على از زبان على

دكتر سيد جعفر شهيدى

- ۵ -


بخش ۱۰

خلافت ابو بكر به درازا نكشيد.وى در جمادى الاخر سال 13 هجرى درگذشت و چنانكه نوشته‏اند در آخرين روز زندگى عمر را به جانشينى خود معين كرد على(ع)در اين باره فرمايد:

«شگفتا!كسى كه در زندگى مى‏خواست خلافت را وا گذارد،چون اجلش رسيد كوشيد تا آن را به عقد ديگرى درآرد.» (1)

ابوبكر هنگامى از جهان رفت كه سپاهيان مسلمان از سوى شرق به سرزمين ايران و از سوى شمال به متصرفات امپراتورى روم درآمده بودند.اين كشورگشائى در دوره عمر ادامه يافت و به دنبال گشودن سرزمين‏ها،مشكل‏ها پديد گرديد،چنانكه برخى سنت‏ها هم دگرگون شد.

بيشترين مردمى كه در آغاز ظهور اسلام،مسلمانى را پذيرفتند از مال دنيا نه تنها بهره‏اى نداشتند بلكه در تنگدستى به سر مى‏بردند،و تنى چند كه از اندك مكنتى برخوردار بودند نيم يا همه آن را در راه اسلام هزينه كردند.آنان با رسول خدا و يا به فرمان او با مشركان جنگيدند و به تعبير بهتر جهاد كردند.از جهاد خود تبليغ مسلمانى را مى‏خواستند و رضاى خدا را مى‏جستند.طبيعى است كه در ميان چنين مردمى ستيزه برسر مال يا منصب پيش نيايد .

پس از گشوده شدن مكه،مسلمانى در سرزمين عربستان پيش مى‏رفت و مردم بدان گردن مى‏نهادند اما همه به دل مسلمان نمى‏شدند.ميان مسلمان شدگان كسانى بودند كه جز پذيرفتن اسلام راهى نداشتند.قرآن از اينان چنين خبر مى‏دهند:

«و قالت الأعراب آمنا قل لم تؤمنوا و لكن قولوا أسلمنا.» (2)

چنانكه نوشته شد اگر ساليانى چند همچنان سايه رسول خدا بر سر اين مردم بود و بيست سال يا دهسال ديگر از تربيت وى برخوردار مى‏شدند،همه يا گروه بسيارى از آنان مسلمان راستين مى‏گشتند و بسيارى از مشكلات كه پس از رحلت پيغمبر حوزه مسلمانى را فرا گرفت پديد نمى‏آمد .اما چنين نشد.

از فتح مكه بيش از دو سال و اندى نگذشته بود كه پيغمبر به جوار پروردگار رفت و ماهى چند نگذشت كه سپاهيان اسلام به فتح سرزمين‏هاى غير عربى پرداختند.در دوران كوتاه خلافت ابوبكر سربازان و فرماندهان آنان در جبهه‏ها سرگرم بودند،بدين رو دگرگونى چشم‏گيرى در وضع اجتماعى مردم پديد نگرديد.اما در دوران خلافت عمر از يك سو سيل درآمد به خزانه دولت سرازير گرديد،و از سوى ديگر منصب حكومت شهرها و ايالت‏ها خواهان فراوان يافت و طبيعى است كه جمعى به فكر گردآورى مال و يا به دست آوردن جاه بيفتند.ديوان حقوق بگيران دولت نيز كه در آغاز كارى حساب شده و آسان مى‏نمود،مشكلى بزرگ پديد آورد.در اين دفتر پرداخت مقررى بيشتر مردم بر اساس سبقت در مسلمانى تعيين گرديد.نتيجه آنكه دسته‏اى،تنها به نام زودتر مسلمان شدن از بيت‏المال بيشتر از ديگران مى‏گرفتند. (3)

مى‏توان گفت در طول دوازده سال پس از رحلت پيغمبر(ص)اندك اندك گروهى از مسلمانان مدينه و مكه كه ستون اصلى اين دين به حساب مى‏آمدند،به دنيا بيشتر ازآخرت نگريستند.عدالت و تقوى(كه دو ركن اصلى در اسلام است)جاى خود را به دست‏اندازى به مال و رسيدن به جاه داد .از سوى ديگر مردمانى از نژاد غير عرب خود را در اختيار سران فاتح نهادند و سپاهيان اسلام با رسيدن به سرزمين آنان،دنياى تازه‏اى پيش روى خود ديدند.عربى كه ساده مى‏زيست،تجمل آنان را ديد و به زندگانى پر زرق و برق رو آورد و بدان خو گرفت.

عمر در ذو الحجه سال بيست و سوم از هجرت با خنجرى كه به پهلوى او زدند،در بستر افتاد و پس از چند روز درگذشت.پيش از مردن،شش تن از ياران پيغمبر،يعنى على،عثمان،زبير،سعد پسر ابو وقاص،عبد الرحمان پسر عوف و طلحه را كه در آن روز در مدينه نبود نامزد كرد تا به مشورت بپردازند و در مدت سه روز خليفه مسلمانان را تعيين كنند.

ابن اثير نوشته است:

«صهيب را گفت امامت نماز را در اين سه روز به عهده گير و اين شش تن را در خانه‏اى درآور تا به مشورت بنشينند.اگر پنج تن آنان طرفدار يك تن بودند و يكى نپذيرفت،او را بكش.و اگر چهار تن طرفدار يكى و دو تن مخالف بودند آن دو را گردن زن،و اگر سه تن با يك نفر بودند عبد الله(بن عمر)را داور قرار دهيد.اگر به حكم داور راضى شدند خوب و گرنه آن طرفى را كه عبد الرحمان بن عوف در آنست بپذيرند.و هر كس مخالف بود او را بكش.» (4)

در برخى روايت‏هاست كه صهيب را مأمور نماز خواندن كرد و ابو طلحه انصارى را بر هيأت مشاوران گمارد. (5) با چنين تركيبى از ياران رسول خدا و چنان سفارشى درباره پذيرفتن رأى آنان،از آغاز معلوم بوده است على به خلافت نخواهد رسيد،زيرا عبد الرحمن به خاطر خويشاوندى،طرف عثمان را رها نمى‏كرد.در پايان سه روز عبد الرحمان نزد على رفت و گفت:«اگر خليفه شوى به كتاب خدا و سنت رسول و سيرت دو خليفه پس از او رفتار خواهى كرد؟»على(ع)گفت:«اميدوارم در حد توان و علم خود رفتار كنم.»و چون از عثمان پرسيد گفت:«آرى.» (6)

عبد الرحمن با عثمان بيعت كرد و بدين ترتيب كار انتخاب خليفه پايان يافت.

نخستين خرده‏اى كه بر تركيب اين شورا مى‏توان گرفت اين است كه اگر خلافت پس از رسول خدا خاص على(ع)نيست و پيغمبر وى را در غدير خم به جانشينى خويش نگمارد و اگر انتخاب امام امت به عهده شورا است،چرا اعضاى اين شورا بايد همگى از مهاجران باشند؟چرا انصار نبايد در اين مجلس راه يابند؟اگر رسول خدا گفته باشد«الائمة من قريش»معنى آن اين است كه امام بايد از قريش باشد نه آنكه تنها قريش مى‏توانند امام را بگزينند.

دوم اينكه چرا تنها شش تن به مشورت نشينند؟مگر آن روز اصحاب حل و عقد تنها اين شش تن بودند؟سوم اينكه اگر يك تن يا دو تن مخالف بود چرا بايد گردن آنان را بزنند؟

چهارم اينكه اگر پس از سه روز نتوانستند كسى را بگزينند چرا همه را بكشند.اين همه سختگيرى و ترساندن اعضاى شورا براى چه بود؟و چرا بايد طرف عبد الرحمن پسر عوف قوى باشد؟اين چراهاست كه در طول 14 قرن بى‏پاسخ مانده يا پاسخى كه بدان داده‏اند قانع كننده نيست.بهتر است سخن على(ع)را در اين باره بخوانيم:

«چون زندگانى او به سر آمد گروهى را نامزد كرد و مرا در جمله آنان درآورد.خدا را.چه شورائى !من از نخستين چه كم داشتم كه مرا در پايه او نپنداشتند و در صف اينان گذاشتند؟ناچار با آنان انباز و با گفتگوشان دمساز گشتم.اما يكى از كينه راهى گزيد و ديگرى داماد خود را بهتر ديدو اين دوخت و آن بريد تا سومين به مقصود رسيد.» (7)

در اين كتاب نمى‏خواهم به داورى بنشينم و به خود اجازه نمى‏دهم در بحثى درآيم كه شايد بعض برادران مرا آزرده كند.اما تنها من نيستم كه به تحليل چنان داستان و آنچه در آن روزها رخ داد مى‏پردازم.چنين پرسش‏ها براى هر خواننده پيش خواهد آمد و تا آنجا كه ممكن است بايد منصفانه بدان پاسخ داد.

بخش ۱۱

چنانكه ديديم در آن شورى عثمان به خلافت مسلمانان گزيده شد.سالهاى عمر عثمان را هنگام مرگ او از هفتاد و نه تا نود سال نوشته‏اند.حتى اگر كمترين آن را بگيريم نشان مى‏دهد نيروى جسمانى او در سالهاى خلافت رو به كاهش بوده است،حاليكه گشودن مشكل‏هاى پيش آمده به نيروى جوان نياز داشت.اگر عثمان مشاوران آگاه و با انصافى مى‏گزيد،كهنسالى او مشكلى نبود اما چنانكه خواهيم ديد چنين نشد.

هنوز نخستين روز انتخاب وى به پايان نرسيده بود كه حادثه‏اى بزرگ پديد آمد.عبيد الله پسر عمر بر سر هرمزان و دختر ابولؤلؤ و جفينه كه مردى ترسا از مردم حيره بود رفت،و آنان را از پا درآورد.هرمزان مسلمان و آن دو تن در پناه اسلام بودند.جرمشان اين بود كه عبد الرحمان پسر ابو بكر گفته بود،ابولؤلؤ و هرمزان و جفينه را در گوشه‏اى ديده است كه با يكديگر سخن مى‏گفتند و خنجرى كه عمر بدان كشته شد در دست آنان بود.

عبيد الله را دستگير كردند و به زندان بردند.كسانى از ياران پيغمبر كه با فقه اسلام آشنا بودند گفتند:«عبيد الله بايد به جرم كشتن هرمزان كه مسلمان بوده قصاص شود.»على از جمله آنان بود.اما بعضى گفتند:«ديروز عمر كشته شد،امروز پسر او كشته شود؟»عثمان گفت :«من بر او ولايت دارم و ديه او را مى‏پردازم.»آنچه مسلم است اينكه عبيد الله پسر عمر قاتل بوده است و قصاص بر او واجب،چرا كه على چون به خلافت رسيد خواست او را كيفر دهد وى به شام نزد معاويه گريخت. (8)

مشكل ديگرى كه پديد آمد و اثر آن تا دهها سال يعنى تا سده سوم هجرى باقى ماند از نو زنده شدن همچشمى‏ها بود.دو تيره عرب‏هاى شمالى و جنوبى از صدها سال پيش يكديگر را تحقير مى‏كردند و با هم همچشمى‏ها داشتند،بلكه دشمن بودند.با پيمان برادرى كه پيغمبر در مدينه ميان آنان بست آن كينه‏توزى به ظاهر از ميان رفت.اما چنانكه نوشته شد در سقيفه اثر آن پديدار گشت.جنوبيان گفتند از شما اميرى و از ما اميرى و شماليان كه قريش از آنان هستند پيش افتادند.

عمر در دوره خلافت خود كوشيد تا موازنه ميان اين دو دسته و قبيله‏هاى قريش را نگاهدارد،اگر يكى از مضريان را به حكومت شهرى مى‏فرستاد براى شهرى ديگر حاكمى از يمانيان مى‏گزيد .اما عثمان،هنوز يك سال از خلافتش نگذشته بود،عاملان عمر را از كار بركنار كرد.سعد پسر وقاص را از كوفه برداشت و وليد پسر عقبه را كه به پيغمبر دروغ گفت و آيه نبأ درباره او نازل گرديد به جاى او فرستاد و چون فساد كار او بر همگان گران بود،سعيد پسر عاص را به حكومت نصب نمود.سعد بن عبد الله بن ابى سرح را كه پس از مسلمانى كافر شد و پس از فتح مكه دگربار مسلمانى گرفت ولايت مصر داد.

طه حسين در كتابى كه به نام الفتنة الكبرى نوشته و نويسنده چهل سال پيش آن را به فارسى درآورده و انقلاب بزرگ ناميده است،كوشيده است تا كارهايى را كه به وليد نسبت داده‏اند افسانه به حساب بياورد.

از جمله مى‏گويد:

«اگر وليد در جماعت بر ركعت‏هاى نماز افزوده بود،مسلمانان كوفه كه اصحاب پيغمبر و قراء و صالحان در ميان آنان بودند متابعت نمى‏كردند.»بايد گفت اصحاب پيغمبر و قراء نيز در اين سالها با زمان پيغمبر فاصله‏اى بسيار گرفته بودند،و بيشتر به فكر آسايش خود بودند تا اجراى حكم دين.آنجا كه قدرت به كار افتد بيشتر زبانها خاموش مى‏شود.تنها وليد نبود كه چنان كارى كرد.تنى چند را در سالهاى بعد مى‏بينيم،براى دنيا،با كردار و گفتار،حاكم خود را خشنود و خدا را به خشم آورده‏اند.

گروهى از اين صالحان و قاريان هنوز زنده بودند و ديدند معاويه بر خلاف فرموده رسول(الولد للفراش)زياد را برادر خود و فرزند ابوسفيان خواند،و اين قاريان و صالحان دم بر نياوردند و اگر يك دو تن خرده گرفتند پاى آن نايستادند.دگرگونى‏هايى از اين دست يا شديدتر در عهد عثمان و معاويه بسيار پديد گرديد.

«مردم دين را تا آنجا مى‏خواهند كه كار دنياى خود را با آن درست كنند و چون پاى آزمايش به ميان آيد دينداران اندك خواهند بود.» (9)

عثمان ابو موسى اشعرى را كه از يمانيان بود و عمر او را بر بصره حاكم ساخت،چندى نگاه داشت.ليكن قريش و مضريان متوجه شدند سررشته سه ولايت بزرگ را در دست دارند،كوفه در دست وليد،شام در دست معاويه،مصر در دست عمرو پسر عاص است.اما بصره در دست آنان نيست و ابوموسى حكومت آن شهر را عهده‏دار است.و او نه مضرى است نه قريشى بلكه يمانى است.نوشته‏اند مردى مضرى از بنى‏اميه نزد عثمان رفت و گفت:«مگر كودكى ميان شما نيست تا او را حكومت كوفه بدهيد؟اين پير تا كى مى‏خواهد در اين شهر حاكم باشد؟»

عثمان در بذل و بخشش‏ها كار را به اسراف رساند.نوشته‏اند مال فراوانى از بيت المال به يكى از خويشاوندان خود بخشيد.اما مسئول بيت المال كه اين مبلغ را بسيار مى‏دانست نپرداخت .عثمان بر او سخت گرفت ولى او نپذيرفت.عثمان بدو گفت:

ـ«به حسابت خواهم رسيد.اين فضولى‏ها به تو نرسيده،تو خزانه‏دار ما هستى.»وى‏گفت:«خزانه‏دار تو يكى از خادمان تو است من خزانه‏دار مسلمانانم.»آنگاه كليدهاى بيت المال را آورد و بر منبر پيغمبر آويخت و به خانه شد. (10)

اندك اندك كار دشوارتر گرديد.نه پيرامونيان عثمان اندازه نگاه مى‏داشتند،و نه او از رفتار آنان آگاه بود.چند تن از اصحاب رسول خدا به يكديگر نامه نوشتند به مدينه بياييد كه جهاد اينجاست.سپس به بدگويى از عثمان پرداختند كه كار از دست جمع صحابه بيرون رفته و به دست اين چند تن افتاده است:زيد پسر ثابت،ابو اسيد ساعدى،كعب پسر مالك و حسان پسر ثابت.مردم فراهم آمدند و از على خواستند با عثمان گفتگو كند.على نزد عثمان رفت و گفت :

«مردم پشت سر من‏اند و مرا ميان تو و خودشان ميانجى كرده‏اند.به خدا نمى‏دانم به تو چه بگويم.چيزى نمى‏دانم كه تو آن را ندانى.تو را به چيزى راه نمى‏نمايم كه آن را نشناسى .تو مى‏دانى آنچه ما مى‏دانيم.ما بر تو به چيزى سبقت نجسته‏ايم تا تو را از آن آگاه كنيم .جدا از تو چيزى نشنيده‏ايم تا خبر آن را به تو برسانيم.ديدى چنانكه ما ديديم.شنيدى چنانكه ما شنيديم.با رسول خدا بودى چنانكه ما بوديم.پسر ابو قحافه،و پسر خطاب در كار حق از تو سزاوارتر نبودند.تو از آنان به رسول خدا نزديك‏ترى كه خويشاوند پيامبرى.داماد او شدى و آنان نشدند.

خدا را!خدا را!خويش را بپاى،به خدا تو كور نيستى تا بينايت كنند،نادان نيستى تا تعليمت دهند.راهها هويداست،و نشانه‏هاى دين برپاست.بدان كه فاضلترين بندگان خدا نزد او امامى است دادگر،هدايت شده راهبر،كه سنت شناخته را برپا دارد و بدعتى را كه ناشناخته است بميراند .سنت‏ها روشن است و نشانه‏هايش هويداست و بدعتها آشكار است و نشانه‏هاى برپاست.و بدترين مردم نزد خدا امامى است ستمگر،خود گمراه و موجب گمراهى ديگر كه سنت پذيرفته را بميراند و بدعت واگذارده را زنده گرداند.و من از رسول خدا شنيدم كه گفت:روز رستاخيز امام ستمگر را بياورند و او را نه يارى بود،نه كسى كه از سوى او پوزش خواهد پس او را در دوزخ افكنند و در آن چنان گردد كه سنگ آسيا گردد.سپس او را در ته دوزخ استوار بندند.

من تو را سوگند مى‏دهم امام كشته شده اين امت نباشى!چه گفته مى‏شد كه در اين امت امامى كشته گردد،و با كشته شدن او در كشت و كشتار تا روز رستاخيز باز شود و كارهاى امت بدانها مشتبه بماند و فتنه ميان آنان بپراكند،چنانكه حق را از باطل نشناسند و در آن فتنه با يكديگر بستيزند و درهم آميزند.

براى مروان همچون چارپايى به غارت گرفته مباش،كه تو را به هر جا خواست براند،آن هم پس از ساليانى كه بر تو رفته،و عمرى كه از تو گذشته.»

عثمان گفت:«با مردم سخن گوى تا مرا مهلت دهند تا از عهده ستمى كه بر آنان رفته برآيم .»

«آنچه در مدينه است مهلت نخواهد و مهلت بيرون مدينه،چندانكه فرمان تو بدانجا رسد.» (11)

ـ«مردم آنچه تو گفتى مى‏گويند،اما اگر تو جاى من بودى سرزنشت نمى‏كردم،و بر تو عيب نمى‏گرفتم و اگر با خويشاوندت پيوندى داشتى يا بار هزينه را از دوش تنگدستى بر مى‏داشتى يا بى‏خانمانى را در پناه جايى مى‏گماشتى بر تو خرده نمى‏گرفتم.تو را به خدا مى‏دانى عمر،مغيره پسر شعبه را حكومت داد؟»

«آرى»

ـ«پس چرا بر من كه پسر عامر را به خاطر خويشاوندى و نزديكى به حكومت گماشته‏ام اعتراض مى‏كنى؟»

«اگر عمر كسى را به حكومت مى‏گمارد و از او شكايتى مى‏شد،سخت به گوش آن حاكم مى‏زد.و بدترين كيفرش مى‏كرد و تو چنين نمى‏كنى ناتوان‏شده‏اى و بازيچه دست خويشاوندان.»

ـ«آنان خويشاوندان تو هم هستند.»

«بله،من با آنان پيوند نزديك دارم ولى ديگران براى تصدى كار از آنان سزاوارترند.»

ـ«مى‏دانى عمر معاويه را حكومت داد؟من نيز او را حكومت دادم.»

«تو را به خدا مى‏دانى معاويه از يرفا غلام عمر بيشتر مى‏ترسيد تا يرفا از عمر؟»

ـ«بله!»

«اكنون معاويه بدون رخصت تو هر چه مى‏خواهد مى‏كند و مى‏گويد دستور عثمان است،و تو مى‏دانى و بر او اعتراض نمى‏كنى!»

على پس از اين نصيحت‏ها از نزد عثمان بيرون رفت و عثمان در پى او به مسجد شد،بر منبر نشست و گفت:

«هر چيز را آفتى به دنبال است و هر كارى را در پى وبال.وبال اين امت و تباهى اين نعمت عيبگويانند و طعنه زنندگان.آنچه دوست دارند به شما مى‏نمايانند و آنچه ناخوش مى‏دارند از شما مى‏پوشانند.مى‏گويند و مى‏گويند.شما بدانچه پسر خطاب كرد و از او پذيرفتيد،عيب مى‏گرفتيد اما او پايمالتان كرد و با دستتان كوفت و با زبان مقهورتان ساخت تا خواه و ناخواه گردن نهاديد.من با شما با نرمى رفتار كردم و خود را رام شما ساختم و دست و زبانم را از شما بازداشتم.شما بر من گستاخ شديد بخدا ما از شما نيرومندترين و ياران ما فراوان‏تر و بيشتر.اگر آنان را بخوانم نزد من مى‏آيند.زبان‏هاتان را در كام فرو بريد و بر واليان خود عيب مگيريد،من آن را كه اگر با شما سخن مى‏گفت مى‏پذيرفتيد(سختگيرى و خشونت)از شما بازداشتم.چه حقى داشته‏ايد كه بدان نرسيده‏ايد؟بخدا من در اين‏باره كوتاهى نكردم.»

مروان برخاست و گفت:«اگر مى‏خواهيد شمشير را ميانمان به داورى بگماريم.»

عثمان گفت:«خاموش باش مرا با يارانم بگذار!چه جاى اين سخنان است.به تونگفتم سخن مگو !»مروان خاموش شد و عثمان به خانه رفت. (12) اما گفته‏هاى او مردم را بيشتر برانگيخت.


پى‏نوشتها:

1.خطبه .3

2.حجرات: .14

3.براى اطلاع بيشتر رجوع شود به تاريخ تحليلى،ص 126ـ130،و رجوع شود به پس از پنجاه سال،ص .49

4.كامل،ج 3،ص 67،طبرى،ج 5،ص 80ـ .2779

5.طبرى،ج 5،ص .2724

6.طبرى،ج 5،ص .2786

7.نهج البلاغه،خطبه .3

8.تاريخ ابن اثير،ج 3،ص .76

9.حسين بن على(ع).

10.انقلاب بزرگ،ص .98

11.خطبه 164،كامل،ج 3،ص 151،طبرى،ج 6،ص .2937

12.طبرى،ج 6،ص 2940ـ2939،كامل،ج 3،ص 153ـ .152