فروغ ولايت

استاد آيةالله شيخ جعفر سبحانى

- ۳۷ -


حركت حضرت على (ع ) به سوى ميدان صفين

اردوگاه نخيله در كوفه از انبوه مجاهدان داوطلب موج مى زد و همگى , جان بر كف , منتظر فرمان حركت بودند. سرانجام امام (ع ) در روز چهارشنبه پنجم ماه شؤال سال سى و شش هجرى وارد اردوگاه شد و رو به سپاهيان كرد و فرمود:
سپاس خداى را هر بار كه شب آيد و جهان تاريك گردد. ستايش خداى را هر وقت كه ستاره اى در آيد يا پنهان شود. سپس خداى را كه نعمتهاى او را پايان و بخششهاى او را برابر وپاداش نيست .
هان اى مردم , طلايه داران سپاه خود را قبلاً اعزام كرده ام (1) و به آنان فرمان داده ام كه در كنار فرات درنگ كنند تا فرمان من به آنان برسد. هم اكنون وقت آن رسيده است كه از آب عبور كنيم و به سوى گروهى از شما مسلمانان برويم كه در اطراف دجله زندگى مى كنند و آنان را همراه شما به سوى دشمن حركت دهيم تا امدادگر شما باشند.(2)
عقبة بن خالد (3) را بر فرماندارى كوفه برگزيده ام . خود و شما را ترك نكردم (تفاوتى ميان خود و شما قائل نشدم ). مبادا كسى از حركت باز ماند. به مالك بن حبيب يربوعى دستور داده ام كه متخلفان و عقب ماندگان را رها نكند, مگر اينكه همه را به شما ملحق سازد.(4)
در اين هنگام معقل بن قيس رياحى , كه فردى حاد و غيور بود, برخاست و گفت :
به خدا سوگند, كسى تخلف نمى كند مگر مشكوك و درنگ نمى كند مگر منافق . چه بهتر كه به مالك بن حبيب دستور فرماييد كه متخلفان را گردن بزند.
امام در پاسخ او گفت : من دستور لازم را به او داده ام و او, به خواست خدا, از فرمان من تخلف نمى كند.
آن گاه گروهى ديگر خواستند سخن بگويند ولى امام (ع ) اجازه نداد و اسب خود را خواست و هنگامى كه پاى خود را بر ركاب آن نهاد گفت : <بسم الله >و وقتى بر روى زين قرارگرفت گفت : <سبحان الذى سخرلنا هذا و ما كناله مقرنين و انا الى ربنا منقلبون >(5) (= پيراسته است خدايى كه اين مركب را مسخر ما ساخته است و ما توان آن را نداشتيم , و همگان به سوى خدا باز مى گرديم ). آنگاه گفت :
پروردگار, من از مشقت سفر و از اندوه بازگشت و از سرگردانى پس از يقين و از چشم انداز بد در اهل و مال , به تو پناه مى برم . پروردگارا, تو همراه و مصاحب در سفر و جانشين درخانواده اى و اين دو جز در تو جمع نمى شود, زيرا آن كس كه جانشين است همراه نمى شود و آن كس كه مصاحب گشت جانشين نمى شود.
سپس مركب خود را حركت داد, در حالى كه حربن سهم ربعى در پيشاپيش او حركت مى كرد و رجز مى خواند.
در اين هنگام مالك بن حبيب , رئيس نگهبانان امام (ع ), عذاب است آن حضرت را گرفت و با حالت تأثر گفت : اماما, آيا رواست كه با مسلمانان به سوى جهاد بروى و با آنان به اجرجهاد در راه خدا نائل گردى و مرا براى جمع آورى متخلفان ترك كنى ؟ امام فرمود: اين گروه هر پاداشى كسب كنند, تو با آنان شريك هستى . تو در اينجا كارسازتر از آن هستى كه با ماباشى . ابن حبيب گفت : <سمعاً و طاعة يا اميرالمؤمنين >.(6)
امام (ع ) با سربازان خود كوفه را ترك گفت و چون از پل كوفه عبور كرد رو به مردم كرد و گفت : مشايعت كنندگان و مقيمان در اين نقطه نماز را تمام مى خوانند, ولى ما مسافريم و هركس با ما است نبايد روزهء واجب بگيرد و نماز او قصر است . آن گاه دو ركعت نماز ظهر به جاى آورد و سپس به حركت خود ادامه داد. وقتى به دير ابو موسى , كه در دو فرسخى كوفه پپقرار داشت , رسيد نماز عصر را به دو ركعت گزارد و چون از نماز فارغ شد در تعقيب آن گفت :
پپپيراسته است خدايى كه صاحب نعمت و بخشش است . منزه است خدايى كه صاحب قدرت و كرم است . از او مى خواهم كه مرا به قضايى خود راضى و به طاعت خود موفق و به فرمانش متوجه سازد, كه او شنوندهء دعاست .(7)
سپس حركت كرد و براى اقامهء نماز مغرب در نقطه اى به نام <ثرس >كه نهر عظيمى از شاخه هاى فرات از آنجا مى گذشت فرود آمد و نماز مغرب را گزارد و در تعقيب آن خدا را چنين خواند:
ستايش خدايى را كه شب را در روز و روز را در شب وارد مى كند. سپس خداى را كه هر وقت كه سياهى شب منتشر گردد. حمد خداى را هر وقت كه ستاره اى درآيد يا افول كند.(8)
پس شب را تا طلوع فجر در آنجا به استراحت پرداخت و پس از اقامهء نماز صبح راه سفر را در پيش گرفت . وقتى به نقطه اى به نام <قبه قبين >رسيد و چشمش به نخلهاى بلندى افتادكه در پشت نهر قرار داشت , اين آيه را خواند: <و النخل باسقات لها طلع نضيد>(9) (= به وسيلهء آبى كه از آسمان فرو فرستاديم نخلهاى بلندى رويانيديم كه داراى شكوفه هاى  منظم و درهم پيچيده است ). با اسب خود از نهر عبور كرد و در كنار معبدى متعلق به يهود به استراحت پرداخت .(10)

عبور امام (ع ) از سرزمين كربلا

امام (ع ) در مسير خود از كوفه به صفين از سرزمين كربلا عبور كرد. هرثمة بن سليم مى گويد:
امام در سرزمين كربلا فرود آمد و با ما نماز گزارد. وقتى سلام نماز را گفت , مقدارى از خاك آن را برداشت و بوييد و گفت : (= خوشا به حالت اى تربت كربلا كه گروهى از تو محشورمى شوند و بدون حساب وارد بهشت مى گردند) آن گاه با دست خود به اين نقطه و آن نقطه اشاره كرد و گفت : اينجا و آنجا.
سعيد بن وهب مى گويد: گفتم مقصود شما چيست ؟ فرمود: خانوادهء گرانقدرى در اين سرزمين فرود مى آيند. واى بر آنان از شما, واى بر شما از آنان , گفتيم : مقصود چيست ؟ گفت :واى بر آنان از شما كه آنان را مى كشيد; ولى بر شما از آنان كه شما را به سبب قتل آنان وارد آتش مى كنند.(11)
حسن بن كثير از پدر خود نقل كرده كه امام (ع ) در سرزمين كربلا ايستاد و گفت : <ذات كرب و بلاء>(= سرزمين غم و بلاست .) آن گاه به دست خود به نقطهء خاصى اشاره كرد و گفت :اينجا بار انداز آنان و خوابگاه مركبهايشان است . سپس به نقطه اى ديگر اشاره كرد و گفت : اين نقطه قتلگاه آنان است .
هرثمه , راوى نخست , مى گويد: جنگ صفين به پايان رسيد و من به محل زندگى خود بازگشتم و گزارش امام (ع ) را در سرزمين كربلا به همسر خود كه شيعهء امام بود گفتم و افزودم كه : چگونه امام بر غيب دست يافته است ؟ همسرم گفت : مرا رها كن كه امام جز حق نمى گويد. روزگارى گذشت . عبيدالله بن زياد سپاه عظيمى را به سوى نبرد با حسين گسيل داشت و من در ميان آن سپاه بودم . وقتى به سرزمين كربلا رسيدم به ياد سخنان امام افتادم و از اين پيشامد بسيار ناراحت شدم . اسب خود را به سوى خيمه هاى حسين تاختم و به حضور او رسيدم و جريان را گفتم . حسين (ع ) فرمود: سرانجام با ما هستى يا بر ضد ما؟ گفتم : هيچ كدام ; من خانوادهء خود را در كوفه رها كرده ام و از ابن زياد مى ترسم . فرمود: هر چه زودتر اين سرزمين را ترك كن , چه به خدايى كه جان محمد (ص ) در دست اوست , هر كس فرياد استغاثهء ما را بشنود و ما را كمك نكند خداوند او را در آتش مى افكند. از اين رو,فوراً آن نقطه را ترك گفتم تا روز شهادت را نبينم .(12)

امام (ع ) در ساباط و مدائن

امام (ع ) سرزمين كربلا را به قصد ساباط ترك گفت و به شهرك <بهرسير>رسيد كه در آنجا آثارى از كسرى باقى نمانده بود. در اين هنگام يكى از ياران او به نام حر بن سهم (13) به شعر ابويعفر تمثل جست و گفت :
حرت الرياح على مكان ديارهم فكانما كانوا على ميعاد
باد خزان بر سرزمين آنها وزيد, تو گويى بر ميعاد خود قرار داشتند.
امام (ع ) فرمود: چرا اين آيات را تلاوت نكردى ؟
<كم تركوا من جنات و عيون # و زروع و مقام كريم # و نعمة كانوا فيهاما فاكهين # كذلك و اورثناها قوما آخرين # فما بكت عليهم السماء و الارض و ما كانوا منظرين >. (دخان : 25ـ 29.
چه باغها و چشمه ها و مزرعه ها و مقام بزرگ و نعمتهايى را كه از آنها بهره مند بودند ترك گفتند و رفتند, و بدين گونه ديگران را وارث آنان قرار داديم . پس نه آسمان بر آنان گريه كرد ونه زمين , و مهلت داده نشدند.
آن گاه امام (ع ) افزود: گروه دوم نيز وارث بودند ولى رفتند و ديگران وارث آنان شدند. اين گروه نيز اگر سپاس نعمت را بجا نياورند, نعمتهاى الهى , به جهت نافرمانى , از آنان نيزسلب مى شود. از كفران نعمت دورى جوييد, تا بدبختى شما را فرا نگيرد. سپس دستور داد كه سپاه در نقطهء بلندى از آنجا فرود آيند.
منطقه اى كه امام (ع ) در آن فرود آمده بود نزديك مدائن بود. امام دستور داد كه حارث اعور در شهر ندا دهد كه هر كس قدرت جنگيدن دارد در وقت نماز عصر به حضور اميرمؤمنان برسد. وقت نماز عصر فرا رسيد و افراد قدرتمند آنان به حضور امام (ع ) آمدند. امام خدا را حمد و سپاس گفت و آن گاه افزود:
من از تخلف شما از شركت در جهاد و جدا شدنتان از مردم منطقه و زندگى در سرزمين مردم ستم پيشه و نابود شده در شگفتم . نه به نيكى امر مى كنيد و نه از بديها بازمى داريد.(14)
كشاورزان مدائن گفتند: ما در انتظار دستور تو به سر مى بريم آنچه دوست دارى فرمان ده . امام (ع ) به عدى بن حاتم دستور داد كه در آنجا بماند و همراه آنان به سوى صفين حركت كند. عدى , پس از سه روز توقف , همراه با سيصد نفر مدائن را ترك گفت ولى به فرزند خود يزيد دستور داد كه در آنجا بماند و با گروه دوم به امام (ع ) بپيوندند. او نيز در رأس چهارصد نفر به امام پيوست .(15)

استقبال كشاورزان انبار از امام (ع )

امام (ع ) مدائن را به سوى <انبار>ترك گفت : مردم انبار از حركت امام و عبور وى از آنجا آگاه شدند و به استقبال آن حضرت شتافتند و ميان آنان و امام (ع ) در اين استقبال گفتگوهايى انجام گرفت .
آنان وقتى با امام (ع ) روبرو شدند از اسبهاى خود فرود آمدند و در مقابل او به جست و خيز و خضوع و تذلل پرداختند.
امام فرمود: اين چه كارى است كه انجام مى دهيد و اين چهار پايان را براى چه آورده ايد؟
گفتند: اين روش ما در تعظيم بزرگان (از عهد شاهان ايران ) بوده است و اين چهار پايان هديه اى از ما به شما, و ما براى شما و ديگر سپاهيان , غذا و براى مركبها و چهارپايانتان علف فراهم كرده ايم .
امام فرمود: آنچه را كه خوى خود در تعظيم بزرگان مى انگاريد, به خدا سوگند, آن عمل به نفع آنان نيست و شما با اين كار خود را به زحمت و مشقت مى افكنيد. ديگر به اين كار بازنگرديد. چهار پايانى را كه همراه خود آورده ايد, اگر راضى باشيد, از شما مى پذيرم مشروط بر اينكه از خراج و ماليات حساب شود. غذايى كه براى ما فراهم كرده ايد به يك شرطمى پذيرم و آن اينكه بهاى آن را بپردازيم .
مردم انبار گفتند: شما بپذيريد, ما قيمت مى كنيم و آن گاه بهاى آن را مى گيريم .
امام فرمود: در اين صورت كمتر از قيمت واقعى تقويم مى كنيد.
مردم انبار گفتند: اماما, ما در ميان مردم عرب دوستان و آشنايانى داريم . آيا ما را از هديه كردن به آنان و آنان را از پذيرفتن هديهء ما باز مى داريد؟
امام فرمود: همهء اعراب دوستان شما هستند, ولى هر كس شايسته نيست كه هداياى سنگين شما را بپذيرد, و اگر كسى بر شما خشم كرد ما را آگاه سازيد.
مردم انبار گفتند: اماما, هديهء ما را بپذير. ما دوست داريم كه هديهء ما را بپذيرى .
امام فرمود: واى بر شما. ما از شما بى نيازتريم . اين جمله را گفت و راه خود را در پيش گرفت و عدل الهى را براى كسانى كه ساليان درازى در زير ستم شاهان عجم بودند و پيوسته دسترنج آنان پيشكش فرمانروايان بود, به آنان يادآور شد.(16)
امام (ع ) در ادامهء راه وقتى به الجزيره رسيد قبيله هاى <تغلب >و <نمر>از آن حضرت استقبال كردند.
امام فقط به يكى از فرماندهان خود به نام يزيد قيس اجازه داد كه از غذا و آب آنان استفاده كند, زيرا وى از اهل آن قبايل بود.
سپس امام (ع ) به سرزمين <رقه >رسيد و در كنار فرات فرود آمد. در آنجا راهبى در صومعهء خود زندگى مى كرد و چون از ورود امام آگاه شد به حضور آن حضرت رسيد و گفت :صحيفه اى به وراثت از پدران به دست ما رسيده كه آن را ياران مسيح نوشته اند و من آن را آورده ام تا براى شما بخوانم . سپس آن را به شرح زير قرائت كرد:
به نام خداوند بخشايندهء مهربان ; خدايى كه در گذشته مقدر كرده و نوشته است كه در ميان مردمانى درس ناخوانده پيامبر را بر مى انگيزد كه آنان را كتاب و حكمت مى آموزد و به راه خدا هدايت مى كند و در بازارها نداى توحيد را سر مى دهد و بدى را با بدى مجازات نمى كند بلكه مى بخشد. پيروان او ستايشگران خدا هستند كه در هر نقطهء بلندى و در هر بالارفتن و فرود آمدن خدا را ثنا مى گرداند. آن گاه كه خدا او (پيامبر) را بگيرد, امت وى دو دسته مى شوند ولى دو مرتبه متحد مى گردند و مدتى به همين حالت مى مانند ولى باز دودسته مى شوند. مردى از امت او از ساحل اين فرات مى گذرد. او فردى است كه به نيكيها امر مى كند و از بديها باز مى دارد; به حق قضاوت مى كند و در امر داورى رشوه و اجرت نمى پذيرد. دنيا در نظر او از خاكسترى كه در مسير تند باد قرار گيرد بى ارزشتر و مرگ براى او از نوشيدن آب براى فرد تشنه گواراتر است . در پنهانى از خدا مى ترسد و در آشكار به اواخلاص مى ورزد. در اجراى امر خدا از سرزنش سرزنش كنندگان نمى ترسد. هر كس از اهل اين منطقه آن پيامبر را درك كند و به او ايمان آورد, پاداش او رضاى من و بهشت است وهر كس اين بندهء صالح را درك كند و او را يارى رساند و در راه او كشته شود قتل در راه او شهادت است ... .
وقتى راهب از خواندن آن صحيفه فارغ شد افزود: من از حالا در خدمت شما هستم و از شما جدا نمى شوم تا آنچه به شما رسيد به من نيز برسد. امام (ع ) با مشاهدهء اين حالت گريست و فرمود: سپسا خدا را كه مرا از فراموش شدگان قرار نداد. ستايش خدا را كه مرا در كتابهاى نيكوكاران ياد فرمود.
راهب از آن هنگام پيوسته در ركاب امام (ع ) بود تا در وقعه صفين به شهادت رسيد. امام (ع ) بر جنازهء او نماز گزارد و او را به خاك سپرد و فرمود: <هذا منا اهل البيت >(= اين مرد ازخاندان ماست ). و از آن پس كراراً براى او طلب آمرزش مى كرد.(17)

امام (ع ) در سرزمين رقه

امام (ع ) پيش از حركت خود از شهر مدائن سه هزار نفر از سربازان را به فرماندهى معقل بن قيس روانهء سرزمين رقه كرد () و به او دستور داد كه راه موصل و سپس نصيبين را در پيش گيرد و در رقه فرود آيد و در آنجا با امام ملاقات كند. امام نيز خود از طريق ديگر عازم رقه شد. گويا هدف از اعزام اين گروه از آن طريق , تثبيت موقعيت نظام حاكم در اين منطقه بود و لذا به فرمانده نيروها دستور داد كه با احدى نبرد نكند و در مسير خود به مردم آن مناطق اميد و آرامش ببخشد و اين مسير را هنگام صبح و عصر طى كند و نيمهء روز و نيمه ءپپنخست از شب را به استراحت بپردازد(زيرا خدا شب را براى استراحت آفريده است ) و به خود و سپاهيان زير دست و مركبها راحتى و ايمنى بخشد.
پپفرمانده سپاه مسير را به شيوه اى كه امام فرموده بود طى كرد و هنگامى وارد رقه شد كه امام (ع ) پيش از او وارد آن سرزمين شده بود.(19)

ارسال نامه اى به معاويه از سرزمين رقه

ياران امام (ع ) مصلحت ديدند كه آن حضرت نامه اى به معاويه بنگارد و مجدداً حجت را بر او تمام كند. امام پيشنهاد آنان را پذيرفت (), زيرا علاقه مند بود كه ياغيگرى معاويه بدون خونريزى بر طرف شود, هر چند مى دانست كه پند و اندروز بر شيفتگان قدرت چندان سود بخش نيست . وقتى نامهء امام (ع ) به معاويه رسيد, در پاسخ , آن حضرت را تهديدبه جنگ كرد. (21) از اين جهت , امام در تصميم خود استوارتر شد و فرمان حركت از رقه را به سوى صفين صادر كرد.

عبور از فرات بازدن پلى

مشكل امام عبور از عرض عظيم فرات بود كه بدون زدن پل يا پيوند دادن كشتيها و زورقها امكان پذير نبود. امام (ع ) از مردم رقه خواست كه وسيلهء عبور او و سپاهيانش از فرات رافراهم سازند. ولى مردم اين شهر مرزى , بر خلاف مردم عراق , نسبت به على (ع ) بى مهر بودند و از زدن پل خوددارى كردند. امام , در عين قدرت , در مقابل امتناع آنان واكنشى نشان نداد و تصميم گرفت كه با سپاه خود از روى پلى كه در نقطه دورى به نام <منبج >(بر وزن مسجد) وجود داشت عبور كند. در اين هنگام مالك اشتر فرياد برآورد و آنان را به تخريب قلعه اى كه در آن متحصن شده بودند تهديد كرد. اهالى رقه به يكديگر گفتند كه مالك كسى است كه اگر سخنى بگويد قطعاً عمل مى كند. لذا فوراً آمادگى خود را بر نصب پل اعلام كردند و امام (ع ) و پياده نظام او به همراه محموله هايشان از آن عبور كردند و آخرين نفرى كه آن منطقه را ترك گفت خود مالك اشتر بود .(22)

امام (ع ) در اراضى شام

امام (ع ) با عبور از فرات , سرزمين عراق را پشت سر گذاشت و قدم در سزمين شام نهاد و براى مقابله با هر نوع يورش احتمالى و شيطنتهاى معاويه , دو فرمانده نيرومند خود به نامهاى زياد بن نصر و شريح بن هانى را با همان كيفيتى كه به كوفه درآمده بودند, به عنوان مقدمه لشكر, به سوى سپاه معاويه گسيل داشت . آن دو در نقطه اى به نام <سورالروم >بامقدمهء سپاه معاويه به فرماندهى ابوالاعور رو به رو شدند و كوشيدند كه از طريق مسالمت فرمانده سپاه دشمن را مطيع امام سازند, امام كوشش آنان ثمر نبخشيد و هر دو فرمانده نامه اى به وسيلهء پيك سريع السيرى به نام حارث بن جمهان جعفى به حضور امام نوشتند و پس از شرح ما وقع خواستار فرمان آن حضرت شدند.(23)
امام (ع ) پس از خواندن نامه , فوراً مالك را خواست و گفت : زياد و شريح چنين و چنان نوشته اند. هر چه زودتر خود را به آنان برسان و سرپرستى هر دو گروه را بر عهده بگير, ولى تادشمن را ملاقات نكرده اى و سخنانش را نشنيده اى به نبرد آغاز مكن , مگر اينكه آنها آغاز به نبرد كنند. خشم و غضب تو به دشمن مايهء پيشدستى تو در جنگ نباشد, مگر اينكه كراراً سخن آنان را بشنوى و حجت را بر ايشان تمام كنى . سپس دستور داد: زياد را به فرماندهى جناح راست و شريح را به فرماندهى جناح چپ بگمار و خود در قلب سپاه قراربگير. نه آنچنان نزديك به دشمن باش كه تصور كنند كه در صدد بر افروختن آتش نبرد هستى و نه از آنان زياد دور باش كه گمان شود كه از دشمن مى ترسى . و بر اين شيوه در آنجاباش تا من به تو برسم .()
آن گاه امام (ع ) در پاسخ نامهء دو فرمانده خود چنين نوشت و اشتر را چنين توصيف كرد:
<اما بعد ; فانى قد امرت عليكما مالكا فاسمعاله و اطيعا امره فانه ممن لا يخاف رهقه و لا سقاطه و لا بطوه عن ما الاسراع اليه احزم و لا اسراعه الى ما البطء عنه امثل و قد امرته بمثل الذى امرتكما الا يبدا القوم بقتال حتى يلقاهم فيدعوهم و يعذر اليهم ان شاء الله >(25).
هر دو فرمانده بدانند كه من فرماندهى كل را به مالك دادم . سخن او را گوش كنيد و فرمان او را اطاعت نماييد, زيرا او كسى نيست كه از سبك عقلى و لغزش او بترسيم و كسى نيست كه در مورد شتاب , كندى نشان دهد يا در مورد بردبارى , شتابزده شود. او را به آنچه كه شما را به آن فرمان داده بودم فرمان دادم , كه هرگز با دشمن به نبرد برنخيزد مگر اينكه آنان رابه حق دعوت كند و حجت را بر آنان تمام نمايد.
مالك به سرعت خود را به نقطه اى كه در آنجا طلايع هر دو سپاه با هم رو به رو شده بودند رساند و وضع سپاه را منظم كرد. و از آن پس , جز دفاع از سپاه , كارى صورت نمى داد و هروقت از ناحيهء ابو الاعور, فرمانده شامى , حمله اى رخ مى داد به دفع آن مى پرداخت . شگفت آنكه مالك حتى به وسيلهء فرمانده سپاه دشمن به معاويه پيام مى فرستاد كه اگر خواهان نبرد اس خود شخصاً گام به ميدان نهد تا با هم به نبرد بپردازند و مايهء خونريزى ديگران نگردد, ولى او هرگز اجابت نمى كرد. تا اينكه در نيمهء يكى از شبها, سپاه معاويه به سرعت عقب نشينى كرد و در يك سرزمين وسيع در كنار شريعهء فرات فرود آمد و آب را به روى جلوداران سپاه امام (ع ) بست .(26)

حركت معاويه به سوى صفين

به معاويه گزارش رسيد كه على (ع ) در سرزمين رقه پلى بر رودخانه فرات بست و خود و سپاه انبوهش از آن عبور كردند. معاويه , كه قبلاً مردم شام را با خود هماهنگ كرده بود, برمنبر رفت و حركت امام را با رزم آوران بصره و كوفه به اطلاع شاميان رساند و آنان را بر حركت و دفاع از جان و فرزند خود بيش از حد تشويق و تحريك كرد. پس از سخنرانى معاويه , افراد ديگرى كه قبلاً بريا اين كار آموزش ديده بودند, به تأييد معاويه برخاستند. سرانجام معاويه با كليهء كسانى كه توان رزمى داشتند حركت كرد (27) و در پشت جلوداران  سپاه خود, كه ابو الاعور آنان را فرماندهى مى كرد, فرود آمد و آنجا را اردوگاه خود قرار داد و به نقلى چهل هزار تن را مأمور كرد تا از نزديك شدن سربازان امام به فرات جلوگيرى كنند.(28)

ورود امام (ع ) به سرزمين صفين

چيزى نگذشت كه امام (ع ) با سپاهى گران وارد صفين شد و به طلايع سپاه خود, كه مالك اشتر آنان را فرماندهى مى كرد, پيوست . على (ع ) هنگامى قدم به سرزمين صفين گذارد كه دشمن ميان سربازان او و آب فرات لشكر عظيمى را مستقر ساخته و امكان دسترسى به آب فرات را از سپاهيان امام سلب كرده بود.
عبدالله بن عوف مى گويد: ذخاير آب سپاه امام رو به كاهش بود و ابوالاعور فرمانده مقدمهء سپاه معاويه مسير آب را با سواره و پياده نظام مسدود كرده بود و تيراندازان را در جلوآنان مستقر ساخته و اطراف آنان را نيزهداران و زره پوشان قرار داده بود. سرانجام عطش بر سپاه امام فشار آورد و شكايت به خدمت او آوردند.(29)

بردبارى امام (ع )

هر فرمانده عادى در چنين وضعى قدرت تحمل خود را از دست مى دهد و فرمان حمله صادر مى كند. ولى امام (ع ) كه از روز نخست هدفش اين بود كه در صورت امكان مسئله رابدون خونريزى فيصله دهد, يكى از ياران رازدار خود به نام صعصعة بن صوحان () را خواست و گفت كه به عنوان سفير به سوى معاويه برود و به او بگويد:
ما به اين منطقه آمده ايم و خوش نداريم پيش از اتمام حجت نبرد را آغاز كنيم . تو با تمام قدرت از شام بيرون آمدى و پيش از آنكه با تو نبرد كنيم , تو نبرد را آغاز كردى . نظر ما اين است كه دست از نبرد بردارى تا تو دلايل ما را بشنوى . اين چه شيوهء ناجوانمردانه اى است كه ميان ما و آب را گرفته اى ؟ موانع را برطرف كن تا در نظر ما بينديشى . و اگر دوست دارى كه وضع به همين حال بماند و افراد بر سر آب با هم بجنگند و سرانجام گروه پيروز از آن بهره بگيرد, ما نيز سخنى نداريم .
صعصعه , به عنوان سفير امام (ع ), به خيمهء معاويه كه در قلب لشكر قرار داشت وارد شد و پيام امام را ابلاغ كرد. كوردلانى مانند وليد بن عقبه طرفدار ادامهء محاصره فرات بودند تاسپاه امام از تشنگى جان سپارد. ولى پير سياست , عمر وعاص , بر خلاف فرزندان اميه , به معاويه گفت : آب را به روى سپاهيان باز بگذار و در ديگر مسائل رزمى بينديش . و بنا به نقلى گفت : اين كار عملى نيست كه تو سيراب باشى و على تشنه باشد, در حالى كه در اتيار او نظاميانى است كه به آب فرات مى نگرند و سرانجام يا بر آن مسلط مى شوند يا در اين راه مى ميرند. تو مى دانى كه على شجاعى كوبنده است و مردم عراق و حجاز در ركاب او هستند. على آن مردى است كه در آن روز كه خانهء فاطمه مورد هجوم قرار گرفت گفت : اگرچهل مرد با من همراه بودند انتقام خود را از متجاوزان مى گرفتم .
در حالى كه معاويه بستن آب را به روى سپاه امام نخستين پيروزى براى خود مى دانست , فردى كه او را عابد همدان مى ناميدند و از دوستان عمرو عاص و سخنور توانايى بود, روبه معاويه كرد و گفت : سبحان الله , اينكه زودتر از سپاه عراق به اين نقطه آمده ايد سبب نمى شود كه آب را به روى آنان ببنديد. به خدا سوگند كه اگر آنان زودتر از شما به اين نقطه آمده بودند از شما ممانعت نمى كردند. بزرگترين كارى كه مى كنيد اين است كه آنان را به طور موقت از آب فرات باز مى داريد, ولى آمادهء فرصت ديگر باشيد كه آنان به همين صورت شما را مجازات كنند. آيا نمى دانيد كه در ميان آنان برده و كنيز و كارگر ناتوان و بى گناه وجود دارد؟ به خدا سوگند كه كار شما نخستين ظلم و ستم است . اى معاويه , تو با اين كار زشت , افراد ترسو و دو دل را بينا و روشن كردى و آن كس را كه سر جنگ با تو نداشت بر خود جرى كردى .(31)
معاويه , بر خلاف بسيارى از مواقع كه در مقابل انتقاد حلم و بردبارى به خرج مى داد, بر زاهد همدان نهيب زد و از دست او به عمروعاص شكايت كرد. فرزند عاص نيز, به جهت دوستى كه با او داشت بر او تندى كرد. ولى سعادت به اين زاهد رو كرده بود و او كه افق سپاه معاويه را بسيار تاريك مى ديد در دل شب به سپاه امام (ع ) ملحق شد.

صدور فرمان حمله و شكستن موانع

بى آبى و عطش , سربازان امام (ع ) را تهديد مى كرد و امام را هاله اى از غم و اندوه فرا گرفته بود. چون به سوى پرچمهاى قبيلهء مذحج آمد فرياد سربازى را شنيد كه در ضمن قصيده اى چنين مى گويد:
ايمنعناالقوم ماء الفرات و فينا الرماح و فينا الحجف (32)
آيا قوم شام ما را از آب فرات باز مى دارد, در حالى كه ما مجهز به نيزه و زره هستيم ؟
سپس امام (ع ) به سوى پرچم قبيلهء كنده رفت و ديد كه سربازى در كنار خيمهء اشعث بن قيس فرمانده قبيلهء خود اشعارى مى خواند كه دو بيت نخست آن اين است :
لئن لم يجل الاشعث اليوم كربةمن الموت فيها للنفوس تعنت
فنشرب من ماء الفرات بسيفه فهبنا اناسا قبل كانوا فموتوا(33)

امام (ع ) پس از شنيدن اشعار اين دو سرباز, كه با صداى بلند در اردوگاه خود مى خواندند, به خيمه آمد. ناگهان اشعث رسيد و گفت : آيا صحيح است كه مردم شام ما را از آب فرات محروم سازند, در حالى كه تو در ميان ما هستى و شمشيرهاى ما با ماست ؟! اجازه بده , كه به خدا سوگند, يا راه فرات را باز كنيم يا در اين راه بميريم , و به اشتر فرمان بده كه باسربازان خود در هر كجا دستور مى دهى بايستد. امام فرمود: اختيار با شماست . آن گاه نقطه اى را كه اشتر با نيروى خود بايد در آنجا موضع بگيرد معين كرد و در ميان ابنوه لشكريان خود خطبهء كوتاهى خواند و اين خطبه چنان آتشين و مهيج بود كه سپاه امام با يك حملهء برق آسا توانستند لشكر معاويه را به كنار زنند و شريعه را به تصرف خود در آورند. آن خطبه چنين است :
<قد استطعموكم القتال فاقروا على مذلة و تاخير محلة او رو وا السيوف من الدماء ترووا من الماء. فالموت فى حياتكم مقهورين و الحياة فى موتكم قاهرين . الا و ان معاويه قاد لمةً من الغواة و عمس عليهم الخبر حتى جعلوا نحورهم اغراض المنية>.(34)
سپاه معاويه با اين عمل (بستن آب بر شما) شما را به پيكار دعوت كرده است . اكنون بر سر دو راهى هستيد: يا به ذلت در جال يخود بنشينيد, يا شمشيرها را از خون (آنان ) سيراب كنيد تا خود از آب سيراب شويد. مرگ در زندگى توام با شكست شماست و زندگى در مرگ پيروزمندانه تان . آگاه باشيد كه معاويه گروهى از بى خبران و گمراهان را به همراه آورده وحق را در زير پردهء تزوير از آنان پنهان كرده است تا (ناآگاهانه ) گردنهاى خود را آماج تيرها و شمشيرها كنند.
اشعث در همان شب در ميان سربازان تحت امر خود ندا در داد و گفت : هر كس آب مى خواهد يا مرگ , ميعاد ما با او هنگام صبح است (35).
فشار عطش از يك طرف و خطبهء مهيج امام و اشعار محرك سربازان از طرف ديگر, سبب شد كه دوازده هزار نفر آمادگى خود را براى تسخير شريعهء فرات اعلام كنند. اشعث باهنگ عظيم خود و اشتر با هنگ سواره نظام نيرومندش , رو در روى سپاه دشمن قرار گرفتند و با يك حملهء برق آسا لشكريان مانع را, كه از نظر قدرت دو برابر آنان بودند, از پيش راه خود برداشتند, به گونه اى كه سهم اسبهاى سواره نظام در آب فرات فرو رفت . در اين حمله هفت نفر به دست اشتر و پنج نفر به دست اشعث كشته شدند و صفحهء جنگ به نفع امام (ع ) ورق خورد و رود عظيم فرات در اختيار آن حضرت و يارانش قرار گفت . در اين هنگام بود كه عمرو عاص رو به معاويه كرد و گفت : چه فكر مى كنى اگر على مقابله به مثل كند وآب را به روى تو ببندد؟
معاويه , كه از سماحت و عطيمت روحى و اخلاق اسلامى امام (ع ) آگاه بود, گفت : فكر مى كنم كه او آب را به روى ما نبندد, چه او براى هدف ديگرى آمده است .(36)
اكنون ببينيم واكنش امام (ع ) در مقابل عمل ناجوانمردانهء فرزند ابوسفيان چه بوده است .

تعهد به اصول در اوج قدرت

هجوم سربازان امام براى تصرف شريعهء فرات با تاكتيك نظامى خاصى صورت گرفت و به نتيجه رسيد و امكان بهره گيرى از نهر فرات دربست در اختيار سربازان امام (ع ) درآمد وسربازان معاويه از ناحيهء فرات رانده شدند و در نقطه اى مرتفع و بى آب و گياه قرار گرفتند. ادامهء زندگى براى شاميان در چنين اوضاعى امكان پذير نبود و به زودى ذخاير آب آنان به پايان مى رسيد و ناچار بودند كه يكى از سه طرح را برگزينند:
1- حمله كنند و شريعه را مجدداً تسخير نمايند; ولى در خود چنين شهامت و قدرتى را نمى ديدند.
2- از تشنگى جام مرگ بنوشند و صفين را گورستان خود قرار دهند.
3- پا به فرار بگذارند و در شام و نواحى آن پراكنده شوند.
ولى , با اين همه , تصرف فرات چندان وحشتى در سران سپاه شام بالاخص معاويه پديد نياورد. زيرا به سبب شناختى كه از امام و سماحت و جوانمردى و تعهد او به اسلام واصول اخلاقى داشتند, مى دانستند كه هرگز آن حضرت اصل را فداى فرع و هدف را توجيه گر وسيله نمى داند.
التزام به اصول اخلاقى و ارزشهاى والاى انسانى , از روح ملكوتى هر انسان با كرامتى سرچشمه مى گيرد. اين اصول در تمام احوال و شرايط, مطلوب است و صلح و جنگ نمى شناسد, بلكه مربوط به رابطهء انسان با انسان در طول زندگى است .
توجه به پيامبهاى پيامبر اكرم (ص ) در اعزام سپاهيان اسلام و پيامهاى على (ع ) در ميدان صفين , كه برخى از آنها خواهد آمد, نشانگر يك حقيقت است و آن اينكه هيچ گاه نبايداصول انسانى را فداى هدف كرد, بلكه بايد در سخت ترين تنگناها نيز از تعهد به اخلاق غفلت نورزيد.
علت اين را كه سران سپاه معاويه از تصرف شريعه به دست سپاهيان امام چندان نگران نبودند, مى توان از مذاكرهء دو پير سياست (معاويه و عمروعاص ) به دست آورد.
عمروعاص با عمل شد انسانى معاويه كاملاً مخالف بود, ولى معاويه بر خلاف تصويب عقل منفصل خود عمل كرد تا لحظه اى كه ورق برگشت و شريعه به تصرف سربازان امام درآمد و سپاه معاويه فرسنگها به عقب نشست . در اين هنگام اين دو پير سياست و شيطنت به گفتگو نشستند كه مضمون آن را يادآور مى شويم .
عمروعاص : چه فكر مى كنى اگر عراقيان آب را به روى تو ببندند, همچنان كه تو آب را به روى آنان بستى ؟ آيا براى باز كردن راه آب , با آنان به نبرد بر مى خيزى آنچنان كه آنان با توبه نبرد برخاستند؟
معاويه : گذشته را رها كن . دربارهء على چه فكر مى كنى ؟
عمروعاص : گمان مى كنم آنچه را كه تو دربارهء او روا داشتى او دربارها تو روا ندارد. زيرا هرگز براى تسخير شريعه نيامده است .(37)
معاويه سخنى گفت كه پير سياست را ناراحت كرد و او در پاسخ وى اشعارى سرود و يادآور شد كه افق تاريك است و ممكن است به سرنوشت طلحه و زبير دچار شوند.(38)
ولى حدس عمرو كاملاً درست بود و امام (ع ) پس از تسلط بر شريعه دست دشمن را در بهره بردارى از آب فرات باز گذاشت () و از اين طريق ثابت كرد كه در حال نبرد با بدترين  دشمن خود نيز به اصول اخلاقى متعهد است و هرگز, بر خلاف معاويه , هدف را توجيه گر وسيله نمى داند.

پس از آزاد ساختن فرات

هر دو سپاه در فاصله هاى خاصى موضع گرفته , منتظر فرمان فرماندهان خود بودند. ولى امام (ع ) مايل به نبرد نبود و بارها و بارها با اعزام نمايندگان و ارسال نامه ها مى خواست مشكل را از طريق مذاكره حل كند .(40)
در آخرين روزهاى ماه ربيع الاخر سال سى و شش , ناگهان <عبيدالله بن عمر>قاتل هرمزان بى گناه بر امام (ع ) وارد شد. هرمزان يك ايرانى بود كه خليفه دوم , اسلام او را پذيرفته وبراى امرار معاش وى مبلغى مقرر داشته بود (41). آن گاه كه عمر به ضربهء چاقوى شخصى به نام <ابولؤلؤ>از پاى درآمد و لاش مأموران براى دستگيرى قاتل به نتيجه نرسيد, (42)
يكى از فرزندان خليفه به نام عبيدالله , برخلاف اصول انسانى , هرمزان را به جاى قاتل كشت . (43) كوشش امام (ع ) براى قصاص عبيدالله توسط خليفهء وقت (عثمان ) به نتيجه
نرسيد و امام (ع ) در همان زمان با خدا پيمان بست كه اگر قدرت بيابد حكم خدا را دربارهء او اجرا كند. (44) پس از قتل عثمان و روى كار آمدن امام ,عبيدالله از قصاص امام ترسيد  مدينه را به عزم شام ترك گفت : (45)
بنابراين اين سابقه , عبيدالله در ايام صفين بر امام (ع ) وارد شد و از روى طعن به او گفت : سپاس خدا را كه تو را خواهان خون هرمزان و مرا خواهان خود عثمان قرار داد. امام فرمود:خدا من و تو را در ميدان نبرد جمع مى كند (46) اتفاقاً در گرماگرم نبرد, عبيدالله به دست سربازان امام كشته شد.(47)

آخرين اتمام حجت ها

اعزام سه نماينده به نزد معاويه
آخرين روزهاى ماه ربيع الثانى سال سى و شش سپرى مى شد كه امام (ع ) سه شخصيت اسلامى , يكى انصارى , ديگرى همدانى و سومى تميمى را به حضور طلبيد و به آنان گفت كه به سوى معاويه بروند و او را به طاعت و پيوستن به امت اسلامى و پيروى از امر الهى دعوت كنند. مرد تميمى رو به امام كرد و گفت : اگر او آمادهء بيعت شد, آيا صلاح مى دانيدكشه به او امتيازى (مثلاً حكومت منطقه اى ) را بدهيم ؟
امام (ع ) كه در هيچ شرايطى , اصول را زير پا نمى گذارد, به آنان گفت : <ائتوه الان فلا قوه و احتجوا عليه و انظروا ما رايه >. يعنى : اكنون به سراغ او برويد و بر او احتجاج كنيد و ببينيدنظر او چيست ؟
آن سه نفر بر معاويه وارد شدند و گفتگويى ميان آنان و معاويه به شرح زير صورت گرفت .
فرد انصارى : دنيا از تو سپرى مى شود و به سوى سراى ديگر باز مى گردى و خداوند تو را به كردارت جزا مى دهد و به اعمال پيش فرستاده ات حساب خواهد كرد. من تو را به خداسوگند مى دهم كه مبادا ميان امت دو دستگى ايجاد كنى و خون آنان را بريزى .
معاويه سخن انصارى را قطع كرد و گفت : چرا بزرگ خود را به اين سخن سفارش مى كنى .
انصارى : پيراسته است خدا ; بزرگ من مانند تو نيست . او شايسته ترين مردم از جهت فضيلت و ديانت و سبقت درژ در اسلام و خويشاوندى با پيامبر است .
معاويه : چه مى گويى و چه مى خواهى ؟
انصارى : تو را به اجابت درخواست پسر عمويت دعوت مى كنم . اين اجابت مايهء سلامت دين و موجب نيك فرجامى توست .
معاويه : در اين صورت انتقام خون عثمان به تأخير مى افتد. نه , سوگند به رحمن كه چنين كارى را انجام نمى دهم .
در اين هنگام فرد همدانى مى خواست سخن بگويد, ولى مرد تميمى بر او سبقت گرفت و گفت :
هدف تو از سخنانت در پاسخ گفتار انصارى معلوم شد. مقصود تو هرگز بر ما پنهان نيست . تو براى فريب دادن مردم و جلب عواطف آنان چيزى جز اين پيدا نمى كنى كه بگويى پيشواى شما مظلومانه كشه شد وبايد انتقام خون او را بگيريد. از اين رو, گروهى ناگاه به سخن تو پاسخ گفته اند, در حالى كه ما مى دانيم كه تو در كمك كردن به خليفهء مقتول تأخيركردى و قتل او را به سبب همين مقامى كه خواستار نى روا داشتى . چه بسا كسانى كه خواهان مقامى باشند ولى خدا مانع از تحقق آرزوى آنان مى گردد. تو چه آرزومندى كه به آرزوى خود برسى , ولى در هيچ يك از خواسته هاى تو خيرى نيست . اگر تو به آنچه مى خواهدى نرسى بدترين وضع را واهى داشت و به آن نمى رسى مگر اينكه مستحق فرودآمدن در آتش شوى . از خدا بپرهيز و آنچه در دست دارى رها كن و با كسانى كه شايستهء حكومت هستند جنگ مكن .
سخنان منطقى فرستادگان امام (ع ) موجى از خشم در معاويه پديد آورد و بر خلاف روش ديرينهء خود, كه مخالفان خود را به نرمى پاسخ مى گفت , اين بار با خشونتى كه حاكى ازعدم تعادل روحى او بود پاسخ داد و گفت :
بيابان نشينهاى جلف و زورگو! از مجلس برخيزيد و برويد و ميان من و شما جز شمشير چيزى حاكم نيست .
تميمى : آيا ما را از شمشير مى ترسانى ؟ به همين زودى شمشير را به سوى تو فرود مى آوريم .
آن گاه هر سه به سوى امام (ع ) بازگشتند و او را از نتيجهء مذاكرات خود آگاه ساختند. (48)

اجتماع قاريان عراق و شام

قاريان قرآن در صدر اسلام داراى موقعيت خاصى بودند, به نحوى كه تمايل آنان به يك سو, موجب توجه گروه زيادى از مسلمانان به آن سمت مى شد.
در شرايطى كه اميدى به صلح و توافق نبود, قراء عراق و شام كه بالغ بر سى هزار نفر بودند در نقطهء خاصى اردو زدند و نمايندگان آنان , مانند عبيده سلمانى , علقمة بن قيس ,عبدالله بن عتبه و عامر بن عبدالقيس , به رفت و آمد ميان سران دو سپاه پرداختند. نخست به سراغ معاويه رفتند و با او به شرح زير مذاكره كردند:
نمايندگان : چه مى خواهى ؟
معاويه : خون عثمان را مى خواهم .
نمايندگان : از چه كسى ؟
معاويه : از على .
نمايندگان : مگر على او را كشته است ؟
معاويه : آرى او كشته و قاتلان او را پناه داده است .
نمايندگان به حضور امام (ع ) آمدند و يادآور شدند كه معاويه او را به قتل عثمان متهم مى سازد.
امام فرمود: به خدا سوگند كه او در اين گفتار دروغگوست . من هرگز او را نكشته ام .
نمايندگان به سوى معاويه بازگشتند و سخن امام (ع ) را به او باز گفتند.
معاويه : او مباشر قتل عثمان نبوده , ولى فرمان داده و مردم را بر قتل او تحريك كرده است .
امام (ع ) پس از آگاهى از سخن معاويه , مجدداً هر نوع مداخلهء خود را در قتل خليفه تكذيب كرد.
معاويه , پس از آگاهى از تكذيب همه جانبهء امام , مطلب ديگرى مطرح كرد و گفت : اگر چنين است , قاتلان عثمان را به ما تحويل دهد يا دست ما را در دستگيرى آنان باز بگذارد.
امام در پاسخ فرمود: يك چنين قتلى , چون به عمد نبوده , داراى قصاص نيست . زيرا قاتلان قرآن را بر جواز قتل او دليل گرفتند و آن را تأويل كردند و ميان آنان و خليفه اختلاف روى داد و خليفه در حال قدرت كشته شد.(و بر فرض ناصواب بودن عمل , چنين قتلى داراى قصاص نيست ).
وقتى نمايندگان امام , استدلال فقهى آن حضرت را (كه خود در باب قضاء از جملهء اصول است ) براى معاويه نقل كردند او خود را محكوم ديد, لذا سخن را از جاى ديگر آغاز كرد وگفت :
چرا على خرفت را بدون مشورت با ما و كسانى كه در اينجا هستند براى خود برگزيد و آن را از ما سلب كرد؟
امام (ع ) در پاسخ فرمود: مردم پيرو مهاجران و انصار هستند و آنان زبان گوياى ديگر مسلمانان متفرق در بلادند. آنان با كمال ميل و رضا و .صميميت با من بيعت كردند و من هرگزبه امثال معاويه اجازه نمى دهم كه بر امت اسلامى حكومت كند و بر گردهء آنان سوار شود و عصاى آنان را بكشند.(49)
معاويه : مهاجران و انصار همگى در مدينه نبودند, بلكه برخى از آنان در شام مى زيستند. چرا با آنان مشورت نشد؟
امام : گزينش امام مربوط به همهء مهاجران و انصار متفرق در اطراف و اقطار جهان نيست وگرنه انتخاب صورت نمى پذيرد. بلكه مربوط به بخشى از آنان است , يعنى به كسانى كه درصدر اسلام از خود پايمردى نشان دادند و به عنوان <بدرى >معروف شده اند, و تمام آنان با من بيعت كردند. آن گاه رو به نمايندگان قراء كرد و گفت : معاويه شما را فريب ندهد ومايهء تباهى جان و دين شما نشود.
توضيح آنكه : انصار و مهاجران , پس از رحلت پيامبر, بر اثر گسترش قلمرو حكومت اسلامى در ولايات اسلامى متفرق شدند و در آن زمان , به سبب نبودن وسائل ارتباط جمعى ,مراجعه به آراى همهء آنان امكان پذير نبود و التزام به آن نتيجه اى جز از هم گسسته شدن نظام حكومت نداشت . از اين جهت , چاره اى نبود جز اين كه به اكثريت مهاجران و انصار كه ساكنان مدينه را تشكيل مى دادند اكتفا شود. اصولاً جهت نداشت كه تنها رأى مهاجران و انصار نافذ باشد, و اگر امكان <همه پرسى >بود آنان با ديگر صحابهء پيامبر اكرم (ص ) كه اورا ديده و به او ايمان آورده ولى مهاجرت نكرده بودند تفاوتى نداشتند. به چه علت بايد گزينش خليفه در اختيار صحابه باشد و مسلمانان ديگر در اين مورد حق اظهار نظر نداشته باشند؟
اساساً مسئلهء امامت , از نظر امام (ع ) يك مسئلهء تنصيصى بود, يعنى بايد امام همچون خود پيامبر از جانب خدا تعيين گردد لذا اگر در اين مورد, امام (ع ) از گزينش مهاجران و انصاريا <بدريون >سخن مى گويد براى اقناع طرف با حجت خود او بوده است .
هرگاه مسئله را از ديدگاه انتخاب و گزينش بررسى كنيم , هرگز نمى توان در آن عصر از آراى مهاجران و انصار يا مطلق صحابه يا مسلمانان سخن به ميان آورد; عصرى كه روابط مردم از هم گسسته بود و ماهها طول مى كشيد كه پيكى از نقطه اى به نقطه ديگر برود. از اين جهت , چاره اى نبود جز اينكه به پيمان شخصيتهاى بزرگ اسلام و به تعبير امام <بدريون >اكتفاشود.

حملات پراكنده

ماههاى ربيع الثانى و دو جمادى با اعزام نمايندگان و ارسال پيامها سپرى شد و در اين ميان حملات پراكنده اى (كه شمارهء آنها را هشتاد و پنج حمله ضبط كرده اند) رخ مى داد, ولى هرگز به نبرد و خونريزى منجر نمى شد زيرا قاريان عراق و شام در اين ميان وساطت مى كردند و آنان را از هم جدا مى ساختند.(50)

ابوامامه و ابوالدرداء

اين دو صحابى براى جلوگيرى از خونريزى به سراغ معاويه رفتند و به او چنين گفتند: چرا با على نبرد مى كنى ؟ معاويه همان دستاويز ديرينهء خود را, كه كراراً پاسخ آن را از امام (ع )و دوستان او شنيده بود, نشخوار كرد و هر دو نفر گفتار او را به نزد امام آوردند. امام , اين بار, پاسخ معاويه را به شيوهء ديگرى داد و آن اينكه در ميان ياران خود منتشر كرد كه معاويه خواهان قاتلان خليفه است . ناگهان متجاوز از بيست هزار نفر, در حالى كه در آهن فرو رفته و جز چشمانشان چيزى از بدن آنان ديده نمى شد, بيرون آمدند و همگى مدعى بودند كه قاتلان خليفه اند.(51)
دو صحابى پير, با ديدن اين منظره , هر دو گروه را ترك گفتند تا شاهد معركهء قتال نشوند, در حالى كه شايسته بود كه در تشخيص حق بكوشند و از آن حمايت كنند.
ماه رجب سال سى و ششم فرا رسيد و حملات پراكنده متوقف شد. معاويه از آن مى ترسيد كه قاريان قرآن , كه ميان دو صفوف اردو زده بودند, به سپاه على بپيوندند. لذا براى برهم زدن وضع اردوگاه امام (ع ) نيرنگى انديشيد كه در تاريخ نبردهاى اسلامى كم سابقه است .

القاء شايعهء تخريب بند فرات از طرف معاويه

پس از تسخير راه دسترسى به شريعهء فرات , شرايط جنگ به نفع سپاهيان امام تغيير كرد. همچنين در گردهمايى قاريان قرآن عراق و شام در حضور امام , منطق گويا و كوبندهء آن حضرت بسيارى از قاريان شامى را به سوى وى جلب كرد و گروهى از آنان جانب بى طرفى گرفتند. معاويه از بيم گسترش نفوذ امام , نقشه اى انديشيد تا شرايط جنگ را به نفع خودتغيير دهد.
اردوگاه سربازان امام (ع ) در قسمت سرازيرى دشت صفين و اردوگاه معاويه در قسمت بلندترى قرار داشت . در منطقه اى از شت , بندى بود كه بر آب فرات بسته بودند. ناگهان خبرى دهن به دهن در ميان سربازان امام منتشر شد كه معاويه مى خواهد بند فرات را تخريب كند و آب را به سوى اردوگاه عراقيان سرازير سازد. نحوهء انتشار اين خبر به اين صورت بود كه معاويه مخفيانه دستور داد تيرى به اردوگاه سربازان امام پرتاب كردند كه اخطار نامه اى به همراه داشت و در آن نوشته بود: از بندهء خير خواه خدا! من گزارش مى كنم كه معاويه قصد دارد بند فرات را تخريب سازد تا همهء شما را غرق كند. هر چه زودتر تصميم بگيريد و احتياط را از دست مى دهيد.
اين اخطار به دست يكى از سربازان امام (ع ) افتاد و سپس دست به دست گشت تا آنجا كه جريان در ميان اردوگاه شايع شد و غالباً صحت آن را باور كردند. همزمان با انتشار اين شايعه , معاويه براى فريفتن مردم عراق , دويست نفر كلنگ و بيل و زنبيل به دست , به جانب بند فرات فرستاد تا وانمود كند كه قصد تخريب آن را دارد.
امام (ع ) از مكر و حيلهء معاويه آگاه بود, لذا به سران سپاه خود فرمود: معاويه قدرت تخريب بند را ندارد. بلكه مى خواهد شما را از اين طريف مرعوب سازد, تا جايگاه خود را ترك كنيد و شريعهء فرات را مجدداً در اختيار بگيرد.
سران سپاه گفتند: چنين نيست . كار جدى است و هم اكنون گروهى مشغول كندن حفره هايى هستند آه آب را به سوى ما سرازير سازند.
امام فرمود: اى مردم عراق , با من مخالفت مكنيد.
سران سپاه گفتند: به خدا سوگند كه ما كوچ مى كنيم . اگر شما مايليد كه بمانيد, بمانيد.
آن گاه همگى اردوگاه را ترك گفتند و نقطهء بلندترى را براى خود برگزيدند. امام (ع ) آخرين نفرى بود كه نازير منطقه را ترك گفت . امام چيزى نگذشت كه صدق گفتار امام آشكار شدو معاويه با خيزشى برق آسا اردوگاه امام را اشغال كرد وسربازان عراقى را در حيرت فرود برد.(52)

جبران مخالفت

امام (ع ) سران مخالف را به حضور طلبيد و آنان را نكوهش كرد.
اشعث بن قيس از مخالفت خود پوزش طلبيد و گفت كه اين شكست را جبران خواهد كرد. آن گاه به يارى مالك اشتر, پس از نبردى شديد, توانستند سپاه معاويه را سه فرسنگ ازمنطقهء اشغالى دور سازند و از اين طريق شكست ناشى از مخالفت خود را به گونه اى جبران كنند. وضع جبهه مجدداً به نفع امام تغيير يافت و محل بهره بردارى از آب فرات به دست سپاه آن حضرت افتاد.
امام در اين هنگام , امام (ع ) كرامت و جوانمردى خود را نشان داد و فوراً براى معاويه پيام فرستاد كه <انا لا نكافيك بصنعك ; هلم الى الماء فنحن و انتم فيه سواء>(= ما هرگز مقابل به مثل نمى كنيم . بياييد به سوى آب كه ما و ضما در برابر اين مائدهء آسمانى يكسان هستيم ). آن گاه رو به سپاه خود كرد و فرمود: هدف ما بالاتر از تسخير آب است .(53)
پس از ماه رجب سال سى و شش جنگهاى موضعى و حمله هاى پراكنده تا ماه ذى الحجهء همان سال ادامه داشت و طرفين از دادن كشته هاى زياد, كه مبادا به نابودى سپاه بكشد,خوددارى مى كردند. ولى آتش نبرد در ماه ذى الحجه شدت گرفت . امام (ع ) در اين ماه فرماندهان خود لرا, مانند اشتر و حجر بن عدى و شبث تميمى و خالد دوسى و زيدا بن نضرو زياد بن جعفر و سعيد همدانى و معقل بن قيس و قسس بن سعد, با گردانهايى كه در اختيار داشتند روانهء ميدان مى كرد(54).در ميان فرماندهان , اشتر بيش از همه مى درخشيد.
گاهى در طول يك روز, دو حمله رخ مى داد و از طرفين افرادى كشته مى شدند. وقتى هلال ماه محرم سال سى و هفت در افق نمايان شد طرفين پذيرفتند كه به احترم محرم الحرام جنگ را متوقف سازند و سرانجام باب مذاكره با اعزام نمايندگان گشوده شد.(55)

پپحوادث سال سى و هفتم هجرى

ماه محرم الحرام سال سى و هفت , ماه ارسال پيامها و اعزام نمايندگان بود.
امام (ع ) در اين ماه شخصيتهاى بزرگى , مانند عدى بن حاتم و شبث بن ريعى و يزيد بن قيس و زياد بن حفصه , را به نزد معاويه گسيل داشت تا شايد در اين فرصت او را از ادامه ءنبرد منصرف سازند. اينك شرح سخنان آنان با معاويه :
عدى بن حاتم : ما آمده ايم تو را به چيزى دعوت كنيم كه خداوند در پرتو آن به امت ما وحدت كلمه مى دهد و خونهاى مسلمانان را صيانت مى بخشد. ما تو را با فاضلترين افراد ونيكوكارترين آنان در اسلام مى خوانيم . مردم به گرد او جمع شدند و خداوند آنان را ارشاد و هدايت كرد و كسى از بيعت او سرباز نزد جز تو و كسانى كه با تو هستند. ما درخواست مى كنيم كه به اين ياغيگرى پايان بخشى , پيش از آنكه به سرنوشت اصحاب جمل مبتلا شوى .
معاويه : تو گويا براى تهديد و ارعاب آمده اى نه براى اصلاح ! بسيار دور است آنچه مى خواهى . من فرزند حرب هستم و هرگز از كوبيدن مشكهاى تهى نمى لزم (اعراب براى فراردادن شتران بر مشكهاى خالى مى كوبيدند) به خدا سوگند, تو از كسانى هستى كه مردم را به قتل عثمان تشويق كردى و خود از قاتلان او هستى . هيهات , اى عدى ,من آن را با بازوان نيرومند خود گرفته ام .
شبث بن ربعى و زياد بن حفصه : ما براى برقرارى صلح آمده يم و تو (ذوق ادبى ات گل كرده و) براى ما مثل مى زنى ؟ سخنان بى فايده را رها كن و چيزى بگو كه براى ما و توسودمند باشد.
يزيد بن قيس : ما براى ابلاغ پيام و بردن پيامى آمده ايم . هرگز از نصحيت و پند و اقامهء حجت و طرح مسائلى كهمايهء وحدت و اتفاق شود باز نمى ايستيم . امام ما را مى شناسى ومسلمانان برترى او را مى دانند و هرگز اين امر بر تو پنهان نيست . هرگز افراد متدين و با فضيلت تو را همتا و همسنگ على نمى شمارند. از خدا بپرهيز و با على مخالفت مكن , كه به خدا سوگند, مردى را سراغ نداريم كه متقى تر و زاهدتر از على بوده جامع فضائلى مانند او باشد.
معاويه : شما ما را به دو چيز دعوت كرديد ـ اطاعت از على و حفظ وحدت . دومى را مى پذيريم , ولى هرگز براى على طاعتى نيم بينيم . پيشواى شما, خليفهء ما را كشته و اجتمع رادچار دو دستگى كرده و قاتلان خليفه را پناه داده است . اگر او مى انديشد كه خليفه را نكشته است ما نيز آن را رد نمى كنيم , ولى آيا مى توان انكار كرد كه قاتلان خليفه را از ياران اوهستند؟ او آنان را به سوى ما باز گرداند تا ايشان را قصاص كنيم و آن گاه به طاعت و وحدت كلمهء شما پاسخ بگوييم .(56)

تحليل پاسخ معاويه

معاويه در احتجاجات خود موضوع واحد اتخاذ نمى كرد و پيوسته مطابق شرايط سخن مى گفت . گهى بر قاتل بودن امام (ع ) اصرار مى ورزيد و به هيچ قيمت آن را رد نمى كرد. امام در اين گفتگوها پيراستگى آن حضرت را از خون عثمان مى پذيرد ولى اصرار مى ورزد كه امام قاتلان خليفه را در اختيار او بگذارد. در حالى كه او صلاحيت طرح چنين ادعايى رانداشت . زيرا نه وارث خليفه بود و نه حاكم مسلمانان . هدف او از اصرار بر تسليم قاتلان خليفه , جز ايجاد آشفتگى در صفوف سربازان امام (ع ) نبود. او مى دانست كه انقلابيون استانهاى عراق و مصر و حجاز كه از مظالم عاملان خليفه به ستوه آمده بودن و پس از قتل عثمان امام (ع ) را به اصرار به صحنهء بيعت كشيدند, هم آنان قاتلان خليفه اند (اعم ازاينكه به مباشرت يا تسبيب , يا به دعوت و تبليغ و اظهار رضايت و خوشحالى در اين قتل دست داشته اند). تسليم چنين گروه عظيمى , گذشته از اينكه امكان نداشت , نتيجه اى جزفرو ريختن نظام و بالا گرفتن شورش در پى نمى آورد.
معاويه در اين مذاكرات تسليم قاتلان خليفه را در پيروى خود از حكومت مركزى كافى مى داند, در حالى كه در ديگر سخنان خود اصرار مى ورزيد كه حكومت حتماً بايد از طريق شوراى مهاجران و انصار كه در بلاد مختلف زندگى مى كردند, حل شود. يك چنين ضد و نقيض گوييها نشانهء بارزى بر ابن الوقت بودن و نان به نرخ روزخوردن معاويه است .
اكنون به ادامهء مذاكرات معاويه با نمايندگان على (ع ) بپردازيم .
شبث بن ربعى : اى معاويه , تو را به خدا سوگند, اگر عمار ياسر را در اختيار تو بگذارند آيا او را مى كشى ؟(عمار كه پيامبر دربارهء او فرموده است : او را گروه ستمگر مى كشد).
معاويه : به خدا سوگند اگر على , فرزند سميه را در اختيار من بگذارداو را در مقابل نائل غلام عثمان مى كشم .
شبث : سوگند به خداى آسمان كه راه عدالت در پيش نگرفتى . به خدايى كه جز او خدايى نيست , هرگز بر قتل فرزند سميه دست نمى يابى , مگر اينكه سرها از پيكرها جدا شود وزمين , با تمام وسعتى كه دارد, بر تو تنگ آيد.
معاويه : اگر زمين بر من تنگ گردد, بر تو تنگتر خواهد شد.
در اينجا سخن نمايندگان امام به پايان رسيد و بدون اينكه نتيجه اى بگيرند يا در طرز تفكر و روش فرزند ابى سفيان اثرى بگذارند آهنگ مراجعت كردند. معاويه از ميان آنان زياد بن حفصه را خواست كه با او به طور جداگانه سخن بگويد و فكر مى كرد كه مى تواند در فكر او اثر بگذارد, چه هر يك از اين افراد نمايندهء گروه زيادى از ياران امام بود.
معاويه رو به او كرد و گفت : على قطع رحم كرد و امام ما را كشت و قاتلان او را پناه داد. من از تو مى خواهم كه ما را با عشيره و قبيلهء خود يارى كنى و تعهد مى كنم كه پس از پيروزى ,حكومت هر يك از دو شهر (كوفه و بصره ) را بخواهى به تو واگذار كنم .
زياد بن حفصه گفت : من به جهت دليلى كه از جانب پروردگار دارم و به سبب نعمتى كه بر من ارزانى داشته است , هرگز پشتيبان جايتكاران نمى شوم . اين جملات را, كه مفاد گفتارموسى بن عمران است (57), گفت و مجلس معاويه را ترك كرد.
در مجلس مذاكره عمرو عاص نيز حضور داشت . معاويه رو به اين پير سياست كرد و گفت : ما با هر كدام از آنان سخن مى گوييم به خوبى پاسخ مى گويد. دلهاى همگى همچون دل يك نفر است و منطق همگى يكى است .(58)

نمايندگان معاويه در پيشگاه امام (ع )

هدف امام (ع ) از اعزام شخصيتها اين بود كه معاويه تغيير موضع دهد و مشكل از طريق مذاكره حل شود, در حالى كه هدف معاويه از اين كار تأخير جنگ و ايجاد اختلاف درصفوف متشكل ياران امام بود, چه او مى دانست كه على (ع ) هرگز در مقابل امثال او تغيير موضع نمى دهد.
ابن بار معاويه سه نفر را به نامهاى حبيب و شرحبيل و معن به حضور امام گسيل داشت . منطق اين سه نفر همان منطق معاويه بد و به يك معنى بلندگوهاى معاويه بودند كه سخن اورا بدون كم و زياد تكرار مى كردند. اكنون مذاكرات آنان با امام (ع ) را به گونه اى نقل مى كنيم .
حبيب : عثمان خليفه اى هدايت يافته بود وشما به حق او تجاوز كرديد و او را كشتيد. اكنون قاتلان او را به ما تحويل بدهيد تا آنان را بكشيم و اگر مى گويى كه او را نكشته اى ازحكومت كنار برو و آن را به شورا واگذار كن تا مردم هر كس را برگزيدند او زمام امور را به دست گيرد.
منطق حبيب بسيار سست و بى پايه بود. نخست امام (ع ) را بدون داشتن شاهد متهم به قتل مى كند و آن گاه خود را مدافع حق خليفه مى داند و سپس انكار امام را مى پذيرد و از اومى خواهد كه از حكومت كنار برود! تو گويى همهء سخنان او مقدمهء سخن اخير او بوده است . لذا, امام (ع ) با شدت در مقابل او ايستاد و گفت :
<و ما انت لا ام لك و الولاية و العزل و الدخول فى هذا الامر. فانك لسست هناك و لا باهل لذلك >.
تو كمتر از آن هستى كه كه در مسائل مربوط به حكومت مداخله كنى و خواهان عزل ما شوى . ساكت شود, كه تو آن مقام را ندارى و شايستهء آن نيستى .
حبيب : به خدا سوگند كه خود را در آن شرايطى كه دوست ندارى خواهى ديد.
امام : تو چه هستى ! برو سواره و پيادهء خود را گردآور, كه كارى از تو ساخته نيست .
شرحبيل : سخن من همان سخن حبيب است . آيا به جز آن پاسخ كه به او دادى پاسخ ديگرى دارى كه به من بدهى ؟
امام (ع ) چرا پاسخ ديگرى نيز به تو و دوست تو دارم . خداوند پيامبرش را برانگيخت و به وسيلهء او مردم را از گمراهى نجات داد و سرانجام او را به سوى خود فراخواند, در حالى كه رسالت خود را انجام داده بود. سپس مردم ابوبكر را به جانشينى او پذيرفتند و ابوبكر نيز عمر را جانشين خود قرارداد... سپس عثمان زمام امور را به دست گرفت . مردم به سبب كارهايى كه او انجام داد بر او خرده گرفتند و به سوى او هجوم آوردند و او را كشتند. سپس به سوى من آمدند, در حالى كه من از كارهاى آنان بركنار بودم و اصرار ورزيدند كه با من بيعت كنند. من در آغاز نپذيرفتم . باز اصرار كردند و گفتند: امت به غير تو راضى نيست و ما مى ترسيم كه اگر با تو بيعت نكنيم دو دستگى پديد آيد. از اين جهت , من با آنان بيعت كردم . طلحه و زبير نيز با من بيعت كردند ولى بعداً آن را شكستند. سپس معاويه به مخالفت من برخاست . او كسى است كه نه سابقه اى در دين دارد و نه سابقهء درستى در اسلام . اوآزاد شده فرزند آزاده شده است . او از حزب اموى است و پيوسته او و پدرش دشمن خدا و پيامبر او بودند و با كراهت اسلام را پذيرفتند. ما از شما در شگفت هستيم كه براى اونيرو, فراهم مى آوريد و از او پيروى مى كنيد و خاندان پيامبر را ترك مى گوييد و با وجود اهل بيت رسول به ديگرى متمايل مى شويد من شما را به كتاب خدا و سنت پيامبر وميراندن باطل وزنده كردن نشانه هاى دين دعوت مى كنم . اين را مى گويم و براى خود و هر مرد و زن مؤمن طلب آمرزش مى كنم .(59)
اگر شرحبيل (زاهدنماى تميمى ) اسير هوى نبود و از تاريخ اسلام كمى آگاهى داشت سخن امام (ع ) را مى پذيرفت . ولى چون در برابر منطق اما احساس ناتوانى كرد, همچون مغالطه گران , سخن را به جاى ديگر برد و گفت : دربارهء قتل عثمان چه مى گويى ؟ آيا گواهى مى دهى كه مظلوم كشته شد؟
چنين پرسشى خارج از وظيفهء يك پيام آور بود و هدفى جز اين نداشت كه مجلس را بر هم بزند. قضاوت در اين مسئله نياز به بررسى علل قتل عثمان داشت . لذا امام (ع ) او راتصديق نكرد و آنان نيز, به همين بهانه , محضر آن حضرت را ترك كردند و گفتند: هر كس به مظلوم بودن او گواهى ندهد ما از او بيزار هستيم .
امام (ع ) آنان را مصداق اين آيات دانست :
<انك لا تسمع الموتى و لا تسمع الصم الدعاء اذا و لوا مدبرين و ما انت بهادى العمى عن ضلالتهم ان تسمع الا من يومن بآياتنا فهم مسلمون >(نمل : 80ـ 81.
تو مردگان و كردان را آن گاه كه پشت كننده نمى توانى اسماع كنى و تو نمى توانى كوران را از ضلالت به هدايت راهنما شوى . تو فقط آن گروه را مى توانى بشنوانى كه به آيات ما ايمان آورند و در مقابل حق تسليم شوند.

پى‏نوشتها:‌


1- امام (ع ) دوازده هزار سرباز را به فرماندهى زياد بن نضر و شريح بن هانى قبلاً اعزام كرده بود.
2- نهج البلاغه , خطبهء 48 وقعهء صفين , ص 131(با كمى تفاوت ) امام (ع ) اين خطبه را در اردوگاه نخيله , واقع در بيرون شهرچكوفه , در بيست و پنجم شوال سال 37ايراد كرده است . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 201.
3- عقبة بن عامر, مروج الذهب , ج 2 ص 384
4- وقعهء صفين , ص 132
5- سورة زخرف , آيهء 13
6- وقعهء صفين , ص 134ـ 132
7- وقعهء صفين , ص 134ـ 132
8- وقعهء صفين , ص 134ـ 132
9- سورهء ق ,آيه 10
10- وقهء صفين , ص 135
11- همان , صص 142ـ 140; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 170ـ 169
12- وقعهء صفين , صص 141ـ 140 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 169
13- در بعضى جاها حريز درج شده است . پاورقى وقعهء صفين , ص 142
14- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 203ـ 202 وقعهء صفين , ص 142
15- وقعهء صفين , ص 143 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 203
16- نهج البلاغه , باب الحكم , شمارهء 36باختصار ; وقعهء صفين , ص 144 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 203
17- وقعهء صفين , صص 148ـ 147 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 صص 206ـ 205
18- كامل ابن اثير, ج 3 ص 144 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 5 ص 237
19- وقعهء صفين , ص 148 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 208
20و21- متن نامهء امام و پاسخ معاويه در وقعهء صفين (ص 150 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد (ج 3 صص 211ـ 210مندرج است .
22- وقعهء صفين , صص 154ـ 151 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 صص 213ـ 211 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 5 ص %238; كامل ابن اثير, ج 3 ص 144
23- وقعهء صفين , صص 154ـ 151 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 صص 213ـ 211 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 5 ص %238; كامل ابن اثير, ج 3 ص 144
24- وقعهء صفين , صص 154ـ 151 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 صص 213ـ 211 تاريخ طبرى , ج 3 جزء*5 ص 238; كامل ابن اثير, ج 3 ص 144
25- وقعهء صفين , صص 154ـ 151 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 صص 213ـ 211 تاريخ طبرى , ج 3 جزء*5 ص 238; كامل ابن اثير, ج 3 ص 144
26- وقعهء صفين , ص 154 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 5 ص 238
27- ابن مزاحم (در وقعهء صفين ) شمار سپاهيان معاويه را يكصد و سى هزار نفر ضبط كرده , ولى مسعودى (در مروج الذهب , ج ز2 ص 384 مى گويد كه قول مورد اتفاق در اين مورد بر هشتاد و پنج هزار است . همچنين شمار سپاهيان على (ع ) به نقل وقعه ءپصفين (ص 157 يكصد هزار يا كمى بيشتر و به نقل مروج الذهب نود هزار بوده است .
28- وقعهء صفين , صص 157ـ 1556
29- الامامة و السياسة, ج 1 ص 94 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 5 ص 239 كامل ابن اثير, ج 3 ص 145 تاريخ يعقوبى , ج 2ص 187
30- به نقل ابن قتيبه و طبرى , امام (ع ) اشعث را اعزام كرد. ـ الامامة و السياسة, ج 1 ص 94 ص تاريخ طبرى , ج 3 جزء 5ص 240
31- وقعهء صفين , ص 160; با كمى تفاوت : الامامة و السياسة, ج 1 ص 94 تاريخ يعقوبى , ج 2 ص 188 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 5 ص 240
32و 33- مروج الذهب , ج 2 ص 385; وقعهء صفين , صص 166ـ 164
34- نهج البلاغه , خطبهء 51 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 3 ص 244
35- وقعهء صفين , ص 166; الامامة السياسة, ج 1 ص 94
36- مروج الذهب , ج 2 صص 378ـ 386
37- الامامة و السياسة, ج 1 ص 94 مروج الذهب , ج 2 ص 386
38- وقعهء صفين , ص 186
39- كامل ابن اثير, ج 3 ص 145 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 5 ص 242 تجارب السلف , ص 47
40- مروج الذهب , ج 2 ص 387 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 5 ص 242
41- بلاذرى , فتوح البلدان , ص 469
42- در اينكه ابو لؤلؤ, بعد از كشتن عمر به چه سرنوشتى گرفتار آمد ميان مورخان اختلاف است . بعضى گويند او را دستگيردكردند و شكتند (تاريخ برگزيده , ص 184 تاريخ فخرى , ص 131 و به قول مسعودى , او خود را با همان كارد كشت (مروج رالذهب , ج 2 329 ولى مؤلف حبى السير مى گويد به روايت شيعه او از مدينه گريخت و به جانب عراق شتافت و سرانجام در7اشان وفات يافت (حبيب السير, ج 1 ص جزء 4 ص 489.
43- تاريخ يعقوبى , ج 2 ص 161 فتوح البلدان , ص 583 تجارب السلف , ص 23
44- امام (ع ) خطاب به عبيدالله فرمود: <يا فاسق , اما و الله لئن ظفرت بك يوما من الدهر لاضربن عنقك >. انساب الاشراف , ج پ 5 ص 24 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 3 ص 61 مروج الذهب , ج 2 ص 395.
45- مروج الذهب , ج 2 ص 388
46- الاخبار الطوال , ص 169 طبع قاهره ; وقعهء صفين , ص 186
47- مسعودى مى گويد: قاتل عبيدالله در جنگ صفين خود امام (ع ) بود و نقل كرده است كه آن حضرت چنان ضربتى بر او واردخ ساخت كه تمام زره آهنينى كه در بر داشت , شكافته شد و شمشير به روده هايش رسيد. مروج الذهب , ج 2 ص 395
48- وقعهء صفين , صص 188ـ 187 تاريخ , ج 3 جزء 5 ص 242 كامل ابن اثير, ج 3 ص 146.
49- تعبير زيباى امام (ع ) در اين مورد چنين است : <انما الناس تبع المهاجرين و الانصار و هم شهود المسلمين فى البلاد على وزلايتهم و امر دينهم فرضوا بى و بايعونى و لست استحل ان ادع ضرب معاويه يحكم على الامامة و يركبهم و يشق عصاهم >. وقعه ء:صفين , ص 189 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 4 ص 16.
50 و 51 - وقعهء صفين , ص 190 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 4 صص 18ـ 17.
52- وقعهء صفين , ص 191ـ 190.
53- وقعهء صفين , ص 165.
54- تارخى طبرى , ج 3 جزء 5 ص 243 كامل ابن اثير, ج 3 ص 146.
55- وقعهء صفين , ص 195.
56- تاريخ طبير, ج 3 جزء 6 صص 2و 3 كامل ابن اثير, ج 3 ص 147 وقعهء صفين , صص 196ـ 198 شرح نهج البلاغه ء%ابن ابى الحديد, ج 4 صص 22ـ 21.
57- متن كلام زياد چنين است : <اما بعد, فانى على بينة من ربى و بما انعم على فلن اكون ظهيرا للمجرمين >.
58- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 3 ص 3 كامل ابن اثير, ج 3 ص 148 وقعهء صفين , ص 199 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد,ج 4 ص 22.
59- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 4 كامل ابن اثير, ج 3 صص 149ـ 148 وقعهء صفين , صص 202ـ 200; شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 4 ص 24ـ 23.