هدايتگران راه نور
زندگانى امام على بن ابيطالب ‏عليه السلام

آية الله سيد محمد تقى مدرسى
مترجم : محمد صادق شريعت

- ۴ -


ارزيابى امام از شيخين‏

امام على‏عليه السلام در روزگار خلافت شيخين (ابوبكر و عمر) چگونه‏زيست؟ و چگونه با آنان برخورد كرد؟

آن‏حضرت با شكيبايى تمام، تا آنجا كه توانست درجهت اصلاح‏اوضاع كوشيد و به پرورش نسلى از انقلابيون مكتبى كمر بست و براى‏رويارويى با انحرافات اجتماعى و نيز برخورد با جناح بنى اميّه كه‏موذيانه و به آهستگى براى تصاحب مشاغل حكومتى تلاش مى‏كردند،نيروى فشار تشكيل داد.

على‏عليه السلام در خطبه معروف "شقشقيه" اين اوضاع را دقيقاً توصيف‏كرده است. ما در اينجا تنها به فرازهايى از اين خطبه اشاره مى‏كنيم كه‏درعين ايجاز مى‏تواند به عنوان دايرةالمعارفى تاريخى مورد بسطوگسترش قرار گيرد.

امام‏عليه السلام در اين خطبه يادآور مى‏شود كه ابوبكر، خلافت را چونان‏جامه‏اى دربر كرد درحالى كه خود مى‏دانست من بدان سزاوارترم.

چرا كه من چون قطب وسط آسياب خلافت و همچون قلّه‏اى هستم كه‏سيلها از آن جارى مى‏شوند و چنان بلند است كه هيچ پرنده‏اى را ياراى‏رسيدن بر فراز آن نيست. امّا من بر آن پرده‏اى فكندم. چرا؟! چون به دونكته مى‏انديشيدم : ياجلو افتم درحالى كه يار و ياورى ندارم و يا آنكه‏كنار بكشم و بر تاريكى كورى كه بسيار هم به طول مى‏انجاميد و پيران رافرسوده و جوانان را پير مى‏ساخت ومؤمن را زجركش و به چنان دردورنجى گرفتار مى‏كرد، شكيب ورزم؟

على‏عليه السلام در اين خطبه مى‏فرمايد : (38)

"بدان كه به خدا فلانى (پسر ابو قحافه) خلافت را چون جامه‏اى‏دربر كرد حال آنكه مى‏دانست جايگاه من نسبت به خلافت همچون‏جايگاه قطب وسط آسياب است. سيلها از من جارى مى‏شود و هيچ‏پرنده‏اى به قلّه من بال نمى‏سايد. پس جامه خلافت را رها كردم و از آن‏پهلو تهى نمودم و در كار خود انديشيدم كه آيا با دستى بريده (بى ‏يار و ياور) حمله كنم يا آنكه بر تاريكى كورى، شكيب ورزم؟ ظلمتى كه درآن پيران فرسوده و جوانان پير مى‏شوند ومؤمن در آن رنج مى‏برد تا آن‏وقت كه خدايش را ديدار كند".

آنگاه امام‏عليه السلام بيان مى‏كند كه در اين شرايط صبر را به هدايت‏وخردمندى نزديكتر ديدم. پس درحالى كه خار در چشم و استخوان درگلو بود، صبر را پيشه كردم.

چرا؟ چون حضرت مى‏ديد ميراث خلافتى را كه پيامبر براى او برجاى نهاده، به تاراج رفته است. اوضاع بدين منوال پيش مى‏رفت كه‏ناگهان خليفه اوّل از دنيا رفت و عمر را به جانشينى خود برگزيد.

امام با اشاره به اين ماجرا، مى‏پرسد : چگونه ابوبكر در زمان حيات‏خود از خلافت بارها استعفا كرد امّا بعد حتّى پس از مرگش بدان چنگ‏آويخت؟ آرى اين معاهده‏اى بود ميان او و عمر، تا خلافت را ميان خودتقسيم كنند.

امام در نهج‏البلاغه در اين باره مى‏فرمايد :

"پس ديدم كه صبر كردن خردمندى است. آنگاه شكيب ورزيدم‏درحالى كه چشمانم را خار و گلويم را استخوان گرفته بود. ميراث خود راتاراج رفته مى‏ديدم تا آنكه اوّلى (ابوبكر) راه خود را به آخر رسانيدوخلافت را پس از خود به فلانى (عمر بن خطّاب) آويخت".

آنگاه امام‏عليه السلام به شعر اعشى تمثل جسته، مى‏فرمايد :

"شتّان ما يومىِ على كورها

ويومُ حيّان اخى جابر"

چه فرق است ميان من كه بر كوهان و پالان شتر سوار و به رنج سفرگرفتارم با روز حيان برادر جابر كه از مشقّت سفر آسوده است.

"شگفتا! او در زمان حياتش فسخ بيعت مردم را درخواست مى‏كردامّا در واپسين روزهاى عمرش خلافت را به عمر اختصاص داد. درحقيقت‏اين دو خلافت را مانند دو پستان شتر ميان خويش تقسيم كردند".

آنگاه على‏عليه السلام به توصيف شخصيّت خليفه دوّم پرداخته، مى‏گويد :

"عمر، خلافت را در جايگاهى خشن و ناهموار قرار داد چنان كه اگرزخمى به آن مى‏زد، زخمش كارى و عميق مى‏شد و اگر به او نزديك مى‏شدلمس كردنش سخت و دشوار بود. لغزشهايش فراوان و پوزش خواهى‏اش‏بسيار بود. در زمان او حكومت چونان شترى سركش شده بود كه اگرمهارش را سخت مى‏كشيدند و رها نمى‏كردند بينى شتر مى‏شكافت و اگر به‏حال خود واگذارش مى‏كردند در پرتگاه مرگ فرو مى‏افتاد. حكومت به‏چنين اوضاع نابسامانى گرفتار آمده بود نه شدّت عمل در آن مفيد واقع‏مى‏شد كه براى مردم زيان آور بود و نه سهل‏انگارى و مسامحه سودى دربرداشت كه اوضاع را بيش از پيش آشفته‏تر مى‏ساخت."

چنين به نظر مى‏رسد كه امام مى‏خواهد بدين نكته اشاره كند كه نرمش‏وسختگيرى عمر كافى نبود و همچنين در وقت مناسبى اعمال نمى‏شد.بلكه در جايى كه بايد نرمش به خرج مى‏داد سخت مى‏گرفت و در جايى‏كه مقام اقتضاى شدّت عمل داشت، نرمى و مدارا به خرج مى‏داد.

سپس حضرت به توصيف حال مردمى كه به اشتباه گرفتار آمدند و راه‏هدايت را از گمراهى باز نشناختند، پرداخته مى‏گويد كه سرپيچى نخست‏مردم، آنان را به حالت نفاق و سير در گمراهى سوق داد. امّا من در اين‏مدّت دراز و با وجود سختى اين حادثه شكيبايى را ترجيح دادم. آن‏حضرت‏در نهج‏البلاغه مى‏فرمايد :

"عمر خلافت را در جايى درشت و ناهموار قرار داد. زيرا او زبانى تندداشت و ملاقات با او رنج‏آور بود. لغزشهايش بسيار و پوزش خواهى‏اش‏نيز بى‏شمار بود. همراه آن مانند كسى بود كه بر اشترى سركش سوار شده‏بود كه اگر مهارش را سخت نگاه داشته رها نكند شتر پاره و مجروح شودو اگر مهار او را سست كند خود را به پرتگاه هلاكت بيفكند.

به خدا قسم مردم در زمان او گرفتار شدند و اشتباه كردند و در راه‏راست گام ننهادند و از حق دورى كردند. پس من با وجود درازى اين‏دوران و سختى اين حادثه شكيبايى اختيار كردم".

سپس على‏عليه السلام به شوراى شش نفرى كه از سوى خليفه دوّم تعيين شد،اشاره مى‏كند و مى‏فرمايد :

چه كسى درباره برترى من نسبت به ابوبكر ترديد روا داشت كه اين‏امر مرا همتاى كسانى قرار داده كه يا همپايه ابوبكرند و يا از او پايين‏تر؟!

البته امام باتوجّه به حفظ مصلحت دين در آن اوضاع بدين كار تن دادو بنابر تعبير خود آن‏حضرت "همچون پرنده‏اى درميان فوج پرندگان شدكه هرجا آنان مى‏نشستند او هم فرود مى‏آمد و هرجا كه آنان پروازمى‏كردند، او هم با آنان مى‏پريد".

امام در اين باره مى‏فرمايد :

"چون عمر هم درگذشت، كار خلافت را درميان جماعتى قرار داد كه‏مرا هم يكى از آنها گمان كرده بود. پس واى از آن شورا و مشورتى كه‏كردند! چسان در مقايسه من با ابوبكر ترديد كردند كه اينك هم رديف‏چنين كسانى شده‏ام؟! امّا من در فراز و فرود از آنها تبعيّت كردم".

آنگاه امام در ادامه سخنان خود به روزگار خلافت سوّمين خليفه‏اشاره مى‏كند كه ما در صفحات آينده به آن بخش از سخنان آن‏حضرت نيزخواهيم پرداخت.

خليفه دوّم چگونه كُشته شد؟

برخى از محقّقان بر اين عقيده‏اند كه : در پشت صحنه قتل خليفه دوّم‏دست حزب اموى در كار بوده است. بويژه آنكه عمر در اواخر دوران‏خلافتش بسيار بر آنان سخت گرفته بود. اين عمرو بن عاص است كه باافسوس و حسرت مى‏گويد : خداوند زمانى را كه در آن استاندار عمر بن‏خطّاب گشتم، نفرين كند. مغيره نيز بر عمر كينه مى‏ورزيد. چراكه عمرپس از متّهم ساختن او به زنا، وى را از استاندارى بصره عزل كرد و مغيره‏را بارها مورد خطاب قرار مى‏داد و به او مى‏گفت : به خدا قسم گمان‏نمى‏كردم كه ابوبكر بر تو دروغ بندد.

عبدالرحمن بن ابوبكر بر اين باور بود كه جفينه غلام سعد بن ابى‏وقاص‏در جريان قتل عمر شركت دارد و از طرفى سعد نيز با جناح امويّون‏خويشاوندى نزديكى داشت چراكه مادرش خواهر ابوسفيان بود.

در واقع عوامل و اسبابى كه مورّخان آن را پيش زمينه ترور عمر توسّطابولؤلؤ دانسته‏اند، سُست و بى‏پايه است و قابل نقد و بررسى است. زيراهمين كه مغيره، غلامش را كه خراج بر او مقرّر شده بود، رد كرد دليل آن‏نمى‏شود كه كمر به ترور عمر ببندد بلكه اين امر بايد وى را به ترورمولايش كه مستقيماً خراج را براى او مى‏برد، ترغيب مى‏كرده است.

چون حال عمر رو به وخامت گراييد، خلافت را درميان شورايى شش‏نفرى قرار داد. اعضاى اين شورا عبارت بودند از : على‏عليه السلام، عثمان،عبدالرحمن بن عوف، طلحه، زبير و سعد بن ابى وقاص.

از سرشت اين شورا و نيز از وصيّت عمر پرواضح بود كه راى سه نفرى‏كه عبدالرحمن بن عوف درميان آنها بود، پذيرفته مى‏شد و بديهى بود كه‏عبدالرحمن، داماد خويش يعنى عثمان را بر ديگران ترجيح مى‏داد. ازسويى خليفه دوّم، جانشين خود را با مهارت و زيركى بسيار انتخاب كرده‏بود و شايد علّت اين امر همان نگرانيهاى گذشته وى از انتقال قدرت به‏دست على‏عليه السلام بود. عمر بخوبى مى‏دانست كه اگر ستاره على در آسمان‏خلافت درخشيدن گيرد، ديگر هيچ ستاره‏اى در برابر او فروغى نخواهدداشت. آيا مگر عمر نبود كه وقتى صفات آن شش تن را بر مى‏شمرد، هريك را به صفات ناپسندى ياد مى‏كرد مگر على را. او درباره آن‏حضرت‏مى‏گفت : به خدا خلافت حقّ توست اگر اهل شوخى و مزاح نمى‏بودى. به‏خدا سوگند اگر تو ولايت آنان را عهده‏دار گردى، ايشان را براه آشكار حقّ‏و طريق‏راست رهنمون شوى. در واقع خلافت على‏عليه السلام تمام اصول‏وپايه‏هايى را كه دو خليفه پيشين بنيان نهاده بودند، از هم مى‏پاشيد.

و چه بسا به همين خاطر بود كه امام شرط عبدالرحمن بن عوف را كه‏به آن‏حضرت پيشنهاد داده بود كه به سيره شيخين عمل كند تا وى را به‏خلافت برگزينند، رد كرد.

چون كار خلافت به نفع عثمان انجام پذيرفت، على‏عليه السلام از بيت‏الشورى بيرون آمد و فرمود : "ما اهل بيت نبوّت و معدن حكمت و اَمان‏مردم روى زمين و وسيله نجات براى كسانى هستيم كه ما را طلب كنند.ما را حقّى است. اگر آن را به ما دهند خواهيم گرفت و اگر ما را از آن منع‏كردند بر كفل شترها سوار مى‏شويم". (39)

آنگاه روى به عبدالرحمن بن عوف كرد و گفت :

"اين نخستين روزى نيست كه شما بر ما چيره مى‏شويد. پس شكيبايى‏زيبا وپسنديده است و خداوند بر آنچه شما توصيف مى‏كنيد، يارى گرفته‏شده است. به خدا سوگند او (عثمان) را به خلافت تعيين نكردى مگربدين خاطر كه آن را به تو باز گرداند". (40)

و نيز فرمود : "اى مردم! شما خود مى‏دانيد كه من از ديگرى به‏خلافت سزاوارترم. امّا اكنون مى‏بينيد كه كار به كجا كشيده است. پس به‏خدا سوگند خلافت را به ديگرى مى‏سپارم تا زمانى كه امور مسلمانان‏بسامان باشد و جز بر من ستم نرود و اين كار تنها براى درك پاداش و فضل‏آن و براى بى‏رغبتى به مال و زينت دنياست كه شما براى رسيدن بدان بايكديگر به رقابت پرداخته‏ايد". (41)

توطئه بنى اميّه

اگرچه موازنه قدرت در اواخر روزگار خلافت عمر، به نفع جناح اوّل‏پيش مى‏رفت امّا اين امر در زمان خليفه سوّم با ركود مواجه شد. چراكه‏پس از موفقيّت خط امويّون و رسيدن آنان به قدرت، اينك مصلحت‏حزب اموى مدّنظر بود. پس از آنكه يكى از افراد بنى اميّه به خلافت‏رسيد، آنها تلاش كردند نقش خود را در ترور عمر پنهان كنند و تنهاكسانى را به جرم قتل عمر بكشند كه به حزب و به خط آنان بستگى‏ندارند!

بدين ترتيب دستيابى بنى اميّه به قدرت در روزگار عثمان، امرى‏بيرون از منطق رويدادهاى آن زمان نبود. ستاره‏اقبال خليفه‏سوّم براى‏آنان‏نيز بخت بلندى به همراه داشت. شايد سوّمين شرطى كه عبدالرحمن بن‏عوف به امام‏عليه السلام پيشنهاد كرد و آن‏حضرت آن را نپذيرفت و عثمان بدان‏شرط گردن نهاد، همان ابقاى امتيازات بنى اميّه و از جمله ابقاى معاويه‏بر ولايت شام بود. خليفه دوّم به هنگام مرگ به عثمان گفت : بر فرض كه‏من خلافت را به تو سپردم، قريش را مى‏بينم كه به خاطر هوادارى از توخلافت را به گردنت مى‏اندازند. آنگاه تو بنى اميّه و بنى معيط را برگرده‏مردم سوار مى‏كنى و آنان را در غنايم بر ديگران مقدّم مى‏دارى پس گروهى‏از گرگان عرب بر تو هجوم آورده و تو را در بسترت به قتل مى‏رسانند. به‏خدا اگر من چنين كنم تو نيز چنان خواهى كرد و اگر تو اين كنى كه من گفتم‏آنان هم با تو چنان رفتار كنند. آنگاه موهاى جلوى پيشانى عثمان را به‏دست گرفت و به وى گفت : هرگاه چنين اتفاقى افتاد آنگاه سخن مرا به يادآر.(42)

يكى از مورّخان، اوضاع حاكم بر جامعه اسلامى درعهد خلافت‏عثمان را چنين توصيف مى‏كند : عثمان بنى اميّه را برگرده مردم سوار كردو ولايت را به دست آنان، سپرد و زمينهايى را كه از راه خراج به دست‏حكومت افتاده بود، تحت تصرّف آنها قرار داد. در زمان خلافت عثمان،سرزمين ارمنستان به تصرّف مسلمانان درآمد و عثمان خمس آن سرزمين‏را گرفت و تمام آن را به مروان بخشيد.

روزى عبداللَّه بن خالد بن اسيد، از عثمان حلّه‏اى - جامه‏اى - خواستارشد امّا عثمان به جاى آن چهارصد هزار درهم به وى بخشيد و خلافت‏خود را با بازگرداندن "حكم بن ابى‏العاص" و فرزندان و خانواده‏اش به‏مدينه، پس از آنكه پيامبرصلى الله عليه وآله آنان را از آن شهر بيرون رانده بود، آغازكرد. حال آنكه رسول خدا هرگز شفاعت كسى را درباره آنان نپذيرفته بودچنان كه ابوبكر و عمر هم از برگرداندن آنان به مدينه و پذيرش‏ميانجيگرى شفاعتگران درباره آن، سرباز زده بودند.

مسلمانان اين عمل عثمان را به شدّت محكوم كردند امّا عثمان به‏اعتراض آنان وقعى ننهاد و پس از چندى حَكَم را مأمور گرفتن وجوهاتى‏به نام قضاعه كه مبلغى حدود سيصدهزار درهم بود گردانيد، و تمام آن‏صدقات را به خود حَكَم بخشيد!

چنانكه ابن ابى الحديد گفته است : يكى ديگر از اقدامات عثمان اين‏بود كه زمينى را كه پيامبرصلى الله عليه وآله در محل بازار مدينه كه "هزون" خواندمى‏شد به مسلمانان صدقه داده بود، از ايشان باز پس گرفت و آن را به‏حرث بن حكم برادر مروان بخشيد.

وى مى‏افزايد : عثمان فدك را كه از آنِ فاطمه زهراعليها السلام بود و نيز تمام‏چراگاههاى اطراف مدينه را به مروان بخشيد و چهارپايان بنى اميّه ازآنها استفاده مى‏كردند و نيز تمام غنايمى را كه از فتح آفريقا آمده بود به‏برادر رضاعى‏اش، عبداللَّه بن سرح، بخشيد.

همچنين وى در روزى كه دخترش اُمّ‏ابان را به همسرى مروان درآورده‏بود، دويست هزار به ابو سفيان بن حرب و صدهزار به مروان بخشيد.درپى اين اقدام، زيد بن ارقم رئيس بيت‏المال با كليدهايش به نزد عثمان‏آمد و كليدها را پيش روى او گذاشت و گريست. عثمان از او پرسيد : آيااگر من بدين وسيله صله رحم مى‏كنم، تو بايد گريه كنى؟! زيد پاسخ داد :من بدين خاطر نمى‏گريم زيرا گمان مى‏كنم كه تو اين اموال را در عوض‏مالهايى كه در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله انفاق كرده بودى، از آنِ خودساخته‏اى. به خدا قسم اگر تو حتّى صد درهم بر مروان بخشش كنى، اين‏مبلغ براى او بسيار زياد است. عثمان به وى گفت : كليدها را بگذار و بروتا كسى را به جاى تو پيدا كنم.

انقلاب قهرآميز

بنى اميّه چنگالهاى خود را در حكومت فرو برده بودند. آنان اموال‏مسلمانان را تاراج مى‏كردند و با آنها پايه‏هاى حزب سياسى و نيروى‏نظامى خويش را استوار مى‏ساختند. نفوذ سياسى آنان در پيش از ظهوراسلام و نيز گستردگى روابطشان با نيروهاى سياسى و نظامى موجود درجزيرةالعرب و برخوردارى آنان از تجارب سياسى فراوان و نيز وجودضعف در برخى از رهبريهاى اسلامى به آنان فرصت مى‏داد تا به راحتى‏رشد كنند. همين عوامل سبب شده بود تا آنان از افكار و سنّتهاوارتباطاتشان و بلكه اسكلت رهبرى خود در طى دورانى كه به ظاهر ازقدرت بركنار بودند، اگرچه گهگاه در آن دخالت مى‏كردند، به شدّت‏محافظت كنند.

آرى، ابوسفيان رهبر امويّون در دوران جاهليّت ومرشد آنان درروزگار حاكميّت اسلام روزى به ديدار خليفه سوّم رفت ودريافت كه‏دوروبر او همه از بنى اميّه هستند. وى كه بينايى‏اش را از دست داده بود ازكسى كه در كنارش نشسته بود پرسيد : آيا غريبه‏اى در اين مجلس حضوردارد؟ چون جواب منفى شنيد واطمينان يافت، نكته‏اى را كه در خاطرش‏خلجان مى‏كرد برزبان آورد وخطاب به قومش گفت : اى بنى عبدالدار!حكومت‏را دو دستى‏بگيريد چونان‏كه كودكان توپ‏را مى‏گيرند. پس سوگندبه كسى كه ابوسفيان به او قسم ياد مى‏كند نه بهشتى است و نه دوزخى!

ناگهان على‏عليه السلام كه در گوشه‏اى از مجلس نشسته بود، برخاست وبه اوپرخاش كرد. ابوسفيان در پاسخ گفت : مرا نبايد مورد سرزنش قرار دادبلكه بايد كسى را سرزنش كرد كه مرا فريفت وگفت : در اين جمع‏بيگانه‏اى حضور ندارد!

هنگامى كه امواج انقلاب بر ضدّ تصرّفات بنى اميّه در روزگار خلافت‏عثمان اوج مى‏گرفت، روزى معاويه كه در حقيقت فرمانده نيروهاى‏بنى‏اميّه ودر ظاهر والى شام بود به گروهى از مهاجران بزرگ كه على‏عليه السلام‏وطلحه وزبير نيز در ميان آنان بودند، برخورد كرد وبديشان گفت :

"شما خود مى‏دانيد كه مردم به خاطر دستيابى به خلافت بايكديگر به‏ستيز برمى خاستند تاآنكه خداوند پيامبرش را برانگيخت ومردم باشاخصه‏هايى همچون سابقه، قدمت وجهاد از يكديگر متمايز شدند. هركدام كه به خلافت رسيدند، فرمان فرمانِ آنان بود وديگر مردمان تابع‏آنان بودند وچون آنان با جنگ وستيز درپى دنيا بودند خلافت از آنان‏گرفته شد وخداوند آن رابه كسان ديگر واگذاشت كه خداوند بر آوردن‏جانشين تواناست. همانا من در ميان شما پيرى را به جانشينى گماردم‏پس اگر از او اندرزپذيريد وبا وى مدارا كنيد در اين صورت خوش اقبالتراز او باشيد".(43)

حاضران مقصود معاويه را از اين سخنان بخوبى دريافتند. درواقع‏معاويه آنان را تهديد كرده بود كه اگر عثمان را يارى نكنند بزودى خودوحزبش براصحاب پيامبر خواهند شوريد. ابن ابى الحديد در اين باره‏چنين مى‏گويد :

از آن روز معاويه چنگالهاى خود را در خلافت فروبرد. چرا كه كشتن‏عثمان ذهن او را به خود مشغول داشته بود. به اين سخن او بنگريد كه‏مى‏گويد : چون آنان با جنگ وستيز درپى دنيا بودند، خلافت راگرفتندوخداوند هم آن رابه كسان ديگر واگذاشت. واو برآوردن جانشين‏تواناست. مقصود معاويه از جانشين دقيقاً خود اوست. از اين روهنگامى‏كه عثمان از وى طلب كمك كرد، دريارى كردن او تعلّل به خرج داد.(44)

حزب اموى آمادگى خود را براى ايجاد انقلابى عليه نظام اسلامى‏وبرپايى حكومت نوين جاهلى كه از دين به عنوان ابزارى جديد براى‏تحكيم قدرت استفاده مى‏كرد، كامل مى‏نمود.

مردم از هر گوشه وكنار و بويژه از كوفه وبصره ومصر گرد آمدند. ازهر كدام از اين شهرها هزار مرد مسلح رهسپار مدينه شدند تا خليفه سوّم‏را در فشار گذارند. كوفيان خواهان خلافت براى زبير بودند چنان كه‏بصريان به خلافت طلحه رغبت داشتند. دراين ميان مردم مصر هم‏هواخواه على‏عليه السلام بودند.

امام اگر چه با اقدامات عثمان موافق نبود امّا تمام تلاش خود را براى‏خاموش كردن اين جريان به كار بست. آن‏حضرت بسيار كوشيد تا اقدامات‏تباهكارانه بنى‏اميّه را اصلاح كند امّا اوضاع آنچنان از هم گسيخته بود كه‏تلاشهاى آن‏حضرت ثمرى در برنداشت.

حديثى كه در زير نقل مى‏شود مى‏تواند به عنوان گواهى بر موضع‏اصلاح گرايانه امام على عليه السلام مورد استناد قرار گيرد. به هر تقدير اين‏حديث نشانگر فشارهاى بنى‏اميّه بر خليفه سوّم است.

شايد آنان در انتظار وقوع حادثه ديگرى بودند يا آنكه رهبرى آنان كه‏در معاويه متجلّى مى‏شد، نقشه‏هايى براى كشتن خليفه كشيده بود به اين‏اميد كه در آينده بتواند با دستاويز قرار دادن قتل عثمان راه خود را براى‏دستيابى به قدرت هموار سازد.

در اين حديث آمده است :

شورشگران نامه‏اى به عثمان نگاشتند و وى را به توبه از كردار خوددعوت كردند. وبراى او قسم ياد كردند كه هرگز باز نمى‏گردند ودست ازوى بر نمى‏دارند تا وى حقوق خدايى آنان را بديشان بازپس دهد. عثمان‏احساس كرد كه اين جماعت در برآورده شدن خواسته‏هاى خود، بسيارجدّى هستند. از اين رو كسى را درپى على عليه السلام فرستاد. چون امام نزد وى‏آمد، عثمان گفت : ابوالحسن! مى‏بينى كه مردم چه كرده‏اند ومى‏دانى كه‏من نيز چه كرده‏ام. من برجان خود از اينان بيمناكم. به خدا سوگند آنان رااز آنچه كه ناخوش مى‏دارند معاف مى‏كنم وآنچه را كه مى‏خواهند از خودواز ديگران بديشان مى‏دهم اگر چه در اين راه خونم ريخته شود.

امير مؤمنان عليه السلام به او فرمود :

"مردم به دادگرى توبيش ازبه قتل رساندنت نيازمندند ومن اين‏جماعت را مى‏بينم كه جز به راضى شدن خودشان، خشنود نمى گردند. من‏بار اوّل بديشان قول دادم كه تو از تمام آنچه كه موجبات نارضايتى ايشان‏را فراهم ساخته‏اى، باز گردى. پس آنان را از تو دور و حقشان رامى‏دهم". عثمان گفت : تو را به خدا سوگند هم اينك حق آنان را بده. به‏خدا قسم من به هر چه كه تو بگويى عمل مى كنم.

على عليه السلام به سوى مردم رفت وفرمود :

"اى مردم! شما درپى حق خويش آمده‏ايد واينك از آن برخوردارگشته‏ايد. عثمان سخنان شما را در باره خود واطرفيانش قبول دارد واز تمام‏آنچه كه شما ناخوش مى‏داريد، باز مى گردد".

مردم گفتار امام را پذيرفتند وتصديق كردند. امّا گفتند : ما اين سخنان‏را مى‏پذيريم امّا براى ما از او پيمانى بگير. به خدا قسم ما تنها به سخن‏بدون عمل راضى نمى‏شويم.

على عليه السلام فرمود : اين پيمان را براى شما خواهم گرفت.

اين روايت چنين ادامه مى‏يابد كه پس از انعقاد اين معاهده، نامه‏اى‏كه از سوى خليفه سوّم ممهور به مُهر خود و خطاب به كار گزارانش بودنگاشته واز خانه خليفه خارج شد. عثمان در اين نامه كارگزارانش را به‏كمك خود وكشتن سران مخالفان فرا خوانده بود وبه آنان گفته بود كه‏خود را آماده جنگ مى‏كند ولشكرى بزرگ از بردگان كه از راه خمس به‏دست آورده بود، فراهم مى آورد.

شكّ وترديد مخالفان با ديدن اين نامه برانگيخته شد وموجب گشت‏تا دوباره به سوى عثمان باز گردند واز او خواستار شوند فوراً واليان را ازكاربركنار دارد يا آنكه خود از مقام خلافت استعفا دهد. عثمان در مقابل،نوشتن نامه را انكار وادعا كرد كه اين نامه توطئه‏اى عليه او بوده است.اگرچه بعيد هم نيست كه عوامل بنى اميّه در خانه عثمان، اين نامه را به‏اسم وى نگاشته باشند تا بدين ترتيب نسبت به او ايجاد شكّ وترديد كنند.بدينسان كه فتنه‏اى بزرگ پديد آمد.(45)

طوفان هرج ومرج وآشوب وزيدن گرفت وشورشيان بر مدينه تسلّطيافتند. على عليه السلام پس از فرو نشستن شعله‏هاى اين فتنه و كشته شدن عثمان‏اين واقعه را در دو كلمه خلاصه كرد :

"اگر به كشته شدن عثمان فرمان مى‏دادم، جزو قاتلان واگر از كشته‏شدن او ممانعت مى‏كردم، يار و ياور او تلقّى مى‏شدم".

ونيز افزود :

"من سبب كشته شدن او را براى شما بيان مى‏كنم : عثمان خلافت را به‏انحصار خود در آورد ودر آن استبداد به خرج داد وبد كرد كه چنين امرى‏را برگزيد و در آن استبداد به كار برد وشما نيز بى تابى مى‏كرديد. پس شمادر اين بى‏تابى بد كرديد وخداى را حكم ثابت‏است درباره كسى كه استبدادبه خرج داد وخود سرى كرد و كسى كه در كشتن او بى تابى نمود".(46)

مى‏توان فرمايش حضرت را چنين تفسير كرد كه حكم خداوند در باره‏كسى كه استبداد وخودسرى به خرج داد آن بود كه از اريكه قدرت به زيركشيده شد ودر بسترش به قتل رسيد وحكم وى در باره كسى كه بى تابى‏كرد مثل آن بود كه ميوه‏اى را پيش از رسيدنش چيده باشد كه طبعاً خوردن‏چنين ميوه‏اى نمى تواند براى او گوارا و لذّت بخش باشد.

بدين گونه حزب اموى بيش از شورشگران از كشته شدن عثمان بهره‏بردارى كرد. به طورى كه حتّى كسانى كه همواره مردم رابه شورش عليه‏عثمان ترغيب مى كردند، خود را از اين ماجرا كنار كشيدند. عايشه، ام‏المؤمنين، كه همواره فرياد مى‏زد : نعثل - عثمان - را بكشيد كه او كافر شده‏است، اينك در صف خونخواهان عثمان جاى گرفته بود. طلحه وزبير نيزكه هر دو عليه عثمان تبليغات به راه مى انداختند و سپاهيانى براى‏جنگيدن با او گرد مى‏آوردند اكنون به عنوان هواخواه عثمان، در صددانتقام از قاتلان وى بر آمده بودند وعمروبن عاص هم كه حتّى چوپانان راعليه عثمان مى شورانيد، پس از كشته شدن وى به جمع كسانى پيوست كه‏ادعاى خونخواهى عثمان را داشتند.

در صورتى كه اگر آنان همگى به نصايح امام على عليه السلام گوش‏مى‏سپردند، خلافت بدون هيچ خونريزى وآشوب در جايگاه خود آرام‏وقرار مى‏يافت.

بخش سوم : على‏عليه السلام و دوران امامت

امام به خلافت برگزيده مى‏شود

موجهاى‏اضطراب وپريشانى، كشتى امّت‏را هر لحظه‏از سواحل امنيّت‏وآسايش به دور مى‏برد. مهاجران وانصار كه طلحه و زبير هم در ميان‏آنان بودند گرد هم آمدند وهمگى بر بيعت با على عليه السلام اتفاق كردند وبه‏سرعت نزد آن‏حضرت آمدند و گفتند : مردم بايد پيشوا وامامى‏داشته باشند.امام پاسخ داد : مرا در كار شما حاجتى نيست. هركس را كه شما برگزيديد،من نيز بدان رضايت مى‏دهم. آن جماعت گفتند : ما جز تو را برنگزينيم‏واضافه كردند : ما امروز كسى را سزاوارتر از تو به خلافت نمى يابيم.على‏عليه السلام فرمود : چنين مكنيد. اگر من وزير باشم بسى بهتر از آن است كه‏امير باشم. آنان در پاسخ گفتند : هرگز، به خدا چنين نكنيم مگر آنكه با تودست بيعت دهيم. حضرت فرمود : اين كار بايد در مسجد انجام پذيرد.زيرا بيعت من نبايد پنهانى ونيز به دور از رضايت مسلمانان انجام گيرد.

مردم امام را تهديد كرده، گفتند : ما با تو بيعت مى‏كنيم كه خودمى‏بينى بر اسلام چه گذشت.

امام فرمود : "مرا وانهيد و در پى كس ديگرى باشيد. زيرا ما به كارى‏دست مى‏زنيم كه رنگها و ابعاد گوناگون دارد دلها در برابر آن تاب نياورندوعقلها زيربار آن نخواهند رفت".(47)

امّا آن‏جماعت گفتند : تو را در اين باره به خدا سوگند مى‏دهيم. آيا مگرحال‏وروز اسلام‏را نمى‏بينى؟ آيا مگر اين‏آشوب‏وفتنه‏را مشاهده نمى‏كنى؟

فرمود : من بيعت شما را مى‏پذيرم ودر اين صورت طبق آنچه خودمى‏دانم با شما رفتار خواهم كرد.(48)

آرى، امام خلافت را نمى پذيرفت زيرا امواج فتنه به بالاترين حدّخود رسيده بود. آن‏حضرت دوست مى‏داشت تا وزير و كمك كار آنان‏باشد تا بدين وسيله در فرو نشاندن آتش فتنه وآشوب از موقعيّت آزادى برخوردار باشد. امّا نه كسى خود را نامزد خلافت مى‏كرد ونه كسى به‏خلافت فردى جز على عليه السلام رضايت مى‏داد.

از سويى امام بيعت اهل حل وعقد را بدون كسب رضايت مردم، براى‏خلافت ناكافى مى‏دانست بلكه آن‏حضرت، انتخاب خليفه تعيين شده ازسوى خداوند را حق عموم مردم مى‏ديد از اين رو پيشنهاد كرد كه بيعت بااو در مسجد ودر برابر چشم مردم انجام پذيرد.

از ديگر سو آن‏حضرت با آنان شرط كرد كه بر طبق علم ودانش خودرهبرى‏آنان را بر عهده گيرد ومطابق با سنّت پيامبرصلى الله عليه وآله با آنان رفتار كند،نه براساس مصالح يارانش و جهل آنها، ويا فشارهاى نيروهاى سياسى.

على عليه السلام دوران خلافت خود را باپى ريزى انقلابى عليه اوضاع فاسدآن زمان آغاز كرد. او تمام نيروى خود را براى مقابله با دشواريهايى كه‏خلفاى پيش از وى در برابر آنها به زانو در آمده يا متوقف شده بودند، به‏كار بست. يكى از بزرگترين دشواريها مقابله با نيروى سياسى فزاينده بنى‏اميّه وهم پيمانان آنان كه از بقاياى دوران جاهلى به شمار مى آمدند، بود.

در واقع حذف اين جناح از جامعه اسلامى يكى از بزرگترين‏مأموريتهايى بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله خود سنگ اوّل آن را گذاشته بود وپس ازوى اصحاب با ضعف و سستى خط آن‏حضرت را دنبال كردند تا آنكه‏نوبت به خلافت امام رسيد وبا آنكه شرايط نامساعدى بر جامعه اسلامى‏حكمفرما بود آن‏حضرت با عزم راسخ خويش براى اصلاح وضع موجوددست به كار شد.

در اهميّت شناخت چهره پليد بنى اميّه كافى است به قرآن بنگريم كه‏از آنان به عنوان "شجره ملعونه"(49) ياد كرده است. همچنين رسول خدامسلمانان را نسبت به آنان هشدار داده وفرموده است :

"هر گاه معاويه را بر فراز منبر من ديديد او را بكشيد اگر چه هرگزشما چنين نمى‏كنيد".

آنان بزرگترين نيروى سياسى در جزيرة العرب به حساب مى‏آمدند.پيامبرصلى الله عليه وآله نيز دور و بر ايشان را گرفته بود تا شايد به راه هدايت گام نهندوخود را با شرايط جديد هماهنگ سازند. يا آنكه پيامبر مى‏خواست‏شوكت وعظمت اسلام را حفظ كند وآنگاه در فرصتى مناسب، آنان را ازصحنه محو سازد. امّا اكنون موقع اين كار فرا رسيده بود. آنان نه تنها خودرا در بوته جامعه اسلامى ذوب نكردند بلكه همواره بر ضدّ نيروهاى‏مكتبى و اصيل دسيسه چينى مى‏كردند ودر انتظار فرصتى بودند تا كارحكومت اسلامى را يكسره كنند.

به همين علّت است كه امير مؤمنان خلافت خود را با هجوم بربنى‏اميّه وپس گرفتن امتيازات آنان كه به زور از عثمان گرفته بودند، آغازكرد.

ابن ابى الحديد به نقل از ابن عبّاس روايت كرده است كه على عليه السلام درروز دوّم از خلافتش در مدينه به ايراد خطبه پرداخت ودر آنجا فرمود :

"هر زمينى كه عثمان بخشيده وهر مالى كه عطا كرده از مال اللَّه است‏وبايد به بيت المال باز گردانده شود. زيرا هيچ چيز حق قديم را باطل‏نمى‏كند واگر من آنها را بيابم، اگر چه كابين زنها شده ويا در شهرهاپراكنده گشته باشد، به بيت المال بازشان مى‏گردانم. زيرا در عدل وسعتى‏است وكسى كه حق بر او تنگ مى‏آيد بداند كه ستم بر او تنگتر شود".(50)على‏عليه السلام كار گزاران خليفه سابق را كه بر ولايات‏اسلامى حكومت داشتند،از كار بركنار كرد. همچنين بر عزل معاويه، رهبر سياسى ونظامى حزب‏اموى، بسيار پافشارى نمود. در واقع معاويه دوست داشت تا آن‏حضرت‏مانند خلفاى گذشته وى را به عنوان والى شام همچنان در مقام خود ابقاكند تا شايد از اين راه براى تحكيم نفوذ حزب خود در حكومت، فرصت‏ديگرى بيابد.

از بين بردن معاويه وحزب اموى بزرگترين مسئوليّت امام به شمارمى‏آمد ورسول خدا خود در بيانى به آن‏حضرت تأكيد كرده بود كه وى بايددر ادامه خط رسالت، با حذف نيروهاى جاهلى وبقاياى آن، به تكميل‏هدف پيامبر همّت گمارد. روزى پيامبر به آن‏حضرت فرمود :

"تو بر سر تأويل و تفسير قرآن با بنى‏اميه خواهى جنگيد چنان كه مابر سر تنزيل آن با ايشان پيكار كرديم".

ياران روشن نگر رسول خدا نيز تماماً نسبت به اين وظيفه الهى كه‏تحقّق آن برايشان واجب بود، آگاهى داشتند وعلى نيز براى تحقّق اين‏اهداف مسئوليّت خطير خلافت بر مسلمانان را عهده دار شد. وى نهايت‏كوشش خويش را براى تحقّق يكى از دو امر زير به كار بست :

1 - بيرون راندن بقاياى نظام جاهلى از صحنه جامعه و اقامه عدل‏اسلامى در آن.

2 - افشاى اين نيروى جاهلى ورسوا كردن آن وايجاد حركتى مكتبى به‏منظور نابودى اين نيرو وجلوگيرى از تحقّق كامل اهداف ومقاصد آن.

از آنجا كه شرايط براى تحقّق هدف نخست مساعد نبود، بالطبع‏تمام تلاشها در جهت تحقّق هدف دوّم به كار گرفته شد. بدين ترتيب درميان امّت پرچمدارانى مكتبى ظاهر شدند كه مبارزه با بنى‏اميّه راسر لوحه كار خود قرار داده بودند به طورى كه توانستند آنان را كاملاً ازصحنه جامعه بيرون برانند وبنى‏اميّه هم بدون آنكه بتوانند به هدف‏اصلى واساسى خود كه همان باز گرداندن مردم به جاهليّت بود، دست‏يابند از عرصه جامعه حذف شدند. روايت زير مى‏تواند نشانگر گوشه‏اى‏از اهداف پليد معاويه باشد.

پس از آنكه معاويه به خلافت رسيد، روزى به بانگ اذان گوش‏سپرده بود. عدّه‏اى از خواص وى نيز در مجلس او حاضر بودند. چون مؤذن‏به عبارت "اشهد أنَّ محمّداً رسول اللَّه" رسيد، معاويه در خشم شد. يكى‏از كسانى كه در مجلس حضور داشت، از علّت خشم معاويه پرسيد.معاويه پاسخ داد : ابو بكر حكومت كرد و رفت و مردم در باره اومى‏گويند خدا ابو بكر را رحمت كند. همچنين ابو عدى حكومت كرد ورفت ومردم پس از حكومتش گفتند : خدا عمر را بيامرزد. امّا اين ابن ابى‏كبشه )پيامبرصلى الله عليه وآله( راضى نشد مگر آنكه نام خود را قرين نام خدا كرد.نه، به خدا قسم كه او بايد نيست و نابود شود.

همچنين يزيد، فرزند فاسد معاويه اين شعر را مى‏سرود : بنى هاشم باحكومت بازى كرد ودر واقع نه خبرى آسمانى آمد ونه وحى نازل شد.

بدين علّت امير مؤمنان‏عليه السلام استراتژى خود را تا آنجا كه در توان‏داشت، بر اساس حذف حزب اموى از صحنه جامعه قرار داد.

ستيز با دشمنان دين‏

انقلاب ياوران حق، همچون هر انقلاب اصيل ديگرى با سه جبهه‏رويارو گرديد :

1 - بقاياى دوران گذشته.

2 - فرصت طلبان.

3 - تندروها.

فرصت طلبان، همان كسانى هستند كه انقلاب را در روزهاى اوج‏يارى مى‏كنند و انتظار دارند كه خود رهبرى آن را به دست گيرند يا دست‏كم مطامع سياسى خود را با نام مشاركت در انقلاب بر آورده سازند. امّااينان همين كه با هوشيارى و بيدارى رهبرى انقلاب رو به رو شوند،تغيير موضع داده با انقلاب به ستيز و مبارزه بر مى‏خيزند و البته در برابرآن تاب ايستادگى هم ندارند. در واقع نيروى اين گروه در مكر و نفاق آنان‏نهفته است. و چون مكر و نيرنگ و نفاق آنان بر ملا شود، فوراً سُست‏مى‏شوند و از ميدان مى گريزند.

طلحه و زبير و همفكران آنان در زمره اين گروه به حساب مى آيند.اينان با خليفه سوّم به مبارزه برخاستند و خود را شايسته خلافت‏مى‏ديدند يا دست كم انتظار داشتند كه آنان هم بهره اى از خلافت ببرند.امّا چون گرايش مردم به امام را ديدند، موقتاً در برابر اين طوفان سر فرودآوردند و با وى دست بيعت دادند. حتّى آنان براى آنكه بعداً بتوانند ازخلافت سهمى ببرند، اولين كسانى بودند كه در بيعت با على‏عليه السلام از ديگران‏سبقت گرفتند. امّا دريافتند كه امام با دست اندازى به ستم، خواهان‏گرفتن حق نيست و به آروزى طلحه و زبير مبنى بر گرفتن امارت كوفه‏وبصره وقعى نمى نهد. چرا كه مى‏دانست هريك‏از آنان در اين‏دو شهرپيروان و هوا خواهانى دارند. بدين ترتيب طلحه و زبير بر اميرمؤمنان‏شوريدند و بيعت او را زير پا نهادند و به خونخواهى كسانى برخاستند كه‏خود آنها را كشته بودند! آنان همچنين ادعا كردند كه ولى دم خليفه سوّم‏هستند. بدين گونه گناه بزرگى مرتكب شدند و آتش فتنه و جنگ را درميان مسلمانان شعله ور ساختند. در واقع جنگى كه اينان آن را شعله‏وركردند، نخستين جنگ خونبار ميان مسلمانان محسوب مى شود.