فروغ ولايت

استاد آيةالله شيخ جعفر سبحانى

- ۳۹ -


عمار وفئهء باغيه

خانواده ياسر از خانواده هاى اصيل اسلامى است كه در آغاز اسلام همگى به دعوت پيامبر اكرم (ص ) لبيك گفته و در اين راه متحمل شكنجه هاى شديد شدند و سرانجام ياسر وهمسرش سميه جان خود را در راه آيين توحيد و در زير شكنجه هاى ابوجهل و همفكران او از دست دادند. عمار فرزند جوان آن دو در سايهء شفاعت جوانان مكه و ابراز انزجارصورى از آيين جديد نجات يافت . خداوند اين كار عمار را با آيهء زير بى اشكال اعلام كرد و فرمود:
<الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان >(نحل : 106
مگر آن كسى كه (به گفتن سخن كفر) مجبور گردد, در حالى كه قلب او با ايمان آرام است .
وقتى داستان عمار و اظهار كفر او به پيامبر (ص ) گزارش شد آن حضرت فرمود: نه , هرگز. عمار از سرتا پاى سرشار از ايمان است و توحيد با گوشت و خون او عجين شده است . دراين هنگام عمار فرا رسيد, در حالى كه به شدت اشك مى ريخت . پيامبر (ص ) اشكهاى او را پاك كرد و يادآور شد كه اگر بار ديگر نيز در چنين تنگنايى قرار گرفت اظهار برائت كند.(1)
اين تنها آيه اى نيست كه دربارهء اين صحابى جانباز فرود آمده , بلكه مفسران نزول دو آيهء ديگر را نيز دربارهء او يادآور شده اند.(2) او پس از هجرت پيامبر (ص ) به مدينه , ملازم ركاب او شد و در تمام غزوه ها و برخى از سريه ها شركت جست . پس از درگذشت پيامبر (ص ), با اينكه خلافت رسمى مورد رضايت او نبود, ولى تا آنجا كه همكارى با دستگاه خلافت به نفع اسلام بود از يارى و همكارى با آن دريغ نكرد.
نخستين گامى كه پيامبر اكرم (ص ) پس از ورود به مدينه برداشت , بناى مسجد بود. عمار در ساختن آن بيش از همه زحمت مى كشيد و به تنهايى كار چند نفر را انجام مى داد.صداقت و تعهد او به اسلام سبب شدهبود كه ديگران او را بيش از تواناييش به كار وارد كنند. روزى عمار شكايت آنان را به حضور پيامبر برد و گفت : اين گروه مرا كشتند. پيامبر(ص ) در آن هنگام كلام تاريخى خود را گفت كه در قلوب همهء حاضران نشست , فرمود:
<انك لن تموت حتى تقتلك الفئة الباغية الناكبة عن الحق , يكون آخر زادك من الدنيا شربه لبن >.(3)
تو نمى ميرى تا وقتى كه گروه ستمگر و منحرف از حق تو را بكشد. آخرين توشهء تو از دنيا جرعه اى شير است .
اين خسن در ميان ياران پيامبر منتشر شد و سپس دهان به دهان انتقال يافت و عمار از همان روز در ميان مسلمانان مقام و موقعيت خاصى پيدا كرد, بالاخص كه پيامبر (ص ) او را به مناسبتهايى مى ستود.
در نبرد صفين انتشار خبر شركت عمار در سپاه امام (ع ) دلهاى فريب خوردگان سپاه معاويه را لرزاند و برخى را بر آن داشت كه در اين مورد به تحقيق بپردازند.

سخنرانى عمار

عمار در هنگامى كه تصميم گرفت گام به ميدان نهد در ميان ياران امام (ع ) برخاست و سخن خود را چنين آغاز كرد: بندگان خدا, به نبرد قومى برخيزيد كه انتقام خون كسى رامى خواهند كه به خويش ستم كرد و بر خلافت كتاب خدا حكم نمود و او را گروه صالح , منكر تجاوز, آمر به معروف كشتند. ولى گروهى كه دنياى آنان در قتل او به خطر افتاد زبان به اعراض گشودند و گفتند كه چرا او را كشتند. در پاسخ گفتيم كه به سبب كارهاى بدش كشته شد. گفتند: او كار خلافى انجام نداد! آرى , از نظر آنان , عثمان كارى بر خلاف انجام ؟پپنداد. دينارها در اختيار آنان نهاد و خوردند و چريدند. آنان خواهان خون او نيستند, بلكه لذت دنيا را چشيده اند و آن را دوست دارند و مى دانند كه اگر در چنگال ما گرفتار شود ازآن خوردنيها و چريدنيها باز خواهند ماند.
؟پپخاندان اميه در اسلام پيشگام نبوده اند تا از اين جهت شايستهء فرمانروايى باشند. آنان مردم را فريفتند و نالهء <امام ما مظلومانه كشته شد>سر دادند تا بر مردم ظالمانه حكومت وسلطنت كنند. اين حيله اى است كه از طريق آن به آنچه كه مى بينيد رسيده اند. اگر چنين خدعه اى به كار نمى بردند دو نفر هم با آنان بيعت نمى كرد و به ياريشان برنمى خواست .(4)
عمار اين سخنان را گفت و به سوى ميدان روانه شد و ياران او به دنبالش به راه اتفادند. وقتى خيمهء عمروعاص در چشم انداز او قرار گرفت و فرياد برداشت كه : دين خود را درمقابل حكومت مصر فروختى . واى بر تو, اين نخستين بار نيست كه بر اسلام ضربه زدى . و چون چشم او به قرارگاه عبيدالله بن عمر افتاد فرياد زد: خدا تو را نابود سازد. دين خود رابه دنياى دشمن خدا و اسلام فروختى . وى در پاسخ گفت : نه , من قصاص خون شهيد مظلوم را مى خواهم . عمار گفت : دروغ مى گويى . به خدا سوگند, مى دانم كه تو هرگز خواهان رضاى خدا نيستى . تو اگر امروز كشته نشوى فردا مى ميرى . نگر كه اگر خدا بندگان خود را با نيت آنان كيفر و پاداش دهد نيت تو چيست .(5)
آن گاه , در حالى كه گرداگرد او را ياران على (ع ) گرفته بودند, گفت : خدايا تو مى دانى كه اگر بدانم رضاى تو در اين است كه خود را در اين دريا بيفكنم مى افكنم . اگر بدانم رضاى تودر اين است كه لبهء شمشير را بر شكم قرار دهم و بر آن خم شوم كه از آن طرف به درآيد چنين خواهم كرد. خدايا مى دانم و مرا آگاه ساختى كه امروز عملى كه تو را بيش از هر چيزراضى سازد جز جهاد با اين گروه نيست , و اگر مى دانستم كه جز اين عمل ديگرى هست آن را انجام مى دادم .(6)

واكنش شركت عمار در سپاه امام (ع )

شخصيت عمار و سوابق انقلابى او امرى نبود كه بر اهل شام پوشيده باشد. گفتهء پيامبر اكرم (ص ) دربارهء او عالمگير شده بود. آنچه بر مردم شام تا حدودى پوشيده بود شركت عمار در سپاه امام (ع ) بود. وقتى خبر شركت احتمالى او در سپاه على (ع ) به درون سپاه شام نفوذ كرد, كسانى كه تحت تأثير تبليغات مسموم معاويه قرار گرفته بودند در صددتحقيق بر آمدند. يكى از اين افراد شخصيت معروف يمنى ذوالكلام بود كه در بسيج كردن قبايل حميرى به سود معاويه فوق العاده مؤثر بود. اكنون نور حق بر قلب او تافته بود ومى خواست حقيقت را دريابد. لذا تصميم گرفت با ابونوح , يكى از سران قبيلهء حمير, كه در كوفه سكنى داشت و در سپاه امام (ع ) شركت كرده بود, تماس بگيرد. از اين جهت ,ذوالكلام خود را به صف مقدم سپاه معاويه رسانيد و از آنجا فرياد زد:
مى خواهم با ابونوح حميرى از تيرهء كلاع سخن بگويم .
ابونوح با شنيدن اين فرياد جلو آمد و گفت : تو كيستى ؟ خود را معرفى كن .
ذوالكلاع : من ذولكلاعم . درخواست مى كنم نزد ما بيا.
ابونوح : به خدا پناه مى برم كه تنها به سوى شما بيايم , مگر با گروهى كه در اختيار دارم .
ذوالكلاع : تو در پناخ خدا و رسول او و در امان ذوالكلاع هستى . من مى خواهم دربارهء موضوعى با تو سخن بگويم . از اين رو, تنها از صف بيرون بيا و من نيز تنها بيرون مى آيم و درميان دو صف با هم سخن مى گوييم .
هر دو از صفوف خود جدا شدند و در ميان دو صف با هم به مذاكره پرداختند.
ذوالكلاع : من به اين جهت تو را دعوت كردم كه در گذشته (در دوران حكومت عمر بن الخطاب ) از عمروعاص حديثى شنيده ام .
ابو نوح : آن حديث چيست ؟
ذوالكلاع : عمروعاس گفت كه رسول خدا فرمود: اهل شام و اهل عراق با هم روبرو مى شوند, حق و پيشواى هدايت در يك طرف است و عمار نيز با آن طرف خواهد بود.
ابو نوح : به خدا سوگند كه عمار با ماست .
ذوالكلاع : آيا در جنگ با ما كاملاً مصمم است ؟
ابونوح : بلى , سوگند به خداى كعبه كه او در نبرد با شما از من مصممتر است . و ارادهء شخص من اين است كه اى كاش همهء شما يك نفر بوديد و همه را سر مى بريدم و پيش از همه ازتو آغاز مى كردم , در حالى كه تو فرزند عموى من هستى .
ذوالكلاع : چرا چنين آرزويى دارى , در حالى كه من پيوند خويشاوندى را قطع نكرده ام و تو را از اقوام نزديك خود مى دانم و دوست ندارم تو را بكشم .
ابونوح : خدا در پرتو اسلام يك رشته از پيوندها را بريده و افراد از هم گسسته را به هم پيوند داده است . تو و ياران تو پيوند معنوى خود را با ما گسسته ايد. ما بر حق و شما بر باطل هستيد, به گواه اينكه سران كفر و احزاب را يارى مى كنيد.
ذوالكلاع : آيا آماده اى كه با هم به درون صفوف شام برويم ؟ من به تو امام مى دهم كه در اين راه نه كشته شوى و نه چيزى از تو گرفته شود و نه ملزم به بيعت گردى , بلكه هدف اين است كه عمروعاص را از وجود عمار در سپاه على آگاه سازى , شايد خدا ميان دو لشكر صلح و آرامش پديد آورد.
ابونوح : من از مكر تو و ياران مى ترسم .
ذوالكلاع : من ضامن گفتار خود هستم .
ابو نوح رو به آسمان كرد و گفت : خدايا تو مى دانى كه ذوالكلاع چه امانى به من داد. تو از آنچه در دل من است آگاه هستى ; مرا حفظ كن . اين را گفت و با ذوالكلاع به سوى سپاه معاويه گام برداشت وقتى به مقر عمروعاص و معاويه نزديك شد مشاهده كرد كه هر دو مردم را به جنگ تحريك مى كنند.
ذوالكلاع رو به عمروعاص كرد و گفت : آيا مايلى با مردى خردمند و راستگو دربارهء عمار ياسر مذاكره كنى ؟
عمروعاص : آن شخص كيست ؟
ذوالكلاع اشاره به ابونوح كرد و گفت : او پير عموى من و از اهل كوفه است .
عمروعاص رو به ابونوح كرد و گفت : من در چهرهء تو نشاناى از ابوتراب مى بينم .
ابونوح : بر من نشانه اى از محمد (ص ) و ياران اوست و بر چهرهء تو نشانه اى از ابوجهل و فرعون است . در اين هنگام ابوالاعوار, يكى از فرماندهان سپاه معاويه برخاست و شمشيرخود را كشيد و گفت : اين دروغگو را كه نشانه اى از ابوتراب بر او هست بايد بكشم كه تا اين حد جرأت دارد كه در ميان ما به ما دشنام مى دهد.
ذوالكلاع گفت : سوگند به خدا, اگر دست به سوى او دراز كنى بينى تو را با شمشير خرد مى كنم . اين مرد پسر عموى من است و با امان من وارد اين جرگه شده است . او را آورده ام تاشما را دربارهء عمار, كه پيوسته پيرامون آن به جدال برخاسته ايد, آگاه سازد.
عمروعاص : تو را به خدا سوگند مى دهم كه راست بگويى . آيا عمار ياسر در ميان شماست .
ابونوح : پاسخ نمى گويم مگر اينكهاز علت اين سؤال آگاه گردم . در حالى كه گروهى از ياران پيامبر با ما هستند كه همگى در نبرد با شما مصمم اند.
عمروعاص : از پيامبر شنيدم كه عمار را گروه ستمگر مى كشد و بر عمار شايسته نيست كه از حق جدا گردد و آتش بر او حرام است .
ابونوح : به خدايى كه جز او خدايى نيست سوگند كه او با ما و او بر قتال با شما آماده است .
عمروعاص : او آمادهء نبرد با ماست ؟!
ابو نوح : بلى , سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست كه در نبرد جمل به من گفت كه ما بر اصحاب جمل پيروز مى شويم و ديروز به من گفت : اگر شاميان بر ما هجوم بياورند و مارا به سرزمين <هجر>برانند دست از نبرد بر نمى داريم , زيرا مى دانيم كه ما بر حق و آنان بر باطلند و كشتگان ما در بهشت و كشتگان آنان در دوزخ اند.
عمروعاص : مى توانى كارى انجام دهدى كه من با عمار ملاقات كنم ؟
ابونوح : نمى دانم , ولى كوشش مى كنم كه اين ملاقات انجام بگيرد. از اين جهت , از آنان جدا شد و در ميان سپاه امام (ع ) به سوى نقطه اى كه عمار در آنجا بود رهسپار گرديد وسرگذشت خود را از آغاز تا پايان براى او شرح داد و افزود كه يك گروه دوازده نفرى كه عمروعاص يكى از آنهاست مى خواهند با تو ملاقات كنند.
عمار آمادگى خود را براى ملاقات اعلام كرد. سپس گروهى كه همگى سواره نظام بودند به آخرين نقطه از سپاه امام حركت كردند و مردى به نام عوف بن بشر از گروه عمار جدا شدو خود را به قلمرو سپاه شام رسانيد و با صداى بلند گفت : عمروعاص كجاست ؟ گفتند: اينجاست . عوف جايگاه عمار را نشان داد. عمرو درخواست كرد كه عمار به سوى شام حركت كند. عوف پاسخ داد كه از حيله و خدعهء شما در امان نيست . سرانجام قرار شد كه هر دو نفر, در حالى كه آن دو را گروهى حماين كنند, در ميان دو خط به مذاكره بپردازند,هر دو گروه به سوى نقطهء مورد توافق حركت كردند ولى احتياط را از دست ندادند و به هنگام پياده شدن دستهايشان در حمايل شمشيرها قرار داشت . عمرو, به هنگام ديدار عمار,با صداى بند به گفتن شهادتين آغاز كرد تا از اين طريق علاقهء خود را به اسلام ابراز دارد. ولى عمار فريب او را نخورد و فرياد كشيد: ساكت شو, تو در حيات پيامبر (ص ) و پس از او,آن را ترك كردى , اكنون چگونه به آن شعار مى دهى ؟ عمروعاص با بى شرمى گفت : عمار,ما براى اين مسئله نيامده ايم . من تو را مخصلترين فرد در اين سپاه يافتم و خواستم بدانم كه چرا با ما جنگ مى كنيد, در حالى كه خدا و قبله و كتاب همهء ما يكى است .
عمار پس از گفتگوى كوتاهى گفت : پيامبر (ص ) به من خبر داده است كه من با پيمانشكنان و منحرفان از راه حق نبرد خواهم كرد. با پيمانشكنان نبرد كردم و شما همان منحرفان ازراه حق هستيد و اما نمى دانم خارجان از دين را درك مى كنم يا نه . سپس رو به عمرو كرد و گفت : اى عقيم , تو مى دانى كه پيامبر دربارهء على گفت كه : <من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه >.
مذاكرات هر دو گروه , پس از گفتگويى پيرامون قتل عثمان به پايان رسيد و هر دو از هم فاصله گرفتند و به مراكز خود بازگشتند.(7)
از اين ملاقات روشن شد كه آنچه كه عمروعاص نمى خواست كسب آگاهى از شركت عمار در سپاه امام (ع ) بود, زيرا او ران سپاه على (ع ) را به خوبى مى شناخت و لذا به تسليم دربرابر منطق عمار به جدال و جنجال پردات و مسئلهء قتل عثمان را به ميان كشيد تا از او اقرار بگيرد كه در قتل خليفه دست داشته است و از اين طريق شاميان ناآگاه را به شورش وادارد. البته معاويه و عمروعاص شانس آوردند كه ذوالكلاع قبل از عمار به قتل رسيد, چه اگر بعد از شهادت عمار ياسر او زنده بود ديگر عمروعاص نمى توانست با حرفهاى بى اساس خود او را فريب دهد و خود او در ميان سپاه شام مشكل بزرگى براى معاويه و عمروعاص مى شد. لذا پس از كشته شدن ذوالكلاع و شهادت عمار ياسر, عمروعاص خطاب به معاويه گفت : من نمى دانم به قتل كدام يك از آن دو بايد خوشحال شوم , به قتل ذوالكلاع يا عمار ياسر؟ به خدا قسم اگر ذوالكلاع بعد از قتل عمار ياسر زنده مى بود تمام اهل شام را به جانب على (ع ) باز مى گرداند.(8)

رشادتهاى امام (ع) در نبرد صفين

امام (ع ), به عنوان فرماندهء كل قوا, به سان معاويه يا عمروعاص نبود كه در امنترين نقطه و در ميان خيمه اى قرار گيرد و ديوارهايى از قهرمانان سپاه حفظ و حراست او را بر عهده بگيرند و در لحظات خطر پا به فرار بگذارد. بلكه آن حضرت نقش فرماندهى خود را با گردش در قسمتهاى مختلف سپاه ايفا مى كرد و در سخت ترين لحظات نيز, پيشاپيش سپاهيان مى جنگيد و كليد پيروزى در حملات سنگين در دست مبارك و پر قدرت او بود.
در اين صفحات نمونه هايى را از رشادتهاى آن حضرت يادآور مى شويم . تفصيل مطلب در كتابهاى تاريخ نقلى از جمله <وقعهء صفين >نوشتهء ابن مزاحم و <تاريخ طبرى >مندرج است , كه علاقه مندان مى توانند به آن كتابها مراجعه بفرمايند.

1- امام (ع ) در ميان رگبار تير

نظم ميمنهء سپاه امام (ع ) با كشته شدن فرمانده آن عبدالله بن بديل دچار اختلال شد. معاويه , حبيب بن مسلمه را بر سركوبى باقيماندهء قسمت ميمنه مأمور كرد. متقابلاً سهل بن حنيف براى سروسامان بخشيدن به اين بخش از سپاه امام (ع ) مأموريت يافت ولى اين تلاش به نتيجه نرسيد و گردانهاى متحير و سرگردان بخش ميمنه به قلب سپاه , كه امام (ع ) آن را رهبرى مى كرد, پيوستند. در اينجا تاريخ از پايمردى قبيلهء ربيعه و جبن و فرار قبيلهء مضر سخن مى گويد. امام (ع ) در چنان شرايطى گام به پيش نهاد و شخصاً وارد نبرد شد.
زيد بن وهب , خبرنگار جنگ صفين , مى گويد: من امام (ع ) را در ميان رگبار تيرها مى ديدم كه تيرهاى دشمن به خطا مى رفت و از ميان گردن و شانهء او عبور مى كرد. فرزندان امام (ع )از آن بيم داشتند كه آن حضرت در ميان تيرباران شديد دشمن آسيب ببيند. لذا, بر خلاف ميل امام , به عنوان سپر بلا دور او را گرفتند ولى امام بر خلاف خواست آنان , به پيش مى رفت و دشمن را عقب مى زد. ناگهان در پيشاپيش امام , غلام وى به نام كيسان با غلام ابوسفيان به نام احمر درگير شدند و حادثه به قتل كيسان منجر شد. غلام ابوسفيان , مغروراز پيروزى خود, با شمشير برهنه به سوى امام آمد, ولى آن حضرت در نخستين لحظهء مقابله , دست در گريبان زره او افكند و او را به سوى خود كشيد و بلند كرد و آنچنان محكم به زمين كوفت كه شانه و بازوان او شكست . سپس او را رها ساخت . در اين هنگام فرزندان امام , حسين (ع ) و محمد حنفيه , با شمشيرهاى خود به حيات او پايان دادند و به سوى امام بازگشتند.
امام رو به فرزند دلبند خود حسن (ع ) كرد و گفت : چرا مانند برادرانش در كشتن او شركت نجست . فرزند امام پاسخ داد: <كفيانى يا اميرالمؤمنين >يعنى آن دو برادر كفايت مى كردند.
زيد بن وهب مى گويد: امام (ع ) هر چه به لشكر شام نزديكتر مى شد به سرعت خود مى افزود. امام مجتبى (ع ) از ترس اينكه سپاه معاويه امام (ع ) را محاصر كند و حيات او موردمخاطره قرار گيرد, رو به آن حضرت كرد و گفت : ضرر ندارد كه كمى توقف فرمايى تا ياران ثابت قدم و فداكار تو, افراد قبيلهء ربيعه , به تو برسند. امام (ع ) در پاسخ فرزند گفت :
<ان لا بيك يوما لن يعدوه و لا يبطى به عنه السعى و لا يعجل به اليه المشى . ان اباك و الله لا يبالى وقع على الموت او وقع الموت عليه >(9)
براى پدر تو روز معينى است كه از آن تجاوز نمى كند; نه توقف آن را كند مى كند و نه پيشروى به سوى دشمن آن را جلو مى اندازد. پدرت واهمه ندارد كه خود به استقبال مرگ بروديا مرگ به سوى او آيد.
ابواسحاق مى گويد: امام (ع ) در يكى از روزهاى صفين , در حالى كه نيزهء كوچكى در دست داشت , بر يكى از فرماندهان سپاه خود به نام سعيد بن قيس گذشت . او به امام گفت :نمى ترسى كه با اين نزديكى به دشمن , ناگهان به دست آنها كشته شوى ؟ امام (ع ) در پاسخ او فرمود:
<انه ليس من احد الا عليه من الله حفظة يحفظونه من ان يتردى فى قليب او يخر عليه حائط او تصيبه آفة. فاذا جاء القدر خلوا بينه و بينه >(10)
هيچ كس نيست مگر اينكه از جانب خدا بر او نگهبانانى است كه او را, از اينكه در دل چاه پرتاب شود يا زير ديوار بماند يا آفتى به او برسد, حفظ مى كنند. پس آنگاه كه تقدير الهى فرار رسد, او را رها مى كنند و او در تير رس سرنوشت قرار مى گيرد.

2- كشتن حريث غلام معاويه

در ميان سپاه شام بزرگترين قهرمان حريث غلام معاويه بود. او گاهى لباس معاويه را بر تن مى كرد و به نبرد مى پرداخت و افراد ناآگاه گمان مى بردند كه معاويه مى جنگد.
روزى معاويه او را خواست و گفت : از مبارزه با على بپرهيز, ولى با نيزهء خود هركسى را خواستى نشانه بگير. وى به سوى عمروعاص رفت و سخن معاويه را به او بازگو كرد. عمرو(به هر نيتى بود) نظر معاويه را تخطئه كرد و گفت : اگر تو قرشى بودى معاويه دوست مى داشت كه على را بكشى , ولى او نمى خواهد چنين افتخارى نصيب غير قرشى گردد. پس اگر فرصت داد بر على نيز حمله كن .
اتفاقاً در همان روز امام (ع ) در جلو سواره نظام خود به سوى ميدان آمد. حريث , تحت تأثير سخن عمرو, امام (ع ) را به مبارزه طلبيد. امام , پس از خواندن رجز, گام به پيش نهاد ونبرد را آغاز كرد و در همان لحظات نخست ضربتى بر او زد و او را دو نيم كرد. وقتى خبر به معاويه رسيد, بيش از حد متأثر شد و در نكوهش عمروعاص كه او را فريب داده بوداشعارى سرود كه دو بيت آن را مى آوريم :
حريث الم تعلم و جهلك ضائربان عليا للفوارس قاهر
و ان علياً لم يبارزه فارس من الناس الا اقصدته الاظافر
حريث (اى قهرمان شكست خورده من !), آيا نمى دانستى كه على بر تمام قهرمانان قاهر و پيروز است . با على , قهرمانى به مبارزه برنخاست مگر اينكه چنگالهاى او به خطا نرفت واو را از پاى درآورد.
قتل حريث موجى از ترس و خشم در سپاه معاويه پديد آورد. قهرمان ديگرى به نام عمرو بن الحصين گام به ميدان نهاد تا انتقام او را از امام (ع ) بگيرد, ولى هنوز با آن حضرت روبرونشده بود كه به دست يكى از فرماندهان سپاه امام (ع ) به نام سعيد بن قيس از پاى در آمد.(11)

3- امام (ع ) معاويه را به مبارزه مى طلبد

روزى امام (ع ) به وسط ميدان آمد و در ميان دو صف متخاصم قرار گرفت و خواست كه براى آخرين بار حجت را بر معاويه تمام كند.
امام (ع ): معاويه , معاويه , معاويه !
معاويه به مأموران مخصوص خود گفت : برويد و مرا از مقصود او آگاه سازيد.
مأموران : چه مى گوئى فرزند ابوطالب ؟
امام (ع ): مى خواهم يك كلمه با او سخن بگويم .
مةموران رو به معاويه : على مى خواهد با شخص تو سخن بگويد. در اين هنگام معاويه همراه با عمروعاص به سوى ميدان حركت كردند و در برابر امام (ع ) قرار گرفتند.
امام (ع ) بدون اينكه به عمروعاص توجه كند, رو به معاويه كرد و گفت : واى بر تو, چار مردم در ميان ما, يكديگر را بكشند؟ چه بهتر كه گام به ميدان مبارزه بگذارى تا با يكديگر به نبرد برخيزيم تا هر كدام از ما كه پيروز شد زمام امور مردم را به دست خواهد گرفت .
معاويه : عمروعاص در اين باره چه نظر مى دهى ؟
عمرو: على از در انصاف وارد شده است و اگر تو رو برگردانى لكه ننگى بر دامن تو و خاندانت مى نشيند كه تا عرب در جهان زنده است هرگز شسسته نخواهد شد.
معاويه : عمرو, هرگز مانند من فريب تو را نمى خورد. هيچ قهرمانى با على به نبرد برنخاسته مگر اينكه زمين با خون او سيراب شده است . اين جمله را گفت و هر دو نفر به سوى صفوف خود بازگشتند.
امام (ع ) نيز لبخندى زد و به جايگاه خود بازگشت .
معاويه رو به عمرو كرد و گفت : چقدر تو مرد ابلهى هستى . و افزود: گمان مى كنم پيشنهاد تو جدى نبود و آميخته با شوخى بود.(12)

شجاعت فرزند شهيد

هاشم مرقال از فرماندهان شجاع و تواناى سپاه امام (ع ) بود و سوابق درخشان او در فتوحات اسلامى بر كسى پوشيده نبود. انتظار مى رفت كه شهادت او سستى چشمگيرى درسپاه امام پديد آورد, ولى خطابهء آتشين فرزند وى وضع را دگرگون كرد و رهروان راه او را در پيمودن آن مصممتر ساخت . او پرچم پدر را به دست گرفت (13) و رو به جانبازان راه حق  و حقيقت كرد و گفت :
هاشم بنده اى از بندگان خدا بود كه روزى او محدود و كارهايش در دفتر الهى مضبوط بود. اجلش فرا رسيد و خدايى كه نمى توان با او به مخالفت برخاست او را به سوى خودفراخواند و او نيز به لقاء الله پيوست . او در راه پسر عم پيامبر (ص ) جهاد كرد, در راه نخستين مؤمن به پيامبر و آگاهترين مردم به آيين خدا و مخالف سرسخت دشمنان خدا ـهمانان كه حرام خدا را حلال مى شمرند و در ميان مردم با جور و ستم حكومت مى كنند و شيطان بر آنان پيروز شده و كارهاى زشتشان را در نظرشان زيبا جلوه داده است .
بر شماست جهاد با كسانى كه با روش پيامبر مخالفت كرده و حدود الهى را تعطيل نموده و با دوستان او به مخالفت برخاسته اند. در اين جهان , جان پاك خود را در راه اطاعت خدانثار كنيد تا به عاليترين مقام در آخرت نايل آييد (تا آنجا كه گفت :) فلو لم يكن ثواب و لا عقاب و لا جنة و لانار لكان القتال مع على افضل من القتال مع معاويه ابن آكلة الاكباد. و كيف وانتم ترجون ما ترجون .(14)
اگر بر فرض , پاداش و كيفر و بهشت و دوزخى نيز در كار نباشد, نبرد در ركاب على بهتر از نبرد همراه با معاويه فرزند جگر خواره است . و چگونه چنين نباشد در حاليكه شمااميدواريد به آنچه كه اميد داريد.
هنوز طنين آهنگ سخنان فرزند فرمانده شهيد قطع نشده بود كه ابوالطفيل صحابى , كه از شيعيان مخلص امام (ع ) بود, اشعارى در رثاى هاشم سرود كه به نقل نخستين بيت آن اكتفا مى ورزيم :
يا هاشم الخير جزيت الجنةقاتلت فى الله عدو السنة(15)

روباهى در چنگال شير

شدت نبرد و فشار جنگ عرصه را بر شاميان تنگ ساخت و آتش افروزان جنگ براى تسكين ديگران ناچار شدند كه خود نيز گام به ميدان نهند تا زبان مخالفان را كوتاه رساند.عمروعاص دشمنى داشت به نام حارث بن نصر كه اگر چه هر دو شاگرد يك مكتب بودند اما بدخواه يكدير به شمار مى رفتند. حارث در سرودهء خود از عمرو انتقاد كرد كه وى چرادر مبارزه با على شركت نمى كند و فقط ديگران را روانهء ميدان مى سازد. اشعار او در ميان سپاه شام منتشر شد و عمرو ناچار گرديد, ولو براى يك بار, در ميدان نبرد با امام رو به روشود. ولى اين روباه ميدان سياست , در ميدان نبرد نيز حيله گر بود. وقتى با امام (ع ) مواجه شد آن حضرت به او مهلت نداد و با فشار نيزه او را نقش زمين كرد. عمرو كه از جوانمردى امام آگاه بود فوراً با كشف عورت خود, امام را از تعقيب خود منصرف كرد و امام چشم خود را فرو بست و از او روى برگرداند.(16)

رويارويى عمروعاص با مالك

رشادت مالك در ميدان نبرد خواب از ديدگان معاويه روبوده بود. لذا, به مروان بن حكم دستور داد كه به كمك گروهى به حيات مالك خاتمه دهد. ولى مروان اين مسئوليت رانپذيرفت و گفت : نزديكترين فرد به تو عمروعاص است كه حكومت مصر را به او وعده كرده اى . چه بهتر كه اين مسئوليت را بر دوش او بگذارى . او راز دار توست , نه من ; او را روى ناچارى , به عمروعاص مأموريت داد كه با گروهى به نبرد مالك بپردازد, زيرا تدابير جنگى و شجاعت بى همتاى او صفوف شاميان را درهم كوبيده بود.
عمرو, كه از سخنان مروان آگاه بود, به ناچار مأموريت را پذيرفت , اما مگس كجا و عرصهء سيمرغ كجا؟ عمروعاص به هنگام رو به رو شدن با اشتر لرزه بر اندامش افتاد, اما ننگ فراراز ميدان را نيز نپذيرفت . رجز خوانى هر دو طرف به پايان رسيد و به يكديگر حمله بردند. عمرو به هنگام حملهء اشتر خود را عقب كشيد و نيزهء مالك خراشى در چهرهء او پديدآورد. عمرو, از ترس جان , زخم صورت را بهانه كرد و با يك دست عنان اسب و با دست ديگر صورت خود گرفت و با سرعت به سوى سپاه شام گريخت . فرار او از ميدان نبردسبب اعتراض سربازان به معاويه شد كه چرا چنين فرد ترسو و بى عرضه اى را بر آنها امير كرده است .(17)

جوان پرهيزگار و پير دنيا طلب

در يكى از روزها اشتر در ميان صفوف عراقيان فرياد زد: آيا در ميان شما كسى هست كه جان خود را در مقابل رضاى خدا بفروشد؟ جوانى به نام اثال بن حجل گام به ميدان نهاد,معاويه نيز فرد سالمندى را به نام حجل براى مبارزه با آن جوان روانهء ميدان ساخت .
طرفين در حالى كه نيزه هاى خود را به سمت يكديگر نشانه مى رفتند, به بيان نسب خود پرداختند. ناگهان روشن شد كه آنان پدر و پسرند. از اين رو, از اسب پياده شدند و دست درگردن يكديگر افكندند. پدر به پسر گفت : پسر جان ,به سوى دنيا بيا! پسر گفت : پدرجان , رو به آخرت آور, كه شايسته تو اين است كه اگر من هواى دنيا كنم و به سوى شاميان بروم تو مرا از اين راه باز مى دارى . تو دربارهء على و افرادمؤمن صالح چه مى گويى ؟ سرانجام بر اين تصميم گرفتند كه هر دو به جايگاه پيشين خود بازگردند.(18)
در نبردى كه اساس آن را دفاع از عقيده تشكيل مى دهد هر نوع پيوندى , جز پيوند دينى , سست و ناتوان است .

پى‏نوشتها:‌


1 . تفسير طبرى , ج 14 ص 122 اسباب النزول , ص 212; و ديگر تفاسير .
2 . آيات <امن هو قانت آناء الليل ساجداً و قائماً يحذر الاخرة>(زمر: 9 و <و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغداة و العشى ء>ت(انعام : 52. در اين مورد به تفاسير قرطبى , كشاف , رازى و درالمنثور مراجعه فرماييد.
3 . اين حديث را كه يكى از اخبار غيبى پيامبر است محدثان و تاريخنگاران نقل كرده اند و سيوطى در كتاب خصايص بر تواترذآن تصريح كرده است و مرحوم علامهء امينى در الغدير( ج 9 صص 22ـ 21 مدارك آن را يادآور شده است . نيز ر.ك . تاريخ 7برى , ج 3 جزء 6 ص 21 كامل ابن اثير, ج 3 ص 157
4 . كامل ابن اثير, ج 3 ص 157 وقعهء صفين , ص 319 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 21
5 . وقعهء صفين , ص 336 اعيان الشيعة, ج 1 ص 496 طبع بيروت ..
6 . تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 21 كامل ابن اثير, ج 3 ص 157 وقعهء صفين , ص 320
7 . وقعهء صفين , صص 336ـ 332 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 8 صص 22ـ 16
8 . كامل ابن اثير, ج 3 ص 157.
9 . وقعهء صفين , صص 250ـ 248 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 صص 200ـ 198 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 63ص 11ـ 10 كامل ابن اثير, ج 3 صص 152ـ 151.
10 . وقعهء صفين , صص 250; شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 199
11 . وقعهء صفين , صص 273ـ 272 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 صص 216ـ 215 الاخبار الطوال , ص 176
12 . وقعهء صفين , صص 275ـ 274 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 صص 218ـ 217 الاخبار الطوال , صص 177ـت 176; تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 23 كامل ابن اثير, ج 3 ص 158(با كمى تفاوت ).
13 . الاخبار الطوال , ص 184 مروج الذهب , ج 2 ص 393 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 8 ص 29
14 . وقعهء صفين , ص 356 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 8 ص 29
15 . وقعهء صفين , ص 359
16 . وقعهء صفين , ص 423 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 6 ص 313 اعيان الشيعه , ج 1 ص 501
17 . وقعهء صفين , صص 441ـ 440 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 8 ص 79
18 . شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 8 ص 82 وقعهء صفين , ص 443.