فروغ ولايت

استاد آيةالله شيخ جعفر سبحانى

- ۴۲ -


تحليلى از انگيزه هاى مخالفت خوارج

علل مخالفت خوارج با امام (ع ) با انگيزهء مخالفت معاويه با آن حضرت كاملاً متفاوت بود. معاويه از دوران خلافت عمر مقدمات خود مختارى ولايت شام را آماده ساخته بود وخود را رئيس مطلق شام مى دانست . پس از قتل عثمان , وقتى دريافت كه امام (ع ) مى خواهد دست او را از ولايت شام قطع كند, به مخالفت برخاست و با تحريك طلحه و زبير وسپس به راه انداختن نبرد صفين در برابر امام (ع ) ايستاد و در واپسين لحظات با سياست شوم بر نيزه كردن قرآن دو دستگى عميقى در ميان ياران امام پديد آورد و سرانجام امام (ع )قربانى همين دو دستگى شد.
اما خوارج افرادى قشرى و ظاهر بين و به اصطلاح امروز خشكه مقدسانى بودند كه به جهت جهل و سطحى نگرى و نا آگاهى از مبانى اسلامى با امام (ع ) به مخالفت برخاستند و باتشبث به علل واهى در برابر مصباح هدايت الهى صف آرايى كردند و در خاموش ساختن آن حتى به بهاى نابودى خود از پاى ننشستند.
به سبب همين تفاوت ميان معاويه و خوارج , امام (ع ) پس از پيروزى بر آنها فرمود:
<لا تقاتلوا الخوارج بعدى , فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه >.(1)
پس از من با خوارج جنگ مكنيد, زيرا آن كسى كه جويندهء حق باشد ولى به عللى راه خطا برود با آن كس كه جويندهء باطل باشد و به آن برسد يكسان نيست .
تحليل انگيزه هاى مخالفت خوارج ثابت مى كند كه اين گروه , برخلاف شاميان , هرگز در طلب جاه و مقام نبودند, بلكه اعوجاج و عقب ماندگى فكرى خاصى بر آنها حكومت مى كرده است . اينك مهمترين اعتراضهاى خوارج را نقل مى كنيم .

1- حاكميت اشخاص بر دين

آنان پيوسته اين اعتراض را بر لب داشتند كه چگونه ممكن است دو نفر از دو گروه مخالف , بر طبق سليقه هاى شخصى خود, سرنوشت مسلمانان را به دست بگيرند و نظر خود رابر رأى رهبر شناخته شدهء مسلمين حاكم سازند. دين و سرنوشت مسلمانان بالاتر از آناست كه اشخاص با عقول ناقص خود بر آن حكومت كنند آنان پيوسته مى گفتند: <حكم الرجال فى دين الله >. يعنى : على اشخاص را در دين خدا حاكم قرار داده است .
اين اشكال حاكى از آن اسن كه آنان از شرايط پذيرش داورى حكمين آگاه نبودند و تصور مى كردند كه امام (ع ) دست آن دو را دربارهء سرنوشت مسلمانان بازگذاشته است كه به هرنحو بخواهند تصميم بگيرند و اعمال غرض كنند. امام در پاسخ اين اعتراض مى فرمايد: انا لم نحكم الرجال و انما حكمنا القرآن . هذا القرآن انما هو خط مستور بين الدفتين لا ينطق بسان و لابد له من ترجمان . و انما ينطق عنه الرجال . و لما دعانا القوم الى ان نحكم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولى عن كتاب الله سبحانه و تعالى , و قد قال الله سبحانه : <فان تنازعتم فى شىء فردوه الى الله و الرسول >فرده الى الله ان نحكم بكتابه , و رده الى الرسول ان ناخذ بسنته فاذا حكم بالصدق فى كتاب الله فنحن احق الناس به , و ان حكم بسنة رسول الله (ص ) فنحن احق الناس و اولاهم بها>.(2)
ما هرگز اشخاص را حاكم قرار نداديم , بلكه قرآن را در ميان خود حاكم ساختيم . اما قرآن نوشته اى است در ميان دو جلد كه خود سخن نمى گويد و كسى بايد سخن او را بازگو كند. واشخاص معنى (مى توانند) دربارهء آن سخن گويند. وقتى مردم شام از ما خواستند كه قرآن را در ميان خود حاكم قرار دهيم ما گروهى نبوديم كه از كتاب خدا رويگردانباشيم , كه خداوند سبحان مى فرمايد: <اگر در مسئله اى دچار نزاع شديد, آن را به خدا و رسول او ارجاع كنيد>. ارجاع به خدا اين است كه با قرآن او داورى كنيم و ارجاع به پيامبر اين است كه سنت او را برگيريم . هرگاه داوران طبق كتاب خدا داورى كنند ما شايسته ترين مردم هستيم كه آن را باز گيريم و اگر مطابق سنت پيامبر داورى كنند باز هم ما شايسته ترين مردميم كه ازآن پيروى مى كنيم .
امام (ع ) در خطبه اى ديگر همين پاسخ را به عبارت ديگر بيان مى كند و مى فرمايد:
هر دو حكم براى اين برگزيده شدند كه آنچه را قرآن زنده كرده است زنده سازند و آنچه را كه قرآن ميرانده است بميرانند( = حق را احياء و باطل را نابود سازند) احياء قرآن گردآمدن بر آن , و اماتهء قرآن دورى از آن است . اگر قرآن ما را به سوى شاميان سوق دهد بايد از آن پيروى كنيم و اگر آنان را به سوى ما سوق دهد بايد از ما پيروى كنند. من شرى را به سوى شما نياوردم و شما را گول نزدم و مشتبه نساختم .(3)

2- تعيين مدت

دومين اعتراض آنان اين بود كه چرا براى داوران مدتى تعيين گرديد و قرار شد كه هر دو داور در نقطه اى بى طرف (دومة الجندل ) تا پايان ماه رمضان نظر خود را دربارهء اختلاف دوگروه صادر كنند و چرا اين كار در همان صحراى صفين در روزهاى بلند قرآنها بر نيزه انجام نگرفت ؟!
به راستى آيا اين نوع اشكالتراشى از جهالت آنها حكايت نمى كند؟ مگر چنين قضاوت خطيرى , آن هم در هنگامى كه دست هر يك از دو گروه تا مرفق در خون ديگرى فرو رفته بودكار آسانى بود كه در ظرف يك يا دو روز انجام گيرد و طرفين نيز آن را بپذيرد؟ يا آنكه هر چه در اين كار صبر و حوصله اعمال مى شد امكان بيدارى جاهل و استوارى علم فزونى مى يافت و زمينهء بازگشت صلح به ميان امت آماده تر مى شد؟
امام (ع ) در پاسخ اين اعتراض مى فرمايد:
<و اما قولكم : لم جعلت بينكم و بينهم اجلا فى التحكيم ؟ فانما فعلت ذلك ليتبين الجاهل و يتثبت العالم و لعل الله ان يصلح فى هذه الهدنة امر هذه الامة>. (4)
اينكه مى گوئيد چرا ميان شما و آنان مدتى معين كردم و به امر داورى سرعت نبخشيدم , من اين كار را انجام ندادم مگر براى اينكه افراد نادان آگاه شوند و دانايان استوار بمانند تاشايد خدا در اين فاصله كار امت را اصلاح كند.

3- تعارض حاكميت انسان با حصر حاكميت خدا

خوارج در طول مدت مخالفت خود با امام (ع ) بر آيهء <لا حكم الا لله >تكيه كرده و كار آن حضرت را مخالف نص قرآن قلمداد مى كردند و در شعارهاى خود مى گفتند: <لا حكم الالله لا لك و لاصحابك يا على >. يعنى : حاكميت مخصوص خداست نه از آن تو و نه از آن ياران تو. شعار يادشده , چنان كه گذشت ,اقتباس از قرآن كريم است كه در سورهء يوسف آيه هاى 40و 67و غيره وارد شده است و مفاد آن از اصول توحيد به شمار مى رود و حاكى از آن است كه حاكميت و فرمانروايى , به عنوان يك حق اصيل , از آن خداست و هيچ انسانى چنين حقى بر انسان ديگر ندارد. و هيچ انسان خردمندى نمى تواند بگويد كه زندگى اجتماعى بدون حكومت امكان پذير است , چه انجام وظايف و حل تضادها وبرخوردها تنها در سايهء يك حاكميت تحقق مى پذيرد.
امام (ع ) وقتى شعار آنها را شنيد, فرمود: آرى درست است كه حق حاكميت از آن خداست ولى از اين سخن حق هدف باطلى تعقيب مى شود:
<كلمة حق يراد بها الباطل . نعم انه لا حكم الا لله ولكن هولاء يقولون لا امرة الا لله و انه لابد للناس من امير بر او فاجر يعمل فى امرته المؤمنين و يستمتع فيها الكافر>.(5)
آرى حق حاكميت از آن خداست (و هيچ بنده اى بدون اذن الهى حق حكومت ندارد) ولى خوارج از شعار خود هدف ديگرى دارند و آن اينكه اصلاً در جامعه نبايد حكومتى باشد(خواه مأذون از خدا يا غير آن ). در حالى كه براى مردم وجود حاكمى , خواه نيكوكار و خواه بدكار, ضرورى است , تا در سايهء حكومت او مؤمن به كارهاى شايستهء خود بپردازد وكافر نيز از زندگى مادى بهره مند شود.
فقدان حكومت مايهء فقدان امنيت است , و در آن صورت , نه مؤمن به كارهاى خير موفق مى گردد و نه كافر از زندگى دنيوى بهره مند مى شود. اگر به راستى هدف نفى تأسيس حكومت است , دراين صورت حكومت پيامبر (ص ) و شيخين را چگونه مى توان توجيه كرد؟
خوارج در عقيده و عمل پيوسته در كشمكش بودند. از يك طرف مى دانستند كه حيات اجتماعى بدون يك مدير نافذ امكان پذير نيست و از طرف ديگر, بر اثر كج فهمى , اقامهء هرنوع حكومت را مخالف انحصار حاكميت خدا مى انگاشتند.
شگفت آنكه خوارج , خود در آغاز كارشنان براى حزب خويش رئيس برگزيدند! طبرى مى نويسد:
در ماه شوال سى و هشت هجرى گروهى از خوارج در منزل عبدالله بن وهب راسبى به دور هم گرد آمدند و عبدالله در سخنرانى خود گفت : شايسته نيست كه گروهى به خدا ايمان بياورند و به حكم قرآن تن در دهند و زندگى دنيوى در نظر آنان گزيده تر از امر به معروف و نهى از منكر باشد. پس از او حرقوص به زهير و حمزة بن سنان نيز سخن گفتند و سومى در پايان كلام خود گفت : <فولوا امركم رجلاً فانه لابد لكم من عماد و سناد و راية تحفون بها و ترجعون اليها>.(6)

حكميت , آخرين اميد

در ميان مسلمانان , پيش از نبرد صفين و پس از آن , مسائل ريشه دارى مطرح بود كه يكى از طرق حل آن انتخاب داورانى بود كه مسائل را با واقع بينى بررسى كنند و دربارهء آن نظردهند. اين مسائل عبارت بودند از:
1- قتل عثمان .
2- اتهام ياران امام (ع ) به قتل خليفه .
3- ادعاى معاويه كه ولى الدم عثمان است .
اساساً همين مسائل بود كه به نبرد صفين منتهى شد و حل اين مشكلات دو راه داشت :
راه نخست اينكه طرفين نزاع , اختلاف خود را نزد امام برگزيدهء مهاجران و انصار ببرند و او, در يك دادگاه كاملاً آزاد, حكم اليه را دربارهء آنان اجرا كند و اين همان راهى بود كه امام (ع ) پيش از نبرد صفين بر آن تأكيد داشت و در نامهء خود به معاويه نوشت :
<و قد اكثرت فى قتله عثمان فادخل فيما دخل فيه الناس ثم حاكم القوم الى احملك و اياهم على كتاب الله >.(7)
دربارهء قاتلان عثمان زياد سخن گفتى . در آنچه مردم وارد شدند و با من بيعت كردند تو نيز وارد شو و بيعت آن و آن گاه شكايت خود را مطرح ساز, و من همگى را به سوى كتاب خدا سوق مى دهم .
اين راه , به سب لجاجت معاويه و علاقهء او به فرمانروايى شام كاملاً مسدود شد و منتهى به نبرد صفين گرديد و... .
دومين راه صحيح حل اختلافات , ارجاع آنها به يك دادگاه صالح بود كه در آن داوران بى طرف و واقع بين گره را بگشايند و در امر داورى از مصالح واقعى اسلام و مسلمانان چشم نپوشند و از هر نوع سود جويى امثال عمروعاص و كنيه توزى امثال ابوموسى فارغ باشند. تدر چنين دادگاهى امام (ع ) مى توانست به اهداف واقعى خود برسد و مشكلات مطرح وحل و فصل شود.
قتل خليفه مسئلهء پيچيده اى نبود. انگيزه هاى آن ازساليان قبل وجود داشت و رو به افزايش بود. تا اينكه شدت فشار و اختناق و ضرب صالحان و شكنجهء خيرخواهان , مايهء انفجارشد; انفجارى كه على (ع ) نيز نتوانست جلو آن را بگيرد و خليفه را از قتل نجات بخشد.
ادعاى معاويه و وابسته هاى دستگاه خلافت عثمان بايد در يك دادگاه صالح مطرح شده و حق از باطل بازشناسى مى شد. در هيچ جاى جهان براى گرفتن خون مقتول , لشگركشى را روا نمى دانند چه رسد به اينكه مايهء قتل قريب به شصت و پنج هزار انسان گردد.
دادگاه <دومة الجندل >, اگر به درستى عمل مى كرد, مى توانست به اين مسائل رسيدگى كند و وظيفه مسلمانان را در برابر جريانها روشن سازد. ولى , با كمال تأسف , چيزى كه در آن دادگاه مطرح نشد ريشه هاى اختلافات بود. عمروعاس در فكر روبودن عقل و رأى رقيب بود كه امضاى خلع امام (ع ) را از او بگيرد تا بتواند خلافت معاويه را امضا كند و ابوموسى در اين فكر بود كه همفكر خود عبدالله بن عمر را به خلافت برساند, زيرا دست او آلوده به خون هيچيك از دو طرف نشده بود! وقتى رأى دادگاه اعلام شد, على (ع ) آن را به رسميت نشناخت و گفت داوران بر خلاف تعهد خود عمل كردند و تصميم گرفت كه با تنظيم سپاهى عازم شود, اما حادثهء خوارج او را از تعقيب معاويه بازداشت .

بركندن ريشهء فساد

روش امام (ع ) در برخورد با خوارج , روش ملايمت و نرمش بود و در سخنان وى خطاب به آنان , جز تحبيب و تذكرات هدايتگرانه , چيز ديگرى شنيده نمى شد. آن حضتر درست بسان پدرى كه بخواهد فرزندان عاق و سركش خود را به راه بياورد با آنان معامله مى كرد و حقوق آنان را از بيت المال مى پرداخت و به داد و فريادشان در مسجد و اطراف آن اعتنانمى كرد و تمام همت او اين بود كه , از طريق رام ساختن اين گروه وحدت كلمه را به جامعه باز آورد و غدهء سرطانى شام را, كه خوارج نيز زاييدهء آن بود, ريشه كن ساز و پيمان صفين نيز اين حق را به امام (ع ) مى داد, زيرا در متن قرار داد قيد شده بود كه اگر حكمين بر خلاف قرآن و سنت پيامبر (ص ) داورى كردند امام (ع ) در موضع نخست خود باقى خواهدبود.(8)
امام (ع ) براى روشن ساختن مردم , كه از سرگرفتن نبرد با معاويه بر خلاف پيمان صفين نيست بلكه بر طبق آن بايد نبرد تجديد گردد تا دشمن از پاى در آيد, سخنرانيهاى متعددى انجام داد. در يكى از سخنان خود چنين گفت :
<و قد سبق استثناؤ نا عليهما فى الحكم بالعدل و العمل بالحق سوء رايهما و جور حكمهما. و الثقة فى ايدينا بانفسنا حين خالفا سبيل الحق و آتيا بما لا يعرف من معكوس الحكم >.(9)
شرط ما با آنان اين بود كه به عدل و داد داورى كنند و به حق عمل نمايند, و هر دو نفر شرط ما را, پيش از داورى ظالمانهء خود, پذيرفته بودند. اكنون با راه حق مخالفت ورزيده وحكم به باطل داده اند. حجت با ماست و بايد براى خاموش كردن فتنه جهاد را از سر گيريم .
در انديشهء امام (ع ) و ياران او مسئله اى جز بر انداختن شجرهء خبيثه و در آوردن غدهء فساد نبود و تمام تلاش و همت او صرف همين مى شد. اما ناگهان صفحهء تاريخ ورق خورد وجريان بر خلاف اين انديشه ها و طرحها پيش رفت و به جاى نبرد با معاويه , نبرد با خوارج به صورت يك مسئلهء قطعى ولى مقطعى رخ نمود. اكنون بايد ديد چه شد كه جام صبر وحوصلهء امام (ع ) لبريز شد و او را بر نبرد با آنان مصمم ساخت . علل مسئله را مى توان در مطالب زير به دست آورد:
1- گزارش رسيد كه خوارج در خانهء عبدالله بن وهب راسبى به دور هم گرد آمده اند و به عنوان امر به معروف و نهى از منكر تصميم بر قيام مسلحانه گرفته اند و به اين منظور نامه اى به همفكران خود در بصره نوشته و از آنان دعوت كرده اند كه هر چه زودتر به اردوگاه خوارج در كنار <خيبر>نهروان بپيوندند و خوارج بصره نيز اعلام آمادگى كرده اند.(10)
2- رأى دادگاه دومة الجندل , كه در آن با كمال وقاحت امام (ع ) را از منصب خود عزل و معاوى برجاى او منصوب شده بود, امام را بر آن داشت كه افكار عمومى را در اين موردروشن سازد. از اين رو, امام (ع ) در كوفه بر منبر قرار گرفت و پس از ستايش خدا فرمود:
مخالفت با انسان آگاه و خيرخواه مايهء حسرت و موجب پشيمانى است . من دربارهء مسئلهء تحكيم و داورى اين دو نفر نظر منفى داشتم ولى شما نظر مرا نپذيرفتيد و تن به حاكميت آن دو داديد و آنان بر خلاف تعهد خود آنچه را كه قرآن ميرانده بود زنده كردند و آنچه را كه احياء كرده بود ميراندند ; از هوى و هوس خود پيروى كردند و بدون حجت و دليل رأى دادند. از اين جهت , خدا و پيامبر او و مؤمنان از هر دو داور برى هستند. آماده ءجهاد و حركت به سوى شام باشيد و در روز دوشنبه در پادگان نخيله به دور هم گردآييد. به خداسوگند من با اين گروه (شاميان ) مى جنگم , هر چند احدى جز من در ميان نباشد.
3- امام (ع ) تصمى گرفت كه هر چه زودتر كوفه را به عزم صفين ترك كند. برخى از ياران وى يادآور شدند كه بهتر است خوارج ارا كه از ما فاصله گرفته اند نيز به شركت در جهاددعوت كنيد. از اين رو, امام (ع ) نامه اى به سران خوارج نوشت و در آنيادآور شد:
عمروعاص و ابوموسى دچار خطا شده , با كتاب خدا مخالفت كرهد و از هوس خود پيروى كرده اند; نه به سنت عمل كرده اند نه به قرآن . خدا و رسول او و مؤمنان از كردهء آنان برى هستند. وقتى نامهء من به شما رسيد به سوى من بشتابيد تا براى نبرد به سوى دشمن مشترك برويم .
4- نامهء امام (ع ) كوچكترين اثرى در روحيهء خوارج نگذاشت و به پيشنهاد آن حضرت پاسخ رد دادند. از اين رو, امام از آنان مأيوس شد و تصميم گرفت كه در انتظار شركت آنان ننشيند و با سپاهى كه در اختيار دارد يا مى تواند گردآورد به سوى صفين بشتابد. پس به ابن عباس , استاندار بصره , نامه نوشت و از او درخواست كمك كرد. وقتى نامهء امام (ع ) به استاندار بصره رسيد او نامه را بر مردم خواند, ولى با كمال تأسف جز هزار و پانصد نفر, به فرماندهى اخنف بن قيس , كسى به نداى امام (ع ) پاسخ مثبت نگفت .
ابن عباس از كمى داوطلبان سخت متأثر شد و در اجتماع با شكوهى سخنرانى كرد و گفت :
نامه اى از امير مؤمنان به من رسيده و در آن به من دستور داده است كه گروهى را به سوى او, براى شركت در جهاد, گسيل دارم . من فرمان شركت و حركت را صادر كردم , ولى فقطهزار و پانصد نفر موجود است . هر چه زودتر حركت كنيد و از عذرتراشى بپرهيزيد و هر كس با دعوت امام خود مخالفت ورزد پشيمانى سختى خواهد داشت . من به ابوالاسوددستور داده ام كه برنامهء حركت شما را ترتيب دهد.
با تمام تلاشى كه ابوالاسود و ديگران كردند فقط هزار و هشتصد نفر به گروه نخست پيوست و سرانجام لشگرى مركب از سه هزار و دويست نفر رهسپار كوفه شد.
امام (ع ) از كمى سپاه بصره در تأثر فرو رفت و در ميان مردم كوفه براى سخنرانى ايستاد و رو به آنان كرد و گفت :
اى مردم كوفه , شما برادران و ياران من در امر حق هستيد. من به كمك شما كسى را كه به حق پشت كند مى كوبم . اميداوارم كه شما پاسداران حق در اين راه ثابت و استوار باشيد.بدانيد كه از مردم بصره فقط سه هزار و دويست نفر به سوى ما آمده اند بر شماست كه مرا خالصانه و به دور از غل و غش يارى كنيد و رؤسا و قبايل به عشيره هاى خود بنويسند و ازآنان كه توانايى جنگ دارند بخواهند كه در اين نبرد شركت جويند.
اشخاصى مانند سعد بن قيس همدانى و عدى بن حاتم و حجر بن عدى و بزرگان قبايل , فرمان را به جان پذيرفتند و نامه هايى به قبايل خود نوشتند و بدين طريق چهل هزار نفررزمنده با هفده هزار نوجوان و هشت هزار غلام وارد كوفه شدند و لشگر بصره نيز به آن ضميمه شد و سرانجام سپاهى چشمگير و دشمن شكن در زير لواى امام (ع ) گرد آمد.
گروهى اصرار ورزيدند كه پيش از نبرد با معاويه كار خوارج را يكسره سازند. امام (ع ) به پيشنهاد آنان اهميت نداد و فرمود: آنان را رها سازيد و سراغ گروهى برويد كه مى خواهند درروى زمين شاهان ستمگر باشند و مؤمنان را به بردگى بگيرند. در اين هنگام از هر نقطهء سپاه ندا بلند شد و خطاب به امام (ع ) گفتند: ما را به هرجا كه مصلحت مى دانى سوق بده , كه قلوب جملگى ما همچون قلب يك نفر است و براى نصرت و پيروزى تو مى تپد.
5- در چنين اوضاع حساسى گزارش رسيد كه خوارج عبدالله بن خباب را در كنار نهر همچون گوسفند سربريده اند و به اين نيز ذبح كرده اند .
ابن قتيبه در <الامامة و السياسة>در اين باره مى نويستد:
وقتى خوارج با عبدالله روبرو شدند گفتند: تو كيستى ؟ گفت : بندها مؤمن به خدا. گفتند: نظر دربارهء على چيست ؟ گفت . او امير مؤمنان و نخستين مؤمن به خدا و رسول اوست گفتند: اسم تو چيست ؟ گفت : عبدالله بن خباب ب الارت . گفتند: پدر تو همان صحابى پيامبر است ؟ گفت : آرى . گفتند: تو را ناراحت كرديم ؟ گفت : آرى . گفتند: حديثى را كه ازپدرت و او از پيامبر شنيده است براى ما نقل كن . گفت : پدرم نقل كرد كه پيامبر (ص ) فرمود: <پس از من فتنه اى رخ مى دهد كه قلب مؤمن در آن مى ميرد; شب را با ايمان مى خوابدو روز كافر مى شود>. گفتند: هدف اين بود كه اين حديث را از تو بشنويم . به سوگند تو را به گونه اى مى كشيم كه تاكنون كسى را چنان نكشته ايم . پس فورا دست و پاى او را بستند وهمراه زن باردارش به زير نخلى آوردند. در اين هنگام دانه اى خرما از درخت افتاد و يكى از خوارج آن را به دهن خود نهاد. فوراً اعتراض همفكران او بلند شد كه از مال مردم , بدون رضايت يا بدون پرداخت بها, بهره مى گيرى ؟! فوراً خرما را از دهان خود در آورد و به دور انداخت ! همچنين خوكى كه متعلق به يكى از مسيحيان بود و از آن نقطه عبور مى كرد با تيريكى از خوارج از پاى درآمد. در اين وقت اعتراض ديگران بلند شد كه اين عمل فساد در زمين است و از اين رو از صاحب آن رضايت طلبيدند! آن گاه عبدالله را كه در بند كشيده شده بود به سوى نهر آب آوردند و بسان گوسفند سر بريدند و به اين اكتفا نكردند و همسر او را نيز به قتل رساندند و شكم او را دريدند و جنين را نيز سربريدند. باز به اين هم اكتفانكردند و سه زن ديگر را, كه يكى از آنان صحابيه و به نام ام سنان بود, نيز كشتند.(11)
خباب بن الارت , پدر عبدالله , از سابقان در اسلام بود و نشانهء شكنجه هاى قريش تا روز مرگ بر بدن او بود. او پيش از بازگشت امام (ع ) از صفين در كوفه درگذشت و امام دربازگشت خود از صفين بر كنار قبر او ايستاد و بر او ترحم كرد و او را ستود.
مبر در <كامل >خود وضع قتل فجيع عبدالله راآورده و يادآور شده است كه چون قاتل او را گرفتند او گفت : من از شما درخواست مى كنم كه آنچه را قرآن زنده كرده زنده كنيد و آنچه را ميرانده است بميرانيد. آن گاه پس از نقل داستان روايت عبدالله از پدرش از پيامبر, مى نويسدلا خوارج براى بهره گيرى از ثمر نخلى به صاحب آن پيشنهاد كردند كه بهاى آن رابگيرد. او گفت كه ميوهء درخت خود را به آنها بخشيد ولى آنان نپذيرفتند و گفتند: حتماً بايد بهاى آن را بپذيرى . در اين موقع فرياد مسيحى بلند شد كه شما از ريختن خون مسلمانى هراس نداريد, اما از خوردن ميوهء درختى كه صاحب آن اعلام رضايت كرده است خوددارى مى كنيد؟!(12)
6- امير مؤمنان (ع ) چون از قتل عبدالله آگاه شد, حارث بن مره را روانه پادگان خوارج كرد تا گزارش صحيحى از جريان بياورد. وقتى حارث وارد جمع آنان شد تا از جريان به طورصحيح آگاه گردد, بر خلاف تمام اصول اسلامى و انسانى , او را كشتند. قتل سفير امام بسيار بر تأثر آن حضرت افزود. در اين موقع گروهى به حضور امام رسيدند و گفتند: آيا صحيح است كه با وجود چنين خطرى كه پشت گوش ما وجود دارد به سوى شام برويم و زنان و فرزندان خود را در ميان آنان بگذاريم ؟

تصميم بر تنبيه قاتلان عبدالله

وحشت و رعبى كه قتل عبدالله در ميان مردم ايجاد كرد امام (ع ) را بر آن داشت كه ريشهء جهالت و شقاوت را بر كند. از اين جهت مصمم شد كه به سوى حروراء يا نهروان حركت كند. به هنگام حركت , يكى از ياران او كه در علم نجوم سرآمد روزگار بود على (ع ) را از حركت در آن ساعت بازداشت و گفت : اگر در اين ساعت از روز حركت كنى آسيب شديدى به تو مى رسد. امام (ع ) به سخن او اعتنا نكرد و از به كارگيرى علم نجوم در كشف اين مسائل انتقاد كرد و فرمود:
از نجوم به عنوان راهنما در تاريكيهاى بيابان و دريا بايد استفاده كرد. از قضا در اين سفر امام (ع ) به پيروزى عظيمى دست يافت . امام مقدارى ازكوفه دور شده بود كه يكى از ياران او دوان دوان به سوى او آمد و گفت : اى اميرمؤمنان , بشارت بده كه گروه خوارج از حركت شما آگاه شدند و پا به فرار گذاشته , از نهر عبور كرده اند.
امام (ع ) فرمود: تو با ديدگان خود ديدى كه از آب عبور كردند؟ گفت : آرى . امام او را سه بار سوگند داد و او در هر سه بار سوگند يادكرد كه با چشم خود عبور خوارج را از آب و پل مشاهده كرده است . امام (ع ) فرمود:
<و الله ما عبروه و لن يعبروه و ان مضارعهم دون النطفة و الذى خلق الحبة و برا النسمة لن يبلغوا الاثلاث و لا قصر بوازن >.(13)
سوگند به خدا كه از آب عبور نكرده اند و هرگز عبور نخواهند كرد و قتلگاه آنان در كنار آب است . به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريده است به منطقهء <اثلاث >و <قصربوازن >نيز نمى رسند.
سخن اين فرد را دو نفر ديگر با همان مضمون تأييد كردند, ولى امام سخن آنان را نيز نپذيرفت . چگونه بپذيرد در حالى كه پيامبر معصوم به او گزارش داده بود كه باسه گروه نبردخواهد كرد؟ با دو گروه نبرد كرده بود و گروه سوم , مطابق نشانه هايى كه در سخن پيامبر (ص ) آمده بود همين گروه بودند.
در اين ميان جوانى در شك و ترديد قرار گرفت كه آيا سخن شاهدان عينى را بپذيرد يا گزارشهاى غيبى امام را. سرانجام با خود تصميم گرفت كه اگر سخن امام خلاف از آب در آمدبه دشمنان او بپيوندد.
امام (ع ) بر اسب خود سوار شد و سپاه نيز به دنبال او حركت كرد. وقتى به اردوگاه آنان رسيدند روشن شد كه آنان غلافهاى شمشير خود را شكسته و اسبها را رها كرده و همگى آمادهء جنگ شده اند. در اين هنگام جوان ساده لوح به حضور امام رسيد و از نيت بد خود پوزش طلبيد.
تاريخ يادآور مى شود كه امام (ع ) از مدائن گذشت و در نهروان فرود آمد و به آنان پيام داد كه قاتلان عبدالله و همسر و فرزند او را تحويل دهند تا قصاص شوند. وارج پيام دادند كه ما همگى قاتل او بوده ايم و خون او را حلال شمرده ايم . امام (ع ) به نزديك آنان آمد و گفت :
اى گروه <متمرد>, من به شما هشدار مى دهم كه مبادا فردا مورد لعنت امت اسلامى قرار گيريد و در كنار آب , بدون دليل روشن كشته شويد.
... من شما را از تن دادن به تحكيم بازداشتم و گفتم كه بنى اميه نه دين دارند و نه قرآن مى خواهند. من آنان را, از روزى كه كودك بودند تا اكنون كه بزرگ شده اند, به خوبى مى شناسم . آنان بدترين كودكان و بدترين مردم هستند. ولى شما به سخن من گوش فرا نداديد و با من مخالفت كرديد. و من براى چنين روزى از هر دو داور پيمان گرفتم كه آنچه راكه قرآن زنده كرده زنده كنند و آنچه را كه ميرانده است بميراند. اكنون كه آنان بر خلاف هر دو حكم كرده اند ما بر سخن نخست و راه و روش اول خود هستيم .(14)
خوارج در برابر منطق استوار امام (ع ) پاسخى جز تكرار سخنان بيهوده نداشتند و اصرار مى ورزيدند كه : همگى در سايهء پذيرفتن تحكيم كافر شده ايم و ما توبه كرديم , تو نيز بر كفرخود گواهى بده و از آن توبه كن , كه در اين صورت ما با تو همگاميم و در غير اين صورت ما را رها كن و اگر قصد نبرددارى ما آمادهء نبرد هستيم .
امام (ع ) فرمود: آيا پس از ايمان و جهاد در ركاب با رسول خدا (ص ) بر كفر خود شهادت دهم ؟ آيا تن دادن به تحكيم سبب مى شود كه شما شمشيرهاى خود را بر شانهء نهاده و آنهارا بر فرق مردم فرود آوريد و خون مردم را بريزيد؟ اين است خسران آشكار.

آخرين اتمام حجت

امام (ع ) از مذاكره با آنان مأيوس شد و به آرايش سپاه پرداخت . فرماندهى بخش راست سپاه را به حجر بن عدى و بخش چپ را به شبث بن ربعى واگذار كرد و ابو ايوب انصارى رافرمانده سواره نظام و ابوقتاده را فرمانده پياده نظام قرار داد. در اين نبرد هشتصد تن صحابى مدتى در ركاب امام (ع ) شركت داشتند و از اين رو, فرماندهى آنان را به قيس بن سعدبن عباده واگذار كرد و خود نيز در قلب لشكر قرار گرفت . آن گاه در بخش سواره نظام پرچم امانى برافراشت و به ابو ايوب انصارى دستور داد كه فرياد زند كه راه بازگشت باز است وكسانى كه به دور اين پرچم گردآينده توبهء آنان پذيرفته مى شود و هركس كه وارد كوفه گردد يا از اين گروه جدا شود در امن و امان است . ما اصرار به ريختن خون شما نداريم . در اين موقع گروهى دور پرچم گردآمدند و امام (ع ) توبهء آنان را پذيرفت .(15) برخى مى گويند هزار نفر از خوارج راه بازگشت را در پيش گرفتند و در گرداگرد پرچم قرار گرفتند. عده اى از سران خوارج كه به سوى امام بازگشتند عبارتنداز: مسعر بن فدكى , عبدالله طائى , ابومريم سعدى , اشرس بن عوف و سالم بن ربيعه . در حقيقت جز عبدالله بن وهب راسبى ,شخص سرشناسى با آنان باقى نماند.(16)
طبرى مى نويسد كه پس از بازگشت اين گروه به سوى امام , سپاه خوارج را دو هزار و هشتصد نفر سپاهى تشكيل مى داد (17), در حالى كه ابن اثير تعداد آنان را هزار و هشتصد نفر  مى داند.
امام (ع ) به ياران خود دستور داد كه تا دشمن نبرد را آغاز نكرده آنان آغاز به نبرد نكنند. در اين هنگام مردى از صفوف خوارج بيرون آمد و بر ياران امام حمله كرد و سه نفر را از پاى درآورد. پس , امام (ع ) نبرد را با حملهء خود آغاز كرد و نخست آن فرد را از پاى درآورد و سپس به ياران خود فرمان حمله داد و فرمود: به خدا سوگند كه جز ء ده نفر از شما كشته نمى شود و جز ده نفر از آنان جان سالم به در نخواهد بود(18)
در اين موقع عبدالله بن وهب راسبى به ميدان آمد و گفت : اى فرزند ابوطالب , از تو دست بر نمى دارم تا تو را از پاى درآورم يا بر من دست يابى . امام (ع ) در پاسخ او گفت : خدا او رابكشد; چه مرد بى حيايى است ! مى داند كه من دوست شمشير و نيزه ام .
و افزود: او از زندگى مأيوس شده و طمع كاذب بر من دوخته است . سپس با يك ضربه او را به يارانش ملحق ساخت .(19)
در اين نبرد, در كمترين ساعات , پيروزى نصيب امام (ع ) شد. رزمندگان امام از راست و چپ و آن حضرت خود از قلب لشگر بر دشمن زبون حمله بردند وچيزى نگذشت كه اجساد بى جان خوارج به روى خاك افتادند. در اين نبرد همهء خوارج از پاى در آمدند و فقط نه نفر از آنان جان سالم به سلامت بردند; دو نفر به خراسان , دو نفر به عمان , دو نفر به يمن , دو نفر به جزيرهء عراق و يك نفر به <تل موزن >پناهنده شدند و در آنجا زاد ولد كردند و به نسل خوارج بقا بخشيدند.(20)
امام (ع ) در پايان نبرد در برابر اجساد بى روح آنان ايستاد و با حالتى پر از تأثر فرمود:
<بوسا لكم . لقد ضركم من غركم فقيل له : من غرهم يا امير المؤمنين ؟ فقال : الشيطان المضل و الانفس الامارة بالسوء. غرتهم بالامانى و فسحت لهم بالمعاصى و وعدتهم الاظهار فافتحمت بهم النار>.(21)
بدبختى بر شما باد. آن كس كه شما را فريب داد زيان بزرگى بر شما وارد ساخت . از امام پرسيدند: چه كسى آنان را فريب داد؟ فرمود: شيطان گمراه كننده و نفسهاى سركش . آنان رابا آرزوهايى فريب دادند و راههاى طغيان را بر آنان گشودند و وعدهء پيروزى به آنان دادند و سرانجام آنان را به آتش سوزان در افكندند.
ياران امام (ع ) تصور كردند كه نسل خوارج منقرض شده است , ولى امام در پاسخ آنان گفت :
<كلا, و الله انهم نطف فى اصلاب الرجال و قرارات النساء كلما نجم منهم قرن قطع حتى يكون آخرهم لصوصا سلابين >(22)
نه , چنين نيست , آنان به صورت نطفه هايى در صلب مردان و رحم زنان به سر مى برند. هرگاه شاخى از آنان برويد, (از طرف حكومتها) بريده مى شود (و شاخ ديگرى در جاى آن مى رويد) تا سرانجام به صورت گروههاى غارتگر و ربايندگان اموال در مى آيند.
آن گاه يادآور شد: پس از من سرگرم جنگ با خوارج نباشيد, كه دشمن اصلى شما معاويه است و من براى حفظ امنيت به نبرد با آنان اقدام كردم . اقليتى از آنان باقى مانده و شايسته ءجنگيدن نيستند.
امام (ع ) از غنائم جنگى اسلحه و چهار پايان را در ميان ياران خود تقسيم كرد و لوازم زندگى و كنيزان و غلامان ايشان را به وارثانشان باز گرداند. آن گاه در ميان سپاه خود قرار گرفت و از عمل آنان تقدير كرد و دستور داد كه از همين نقطه رهسپار صفين شوند وريشه فساد را بكنند. ولى آنان در پاسخ امام (ع ) گفتند: بازوان ما خسته شده و شمشيرهاى ما شكسته وتيرها پايان يافته است . چه بهتر كه به كوفه بازگرديم و بر نيروى خود بيفزاييم .
اصرار آنان بر بازگشت , مايهء تأسف امام (ع ) شد و ناچار به همراه آنان به پادگان كوفه در نخيله بازگشت . آنان به تدريج به كوفه مى رفتند و از زن و فرزند خود ديدار مى كردند و ديرنگذشت كه فقط گروهى اندك در پادگان باقى ماندند, گروهى كه هرگز نمى شد با آنان به نبرد شاميان رفت .

تاريخ پايان فتنه خوارج

نطفهء انديشهء خوارج بر امام (ع ) در سرزمين صفين در ماه صفر سال سى و هشت هجرى بسته شد و به مرور زمان انديشهء مخالفت تحكيم با كتاب خدا شدت گرفت . خوارج كوفه درهم ماه شوال همان سال در خانهء عبدالله بن وهب راسبى اجتماع و با او بيعت كردند و تصميم بر ترك كوفه گرفتند و از آنجا به حروراء و سپس به نهروان رفتند. امام (ع ) در مسيرخود به شام مجبور به تغيير برنامه و نبرد با خوارج شد و طبق نقل مورخان در نهم ماه صفر سال سى و هشتم ريشهء فساد كنده شد.(23)

پى‏نوشتها:‌


1- نهج البلاغه , خطبهء 58طبع عبده ).
2- نهج البلاغه , خطبهء 121
3- همان , خطبهء 123و نيز خطبهء 17
4- نهج البلاغه , خطبهء 121
5- نهج البلاغه , خطبهء 40
6- تاريخ طبرى , ج 6 55
7- نهج البلاغه , نامهء 64
8- در متن پيمان چنين آمده است : <و ان كتاب الله سبحانه و تعالى بيننا عن فاتحته الى خاتمته , نحيى ما احبى القران و نميت ما امات القرآن . فان وجد الحكمان ذلك فى كتاب الله اتبعناه و ان لم يجداه اخذا بالسنة العادلة و غير المفرقة>. شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 ص 234
9- نهج البلاغهء عبده , خطبهء 172
10- الامامة و السياسة, ج 1 ص 132
11- الامامة و السياسة, ص 136
12- الكامل , ص 560 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 ص 282
13- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 2 ص 272 <مضارعهم دون النطفة و الله لا يفلت منهم عشرة و لا يهلك منكم عشرة>(خطبهء 58).
14- به خطبهء 36مراجعه فرماييد..
15- الاخبار الطوال , ص 210.
16- مقالات الاسلاميين , ج 1 ص 210.
17- كامل ابن اثير, ج 3 ص 346 تاريخ طبرى , ج 4 ص 64.
18- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 صص 273ـ 272.
19- الامامة و السياسة, ص 138.
20- كلمات قصار, شمارهء 315.
21- كشف الغمة , ج 1 ص 267.
22- نهج البلاغه , خطبهء 59.
23- تاريخ طبرى , ج 3 ص 98و الخوارج ..