤمنان، شادی کنید

همچو سرو و سوسن، آزادی کنید

جوانمردی و رادی

مولای رادمردان هنگامی که عمرو بن عبدود را کشت، به لباس های فاخر و تجهیزات جنگی او دست نزد. برخلاف پهلوانان عرب که پس از کشتن حریف، او را لخت و عور می کردند و برخی حتّی از سر عداوت و دنائت، مقتول را مُثله می نمودند، قهرمان با فتوّتِ اسلام، هرگز حریم حریف را نشکست و او را بسیار محترمانه در میدان رها کرد. عمر بن خطّاب به حضرت علی علیه السلام اعتراض کرد و گفت: چرا لباس هایش را نکندی که زره اش سه هزار می ارزید و مانند آن در میان عرب پیدا نمی شد. پاسخ داد: شرمم آمد که لختش کنم.

وقتی که خواهر عمرو بن عبدودّ به بالای سر جنازه برادرش رسید و او را با لباس های گران بهایش دید، بی اختیار گفت: «ما قَتَلَهُ اِلاّ کفْوٌ کریمٌ / قاتل برادرم همآوردِ بزرگواری بوده است.» و پرسید که برادرم را چه کسی کشته است؟ پاسخ دادند: علی بن ابی طالب. خواهر عمرو بن عبدودّ تا نام علی علیه السلام شنید با افتخار گفت:

«قاتله کفْوٌ کریمٌ / قاتل برادرم همآورد بزرگواریست.» و اضافه کرد: برادرم خود همیشه آرزو می کرد، روزی که بالاخره کشته می شود به دست مرد کریمی کشته شود، و سپس در رثای برادر مقتولش مرثیه ای سرود به این ترتیب:

لو کانَ قاتلُ عَمروٍ غیر قاتِله * لکنتُ اَبکی علیه آخرَ الابدی

لکنَّ قاتلَه مَن لایعابُ به * مَن کانَ یدعی قدیما بیضةَ البلدی

- اگر قاتل برادرم غیر از علی بود، تا ابد برایش می گریستم، ولی قاتل برادرم مردی است که بر او عیبی نیست و کسی است که از قدیم، بزرگ مرد شهر و ماه مکه خوانده شده است.

افزون بر این مرثیه، خواهر عمرو بن عبدودّ مرثیه بلند دیگری نیز دارد که در آن بیش از آن که در مرگ برادرش بنالد، به قاتل برادرش - یعنی حضرت علی علیه السلام - می بالد و فتوّت و جوانمردی مولا علی علیه السلام را می ستاید. (57)

جوانمرد اگر راست خواهی ولیست * کرم، پیشه شاه مردان علیست (58)

فاتح خیبر

یهودیان با خیانت و پیمان شکنی و با پیوستن به مشرکان مکه در جنگ احزاب، موجودیت و امنیت مسلمانان را در مدینه تهدید می کردند و همچنان ملجاء و امید مشرکان مکه بودند تا در فرصتی دیگر دوباره جنگ احزابی دیگر راه بیاندازند. آنان دارای دژها و قلعه های مستحکم و تو در تویی بودند که به وجودشان می نازیدند و از میان آنها قلعه خیبر از شهرت بیشتری برخوردار بود. منافقان مدینه همه جا شایع کرده بودند که خیبر دژی تسخیرناپذیر است.

پیامبر اسلام در سال هفتم هجری مسلمانان را برای گشودن قلاع خیبر بسیج کرد و در ماه صفر همان سال به سوی قلعه هایی که تعداد آنها از ده قلعه نیز گذشته و برخی از قلعه ها نیز خود به چندین قلعه تقسیم می شد، به راه افتاد. ناشناخته و صعب العبور بودنِ راه های رسیدن به قلعه ها کار مسلمانان را سخت تر می کرد. به هر ترتیبی بود، سپاه اسلام خود را به نزدیک قلعه ها رسانید.

پس از تدبیرهای دقیق و حساب شده و پس از مبارزه های جانانه بسیاری از قلعه ها با رشادت های مسلمانان فتح شد. امّا چندین دژ دیگر به ویژه دژ اصلی که گویا «ناعم» نامیده می شد، همچنان تسخیرناپذیر می نمود. یک بار یکی از سرداران مسلمانان به این قلعه نزدیک شد که به صورت دلخراشی به شهادت رسید. سردار شهید، محمود بن مَسْلَمَه نامیده می شد که مرحب خیبری از بالای قلعه آسیا سنگی را به روی او انداخت که زجرکشش کرد.

نخست ابوبکر بن ابی قحافه با سپاهی مأمور گشودن قلعه شد که ناکام ماند. هرچند که در این راه سخت کوشید امّا کاری از پیش نبرد. پس از او عمر بن خطّاب با سپاهی به سوی قلعه شتافت که وی نیز به رغم تلاش و کوشش بسیار شکست خورد. سپس سرداری از میان انصار پرچم را به دست گرفت تا بلکه او بتواند از این بن بست راهی به قلعه باز کند. وی نیز با تمام تلاشی که داشت، راه به جایی نبرد. جنگجویان یهودی به فرماندهی حارث که ابوزینب نیز خوانده می شد، میدان دار معرکه بودند. آنان با اطمینان به تسخیرناپذیری خیبر عرصه را به مسلمانان تنگ می کردند و هر سرداری که از سپاه اسلام پا پیش می گذاشت، به عقب می راندند.

افزون بر حارث، یهود را دو سردار دیگر به نام های مرحب و برادرش یاسر هم بودند که هرگاه فرصتی می یافتند به جان مسلمانان می افتادند تا آنجا که توانستند بیست و هشت رزمنده دلیر از مسلمانان را بکشند که اینک نامشان به عنوانِ شهدای غزوه خیبر در تاریخ ثبت است. این همه با وجود صدها مجروحی که در میان مسلمانان افتاده بودند، با آن سه شکست پی در پی که ما با اشارتی از آنها گذشتیم، دست به دست هم داده بودند تا یهودیان را مغرور و بسیاری از مسلمانان را مرعوب سازند.

فردا، روز پیروزی

مسلمانان در شرایطی بس دشوار و حسّاس به سر می بردند. چندین شبانه روز بود که در میان خوف و رجا نفس می کشیدند. روزها را با جنگ و گریزهای طاقت فرسا به شب می رساندند و شب ها را برای پیش گیری از شبیخون دشمن در بیدارباش و نگهبانی سحر می کردند. پس از آن که آن سه سردار نیز هیچ یک نتوانستند گامی به پیش برند، اندوه و غصّه در صورت مسلمانان موج می زد. یک چشم مسلمانان به آسمان برون و چشم دیگرشان به جمال رسول اللّه صلی الله علیه و آله دوخته شده بود، به این امید که «دستی از غیب برون آید و کاری بکند.»

امّا حضرت حبیب اللّه صلی الله علیه و آله را حالی دیگر؛ و اندیشه هایی برتر بود. او در راهی که پیش گرفته بود هرگز تردیدی نداشت. دل دریایی اش با ایمان و امیدی وصف ناپذیر در جوش و خروش بود، تا این که در شبی همچنان هراس انگیز، زبانِ بشارتْ بیان خود را به سخن برگشود. ضمن این که فردا را با صراحت «روز پیروزی» می نامید، سرفصل فتح و فیروزی را چنین سرود:

«لاَُعْطینَّ هذِهِ الرَّایةَ غَدا رَجُلاً یفْتَحُ اللّه عَلی یدَیهِ، یحِبُّ اللّه وَ رَسُولَهُ، وَ یحِبُّهُ اللّه وَ رَسُولُهُ، کرّارٌ غَیرُ فَرّار / فردا پرچم اسلام را به دست کسی خواهم سپرد که خدا با دستان او راه پیروزی را خواهد گشود، او خدا و پیامبرش را دوست می دارد و خدا و پیامبرش نیز او را دوست می دارند، او پی در پی حمله می کند و هرگز از میدان نمی گریزد.» (59)

و آن شب را تا سحر همه از خود می پرسیدند که او کیست و چه کسی می تواند باشد؟ در اینجا عنان قلم را به دست کسی می سپارم که عمری را در تاریخ اسلام کار کرده و حاصل کارهایش را با قلمی رسا و اندیشورانه منتشر ساخته است، استاد معادیخواه - حفظه اللّه و ابقاه - می نویسد:

«ناگهان سخن پیامبر صلی الله علیه و آله سکوت را شکست و روزنه ای از نشاط و امید را در دلِ یاران گشود. در کلام محمّد صلی الله علیه و آله در آن شب سیاه نشان از فردایی چنان روشن بود که پرتو آن با برق امید دل ها را روشنگر شد و روشنی از دل ها بر چهره ها و نگاه ها پرتوی افکند...

تردیدی ندارم که آن دم که یاران به آن سخنِ کوتاه گوش می سپردند همه علی علیه السلام را در اندیشه مجسّم می دیدند. اینویژگی ها بیش از هرکس در او دیده می شد. با این همه، بودند کسانی که تمایل نداشتند این حقیقت روشن فاش شود. هرچند علی علیه السلام را همه محترم می شمردند، امّا او در چشم همه یاران پیامبر صلی الله علیه و آله یکسان نمی درخشید. شماری از دیدنِ او لذت می بردند، شماری دچارِ رشک بودند، شماری هم او را کین می ورزیدند. طبقه بندی یارانِ پیامبر صلی الله علیه و آله با این معیار، در این فرصت نمی گنجد. اینک به همین بایدمان بسنده کرد که آن شب را یاران پیامبر صلی الله علیه و آله با انتظاری تلخ و شیرین به سر بردند. آن چه بددلان را خوشحال می کرد، بیماری علی علیه السلام بود. او از دردِ چشم رنج می برد و چندی بود که جای خالی او در صحنه پیکار حس می شد. طبیعی است که شماری از بددلان و حسودان به خود دل خوشی می دادند که مقصودِ پیامبر صلی الله علیه و آله در این سخن ها شخصیتی است جز علی علیه السلام ، برای آنان مهم همین بود که علی علیه السلام نباشد، هرکه باشد چندان اهمیتی ندارد.

فردا با سر زدنِ خورشید فرا رسید. همه در انتظار بودند که پرچم به چه کسی سپرده می شود. ناگهان از این پرسش پیامبر صلی الله علیه و آله غوغایی برخاست. آن حضرت پرسیدند: علی علیه السلام کجاست؟ کاش می شد آن صحنه را درست ترسیم کرد! دریغا! که صحنه هایی چنین، در لابه لای سطرهای نوشته پنهان اند. این صحنه ها، همه جولانگاه خرد - و تخیلِ خردپذیر - در تاریخ شناسی به شمارند.

بیش از این ننوشته اند که پیامبر صلی الله علیه و آله به سراغ علی علیه السلام فرستادند. او از بیماری چشم رنج می برد و گفت: از دیدنِ دشت و کوه ناتوانم. پیامبر صلی الله علیه و آله به دیدار علی شتافتند و به او گفتند: چشم بگشای. او چشم بگشود و پیامبر صلی الله علیه و آله با آب دهان آن را بهبودی معجزه آسا بخشید. چنان که از علی علیه السلام - سال ها پس از رحلتِ پیامبر صلی الله علیه و آله - روایت است که تا این دم به دردِ چشم دچار نشده ام.

پیامبر صلی الله علیه و آله پرچم را به علی علیه السلام سپردند و سپاهی را همراه او به میدان فرستادند و دعای خود را بدرقه راه شان کردند. نخست حارث - برادرِ مرحب - به مصافِ شان آمد. او را چنان هیبت و آوازه ای بوده است که چون رخ نمود، مسلمانان یک دم پس نشستند. علی علیه السلام استوار بر جای ماند و پس از مبادله چند ضربه میانِ او و حارث، حارث از اسب فرو افتاد و با طنینِ تکبیر سپاه اسلام لرزه ای در آن سرزمین پدید آمد». (60)