على و زمامداران

على محمد ميرجليلى

- ۴ -


عمر نيز در اوايل حكومتش همين نظر را داشت و اظهار مى نمود كه از خدا خجالت مى كشد برخلاف ابوبكر سخن بگويد؛(254) ولى بعدها خجالت را كنار گذاشت و مدعى شد كه ((كلاله )) شخصى است كه فرزند ندارد.(255) قرطبى مى گويد: نظر ابابكر اين بود: ((كلاله )) شخصى است كه فرزند ندارد. سپس به نظر دوم رسيد؛ يعنى مراد از ((كلاله )) كسى است كه پدر و فرزند ندارد. عمر نيز همين نظر را داشت .(256) اين سخن قرطبى ناظر به اوايل حكومت عمر است ؛ ولى او نيز بعدها نظرش تغيير كرد و گفت : ((كلاله )) كسى است كه فرزند ندارد؛ چنانكه بيان شد. عمر قبل از ضربت خوردنش دستورالعملى در اين زمينه به رشته تحرير در آورد و چون به صحت آن اطمينان نداشت در بستر مرگ آن را نابود نمود.(257)
آنگاه كه حكومت به دست انسان كم اطلاع از مكتب بيفتد نه تنها نظرش ‍ در تفسير قرآن تغيير مى كند؛ بلكه در مورد يك حادثه ، در طى دو سال ، دو گونه حكم مى نمايد و چون مورد اعتراض قرار مى گيرد كه چرا سال قبل در مورد همين قضيه آن چنان حكم كردى و امسال اين چنين ، جواب مى دهد: آن حكم طبق قضاوت قبلى ما بود و اين حكم طبق قضاوت فعلى ما.(258)
در اينحال به برخى از قضايائى كه نزد ابابكر مطرح شده اشاره مى كنيم تا ميزان اطلاع وى از اسلام مشخص شود.
الف : مسئله اى پيش آمد و ابوبكر حكم آن را در كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) نيافت . اجتهاد به راءى كرد و سپس گفت : ((نظر من چنين است . اگر صحيح است از ناحيه خداست و اگر خطاست از خود من است .))(259)
ب : وى اطلاع كافى از مسائل ارث نداشت . مادر بزرگى نزد او آمده و ارث نوه خود را طلبيد. ابابكر جواب داد: بايد از مردم در اين زمينه سئوال كند. سپس مغيره ابن شعبه گفت : رسول خدا به مادر بزرگ يك ششم پرداخت مى كرد. ابوبكر هم پذيرفت .(260) آيا براى خليفه مسلمين شايسته است حكم يك مساءله فقهى كه مورد ابتلاء مى باشد را نداند و از مسلمين در اين زمينه سئوال كند؟!
ج : دو جده نزد او آمدند (مادر پدر متوفى و مادر مادر او.) وى به مادر مادر ارث داد؛ ولى به مادر پدر چيزى نداد. يكى از اصحاب اعتراض كرد. وى دستور داد كه يك ششم مال ميت را بين آن دو تقسيم نمايند.(261) اين تغيير راءى خليفه در يك جلسه دليلى جز جهل به احكام نخواهد داشت . آيا مى توان او را با على (ع) كه شعار ((سلونى قبل ان تفقدونى ))(262) سر مى دهد برابر دانست ؟
ج : ابابكر اطلاع كافى از حدود الهى نداشت با آنكه به عنوان حاكم مسلمين مدعى اجراى آن بود. دزدى را نزد وى آوردند كه قبلا يك دستش ‍ قطع شده بود. وى تصميم بر قطع پايش گرفت . عمر اعتراض كرد و گفت : حد دزدى قطع دست است ؛ لذا دست ديگرش را انداخت .(263) وسعت اطلاع وى از اسلام را مى توان از ميزان احاديثى كه از وى نقل شده دريافت . سيوطى با كمال احاطه اى كه بر علم الحديث دارد مجموع احاديث ابابكر را 104 عدد مى داند(264) كه تنها 6 تاى آن در مورد تفسير است و از نووى نقل مى كند كه مجموع روايات ابى بكر 142 عدد مى باشد حال آنكه حجم روايات بسيار زياد است . احمد ابن الفرات 5/1 ميليون حديث شنيده بود و حافظان ديگرى كه ده ها و يا صدها هزار حديث مى دانستند؛(265) ولى سهم ابابكر در اين ميان تنها 142 حديث مى باشد. و از اين رو كه اطلاع كافى از سنت پيامبر نداشت تصريح مى كرد: ((آيا خيال مى كنيد من طبق سنت پيامبر با شما عمل خواهم كرد؟ من نمى توانم آن را بپاى دارم .))(266)
نه تنها امام (ع) با كمال قاطعيت اولويت خويش را براى رهبرى اعلام مى نمود؛ بلكه دشمنان امام نيز به اين حقيقت اعتراف مى نمودند. معاويه ، سعد ابن ابى وقاص ، عمر و... به اين مطلب اذعان داشتند.
معاويه در نامه اى به محمد ابن ابى بكر ضمن پذيرش برترى امام (ع) براى خلافت بعد از پيامبر (ص) به جريان تبانى ابوبكر و عمر براى تصدى حكومت اشاره مى كند و مى گويد: ((در زمان گذشته ، ما و پدر تو با هم بوديم و فضيلت على (ع) و برترى او و لزوم حق او را بر گردن خويش مى شناختيم . هنگام فوت پيامبر (ص) اولين كسانى كه حق او را گرفتند و با حق واقعى او (خلافتش ) مخالفت ورزيدند، پدر تو و عمر بودند. آن دو بر اين اقدام اتفاق و قرار داشتند. آن دو على (ع) را به بيعت خود دعوت كردند، دعوت آنها را اجابت نكرد و امتناع ورزيد. آن دو اندوه ها بر وى وارد كردند و تصميم بر حادثه بزرگى (كشتن ) در مورد او داشتند، آنگاه بيعت نمود.))(267)
سعد ابن ابى وقاص نيز ضمن نامه اى كه به معاويه مى نويسد تاءكيد مى كند على (ع) از تمام ما نسبت به خلافت اولى بود و ما به اين مطلب اعتراف داريم .(268) بنابراين ، اينكه امام فريادش بلند است كه ابابكر مى دانست من براى خلافت سزاوارترم و من محور آسياى خلافتم (269) سخنى گزاف نيست . عمر نيز به اين حقيقت اعتراف داشت ؛ لذا به ابن عباس گفت : ((على (ع) براى خلافت از من و ابى بكر سزاوارتر بود.))(270) و همو است كه مى گفت : ((على (ع) سزاوارترين فرد براى رهبرى پس از پيامبر (ص) بود.))(271)
و هنگام مرگش گفت : ((اگر على (ع) خليفه شود مردم را به راه حق هدايت خواهد كرد.)) لذا مورد اعتراض قرار گرفت كه تو با علم به اين مطلب چرا خلافت را به على (ع) واگذار نمى كنى ؟(272)
((3- امام به روابط نزديك خود با پيامبر اشاره مى كند))
امام (ع) براى مقابله با منطق اهل سقيفه گاهى به پيوند خود با رسول اكرم (ص) استدلال مى كرد. گر چه صرف قرابت با پيامبر (ص) شايستگى براى رهبرى به همراه ندارد؛ لكن چون ابابكر و عمر با استناد به خويشاوندى پيامبر (ص)، خود را براى خلافت سزاوارتر از انصار دانستند،(273) امام در رد آنها به اين مطلب اشاره مى كند.(274) اكنون برخى از سخنان حضرت را در اين زمينه مى آوريم .
هنگامى كه امام (ع) را به زور براى بيعت به سوى مسجد مى بردند، ايشان اين جمله را بر زبان داشت و تكرار مى نمود: ((انا عبدالله و اخو رسوله (275) من بنده خدا و برادر پيامبرم .)) آنگاه خطاب به مهاجرين فرمود: ((شما رهبرى را از انصار گرفتيد و استدلال شما بر محور خويشاوندى پيامبر (ص) دور مى زد. گفتيد: ما چون اقوام پيامبريم براى رهبرى سزاوارتريم . من همين منطق شما را عليه شما بكار مى گيرم . ما به رسول خدا چه در زمان حيات و چه در زمان مرگش ‍ نزديك تريم .))(276) سخنان امام چنان مؤ ثر افتاد كه بشير ابن سعد، اولين شخصى كه با ابابكر در سقيفه بيعت كرده بود، خطاب به امام (ع) گفت : ((اگر انصار قبلا اين سخن را از تو شنيده بودند همه با تو بيعت مى كردند.)) بنابر گفته مسعودى هنگامى كه خبر بيعت با ابابكر به امام (ع) رسيد و اينكه ابابكر عليه انصار گفته است كه او از طايفه قريش و از درختى است كه پيامبر (ص) هم از اوست ، امام (ع) فرمود: ((اگر امامت حق قريش است من سزاوارترين فرد از قريش به آن هستم و اگر حق قريش نيست سخن انصار صحيح است .))(277)
در اشعارى كه قبلا در مقدمه نقل كرديم ، امام خطاب به خلفاى ثلاثه و گروهى ديگر از اصحاب پيامبر (ص) به مسئله برادرى خود با پيامبر و اينكه رسول خدا (ص) پسر عموى او و پدر همسر او مى باشد و نيز حديث منزلت اشاره فرمود و برترى خود را به آنها اعلام داشت .
در نهج البلاغه آمده است كه امام مى فرمود: ((نسب ما برتر و پيوند ما با رسول خدا نزديك تر است .))(278)
در خطبه 192 باز امام (ع) به پيوند خاص خود با پيامبر (ص) و اينكه از كودكى با پيامبر بوده است و به دست مبارك ايشان تربيت يافته است اشاره مى كند و مى فرمايد: ((من مانند بچه شترى كه به دنبال مادرش ‍ حركت مى كند و هرگز از او جدا نمى شود از پيامبر (ص) تبعيت مى كردم .))(279)
امام در جواب نامه معاويه كه در آن خليفه اول و دوم را برترين فرد از اصحاب پيامبر (ص) دانسته بود ضمن رد اين سخن مى فرمايد: ((نحن مرة اءولى بالقرابة و تارة اولى بالطاعة .(280) ما به خويشاوندى از يكسو و به لحاظ پيروى از پيامبر (ص) از سوى ديگر، براى رهبرى شايسته تريم .))
امام خطاب به ابوبكر در ضمن دو بيت شعر چنين مى فرمايد: ((حكومت تو يا مستند به مشورت با مسلمين است و يا مبتنى به خويشاوندى پيامبر، اولى صحيح نيست ؛ زيرا بسيارى از كسانى كه اهليت مشورت دارند در جلسه سقيفه حاضر نبودند. دومى نيز ناتمام است ؛ زيرا فردى غير از تو نيز وجود دارد كه به پيامبر نزديك تر است .))(281)
قبلا اشاره كرديم كه انتخاب ابابكر از روى مشورت با مسلمانان صورت نگرفت ؛ بلكه عمر و اباعبيده جراح بودند كه پيشنهاد بيعت با ابابكر را دادند و سپس اين دو به همراه اسيد بن خضير و بشير ابن سعد و سالم مولى ابى حذيفه با او بيعت كردند. بعد هم عمر با ايجاد جو ارعاب از مسلمين بيعت گرفت ؛ از اين رو ((ماوردى )) مى گويد: ((عده اى معتقدند كه براى تعيين امام حضور اهل حل و عقد لازم است ؛ ولى اين سخن ناتمام است ؛ زيرا در خلافت ابى بكر تنها حاضرين راءى دادند و منتظر غايبين نشدند و بعضى مى گويند: بيعت 5 نفر كافى است ؛ زيرا 5 نفر با ابابكر بيعت كردند و بعضى بيعت سه نفر بلكه يك نفر را نيز كافى مى دانند.))(282)
علامه امينى مشابه اين سخن را از امام الحرمين جوينى (متوفى 478) در كتاب ((ارشاد)) و نيز از ابن العربى مالكى در ((شرح صحيح ترمذى )) نقل مى كند كه اينان نيز بيعت كردن يك يا دو نفر را كافى مى دانند و مستند آنها بيعت با ابابكر است .(283)
گفتار سوم : انتقادهاى امام از خلفا
امام على (ع) هر گاه خطايى از خلفا و اطرافيان آنها مى ديد با جديت تمام از آنان انتقاد مى نمود. ما در اين گفتار طى دو گفتار در اين زمينه سخن خواهيم گفت . نخست انتقادهاى عمومى حضرت از سه خليفه را مطرح كرده و سپس به شكوه هاى امام (ع) از يكايك آنها مى پردازيم . انتقادهاى حضرت ناشى از احساسات يا كينه توزى و حسادت نيست ؛ بلكه انتقادهائى است كه از واقعيت هاى زندگى و رفتار خلفا سرچشمه گرفته است و از اين رو ارزشمند است . انتقادهاى احساساتى معمولا يك سرى ناسزاهائى يكسان مى باشد كه نثار افراد مختلف مى گردد و از اين جهت كه به واقعيت ها نظر ندارد، بى ارزش تلقى مى شود؛ ولى ايرادهاى امام (ع) از خلفا اينگونه نيست چنانچه روشن خواهد شد.
((الف : انتقادهاى عمومى امام على (ع) از خلفاى سه گانه ))
1- شيوع گناه و فساد در عصر خلفا
يكى از انتقادهاى مهمى كه امام على (ع) بر خلفا دارد آن است كه در عصر آنها جامعه اسلامى دچار فساد گرديده و مردم از حق روى گردان و تابع هواهاى نفسانى و جلب امور مادى گشته اند و اين ناشى از اهمال و سهل انگارى خلفا و در برخى موارد دامن زدن خود آنها به اين گناهان مى باشد بطورى كه دين خدا به دست گروهى از اشرار اسير شده و آنها بوسيله دين به دنبال منافع دنيوى بودند.
فان هذا الدين كان اسيرا فى اءيدى الاشرار يعمل فيه بالهوى و تطلب به الدنيا.(284) اين جمله كنايه از كسانى است كه زمام جامعه اسلامى را قبل از امام (ع) به دست گرفته بودند و گروهى فاسق را بر ملت مسلمان حاكم گردانده بودند.
در خطبه دوم نيز هنگامى كه درباره فضايل اهل بيت سخن مى گويد به يكباره درباره گروه ديگرى چنين مى فرمايد: ((زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور: بذر گناه را افشاندند و با غرور و فريب آن را آبيارى كردند و محصول آن را كه نابودى بود، درويدند.)) گر چه سيد رضى مشخص نمى كند مراد امام از اين گروه كيست ؛ ولى با دقت در جملات قبلى و بعدى خطبه كه در مورد برترى اهل بيت پيامبر (ص) مى باشد و امام (ع) گروه فوق را در مقابل اهل بيت قرار مى دهد و به ويژه با در نظر گرفتن جمله اخير خطبه (كه در آن ، امام (ع) زمان حكومت خود را دوران بازگشت حق به اهل آن مى داند) مى توان استفاده كرد مراد امام (ع)، كسانى هستند كه قبل از ايشان حكومت را در دست داشتند. از اين رو ابن ابى الحديد مى گويد: ((اين جمله اشاره به كسانى است كه حق (امامت ) على (ع) را انكار كردند و شايد سيد رضى از آن خبردار بود؛ لكن به كنايه سخن گفته است .))(285)
رواج فساد در عصر خلفا بجائى رسيد كه امام (ع) يكى از اهداف حكومت خود را بازگرداندن دين به جامعه و اصلاح مملكت اسلامى مى داند(286) و تاكيد مى كند در صورتى كه حكومت نوپايش استوار گردد بسيارى از اين امور را تغيير خواهد داد،(287) گر چه بر اثر عدم همراهى مردم با حضرت ، عملا موفق به اصلاح و اجراى حق در بسيارى از موارد نگرديد.(288)
در خطبه سوم نهج البلاغه امام (ع) قسم ياد مى كند كه مردم در زمان خليفه دوم دچار اشتباه و حيرت و دو دلى گشته و راه مستقيم را ترك نموده و به اين سوى و آن سو كشيده شدند. و زمان خليفه اول را عصر تاريكى و ظلمتى كوركننده مى داند كه خردسال را پير و سالخورده را فرتوت مى نمايد و مؤ من در اين برهه رنج مى كشد. در خطبه 164 (كه خطاب به عثمان ايراد كرده ) در ابتدا رهبران را به امام عادلى كه هادى مردم و زنده كننده سنت و نابود كننده بدعت است و امام ظالمى كه خود گمراه است و مردم را نيز گواه مى كند و سنت را نابود و بدعت را زنده مى نمايد تقسيم مى كند و ضمن بيان عذاب اخروى رهبر ظالم ، به عثمان هشدار مى دهد كه به اعمال خود ادامه ندهد و گر نه به دست مردم كشته خواهد شد و به او گوشزد مى نمايد كه مبادا از قسم دوم باشد. امام (ع) در اين خطبه عصر وى را عصر ترويج بدعتها و مردن سنت و ظلم به مردم مى داند و عثمان نيز ضمن پذيرش ستمكاريش ، از امام (ع) مى خواهد كه از مردم مهلت بگيرد تا از عهده جنايات خود بر آيد.
عباس عموى پيامبر (ص) كه در عصر عثمان رحلت كرد پيش بينى مى نمود عثمان به خاطر بدعتهايش به دست مردم كشته خواهد شد.(289)
در خطبه 154 امام (ع)، پيامبر (ص) را دعوت كننده به دين و حق ، و خود را نگهبان آن مى داند و سپس گروهى را چنين معرفى مى كند: ((آنها در درياى فتنه فرو رفته و بدعتها را گرفته و سنتها را واگذاردند و از اين رو مؤ منان كناره گيرى نموده و گمراهان و مخالفان (پيامبر و دين ) به عرصه سياست پا نهاده و به سخن پرداختند.)) اين سخن را امام در زمان حكومت خود فرموده است ؛ پس در مقابل تحليل اوضاع مسلمين در زمان خلفا بوده كه قبل از وى زمام حكومت را در دست داشته اند.
2- برگزيدن حكام از ميان منافقين
از ايرادهاى اساسى امام (ع) بر خلفا اين بود كه منافقين را به بارگاه خود راه داده و برخى از پستهاى حكومت اسلامى را به آنها سپردند و بدين وسيله موقعيت اجتماعى و اقتصادى منافقين بهبود يافت .
در خطبه 210 چنين مى فرمايد: ((منافقين بعد از پيامبر (ص) باقى ماندند و به رهبران گمراه و دعوت كنندگان به آتش ، نزديك شدند، آنها منافقين را بر سر كار گذاشته و حاكم بر مردم كردند و منافقين بدينوسيله دنيا را به دست آورده و مردم هم طرفدار ايشان شدند، زيرا مردم هوادار حاكمان و دنيا هستند جز گروه كمى كه خداوند آنها را حفظ كرد.))
اين جريان در زمان عثمان شدت بيشترى يافت تا آنجا كه تبعيديان پيامبر (ص) به مسئوليتهاى كليدى دست يافتند. همين مسئله سبب شد كه مردم عليه عثمان بشورند و وى را به قتل برسانند، زيرا از اعمال ناشايست استانداران وى به تنگ آمده بودند، چنانچه بيان خواهيم كرد.
3- غصب حق قطعى امام على (ع)
امام در موارد مختلفى تصريح مى كند خلافت بعد از پيامبر (ص) حق قطعى من بوده است كه خلفا به آن طمع برده و آن را تصرف نمودند. قبلا در بحث ((استدلال امام به نص پيامبر (ص ))) مواردى را آورديم كه امام حكومت خلفا را ظلم به خود مى داند. در نهج البلاغه آمده است ؛ شخصى از امام در زمان حكومتش مى پرسد چه شد كه قريش مانع حكومت شما گرديدند حال آنكه شما براى آن شايسته تر بوديد؟ امام در جواب با صراحت بيان مى دارد: اين جريان جز طمع از يك طرف و گذشت از طرف ديگر، عاملى ندارد.(290)
مانند همين تعبير را امام در مورد غصب فدك بكار مى برد كه مى توان آنرا انتقادى مستقل بر خلفا دانست ، آنجا كه در نامه به عثمان ابن حنيف اظهار مى دارد: ((از دنيا چيزى فدك نداشتيم ؛ ولى گروهى در آن طمع ورزيدند و گروهى (اهل بيت ) بزرگوارانه از آن گذشتند.))(291)
4- سعى خلفا در تضعيف موقعيت امام (ع)
از انتقادهاى امام بر خلفا آن است كه آنها سعى در خرد كردن شخصيت و منزلت حضرت داشتند؛ شخصيتى كه در زمان پيامبر (ص) و بعد از ايشان بالاترين منزلت را نزد مسلمين داشت . امام (ع) ضمن شكايت از اعمال قريش چنين ابراز مى دارد: ((و صغروا عظيم منزلتى : منزلت والاى مرا خرد كردند.)) شكستن حريم خانه على (ع) به فرمان ابابكر و اجراى آن توسط عمر به همين منظور بوده است .
در خطبه سوم نهج البلاغه كه در مورد شوراى 6 نفره عمر سخن مى گويد، ضمن شكوه از اينكه چرا عمر، امام را در حد افرادى نظير طلحه و زبير و... قرار داده است مى فرمايد: ((من با اولى (ابابكر) قابل مقايسه نبودم و برتر از او بودم ، عجبا كه عمر مرا يكى از اين افراد شورا قرار داد. (من را با آنها مساوى دانست .).)) تضعيف شخصيت امام به جائى رسيد كه عثمان به امام گفت : ((تو از نظر من برتر از مروان نيستى !)) حال آنكه مروان را پيامبر (ص) تبعيد نموده بودند. عثمان مروان را با على (ع) كه از سابقين در اسلام و مجاهدين در اين راه است مساوى مى داند. اينجاست كه امام (ع) خشمناك گرديد و فرمود: من نه تنها از مروان بلكه از تو نيز برترم . عثمان كه پاسخ منطقى امام (ع) را شنيد و جوابى نداشت ساكت شد و به منزل خود وارد گرديد.(292)
امام على (ع) در تحليل اين جريان چنين مى فرمايد: ((با تبليغات ديگران ، عده اى نزد مردم مشهور شده و ديگران به فراموشى سپرده شدند. ما از كسانى بوديم كه فراموش شده و آتش ما خاموش شده و صدايمان محو گرديد. سالها به همين روش گذشت بطورى كه اكثر افرادى كه ما را مى شناختند مردند و كسانى كه شناختى از ما نداشتند به وجود آمدند.))(293)
5- تبانى خلفا براى احراز پست حكومت اسلامى
امام على بارها از تبانى و توطئه خلفا براى غصب حكومت انتقاد نمود كه اين مطلب در گفتار اول از فصل اول به تفصيل گذشت .
((ب : انتقادهاى خصوصى امام از تك تك خلفا))
انتقادهاى امام از ابوبكر
الف : پوشيدن لباس خلافت با علم به برترى على (ع)
امام على (ع) در نهج البلاغه ابراز مى دارد ابابكر مى دانست كه من از او براى خلافت سزاوارترم و جامه خلافت تنها شايسته اندام من است ؛ ولى در عين حال ، پا روى علم خود گذاشت و متصدى حكومت شد و من در دوره او چنان تحت فشار بودم كه گويا استخوان در گلو و خار در چشم داشتم .(294)
هنگامى كه در مورد پذيرش مسؤ وليت خطيرى نظير رهبرى جامعه اسلامى ، افرادى نامزد مى شوند، كسى كه بداند فرد ديگرى برتر از اوست ، نبايد خود را جلو بيندازد و گر نه صرف همين عمل ، خيانت به دين و مردم خواهد بود.
ب : تعيين جانشين براى خود
دومين ايراد امام (ع) بر ابابكر آن است كه او چرا براى خود جانشين معرفى نمود حال آنكه خود را براى خلافت شايسته نمى دانست و از مردم مى خواست كه استعفايش را بپذيرند.(295) امام (ع) ميخواهد بگويد: كسى كه در شايستگى خود براى حكومت ترديد دارد چگونه براى بعد از خود خليفه انتخاب مى نمايد؟! فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياتة اذ عقدها لآخر بعد وفاته :(296) شگفتا كه ابوبكر در زمان حيات خود از مردم مى خواهد كه استعفايش را بپذيرند؛ ولى در عين حال عروس خلافت را براى ديگرى (عمر) بعد از مرگ خود عقد مى كند.))
انتقادهاى امام از عمر
الف : تند خوئى
يكى از ايرادهايى كه امام (ع) به خليفه دوم داشت تندخوئى وى بود. آنچه كه بيش از هر چيز در شهرت خليفه ، در طول ايام مسلمانى اش ‍ اهميت دارد همان تندرويها و ارائه نظرياتى افراطى همراه با تندخويى و درشتگويى است . شايد بتوان گفت ، مهم ترين سرمايه دار او در تحكيم حكومت ابابكر و نيز در طى دوران حكومت خودش ، همان خشونت اوست . امام (ع) در مورد وى چنين مى فرمايد: ((ابابكر حكومت را به مردى خشن و تندخو و واگذار كرد كه داراى سخنانى تند بوده و همكارى با او دشوار بوده ، فراوان ، دچار لغزش مى گشت و به ناچار عذر خواهى مى نمود. فردى كه مى خواست با او (عمر) همكارى كند؛ مانند شخصى است كه سوار بر شتر سركش گشته است اگر مهار وى را بكشد بينى شتر بشكافد و اگر زمامش را رها كند، شتر سوار را به زمين مى كوبد.))(297)
شواهد فراوانى بر تندخوئى عمر در تاريخ مى يابيم چنانچه در مورد اسراى بدر اعلام كرد بايد همه آنها اعدام شوند، على ، عقيل را بكشد و حمزه ، عباس را.(298) به جهت خشونت بيش از حد، هنگامى كه ابابكر وى را به عنوان جانشين خود نصب نمود مورد اعتراض قرار گرفت كه چرا اين فرد تندخو را بر ما حاكم گردانيدى (299) و عبدالرحمن ابن عوف در جواب ابى بكر كه نظرش را در مورد عمر پرسيد جواب داد: ((فيه غلظة )): ((داراى سرشتى تند است .))(300) از اين رو در اوايل حكومتش دعا كرد خداوند طبع تند او را به نرمى مبدل سازد(301) و هنگامى كه ((جارود عامرى )) رئيس قبيله ربيعه بر وى وارد شد و گروهى از مردم در اطراف عمر نشسته بودند، يكى گفت : اين رئيس قبيله ربيعه است ، عمر تازيانه اى به او زد و چون وى اعتراض ‍ كرد گفت : چون رئيس قبيله هستى ، ترسيدم به امير مشهور شوى و به خود بنازى .(302)
سختگيرى وى تا آنجا رسيد كه ابى ابن كعب روزى به وى گفت : ((لاتكن عذابا على اصحاب رسول الله ))؛(303) يعنى ((ابى )) وى را عذابى براى اصحاب پيامبر (ص) معرفى كرد. درباره او گفته شده تازيانه وى از شمشير ترسناك تر است .(304) وى اول كسى است كه بعد از رحلت پيامبر (ص) شمشير كشيد و تهديد كرد اگر كسى ادعاى مرگ پيامبر (ص) كند او را با شمشير خواهد كشت . خشونت عمر به حدى رسيد كه ابن عباس در عصر وى جراءت ابراز حكم شرعى ارث را نداشت . وقتى بعد از مرگ عمر بر خلاف نظر وى ، در زمينه ارث سخن گفت و به او اعتراض شد كه چرا در زمان عمر نمى گفتى ؟ جواب داد: بخدا قسم ! از او مى ترسيدم .(305)
ابن عباس مى گويد: ((من براى پرسيدن يك سؤ ال از عمر دو سال صبر كردم . مانع من از پرسش ، ترس از عمر بود)).(306)
ام كلثوم دختر ابابكر پيشنهاد ازدواج با عمر را به جهت خشونت وى رد كرد.(307)
عمر هنگام فوت ابى بكر وارد منزل شد و با گريه زنها مواجه گرديد، آنها را از گريه كردن منع نمود و چون به ناله خود ادامه دادند، شروع به زدن آنها (بجز عايشه ) نمود تا جايى كه ((ام فروه )) خواهر ابابكر را زد و زنها متفرق گشتند.(308) سيماى خليفه چنان ترسناك بود كه زن حامله اى از ديدن او سقط جنين كرد.(309) تندخويى وى بحدى رسيد كه وقتى يكى از رزمندگان اسلام از فتح مداين برگشت و گفت : در آنجا كتابى يافتيم كه حاوى علوم ايرانيان و سخنان شگفت انگيز بود، عمر وى را شلاق زد. (كه چرا با وجود قرآن نام كتاب ديگرى را مطرح مى كنى ! با آنكه هيچ اطلاعى از مضمون آن نداشت .)(310)
وى روزه داران ماه رجب را مجازات مى نمود.(311) حال آنكه روزه ماه رجب از مستحبات است و از پيامبر (ص) رسيده است : ((ان فى الجنة قصرا لصوام رجب .))(312)
خشونت وى به حدى رسيد كه اگر شخصى از معناى آيه قرآن سؤ ال مى كرد او را شكنجه مى نمود؛ چنانچه ضبيع تميمى را هنگامى كه از وى معناى ((و الذاريات ذروا)) را سؤ ال كرد به زندان انداخت و بارها او را به صد ضربه شلاق محكوم كرد و سرانجام نيز وى را به بصره تبعيد نمود و مردم را از گفتگو با وى بر حذر داشت .(313)
ب : ابراز نظر عجولانه
امام على (ع) بر شتابزدگى عمر در اظهار نظر ايراد مى نمود زيرا به خاطر اظهارهاى عجولانه بسيارى از اوقات از راءى خود بر مى گشت و به اشتباه خود پى برده و اعتراف مى كرد. تاريخ موارد زيادى را نشان مى دهد كه عمر در مساءله اى ابراز نظر كرده و سپس از آن برگشته است و در اكثر موارد امام على (ع) اشتباهات او را اصلاح مى نمودند؛ از اين رو در موارد زيادى جمله : ((لولا على (ع) لهلك عمر.)) را بر زبان جارى مى كرد.
در نهج البلاغه امام اين انتقاد را چنين بيان مى كند: ((يكثر العثار فيها و الاعتذار منها: بسيار دچار اشتباه مى شد و در نتيجه بسيار عذر خواهى مى نمود.))(314) ابن ابى الحديد در اين زمينه مى گويد: ((عمر زيادى فتوى مى داد و دوباره آن را نقض كرده و فتوائى مخالف صادر مى كرد. درباره ارث جد با وجود برادران متوفى ، قضاياى بسيارى از او نقل شده كه در هر كدام فتواى جداگانه اى داده است و سرانجام نيز از صدور حكم قطعى در مسئله ترسيد و گفت : هر كس ميخواهد به جهنم رود، درباره ارث جد فتوى دهد.))(315)
اطلاع خليفه از احكام اسلامى در حدى بود كه از برخى مستحبات اسلام كه مورد ابتلاى مسلمين بود، غافل بود، امورى كه هر مسلمانى آن را مى دانست . بطور مثال وى تصميم بر شكنجه و آزار ابوموسى گرفت ؛ زيرا سه بار از عمر اجازه ورود خواست و او اجازه نداد و بازگشت . عمر از وى علت برگشتن را پرسيد. ابوموسى جواب داد: اين دستورى است كه از جانب پيامبر (ص) به ما رسيده است . عمر از وى خواست كه سخن خود را با ارائه شاهد به اثبات برساند و گر نه آماده مجازات باشد. انصار به وى متذكر شدند كه كودكان ما اين سنت پيامبر (ص) را مى دانند. چگونه تو از آن بى خبرى ؟ عمر پاسخ داد: ((اين دستور پيامبر (ص) بر من مخفى ماند؛ زيرا مشغول تجارت در بازار بودم .))(316)
چند روز قبل از ضربت خوردن ، خليفه دوم دستورالعملى در مورد ارث پدربزرگ صادر كرد؛ ولى چون به صحت آن اطمينان نداشت در بستر مرگ دستور محو آن را صادر كرد.(317)
ج : رعايت نكردن سنت پيامبر (ص) در تقسيم بيت المال
رسول گرامى اسلام در تقسيم بيت المال بين مسلمين فرقى نمى گذاشت و به همه بطور يكسان پرداخت مى كرد. در زمان ابابكر نيز اين روش ادامه داشت .(318) اما با روى كار آمدن عمر و سرازير شدن غنائم به سوى مدينه وى اين سنت را ترك كرده و براى خويشاوندان پيامبر و سابقين در اسلام و مجاهدين و اعراب (319) امتيازهاى خاصى قايل شد كه به تفصيل در تاريخ آمده است و او دريچه اى براى خليفه سوم گشود كه در زمان عثمان ديگر حسابى در كار بيت المال نبود و آنرا به اقوام خود مى بخشيد.
عمر به هر يك از اقوام پيامبر (ص) 000/5 درهم و به خصوص عباس ‍ 000/7 درهم و به هر يك از شركت كنندگان در جنگ بدر 000/4 درهم و به هر يك از همسران پيامبر (ص ) 000/10 درهم و به شخص عايشه 000/12 درهم و به مهاجرين قبل از فتح 000/3 درهم و به مسلمانان بعد از فتح 000/1 درهم و... مى داد.(320)
امام على (ع) اين روش را مخالف قرآن و سنت پيامبر (ص) مى دانست و از آن انتقاد مى نمود و هنگامى كه به خلاف رسد بطور عملى به ميدان آمد و بيت المال را بالسويه بين مسلمين تقسيم نمود؛ ولى چون مردم به روش ‍ عمر در طى 23 سال از حكومتش و در ادامه با روش افراطى تر عثمان خو گرفته بودند، نتوانستند عمل امام (ع) كه مطابق با روش پيامبر (ص) بود تحمل نمايند و سرانجام جنگ جمل را عليه امام (ع) به راه انداختند.
امام (ع) در زمان حكومتش حاضر نگشت به عقيل ؛ برادر خود سهم بيشترى از بيت المال بپردازد در حالى كه آثار فقر از چهره فرزندانش ‍ ظاهر بود(321) و بنابر گفته ابن اثير وى از امام 000/40 درهم مطالبه كرد تا قرض خود را بپردازد. حضرت به وى وعده داد هنگام تقسيم بيت المال سهم خود را كه چهار هزار درهم است به او بدهد. عقيل اعتراض ‍ نمود و گفت : ((كليد بيت المال در دست توست ، آنگاه به من وعده مى دهى كه سهم خود را در آينده به من بپردازى .)) امام جواب داد: ((چگونه اموال مسلمانان را به تو بدهم حال آنكه مرا امين بر آن قرار داده اند. خداوند در قرآن دستور داده است كه بين مردم به حق داورى كن و از هواى نفس پيروى منما.))(322) و به عقيل فهمانيد كه پرداخت مبلغ فوق به وى بر خلاف حق مى باشد.
عمر در سال آخر عمرش به اشتباه روش خود و اينكه اين شيوه مخالف سنت پيامبر (ص) بوده است اعتراف نمود و وعده داد كه امسال مانند زمان پيامبر و خليفه اول بيت المال را بطور مساوى تقسيم خواهد كرد؛ اما چه سود كه مرگ ، وى را مهلت نداد و اين بدعت او باقى ماند.(323)
عبدالرحمن ابن عوف هنگام شوراى شش نفرى كه بعد از قتل عمر براى تعيين خليفه تشكيل شد به امام عرض كرد: ((من با تو بيعت مى كنم به شرط آنكه به قرآن و سنت پيامبر و شيوه دو خليفه قبل عمل نمائى .)) امام ضمن قبول عمل به قرآن و سنت پيامبر، حاضر به قبول شيوه آن دو نگرديد.(324) يكى از شيوه ها و سنتهاى دو خليفه كه امام (ع) التزام به آن را رد نمود، همان روش عمر در تقسيم بيت المال بوده است .
((انتقادهاى امام از عثمان ))
انتقادهاى امام از خليفه سوم به مراتب بيش از ايرادهاى ايشان به دو خليفه قبلى است . سر آن اين است كه گناه و فساد در رفتار شخصى عثمان و نيز در بين اطرافيان او رواج بيشترى يافته بود و به علت ضعف اراده او، عده اى از خويشاوندانش بر وى مسلط شده و به او خط مى دادند و سرانجام نيز وى را به كشتن دادند. امام (ع) ضمن نامه اى به معاويه مى گويد: من از بدعتهاى عثمان انتقاد مى كردم و حاضر نيستم به خاطر آن عذر خواهى كنم . من همواره وى را ارشاد و هدايت كرده ام .(325) حال به برخى از اين انتقادات اشاره مى كنيم :
الف : حيف و ميل بيت المال
يكى از مهم ترين ايرادات امام (ع) بر عثمان حيف و ميل بيت المال بود. در روزهاى آغازين حكومت بر فراز منبر چنين مى فرمايد: الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه و قام معه بنو ابيه يخضمون مال الله خضم الابل نبتة الربيع الى ان انتكث عليه فتله و اجهز عليه عمله و كبت به بطنته : سومى (عثمان ) بپا خاست حال آنكه متكبرانه بين سرگين و چراگاهش در رفت و آمد بود و طى عمر مى كرد. خويشاوندان وى نيز قد علم كردند و مال خدا را با تمام دهان بلعيدند همانطور كه شتر علف بهارى را مى خورد تا آنگاه كه رشته (حكومتش ) از هم گسست و كارهاى ناهنجارش مرگش را رساند و شكم پرستى ، وى را از پا در آورد.
گر چه اين كلام در زمان حكومت امام (ع) از ايشان صادر شده است ولى نمايانگر مخالفت امام (ع) با تصرفات بيجاى عثمان و اطرافيانش در دوران زمامدارى خليفه سوم مى باشد. با توجه به تاريخ و بررسى تصرفهاى عثمان در بيت المال و با در نظر گرفتن اموال شخص خليفه و اطرافيان وى مى توان به صحت كلام امام (ع) پى برد. عثمان خود را در مصرف بيت المال مطلق العنان مى دانست و به ميل خود به اطرافيان و خويشانش از اموال عمومى مى بخشيد و اين كار سبب اعتراض مردم عليه وى گرديد.
اموال عثمان
وى دندانهائى از طلا تهيه كرده بود و لباسهايى شاهانه و فاخر مى پوشيد كه قيمت برخى از آنها به 800 دينار مى رسد(326) و از ظرف مخصوصى كه گوهرها و زيورهاى گرانبهاى بيت المال در آن وجود داشت مقدارى را براى آراستن خانواده اش برداشت و چون مردم بر وى اعتراض نمودند چنين گفت : هذا مال الله اعطيته من شئت و امنعه من شئت فارغم الله انف من رغم لنا خذن حاجاتنا من هذا الفى ء و ان رغمت انوف اقوام : اين مال خداست ،(327) به هر كس كه بخواهم مى دهم و به هر كس كه نخواهم نمى دهم ، خداوند مخالف اين مطلب را نابود نمايد. ما نيازهاى خود را از غنائم تاءمين مى كنيم هر چند گروهى آن را ناخوش دارند.)) در اينجا على (ع) فرياد مى زند: ((در اين صورت با تو مخالفت مى كنند و نمى گذارند به خواسته هايت برسى .))(328)
عثمان ظرفى از طلا و نقره اى كه ابوموسى اشعرى به عنوان ماليات نزد وى آورد بين زنان و دخترانش تقسيم كرد و اكثر اموال بيت المال را در آباد كردن املاك و خانه هاى خود به مصرف رساند.(329) اموال وى نزد خزانه دارش 000/500/30 درهم و 000/150 دينار بود و هزار شتر در ربذه داشت و قيمت صدقات وى در براديس و خيبر و وادى القرى به 000/200 دينار مى رسيد.(330)
عبدالرحمن بن عوف هنگامى كه قصر عثمان را با سفره هاى رنگارنگ ديد، به وى گفت : ((ما قبلا سخنانى كه مردم درباره تو مى گفتند، باور نمى كرديم ، امروز فهميدم كه راست است . من به خاطر بيعتى كه با تو كردم به خدا پناه مى برم .))(331)
((هديه عثمان به اطرافيان ))
عثمان به اطرافيان خود (مخصوصا بنى اميه ) اموال زيادى از بيت المال بخشيد و آنان گنجهاى فراوانى به بركت بخششهاى خليفه اندوختند. كسانى كه با دست خالى و با اموال كمى از مكه به مدينه آمدند از ثروتمندان معروف شدند كه برخى از آنها هنگام مرگ چنان از شمشهاى طلا برخوردار بودند كه ورثه آنها هنگام تقسيم ، شمشها را با تبر شكستند. مطالب ذيل گواه سخن ماست :
1- هديه به مروان
عثمان دختر خود را به مروان ابن حكم داد و يك پنجم غنائم آفريقا را به وى بخشيد. غنائم آفريقا 000/520/2 دينار بود.(332) مردم به وى در اين زمينه اعتراض كردند، از جمله عبدالرحمن بن حنبل جمحى ضمن اشعارى اين عمل عثمان را نكوهيده و بر خلاف روش خلفاى قبلى دانست .(333) طبرى در تاريخ خود غنائم افريقا را 300 قنطار طلا مى داند(334) كه هر قنطار، شامل پوست گاوى پر از طلا مى باشد. فدك را نيز به مروان بخشيد(335) حال آنكه فاطمه (عليها السلام ) از آن محروم گرديده بود. و قطعه زمينى به نام ((مهزور)) كه ملك پيامبر (ص) بود به مروان بخشيد. اين عمل سبب اعتراض مردم گرديد.(336)
2- هديه به حكم ابن ابى العاص (عموى عثمان )
عثمان صدقات قبيله ((قضاعه )) را به حَكَم بخشيد.(337) اين بخشش بيجا سبب شد، ابن عباس به وى اعتراض نمايد كه چرا صداقات قضاعه را (كه سيصد هزار درهم بود) به حكم بخشيده است .(338) هنگام باز گرداندن وى از تبعيدگاه ، لباسى فاخر بر اندامش پوشانيد و دويست هزار درهم نيز به او هديه داد. اين در حالى بود كه حكم توسط پيامبر (ص) به خارج مدينه تبعيد شده بود و در عصر ابابكر و عمر نيز در تبعيد به سر مى برد.(339)
عثمان شب هنگام بر عامل ماليات بازار مدينه وارد شد و به او دستور داد كه اموال موجود را به حكم بپردازد؛ ولى با سر سختى وى مواجه گرديد. عثمان گفت : تو خزانه دار مائى .(340) وى جواب داد: من خزانه دار مسلمين مى باشم ؛ از اين رو كليد بيت المال را در روز جمعه ، در حين ايراد خطبه نماز به سوى عثمان پرتاب كرد و در حالى كه شعار: ((من خزانه دار مسلمين هستم نه نه خازن عثمان و خانواده او)) بر لب داشت . عثمان از آن پس كليد را به زيد ابن ثابت سپرد.(341) علاوه بر اين ، مراتع منطقه شرف را براى چراى شتران حكم اختصاص ‍ داد.(342)