هدايت و سياست در پرتو گفتگوهاى اميرالمؤ منين (ع)

مهدى عبداللهى

- ۳ -


67 گلايه عثمان و جواب اميرالمؤ منين عليه السلام 
عثمان زبان به شكايت از على عليه السلام گشوده بود به گونه اى كه هر كدام از صحابه بر او وارد مى شد از آن حضرت شكايت مى كرد.
زيد بن ثابت انصارى كه از طرفداران و نزديكان عثمان بود گفت : اجازه مى دهى پيش علم برويم و درباره خشم و ناراحتى تو نسبت به رفتار او سخن بگوييم ؟ عثمان گفت : بلى ، برويد.
زيد به همراه مغيرة بن اخنس كه پسر عمه عثمان بود به همراه عده اى ديگر نزد على عليه السلام حاضر شدند. زيد شروع به صحبت كرد و پس از حمد و ثناى الهى گفت : خداوند براى تو سلف صالحى در اسلام قرار داده ، و منزلتى كه نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله دارى مشخص است . تو بر هر خيرى سزاوارى ، و اميرالمؤ منين عثمان پسر عموى تو و والى امت است . از اين رو دو حق بر تو دارد. حق خويشى و حق ولايت . او در پيش ما از تو گله مى كند كه على از من ايراد مى گيرد و دستورات مرا رد مى كند. ما براى خير خواهى براى تو و براى جلوگيرى از اتفاق ناگوار بين شما، كه براى هيچ كدامتان خوش نداريم ، پيش تو آمده ايم .
على عليه السلام در پاسخ ، حمد و ثناى الهى به جا آورد و بر حضرت رسالت پناه درود فرستاد و سپس گفت : سوگند به خدا من اعتراض و ايراد بر او را دوست ندارم مگر اين كه از حقى كه براى خداست امتناع كند و من نتوانم از گفتن سخن حق در آن باره خوددارى كنم . به خدا سوگند تا آن جايى كه امكان داشته باشد دست از او بر مى دارم و كوتاه مى آيم .
مغيرة كه مرد جسور و بى شرمى بود گفت : يا دست بر مى دارى يا بر اين كار مجبور مى شوى ، زيرا عثمان نسبت به تو تواناتر است و اين عده را احتراما فرستاده تا در پيش آنها عليه تو حجت و دليلى داشته باشد.
اميرالمؤ منين فرمود: اى پسر ملعون (130) ابتر و بى ريشه و شاخه ، تو مرا مجبور مى كنى ؟! سوگند به خدا، كسى را كه تو ياورش باشى خداوند عزيز نگردانيده است ؛ خارج شو خداوند خيرت ندهد، آن گاه تلاش خود را به كار بند، خدا به تو و اصحابت فرصت ندهد چنانچه بخواهيد مرا فرصت دهيد.(131)
68 اعتراض بنى اميه و جواب على عليه السلام 
بنى اميه بر سر على عليه السلام فرياد كشيدند كه اى على كار ما را فاسد كردى و مردم را بر ضد ما شوراندى . اى پسر ابوطالب ، زندگى را بر ما ناگوار كردى و كار ما را فاسد نمودى و خوبى هاى رئيس ما را زشت جلوه دادى .
حضرت فرمود: اى سفيهان ، شما مى دانيد كه من در اين كار دخالتى ندارم ، و من بودم كه اهل مصر را از عثمان بازداشتم و كار او را بارها اصلاح كردم ، تقصير من چيست ؟!
سپس حضرت از ايشان كناره گرفت و عرض كرد: خدايا من از آنچه مى گويند و از خون عثمان چنانچه برايش اتفاقى بيفتد مبرا هستم .(132)
69 نا خشنودى بنى اميه و شرائط نا مشروع آن ها براى بيعت  
مردم پس از مرگ عثمان با على عليه السلام بيعت كردند، جز سه نفر از بنى اميه يعنى مروان بن حكم ، سعيد بن عاص و وليد بن عقبه كه سخنگوى ايشان بود.
وليد خطاب به حضرت گفت : تو همه ما را نا خشنود كردى از خودم آغاز مى كنم : پدرم را در جنگ بدر باز داشتى و سپس كشتى . پدر سعيد را هم در بدر به قتل رساندى و پدر مروان را بد گفتى و باز گرداندن او از تبعيد و همراهيش با عثمان را بر او ايراد گرفتى . ما برادران تو و همانند تو از فرزندان عبد منافيم . ما به سه شرط با تو بيعت مى كنيم : 1 از خطاهايى كه انجام داده ايم در گذرى 2 آنچه از اموال در دست ما است به ما ببخشى . 3 قاتلان رئيس ما را مجازات كنى .
حضرت غضبناك شد و فرمود:
اما اين كه گفتى من شما را دچار ناراحتى و ناخشنودى كردم ، بايد بگويم ، اين حق بود كه شما را گرفتار كرد، اما اين كه جرم ها و خطاهاى شما در گذرم ، اين در اختيار من نيست كه از حق الله بگذرم ، نه در مورد شما و نه ديگران . اما اين كه اموالى كه در دست شما است نگيرم . آنچه براى خدا و مسلمانان است عدالت در آن باره شامل شما هم مى شود. اما مجازات قاتلان عثمان . اگر امروز كشتن آنها بر من لازم شود فردا بايد با آنها بجنگم ! ليكن بر من است كه شما را بر كتاب خدا و سنت پيامبر وا دارم و آن كس كه حق بر او سخت باشد، باطل بر او سخت تر خواهد بود. و اگر دلتان مى خواهد به هر جايى كه دوست داريد بپيونديد. مروان گفت : بيعت مى كنيم و پيش تو مى مانيم تا ببينيم چه مى شود.(133)
70 خير خواهى و خيانت مغيره 
مغيرة بن شعبه پيش حضرت آمد و گفت : به معاويه نامه بنويس و ولايت شام را به او واگذار و فرمان بده از مردم براى تو بيعت بگيرد، اگر اين كار را نكنى و تصميم به بركنارى او داشته باشى با تو خواهد جنگيد.
حضرت فرمود: ما كنت متخذ المضلين عضدا (من گمراهان را ياور نمى گيرم ). مغيره رفت و فردا باز آمد و گفت : من درباره پيشنهاد ديروز خود فكر كردم ديدم اشتباه است و راى و نظر تو صحيح تر است .
حضرت فرمود: آنچه مقصود تو بود بر من نهان نيست در مرتبه اول تو خير خواهى كردى و در مرحله دوم خيانت ورزيدى ! ليكن من براى صلاح و سود دنيا كارى را كه موجب فساد دينم شود انجام نمى دهم .(134)
71 عفو دشمنان 
وقتى اميرالمؤ منين عليه السلام از جريان جمل فراغت يافت عده اى از جوانان قريشى كه در سپاه دشمن شركت كرده بودند به حضورش آمده امان خواستند و تقاضا كردند بيعتشان را بپذيرد آنان ابن عباس را واسطه قرار دادند. حضرت وساطت ابن عباس را پذيرفت و به آنها اجازه ورود داد.
وقتى در محضرش قرار گرفتند، فرمود: واى بر شما اى گروه قريش برايى چه با من مى جنگيد؟! آيا جز به عدالت در ميان شما حكم كرده ام ؟! يا در تقسيم ، مساوات را مراعات نكرده ام ؟! يا ديگرى را بر شما برگزيده ام ؟! يا اين كه من از رسول خدا دورم ؟! يا در راه اسلام تلاش و گرفتاريم اندك بوده است ؟!
گفتند: يا اميرالمؤ منين ما برادران يوسفيم ، از ما در گذر و براى ما استغفار كن . حضرت رو به يكى از آنها كرد و فرمود: تو كيستى ؟
گفت من مساحق بن مخرمه معترف به لغزش ، مقر به خطا و توبه كننده از گناهم .
حضرت فرمود: از شما گذشتم و سوگند به خدا، در ميان شما كسى هست كه برايم مهم نيست با دستش بيعت كند يا با پشتش .
چون اگر هم بيعت بكند آن را خواهد شكست . سپس مروان بن حكم پيش ‍ آمد در حالى كه به شخصى تكيه كرده بود. حضرت پرسيد آيا زخمى هستى ؟ گفت : بلى يا اميرالمؤ منين ، و گمان مى كنم كه مرا خواهد كشت ! حضرت تبسم كرد و فرمود: نه و الله اين زخم ها تو را نخواهد كشت و اين امت از دست تو و فرزندانت روز سرخى را خواهند ديد، سپس مروان بيعت كرد و برگشت .
عبد الرحمن بن حارث بن هشام پيش رفت ، حضرت چون او را ديد فرمود: به خدا سوگند، تو و خاندانت صاحب آسايش و ثروت بوديد! و ليكن من از شما مى گذرم ، اما بر من ناگوار بود كه شما را در ميان اينان مى ديدم ، دوست داشتم اين جريان بر غير شما رخ مى داد. عبد الرحمن عرض كرد: اكنون متاءسفانه اين گونه شد. سپس بيعت كرد و برگشت .(135)
72 سخنان حضرت با بيعت شكنان 
مساحق (136) گويد: بعد از شكست اهل باطل در جنگ جمل عده اى از قريش ‍ از جمله مروان بن حكم فراهم آمده و به همديگر گفتيم كه ما به اين مرد (يعنى اميرالمؤ منين ) ستم كرديم و بدون جهت بيعتش را شكستم . او بر ما پيروز شد و ما پس از رسول خدا كسى را در رفتار زيباتر و در عفو نكوتر از او نديديم .
برخيزيد پيش او برويم و از آنچه انجام داده ايم پوزش بخواهيم . نزد وى رفته اجازه خواستيم . اجازه داد. وقتى در مقابلش قرار گرفتيم گوينده ما شروع به صحبت كرد. حضرت فرمود:
ساكت باشيد من شما را كفايت مى كنم ، من بشرى هستم مثل شما، اگر حق گفتم ، مرا تصديق كنيد، و اگر باطل گفتم به خودم برگردانيد.
شما را قسم مى دهم به خدا! آيا مى دانيد هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت كرد من نزديك ترين فرد به آن حضرت و به مردم بودم ؟ گفتند: بلى ، فرمود: اما از من رو برگردانديد و با ابوبكر بيعت كرديد. من خوددارى كردم و نخواستم همگرايى مسلمين را بشكنم و ميان جماعتشان تفرقه ايجاد كنم .
سپس ابوبكر پس از خود عمر را معرفى كرد. باز خوددارى نمودم و مردم را تحريك نكردم ، در حالى كه من مى دانستم . من به خدا و رسولش و به مقام رسولش اولى ترم . صبر كردم تا عمر كشته شد و مرا يكى از شش نفر قرار داد. باز من دوست نداشتم تفرقه بيندازم .
آن گاه با عثمان بيعت كرديد، سپس بر او خرده گرفتيد و او را كشتيد، و من در خانه نشسته بودم ، كه آمديد با من بيعت كرديد، چنانكه با ابوبكر و عمر بيعت كرديد پس چه شد كه به آن دو وفادار مانديد و با من وفا نكرديد؟! و چه چيزى شما را از شكستن بيعت آن دو باز داشت و به شكستن بيعت من فرا خواند.
گفتيم : يا اميرالمؤ منين همانند بنده صالح خداوند، يوسف باش هنگامى كه گفت : لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو اءرحم الراحمين (137)
حضرت فرمود: لا تثريب عليكم اليوم .
در ميان شما كسى است كه اگر با دستش با من بيعت كند با پشت بيعت شكنى خواهد كرد. منظور حضرت ، مروان بود.(138)
73 ملاك شناخت اهل حق و باطل 
حارث بن حوط ليثى به اميرالمؤ منين عليه السلام عرض كرد: آيا گمان مى كنى : طلحه و زبير و عايشه بر باطل اجتماع كرده اند؟!
حضرت فرمود: يا حار انك ملبوس عليك ، ان الحق و الباطل لا يعرفان باءقدار الرجال ، اعرف الحق تعرف اءهله و اعرف الباطل تعرف من اءتاه .
اى حارث در اشتباه افتاده اى ، حق و باطل با منزلت شخصيت ها شناخته نمى شوند. حق را بشناس تا اهل آن را بشناسى ، باطل را بشناس تا اهل را بشناسى .(139)
همين معنى در نهج البلاغه با اندكى تفاوت به شرح ذيل آمده است :
حارث بن حوط پيش اميرالمؤ منين عليه السلام آمد و گفت : آيا تصور مى كنى من اصحاب جمل را گمراه مى دانم ؟!
حضرت فرمود: تو زير پايت را نگاه كردى ولى بالاى سرت را نگاه نكردى و متحير شدى . تو حق را نشناختى تا اهل آن را بشناسى ، و باطل را نشناختى تا اهل آن را بشناسى .
حارث گفت : پس من همانند سعد بن ابى وقاص (140) و عبدالله بن عمر كناره جويى مى كنم .
فرمود: سعد و ابن عمر نه حق را يارى كردند و نه باطل را مخذول و منكوب ساختند (آيا تو هم مثل آنان مى شوى ؟!).(141)
74 جواب ابن ملجم 
ابن ملجم لعين كه شمشيرش را به هزار درهم خريده و با هزار درهم آن را مسموم كرده بود، پس از ضربت خوردن اميرالمؤ منين عليه السلام در حضور آن حضرت گفت : از خدا خواسته ام كه به وسيله آن بدترين مخلوقاتش را بكشد.
حضرت فرمود: خداوند دعايت را مستجاب كرد. يا حسن وقتى من مردم ، او را با همين شمشير به هلاكت برسان .(142)
75 مبارزه حضرت با كريب بن صباح 
صعصعة بن صوحان نقل مى كند در جريان جنگ صفين ، مردى از طايفه حمير به نام كريب بن صباح كه در ميان شاميان مشهورتر از او در جنگجويى نبود به ميدان آمد و مبارز طلبيد. سه نفر از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السلام به نوبت به جنگ او رفتند و يكى پس از ديگرى به شهادت رسيدند. كريب جنازه آن سه تن را روى هم انداخت و از روى غرور و سركشى بالاى آنها رفت و فرياد كرد آيا مبارزى باقى مانده است ؟
اميرالمؤ منين عليه السلام پيش رفت و فرياد كرد: واى بر تو اى كريب تو را از عذاب و نقمت پروردگار بر حذر مى دارم و به سنت خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله فرا مى خوانم ، واى بر تو، فرزند هند جگر خوار تو را جهنمى نكند.
كريب جواب داد: اين حرفها را از تو بسيار شنيده ايم ، نيازى به آنها نداريم ، اگر مى خواهى جلو بيا، هر كس مشترى شمشير من باشد نتيجه اش اين است .
اميرالمؤ منين با ذكر لا حول و لا قوة الا بالله پيش رفت و بدون مهلت ضربتى به او زد كه افتاد و در خون غلتيد. آن گاه حضرت مبارز طلبيد دو نفر ديگر به نوبت پيش آمدند و هر دو به درك واصل شدند. امير مؤ منان باز هم مبارز خواست كسى پيش نيامد.
آن گاه ندا داد: اى گروه مسلمانان : الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاص فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم ... (143) واى بر تو اى معاويه بيا با من مبارزه كن و مردم را براى آنچه بين ما است به كشتن مده .
عمر و عاص به معاويه گفت : فرصت را غنيمت شمار، سه نفر از شجاعان عرب را كشته (و خسته شده ) من اميدوارم كه خدا تو را بر او پيروز گرداند! معاويه گفت : واى بر تو عمرو، سوگند به خدا مقصود تو اين است كه من كشته شوم و تو بعد از من به خلافت برسى ، دور شو، كسى چون من فريب نمى خورد.(144)
76 نمايندگان معاويه در حضور امير مؤ منان عليه السلام 
معاويه ، حبيب بن مسلمه فهرى (145)، و شر حبيل بن سمط(146)، و معن بن يزيد بن اخنس سلمى (147) را نزد على عليه السلام فرستاد.
حبيب بن مسلمه پس از حمد و ثنا گفت : عثمان بن عفان خليفه هدايت شده اى بود كه به كتاب خدا عمل مى كرد و به امر خدا بازگشت مى نمود. شما حيات او را سنگين پنداشتيد و مرگ او را دور دانستيد. پس بر او هجوم برده وى را به قتل رسانديد. اكنون كشندگان او را به ما تسليم كن تا قصاص ‍ كنيم ، و اگر مى گويى تو نكشته اى پس از كار مردم كناره بگير تا خودشان شور كنند و كسى را به اجماع براى ولايت خود برگزينند.
على عليه السلام فرمود: مادر برايت مباد! ولايت و كناره جويى از آن و دخالت در اين كار به تو ارتباطى ندارد. ساكت شو. جايگاه تو اينجا نيست و اين امور به تو نيامده است . حبيب برخاست و گفت : سوگند به خدا مرا در جايى كه دوست ندارى خواهى ديد.
على عليه السلام فرمود: تو كاره اى نيستى هر چند نيرو و لشكرت را هم فراهم كنى ! برو آنچه از دستت بر مى آيد انجام بده .
شرحبيل بن سمط گفت : من نيز اگر صحبت كنم همانند سخنان رفيقم را خواهم گفت ، آيا براى من غير از اين جوابى دارى ؟
على عليه السلام فرمود: غير از جوابى كه به او دادم جوابى براى تو و رفيقت دارم . پس ، حمد و ثنا به جا آورد و گفت : اما بعد، همانا خداوند، پيامبر صلى الله عليه و آله را مبعوث كرد و به وسيله او مردم را از گمراهى نجات بخشيد و از هلاكت دور كرد و جدايى ها را به هم پيوست . آن گاه خداوند او را به سوى خود پذيرفت در حالى كه حضرتش وظيفه خود را ادا كرده بود... .
پس از ابوبكر و عمر، عثمان عهده دار امور مردم شد، و كارهايى انجام داد كه مردم بر او ايراد گرفتند و به سويش رفته او را كشتند.
آنگاه مردم به سوى من كه از كارشان كناره گرفته بودم آمدند و گفتند بيعت ما را بپذير چون امت به غير تو راضى نيست و ما مى ترسيم اگر نپذيرى مردم متفرق و گروه گروه بشوند، پس بيعت را پذيرفتم و جز به مخالفت دو نفر (طلحه و زبير) كه با من بيعت كردند و معاويه نيم انديشيدم . معاويه اى كه سابقه اى در دين و پيشينه ى راستين در اسلام ندارد. آزاد شده فرزند آزاد شده است و حزبى از احزاب ، كه پيوسته خود و پدرش با خدا، پيامبر و مسلمانان دشمنى ورزيدند تا آن كه از روى ناچارى پذيراى اسلام گشتند.
جاى شگفتى است همراهى و پيروى شما نسبت به او، در حالى كه اهل بيت پيامبرتان را رها كرده ايد؛ اهل بيتى كه جدايى از آنها و مخالفت با ايشان براى شما سزاوار نيست و نه اين كه ديگران را با آنها برابر شماريد. من شما را به كتاب خداى عزوجل و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و از بين بردن باطل و احياى معالم دين دعوت مى كنم . اين سخنان را مى گويم و براى خود و هر مؤ من و مسلمانى استغفار مى كنم .
شرحبيل و معن بن يزيد گفتند: آيا گواهى مى دهى كه عثمان مظلوم كشته شد؟
حضرت فرمود: من اين را نمى گويم . آن دو گفتند: هر كس شهادت ندهد كه عثمان مظلوم كشته شده است ، ما از او بيزار هستيم . سپس بلند شدند و رفتند. حضرت اين آيه شريفه را قرائت كرد: همانا تو نمى توانى هر كه را دوست دارى راهنمايى كنى ، ليكن خداست كه هر كه را بخواهد راهنمايى مى كند، و او به راه يافتگان داناتر است .(148)
سپس رو به ياران خود كرد و فرمود: تلاش اينها در گمراهيشان از تلاش شما در حقتان و اطاعت امامتان ، بيشتر نباشد.(149)
77 پيشنهاد مرد شامى و پاسخ حضرت  
مردى از اهل شام ميان دو صف درآمده فرياد مى كرد: يا ابا الحسن ، يا على ، بيرون بيا. امير مؤ منان به سوى او رفت ، به گونه اى كه گردن اسب هايشان به هم رسيد. مرد گفت : يا على تو در اسلام و هجرت داراى سابقه اى آيا مطلبى را بر تو عرضه كنم كه اين خون ها نريزد و اين جنگ ها به تاءخير افتد تا (در آينده ) ببينى نظرت چيست ؟
حضرت فرمود: آن مطلب كدام است ؟
گفت : تو به سوى عراق خود بر مى گردى و ما بين تو و عراق مانعى ايجاد نمى كنيم . ما نيز به سوى شام خود بر مى گرديم و تو ميان ما و شام مانع نمى شوى .
حضرت فرمود: برايم روشن شد كه تو اين سخن را از روى خير خواهى و دلسوزى مى گويى ، براى من هم اين امر بسيار اهميت داشت و خواب از چشمم ربوده بود از اين رو اطراف قضيه را بررسى كردم تا به اين نتيجه رسيدم كه دو راه بيشتر وجود ندارد:
يا جنگ يا انكار آنچه خداوند بر محمد صلى الله عليه و آله نازل فرموده است . همانا خداوند از دوستانش خشنود نمى شود در صورتى كه در روى زمين معصيت انجام گيرد و آنها سكوت و مداهنه كنند. به معروف و اندارند و از منكر باز ندارند. از اين رو من جنگ را براى خود از چاره جويى درباره زنجيرهاى دوزخ آسان تر يافتم .(150)
78 متخلفان از جنگ و درخواست عطا 
عبدالله بن عمر، سعد بن ابى و قاص ، مغيرة بن شعبه و عده اى ديگر كه از اميرالمؤ منين عليه السلام كناره گرفته و در جنگ جمل و صفين شركت نكرده بودند، به حضور اميرالمؤ منين آمده و از حضرت عطايشان را خواستند.
حضرت فرمود: چرا از من كناره گرفتيد و تخلف كرديد؟
گفتند: عثمان كشته شد و ما نمى دانيم آيا ريخته شدن خون او حلال بود يا حرام ؟ او كارهايى انجام داده بود، سپس او را توبه داديد و او توبه كرد. آن گاه در كشتن او اقدام كرديد و ما نمى دانيم آيا اين كار شما درست بود يا اشتباه ؟ در عين حال ما به فضيلت ، سابقه و هجرت تو آگاهيم .
حضرت فرمود: آيا شما نمى دانيد خداوند شما را به امر به معروف و نهى از منكر فرا خوانده و فرموده است : اگر دو گروه از مؤ منين با هم به نزاع و جنگ پردازند آنها را آشتى دهيد، و اگر يكى از آن دو بر ديگرى تجاوز كند با گروه متجاوز پيكار كنيد تا به فرمان خدا باز گردد.(151)
سعد گفت : يا على به من شمشيرى بده كه كافر را از مؤ من باز شناسد. من مى ترسم مؤ منى را بكشم و در نتيجه داخل آتش شوم .
على عليه السلام فرمود: آيا نمى دانيد عثمان پيشوايى بود كه با او بيعت كرده بوديد كه از او بشنويد و اطاعت كنيد. اگر او نيكوكار بود چرا او را واگذاشتيد و اگر گناهكار بود چرا با او مقاتله نكرديد؟! اگر عثمان آنچه را انجام داده درست بود، شما كه پيشوايتان را يارى نكرديد ستم كرده ايد و اگر كارهايش خلاف بود باز شما ستم كرده ايد، چون كسانى را كه امر به معروف و نهى از منكر كرده اند يارى نكرده ايد. شما (در كناره گيرى از جنگ جمل و صفين ) كه در رابطه با ما و دشمن ما به وظيفه الهى خود قيام نكرديد، نيز ستم روا داشتيد چرا كه خداوند مى فرمايد:
قاتلوا التى تبغى حتى تفى الى اءمر الله (152) (با گروه متجاوز بجنگيد تا به حكم خدا باز گردد).
آن گاه آنان را برگرداند و چيزى به ايشان عطا نكرد.(153)
79 انتقاد بى جا 
گوينده اى (سعد بن ابى وقاص ) به اميرالمؤ منين گفت : اى پسر ابوطالب تو به خلافت حريص هستى !
اميرالمؤ منين فرمود: شما به خلافت حريص تر و دورتر هستيد و من سزاوارتر و نزديكتر هستم . من حق خود را طلب مى كنم و شما بين من و حقم مانع مى شويد و مرا از آن باز مى داريد. چون حضرت با دليل و برهان او را در ميان گروه حاضران منكوب ساخت . مبهوت شد به گونه اى كه نمى دانست چه بگويد.(154)
80 اعتراض اشعث به موقعيت ايرانيان 
روز جمعه على عليه السلام بر فراز سكويى از آجر خطبه مى خواند صعصعة بن صوحان (155) هم حاضر بود. اشعث (156) به مسجد آمد و پاى بر سر مردم مى نهاد و پيش مى رفت تا اين كه نزديك حضرت رسيد آن گاه گفت : يا اميرالمؤ منين اين سرخ رويان (موالى و عجم ) پيش روى تو بر ما غلبه يافته اند.
اميرالمؤ منين عليه السلام از اين سخن خشمگين شد. صعصعه گفت : اشعث چه مى كند؟! اكنون اميرالمؤ منين عليه السلام رازى از عرب را كه تا كنون پنهان بود آشكار خواهد ساخت .
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: چه كسى مرا از كيفر دادن به اين مردم ستبر اندام بى فايده كه تا نيمروز بر فراش خود مى غلتند معذور مى دارد، در حالى كه گروهى در شدت گرماى روز به ياد خدا مشغولند؟! او از من مى خواهد كه ايشان را طرد كنم ، و آن گاه از ستمكاران باشم ! سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و خلق را آفريد همانا از محمد صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: به خدا قسم آنان شما را براى بازگشت به دين خدا خواهند زد آن چنان كه شما در آغاز آنان را براى پذيرش دين زديد.
مغيره ضبى گويد: اميرالمؤ منين نسبت به موالى (عجم ها) تمايل داشت و به آنها مهربان بود بر عكس عمر كه شديدا از آنها دورى مى كرد.(157)
81 سؤ ال بى مورد سعد وقاص  
هنگامى كه اميرالمؤ منين عليه السلام در ضمن خطبه فرمود: پيش از آن كه مرا نيابيد از من بپرسيد، سوگند به خدا چيزى از آينده و گذشته از من نمى پرسيد مگر اين كه جوابتان مى دهم .
سعد بن ابى وقاص بلند شد و گفت : يا اميرالمؤ منين بگو در سر و ريش من چند تار مو است .
حضرت فرمود: به خدا قسم حبيبم پيامبر خدا به من خبر داده است كه تو چنين سؤ الى را از من مى كنى . در سر و روى تو تار موئى نيست مگر اين كه در ريشه آن شيطانى نشسته است و در خانه تو بزغاله اى است كه فرزندم ، حسين ، را مى كشد.
عمر سعد در آن روز كودكى بود كه تازه راه افتاده بود.(158)
در نقل ديگرى آمده است كه اگر بيان دليل براى پاسخ سؤ ال تو مشكل نبود، تو را از آن آگاه مى كردم . نشانه اين مطلب خبرى است كه در مورد... و بزغاله ملعون تو گفتم . پسرش عمر سعد در آن هنگام هنوز راه نيفتاده بود و بر چهار دست و پا راه مى رفت .(159)
فصل پنجم : گفتگوهاى اميرالمؤ منين عليه السلام با طلحه ، زبير و عايشه 
82 ديدار با طلحه براى جلوگيرى از محاصره عثمان 
وقتى عثمان پيشنهاد بركنارى خود را نپذيرفت ، طلحه و زبير كه مردم هم همراهشان بودند او را در محاصره قرار دادند و به تدريج محاصره را تشديد كرده و وى را از دسترسى به آب محروم كردند.
عثمان پيش على عليه السلام فرستاد كه طلحه و زبير مرا از تشنگى مى كشند، اما مرگ با سلاح بهتر است . حضرت بيرون آمد و در حالى كه دست در دست مسور بن مخرمه زهرى (160) داشت به منزل طلحه رفت . طلحه خوش آمد گفت و احترام كرد. على عليه السلام فرمود: عثمان به من رسانده كه شما او را از تشنگى مى كشيد و اين خوب نيست و او كشته شدن با سلاح را ترجيح مى دهد. من با اين كه تصميم گرفته بودم بعد از جريان اهل مصر كسى را از عثمان باز ندارم ، اما دوست مى دارم كه او به آب برسانيد تا سپس ببينيد نظرتان چيست .
طلحه گفت : نه به خدا سوگند، چشم او روشن نخواهد شد و نخواهيم گذاشت بخورد و بياشامد.
حضرت فرمود: من گمان نمى كردم شخصى از قريش تقاضاى مرا رد كند. اين طلحه ، از اين كار دست بردار.
گفت : يا على تو در اين زمينه كاره اى نيستى .
اميرالمؤ منين خشمگين برخاست و فرمود: ابن حضرميه (طلحه ) به زودى خواهد فهميد كه من كاره اى هستم يا نيستم .(161)
83 طلحه و زبير نخستين بيعت كنندگان 
هنگامى كه اميرالمؤ منين عليه السلام براى امتناع از پذيرش بيعت به اطراف مدينه پناه برده بود، طلحه و زبير بر آن حضرت وارد شدند و گفتند: دستت را بده تا با تو بيعت كنيم ، زيرا مردم به غير تو راضى نمى شوند. حضرت فرمود: من نياز به اين كار ندارم . من وزير و مشاور شما باشم بهتر از اين است كه امير شما باشم . گفتند: مردم غير تو را انتخاب نمى كنند و جز به تو تمايلى ندارند. دست بازكن تا در بيعت تو نخستين كس باشيم .
فرمود: بيعت من پنهانى نمى شود. صبر كنيد تا به مسجد بروم . گفتند: ما در اينجا بيعت مى كنيم ، سپس در مسجد نيز بيعت را تكرار مى كنيم .
آنان به عنوان اولين كسان بيعت كردند و در مسجد نيز همراه مردم دست بيعت دادند، كه باز هم نخستين بيعت كننده طلحه بود.(162)
84 شرط طلحه و زبير در بيعت  
طلحه و زبير به اميرالمؤ منين عليه السلام گفتند: ما با تو بيعت مى كنيم به اين شرط كه در اين كار با تو شريك باشيم .
فرمود: نه ، بلكه (163) شما بايد با كمك خويش مرا نيرو ببخشيد و هنگام ناتوانى و سختى ياورم باشيد.
85 خوددارى اميرالمؤ منين از پذيرش بيعت  
پس از مرگ عثمان شهر مدينه اميرى نداشت جز غافقى (164) كه فرمانده مصريان بود مردم به دنبال كسى بودند كه مسؤ وليت را بپذيرد ولى پيدا نمى كردند.
مصريان به سراغ على عليه السلام مى رفتند و آن حضرت خود را از ايشان مخفى مى كرد و به اطراف مدينه پناه مى برد و چون او را مى يافتند، امتناع مى كرد و نمى پذيرفت .
ابن ابزى (165) مى گويد: به خشم خود ديدم و به گوش خود شنيدم هنگامى كه مردم در كنار بيت المال اجتماع كردند، على عليه السلام به طلحه گفت : دست خود را باز كن تا با تو بيعت كنم ، طلحه گفت تو به اين كار سزاوارترى ، علاوه بر اين علاقه اى كه مردم نسبت به تو دارند به من ندارند، حضرت فرمود: ما از غير تو واهمه نداريم ، طلحه گفت : نترس به خدا از جانب من تهديد نمى شوى !
سپس عمار ياسر و ابو هيثم بن تيهان و ديگر صحابه و بزرگان انصار اصرار كردند، باز هم اميرالمؤ منين زير بار نرفت و فرمود:
شما ملاحظه كرديد كه با من چگونه رفتار شد و از نظر و راءى مردم آگاه شديد، من نيازى به آنها ندارم .
سرانجام مردم و صحابه چون كسى را جز على بن ابى طالب عليه السلام شايسته اين مقام پيدا نكردند، بر اصرار خود افزوده ، نظارت بر كارشان را خواستار شده و بيعت و اطاعت خود را ارزانى داشتند. حضرت فرمود: غير مرا بجوييد. گفتند: ترا به خدا! آيا فتنه را نمى بينى ؟ آيا نمى ترسى كه اين امت نابود شود؟ چون اصرار از حد گذشت ، حضرت فرمود: من اگر بپذيرم بر آنچه مى دانم شما وادار مى كنم . ولى اگر مرا رها كنيد مانند يكى از شماها هستم . گفتند: ما به حكم تو راضى شديم ، و مخالفى در ميان ما نيست پس ‍ آنچه نظر و راءى تو است ما را به آن وادار. آنگاه مردم بيعت كردند.(166)
86 ناخشنودى طلحه و زبير از مساوات در تقسيم بيت المال 
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ، عمار ياسر و عبيدالله بن ابى رافع (167) و ابو هيثم بن تيهان (168) را ماءمور كرد مالى را بين مسلمانان قسمت كرده و با رعايت عدالت كسى را بر ديگرى ترجيح ندهند. آنها حساب كردند. ديدند به هر كدام از مسلمانان سه درهم مى رسد. آن گاه پرداخت را شروع كردند. طلحه و زبير هر كدام با پسرشان آمدند. به آنها هم نفرى سه درهم دادند. آنها گفتند: عمر به ما اين گونه عطا نمى داد، آيا اين نحوه تقسيم تصميم خودتان است يا اين كه صاحبتان (على عليه السلام ) دستور داده است ؟ گفتند: فرمان اميرالمؤ منين است .
طلحه و زبير سراغ اميرالمؤ منين را گرفتند و او را در مزرعه اش يافتند كه در زير آفتاب ايستاده بود و بر كار عمله اى كه داشت نظارت مى كرد.
آن دو خطاب به حضرت گفتند: صلاح مى دانى كه با هم زير سايه برويم فرمود: بلى .
گفتند: ما پيش كارگزارانت رفتيم به ما هم مثل ساير مردم پرداخت كردند. فرمودند: شما چه مى خواهيد؟ گفتند: عمر به ما اين گونه عطا نمى داد. فرمود: رسول الله صلى الله عليه و آله چگونه عطا مى داد. ساكت شدند. حضرت فرمود: آيا رسول خدا بيت المال را بين مردم مساوى و بدون تبعيض تقسيم نمى كرد؟ گفتند: چرا. فرمود: آيا سنت و روش رسول خدا براى پيروى سزاوارتر است يا روش عمر؟ گفتند: سنت رسول خدا، وليكن يا اميرالمؤ منين ما دراى سابقه و شاءن و موقعيت هستيم و خويشاونديم . اگر صلاح بدانى ما را با مردم مساوى قرار ندهى ، چنين كن .
فرمود: سابقه من بيشتر است يا سابقه شما؟ گفتند: سابقه تو. فرمود: خويشاوندى من نزديكتر است يا خويشاوندى شما؟ گفتند: خويشاوندى شما. فرمود: موقعيت و شاءن شما بزرگتر است يا موقعيت من ؟
گفتند: بلكه شما يا اميرالمؤ منين .
فرمود: سوگند به خدا من و اين كارگرم با دست اشاره به كارگرى كه مقابلش ‍ كار مى كرد نمود در اين مال مثل هم و به يك منزلت هستيم .
گفتند: ما براى كار ديگرى هم آمده بوديم . فرمود: چيست ؟
گفتند: تصميم عمره داريم ، آمديم اجازه بگيريم . فرمود: برويد شما قصد عمره نداريد، همانا من از جريان كار شما آگاه شده ام و محل كشته شدن شما به من نشان داده شده است !
آن دو از نزد حضرت بيرون آمدند در حالى كه حضرت به گونه اى كه آنها مى شنيدند، اين آيه شريفه را تلاوت كرد: فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله فسيؤ تيه اءجرا عظيما
(پس هر كه پيمان شكنى كند، تنها به زيان خود پيمان مى شكند، و هر كه بر آنچه با خدا عهد بسته وفادار بماند به زودى خدا پاداش بزرگ به او مى بخشد).(169)
87 گلايه طلحه و زبير و اعتراض به مساوات در تقسيم 
طلحه و زبير بعد از اين كه با على عليه السلام به عنوان بيعت شد از آن حضرت گلايه كردند كه چرا در كارها با آنها مشروت نمى كند و از آنها مدد نمى جويد (و اموال را به مساوات تقسيم مى كند.)
حضرت فرمود: از اندك اظهار نارضايتى كرديد و بسيار را پشت سر انداختيد. آيا نمى گوييد چه حقى را از شما بازداشته ام و در چه نصيب و بهره اى خود را بر شما برترى داده ام ؟ يا در چه حق و دعوايى كه يكى از مسلمانان به من مراجعه كرده ضعف نشان داده يا حكم آن را نداشته يا اشتباه كرده ام ؟
به خدا قسم در خلافت راغب و به حكومت مايل نبودم ، شما مرا دعوت كرديد و مرا به آن وادار نموديد. و چون خلافت به من رسيد به كتاب خدا نظر كردم و از آنچه براى ما مقرر فرموده و ما را به حكم كردن طبق آن دستور داده ، تبعيت كردم و به سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله نظر كردم و پيروى نمودم .
بنابراين در اين مورد به راءى شما و غير شما نيازى نداشتم و مساءله اى پيش ‍ نيامد كه حكم آن را ندانم تا با شما و ديگر برادران مسلمانم مشورت كنم ، و اگر چنين مى بود از شما و ديگران رو نمى گردانيدم .
اما اين كه گفتيد: چرا در تقسيم بيت المال به مساوات رفتار كرده ام . اين حكمى نبوده كه من به راءى خود صادر كرده و مطابق خواسته دلم انجام داده باشم . بلكه من و شما مى دانيم كه اين همان دستور العملى است كه رسول خدا آورده و انجام داده و در آنچه خداوند سهم بندى آن را مشخص ‍ نموده و حكم آن را صادر كرده به شما نيازى نداشتم .
پس و الله شما و غير شما در اين مورد حق اعتراض بر من نداريد. خداوند دل هاى ما و شما را به حق متوجه كند و به ما و شما صبر و استقامت الهام نمايد. سپس فرمود: خداى رحمت كند آن شخص را كه وقتى حقى را ببيند يارى كند و چون ستمى را ببيند از آن باز دارد و ياور حق و صاحب حق باشد.(170)
88 انتظارات نابجاى طلحه و زبير 
طلحه و زبير كه سر سختانه با عثمان مخالفت نموده و حتى او را از دسترسى به آب محروم كردند، اميدها و انتظاراتى داشتند.
ولى چون عموم مردم به جانب اميرالمؤ منين عليه السلام متمايل شدند آن دو نيز اظهار موافقت كردند. حتى در اين كار شتاب نمودند تا بدينوسيله بتوانند در نزد امير عليه السلام مقامى كسب كرده و به برخى از آرزوهايشان برسند.
از اين رو بعد از اتمام بيعت و استقرار حكومت اميرالمؤ منين عليه السلام ، با حضرت ملاقات كرده طلحه حكومت عراق و زبير حكومت مصر را طلب نمود. حضرت تقاضاى آنها را نپذيرفت . آن ها خشمگين بيرون آمدند و فهميدند اميرالمؤ منين آنچنان است كه از پيش گمان مى كردند. دو سه روز صبر كردند باز به سراغ حضرت رفتند و اجازه خواستند. حضرت در بالا خانه بود و اجازه فرمود. آن دو بالا رفتند و در مقابل آن حضرت نشستند و گفتند: يا اميرالمؤ منين تو به وضع زمانه آگاهى و گرفتارى هاى ما را مى دانى . ما به محضر شما آمديم تا چيزى به ما عطا كنى تا امورمان را اصلاح و ديون و حقوقى كه به عهده ما است ادا كنيم .
اميرالمؤ منين فرمود: از مال من در ينبع اطلاع داريد. اگر مى خواهيد آن مقدار كه ممكن است از آن برايتان بنويسم ؟
گفتند: ما نيازى به مال شما نداريم .
فرمود: پس چه كنم ؟
گفتند: از بيت المال چيزى به ما بده كه ما را كفايت كند.
فرمود: سبحان الله ! من چه اختيارى در بيت المال دارم . اين مال مسلمانان است و من نگهبان و امين آنها هستم . اگر مى خواهيد بالاى منبر بروم و تقاضاى شما را مطرح كنم اگر پذيرفتند پرداخت مى كنم اما من خود راهى به اين كار ندارم ، بيت المال متعلق به همه مسلمانان حاضر و غائب مى باشد وليكن من عذرم را روشن كردم .
گفتند: ما كسى نيستم كه شما را به اين كار وا داريم . اگر همه اين كار را بكنيم مسلمانان اجازه نمى دهند.
فرمود: پس من چه كنم ؟
گفتند: مطلب شما را شنيديم . سپس پائين آمدند. خادمه حضرت شنيد كه مى گفتند: سوگند به خدا ما با دل هايمان بيعت نكرديم بلكه با زبان بيعت نموديم . حضرت آيه شريفه را قرائت كرد: ان الذين يبا يعونك ...(171) كسانى كه با تو بيعت مى كنند همانا با خدا بيعت مى كنند، دست خدا بالاى دست ايشان است هر كس بيعت شكند بر خود شكسته است ، و كسى كه وفا كند به عهد خود با خدا، پس به زودى خداوند پاداش بزرگ به او خواهد داد.(172)
89 در خواست اجازه براى سفر عمره و عزم پيمان شكنى 
طلحه و زبير تا دو روز پس از ماجراى پيشين اقدامى نكردند، تا اين كه از موضع عايشه و اجتماع كارگزاران عثمان در مكه با اموالى كه از محل حكومت خود دزديده بودند و نيز پيوستن مروان به آنها با خبر شدند. باز در خلوت با اميرالمؤ منين عليه السلام ملاقات كرده براى رفتن به عمره اجازه خواستند. حضرت اجازه نفرمود.
گفتند: ما مدتى است به سفر عمره نرفته ايم اجازه بفرماييد.
فرمود: سوگند به خدا شما قصد عمره نداريد. شما عزم پيمان شكستن و رفتن به بصره را داريد.
گفتند: خدايا ما را ببخش ! ما جز عمره قصدى نداريم .
حضرت فرمود: به خداى بزرگ قسم ياد كنيد كه امور مسلمين را به زيانم تباه نسازيد، بيعت نشكنيد و فتنه انگيزى نكنيد.
آن دو زبان گشودند و سوگندهاى اكيد ياد كردند. هنگام خروج از محضر اميرالمؤ منين عليه السلام ، با ابن عباس رو به رو شدند. ابن عباس گفت : اميرالمؤ منين به شما اجازه فرمود؟ گفتند: بلى .
ابن عباس به حضور اميرالمؤ منين عليه السلام رسيد. حضرت پرسيد: ابن عباس چه خبر؟ گفت : طلحه و زبير را ديدم .
فرمود: آن دو اجازه عمره خواستند، من هم بعد از اين كه قسمشان دادم و تعهد مستحكم از ايشان گرفتم كه بيعت نشكنند و فساد انگيزى نكنند، اجازه دادم . سوگند به خدا اى ابن عباس ، اينان جز فتنه قصدى ندارند. گويا مى بينم به مكه رفته اند و براى جنگ با من كمك مى جويند. چون يعلى بن منيه (173) خائن فاجر، اموال عراق و فارس را به مكه برده تا در اين راه هزينه كند، و اين دو تن به زودى در كار من فساد انگيزى خواهند كرد و خون شيعيان و ياوران مرا خواهند ريخت .
ابن عباس گفت اگر مساءله اين طور است چرا اجازه دادى ؟ و چرا محبوسشان نكردى ؟ و به زنجير نكشيدى ؟ و مسلمانان را از شر ايشان ايمن نگردانيدى ؟ حضرت فرمود: ابن عباس به من مى گويى آغاز گر ستم باشم و قبل از نيكى كردن ، بدى كنم و به ظن و تهمت مجازات و پيش از ارتكاب جرم مكافات كنم . هرگز! سوگند به خدا هرگز از رويه حكومت به عدل و كفتار به حق كه خدا از من پيمان گرفته ، عدول نخواهم كرد. ابن عباس ! من به آن دو اجازه دادم و آگاهم چه خواهند كرد. و ليكن از خدا در پيروزى بر ايشان يارى خواستم . و الله من آن دو را خواهم كشت و آنان به آروزيشان نخواهند رسيد. چرا كه خداوند آنها را به جهت ستمشان بر من و شكستن بيعت خواهد گرفت .(174)
90 واگذارى حكومت يمن و يمامه به طلحه و زبير 
در برخى نقل ها آمده است كه على عليه السلام پس از رسيدن به خلافت ظاهرى ، حكومت يمن را به طلحه و يمامه (175) و بحرين را به زبير واگذار كرد و فرمان نامه حكومت را نوشت و به آنان داد. آن دو گفتند: اينك صله رحم كردى .
حضرت فرمود: شما را به ولايت امور مسلمانان برگزيدم ! آن گاه فرمان نامه را از ايشان پس گرفت . آن دو ناراحت شدند و گفتند: ديگران را بر ما ترجيح دادى .
حضرت فرمود: درباره شما دو نفر تصميماتى داشتم ولى حرص و از شما عقيده ام را تغيير داد.(176)
91 ملاقات اميرمؤ منان با زبير در بين دو صف و پشيمانى زبير 
در جريان جنگ جمل اميرالمؤ منين عليه السلام سر برهنه و بدون سلاح بيرون آمد و مكرر زبير را فرا خواند.
زبير زره پوشيده و مسلح بيرون آمد. حضرت فرمود: اى ابو عبدالله ، به جانم سوگند سلاح فراهم كرده اى و چه خوب ! آيا در پيشگاه خداوند هم عذرى مهيا كرده اى ؟!
زبير گفت : بازگشت ما به سوى خداست (177). حضرت فرمود: در آن روز خداوند جزاى شايسته آنان را به طور كامل مى دهد و خواهند دانست كه خداوند همان حق آشكار است (178).
سپس فرمود: اى زبير تو را فرا خواندم تا حديثى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من و تو فرمود يادآور شوم . آيا به خاطر دارى روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را ديد كه با من معانقه مى كردى ، پس به تو فرمود: آيا او را دوست دارى ؟ و تو گفتى چرا دوست نداشته باشم ، او برادرم و پسر دايى ام مى باشد. آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: همانا تو با او ستيز خواهى كرد در حالى كه ستمگرى !
زبير گفت : انا لله و انا اليه راجعون به يادم آوردى آنچه را روزگار از خاطرم برده بود. پس به حالت پشيمانى و سكوت به سوى يارانش بازگشت . اميرالمؤ منين نيز خوشحال و مسرور به سوى اصحاب بازآمد. يارانش گفت : يا اميرالمؤ منين بدون زره و سلاح مقابل زبير كه پوشيده از سلاح است و تو شجاعت او را مى دانى قرار مى گيرى ؟ حضرت فرمود: او قاتل من نيست . مرا مردى گمنام از خاندانى پست و حقير غافلگيرانه ، در غير ميدان جنگ و آوردگاه مردان ، خواهد كشت .(179)
92 عفو عايشه و اعزام او به مدينه 
وقتى آتش جنگ جمل فرو نشست حضرت به سوى هودج عايشه آمد و با نيزه بر آن زد و فرمود: اى خواهر ارم (عايشه )! كار خدا را چگونه ديدى ؟!
عايشه گفت : چيره شدى ، در گذر و عفو كن .
حضرت به محمد بن ابى بكر فرمود: خواهرت را همراهى كن و به بصره ببر.
محمد او را در خانه صفيه دختر حارث بن طلحه وارد كرد. چند روز در آنجا ماند. سپس اميرالمؤ منين دستور حركت صادر كرد. عايشه چند روز مهلت خواست ، و حضرت مهلت داد. چون مهلت سر آمد، حضرت او را همراه عده اى از زنان و مردان به سوى مدينه گسيل داشت .(180)
فصل ششم : گفتگوهاى اميرالمؤ منين عليه السلام با خوارج 
93 مخالفت خريت بن راشد با على عليه السلام 
بعد از جريان حكميت ، خريت بن راشد(181) كه سر دسته سيصد نفر بود همراه سى تن از يارانش به حضور على عليه السلام آمد و گفت : يا على با تو تبعيت نمى كنم و پشت سرت هم نماز نمى خوانم و من فردا از تو جدا خواهم شد.
اميرمؤ منان فرمود: مادر برايت بگريد، در اين صورت پروردگارت را عصيان كرده ، پيمانت را شكسته اى و جز به خودت زيان نمى رسانى ؛ به من بگو: چرا مى خواهى چنين كنى ؟!
گفت : براى اين كه در كتاب خدا حكميت را روا داشتى و هنگامى كه كوشش ها به نهايت رسيد در انجام حق ، ضعف نشان دادى و به گروهى كه بر خود ستم كرده اند اعتماد كردى ، من تو را سرزنش مى كنم و از ايشان متنفرم و از همه شما دورى مى كنم .
حضرت فرمود: بيا كتاب را به تو آموزش دهم و درباره سنت ها با تو سخن بگويم و امورى را از حق بر تو بگشايم كه من نسبت به آنها از تو داناترم ، شايد آنچه را اكنون در نظر خود منكرى بازشناسى و آنچه را نسبت به آن جاهلى ، درك كنى و آگاه شوى .
گفت : پس من پيش تو باز مى گردم .
حضرت فرمود: شيطان تو را نفريبد و نادانى سبك و بى مقدارت نكند سوگند به خدا اگر طالب رشد و نصيحت باشى و از من بپذيرى تو را به راه رشد هدايت مى كنم .
آن بد بخت همان شب از كوفه خارج شد و بر نگشت .(182)
94 بى تقوايى خريت بن راشد 
وقتى خريت بن راشد كشته شد و خبر به حضرت على عليه السلام رسيد، فرمود: مادر برايش بگريد، چقدر عقلش ناقص و نسبت به پروردگارش ‍ گستاخ بود. زيرا او يك مرتبه پيش من آمد و گفت در ميان اصحابت كسانى هستند كه واهمه دارم از تو جدا شوند، نظر تو درباره آنان چيست ؟
گفتم : من با اتهام كسى را نمى گيرم و از روى گمان كسى را تعقيب نمى كنم و جز با كسى كه با من مخالفت و دشمنى كند نمى جنگم . آن هم پس از اين كه او را بخوانم و حجت را بر او تمام كنم . اگر توبه كرد و به سوى ما برگشت از او مى پذيريم و او برادر ماست و اگر جز جنگ به چيزى رضايت نداد، از خدا مدد مى جوييم و با او نبرد مى كنيم .
حضرت فرمود: مدتى از من دست برداشت تا اين كه مرتبه ديگر پيش من آمد و گفت : من مى ترسم عبدالله بن وهب راسبى (183) و زيد بن حصين (184) كار تو را فاسد كنند، من از آن دو مطالبى درباره تو شنيده ام كه اگر به گوش تو رسيده بود از آنها جدا نمى شدى تا اين كه آنها را به قتل مى رساندى يا در حبس ابد گرفتار مى كردى .
حضرت فرمود: گفتم : من با تو درباره آنها مشورت مى كنم ، نظر تو چيست ؟ گفت : نظر من اين است كه آنها را بخوانى و گردنشان را بزنى .
حضرت مى فرمايد: فهميدم كه او نه تقوا دارد و نه از عقل برخوردار است . آنگاه گفتم : سوگند به خدا من گمان نمى كنم تو فرد متقى و عاقل سودمند باشى ؛ و الله ، اگر من تصميم بر قتل آنها داشتم سزاوار اين بود كه بگويى : پروا پيشه كن چرا كشتن آنها را حلال مى شمارى ، در حالى كه نه كسى را كشته اند و نه با او ستيزه كرده اند و نه از طاعت تو خارج شده اند.(185)
95 توجيه على عليه السلام و بازگشت برخى از خوارج به سوى حضرت
در ماجراهايى كه بعد از حكميت پيش آمد اميرالمؤ منين عليه السلام سراغ يزيد بن قيس اءرحبى (186) را گرفت . خوارج دور او را گرفته اند و او را بزرگ مى شمارند.
حضرت بيرون آمد و به سوى خيمه يزيد بن قيس رفت و در آنجا دو ركعت نماز به جا آورد. سپس ايشان را مورد خطاب قرار داد و فرمود:
شما را سوگند مى دهم آيا مى دانيد من بيش از شما حكميت ميان خود و شاميان و دست برداشتن از جنگ را ناخوش داشتم ؟ و شما را آگاه كردم كه منظور ايشان از بلند كردن قرآن ها خدعه و فريب است . اما راءى و دستور من اطاعت نشد. آن گاه در عهدنامه حكميت قيد كردم كه داوران آنچه را كتاب خدا احياء كرده آنرا احيا كنند و آنچه را كتاب خدا نابود كرده ، از بين ببرند. پس اگر موافق قرآن حكم كردند ما حق مخالفت نداريم و اگر مخالفت كردند و لغزيدند ما از حكم آنها تبرى مى جوييم و ما در حقيقت قرآن را حكم قرار داده ايم نه مردان را.
گفتند: پس چرا در عهدنامه نامت را نوشتى و خود را اميرالمؤ منين نخواندى ؟ فرمود: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله در جريان صلح حديبيه (187) نوشت اين مصالحه اى است ميان محمد رسول الله و سهيل بن عمرو، اهل مكه گفتند: اگر مى دانستيم تو رسول خدا هستى با تو نمى جنگيديم ! پس پيامبر نوشت : محمد بن عبدالله .
خوارج گفتند: گفتى آنچه گفت ، و از ميان ما آنان كه به حكميت مايل بودند به سوى خدا توبه كرده اند و آماده نبرد با شاميان هستند و تو اگر توبه كنى همراه تو هستيم وگرنه از تو كناره جويى خواهيم كرد. حضرت فرمود: اءتوب الى الله و اءستغفره من كل ذنب .(188) آن گاه خطاب به ايشان فرمود وارد شهرتان شويد خداى شما را رحمت كند. پس وارد شهر شدند و با آن حضرت براى بازگشت به جنگ بيعت كردند.(189)
96 تشابه صلحنامه حديبيه و قرار داد حكميت در صفين 
وقتى صلحنامه و عهدنامه حكميت نوشته شد، معاويه و شاميان از اين كه اسم على عليه السلام با لقب اميرالمؤ منين باشد امتناع كردند و گفتند اگر ما مى پذيرفتم كه او اميرالمؤ منين است با او جنگ نمى كرديم .
اميرالمؤ منين عليه السلام يادآورى كرد. در صلح حديبيه وقتى نوشته شد اين آن چيزى است كه محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سهيل بن عمرو بر آن مصالحه كردند.
سهيل گفت : اگر من شهادت مى دادم كه تو رسول خدايى با تو جنگ نمى كردم على عليه السلام گفت : من خشمگين شدم و گفتم : على رغم تو او رسول الله است .
رسول خدا فرمود: آنچه مى گويد آنرا بنويس ، همانا براى تو مثل اين جريان واقع خواهد شد و تو خواهى پذيرفت در حالى كه مجبور هستى .(190)
97 اصرار بر قبول صلح و حكميت و سپس اعتراض به آن 
وقتى اشعث نامه صلح را ميان صفوف لشكريان شام و عراق قرائت مى كرد، در گوشه و كنار لشكر عراق از جانب افرادى كه پيشتر اصرار بر قبول درخواست معاويه و پذيرش حكميت ابوموسى داشتند اعتراضاتى بلند شد كه لا حكم الا لله نمى پسنديم افراد در دين خدا حكم كنند، خداوند حكم خودش را در مورد معاويه و اصحابش امضا كرده يا بايدى كشته شوند يا اينكه حاكميت ما را بپذيرند. ما وقتى حكميت را پذيرفتيم اشتباه كرديم و گمراه شديم و الان توبه كرديم و بازگشتيم . (و خطاب به على عليه السلام گفتند:) تو هم مثل ما توبه كن و الا ما تو برائت مى جوييم .
على عليه السلام فرمود: واى بر شما! بعد از رضايت و بستن عهد و قرارداد برگردم ؟ آيا خداوند نمى فرمايد: وفا كنيد به عهد خدا وقتى معاهده كرديد و سوگندها را پس از استوار كردن آنها نشكنيد...(191). ولى خوارج نپذيرفتند و از آن حضرت برائت جسته به او نسبت شرك دادند.(192)
98 اصرار خوارج بر پيمان شكنى 
گروهى از خوارج كه در محلى به نام حروراء اجتماع كرده بودند به حضور على عليه السلام آمدند و گفتند: در روز جمل بر چه مبنايى مى جنگيديم ؟!
حضرت فرمود: بر مبناى حق . گفتند با اهل بصره چرا جنگيديم ؟ فرمود: به جهت بيعت شكنى و ياغى بودن ايشان . گفتند: اهل شام چگونه بودند؟ فرمود: اهل بصره و اهل شام تفاوتى ندارند. گفتند: پس چرا درخواست آتش بس معاويه را پذيرفتى ؟ فرمود: با من مخالفت كرديد و من از فتنه ترسيدم . گفتند: پس به كار پيشين خود برگرد. فرمود من به آنها عهدى سپرده ام كه مدت مشخصى دارد، و تا مدت به پايان نيامده براى من جنگ با ايشان جايز نيست و با داوران شرط كرده ايم كه مطابق كتاب خدا حكم برانند. اگر اين گونه كردند كه من به امر حكومت از همه مردم سزاوارترم . گفتند: معاويه هم ادعايى مثل تو دارد سپس حضرت را ترك كردند.(193)

next page

fehrest page

back page