على از زبان على

دكتر سيد جعفر شهيدى

- ۶ -


بخش ۱۲

از جمله كسانى كه بر عثمان خرده مى‏گرفت ابوذر بود.نام ابوذر جندب است،پسر جناده و از بنى غفار است.مردى صحرانشين بود.چون از بعثت پيغمبر آگاه شد برادر خود را به مكه فرستاد و بدو گفت:

ـ«برو!و ببين اين مرد كه مى‏گويد از آسمان بدو خبر مى‏رسد كيست.آنگاه مرا آگاه كن.»

برادرش به مكه آمد و پيغمبر را ديد و نزد ابوذر بازگشت و گفت:«مردى را ديدم كه مردم را به اخلاق نيكو سفارش مى‏كند و گفتار او شعر نيست.»ابوذر گفت:«آنچه مى‏خواستم نگفتى .»توشه‏اى و ظرف آبى برداشت و روانه مكه شد.چون به مكه رسيد خاموش به راه افتاد و به مسجد درآمد.و شب هنگام نزديك خانه كعبه آماده خواب شد.على كه به خانه مى‏رفت او را ديد و پرسيد:«غريبى؟»

ـ«آرى!»

ـ«باهم به خانه برويم!»ابوذر همراه على رفت.و شب را در خانه او خوابيد و بامداد از خانه بيرون رفت.شب ديگر نيز همچنين شب سوم على از او پرسيد:«نمى‏گويى چرا به اين شهر آمده‏اى؟»

ـ«اگر راهى پيش پايم بگذارى مى‏گويم.»ـ«آسوده باش راز تو را پنهان مى‏كنم و اگر بتوانم ياريت مى‏كنم.»

ـ«ما شنيده‏ايم در اين شهر مردى دعوى پيغمبرى مى‏كند.مردم را به انجام دادن كارهاى خوب و ترك كردن كارهاى بد وا مى‏دارد.به برادرم گفتم به اين شهر بيايد و مرا از او و كار او آگاه كند.او براى من خبرى آورد،اما آنچه مى‏خواستم نبود.حالا خودم آمده‏ام تا از كار و دعوى او آگاه شوم.»سپس خود را به على شناساند و على گفت:

«به خداى كعبه او پيغمبر است و تو راه را پيدا كرده‏اى.»

على شب هنگام او را نزد پيغمبر برد و ابوذر آنچه را مى‏جست يافت.پس از چندى ابوذر آماده بازگشت به قبيله خود شد و براى وداع نزد پيغمبر آمد.رسول خدا بدو گفت:

«ابوذر نزد خويشاوندانت بازگرد.وقتى دعوت ما آشكار شد بيا.اما از آنچه ديدى و شنيدى چيزى مگو مبادا مردم مكه تو را آسيبى برسانند.»

ابوذر گفت:

ـ«به خدايى كه تو را به راستى فرستاد،با بانگ بلند ميان آنان فرياد خواهم زد.»چون از خانه پيغمبر بيرون رفت به جمع قريش برخورد و آنان را به اسلام خواند.ولى حاضران بدو حمله بردند و او را سخت زدند.عباس خود را روى وى افكند و گفت:«چه مى‏كنيد؟مگر نمى‏دانيد اين مرد از قبيله غفار است و راه بازرگانى شما به شمال از آن قبيله مى‏گذرد.»ابوذر به قبيله خود برگشت و مردم را به ظهور دين تازه مژده داد.ابوذر پس از جنگ‏هاى بدر و احد خود را به مدينه رساند و چون تنها بود،همراه اصحاب صفه در مسجد مى‏خوابيد و چون زن گرفت،خيمه‏اى بر فراز پشته‏اى برپا كرد و در آن به سر مى‏برد.

ابوذر پيوسته در كنار پيغمبر بود.در جنگ تبوك كه سپاهيان مسلمان در سختى بودند و با نداشتن ساز و برگ درست به راه افتادند،گاه كسى در راه مى‏ماند چون به پيغمبر مى‏گفتند مى‏فرمود:

«اگر در او خيرى باشد خدا او را به شما مى‏رساند و اگر نه از دست اوآسوده مى‏شويد.»

ابوذر بر شترى سوار بود.شتر از رفتن بازماند.وى آنچه بر پشت شتر بود بر دوش خود نهاد و به راه افتاد.يكى از آنان كه با رسول خدا بود او را ديد و گفت:«پياده‏اى را در راه مى‏بينم.»

رسول فرمود:«بايد ابوذر باشد.»و چون نزديك رسيد ديدند ابوذر است.

پيغمبر فرمود:

«خدا ابوذر را رحمت كند تنها مى‏آيد.تنها مى‏ميرد.روز رستاخيز تنها محشور مى‏شود.»

و نيز درباره او فرموده است:

«زمين برنداشته و آسمان سايه نيكفنده راستگوترى را از ابوذر.» (1)

ابوذر از يكسو بذل و بخشش‏هاى عثمان را مى‏ديد،و از سوى ديگر تجمل‏گرايى مسلمانان و بعضى از صحابه پيغمبر را و بر او گران مى‏آمد.بنابراين خرده‏گيرى را آغاز كرد.و طبيعى است كه ياران عثمان را خوش نيايد.سفرى به شام كرد يا آنكه او را به شام تبعيد كردند،در آنجا نيز دگرگونى‏هاى تازه‏اى ديد.حاكمى كه از جانب خليفه رسول خدا بر مردم حكومت مى‏كرد،روش قيصرهاى روم را پيش گرفته بود.جمعى گرد او را گرفته و از بخشش او برخوردارند و بيشتر مردم تهيدست.ابوذر در مسجد مى‏نشست و بر مردم سيرت رسول خدا و دو خليفه پس از او را مى‏خواند.

اندك اندك پيرامونيان معاويه بدو گفتند:«ماندن ابوذر در اينجا به صلاح نيست و بيم آن مى‏رود كه مردم را بشوراند.»معاويه ماجرا را به عثمان نوشت و عثمان پيام داد ابوذر را روانه مدينه كنيد.چون به مدينه رسيد بدو تندى كرد و سرانجام وى را به ربذه‏تبعيد نمود .هنگامى كه به ربذه مى‏رفت على را ديد.و او به وى چنين فرمود:

«ابوذر تو براى خدا به خشم آمدى،پس اميد به كسى بند كه به خاطر او خشم گرفتى،اين مردم بر دنياى خود از تو ترسيدند و تو بر دين خويش از آنان ترسيدى.پس آن را كه به خاطرش از تو ترسيدند بديشان واگذار و با آنچه از آنان بر آن ترسيدى(دين)رو به گريز آر.بدانچه آنان را از آن بازداشتى چه بسيار نياز دارند و چه بى‏نيازى تو بدانچه از تو باز مى‏دارند .بزودى مى‏دانى فردا سود برنده كيست و آنكه بيشتر بر او حسد برند چه كسى است.» (2)

همچنين به دستور عثمان،عمار را چندان زدند كه از هوش رفت.او را به دوش گرفتند و به خانه ام سلمه زن پيغمبر بردند.عمار باقى روز را همچنان بيهوش بود و نماز ظهر و عصر او فوت شد. (3)

عثمان چنان در بخشش بيت‏المال به خويشاوندان و منع آن از مستحقان اسراف كرد كه گويى مال پدر اوست.على(ع)درباره او چنين مى‏گويد:

«خويشاوندانش با او ايستادند و بيت المال را خوردند و بر باد دادند.چون شتر كه مهار برد و گياه بهاران چرد.كار به دست و پايش پيچيد و پرخورى به خوارى و خوارى به نگونسارى كشيد .» (4)

در اين روزهاى پرگير و دار چند بار على(ع)ميان شورشيان و عثمان ميانجى بوده و رفت و آمد داشته است.يكبار مصريان با او گفتگو كردند،چون بازگشتند على نزد عثمان رفت و گفت :

«سخنى بگو تا مردم بشنوند و خدا و مردم گواه حق طلبى تو باشند،چرا كه مردم شهرها به زيان تو برخاسته‏اند،من بيم آن دارم سوارانى از كوفه و بصره برسند و تو بگويى على نزد آنان برو و اگر نروم گويى حق خويشاوندى را به جا نياوردى و مرا خوار داشتى.»عثمان به مسجد رفت خطبه‏اى خواند و از خدا آمرزش خواست و گفت:

ـ«من نخست كس هستم كه پند مى‏گيرم.بخدا توبه مى‏كنم و چون من كسى بايد توبه كند.چون از منبر فرود آيم بزرگان شما نزد من بيايند تا سخن آنان را بشنوم.به خدا اگر حق چنان اقتضا كند كه بنده‏اى شوم روش بنده را پيش مى‏گيرم.به خدا شما را خشنود مى‏سازم.»

اما چون به خانه رسيد و مروان و سعيد بن عاص و تنى چند از امويان را ديد،آنان گرد وى را گرفتند و او را بر آنچه گفت سرزنش كردند. (5)

اندك اندك كار بر عثمان دشوار گرديد.طبرى و به پيروى از او ابن اثير و به نقل از آنان مورخان ديگر كوشيده‏اند يكى از علت‏ها بلكه علت اساسى شورش و دشوار شدن كار را بر عثمان،ابن سبايا ابن سوداء بشناسانند.نوشته‏اند:«او يهودى بود كه در شهرهاى مهم اسلامى مى‏گرديد و مردم را برمى‏انگيخت و كوشيد پاره‏اى از عقيدت‏هاى يهودى را در شريعت اسلام درآورد .»

ابن سبا شخصيت افسانه‏اى باشد يا شخص حقيقى هنوز هم درباره او جاى نوشتن باقى است،اما بهيچوجه نمى‏توان شورش عليه عثمان را به او نسبت داد.اگر به حادثه‏هاى آن سال و سالهاى پيش بنگريم و آن را درست تحليل كنيم خواهيم ديد پيرامون عثمان را ابن سوداهاى فراوان گرفته بودند.كسانى كه نامه كردارشان سراسر سياه بود.آنان بر بيت المال كه از آن همه مسلمانان بود دست انداختند.كسانى چون سعيد پسر عاص،عبد الله پسر سعد بن ابى‏سرح،مروان،و مانند آنان اينان بودند كه مردم را عليه عثمان شوراندند و خود از يارى او دريغ كردند .

ابن اثير از گفته عمرو عاص نوشته است:«بخدا اگر شبانى را مى‏ديدم او را بر ضد عثمان مى‏انگيختم.»روزى كه در كاخ خود در فلسطين به سر مى‏برد و پسرانش محمد و عبد الله و سلامه پسر روح با او بودند سوارى را ديد از مدينه مى‏آيد.از او حال عثمان را پرسيد.گفت :«در محاصره به سر مى‏برد.»عمرو مثلى را گفت:كه معنى آن اين است:«كار از چاره گذشت.آنچه بايد به سرش آيد،آمد.»سپس سوارى ديگر رسيد و از او پرسيد،گفت:«عثمان كشته شد.»عمرو گفت :«مرا ابو عبد الله مى‏گويند وقتى كارى را پيش گيرم به آخر مى‏رسانم.» (6)

بر فرض با طبرى و همفكران او موافق شويم و بگوييم ابن سودا در مصر مردم را عليه عثمان برانگيخت،در عراق چسان؟آيا ابن سودا از اين سو به آن سو مى‏رفت و از خليفه بد مى‏گفت و مردم را با او دشمن مى‏كرد و كسى از كارگزاران عثمان او را باز نمى‏داشت؟مگر اينكه بگوييم كارگزاران عثمان هم با او موافق بودند و دست و زبان وى را آزاد مى‏گذاشتند.در اين صورت كشنده عثمان آن كارگزاران‏اند نه ابن سودا،آنانكه بر بيت المال دست انداختند و آن را خاص خود و كسان خود كردند.بهره سربازانى را كه در خط مقدم مى‏جنگيدند بدانها نرساندند.ياران مخصوص پيغمبر را كه خيرخواه بودند به خود را ندادند بلكه آنان را راندند .مردم تا توانستند تحمل كردند و چون شكيبايى از حد گذشت برخاستند.

توقع‏هاى اطرافيان عثمان بخصوص امويان،از يكسو وى را فرصت نمى‏داد در كار مردم چنانكه بايد بنگرد،و از سوى ديگر آنان از دست‏اندازى به مال مردم باز نمى‏ايستادند.آخرين بار عبد الله پسر عباس را نزد على فرستاد و از او خواست از مدينه برون شود و به ينبع رود .على(ع)در اين باره چنين مى‏فرمايد:

«پسر عباس!عثمان جز اين نمى‏خواهد كه من چون شترى آبكش باشم با دلوى بزرگ پيش آيم و پس روم به من فرستاد تا برون روم،سپس فرستاد تا بازگردم و اكنون فرستاده است تا بيرون شوم .» (7)

مردم چون از شكايت‏هاى خود طرفى نبستند در مدينه فراهم آمدند.نوشته‏اند عثمان روزى بر منبر رفت و گفت:«اى مردمى كه از گوشه و كنار در اين شهر فراهم آمده‏ايد،مردم مدينه مى‏دانند پيغمبر،شما را ملعون خوانده است.بياييد خطاهاى خود را به صواب از ميان ببريد.»در آن مجلس گفتگو در گرفت و يكى از قبيله ابوذر كه جهجاه بن سعيد نام داشت و در بيعت رضوان حاضر بود برجست و عصائى را كه عثمان در دست داشت از او گرفت و آن را بر زانوى عثمان خرد كرد.از اين روز شورشيان به عثمان سخت گرفتند.او را از نماز با مردم بازداشتند و مردى را كه پيشواى شورشيان مصر بود و او را غافقى مى‏گفتند به امامت گماردند سپس آب را از عثمان بازگرفتند. (8)

در سندهاى دست اول مى‏بينيم على(ع)تا آخرين لحظات از عثمان حمايت مى‏كرد.طبرى نوشته است در شب حادثه،عثمان كسى را نزد على(ع)فرستاد كه اينان آب را از ما بازداشته‏اند،اگر توانيد آبى به ما برسانيد اين پيغام را به طلحه و زبير و عايشه و نيز زنان پيغمبر فرستاد .

نخستين كسى كه به يارى او آمد على(ع)و ام حبيبه بود.على در تاريكى نزد شورشيان رفت و گفت:

«مردم آنچه مى‏كنيد نه به كار مؤمنان مى‏ماند و نه به كار كافران.آب و نان را از اين مرد باز مداريد!روميان و پارسيان اسير خود را نان و آب مى‏دهند.اين مرد با شما درنيفتاده است چگونه دربندان و كشتن او را حلال مى‏شماريد؟»

گفتند:«نمى‏گذاريم بخورد و بياشامد.»على عمامه خود را در خانه عثمان افكند به نشان آنكه آنچه خواستى كردم و بازگشت. (9)

جز على(ع)و ام حبيبه كه شورشيان بدو اهانت كردند كسى پاسخ عثمان را نداد.روشن است كه شورشيان از خواست خود باز نمى‏ايستادند و گوش به سخنان آشتى خواهانه نمى‏دادند.در آن گير و دار دسته‏اى از جوانان مهاجر كه عبد الله پسر عمر و عبد الله پسر زبير و حسن و حسين و محمد پسر طلحه در ميان آنان بودند،به خانه عثمان‏درآمدند و از شورشيان خواستند دست از ستيزه بدارند.اما هماندم خبرى دهان به دهان گشت كه سپاهيانى از عراق و شام به يارى عثمان مى‏آيند.در اينجا بود كه كار دشوار گرديد،شورشيان به جنبش آمدند و كار خود را كردند.

آيا در آن روزها بزرگانى از مردم مدينه در نهان شورشيان را تحريك نمى‏كردند؟آيا دست‏هايى پنهانى نبود كه مى‏خواست كار عثمان به نهايت برسد؟آيا كسانى ديده به خلافت ندوخته بودند و فرصت نمى‏بردند كه كار خليفه پايان يابد و خود به نوايى برسند؟در اسناد تاريخى به صراحت چيزى نمى‏بينم،اما از لابلاى آن چنانكه خواهيم نوشت معلوم مى‏شود ياران پيغمبر كه در مدينه بودند مى‏توانستند مردم را باز دارند،ليكن نه تنها پا در ميان ننهادند،سخنى هم نگفتند.عثمان را كشتند و خويشان او به جاى آنكه كشندگان وى را نكوهش كنند،بنى هاشم را عامل اين كار شناساندند.وليد پسر عقبه برادر مادرى عثمان در سوك او چنين سروده است :

ـ«پسران هاشم از جان ما چه مى‏خواهيد؟شمشير عثمان و ديگر ميراث او نزد شماست.پسران هاشم جنگ‏افزار خواهرزاده خود را برگردانيد آن را غارت مكنيد كه به شما روا نيست.پسران هاشم چگونه توانيم با شما نرم‏خو باشيم حالى كه زره و اسبهاى عثمان نزد على است.اگر كسى در سراسر زندگى آبى را كه نوشيد فراموش كند من عثمان و كشته شدن او را فراموش مى‏كنم.»

اين شعرها را مردى سروده كه از سوى عثمان حكومت كوفه را عهده‏دار بود.او در اين بيت‏ها نمى‏خواهد كشنده عثمان را بشناساند.او مى‏خواهد كينه فرزندان اميه را از فرزندان هاشم بگيرد.و گرنه بايستى نام كسانى را كه سبب اصلى كشته شدن عثمان بوده‏اند مى‏گفت.بايستى چون مروان حكم مى‏گفت:«آنكه عثمان را به كشتن داد طلحه بود.»


پى‏نوشتها:

1.الاصابة فى تمييز الصحابه،نيز ابوذر غفارى ترجمه نگارنده.

2.نهج البلاغه،خطبه .130

3.رجوع كنيد به كتاب انقلاب بزرگ ترجمه نگارنده،ص 177 به بعد.

4.نهج البلاغه،خطبه .3

5.الكامل،ج 3،ص .164

6.الكامل،ج 3،ص .163

7.نهج البلاغه،خطبه .240

8.الفتنة الكبرى،ص 212ـ .211

9.طبرى،ج 6،ص .3010