پيامبرصلى الله عليه وآله فرمان داد تا سپاهى را براى نبرد با روميان سامان دهند.
سپاه، سامان يافت و چهرههاى برجستهاى در آن حضور يافتند و پيامبرصلى الله عليه
وآله خود پرچم را بست و به دست اسامه داد. جوانبودن فرمانده، بهانهاى به دست
سياستمداران داد تا با اعتراض به آن، انگيزههاى اصلى خود را در تأخير حركت سپاه و
سهلانگارى در آن، پنهان دارند.
پيامبرصلى الله عليه وآله در بستر بيمارى از تب مىسوخت. در آن حال و هوا، چون از
سهلانگارىها آگاهى يافت، از بستر به پا خاست و با تن رنجور، آهنگ مسجد كرد و
مسلمانان را از پيامدهاى ناهنجار سستىها آگاهاند و آنگاه فرمود:
سپاه اسامه را حركت دهيد. (1)
امّا سياستبازان، با درنگى كه بيش از پانزده روز كشيد، عملاً از اعزام سپاه،
جلوگيرى كردند. (2)
پيامبر خدا كه آخرين لحظات زندگانى را مىگذرانْد، زره و پرچم خود را به مولا بخشيد
و او را وصىّ خود قرار داد (3) و در ضمن نجوايى طولانى، علوم
بىشمارى را به امام علىعليه السلام انتقال داد (4) و در حالى
كه آخرين جمله را بر زبان مىراند كه: «لا، مع الرفيق الأعلى» (5)
در آغوش مولا زندگى را بدرود گفت و روح مطهّرش از روى سينه همبَر و همراهش ، همگام
و مدافع بىبديل و رازدار بىنظيرش علىعليه السلام به سوى «رفيق اعلى» پر كشيد.
(6)
اكنون مولاست و انبوه غمِ نشسته بر دل.
علىعليه السلام، پيامبر خدا را با چشمانى اشكبار و قلبى آكنده از غم با يارى
فرشتگان و فضل بن عباس غسل داد (7) و كفن كرد. سپس چهره پيامبر
خدا را گشود و در حالى كه سرشك از ديده جارى داشت، با صدايى شكسته در گلو كه انبوه
انبوه، اندوه و درد و رنج را فرياد مىكرد، فرمود:
پدر و مادرم فدايت باد! پاك زيستى و پاكيزه رفتى ...
و بر آن پيكر مطهّر نماز خواند و سپس اصحاب، دسته دسته، بر آن پيكر پاك،
نماز گزاردند. (8)
امام علىعليه السلام با همكارى اوس بن خولى و فضل بن عبّاس، پيكر مطهّر پيامبر خدا
را در همان جا كه روح شريفش پر كشيده بود، به خاك سپرد. (9)
306.الإرشاد: امير مؤمنان در بيمارى پيامبرصلى الله عليه
وآله هيچ گاه از او جدا نمىشد، جز به ضرورت. [يك بار] چون براى كارى بيرون رفت،
پيامبرصلى الله عليه وآله اندكى بهبود يافت و علىعليه السلام را نديد. پس در حالى
كه همسرانش پيرامونش بودند، فرمود: «برادر و همراهم را برايم فرا بخوانيد» و دوباره
بىحال گشته، ساكت شد.
پس عايشه گفت: ابو بكر را نزدش بياوريد. پس فرا خوانده شد و بر پيامبرصلى الله عليه
وآله وارد گشت و بالاى سر حضرت نشست. چون پيامبرصلى الله عليه وآله چشمانش را گشود
و او را ديد، از او رو گردانيد و ابو بكر برخاست و گفت: اگر با من كارى داشت، مرا
از آن آگاه مىكرد.
هنگامى كه ابو بكر بيرون رفت، پيامبرصلى الله عليه وآله گفتهاش را تكرار كرد و
فرمود: «برادر و همراهم را برايم فرا بخوانيد». پس حفصه گفت: عمر را برايش فرا
بخوانيد. پس فرا خواندند و حاضر شد و چون پيامبرصلى الله عليه وآله او را ديد، از
وى نيز رو گردانيد و او هم بازگشت.
سپس پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «برادر و همراهم را برايم فرا بخوانيد». پس
امّ سلمه گفت: علىعليه السلام را برايش بياوريد كه او جز علىعليه السلام را
نمىخواهد. امير مؤمنان فرا خوانده شد و چون به او نزديك شد، پيامبرصلى الله عليه
وآله، اشارهاى به او كرد. پس علىعليه السلام خم شد و پيامبرصلى الله عليه وآله
مدت زيادى با او نجوا كرد. سپس برخاست و در كنارى نشست تا پيامبرصلى الله عليه وآله
به خواب رفت.
مردم به او گفتند: اى ابو الحسن! چه چيزى با تو در ميان نهاد؟ گفت: «هزار باب علم
به من آموخت كه هر كدامش هزار باب را بر من گشود و مرا به چيزى وصيّت كرد كه اگر
خدا بخواهد، بدان اقدام مىكنم».
سپس پيامبرصلى الله عليه وآله سنگين شد و به حال احتضار افتاد و امير مؤمنان نزدش
بود. چون زمان آن رسيد كه جان از كالبد شريفش به در رود، به علىعليه السلام فرمود:
«اى على! سرم را بر دامنت بگذار كه امر الهى رسيد و پس از خروج جانم، آن را به دست
گير و به صورت كش. سپس مرا رو به قبله كن (10) و كار [غسل و
كفن] مرا خود به عهده بگير و پيش از همه مردم بر من نماز بگزار و از من جدا مشو تا
مرا در گور نهى و از خداى متعال يارى بخواه».
علىعليه السلام، سرِ حضرت را به دامن گرفت و پيامبرصلى الله عليه وآله از حال رفت.
پس فاطمهعليها السلام خود را بر او افكند و به صورتش مىنگريست و ناله مىزد و
مىگريست و مىگفت:
سپيدرويى كه از ابرها با روى او باران طلبيده مىشود/
فريادرس يتيمان، پناه بيوگان.
پس پيامبرصلى الله عليه وآله چشمانش را گشود و با آواى ضعيفى گفت: «دختركم! اين
گفته عمويت ابوطالب است. آن را مگو، بلكه بگو: "وَمَا مُحَمَّدٌ
إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِين مَّاتَ أَوْ قُتِلَ
انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ ؛ (11) و محمّد، جز
پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بودهاند. آيا اگر او بميرد يا كشته شود،
از عقيده خود باز مىگرديد؟"».
پس فاطمهعليها السلام زمانى دراز گريست و پيامبرصلى الله عليه وآله به او اشاره
كرد كه نزديك آيد.
نزديك شد و پيامبرصلى الله عليه وآله رازى را به او گفت كه چهرهاش شكفت.
سپس در حالىكه دست راست امير مؤمنان در زير چانه حضرت بود، روح پيامبرصلى الله
عليه وآله پَر كشيد. پس آن (دست) را بالا آورد و بر صورت خود كشيد. سپس او را رو به
قبله نمود و چشمانش را بست و جامهاش را به رويش كشيد و به تدبير امور پيامبرصلى
الله عليه وآله پرداخت. (12)
307.كنز العمّال - به نقل از حذيفة بن يمان - : بر پيامبر
خدا در بيمارى منجر به فوتش وارد شدم و او را ديدم كه به علىعليه السلام تكيه زده
بود. خواستم علىعليه السلام را دور كنم و خود به جايش بنشينم. پس گفتم: اى ابو
الحسن! مىبينم كه امشب خسته شدهاى. كاش كنار مىرفتى تا يارىات مىكردم!
پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «او را واگذار. او از تو به جايش سزاوارتر است».
(13)
308.الطبقات الكبرى - به نقل از عبداللَّه بن محمّد بن عمر
بن على بن ابى طالبعليه السلام، از پدرش، از جدّش - : پيامبرصلى الله عليه وآله در
بيمارىاش فرمود: «برادرم را برايم فرا بخوانيد». علىعليه السلام فراخوانده شد.
پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «نزديك بيا!».
[علىعليه السلام فرمود:] پس نزديك شدم و پيامبرصلى الله عليه وآله بر من تكيه زد و
آن قدر به من تكيه داد و با من گفتگو كرد تا آب دهان مباركش سرازير شد و به من رسيد
و سپس سنگين شد و در دامنم فرو افتاد. پس فرياد كشيدم: اى عبّاس، مرا درياب كه هلاك
شدم!
پس عبّاس آمد و تلاش هر دو اين بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله را به رو
بخوابانند. (14)
309.مسند ابن حنبل - به نقل از امّ موسى، از امّ سلمه - :
سوگند به آن كه به او سوگند مىخورم، بىگمان، علىعليه السلام آخرين همصحبت
پيامبرصلى الله عليه وآله بود. هر صبحگاه، پيامبر خدا را عيادت مىكرديم و مكرّر
مىفرمود: «على آمد؟». گمان مىكنم علىعليه السلام را در پى كارى فرستاده بود.
پس از آن كه آمد، حدس زدم كه با او كارى دارد. پس، از اتاق بيرون آمديم و نزديك در
نشستيم و من از بقيه به در نزديكتر بودم. پس علىعليه السلام به روى پيامبرصلى
الله عليه وآله خم شد و پيامبرصلى الله عليه وآله با او راز مىگفت و نجوا مىكرد.
سپس پيامبر خدا همان روز قبض روح شد. پس علىعليه السلام، آخرين كسى است كه با
پيامبرصلى الله عليه وآله بوده است. (15)
310.الإرشاد: پيامبرصلى الله عليه وآله به علىعليه السلام
رو كرد و فرمود: «اى برادر من! آيا وصيّت مرا مىپذيرى و وعدههاى مرا بر آورده
مىكنى و بدهىهايم را مىپردازى و پس از من به امور خانوادهام رسيدگى مىكنى؟».
علىعليه السلام گفت: آرى،اى پيامبر خدا!
پس فرمود: «نزديك من بيا» و علىعليه السلام نزديك شد. او را به خود چسبانْد، سپس
انگشترش را از دستش بيرون آورد و به علىعليه السلام فرمود: «اين را بگير و به دستت
كن».
و شمشير و زره و همه ابزار جنگىاش را خواست و به او داد و دستارى را نيز كه هنگام
مسلّح شدن و به جنگ رفتن به شكم خود مىبست، خواست وچون آوردند، آن را به علىعليه
السلام داد و به او فرمود: «با نام خدا به خانهات برو». (16)
311.امام علىعليه السلام: پيامبر خدا قبض روح شد در حالى
كه سرش بر سينه من بود و جانش در كف دستم روان شد و آن را بر صورتم كشيدم و غسل او
را
عهدهدار شدم و فرشتگان، ياورم بودند. پس در و ديوار خانه ضجّه مىزد، فرشتگانى
فرود مىآمدند و گروهى ديگر به آسمان مىرفتند و همهمه آنان از گوشم جدا نشد كه بر
او درود مىفرستادند تا آن كه او را در آرامگاهش به خاك سپرديم.
(17)
312.امام زين العابدينعليه السلام: پيامبر خدا قبض روح شد
و سرش در دامان علىعليه السلام بود. (18)
313.الطبقات الكبرى - به نقل از شعبى - : پيامبر خدا وفات
يافت و سرش در دامان علىعليه السلام بود و علىعليه السلام غسلش داد و فضل [بن
عباس] نِگَهش داشته بود و اسامه به فضل، آب مىرساند. (19)
314.الطبقات الكبرى - به نقل از ابوغَطَفان - : از ابن
عبّاس پرسيدم: آيا ديدى هنگامى كه پيامبر خدا جان داد، سرش در دامان كسى باشد؟ گفت:
جان داد، در حالى كه به سينه علىعليه السلام تكيه داده بود.
گفتم: عروه برايم گفته است كه عايشه مىگويد: پيامبر خدا ميان سينه و گلوى من جان
داد. ابن عباس گفت: آيا مىفهمى [چه مىگويى]؟! به خدا سوگند، پيامبر خدا جان داد،
در حالى كه به سينه علىعليه السلام تكيه داده بود و او و برادرم فضل بن عبّاس غسلش
دادند. (20)
315.الطبقات الكبرى - به نقل از عبد اللَّه بن حارث - : چون
پيامبرصلى الله عليه وآله قبض روح شد، علىعليه السلام برخاست و در را محكم بست. پس
عبّاس به همراه
بنى عبدالمطّلب آمدند و بر در ايستادند و علىعليه السلام مىفرمود: «پدر و مادرم
فدايت باد! در زندگى و مرگ، خوشبو بودى» و بويى خوش كه تاكنون مانندش را نيافته
بودند، در هوا پراكنده شده بود.
عبّاس به علىعليه السلام گفت: مانند زنان، گريه و زارى مكن و به كار پيامبرصلى
الله عليه وآله بپرداز. علىعليه السلام فرمود: «فضل را بر من وارد كنيد».
انصار گفتند: شما را به خدا سوگند مىدهيم كه ما را در [غسل و كفن و نماز] پيامبر
خدا بى بهره مگذاريد. و يكى از مردانشان را به نام اوس بن خَولى داخل نمودند و او
با يك دستش كوزهاى آب مىآورد. پس علىعليه السلام پيامبرصلى الله عليه وآله را
مىشست و دستش را زير پيراهن مىبرد و فضل، لباس را نگه مىداشت و مرد انصارى آب
مىآورد و بر دست علىعليه السلام پارچهاى بود كه دستش را در آن مىكرد و به زير
پيراهن مىبُرد. (21)
316.الطبقات الكبرى - به نقل از عمر بن على بن ابى طالب - :
چون پيامبر خدا را بر تخت نهادند، علىعليه السلام فرمود: «كسى به امامت نماز ميّت
نايستد كه او خود، امام شما در مرگ و زندگى است!».
پس مردم، دسته دسته وارد مىشدند و [فُرادا] صف به صف و بدون امام بر او نماز
مىخواندند و تكبير مىگفتند و علىعليه السلام در برابر پيامبرخدا ايستاده بود و
مىفرمود:
«سلام بر تو، اى پيامبر! رحمت و بركات خدا بر تو!
خدايا! ما گواهى مىدهيم كه او آنچه را بر وى نازل شده بود، رسانْد و براى امّتش
خيرخواهى كرد و در راه خدا با تمام توان كوشيد تا آن كه خدا دينش را عزّت
بخشيد و كلمه او كامل شد.
خدايا! ما را از كسانى قرار بده كه از آنچه بر او نازل كردهاى، پيروى مىكنند و پس
از او ما را استوار بدار و با او گِرد هم آور!».
پس مردم آمين مىگفتند تا اينكه مردان و سپس زنان و پس از آن كودكان، بر حضرت نماز
گزاردند. (22)
317.تاريخ الطبرى - به نقل از ابن اسحاق - : آنان كه به قبر
پيامبر خدا داخل شدند: على بن ابى طالبعليه السلام و فضل بن عباس و قُثَم بن عبّاس
و شُقران، آزاد شده پيامبر خدا، بودند و اوس بن خَولى، علىعليه السلام را قسم داد
كه از پيامبرصلى الله عليه وآله بى بهرهشان نگذارد. پس علىعليه السلام به او
فرمود: «پايين بيا». پس با آنان داخل قبر شد. (23)
318.الطبقات الكبرى - به نقل از ابن جريج، از امام باقرعليه
السلام - : پيامبرصلى الله عليه وآله سه غسل داده شد: با آب و سدر، از زير پيراهنْ
شستشو شد، با آب چاهى در قُبا به نام «غَرس» كه از آنِ سعد بن خَيثمه بود و از آن
مىنوشيد؛ و علىعليه السلام غسلش را به عهده گرفت. عبّاس، آب مىريخت و فضل،
نِگَهش داشته بود. (24)
319.امام علىعليه السلام - از سخنانش هنگامى كه به غسل و
تجهيز پيامبر خدا مشغول بود: پدر و مادرم به فدايت باد، اى پيامبر خدا! با مرگ تو،
رشتهاى گسست كه با مرگ كس ديگرى نگسست؛ رشته خبر گرفتن و خبر دادن و اخبار آسمانى.
سوك تو چنان ويژه است كه ديگر مصيبتها را تسلّى داد، و چنان گسترده است كه همگان
را به سوك نشاند؛ و اگر نبود كه به شكيبايى فرمان دادهاى و از بىتابى
بازداشتهاى، اشك ديده را بر تو به پايان مىبرديم.
درد ما، ماندگار و اندوهمان هميشگى، اما در مصيبت تو اندك است؛ ليكن مرگ را نه
مىتوان بازگردانْد و نه مىتوان راند.
پدر و مادرم به فدايت باد! ما را در پيشگاه پروردگارت ياد كن و در خاطرت نگاه دار!
(25)
ر. ك: ج 8، ص 83 (جايگاهش نزد پيامبر).
ج 8، ص 190 (آخرين وداع كننده) .
پىنوشتها:
1. الطبقات الكبرى: 2 / 189 - 191، المغازى: 3 / 1117 -
1120 ، تاريخ اليعقوبى: 2 / 113.
2. الطبقات الكبرى: 2 / 189 - 191 ، تاريخ اليعقوبى: 2 / 113 .
3. الإرشاد: 1 / 185.
4. الإرشاد: 1 / 186.
5. اين جمله بدين معناست كه پيامبرصلى الله عليه وآله خواستار
خروج از دنيا و رفتن به پيشگاه الهى است. لغويان و محدّثان، دو معنا براى «رفيق
اعلى» ذكر كردهاند: يكى به معناى خداوند، از آنجا كه «رفيق»، از نامهاى خداوند
است. و ديگرى جايى در پيشگاه قُرب الهى كه ويژه پيامبران، صدّيقان، شهيدان، صالحان
و ديگر مقرّبان درگاه خداوند است. ر. ك: النهاية: 2 / 246، بحار الأنوار: 31 / 441،
69 / 3 و 344، 70 / 314، 74 / 81، 90 / 175، 100 / 166 و.... (م)
6. الطبقات الكبرى: 2 / 262.
7. نهج البلاغة: خطبه 197 ، الطبقات الكبرى: 2 / 263 و ص: 277 -
281، تاريخ الطبرى: 3 / 211.
8. الإرشاد: 1 / 187.
9. الطبقات الكبرى: 2 / 291 و 301، تاريخ الطبرى: 3 / 213 ،
السيرة النبويّة، ابن هشام: 4 / 314 و 315 .
10. محتضر بايد پيش از مرگ، رو به قبله باشد. از اين رو محتمل
است در عبارت، تصحيفى رخ داده باشد و يا عبارت، تأكيد باشد. (م)
11. آل عمران، آيه 144.
12. الإرشاد: 1 / 185.
13. كنز العمّال: 16/228/44266، مناقب الإمام أمير المؤمنين:
2/608/1107.
14. الطبقات الكبرى: 2/263.
15. مسند ابن حنبل: 10/190/26627، المستدرك على الصحيحين:
3/149/4671.
16. الإرشاد: 1/185، قصص الأنبياء: 359/433، إعلام الورى: 1/266
.
17. نهجالبلاغة: خطبه 197، مناقب الإمام أمير المؤمنين:
2/556/1069.
18. الطبقات الكبرى: 2/263 ، مناقب آل أبى طالب: 2/224 .
19. الطبقات الكبرى: 2/263، فتح البارى: 8/139 .
20. الطبقات الكبرى: 2/263، فتح البارى: 8/139 ، كنز العمّال:
7/253/18791.
21. الطبقات الكبرى: 2/280. نيز، ر. ك : السيرة النبويّة، ابن
هشام: 4/312 .
22. الطبقات الكبرى: 2/291، البداية والنهاية : 5 /265، كنز
العمّال: 7/228 / 18741.
23. تاريخ الطبرى: 3/213، السيرة النبويّة، ابن هشام:4/314 ،
الكامل فى التاريخ: 2/16 .
24. الطبقات الكبرى: 2/280، البداية والنهاية: 5/261 .
25. نهجالبلاغة: خطبه 235.