هدايتگران راه نور
زندگانى امام على بن ابيطالب ‏عليه السلام

آية الله سيد محمد تقى مدرسى
مترجم : محمد صادق شريعت

- ۲ -


جنگ احزاب‏

پس از نبرد اُحُد، جنگ احزاب رخ داد. بار ديگر قريش و اعراب از نوخود را براى نبرد با اسلام آماده كردند. امام على‏عليه السلام جريان اين جنگ راچنين بيان مى‏كند : "قريش و اعراب ميان خود عهد كرده بودند كه از راه‏خود باز نگردند مگر آنكه رسول خدا را وما، فرزندان عبدالمطّلب رابكشند آنان باتمام سلاح وتجهيزات و بااطمينان بسيار به سوى ما حركت‏كرده بودند. جبرئيل بر پيامبرصلى الله عليه وآله نازل شد و او را از تصميم كفّار آگاه‏كرد. آنگاه پيامبر خندقى به گرد خود و يارانش از مهاجران و انصار حفركرد. قريش پيش آمدند و درپشت خندق اردو زده ما را محاصره كردند.كفّار خود را نيرومند و ما را ضعيف مى‏پنداشتند. نعره مى‏كشيدندوشمشيرهايشان مى‏درخشيد. رسول خدا آنان را به سوى خدا مى‏خواندوبه خويشاوندى و قرابتى كه ميان او و آنان بود، سوگند مى‏داد. امّا آنان‏از پذيرش دعوتش سرباز مى‏زدند و گفته‏هايش جز بر سركشى آنان‏نمى‏افزود. تك سوار آنان و پهلوان عرب در آن روز "عمرو بن عبد ود"نام داشت كه همچون شترى مست فرياد مى‏كشيد و هماورد مى‏طلبيدورجز مى‏خواند. گاه شمشيرش را تكان مى‏داد و گاه نيزه‏اش را به اهتزازدرمى‏آورد. هيچ كس براى نبرد با او پيشقدم نمى‏شد و براى مبارزه با اوطمع نمى‏كرد. حميّتى نبود كه افراد را به جنگ با وى تحريك كندوهوشيارى نبود كه آنان را به رويارويى با وى وادارد.

پس پيامبرصلى الله عليه وآله مرا به جنگ با او برگزيد و به دست مباركش عمامه‏بر سرم پيچيد و اين شمشيرش را -با دست به ذوالفقار زد- به من داد. من‏به استقبال عمرو بن عبد ود شتافتم درحالى كه زنان مدينه مى‏گريستندوبر من غصّه مى‏خوردند. آنگاه خداوند او را به دست من از پاى درآوردو عرب هيچ پهلوان و دلاورى جز او نداشت. عمرو بر من اين ضربه راوارد ساخت (به جمجمه‏اش اشاره كرد).

خداوند، به واسطه زيركى و بينايى من، قريش و اعراب را تار و ماركرد".

آرى اين همان ضربتى بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله آن را با عبادت ثقلين برابركرد وحتّى بر آن ترجيح داد و فرمود :

"ضربت على در روز خندق برتر از عبادت ثقلين است." (4)

ياران پيامبر بر اين ضربت كه آنان را از خطرناكترين حمله نظامى كه‏تمام مستكبران قريش و قبايل مشرك به همدستى يهود و منافقان برپاكرده بودند، نجات داد مباهات و از آن تمجيد مى‏كردند.

شيخ مفيد در ارشاد از قيس بن ربيع از ابو هارون سعدى نقل كرده است‏كه گفت : نزد حذيفة بن يمان رفتم و به او گفتم : ابوعبداللَّه! ما درباره‏فضايل ومناقب على‏عليه السلام سخن مى‏گوييم حال آن كه بصريان مى‏گويند :شما درباره على بيش از اندازه تعريف مى‏كنيد. آيا تو درباره على حديثى‏دارى كه براى ما نقل كنى؟

حذيفه گفت : ابوهارون! از من چه مى‏پرسى؟! سوگند به آنكه جانم‏به دست اوست اگر همه اعمال و كردار ياران پيامبرصلى الله عليه وآله را از آن روزى‏كه آن‏حضرت به نبوّت مبعوث شد تا امروز، در يك كفّه ترازو بنهندواعمال و كردار على‏عليه السلام را به تنهايى در كفّه ديگر بگذارند، هر آينه‏كردار على‏عليه السلام بر تمام كردارهاى آنان بچربد. ربيعه گفت : اين سخنى‏است كه بر آن نتوان تكيه كرد وآن را پذيرفت. حذيفه پاسخ داد :

اى فرومايه چسان پذيرفتنى نيست؟ كجا بودند فلانى و فلانى و همه‏ياران محمّدصلى الله عليه وآله در آن روز كه عمرو بن عبد ود هماورد مى‏طلبيد؟ جزعلى همه حاضران از رويارويى با عمرو ترسيدند و باز ايستادند. بلكه اين‏على بود كه به جنگ او رفت و خداوند به دست على عمرو را از پاى‏درآورد. سوگند به آنكه جانم به دست اوست، پاداش كردار على در آن‏روز از تمام اعمال ياران محمّد تا روز رستاخيز بزرگتر است. (5)

پس از جنگ خندق، پيامبرصلى الله عليه وآله به سوى مكّه رهسپار شد. آن‏حضرت‏مى‏خواست حج عمره به جاى آورد. در ركاب وى بسيارى از مسلمانان‏حركت مى‏كردند.

پيامبرصلى الله عليه وآله، پرچم را به على‏عليه السلام سپرد. چون به بلنديهاى مكّه‏رسيدند، قريش از ورود او به شهر جلوگيرى كردند اصحاب پيامبر در زيردرختى گرد آمدند و با وى تا سر حد مرگ پيمان بستند. اين پيمان بعدهابه نام "بيعت رضوان" خوانده شد.

برخى از مفسران مى‏گويند آيه زير به همين مناسبت فرود آمد :

)لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ‏فَأَنزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَأَثَابَهُمْ فَتْحاً قَرِيب (6)).

"همانا خداوند از آن مؤمنانى كه زير درخت با تو بيعت كردندخشنود شد وآنچه در دلهاى آنان بود دانست و بر آنان آرامش فرو فرستادو به پيروزى نزديك آنان را پاداش داد".

چون قريش آمادگى كامل مسلمانان را براى جنگ مشاهده كردند، خواستار صلح و سازش شدند.

يكى از بندهاى اين صلحنامه كه قريش بر انعقاد آن پاى مى‏فشردندوپيامبرصلى الله عليه وآله آن را رد كرده بود، اين بود كه مى‏گفتند : محمّد! گروهى ازفرزندان و برادران و بردگان ما به سوى تو گريخته‏اند. آنان از دين چيزى‏نمى‏فهمند بلكه از مال و املاك، گريخته‏اند. ايشان را به ما تحويل ده.

پيامبر پاسخ داد : اگر چنانكه مى‏گوييد آنان از دين چيزى نمى‏فهمند ماآگاهشان خواهيم كرد. سپس افزود : گروه قريش! به عناد خود پايان دهيدوگرنه خداوند برشما مردى را مأمور مى‏كند كه گردنهايتان را به شمشيرمى‏زند وخداوند قلب او را به ايمان آزموده است.

گفتند : او كيست؟

فرمود : او وصله كننده كفش است.

پيامبرصلى الله عليه وآله در آن هنگام كفش خود را به على داده بود تا آن راوصله زند. (7)

بدين‏سان مى‏توان از ترس فراوان قريش و ديگر مشركان از نيروى‏على‏عليه السلام آگاه شد. على شمشير الهى بود كه هيچ‏گاه كُند نمى‏شد و چونان‏تيرى براى اسلام بود كه هيچ وقت به خطا نمى‏رفت. هرگاه پيامبرصلى الله عليه وآله، اسلام را در خطر مى‏ديد على را به صحنه مى‏آورد و هرگاه دشمنان راه‏طغيان و سركشى پيشه مى‏كردند، به واسطه على‏عليه السلام آنان را وحشت‏زده‏وهراسان مى‏ساخت.

فتح دژهاى خيبر

يهود همواره در جزيرةالعرب خطر بزرگى، به شمار مى‏آمدند. آنان‏در دژهايى كه در مكانهايى مناسب بنا مى‏كردند، سكنى مى‏گزيدند. يهودعهد خود را با پيامبر زيرپا نهادند و در جنگ احزاب همراه با مشركان برعليه مسلمانان وارد كار شدند. چون مسلمانان، به سبب انعقاد پيمان صلح‏حديبيه از شرّ قريش آسوده خاطر شدند، پيامبر با يارانشان به طرف‏بزرگترين دژ يهوديان در خيبر حركت و آن را محاصره كردند. پيامبر هرروز يكى از فرماندهان را براى فتح آن دژ مى‏فرستادند، امّا آنان ناكام‏بازمى‏گشتند. ابن اسحاق روايت كرده است كه پيامبرصلى الله عليه وآله ابو بكر و سپس‏عمر را براى فتح دژ فرستادند امّا آنان كارى از پيش‏نبردند.

آن‏حضرت كسان ديگر را گسيل داشتند كه آنان هم نتوانستند قلعه رافتح كنند. آنگاه بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله اين سخن معروف خود را فرمود :

"به خداى سوگند! فردا پرچم را به مردى خواهم داد كه خداو رسولش را دوست مى‏دارد و خدا و رسول هم او را دوست مى‏دارند".

هريك از مسلمانان آرزو مى‏كرد كه اى كاش اين كس خود او باشد!زيرا مى‏دانستند كه على بن ابيطالب به درد چشم مبتلاست. امّا فردا پيامبرصدا زد : على كجاست؟ على‏عليه السلام آمد درحالى كه چشمانش را از شدّت‏درد بسته بود. پيامبر برچشمانش دست كشيد و خداوند درد آنها رابرطرف كرد. على در حالى كه پرچم را بر دوش مى‏كشيد، عازم ميدان نبردشد و با طلايه‏داران سپاه يهود جنگيد و پهلوان نام‏آور آنان به نام مرحب‏را با ضربه‏اى صاعقه‏وار از پاى درآورد. شمشير آن‏حضرت، كلاهخودمرحب را شكافت و تا دندانهايش فرو رفت. يهود با ديدن اين صحنه‏پشت به ميدان جنگ كردند و شكست خورده به سوى دژهايى كه امام‏على آنها را فتح كرده بود، گريختند. على همچنين درِ بزرگ خيبر را ازجاى كند و آن را سپر خود كرد. اين يكى از نشانه‏هاى پيروزى الهى بود كه‏به دست امير مؤمنان على‏عليه السلام تجلّى يافت.

پس از بازگشت مسلمانان به مدينه و زيرپا نهادن مفاد صلحنامه‏حديبيه از سوى قريش، كه على‏عليه السلام آن را به دست خود نوشته بود، پيامبرخود را آماده فتح مكّه كرد. پيامبر درنظر داشت به ناگهان و بى‏خبر به‏مكّه حمله ببرد. امّا يكى از سُست عنصرانى كه به رايگان براى قريش‏جاسوسى مى‏كرد نامه‏اى به آنان نگاشت و ايشان را از قصد پيامبر آگاه‏كرد. وى اين نامه را به همسرش سپرد تا آن را به مكّه برساند. جبرئيل، پيامبر خدا را از اين ماجرا باخبر ساخت و آن‏حضرت هم على و زبير رابه تعقيب آن زن فرستاد.

چون على و زبير به آن زن رسيدند، او را از ادامه حركت بازداشتندواز او درباره نامه پرسيدند. زن جريان نامه را انكار كرد. زبيرمى‏خواست از راه خود بازگردد كه على‏عليه السلام دست به شمشيرش برد وترحّم‏زبير بر آن زن را بيجا دانست و گفت : رسول خداصلى الله عليه وآله به ما خبر داده كه‏آن زن حامل نامه‏اى براى مكّيان است و آنگاه تو مى‏گويى كه او نامه‏اى باخود ندارد. سپس رو به زن كرد و گفت : به خدا سوگند اگر نامه را نشان‏ندهى، تو را بازرسى خواهم كرد. زن با شنيدن اين سخن، نامه را از ميان‏موهاى بافته شده‏اش بيرون آورد و به آن‏حضرت داد.

بدين گونه على‏عليه السلام، به فرمان رسول خدا، بر مخفى نگاه داشتن‏حركت پيامبر به مكّه كمك كرد. لشكر پيامبر با 12 هزار مرد جنگى به‏سوى مكّه رهسپار شد. پيامبر پرچم را به على داد كه چون به مكّه قدم‏نهاد فرمود : امروز، روز رحمت است. آن‏حضرت در واقع بدين وسيله‏مى‏خواست مردم را از عفو عمومى كه بعد از اين پيامبر مى‏خواست اعلام‏كند، آگاه سازد. پس از فتح مكّه پيامبر خطاب به مكّيان فرمود : برويد كه‏شما آزاد شدگانيد.

بتهايى كه در خانه كعبه بودند درهم شكسته شد، زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله، على را بر دوش گرفت و به وى فرمان داد تا بتهاى قريش را درهم بشكند.على نيز چنين كرد.

جنگ حُنين

مكّه آنچنان آسان فتح شد كه هيچ كدام از مسلمانان آن را به خواب هم‏نمى‏ديدند. از اين رو غرور به دلهاى آنان راه يافت. شادى فتح مكّه ديرى‏نپاييده بود كه خطر بزرگ ديگرى به پيشواز آنان آمد. قبايل هوازن‏وثقيف و هم پيمانان مشركشان، تمام نيرو و توان خود را براى هجوم به‏مسلمانان گرد آورده بودند. آنان با سپاهى كه تعداد آن سه برابر سپاه‏مسلمانان بود به رويارويى پيامبر ويارانش آمده بودند.

چون پيامبر آهنگ رفتن به سوى دشمنان را كرد آنان با شناختى كه ازديار خود داشتند، در تنگناى كوهى كه سپاه اسلام بايد به ناگزير در وادى‏حنين، يكى از واديهاى منطقه تهامه، از آن مى‏گذشتند كمين كردند. يكى‏از كسانى كه در اين نبرد حضور داشت آن را چنين توصيف كرده است :

ما بدون ترس و واهمه به طرف مشركان مى‏رفتيم تا آنان را بگيريم‏غافل از اينكه پيش از اين مى‏بايست سلاح آنها را بگيريم.

بنابراين بدون ترس و بيم مى‏رفتيم كه ناگهان سپاهيان "هوازن"وديگر همراهانشان از اعراب، يكپارچه از هر سو بر مسلمانان تاختندوعدّه بسيارى از ما را كشتند و مجروح كردند. هر دو طرف به يكديگرآويختند. ترس و بيم بر مسلمانان سايه افكنده بود، به همين دليل ازاطراف پيامبرصلى الله عليه وآله پراكنده گشتند در حاليكه پيامبر درجاى خود ثابت‏قدم ماند.

على و عبّاس بن عبدالمطّلب و ابو سفيان بن حارث و اسامة بن زيد نيزدركنار آن‏حضرت باقى بودند. (8)

پيامبر ايستادگى مى‏كرد و دور و بر او را گروهى از جوانان بنى هاشم‏وپيشتر از همه آنان على بن ابى طالب گرفته بودند. على‏عليه السلام از رسول خداحفاظت مى‏كرد و از راست و چپ ضربه مى‏زد. هيچ كس به پيامبرنزديك نمى‏شد جز آن كه على او را با شمشير مى‏زد. در اين ميان عبّاس‏عموى پيامبر با صداى بلند و به فرمان پيامبر بانگ برداشت كه :اى صاحبان بيعت شجره و اى صاحبان بيعت رضوان از خدا و رسولش به‏كجا مى‏گريزيد؟!

گروهى از مسلمانان، كه تعداد آنها حدوداً به صد تن مى‏رسيد، بازگشتند. ناگهان "جرول" پرچمدار "هوازن" نمايان شد. عدّه‏اى ازمردم به خاطر قدرت فوق‏العاده او، اطرافش را گرفته بودند. على‏عليه السلام به‏جنگ "جرول" شتافت و او را از پاى درآورد. ترسى بزرگ در دل‏مخالفان پديد آمد. همچنين على‏عليه السلام چهل تن از دليرمردان سپاه مقابل رابه خاك و خون نشاند.

بدين ترتيب، مسلمانان دوباره رو به ميدان نبرد آوردند. دوباره دوسپاه باهم درآميختند. پيامبر مشتى از خاك بر گرفت وبه على‏عليه السلام داد.آن‏حضرت نيز آن را بر چهره مشركان پاشيد وگفت : چهره‏هاتان زشت‏باد! چند ساعتى نبرد به سود مسلمانان در جريان بود تا آنجا كه كفّار ازسرزمينشان گريختند و زنان و كودكان و اموال خويش را برجاى نهادندو امام على آنچه از دشمن برجاى مانده بود با خود حمل كرد و همچون‏ديگر جنگها، پيروزى و سربلندى را به ارمغان آورد.

جانشين پيامبر (ص)

پيامبر به مدينه آمد. درسال نهم هجرى خبرى به آن‏حضرت رسيدمبنى بر آن كه روم سپاهى براى جنگ با كشور اسلامى فراهم كرده است.پيامبر براى مقابله با آنان نيرويى گرد آورد.

اين جنگ اگر به وقوع مى‏پيوست، نخستين نبرد مسلمانان با كفّار دربيرون از جزيرةالعرب وطبعاً امپراتورى عظيم روم به شمار مى‏آمد.موضعگيرى حكيمانه ومنطقى، آن بود كه پيامبر، امور اعراب را چنان‏سامان دهد كه اگر امكان برگشت براى او ميسّر نشد، حكومت اسلامى‏تحت اختيار فردى امين و درستكار باشد كه كشور را از شرّ تجاوزات‏بيگانگان وتوطئه‏هاى عوامل داخلى، كه در آن بُرهه از زمان كه اكثرمردم براى حفظ جان يا دستيابى به غنيمتهاى بسيار به اسلام گرويده‏بودند حفاظت كند.

بدين سان پيامبرصلى الله عليه وآله، على را به جانشينى خود برگزيد.

امّا منافقان كه مترصّد چنين فرصتى بودند تا به قدرت دست اندازند يادر جزيرةالعرب خرابى به بار آورند شايعاتى ساختند مبنى بر آن كه‏پيامبر، على را در مدينه به جانشينى خود قرار داد زيرا دوست نمى‏داشت‏كه على با او همسفر باشد. با شنيدن اين شايعه على‏عليه السلام شمشيرش رابرداشت و در منقطه "جرف" به سپاه پيامبر پيوست و او را از گفتارمنافقان آگاه كرد. امّا پيامبرصلى الله عليه وآله به او فرمود :

"جز اين نيست كه من تو را برآنچه پشت سربنهاده‏ام، جانشين قراردادم. كار مدينه جز با من يا با تو راست نمى‏آيد. پس تو جانشين من درخاندانم و سرزمين هجرتم و قوم و خويشانم هستى. آيا دوست ندارى‏مقام تو نسبت به من همچون جايگاه هارون باشد نسبت به موسى‏، جز آن‏كه پس از من پيامبرى نخواهد بود".

چه بسا در پشت اين تصميم پيامبر، يعنى جانشين كردن على‏عليه السلام، وتسليم امور كشور اسلامى به آن امام در غياب خود، حكمتهاى بسيارى‏نهفته باشد. آيا مگر على وصّى آن‏حضرت نبود كه خداوند او را براى‏پيامبرى برگزيد و آن‏حضرت از "يوم‏الدار"، هنگامى كه نزديكان‏وخويشانش را دعوت كرده بود، اين نكته را به مردم اعلان داشته بود.بنابراين ناگزير مى‏بايست شرايطى براى گوشزد كردن اين نكته فراهم‏مى‏كرد. آنچه اين قول را تأييد مى‏كند، روايتى است كه احمد در مسندخود پس از همين فرمايش پيامبرصلى الله عليه وآله كه نقل شد، از قول آن‏حضرت‏آورده است كه فرمود :

"سزاوار نيست كه من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى". (9)

اى كاش مى‏شد كه بدانيم چگونه پيامبر مدينه را ترك نمى‏كند مگر آن‏كه على را به جانشينى خود بگمارد آنگاه دنيا را وداع گويد بدون آن كه‏على را به جانشينى خود تعيين كرده باشد؟!

سخنان جاويدان

پس از فتح مكّه و نبرد حنين، همه ساكنان جزيرةالعرب به"حكومت اللَّه" گردن نهادند. امّا تنها گروهى از اعراب كه جنگ و ستيزدر خونشان بود و در منطقه‏اى نزديك به مدينه گرد آمدند و درنظرداشتند ناگهان بر آن شهر، هجوم آورند.

چون پيامبر از تصميم آنان مطلع شد در آغاز ابو بكر و سپس عمروآنگاه عمرو بن عاص را براى مقابله با آنان روانه كرد. امّا اين سه تن‏عقب‏نشينى وبازگشت را بر حمله ترجيح دادند. زيرا ديدند كه اعراب دريك وادى به نام "وادى الرمل" كه بسيار صعب‏العبور و سنگلاخ بود، موضع گرفته‏اند. سنگر مستحكم اعراب سبب شده بود كه تعدادى ازمسلمانان جان خود را از دست دهند.

پيامبر همچنان كه عادت داشت در مشكلات از على‏عليه السلام يارى بجويد، بار ديگر وى را به مقابله با اعراب در وادى الرمل برگزيد و فرماندهان‏پيش از وى را نيز تحت امر آن امام قرار داد. على به سوى اعراب درحركت‏شد. روزها در جايى مخفى مى‏شد و شبها به حركت خود ادامه مى‏داد.چون نزديك ايشان رسيد، شبانه مواضع آنان را به محاصره‏درآورد و در آغاز صبح بر آنها يورش برد و بسيارى از آنان را كشت‏وعدّه‏اى ديگر را به اسارت گرفت تا آنجا كه اعراب مجبور به تسليم شدند.

بامداد همان روز پيامبرصلى الله عليه وآله با مسلمانان نماز صبح گزارد و در آن‏سوره‏اى خواند كه مسلمانان تا آن هنگام آن را نشنيده بودند. اين سوره‏چنين بود :

"سوگند به اسبانى كه نفسهايشان به شماره افتاد و در تاختن از سمّ‏ستوران بر سنگ آتش افروختند و تا صبحگاهان دشمنان را به غارت‏گرفتند و گرد و غبار برانگيختند و سپاه دشمن را درميان گرفتند و ..." (10)

چون مسلمانان از پيامبر درباره اين سوره پرسيدند، آن‏حضرت‏فرمود :

"على بر دشمنان خدا چيره گشت و جبرئيل خبر پيروزى او را در اين‏شب به من داد". (11) چون على به مدينه بازگشت، پيامبرصلى الله عليه وآله همراه باديگر مسلمانان به پيشوازش آمدند. على به احترام پيامبر از اسب پياده شدامّا پيامبر به او فرمود : سوار شو كه خدا و رسولش هر دو از تو خشنودند.آنگاه فرمود :

"اگر نمى‏ترسيدم كه گروههايى از امّتم درباره تو چيزى را بگويند كه‏مسيحيان درباره عيسى گفتند، هرآينه سخنى در حق تو مى‏گفتم كه برمردم نمى‏گذشتى مگر آن كه خاك زير پايت را بر مى‏گرفتند".

امام على‏عليه السلام بدين گونه براى اسلام مانند شمشيرى بود كه هيچ‏گاه كُندنمى‏شد. رسول خداصلى الله عليه وآله هرجا كه خطرى متوجّه رسالت مى‏ديد او رامأموريت مى‏داد. همچنين بر حسب اخبار و روايات، على از جانب‏پيامبر دوبار به يمن فرستاده شد و قبايل آن ديار و بخصوص قبايل هَمْدان، كه همواره از دوستداران امام‏عليه السلام بودند، به دست آن‏حضرت به اسلام‏تشرّف يافتند.

بيعت غدير خُم‏

در سال دهم هجرى، هنگامى كه پيامبرصلى الله عليه وآله تصميم گرفت به مكّه‏رود وآخرين حج خود را، كه آن را حجةالوداع ناميده‏اند، به جاى آوردعلى‏عليه السلام در يمن يا نجران بود. پيامبر به على نامه‏اى نوشت كه به حالت‏احرام به مكّه درآيد. به پيامبر وحى شده بود كه ديگر از امّتش جداخواهد شد و به سراى ديگر خواهد شتافت.

چون مسلمانان مراسم حج را به جاى آوردند و از مكّه بازگشتند، پيامبر در منطقه‏اى به نام "غدير خُم" كاروان را از رفتن بازداشت. چون‏اين آيه بر او نازل گشته بود :

(يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِن رَبِّكَ وَإِن لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ‏يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ...) (12)

"اى پيامبر! آنچه را كه از پروردگارت بر تو فرود آمده تبليغ كن و اگر نكنى‏رسالت خود را ابلاغ نكرده‏اى و خداوند تو را از مردم در امان مى‏دارد".

سپس پيامبر درميان مردم براى سخنرانى به پا خاست و در آغازسخنانش فرمود : اى مردم دور نيست كه از جانب خدا فرا خوانده شوم‏پس او را پاسخ گويم، آنگاه افزود :

من درميان شما دو چيز گرانبها برجاى مى‏گذارم. كتاب خدا و عترتم، اهل بيتم را. پس بنگريد كه چگونه با آن دو رفتار مى‏كنيد. اين دو هرگز ازهم جدا نخواهند شد تا بر حوض بر من وارد شوند".

سپس دست على را گرفت و بالا برد و فرمود :

آيا من از خود مؤمنان نسبت به آنان اولى‏تر نيستم؟

مسلمانان گفتند : چرا اى رسول خدا!

پس فرمود :

هركس كه من مولاى اويم على هم مولاى اوست. خداوندا، با دوستداراو دوستى و با دشمن او دشمنى فرماى.

آنگاه پيامبر، چادرى به على اختصاص داد و به مسلمانان فرمود كه‏دسته دسته بر على وارد شوند و بر او به عنوان اميرالمؤمنين سلام گويند.هريك از مسلمانان، حتّى كسانى كه همسرانشان و يا زنان مسلمانان به‏همراه آنان بودند، فرمان پيامبرصلى الله عليه وآله را گردن نهادند.

سپس خداوند تعالى بر پيامبرش آيه‏اى فرستاد كه بيانگر پايان وحى برآن‏حضرت بود : (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ‏لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِيناً) (13)

"امروز دين شما را برايتان كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام گرداندم‏واسلام را به عنوان دين و آيين براى شما پسنديدم".

خبر جانشين گرداندن على توسّط پيامبر در همه‏جا پيچيد. امّا پيامبر، كه آگاهترين كس به انديشه و نيتهاى اطرافيان خود بود، مى‏دانست كه‏بيشترين زمينه سازى را در اين باره بايد براى كسانى انجام دهد كه پس ازفتح مكّه به صفوف مسلمانان پيوسته‏اند. او مى‏دانست كه بيشتر آنان ازعلى‏عليه السلام به بهانه‏هاى دوران جاهليّت، طلبكار هستند، و رهبرى آن امام‏را به آسانى نمى‏پذيرند.

همچنين پيامبرصلى الله عليه وآله از توطئه‏هايى كه در كشور براى دست‏اندازى به‏حكومت، پس از وى، در جريان بود به نيكى آگاهى داشت و خوب‏مى‏دانست قريشى كه اكنون به اسلام گرويده و قصد دارد از همين دين‏ابزارى جديد براى حكومت بر جزيرةالعرب فراهم آورد، در مركز اين‏توطئه جاى دارد. از اين رو پيامبرصلى الله عليه وآله از هر فرصتى استفاده مى‏كرد و ازجانشينى كه خداوند او را پس از وى براى رهبرى انتخاب كرده بود سخن‏مى‏گفت و اعلام مى‏داشت كه آن جانشين، على است. هدف پيامبر آن بودكه دست كم اقليّت مؤمن و وفادارى كه با خدا و رسول خدا بودند دركنارامام نيز باقى بمانند و در زير پرچم رهبرى وى گرد آيند و از خط مشى‏سالم و پاك براى امّت نگاهبانى كنند و ميزانى براى حق و باطل و مقياسى‏صحيح براى حوادث آينده باشند.

بدين علّت است كه مى‏بينيم پيامبرصلى الله عليه وآله حتّى تا واپسين دم حياتش دراين راه تلاش مى‏كند. بخارى در روايتى در كتاب "العرض والطلب" نقل‏كرده است كه : عدّه‏اى از اصحاب و از جمله عمر بن خطاب بر بالين پيامبرجمع شده بودند. پيامبرصلى الله عليه وآله به آنان فرمود : بياييد براى شما نامه‏اى‏بنگارم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد. پس عمر بن خطاب گفت :بيمارى بر پيامبر چيره شده، قرآن نزد ماست و كتاب خدا براى ما كافى‏است. حاضران در اين باره مجادله و گفتگو كردند و پيامبر به آنان دستورداد كه از محضرش بيرون روند. (14)

در يكى از روايات بخارى در اين باره آمده است كه يكى از حاضران‏گفت : پيامبر را چه مى‏شود آيا هذيان مى‏گويد؟ پس از آن‏حضرت درباره‏فرموده‏اش سؤال كردند و با وى چون و چرا نمودند تا آن كه پيامبر فرمود :مرا واگذاريد. آنچه در آنم بهتر از چيزى است كه شما مرا بدان مى‏خوانيد.آنگاه حاضران را به سه وصيّت، امر فرمود : يكى آنكه مشركان را ازجزيرةالعرب بيرون برانند. دوّم آنكه سپاهيان را اجازه خروج دهندچنان كه خود پيامبر چنين كرده بود. امّا راوى از گفتن وصيّت سوّم‏خاموش ماند يا گفت : آن را فراموش كردم. (15)

روشن است كه مسلمانان چنان نبوده‏اند كه آخرين وصيّت پيامبرشان‏را از ياد ببرند مگر آن كه آن وصيّت مربوط به اوضاع سياسى پس ازپيامبرصلى الله عليه وآله بوده و اقتضا مى‏كرده كه به دلخواه يا از روى ترس به دست‏فراموشى سپرده شود.

واقعيّت آن است كه خليفه دوّم، اتهام خود در حق پيامبر را كه گفته‏بود، بيمارى بر وى چيره شده است چنين توجيه كرد و گفت : او هيچ خيرو صلاحى در جانشين گرداندن على توسّط پيامبرصلى الله عليه وآله نمى‏ديده است. ابن‏ابى الحديد در شرح نهج‏البلاغه مى‏نويسد :

احمد بن ابوطاهر نويسنده كتاب تاريخ بغداد، با اسناد از ابن عبّاس نقل‏كرده است كه گفت :

در نخستين روزهاى خلافت عمر نزد او رفتم. براى او ظرفى از خرمابر چرمى نهاده بودند. عمر مرا به خوردن دعوت كرد. من نيز دانه‏اى خرماخوردم. عمر همچنان به خوردن ادامه داد تا خرماها تمام شد. سپس ازكوزه‏اى كه كنارش بود آب نوشيد و بر پشت دراز كشيد و بر بالشش خوابيدو شروع به حمد و ستايش خداى كرد و پيوسته حمد او را تكرار نمود.سپس گفت : عبداللَّه از كجا مى‏آيى؟ گفتم : از مسجد. پرسيد : پسر عمويت‏را چگونه پشت سر گذاشتى؟ گمان كردم كه مقصود وى عبداللَّه بن جعفراست، گفتم : او را واگذاشتم تا با همسالانش بازى كند. عمر گفت : از اونپرسيدم بلكه از بزرگترين شما اهل بيت پرسش كردم. گفتم : او را ترك‏كردم در حالى كه با مشك به نخلهاى فلانى آب مى‏دهد و قرآن مى‏خواند.عمر گفت : عبداللَّه! قربانى كردن شترى بر من باشد اگر از من چيزى پنهان‏كنى، آيا هنوز در دل على نسبت به خلافت چيزى باقى است؟ گفتم :آرى. گفت : آيا مى‏پندارد كه رسول خدا او را براى خلافت برگزيده‏است؟ گفتم : آرى و افزودم كه از پدرم نيز درباره ادعاى على پرسيدم اوهم گفت : على راست مى‏گويد.

عمر گفت : مقام و جايگاه رسول خدا بسى بالاتر از آن بود كه سخنى برزبان آورد كه هيچ چيز را ثابت نكند يا عذر و بهانه‏اى را از ميان نبرد. اودر زمان حياتش گاه گاه مى‏خواست به جانشينى‏اش اشاره كند. دربيمارى‏اش نيز خواست به اسم او تصريح كند امّا من از روى دلسوزى‏وحفظ اسلام مانع شدم. به خداى اين ساختمان (كعبه) سوگند كه اگر على‏به خلافت مى‏رسيد قريش هرگز به دور او جمع نمى‏شدند و اعراب از هرسو بر او هجوم مى‏آوردند. رسول خدا نيز دريافت كه من از آنچه در ضميراو مى‏گذشت آگاهم پس از گفتن باز ايستاد و خداوند نيز جز از امضاى‏آنچه محتوم بود، خوددارى ورزيد. (16)

امام على دربرابر دشواريها

پيامبرصلى الله عليه وآله در واپسين دم حيات خويش به على‏عليه السلام خبر داد كه ازامّتش دردها و دشواريهاى بسيارى متحمّل خواهد شد و آنان اوامرش رادرباره على وديگر خاندانش نشنيده و نديده مى‏انگارند. بنابراين براوست كه به هنگام رويارويى با چنين اوضاع و شرايط به سلاح صبرمجهز گردد و شكيبايى پيشه كند. آنگاه به رفيق اعلى پيوست و درحالى كه‏سر مباركش بر سينه امام على‏عليه السلام بود، جان داد.

پس از رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله، على به انجام غسل و كفن و دفن آن‏حضرت‏اهتمام ورزيد. وى در اين باره مى‏فرمايد :

رسول خداصلى الله عليه وآله، جان داد. درحالى كه سر او بر سينه من بود و به روى‏دستم جان از كالبدش بيرون شد. پس دستم را (براى تيمّن) بر چهره‏ام‏كشيدم و به كار غسل او پرداختم درحالى كه فرشتگان مرا در اين كار يارى‏مى‏دادند. پس از خانه رسول خدا و اطراف آن گريه و فرياد بلند شد.گروهى از فرشتگان فرود مى‏آمدند و گروهى ديگر به سوى آسمان عروج‏مى‏كردند. همهمه نمازهايشان كه بر پيامبرصلى الله عليه وآله مى‏خواندند از گوش من‏بيرون نمى‏رفت تا آنكه پيكر پاك آن حضرت را در آرامگاهش نهاديم.پس چه كسى از مردگان و زندگان، به آن‏حضرت، از من سزاوارتراست؟! (17)

امّا درهمين موقعيّت عدّه‏اى در انديشه ايجاد انقلاب و دگرگونى بودند.سه خط عمده پس از وفات پيامبرصلى الله عليه وآله، بر نقشه سياسى جزيرةالعرب‏آشكارا به چشم مى‏خورد.

نخست : خط امام على‏عليه السلام كه عدّه بسيارى از انصار و نيز برخى ازمهاجران با وى همراه بودند.

دوّم : خط ساير مهاجران و پاره‏اى از انصار بويژه قبيله خزرج.

سوّم : حزب امويها به رهبرى ابو سفيان.

با وجود آنكه خط سوّم، خطى مطرود به شمار مى‏آمد و هنوزخاطرات جنگهاى بدر و اُحُد و كردار سران اين خط در يادهاى مسلمانان‏زنده بود مى‏توان چنين نتيجه گرفت كه اين خط جرأت نمى‏كرده تا خود رابه عنوان يك نيروى سياسى در جامعه مطرح كند. امّا پراكنده بودن عوامل‏و ايادى آن در جزيرةالعرب و نيز برخوردارى از تجربه‏هاى فراوان‏رهبرى و در اختيار داشتن بسيارى از مردان قوى و مقتدر و ثروتهاى‏بسيار، عواملى بود كه همواره اين خط را در هر تصميم‏گيرى سياسى براى‏جامعه به عنوان يك جريان پشت پرده درنظر جلوه مى‏داد. اين خطصاحب بيشترين نيروى فشار در تمام رويدادها بود.

هر پژوهشگر تاريخ بخوبى درمى‏يابد كه هر نيروى سياسى كه با خطابوسفيان همگام و هم‏پيمان مى‏شد، مى‏توانست براحتى سر رشته امور رادر دست خود گيرد. ابو سفيان درآغاز كوشيد با امام على هم‏پيمان گردد امّاعلى‏عليه السلام خواسته او را نپذيرفت. آنگاه ابوسفيان با برخى از عناصر خطدوّم كه ميانه‏روتر قلمداد مى‏شدند، همسو گشت. زيرا على‏عليه السلام در راه‏خداوند بسيار سختگير و انعطاف‏ناپذير بود.

در برخى از مدارك و متون تاريخى آمده است كه ابوسفيان پس ازوفات رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله به نزد على رفت و آن‏حضرت را به گرفتن حقوقش‏تشويق كرد وبه او قول داد كه شهر را از اسب و سوار پر كند، امّا على‏عليه السلام‏با قاطعيّت پيشنهاد او را رد كرد و خطبه پر مغزى ايراد نمود كه در آن‏مردم را به گرايش به آخرت تشويق كرد و از تمايل به دنيا برحذر داشت.آن‏حضرت در مطلع اين خطبه مى‏فرمايد :

"اى مردم! امواج فتنه‏ها را با كشتيهاى نجات بشكافيد و از طريق‏دشمنى ومخالفت باز گرديد و تاجهاى فخر فروشى را بر زمين نهيد. آن‏كس كه با بال و پر قيام مى‏كند، رستگار است و آن كس كه تسليم شده‏راحت و آسوده است.

اين )دنيا يا خلافت( آبى است بد بوى و لقمه‏اى است كه در گلوى‏خورنده‏اش گير مى‏كند و آن كس كه ميوه را كال بچيند همچون كشاورزى‏است كه در زمين ديگرى به كشت و كار پردازد. پس اگر سخنى بر زبان‏آورم، گويند بر حكومت حرص مى‏ورزد و اگر خاموش بنشينم گويند ازمرگ بيمناك شده است". (18)

بدين‏گونه خط دوّم و خطى كه رهبران آن توانستند با خليفه اوّل بيعت‏كنند، چيرگى يافتند. فرماندهان ارتش مسلمانان هم غالباً با اين خط متفق‏و هماهنگ بودند. در توان ماست كه پيروزى اين خط را به عنوان پيروزى‏جناح نظامى تفسير كنيم. اگرچه على‏عليه السلام خود يكى از برجسته‏ترين‏فرماندهان نظامى در آن روزگار به شمار مى‏رفت و پرچم اسلام را دراكثر ميدانها بر دوش مى‏كشيد، امّا بيشتر يارانش از محرومان‏ومستضعفانى همچون گروه انصار بودند.

همچنين ما مى‏توانيم انگيزه پيامبر را در گسيل داشتن سپاه اسامه به‏خارج از پايتخت كشور اسلام و بلكه بيرون از جزيرةالعرب و نيز ملحق‏كردن اصحاب بزرگ و معروف خود كه گروهى از انصار و رهبران جناح‏دوّم هم درميان آنان بودند، به اين سپاه را به خوبى تفسير و تبيين كنيم.

امّا مسلمانان از روانه كردن سپاه اسامه سرباززدند و از همراه شدن باآن تخلّف ورزيدند. چه بدين علّت كه از اصرار و هدف پيامبر در روانه‏ساختن سپاه اسامه آگاه شده بودند و چه بنابر گمان برخى، بر حال پيامبراظهار نگرانى مى‏كردند. اين درحالى بود كه خود پيامبرصلى الله عليه وآله فرموده بود :

"سپاه اسامه را روانه كنيد. خداوند لعنت كند كسى را كه از ملحق‏شدن به سپاه اسامه سرباززند". تفصيل اين نكته در حديثى صريح از اميرمؤمنان بيان شده است. آن‏حضرت مى‏فرمايد :

"آنگاه رسول خداصلى الله عليه وآله به سپاهى كه در هنگام بيمارى‏اش كه منجر به‏مرگ او شد، اسامة بن زيد را به فرماندهى آن گماشته بود دستور حركت‏داد. پيامبرصلى الله عليه وآله هيچ يك از اعراب و از قبايل اوس و خزرج و ساير مردم‏را كه از خلافت و منازعه آنان انديشناك بود و نيز هيچ يك از كسانى كه‏مرا به ديده دشمنى مى‏نگريستند، از كسانى كه پدر يا برادر يا دوستشان راكشته بودم، باقى نگذاشت مگر آنكه آنان را هم به ملحق شدن به آن سپاه‏فرمان داد. همچنين آن‏حضرت هيچ يك از مهاجران و انصار و مسلمانان‏وغير مسلمانان و اهل كتاب ومنافقان را در شهر بازنگذارد مگر آنكه‏آنها را هم در سپاه اسامه جاى داد تا بدين وسيله دلهاى كسانى كه در شهربودند با من يكى باشد و كسى سخنى نگويد كه موجب آزردگى حضرتش‏شود و مانعى مرا از رسيدن به ولايت ورسيدگى به حال مردم پس از وى‏باز ندارد. آخرين سخنى كه پيامبر درباره كار پيروانش بر زبان راند اين‏بود كه سپاه اسامه روانه شود و هيچ يك از افرادى كه بدان سپاه گسيل‏داشته بود، از آن تخلّف نورزند و در اين باره به سختى سفارش فرمودوبسيار اشاره و تأكيد كرد.

ولى پس از آنكه پيامبرصلى الله عليه وآله جان داد جز همان افرادى را كه اسامة بن‏زيد گسيل داشته بود كس ديگرى را نديدم. آنان همگى جايگاههاى خودرا ترك گفته و مواضع خود را خالى گذارده بودند و دستور رسول خداصلى الله عليه وآله‏را در آنچه كه بدان گسيلشان داشته بود و بديشان فرموده بود كه با فرمانده‏خود همراه باشند وزير پرچم او حركت كنند تا مأموريّتى كه براى آنان‏ترتيب داده بود، انجام دهند زير پاى نهادند. آنها فرمانده خود را دراردوگاهش تنها گذاردند و به سرعت بر مركبهاى خود نشستند تا عهدوپيمانى را كه خداوند عزّ وجل و رسولش براى من بر گردن آنان نهاده‏بود، نقض كنند. پس آن را نقض كردند وعهدى را كه خدا و رسولش بسته‏بودند، شكستند و براى خود ميثاقى بستند وبه خاطر آن داد و فرياد سردادند و آراى خود را بر آن جمع كردند بدون آنكه كسى از خاندان‏عبدالمطّلب در كار آنان دخالت يا در رأى آنان مشاركت داشته باشد و ياامرى را كه از بيعت من بر گردن آنان بود، فسخ كند.

آنان چنين كردند درحالى كه من به رسول خداصلى الله عليه وآله مشغول بودم و بامهيا كردن او براى كفن و دفن از ساير كارها غافل بودم. چراكه، در آن‏هنگام، پرداختن به چنين كارى مهمتر و سزاوارتر از آن كارى بود كه‏ديگران بدان شتافتند.

پس اى برادر يهود! اين كارى‏ترين زخمى بود كه برقلب من وارد شد باآنكه من خود در پيشامدى ناگوار و مصيبتى دردناك بودم و در فقدان كسى‏سوگوار بودم كه جز خداوند تبارك و تعالى كسى را پشتيبان نداشت. پس‏شكيبايى پيشه كردم تا آنكه فاجعه و مصيبت بعدى به سرعت درپى آن برمن فرود آمد.

آنگاه على‏عليه السلام به يارانش نگاهى كرد و پرسيد : آيا اين گونه نبود؟گفتند : چرا اى اميرمؤمنان همين‏گونه بود كه تو خود گفتى". (19)