على(عليه السلام) و پايان تاريخ
آخرين امام در نگاه اولين امام

سيد عبدالمجيد فلسفيان

- ۴ -


چرا خاتميت و انقطاع وحى؟

انقطاع وحى از يك طرف; و اضطرار انسان به وحى و مستغنى نبودن او از آن، از طرف ديگر; و حكيم بودن خداوند و رها نكردن انسان و پاسخگوئى به نيازهاى او، اين را مى طلبد كه در پى جواب ديگرى بود; تا بتوان از مجموعه سه گانه به يك جمع بندى روشنى رسيد و دچار تناقض نشد.

به طور خلاصه بايد گفت: انقطاع وحى در كمال وحى و پايدارى و كامل شدن آن است، و خاتميت نيز ختم نبوت است نه ختم حجيّت، و اين كلام از زبان خود وحى گرفته شده كه قرآن خود اكمال وحى را اعلام مى دارد و تداوم حجّت را بيان مى كند.

وحى در اين مرحله از حيات بشرى به اكمال مى رسد و همه نيازهاى او را پاسخ مى گويد و براى دسترسى بشر به آن، مكتوب مى شود و بر خلاف سير وحى در ادوار گذشته كه دچار تحريف مى شد، از تحريف مصون مى ماند و صاحب وحى صيانت و حفظ آن را تضمين مى كند:

(انّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَاِنّا لَهُ لَحافِظُونَ)([1])

«بى ترديد، ما اين قرآن را به تدريج نازل كرده ايم، و قطعاً نگهبان آن خواهيم بود».

تأكيدهاى فراوان اين آيه كوتاه تصريح بر اين نكته است كه وحى از دستبرد تحريف مصون خواهد ماند; و همين قرآن موجود ـ كه وحى مكتوب است ـ پايدار و استوار، بدون هيچ زياده و نقصان مى ماند. سخن تفصيلى از آيه و از كيفيت نگهدارى خداوند از وحى، در بحث هاى تحريف ناپذيرى قرآن، آمده است كه مى توان مراجعه كرد.

اكمال دين و بقاء آن، انقطاع وحى را به دنبال دارد، ولى تداوم حجج الهى و استمرار آنها در شكل ديگرى غير از نبوت، همراه اتمام دين انقطاعى ندارد.

قرآن به دو حقيقت تصريح مى نمايد، و به طور روشن توسط خاتم النبيين بر بلنداى تاريخ با حضور يكصد و بيست هزار نفر اعلان مى دارد:

(...اَلْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ، اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَاَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي وَرَضيتُ لَكُمُ الاِْسْلامَ ديناً)

اين خطاب بخش ميانى آيه سوم سوره مائده مى باشد كه شايسته و سزاوار است از زواياى گوناگون به آن پرداخته شود; ارتباط اين فقره از آيه با صدر و ذيل آن پرسشى است براى همه كسانى كه با آن مواجه مى شوند و در آن تأمل مى كنند و ابهام ارتباط، آن چنان است كه حتى مانند علامه طباطبائى در تفسير الميزان بفرمايد: قرار گرفتن آيه در اين جايگاه برخاسته از عمل پيامبر يا عمل مؤمنين بعد از پيامبر است.

و چنانچه احتمال دوم را بپذيريم و بگوئيم مسلمانان بعد از رسول، آيه را در اين جايگاه قرار داده اند، به شيوه خفيفى راه تحريف پذيرى قرآن را، گشوده ايم. اگر مسلمين اين چنين در حوزه قرآن و جابجائى آيات دخالت داشته باشند چه تضمينى بر عدم دخالت آنها در حوزه هاى ديگر قرآن هست، و شايد مرحوم علامه آن را تنها به عنوان يك احتمال مطرح كرده است.

بررسى زواياى ديگر آيه طرح پرسش هاى كليدى را مى طلبد كه عبارتند از:

1 ـ «اليوم» چه روزى است يا روز خاصى مدّ نظر نيست و به معناى در اين روزگار مى باشد؟

2 ـ در اين روز چه تحولى و حادثه اى واقع شده كه كفّار از دين مأيوس و نااميد شده اند؟

3 ـ آنچه باعث اكمال دين در اين روز شده است، چيست؟

4 ـ آنچه موجب اتمام نعمت مى شود، كدام است؟

5 ـ نسبت اكمال با اتمام چيست؟ آيا هم معنا هستند، يا هركدام معناى ويژه اى را بيان مى كند؟

سوره مائده با اين خطاب آغاز مى شود:

(يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنوُا اَوْفُوا بِالْعُقوُدِ...)

و بر محوريت همين آغاز، سوره ادامه و پايان مى يابد. در اين سوره از عهدها و ميثاق هايى كه انسان ها با خداوند بسته وپيمان هايى كه در روابط فيمابين امضاء مى كنند، گفتگو مى شود; و در برابر همه اين عهدها از مؤمنان ـ يعنى كسانى كه از عشق و گرايش به حق سرشار هستند ـ وفا و ثبات و پايدارى خواسته مى شود تا حدود را پاس دارند و به فسق و خروج از عهدهاى پذيرفته شده، دچار نشوند. و جهت تشويق و عبرت اهل ايمان نمونه هايى از پيمان شكنى هاى اهل كتاب ذكر مى شود.

در اين سوره، بعد از بيان وفاى به عهد، و به حدود و احكام پاى بند بودن، و به خوبى و اطاعت روى آوردن، و حرمت حج را نگه داشتن، و دچار فسق و خروج از حق نشدن، و بعد از بيان احكام حرام و حلال بودن گوشت حيوانات، اكمال دين در آيه مذكور ذكر مى شود.

در سه آيه ابتداى سوره روابط انسان ها با خداوند و با خود و با حيوان ها ذكر مى شود و بعد از بيان اين روابط و حدود و حكم هر كدام، اكمال دين و اتمام نعمت و رضايت به اسلام اعلان مى گردد و در خاتمه آيه، تفريع مى شود كه خروج از حوزه دين بعد از اكمال و اتمام جائز نيست، و روابط فيما بين بر اين اساس تنظيم مى گردد، مگر در شرايط خاصى كه اضطرارى دست دهد و بناى بر اِثم و كُندى و سستى در روابط نباشد كه شكستن پيمان يا خروج از حد جائز مى شود و با اعلان رضايت حق به اسلام، دين اسلام تنها روش مقبول است كه بايد بر مبناى آن روابط به پا شود و به كسى اجازه خروج از اين حدود مقرّر داده نمى شود، مگر در موارد نادر و اضطرارى كه اين گونه انعطاف پذيرى دين و كمال يافتن و تماميت آن، برخاسته از بخشش و رحمت خداوند مى باشد. و بدين سان آيه ها به هم پيوند مى خورد.

مجموع اين آيه ها نشان مى دهد كه دين آمده تا به روابط انسان با خداوند و خودى و بيگانه و با ساير موجودات معنا بخشد و اين روابط را نظام مند كند و از انسان در برابر اين دين عهد و پيمان بگيرد.

اين تعهد و امضاء، اين عهدنامه و مهر زدن بر آن، علامت كامل شدن آن است كه انسان آنچه را در روابطش به آن نياز دارد بيان شده، و گفته شده است و وحى با نزول تدريجى در طول سال هاى پياپى براى اين هدف، امروز به كمال مى رسد و تكامل مى يابد، و اين نزول تدريجى و شروع از مراحل ابتدايى و نقصان ورسيدن به مراحل نهايى و كمال، به انقطاع وحى مى انجامد ـ كه كمال يعنى كامل شدن اجزاء يك مجموعه با توجه به هدفى كه از آن انتظار مى رود ـ واگر دين صراط و راه آدمى است، و روش و مسلك او و مايه برپايى و قيام انسان است و در يك كلمه پاسخ به نيازهاى انسان در روابط جمعى و فردى او است امروز اين نتيجه حاصل شده، و نيازى نيست كه بدون پاسخ مانده باشد، پس دين به كمال رسيده است.

اين نعمت كه به حق منتسب و از او است نيازمند متممى مى باشد كه آن را به بهره مندى و باردهى برساند، و آن را در حيات جمعى و فردى انسان اجرا نمايد، و به نطق و پاسخ گويى وا دارد. كه تكامل يك چيز با تماميت آن متفاوت است، و شىء كامل اگر در هدفى كه براى آن ساخته شده به كار گرفته نشود عقيم و ابتر مى ماند.

ماشينى كه كامل و بدون نقص است، نياز به راننده اى دارد كه آن را به مقصد هدايت كند و اين تماميت آن است، كه اتمام نعمت دين نيز به اين است كه متممى پيدا كند و چيزى به او اضافه شود و پيوند بخورد كه آن را آماده بهره دهى نمايد، و همين نيز بيان نسبت اكمال و اتمام است كه اكمال يعنى اضافه شدن آخرين جزء به مجموعه اجزاء و گذر از نقصان، و اتمام پيوند اين مجموعه كامل با عنصر ديگرى كه آن را به نتيجه و بهره مندى برساند و آن را از عقيم بودن و ابتر ماندن برهاند ([2]) .

سؤال اساسى اين است كه آن عنصر تمام كننده چيست؟ كه اين نعمت كامل دين را تمام مى كند. اين چه چيزى است كه خداوند در همين سوره از رسول مى خواهد كه اگر آن را اعلان و ابلاغ ننمايى، رسالتت را ـ كه بيست و سه سال براى آن زحمت كشيده اى ـ بجا نياورده اى; و اين متمم چيست؟ كه رسول خوف ابلاغ آن را دارد تا آنجا كه خداوند به او تضمين مى دهد.

(يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبّكَ وَإنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ إِنَّ اللّهَ لاَيَهْدِي الْقَوْمَ الْكَفِرِينَ)([3])

«اى پيامبر! آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ كن; واگر نكنى پيامش را نرسانده اى. وخدا تو را از گزندِ مردم نگاه مى دارد، آرى، خدا گروه كافران را هدايت نمى كند».

گويا با عدم ابلاغ و بيان نكردن آنچه كه از رسول خواسته شده، رسول وظيفه رسالت را انجام نداده است و آنچه تا امروز گفته و ابلاغ كرده، بر باد خواهد رفت وبه بار نخواهد نشست و ابتر مى گردد.

بنابر اين، امروز روزى است كه رسول آنچه را به او ابلاغ شده اعلان مى دارد، و اظهار مى كند، و او را خوفى از ديگران نيست، هرچند آنچه بايد بگويد موجب تهديد او از ناحيه مردمى كه به دنبال پوشيدن حقّ و مخفى كردن آن هستند، مى گردد.

آنچه بايد رسول اظهار كند تا با اكمال دين، دين متولد شود و حياتش را ادامه دهد و همه انسان ها را سيراب كند، آن چيز در اين روز، به عنوان اتمام دين چيزى جز اعلام و نصب حجج بعد از خود نيست تا اين حجت ها يكى پس از ديگرى با ولايت بر انسان ها و صيانت از دين كامل، امام و جلودار انسان هاى سالك و راهبر آدمهاى راهرو باشند; و اين حقيقتى است كه تاريخ در جلوه هاى مختلف آن را ضبط نموده است كه مراجعه به كتاب «الغدير» علامه امينى(رحمه الله) تو را با همه اين جلوه ها آشنا مى كند و قطعيت آن را به اثبات مى رساند.

همين اعلان حجت ها به عنوان متمم نعمت دين، كفّار را مأيوس مى كند كه با وجود اين حجج، هرگز دين را نمى توان پوشاند و آن را تحريف كرد، هرچند آنها به تهديد و ارعاب و خشونت و قتل اقدام مى كنند و كمر به قتل اين حجت ها مى بندند. تاريخ شاهد صدقى بر اين است كه حجت ها يكى پس از ديگرى شهيد مى شوند; اما هرگز نابود نمى گردند و دين را رها نمى كنند.

اين آيه آن چيزى است كه فلسفه خاتميت را گوشزد مى كند كه خاتميت كمال دين است و اضطرار انسان به وحى تداوم حجت را به دنبال دارد.

اين حقيقت از زبان رسول به گونه اى متواتر نقل شده كه حضرت فرمودند:

«انّى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى ما ان تمسكتم بهما لن تضلّوا ابدا و انهما لن يفترقا حتى يردا علىّ الحوض».

در اين كلام نورانىِ رسول، آنچه براى هدايت انسان ها در دوره بعد از خاتميت لازم مى باشد، اعلان گرديده است كه رسول در ميان مردم دو چيز را بجا مى گذارد و آن دو، دو ثقل و دو پايه هدايتند. كتاب الله كه همان وحى مكتوب است و عترت كه همان حجت هاى بعد از رسول هستند. اين دو مانع ضلالت و گم شدن انسان ها هستند، و ويژگى دوم آنها اين است كه هرگز از هم جدا نمى شوند و يكى متمم ديگرى است. اين دو تا پايان حيات بشر در اين كره خاكى باقى و پايدار هستند.

«حسبنا كتاب الله» شعار انحرافى بود كه مى خواست اين دو را از هم جدا نمايد، و مردم را از رجوع به اهل بيت(عليهم السلام)، باز دارد و آنان را خانه نشين كند تا خود و دار ودسته اش بر مسند حكومت بنشينند.

ابن عاشور صاحب تفسير «التحرير و التنوير» از اهل سنت، اين كلام را از خليفه دوم نقل مى كند و مى گويد: در هنگام اختلاف اصحاب در شأن نگارش پيامبر در بستر بيمارى، عمر اين شعار را داد تا اعلام نمايد كه كتاب خداوند ما را كفايت مى كند، چون جامع اصول احكام مى باشد ([4]) . اين سخن و توجيه، مخالف قرآن است، زيرا به شهادت خود قرآن، كتاب به تنهائى مانع كفر و ضلالت آدمى نخواهد بود، بلكه در كنار كتاب نياز به رسول مى باشد:

(وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَاَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللهِ وَفيكُمْ رَسُولُهُ وَمَنْ يَعْتَصِمْ بِاللّهِ فَقَدْ هُدِىَ إِلى صِراط مُسْتَقيم)([5])

«وچگونه كفر مىورزيد، با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود وپيامبر او ميان شماست؟ وهركس به خدا تمسّك جويد، قطعاً به راه راست هدايت شده است».

پس دو عامل مانع كفر است: يكى تلاوت آيات و ديگرى وجود رسول; و همين آيه شاهد صدقى بر جانشينى رسول و وجود حجت بعد از رسول مى باشد. زيرا اين دو با هم ـ نه به تنهايى ـ مانع گم شدن آدمىو عامل هدايت او هستند.

خلاصه: انسان همچنان نيازمند وحى است و انقطاع وحى، اكمال دين است; و امامت و ولايت ادامه نبوت است، و دو ثقل «كتاب و عترت» دو دستگيره اعتصام به الوهيّت هستند.

ويژگى هاى حجّت هاى بعد از رسول(صلى الله عليه وآله وسلم)

بعد از اثبات تداوم رسالت، و نياز انسان امروز مانند انسان ديروز به وحى و حتميّت حجّت بعد از خاتميت، اكنون اين پرسش مطرح مى شود كه اين حجج چه كسانى هستند؟ از چه ايل و تبارى مى باشند؟ چه ويژگى ها و صفاتى دارند؟ و چه مسئوليت هايى را دارا هستند؟ و وظيفه و مسئوليت توده ها در برابر آنها چيست؟

پاسخ آنها را در نهج البلاغه پى مى گيريم و اشاره اجمالى به بيان قرآن از آنها داريم.

قرآن كريم از اين اولياء و حجت هاى بعد از رسول سخن ها دارد و كرائم و مدايح او در وصف اينها است. در نگاه قرآن حجت هاى بعد از رسول اين ويژگى ها را دارند:

1 ـ از عصمت برخوردار و از رجس و پليدى بيزار و از هر تعلقى آزاد هستند ([6]) .

2 ـ نفس رسول هستند و با رسول دو گانگى ندارند ([7]) .

3 ـ بعد از خدا و رسول از ولايت بر مردم برخوردارند و اولو الامر هستند و اطاعت آنها را خداوند واجب كرده است. ([8])

4 ـ وارثان كتاب و برگزيدگان رب الارباب هستند ([9]) .

5 ـ اجر رسالت رسول هستند و رسول در برابر انقلاب عظيمش، از مردم مودت آنها را خواسته است ([10]) .

6 ـ صاحبان علوم رسول هستند و سينه هاى آنها منزل قرآن است ([11]) .

7 ـ زبان صادق ابراهيم و احياگران راه او هستند ([12]) .

8 ـ آنها سبيل و صراط به سوى حق هستند ([13]) .

البته بحث از حجج بعد از رسول در قرآن، خود موضوع مستقلى است كه هرچند ديگران به آن پرداخته اند و زوايايى از اين حقيقت را نشان داده اند، ولى به بحث فراگيرترى نيازمند است و نگاه و فرصت ديگرى را مى طلبد.

معرفى اين حجت ها در نهج البلاغه يكى از محورى ترين مباحث اين كتاب است. حضرت على(عليه السلام) بر خود لازم مى داند كه به نسبت انكار جامعه بعد از رسول، به اثبات و معرفى آنها بپردازد، و اجازه ندهد تداوم نبوت و مسير مستقيم اسلام به انحراف كشيده شود، و قرآن و وحىِ مكتوب بدون ترجمان بماند.

آنچه آن حضرت به بيان آن پرداخته، خود گزارش گسترده اى را مى طلبد كه در اين نوشتار به گوشه اى از آن اشاره مى رود.

ويژگى هاى اهل بيت(عليهم السلام) در دومين خطبه

اين خطبه در كوتاه ترين جمله ها رساترين كلامى است كه به نياز بشرى كه به مرحله انسانيت و بلوغ رسيده و از مرز حيوانيت و محدوديت عبور كرده، پاسخ مى دهد. و گزافه نيست اگر بگوييم تنها همين يك خطبه از على(عليه السلام) در معرفى و شناخت حجت هاى بعد از خاتم النبيين(صلى الله عليه وآله وسلم)، ما را از هر سخن ديگرى بى نياز مى كند.

شراره سخن با حمد مستمر آن حضرت آغاز مى شود. حمدى كه علامت خروج انسان از عالم حس و شهود و پيوند او به عالم غيب است. ستايشى كه انسان را از بى حاصل بودن و عقيم ماندن نعمت ها و سرمايه هايش به اتمام و بهره دهى آنها مى رساند. ستايشى كه او را از هر تعلقى آزاد و رها مى كند و به عبوديت و تسليم فرا مى خواند و او را از هر عصيانى و سقوطى در ورطه هلاكت نگه مى دارد. چرا كه تنها او غنى است و در سايه عنايت و كفايت او، انسان فقر وجوديش را غنا مى بخشد، و غير از او همه محدودند و محتاج; واگر با او پيوند خوردى و او تو را هدايت كرد، هرگز خود را گم نمى كنى و اسير راهزنى چون دنيا و شيطان نمى گردى، و اگر به او پشت كردى و در ظلمت فرو رفتى، هرگز پناهگاهى و تكيه گاهى نخواهى يافت، و چون به او روى آوردى و در كنف حمايت او قرار گرفتى و او تو را كفايت كرد احساس فقر و نياز از تو رخت برمى بندد.

اين ها حقايقى است كه حضرتش در اين چند جمله كوتاه بيان كرده است:

«احمده استتماماً لنعمته و استسلاماً لعزّته و استعصاماً من معصيته، و استعينه فاقة الى كفايته، انّه لا يضلّ من هداه و لا يئل من عاداه و لا يفتقر من كفاه».

«او را سپاس مى گويم وخواستار فزونى نعمت او هستم وبر آستان عزّتش سر تسليم نهاده ام وخواهم كه مرا از گناه در امان نگه دارد. از او يارى مى جويم كه نيازمند آنم كه نيازم برآورد. هركسى را كه او راه بنمايد، گمراه نگردد وهركس را كه با او دشمنى ورزد، كس پناه ندهد، وهركس را كه تعهد وكفايت كند، بى چيز نشود».

على(عليه السلام) بعد از بيان حقيقت حمد و پيامدهاى آن، وپس از ذكر غنا وبى نيازى ربّ و محدوديّت عبد، بر اين نتيجه تأكيد مى كند كه حمد وستايش خدا در ترازوى عقل و سنجش، وزين ترين چيز است و با ارزش ترين و زيادترين چيزى كه انسان در پى ذخيره آن است كه آدمى سرمايه وجوديش را به چه كسى ببخشد و در كدام بازار اين كالا را به فروش برساند تا دچار خسران و سوختن سرمايه اش نشود.

انسان به هر كس غير خدا روى بياورد به دنيا، خلق، نفس و به شيطان، بازنده است و خاسر، چرا كه هر كس غير او، در عوض آنچه از تو گرفته يا كمتر از آن را مى دهد و يا آن را مى بلعد; زيرا غير از او همه فقيرند و نيازمند و محدود، وتنها او صمد است و نامحدود و مى بخشد و نمى گيرد.

«فانّه ارجح ما وزن و افضل ما خُزن».

«كه حمد وسپاس وستايش او از هرچه به سنجش آيد، افزون است واز هرچه اندوختنى است برتر».

اميرالمؤمنين(عليه السلام) پس از حمد ـ كه علامت شكر انسانى است كه به حكمت و معرفت رسيده، و خود را شناخته است و در پى اين شناخت چهار ديوارى دنياى محدود را فرو ريخته، و به غيب رو آورده است ـ مرحله ديگرى را آغاز مى كند و آن شهادت و اقرار به آنچه كه يافته وآن اين كه او تنها معبود است كه با ويژگى غنا و عزّت نمى توان براى او شريكى قرار داد كه با فرض شريك، او محدود مى شود و با محدود شدن مفتقر و نيازمند.

«و اشهد ان لا اله الاّ الله وحده لا شريك له».

شهادت بر الوهيت، وحدانيت و نفى شريك، شهادتى است مستمر كه تنها لق لقه زبان نيست، بلكه شهودى است بعد از همه بن بست ها، و بعد از همه تجربه ها; شهادتى برخاسته از پاكى و خلوص از هر شك و ريبى كه بر اخلاص آن پيمان بسته شده است، تا دستگيره اى براى چنگ زدن در تمامى حيات و اندوخته اى براى عوالم بعد از ممات باشد. آنجا كه از تو بازخواست مى كنند و از آنچه كه در اين عالم به تو داده اند مى پرسند. آنجا كه اعمال تو حسرتى است كه تو را به هول مى افكند و تو را دعوت به ويل مى كند. در اين بحران به چه چنگ مى زنى و چه چيزى را عرضه مى دارى تا گواه صدقى بر گرايش و ايمان تو باشد، و كليد گشودن بخشش هاى بى منّت گردد، و موجب رضايت صاحب بخشش و دور كننده عامل حسرت يعنى شيطان باشد؟ آن چيزى جز همين شهادت و اقرار صادقانه و خالصانه نيست كه شهودِ بدون شبهه، تو را مشمول باران رحمت او مى گرداند.

«واشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لاشريك له، شهادة ممتحناً اخلاصها، معتقداً مصاصها، نتمسك بها أبداً ما أبقانا، وندّخرها لأهاويل ما يلقانا، فانّها عزيمة الايمان، وفاتحة الاحسان و مرضاة الرحمن و مدحرة الشيطان».

«وشهادت مى دهم كه خداوندى جز اللّه، خداى يكتا نيست. يگانه است وبى هيچ شريكى. شهادت مى دهم، شهادتى كه خلوصش از بوته آزمايش نيكو برآمده باشد و اعتقاد به آن با صفاى نيّت همراه بود. بدان چنگ در مى زنم، همواره تا آنگاه كه ما را زنده مى دارد و مى اندوزيم آن را براى روزهاى هولناكى كه در پيش داريم. چنين شهادتى نشان عزم جزم ما در ايمان است و سرلوحه نيكوكارى وخشنودى خداوند است و سبب دور ساختن شيطان.»

اين شهادت ناگزير شهادت ديگرى را در پى دارد; چرا كه با اين معرفت و شهودِ از ربّ، به حلقه واسطه اى بين تو و او، شهادت مى دهى كه تو را به او نزديك كند و از ظلمت نفس و شيطان دور گرداند، و آن شهادت بر عبوديت و رسالت خاتم النبيين است. كسى كه محمود و احمد و محمّد است، و اين سه ويژگى را با عبوديت خود كسب كرده است.

«اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله».

در ادامه حضرت به محتوا و اهداف و عصر رسالت اشاره دارند.

رسول را با مجموعه اى از دينى واضح و آشكار، و رهنمودهايى گيرا و روشن و پايدار، و كتابى نوشته شده و محفوظ، و نورى فراگير و طولانى و روشنايى برق آسا، و امر و دستورى قاطع و روشن فرستاد تا با اين مجموعه وحى، شبهات را ببرد و حق و باطل و خير و شر و خوبى و بدى را از هم جدا و تفريق نمايد; و با بيّنات و روشنگرى ها، حجت را بر خلق تمام نمايد; و با نشانه ها و آيات، توده را از سقوط در ورطه هلاكت باز دارد; و با ارائه سرگذشت امت هاى گذشته و عقوبت هايى كه متوجه آنها شده، مردم را هشدار دهد تا از يكسان بودن سرنوشت خويش با آنها ترسان شوند.

پروردگار در زمانه و عصرى رسولش را فرستاد كه مردم در چنان فتنه هايى گرفتار بودند كه در آن ريسمان دينِ پيوند دهنده جامعه انسانى و به وجود آورنده الفت ايمانى، گسسته بود و دين بدون ياور و دست و بازو مانده، و در پى آن پايه ها و استوانه هاى يقين شكست برداشته، ومى لرزيد. زير بنا و اصل و اساس آن درهم پيچيده گشته و پى آمد آن، تشتت و پراكندى رأى و نظر بود، و در اين فضا راه خروج از گرفتارى ها و بن بست ها بسيار تنگ شده، برگشت به مرجع و ابتداى راه نيز به جهت تاريكى و ظلمت آن، غير ممكن گشت.

در نتيجه، هدايت و راهيابى و راهنمايى پژمرده شد، و ضلالت و تاريكى و كورى آن سان شايع وهمه گير كه هدايت را آوازه اى نبود و در يك كلمه: خداى رحمان وبخشاينده هستى عصيان شد، و شيطان ـ مظهر ظلمت عالم ـ يارى گشت، و ايمان ومحبت به حق، مورد بى مهرى قرار گرفت، و خانه عشق فرو ريخت و نشانه هايش وارونه شد و پايه هايش سقوط كرد و راه هاى رسيدن به آن ويران گرديد، و شيطان حاكميت يافت و همه را به خود خواند و توده ها اجابت كردند، و او همه را با سم هاى ستور خود لگدمال كرد و با چنگال خود آنها را كوبيد.

جامعه بدون دين، و محكومِ شيطان و گرفتار آمده در دل فتنه هاى او، دچار تيه و سردرگمى و حيرت و سرگردانى و جهالت و بى عقلى و فتنه و فريب شد. هرچند آن ها در بهترين خانه و جايگاه، يعنى مكه سكونت گزيده بودند، ليك بدترين همسايه براى آن بودند كه در كنار خانه خدا ودر خانه او بت ها را مى پرستيدند. خواب شان در بى خوابى خلاصه مى شد و سرمه چشمشان را اشك هاى روان تشكيل مى داد. آن جا سرزمينى بود كه از علمِ عالِم بهره اى برده نمى شد، و زبان گوياى او لجام خورده بود، و انسانِ سفيه و نادان بزرگ داشته مى شد و در عزّت و وسعت بود.

اين تصوير جامعه اى است كه در روابط خود از دين يارى نجسته، حلقه اتصال خود با دين را شكسته است كه انسان بدون دين هرچند در بهترين زمينه ها و نعمت ها باشد، چون از هماهنگ كردن آنها با ساختمان وجوديش ناتوان است، به بدترين برخوردها دچار مى شود، وسرانجام در حيرت و سفاهت و غرور و فريب و فتنه فرو مى رود.

اين وضعيت و چگونگى، مصلحى را خواهان است تا عَلَم دين را به پا دارد; و رسولى را مى خواهد تا رسالتش را به پايان رساند; و اتمام رسالت رسول به اين است كه حيات و بقاء دين را تضمين نمايد تا بار ديگر جامعه وحيانى، به تيه و درجا زدن و به دور خود چرخيدن دچار نشود و سير تحول و رشد و فلاح و رويش را ادامه دهد.

اينجاست كه على(عليه السلام) بعد از اين سخنان، به معرفى حجت هاى بعد از رسول مى پردازد و ويژگى هاى آنها را بيان مى كند تا نشان دهد كه حيات وحى و تداوم رسالت را چه كسانى بايد بر دوش بگيرند.

هُم: آنهايى كه جانشينان خاتم النبيين هستند اين ويژگى ها و برجستگى ها را دارند:

1 ـ موضع سرّه: جايگاه اسرار رسول هستند. آنچه كه رسول از ديگران پوشيده دارد و جامعه آمادگى گشودن آنها را ندارد با اينكه به آنها نيازمند است، در قلب هاى آنها قرار مى دهد.

2 ـ لجأ امره: امر رسول كه امر خدا است، در حوزه اجرا براى رهايى از تحريف و پى آمدهاى نابايسته، به آنها پناه مى آورد، كه با عصمت و آگاهى گسترده خود آنچنانكه شايسته است، امر حقّ را در موردش اجرا نمايند.

اگر امر مفرد امور باشد، معناى آن اين است كه امور عالم در شب قدر بر اينها پناه مى آورد و تكيه مى دهد و نازل مى شود.

3 ـ عيبة علمه: گنجينه علم رسول خاتم هستند، تا با تحول جوامع و گسترش روابط وظهور پرسش هاى نوخاسته ونيازهاى انسانِ عصرِ بعد از رسول، پاسخگوى آن ها باشند تا مردم در جهل نمانند و در ظلمت نغلطند.

4 ـ و موئل حكمه: محل استقرار و مرجع حكم و حكومت و ولايت رسول هستند و حكم رسول در نزد آنها از هر تحريف و تعدى و تجاوزى نجات مى يابد و از هر كجى و دستبردى رها مى گردد.

5 ـ كهوف كتبه: هركدام از آنها چون خانه ساخته شده در دل كوه، نگهدار و نگهبان احكام ([14]) رسول هستند. هم حافظ احكام هستند و از اندراس و كهنه شدن آنها جلوگيرى مى كنند و هم از دستبرد ديگران آنها را مانع مى باشند.

6 ـ جبال دينه: لنگرگاه دين رسول هستند و از تزعزع و لغزش اركان آن جلوگيرى مى كنند و دين را ثابت مى دارند و آن را اقامه مى كنند و خيمه دين را برپا مى دارند و اضطراب و فرو ريختن ستون هاى دين و متزلزل شدن، آن را باز دارنده اند.

همه اين صفاتى كه على(عليه السلام) براى حجت هاى بعد از رسول مى شمارد، در اين خلاصه مى شود، كه حيات و راست قامت ايستادن دين، و ثبات و تداوم و استمرار آن، مسئوليتى است كه بر عهده اهل بيت(عليهم السلام) گذاشته شده است.

7 ـ و بهم اقام انحناء ظهره: خداوند تنها به وسيله آنها كمر دين را، كه زير بار بدعت ها و تأويل هاى باطل و تحريف ها خم شده بود، برپا داشت و راست كرد.

8 ـ و اذهب ارتعاد فرائصه: تنها به وسيله همين اهل بيت(عليهم السلام) بود كه لرزش و تزلزل اركان و ستون هاى دين را از بين برد.

همه اين ويژگى ها در اين خلاصه مى شود، كه حيات و راست قامت ايستادن دين، و ثبات و تداوم و استمرار آن مسئوليتى است، بر عهده حجت هاى بعد از رسول، و دين بدون آنها به همان سرنوشتى دچار مى شود كه قبل از بعثت رسول به آن گرفتار آمده بود ودر اين خطبه به آن اشارت رفت.

بعد از ذكر امتيازهاى هشت گانه و قبل از بيان ويژگى هاى ديگر، حضرت; جريان مقابل جانشينان رسول را بسيار كوتاه و كوبنده توصيف مى كنند. آنان كه كمر به نابودى دين خدا بستند، و در برابر سنت ها و حدود و احكام قد علم كردند و به آنها پشت نمودند، و در پى يله شدن و رها گشتن و افسار گسيختگى رفتند; و بذر اين بى بند وبارى و رهايى از قيد و بند دين را پراكندند و كِشتند و آن را با غرور و فريب و فتنه و ضلالت و گم گشتن خويش آبيارى كردند. اما راستى از اين كاشت و داشت، با وجود سنت ها و قانونمندى و نظام مند بودن عالم هستى و ارتباط پيچيده و گسترده آدمى با اين جهان، كه چنان حساب شده است، كه:

اگر يك ذره را برگيرى از جاى***خلل يابد همه عالم سراپاى

چه برداشتى را مى توان انتظار داشت؟ جز اينكه رهايى آنها به بن بست منتهى شود و آزادى خواهى آنها در برابر عبوديت حقّ، به اسارت، و كبر و غرور آنها به ذلّت و حقارت تبديل شود و حيات آنها هلاكت را و تجارت آنها خسارت را نتيجه وثمر دهد:

«زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور»

«گناه مى كارند وكشته خويش به آب غرور آب مى دهند وهلاكت مى دروند».

شگفتا! چگونه در طلب رهايى از سنت ها، به بن بست نشستند و با ايجاد شكاف ها و پر كردن آنها از مرداب هاى غرور در مرداب ها غرق شدند و اين بود كاشت و داشت و برداشت آنها!

نمى خواستند آل محمد(عليهم السلام) را بر خود امير گردانند و براى خود جدا از نظام مندى هستى، حياتى را طالب بودند و فريب اين را خورده بودند كه خود را با آنها يكسان مى ديدند و به آنها مى گفتند:

(قالوُا ما اَنْتُمْ اِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَما اَنْزَلَ الرَّحْمنُ مِنْ شَىْء...)([15])

«شما جز بشرى مانند ما نيستيد، وخداى رحمان چيزى نفرستاده است».

چون در بشره و ظاهر مثل هم بودند، خود را به آنها قياس مى كردند و با آنها برابر مى دانستند و اينجا است كه على(عليه السلام) بر آنها نهيب مى زند كه نه تنها شما بلكه هيچ فردى از امّت برگزيده، صلاحيت قياس و برابرى با آنها را ندارد. چگونه كسانى كه ريزه خوار خوان نعمت اهل بيت(عليهم السلام) هستند، با آن ها مساوى باشند؟ اهل بيت(عليهم السلام) به شهادت قرآن متمّم نعمت هستند و جريان و سريان و ريزش نعمت بر خلق، از بارش فيض آنان سرچشمه مى گيرد، آن هم در شكل ابدى و مستمر و هميشگى.

پس آنان چشمه هاى جوشان نعمت خداوند بر خلق، و واسطه فيض ربوبى مى باشند.

«لا يقاس بآل محمّد صلّى اللّه عليه وآله مِن هذه الاُمّة أحد و لا يسوّى بهم من جرت نعمتهم عليه ابداً».

«در اين امّت هيچ كس را با آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) مقايسه نتوان كرد. كسانى را كه مرهون نعمت هاى ايشان اند، با ايشان برابر نتوان داشت».

اميرالمؤمنين(عليه السلام) ويژگى هاى ديگر آنها را بعد از اين مرحله برمى شمارند:

9 ـ هم اساس الدين: آنان پايه ها و شالوده ساختمان دين هستند، كه دين با اينها و از اينها شروع مى شود، آنگاه بر عالم انسانى و پريان سايه مى افكند. دين از فلسفه شروع نمى شود و از عرفان كمك نمى گيرد و با عقل پروار نمى كند، بلكه دين با رسول آغاز مى شود و ولايت جامعه دينى را رسول و آنان كه اساس دين هستند، عهده دار مى باشند.

10 ـ عماد اليقين: آنان استوانه و به پا دارنده يقين هستند، و بدون آنها غبار شبهات، همه را در خود فرو مى برد. زيرا با درهم آميختن حق با باطل، سره و ناسره، خوبى و بدى، و زشتى و زيبايى، يقين رخت برمى بندد.

11 ـ اليهم يفيء الغالي و بهم يلحق التالي: مركز ثقل هدايت و حيات هستند و آنها كه جلو افتادند و رفتند و گم شدند، بايد براى هدايت به سوى اينها هجرت كنند; و آنها كه در راه ماندند و مردند و هلاك شدند، براى زنده شدن و حيات پيدا كردن بايد به اينها ملحق شوند و واصل گردند.

آن حضرت در كلام ديگرى، پس از ا ينكه مردم را به پيروى از اهل بيت پيامبر مى خواند، چنين مى فرمايد:

«ولاتسبقوهم فتضلّوا، ولا تتأخروا عنهم فتهلكو» ([16]) .

«بر آنان پيشى مگيريد كه گمراه شويد واز آنان واپس نمانيد كه هلاك گرديد».

با اين ويژگى ها، حقِ ولايت كه در قرآن عظيم به رسول كريم اختصاص يافته بود; (الَنَّبِىُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنيِنَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ)([17])

به آنها مختص مى شود. از آنجا كه آنها به صراحت آيه مباهله «نفس النبى» هستند همچون رسول بر مردم از خود مردم اولاتر هستند. زيرا مردم، اگرچه خود را دوست دارند و مى خواهند، امّا اين خواستن در شكل غريزى است، ولى اهل بيت(عليهم السلام) به مردم از خودشان آگاه تر و مهربانترند ودر نتيجه بر آنها از خودشان اولاتر وسزاوارتر هستند.

«ولهم خصائص حقّ الولاية، وفيهم الوصيّة والوراثة».

«ويژگى هاى امامت در آن هاست وبس، و وراثت نبوّت منحصر در ايشان است».

و اين ويژگى ها است كه آنها را وصىّ و وارث رسول خاتم مى گرداند، نه آنكه چون از نسل نبى و بنى هاشم هستند، بايد جانشين او شوند، تا جاى طعن و نيش مستشرقان و مقلّدان آنها باز شود و شيعه را متّهم به سلطنت طلبى نمايند و آن را مولود و زائيده فرهنگ ايرانى.

و شيعه هر كس را، با اين جلوه ها و صفات جلودار و امام مى داند، هرچند در واقع، به بركت دعا و خواهش ابراهيم(عليه السلام)، امامت در نسل رسول خاتم تبلور يافت و خداوند دعاى خليلش را در ميان اينها اجابت كرد.

چه كسى را غير از فرزندان رسول مى توان سراغ گرفت كه اين ويژگى ها را داشته باشد؟ با همه حاكميتى كه منافقان وجريان نفاق بر جهان اسلام پيدا كردند، و حكومت و امامت را به مُلك و خلافت و سلطنت تبديل نمودند، و بيشتر قلم به دستان را مزدور خود ساختند، و قلم و زبانِ وارستگانِ جوياىِ حقيقت را، شكستند و بريدند، و تاريخ نويسى و تذكره نگارى را به نفع خود رقم زدند، با اين همه، كسى را با اين ويژگى ها، هرچند به دروغ، در تاريخ عَلَم نكرده اند و اين خود على(عليه السلام) است كه مى گويد:

«لم يكن لاحد فىّ مهمز و لا لقائل فى مغمز»

«نه براى كسى جاى نيش زدن در من بود و نه براى گوينده اى جاى اشاره با گوشه چشم در من بود تا بتواند با كناره پلكش عيب من را نشانه رود» ([18]) .

بعد از اين سير و مراحل تبيين و روشنگرى، از وحدانيت حق و حقانيت رسالت و اختصاص حق ولايت، اكنون زمان آن فرا رسيده كه انسان ها تسليم حق شوند و از آن كفر و چشم پوشى ننمايند و حق را به اهلش كه اهل بيت رسول هستند، برگردانند و اين حق را، به هر كس كه به ناحق به او داده اند و او را با آل محمد(عليهم السلام) مقايسه كرده، برابر دانسته اند، از آنجا به بيوت الله كه مقام ائمه است، منتقل نمايند. زيرا با اين بيّنات عذرى براى احدى باقى نمى ماند و حجت بر همگان تمام است وتنها حجت هاى بعد از رسول، آل محمد(عليهم السلام)و اهل بيت خاتم هستند.

«الآن اذ رجع الحق الى اهله و نُقل الى منتقله»

«اكنون حق به كسى بازگشته كه شايسته آن است وبه جايى باز آمده كه از آنجا رخت بربسته بود».

خطبه 152: وجود خداوند و توحيد او

اين خطبه ([19]) با حمد خداوند شروع مى شود، و با ذكر اوصاف حق همراه مى گردد و در كوتاهترين عبارتها به معرفى و شناخت حق پرداخته مى شود.

حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) مى فرمايد:

وجود مخلوقات گواه بر وجود او است، و حادث بودن و از نبود به بود آمدن آنها، دليل بر ازلى بودن و هميشه بودن او است، و تشابه و هم شكل بودن و فقر و نياز خلق، نيز شاهد صدقى بر بى مانندى خداوند وفرق بين صانع ومصنوع است. در نتيجه او فراتر از دسترس ادراك و مشاعر ما مى باشد، ولى نه بدانگونه كه پنهان ومستور شده باشد، بلكه اصل وجود او، براى صاحبان انديشه، از هر ظاهرى ظاهرتر است.

خداوند بسيط است و واحد و مثل و دومى ندارد و از اين جهت ديدن و شنيدن و شهود او چون ديدن و شنيدن و شهادت ديگر موجودات نيست. همچنين همراهى و جدايى او، جهت مكانى ندارد و وجهه تركيبى به خود نمى گيرد و چنين نيست كه بُعد مسافت داشته باشد، يا در ظهورش قابل ديدن باشد و پنهان و ناپيدا بودن او به جهت لطافت و ريزى و كوچكى او نيست.

قهر و سلطه و قدرتش، او را از ساير موجودات جدا مى كند; و خضوع و تواضع آنها و سير و تحول آنها، عامل جدايى وفرق داشتن آنها باحق تعالى است.

بنابر اين، خداوند را كسى نمى تواند وصف كند كه وصف كردن او، محدود كردن او است و محدود كردن خداوند، معدود بودن او را در پى دارد. زيرا وقتى بى نهايت نباشد ومحدود باشد، هر نهايت وحدّى كه براى او فرض شود، ابتداى موجود ديگرى خواهد بود و پر كردن محدوده هاى ديگر، به وسيله ديگران، به شمارش و عدد درآمدن همه آنها را نتيجه مى دهد واين يعنى ازلى نبودن آن كه ديگرى به او حد و مرز بخشيده و او را در رديف ديگر معدودها گذاشته است.

پس چون بى نهايت است، نه قابل توصيف است و نه قابل تعيين به مكان، ازلى و بى نهايت است و قبل از هر معلومى، عالم بوده و قبل از هر پرورش يافته اى، پروردگار بوده و پيش از هر مقدورى، قادر و توانا بوده است.

راستى كه بايد علم توحيد را از على(عليه السلام) آموخت و خود را منحصر به مكتب او كرد و از ديگر مكتب هاى بشرى بى نيازى جست، آنچنانكه فرمود:

«رحم الله امرأً حبس نفسه علين» ([20])

«خدا رحمت كند كسى را كه خود را وقف ما كند».

چگونگى ارتباط انسان با خدا

پس از اين فراز نورانى و بيان حقيقت توحيد، على(عليه السلام) به اين پرسش پاسخ مى دهد:

اكنون كه خالق هستى قابل توصيف و درك و رؤيت نيست، و از تشبيه و مماثله و محدوديّت منزّه است، پس انسانِ خاضع، در برابر قدرت او و سالكِ به سوى او، چگونه مى تواند با چنين خداوندى ارتباط برقرار كند و از او شيوه سلوك و حركت و حيات را بياموزد؟

اميرالمؤمنين(عليه السلام) در فراز دوم پاسخ مى دهند:

خداوند با خلق و بندگان، با واسطه مرتبط مى شود و خود را به وسيله انسان هايى با ويژگى هاى خاص، به خلق مى شناساند و به آنها چگونه زيستن و چگونه مردن را آموزش مى دهد.

از آنجا كه على(عليه السلام) اين خطبه را در مقطع تاريخى خاص و بعد از حادثه قتل خليفه سوم ايراد نموده اند، فراز دوم را با مَطلَعى آغاز مى كنند كه هم تأسف و حسرتى است بر كنار زدنِ اين واسطه هاى فيض، و هم بشارتى است به پايان يافتن دوران سياهى و انحراف، و از سرگيرى رابطه جامعه انسانى با آنها:

آنكه در پشت ابرهاى تيره جور و ستم، پنهان شده بود، سر برآورد و در ميان فرار ابرها و به هم خوردن آنها، برقى جهيد و نورى درخشيد و شعاع آن، سر برآورد و نور آن تلألؤ زنان، گسترش يافت و همه جا را روشن ساخت. و كجى و انحرافى كه در سايه تاريكى حاكم، شكل گرفته بود، از پرتو اين طلوع ودرخشش، اعتدال و راستى و درستى يافت، خداوند قومى را جايگزين قومى نمود و روزگارى را به روزگار ديگرى بدل كرد.

اين تحوّل ـ رفتن باطل و آمدن حق، و طلوع صبح رهايى بعد از سيطره سياهى ورفتن ابرهاى تيره وبه هم خوردن آنها و بيرون جهيدن برق حيات ـ چيزى بود كه ما انتظار آن را مى كشيديم، آنسان كه قحطى زده گرفتار خشكسالى، به انتظار آمدن باران، به آسمان رحمت حق چشم دوخته است، تا زمينش حيات پيدا كند و تنگى زندگيش به گشادگى روزى بدل شود.

«قد طلع طالع ولمع لامع ولاح لائح واعتدل مائل، واستبدل اللّه بقوم قوماً، وبيوم يوماً، وانتظرنا الغير انتظار المجدب المطر».

«طلوع كننده اى طلوع كرد، درخشنده اى درخشيدن گرفت،آشكار شونده اى آشكار شد، وآنچه كج ومنحرف شده بود، راستى يافت. خداوند مردمى را به مردم ديگر بدل نمود وروزى را به روز ديگر. دگرگون شدن روزگار را انتظار مى كشيديم، آنسان كه قحطى زده چشم به راه باران دارد».

باشد كه با اين تغيير و تحول، انسان ها چون زمين مرده، حيات پيدا كنند و جام هاى فلاح را از دست واسطه هاى فيض حق، سر كشند. زيرا زنده بودن و رويش و سبز شدن گلِ وجودِ انسان ها، به وجود اين واسطه ها و حجت هاى بعد از رسول بستگى تام دارد چرا كه:

1 ـ انّما الائمة قوّام الله على خلقه: تنها امامان و حجّت هاى بعد از رسول خاتم، كسانى هستند كه خداوند آنها را بر همه آفريدگانش قائم نموده است، تا خلق را به پا دارند و آنها را زنده نگهدارند و بر آنها حافظ و نگهبان باشند و بدون حجت، هيچ موجودى حيات ندارد و به پا نمى ايستد، زيرا تنها آنان، قِوام و عماد و تكيه گاه خلق هستند و در نبودِ آنها همه چيز فرو مى ريزد و زمين اهل خود را فرو خواهد برد.

2 ـ عرفائه على عباده: آنها كارگزاران خداوند بر بندگانش مى باشند. خداوند آنها را مدبّر، خليفه و حاكم و رئيس بر بنده هايش قرار داده، تا به انسان ها روش سلوك و زندگى را بياموزند و سياست و چرخش امور فردى و اجتماعى آنها را عهده دار شوند.

در يك مرحله، قوام و برپا داشتنِ خلق به آنها واگذار شده و در ادامه، تداوم حيات انسان ها و سياست امور و نظام بخشيدن و شكل دادن به حيات آنها، در حيطه و حوزه مسئوليت آنها است. حضرت با تعبير «انّما» و آوردنِ ادات حصر، اين مسئوليت را منحصر در ائمه مى داند كه حاكميت بر خلق و قيام به امور دين ودنياى آن ها، اختصاص به آنها دارد و غير آنها هر كس باشد، طاغوت است و از مدار نظام الهى خارج است.

3 ـ لا يدخل الجنة الاّ من عرفهم و عرفوه و لا يدخل النّار الاّ من انكرهم و انكروه: آنها، نه تنها در عالم دنيا، قائم و عريف بر خلق و عباد هستند، بلكه در دنياى ديگر و عالم آخرت هم، ميزان اعمال و معيار بهشت و دوزخ مى باشند.

شناخت شخصيت و پذيرش حاكميت و تسليم ولايت آن ها بودن، و اهتمام در تبعيت و اداى حقوق آنها، جواز ورود به بهشت است، كه در آن صورت، آنان نيز تو را به اين ويژگى ها مى شناسند و به تو اجازه ورود مى دهند.

جهالت و پشت كردن و انكار نمودن و عصيان و ظلم به آنها، مساوى با حبس وخلود در دوزخ است ودر آن وقت است كه آنها نيز به تو پشت مى نمايند و از تو اعراض مى كنند و تو را به تشيّع و تبعيّت نمى شناسند.

به همين جهت على(عليه السلام) در جاى ديگرى مى فرمايند:

«عليكم بطاعة من لا تعذرون بجهالته» ([21])

«بر شما باد اطاعت از كسانى كه در شناختن شان معذور نيستيد».

و به همين جهت شناخت حجت و امام از اصول دين است نه از اصول مذهب.

اين بيان حضرت، كه در كلام امامان ديگر بر آن تأكيد وبدان تصريح شده، در حقيقت تفسير اين آيه شريف است:

(... وَ عَلَى الاَْعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلاًّ بِسِيماهُمْ وَنادَوْا اَصْحابَ الْجَنَّةِ اَنْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لَمْ يَدْخُلُوها وَ هُمْ يَطْمَعُونَ)([22])

«و بر اعراف، مردانى هستند كه هر يك از اهل بهشت و دوزخ را، از سيما و چهره آنها مى شناسند بهشتيان را ـ كه هنوز وارد آن نشده ولى بدان اميد دارند ـ آواز مى دهند كه: سلام بر شما» .

كه در ادامه سوره، در آيه (49) جواز ورود از جانب همين ها داده مى شود:

(اُدْخُلُوا الْجَنَّةَ لا خَوْفٌ عَلَيْكُمْ وَ لا اَنْتُمْ تَحْزَنُونَ)

«به بهشت درآييد، نه بيمى بر شماست ونه اندوهگين مى شويد».

پرسش اساسى در آيه، اين است كه اين رجال با اين ويژگى كه بالاتر از تقسيم بندى اهل بهشت و دوزخ، هر دو گروه را مى شناسند و براى اهل بهشت جواز ورود به آن را صادر مى كنند، چه كسانى هستند؟ آيا مى توانند جز ائمه و كسانى كه على7 در اين خطبه ها ويژگى هاى آنها را بيان نموده باشند؟

انسان هاى عادى در نهايت هرچند خوب باشند، مى توانند اهل جنّت باشند، اما اينكه بر انسان ها ناظر و شاهد بوده و قسيم بهشت و دوزخ باشند، چنين وصفى جز در حق كسانى كه قائم بر خلق و عريف بر عباد باشند، روا نيست.

و عجب از مفسران كه وضوحِ آيه را در پرده هاى ابهام فرو برده اند و به جاى پرده بردارى و تفسير آيه، چه پرده ها و حجاب هايى كه بر آيه نكشيده اند.

و چه زيبا حضرت خطبه را در وصفِ اسلام و قرآن ادامه مى دهند، با تأسف از اينكه ما از شرح آن معذوريم.

هدف پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)

از ديگر خطبه هايى كه حضرت در آن از صفات ائمه سخن مى گويد، خطبه (239) است كه ادامه خطبه 147 مى باشد. هر دو خطبه را «كلينى» با اختلاف كمى و تفصيل بيش ترى بيان كرده است. ([23])

خطبه ابتدا، هدف بعثت پيامبر اكرم را بيان مى كند. خداوند رسولش را، با قرآنى كه تبيين واتقان هر چيز است، به حق برانگيخت، تا انسان ها را از بت پرستى به خدا پرستى، و از اطاعت شيطان به اطاعت رحمان رهنمود شود، ومردم با قرآن از جهالت و انكار برهند، و با پيرايش سينه ها و صفا يافتن قلب ها، به آگاهى و اقرار به پروردگار برسند. زيرا خداوند، در اين كتاب نورانى، تجلى يافته است، آدمى با تأمل در اين كتاب، جلوه هاى قدرت حق را خواهد يافت، و با يافتنِ عظمتِ الله، به تواضع و خضوع مى رسد وسرانجامِ كسانى را كه به دعوت رسولانِ وحى پشت كردند و دچار طغيان و نخوت و كبر و بن بست شدند نيز خواهد ديد كه، با عقوبات و نقمات و رنج، درو شده، محو گرديدند. اين سنت الهى است كه عاقبت تجاوز و طغيان و ستم، محدوديت و بن بست و محروميت است و اجابت نكردن دعوت رسول، در ظلمت ماندن است.

خطبه 239: جاهليت دوم

اين شيوه على(عليه السلام) است كه دعوت به اهداف را، سرلوحه كار خود قرار مى دهد، شايد جامعه منحرف به راه آيد و «جاهليت دوم»، كه با مرگ پيامبر و در غيبت او شكل گرفته، ريشه نگيرد و اسلام، وارونه و معكوس نگردد.

ولى افسوس كه اين جاهليت، جاهليت قبل از اسلام نيست كه ناله ها و نعره هاى على(عليه السلام)آن را بردارد. بلكه جاهليتى مسلح است كه با زر و زور و تزوير پيوند خورده است، و با شديدترين دشمن رسول، يعنى يهود، مرتبط است. جاهليتى گسترده تر از مرزهاى شام و ايران، ومحاصره كننده مدينه رسول، همراه با ارتداد اصحاب و دنياطلبى و فزونى خواهى آنان; جاهليتى سرشار از فتنه هاى تيره وتاريك وگمراه كننده، كه آدم ها خود را در آن گم مى كنند و در نتيجه راه و راهبر را نمى يابند، با اين كه بارها از پيامبر شنيده بودند: هر كس تا لحظه مرگ، امام خود را نشناسد، جاهلانه مرده است.

على(عليه السلام) آن ها را به آينده تاريكى كه در پيش دارند و به عمق فتنه اى كه از سقيفه شروع شده، توجه مى دهد. جامعه، با پشت كردن به دو ميراث پيامبر ـ كتاب و اهل بيت ـ در كمندِ فتنه بنى اميّه گرفتار خواهد شد; ودر آن زمان، ناشناخته ترين چيز، حق است و معروف ترين و محبوب ترين چيز نزد آن ها، باطل.

در آن زمان، حتى حافظان قرآن، آن را فراموش مى كنند و مانند بنى اسرائيل، كتاب را پشت سرشان مى اندازند; گويا اين ها امام و مقتداى كتاب هستند، نه كتاب مقتداى اين ها!

آن طور، كه گذشتگان اين ها به قتل و مثله كردن صالحانى چون حمزه سيدالشهدا(عليه السلام)پرداختند، آن ها نيز، به قتل اوليا و صالحان خواهند پرداخت، وحادثه كربلا، بهترين شاهد اين سخن حضرت است.

آن طور كه به پيامبر نسبتِ كذب و افترا دادند و او را شاعر و ساحر خواندند، به اوصيا و صالحان دين، همين نسبت را مى دهند و ارتباط آن ها را با خداوند، افترا و كذب مى خوانند. آن ها نيكى هاى كسانى را كه به آن ها احسان كرده اند، به بدى پاداش مى دهند.

على(عليه السلام) براى زمان بعد از خود، اين گونه پيش گويى مى كند، و آن هم تحقق مى يابد. واين همان دورانِ غربتِ اسلام است، كه امام(عليه السلام) فرمود:

« الاسلام بدأ غريباً و سيعود غريباً كما كان، فطوبى للغرباء» ([24]) .

«اسلام غريبانه ] تنها وبى ياور [ آغاز شد و دوباره به همان صورت باز خواهد گشت، و خوشا به حال غريبان» .

دو غريب ـ كتاب و اهل بيت ـ يار هم هستند و با هم انس دارند و از هم يارى مى گيرند.

رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) نيز، پيش تر فرموده بود:

«آن چه در بنى اسرائيل، از قتل انبياء و اوصيا و بت پرستى و تعدّى و عصيان، اتفاق افتاد، در امت من واقع خواهد شد».([25])

آن گاه على(عليه السلام)، به علّتى كه گذشتگان را در بن بست نشاند و آن ها را هلاك كرد ـ و اكنون جامعه نيز به آن مبتلا است ـ اشاره دارد. على(عليه السلام) دو عامل را، سبب هلاكت و نابودى جامعه مى داند:

1 ـ دل بستن به دنيا و دل خوش كردن به آن، با داشتن آرزوها و آمال دور و دراز، كه در دنيا زندگى ابدى را جويا شوند.

2 ـ استمرار و ادامه زندگى را فراموش كردن و از دنياى ديگرى كه آدمى براى آن خلق شده بريدن، و از شروع زندگى جديد كه با مرگ آغاز مى شود، بيگانه شدن.

اين دو عامل است كه جامعه را به تباهى و هلاكت مى كشاند، زيرا آرزوها، تو را از عمل باز مى دارد و فراموشى زندگى جاويد، تو را در محدوده دنيا گرفتار مى كند، در حالى كه سعى تو، تو را بارور مى كند و عمل تو پاى حركت را مى سازد.

(لَيْسَ لِلإنْسانِ اِلاّ ما سَعى)([26])

«انسان جز سعيش چيزى ندارد» .

ياد مرگ و باور سفر جهان ديگر، تو را با هستى هماهنگ مى كند و با اولياى خدا همراه مى نمايد.

در بخش سوم خطبه، حضرت به وعظ مردم مى پردازند، شايد نورانيت كلام، غبارِ فتنه برخاسته از غيبت رسول را، پراكنده كند. شايد اين انسان هاى به فتنه گرفتار شده، به خود آيند و گمشده خود را باز يابند و به سرنوشت گذشتگان مبتلا نشوند.

ايها الناس! آن كس كه در دلِ تاريكى ها و در دامنِ بن بست ها ـ آن جا كه عقل قد نمى دهد و دل شهودى ندارد ـ به سوى خداوند برگردد و از او نجات بخواهد، توجه به حق، او را توفيق خواهد داد و آدمى را بر توان مندى هايش آگاه خواهد كرد و از توانايى اش، بهره مند خواهد شد.

آن جا كه عقل را محدود و غريزه را ناقص و عرفان را ناتوان ديدى و به قرآن و وحى رو آوردى، اين كتاب تو را به راست ترين راهها هدايت مى نمايد. تو را به چيزى هدايت مى كند، كه ديگران از آن ناتوانند. تو با همنشينى با خدا، به امن مى رسى و از خوف و دلهره از آينده، مى رهى. آن كس كه خدا را باور ندارد و وحى را ضرورى نمى داند; يعنى انسان گرفتار آمده در بن بست محدوديت ها، بايد خائف باشد و ترسان.

انسانى كه حقارت غير خدا را باور كرد و عظمت را تنها در او ديد، شايسته نيست به طاغوت و غير خدا روى آورد، چه طاغوتِ درون خويش، كه تفرعن را در خود احساس كند، و چه طاغوت برونى; زيرا سلامت، در تسليم الله واحد قهّار بودن است.

على(عليه السلام)، بعد از بيان اين حكمت و اين گونه آگاهى و حيات دادن، نهيب مى زند و نهى مى كند: چرا مانند انسان سالمى كه از جرب گرفته مى گريزد و تندرستى كه از بيمار، كناره مى گيرد، شما از حق گريزان هستيد؟! با وجود معرفت به عظمت و قدرت حق، نبايد اين چنين از حق نفرت داشت و دورى جست.

مقايسه راه شناخت

على(عليه السلام) حكمت و كلام محكم ديگرى را بيان مى كند تا«كسى كه هلاك شود، با دليلى روشن هلاك گردد، وكسى كه زنده شود، با دليلى واضح زنده بماند» ([27])

او با اين كلام حجت را تمام مى كند; زيرا يكى از راه هاى شناخت اشيا، شناخت ضد آن ها است. بايد دانست، ارزش ها در مقايسه با ضد ارزش ها شناخته مى شود. بنابراين، شناخت كاملِ رشد و فلاح، در شناخت كسانى است كه آن را رها كرده اند; يعنى قاسطين. و وقتى شما انسان ها مى توانيد به عهد و پيمانى كه خداوند ـ در كتابش ـ با شما بسته، وفادار باشيد و آن را اخذ كنيد كه عهد شكنان و ناكثين را شناخته باشيد; و آن گاه مى توانيد به كتاب حق چنگ زنيد و تمسّك جوييد، كه واگذارندگان قرآن، يعنى مارقين رابشناسيد. زيرا آن هايى كه كتاب خدا را پشت سر انداخته و آن را رها كرده اند، از دين خارج شده اند و جزء مارقين هستند.

اما چگونه مى توان قاسط و ناكث و مارق را شناخت تا به شناخت رستگاران و اهل كتاب و ميثاق رسيد؟ آيا با ترازوى عقل، به تنهايى مى توان اين گرايش ها را شناخت، به ويژه در جامعه امروز و فردا كه آدمى در پيچيدگى روابطش حيران است و سخن ها و طرح ها و نظرها، آن چنان دل نشين است كه رسول خدا را نيز به اعجاب وا مى دارد؟

(وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَيُشْهِدُ اللّهَ عَلى ما في قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ)([28])

«واز ميان مردم كسى است كه در زندگى اين دنيا سخنش تو را به تعجّب وامى دارد، وخدا را بر آنچه در دل دارد گواه مى گيرد، وحال آن كه او سخت ترين دشمنان است.»

در حالى كه او شديدترين خصومت را با اهل دين دارد و باورش اين است كه دين افيون توده هاست! دين امرى درونى و خارج از حوزه دنيا است.

اين انسان عقل گرا است، كه با عقلانيت خويش، به جنگ دين آمده، ولى نه در قالب خشونت و تهديد، كه با ديالوگ و استدلال و قيافه حق به جانب. او با طرح تقسيم حق و اين كه هر جريان چپ و راست و شرقى و غربى، از حق بهره اى دارد، مى گويد: حقيقت دين در كثرت و پلوراليسم است، و آن طور كه طبيعت و امكانات و منافع را بايد از انحصار بيرون آورد و به تقسيم منافع تسليم شد، حق را نيز بايد اين چنين تقسيم كرد، و جنگ هفتاد و دو ملت را بايد در جهل آن ها جستجو كرد.

اين جا است كه على(عليه السلام) براى تفكيك حق از باطل و عهد شكن و عهدپذير و وحى پذير و وحى ستيز، معيار مى دهد ومى فرمايد: بايد به اهل قرآن و آل رسول متمسك شد و از آن ها خواست، تا تو را به صراط و راه، هدايت كنند، بايد از آن ها سؤال كرد تا در جهل و تاريكى باقى نماند.

«فالتمسوا ذلك من عند اهله» ([29]) .

چرا بايد دانش ومعرفت را در نزد اهل بيت جست؟ زيرا ائمه(عليهم السلام)تنها كسانى هستند كه به علم، معنا مى دهند. علم در محضر ائمه، زندگى مى يابد و حيات جهت دار پيدا مى كند. عيش، تنها حيات نيست، بلكه حيات و زندگى جهت دار است. از اين رو علوم، اعم از تجربى، فلسفى، شهودى و عرفانى، وام دارِ دين است. دين و رسول و امامِ معصوم است كه بر همه علوم هيمنه دارد و مسلّط است. امام ـ چون از عصمت برخوردار است و از رجس و تيرگى ها منزّه و مبرّا است و بر همه راه و سلوك آدمى تا مقصد نهايى و لقاى ربّانى، آگاه است ـ مى تواند انسان ها را حيات بدهد و آن ها را راه ببرد و جهل و ظلمت را با نور خود از بين ببرد و بميراند. از اين جهت است كه

«هُم عَيشُ العِلمِ وَ مَوتُ الجَهلِ».

«دانش به آنان ] اهل بيت(عليهم السلام)[ زنده است ونادانى به دانش آنان مرده».

راه هاى شناخت ائمه(عليهم السلام)

حضرت براى اين دو ويژگى اهل بيت(عليهم السلام) ـ مايه حيات دانش، و سبب مرگ و نابودى نادانى بودن ـ نشانه وعلامت ذكر مى كند، تا مردم به حقيقت علم ودانش آنان رهنمون شوند. اين نشانه، حكمِ همراه با حكمت آنها وحلم ورزيدن در برخوردها، مى باشد كه حكم و امر و حكمت آن ها، از علم شان خبر مى دهد ـ در خطبه (239) به جاى حكم، حلم آمده ـ و حلم آن ها شما را به علم شان راه مى برد. زندگى و برخورد ائمه(عليه السلام)، چه در مقام حكم، و چه در زمان حلم ورزيدن، نمونه هايى از رهيابى به وسعت دانششان دارد.

عمر در هفتاد مورد كه حضرت على(عليه السلام) او را از ظلم و جهالت رهاند، مى گويد:

«لولا على لهلك عمر» ([30])

«اگر على(عليه السلام) نبود، عمر هلاك شده بود» .

برخورد امام حسن(عليه السلام) از چنان وسعت وظرفيتى برخوردار است كه مرد شامى را وادار به اقرار به امامت او مى كند.

«ابن ابى العوجاء» در برخورد با «مفضل» پس از آن كه وى، با برخورد تندش ادعا مى كند شاگرد جعفر بن محمد(عليهما السلام) است، از حلم و وسعت علم امام سخن مى گويد.

سكوت ائمه(عليهم السلام)، از استوارى منطق و بيان آن ها حكايت دارد. سكوت آن ها بيان است و نگاه آن ها فرياد. انسان هاى داراى برهان قوى و روشِ جامع، با تأمل هستند. و سكوت آن ها، ما را به حكمت هاى بيان شان مى كشاند.

ظاهر آن ها آيات و نشانه هايى است كه حق را مى نماياند. آن ها عبدِ رهيده از هر تعلقى هستند و هرگز با دين و ربّ مخالفتى ندارند. عصيان كه نمونه اى از پليدى است، از آن ها دور است. زيرا مخالفت با حق، يا از ناآگاهى است و يا از زياده طلبى; و امام چون از وسعت آگاهى برخوردار و ميراننده جهل مى باشد، جهل از او دور است، و چون از هر تعلقى به جز حق آزاد، از هر لذتى به غير ذكر حق بيزار است و زياده طلبى ندارد.

اهل بيت(عليهم السلام) با دين مخالفت ندارند و از آن رو كه آگاه و آزادند، در دين هم، با هم اختلاف ندارند و همه نور واحد هستند. پايه ها و تكيه گاه دينند، و دين را از اختلاف حفظ مى كنند و مانع فرو ريختن و از هم پاشيدگى دين اند. ضامن انسجام و يك پارچگى دينند. آنان نه تنها اختلاف برانگيز نيستند، بلكه تنها كسانى اند كه در اختلافات و فتنه هاى تيره وتاريك، انسان ها به آن ها اعتماد مى كنند وبا آنان به امنيّت مى رسند. اهل قرآن با هيچ كس قرابتى ندارند و تنها با دين و رسول و قرآن هم سويند. آن ها مورد اعتمادند و از آن ها بايد هدايت و نجات را خواست، زيرا:

«هُم وَلائج الاِعتِصام» ([31]) .

«آنان محرم اسرار و محل اعتمادند»

ائمه(عليهم السلام) ميزان حق

صفت ديگرى را كه حضرت على(عليه السلام) در توصيف ائمه(عليهم السلام) ذكر مى كند، جايگاه آن ها در برابر حق و باطل است. حق به وسيله آن ها برمى گردد و در جايگاه خود قرار مى گيرد، و نيز به وسيله آن ها است كه باطل دور مى شود و مى رود. زيرا امامان معيار حق و باطل اند و از پليدى پاك و منزه هستند. فقط آن ها مى توانند حق را احيا، و باطل را از بين ببرند كه ديگران يا آشنا به حق نيستند، و يا دل داده باطل هستند; از اين رو نمى توانند در ميدان حق و باطل، حق را برويانند و باطل را بميرانند.

تنها حُجَج الهى هستند كه آگاه اند و از آزادى كامل برخوردارند. آن ها داراى عصمتى هستند كه نه جهل در آن راه دارد و نه كشش به غير حق، آن را تهديد مى كند. آن ها هم عارف به حق هستند و هم دشمن باطل اند، زيرا از عبوديت، سرشار و از غير حق آزادند.

حضرت در پايان، امر به تعقل در دين كرده و چگونگى آن را بيان مى كند، كه با تعقّل و آگاهى و انديشه، انسان به نيازمند بودنِ به دين و كتاب و نيز امام معصوم، پس از نبى رهنمون مى شود. تعقل است كه انسان را به يقين مى رساند و مى فهماند كه فقط امام، داراى عصمت است و مى تواند نگه دار و حافظ حق باشد و باطل را ريشه كن كند. سنجش ما از دين و حق، نبايد بر اساس شنيده ها و گفته ها باشد، گفته ها و شنيدنى ها، از آگاهى و ثبات برخوردار نيستند و از شائبه باطل پيراسته نمى باشند و از دسيسه و فتنه نيز خالى نيستند.

چنانچه عبارت «عقلوا» ماضى([32]) خوانده شود، حضرت صفت ديگرى از ائمه را بيان مى كند; كه آن ها دين را چنانكه بايد، شناختند وفراگرفتند وبه كار بستند وآن را از تحريف نگه داشتند، نه شناختى كه منحصر به شنيدن باشد وشنيده را به ديگران گفتن، كه راويان دانش بسيارند ولى نگهدارندگان وپاسداران آن اندك اند.

سيوطى در تفسير درّالمنثور، در ذيل آيه (... وَتَعِيَها اُذُنٌ واعِيَةٌ)([33]) چند روايت نقل مى كند كه دلالت دارد بر اين كه مراد از «اذن واعيه» اميرالمؤمنين(عليه السلام) است واين قسمت از كلام حضرت، توضيح همين تعبير قرآنى در حق اهل بيت(عليهم السلام) است.

شيوايى كلام ائمه(عليهم السلام)

«وَاِنّا لأُمَراءُ الكَلامِ»

خطبه (233) از خطبه هايى است كه على(عليه السلام) در آن از ويژگى ديگر ائمه نام مى برد. حضرت اين خطبه را وقتى ايراد مى كند كه به خواهر زاده خود امر مى كند به منبر برود و براى مردم خطبه بخواند. «جعده» وقتى بر منبر مى رود و قصد سخن گويى دارد، زبانش بند مى آيد و توان سخن گفتن را از كف مى دهد.

سخنوران فراوانى در طول تاريخ دچار چنين مشكلى شده اند و از طرح ساده ترين مباحث عاجز مانده اند([34]) .

آن گاه على(عليه السلام) خود به ايراد سخن مى پردازد، كه قسمتى از آن ذكر مى شود:

ابتدا حضرت به واقعيتى اشاره دارد كه امروزه به طور تفصيل در مباحث روان شناسى رشد زبان مطرح است، و آن اين است كه حقيقت زبان و سخن گفتن چيست؟ چه عواملى در تحقق گفتار دخالت دارد و اساس زبان چيست؟ و موارد ديگرى از اين قبيل، محور بحث اين خطبه است:([35])

«هان اى مردم! زبان عضو و پاره اى از انسان است و ابزارى است كه در اختيار انسان قرار داده شده تا در كم ترين زمان، بيش ترين مطالب، نيازها و آن چه را كه در روابط گسترده اش در جامعه، خانواده و هستى لازم دارد، بيان كند، و به ديگران انتقال دهد.

كاربرد اين عضو و ناتوانى آن، بازگشت به انسان و ذهن و فكر او دارد، كه آدمى تا چقدر بتواند آن را به كار گيرد و از آن به نحو شايسته استفاده كند. از اين رو وقتى انسان تحت شرايطى، مانعى داشته باشد، مثلا ذهن ياراى او نباشد، يا از نظر روانى در شرايط نامطلوبى قرار گرفته باشد، مانند اينكه ترس يا خجلت و يا شوق زياد او را فرا گرفته و يا اين كه احاطه به موضوع ندارد و يا ضررى را متوجه خود مى بيند و تعلق و ضعفى دارد، اين موانع او را از سخن پردازى باز مى دارد، و زبان و ابزار سخن، توان كمك رسانى به او را نخواهد داشت. ولى اگر انسان از وسعت ذهنى و فكرى برخوردار شد و بر مباحث احاطه اى پيدا كرد و جامعيت يافت، اين عضو را به كار مى گيرد و از آن، نهايت بهره مندى را در بيان اهداف و خواسته هايش مى برد».

آن كس كه از اين وسعت وجودى برخوردار است و جامعيت و احاطه تمام دارد و سخن پيرو او است، نه او در بند زبان و كلام، على و اولادش(عليهم السلام)هستند، كه از وحى تعليم گرفته اند و خداوند به آن ها كلام و بيان را تعليم داده است. زيرا براى رساندن پيام و ابلاغِ اهدافِ وحى به انسان ها، بايد از فصاحت برخوردار بود، و احاطه بر همه راه هاى سلوك آدمى داشت، تا با بيانى بليغ، رسا و اعجاب انگيز، حجّت را بر آدمى تمام كرد و عذرى براى او ـ در نفهميدن كلام خدا ـ باقى نگذاشت. از اين رو همه يك صدا در وصف كلام على(عليه السلام)گفته اند:

«دون كلام الخالق و فوق كلام المخلوق».

«به كلام خالق (قرآن) نمى رسد وپايين تر از آن است ولى از كلام انسانها بالاتر وبرتر است» .

على(عليه السلام)، از پرتو قرآن ـ كلام خالق ـ بر همه نطق ها و گفتار بشر حاكم است.

على و اهل بيت(عليهم السلام)، امير و حكمران كلام اند و كلام در كمند آن هاست، زيرا ريشه ها و اصول كلام و آن چه كلام را تحقق مى دهد و آن را ساخته و پرداخته مى كند، در وجود آن ها نشسته و به آن ها تعلق دارد و شاخ و برگ آن بر سرشان سايه افكنده است.

اين افتخار على(عليه السلام) نيست، بلكه لازمه رسالت على(عليه السلام) است، تا آنان كه امر خدا را زمين نهاده اند و فَشَل شده اند، به اقرار آيند و امر حق را بيان كنند و تا دل ظلمت ها را نور كلام على(عليه السلام)بشكافد و دل هاى مرده را زنده كند و تشنگان حقيقت را سيراب سازد. تا حسن و حسين و زينب و سجاد و صادق و رضا و جواد و صاحب الامر(عليهم السلام) با تيرهاى كلام، دشمنان انسانيت را از پاى در آورند و به زانو بنشانند.

نهج البلاغه سيّد رضى ـ كه خدايش از او راضى باد ـ شاهدى گويا بر اين است كه على(عليه السلام)، امير كلام است و كلام، ريشه در على(عليه السلام) دارد و برگ هاى كلام به نوازش على(عليه السلام)مشغول است.

وه! چه زيبا ذهن على(عليه السلام) حقايق را مجسم مى كند و چه شيوا على(عليه السلام)آن حقايق را به تصوير مى كشد و در قالب و صورت الفاظ، بيان مى كند!

در روايت آمده است: شخصى از حضرت رضا(عليه السلام)، از اين آيه سؤال كرد:

(خَلَقَ الاِْنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ)([36])

آن حضرت فرمود: آن انسانى كه خداوند، بيان هر چيزى را به او آموخته، اميرالمؤمنين(عليه السلام) است.

از اين رو بهترين راه رشد درخت ولايت در دل ها، و سايه افكندن محبت اوليا بر انسان ها، انس با كلام آن ها است كه نور است و روشن گر و فصيح است و فجر صادق و ابرى پر رحمت است.

خطبه 105

على(عليه السلام) سخن را با وصف پيامبر آغاز مى كند. خداوند براى اتمام حجّت و قطعيت وعده خويش، محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را برانگيخت، تا با ظرفيت و سعه وجودى ـ كه خاص او بود ـ بر احوال آدمى شاهد باشد و با اين وسعت آگاهى، بشارت دهنده وبيم دهنده باشد.

پيامبرى كه در دوران طفوليت، دوران خطا و اشتباه و فقدان عقل، بهترين برخوردها را دارد; و از همه مخلوقاتِ صاحب عقل، برتر و بهتر است، و خير مى باشد; يعنى در برخوردها چنان دقيق است كه از حركت و سكون او در روابطش، شرّى برنمى خيزد و همه خير است.

او در سن كمال وميان سالى نجيب ترين مردم و برگزيده ترين آنها بود. در تاريخ است كه چون قريش كعبه را كه بر اثر سيل خراب شده بود، بنا كردند و زمان نصب حجر الاسود رسيد، در اين باب اختلاف شد كه چه كسى حجر الاسود را به جاى خود نصب كند... چون پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) از دَر درآمد، او را براى داورى درباره اختلاف خويش برگزيده، به حكم وى رضايت دادند، با اين كه اهل شرف و سرورى و پيران قريش حاضر بودند.

اين جريان در سى و پنج سالگى آن حضرت بود، مردم آن حضرت را، به سبب وقار و رفتار درست و راست گويى و پرهيز از زشتى ها و آلودگى ها، به نام امين مى خواندند.([37]) اين صفات گواهى گويا بر نجابت آن حضرت بود.

در طهارت وپاكى، رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) از پاكان عالم واز آنان كه از درون وبرونى پيراسته ومنزّه برخوردارند، پاك تر بود.

در جود وبخشش، همچون باران نرم بدون رعد وبرق، آرام و مدام بر درخواست كنندگان مى باريد. نقل شده كه آن حضرت سخى ترين مردم بود ودرهم و دينارى نزد آن جناب نمى ماند و اگر گاهى پولى نزد آن حضرت مى ماند و شب فرا مى رسيد، به منزل نمى رفت تا آن را به فقرا برساند.

اين ويژگى هاى پيامبر بود كه خداوند در حقّش فرمود:

(وَاِنَّكَ لَعَلى خُلُق عَظيم)([38])

«وراستى كه تو را خويى والاست».

«حتى بعث اللّه محمّداً صلّى اللّه عليه وآله شهيداً وبشيراً ونذيراً، خير البريّة طفلاً، وانجبها كهلاً، اطهر المطهّرين شيمةً، وأجود المستمطرين ديمةً».

«تا اين كه محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) را به رسالت فرستاد; گواه، مژده دهنده و بيم دهنده. او در خردسالى بهترين مردمان بود و چون به سن كمال رسيد، برگزيده ترين آنها. به سرشت، پاكتر از همه پاكان بود. باران نرم بخشش او بيش از هر بخشنده اى تشنگان را سيراب مى نمود».

وه! كه چه زيبا على(عليه السلام) آن حضرت را در جاى جاى نهج البلاغه توصيف مى كند! و به راستى چه كسى جز على(عليه السلام) مى تواند رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) را وصف كند؟! همان على(عليه السلام)كه رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم) درباره اش فرمود:

«انّك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى الاّ انّك لست بنبىٍّ» ([39])

«بطور قطع تو هم مى شنوى هرچه را من مى شنوم، ومى بينى آنچه را من مى بينم، جز آن كه تو پيامبر نيستى» .

و على(عليه السلام) در ادامه مى فرمايد:

«ارى نور الوحي و الرسالة و اشم ريح النبوة» ([40]) .

«نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوّت را استشمام مى كردم» .

آن گاه على(عليه السلام) از گروه مخالف پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) واقدام هاى آنها پس از آن حضرت، سخن مى گويد. همان گروهى كه رسول داراى اين صفات را، فراموش نمودند وپس از آن حضرت، ترك تازى كردند و اوليا و اوصياى رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) را كنار گذاشته، شمشير بر روى آن ها كشيدند.

بنى اميه بعد از پيامبر آن گونه با وارثان كرم و شرف و نجابت و جود، برخورد كردند. ولى بايد بدانند هر خونى انتقام گيرنده اى دارد و هر حقى را خواهنده اى است. وآن كه به خونخواهى ما بر مى خيزد، در ميان شما چنان داورى كند كه گويى در حقّ خود داورى مى كند، و بر استيفاء حقّ خود كاملاً مسلّط باشد، و او خداوندى است كه از گرفتن كسى ناتوان نگردد و كسى از پنجه عدالتش فرار نتواند كرد. او در آن چه منكَر است و نمى پسندد بعد از امهال، تغيير([41]) مى دهد.

خداى على(عليه السلام)خداى انسان امروزى غرب نيست كه با ما كارى ندارد و ما در دنياى خود با او كارى نداريم، بلكه او حاكم و ناظر و منتقم است. براى همين حقيقت است كه على(عليه السلام)به بنى اميه مى گويد:

«به خدا سوگند مى خورم، كه به زودى دنيا را در دست ديگران و در سراى دشمنان خود مى بينيد».([42])

و هزار ماه حكومت آن ها با يك شب قدر كه امام(عليه السلام) در آن، بر تمام هستى ناظر و شاهد است، قابل قياس نيست، زيرا

(لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْر)([43]).

«شب قدر از هزار ماه ارجمندتر است.»

در پايان اين بخش، امام(عليه السلام) دو حكمت حيات بخش را گوشزد مى كند، كه بصيرترين و نافذترين چشم ها، چشمى است كه خود را در امر خير تيز كرده باشد و با هدف گرفتن خوبى ها و طلب آن در جهت خير تمركز بيابد; و شنواترين شنواها، آنانند كه گوش شان بدهكار پندها و حكمت ها است. بهترين گوش آن است كه تذكر را بگيرد، و بپذيرد و گردن نهد.

«الا أنّ أبصر الأبصار ما نفذ في الخير طرفه، الا إنّ اسمع الأسماع ما وعى التذكير وقَبِلهُ».

«بدانيد كه بيناترين چشمها، چشمى است كه نظرش در خير باشد و شنواترين گوشها گوشى است كه پند بشنود وبپذيرد».

على(عليه السلام) اين دو حكمت را مقدمه بخش بعد قرار مى دهد، تا مردم گوش تيز كنند و چشم باز نمايند و آماده امر او شوند. او خطاب مى كند: ايها الناس! از شعله چراغ واعظى كه قبل از وعظ، متّعظ و پذيراى آن است، و عالِم عامل است، روشنايى طلب كنيد، و از چشمه زلالى كه از تيرگى ها تصفيه شده، بهره مند شويد و آب حيات را از اين چشمه برداشت كنيد([44]) .

وجود سرشار على(عليه السلام) با نور خويش، راه را مى نماياند، و با چشمه حكمتِ خالى از هر غش و ناپاكى، رهروان را سيراب مى كند، و هر آن چه مى گويد، خود در عملِ بدان از ديگران جلوتر است.

«ايها الناس استصبحوا من شعلة مصباح واعظ متعظ و امتاحوا من صفو عين قد روقت من الكدر».

«اى مردم! از شعله چراغ آن اندرز دهنده اى كه خود به آنچه مى گويد عمل مى كند، فروغ گيريد. واز آن چشمه اى آب برگيريد كه آبش صافى و گواراست نه تيره گون و گل آلود».

بار ديگر اميرالمؤمنين(عليه السلام) بندگان خدا را، از آن رو كه بنده خدا و متعلّق به او هستند، خطاب مى كند كه از شعله چراغ هدايت، اقتباس نماييد و از آب حيات فوران زده از قلب على(عليه السلام) سيراب شويد و به جهّال كه در مقابل مصباح هدايت ايستاده اند تا نور آن را خاموش كنند، روى نياوريد و بر ظلمت جهل تكيه نكنيد، كه اين اعتماد بر جهل ونادانى، راه را ارائه نمى دهد. و تسليم هوس هاى خود نشويد كه اگر اين آب حيات فرو رود و هوس ها مانع رسيدن به اين چشمه نور گردد، دستاورد آن چيزى جز قرار گرفتن بر لب پرتگاه هلاكت نيست.

اين هلاكت، محدود به انسان نمى شود، زيرا انسان با هلاكت خويش، آن چه را با او در ارتباط است نيز به هلاكت مى كشاند، و آن كس كه از نور دور شد و در ظلمت جهل و هوس فرو رفت، آراى متناقضى را به هم مى چسباند و نظرهاى متضادى را در كنار هم فراهم مى آورد. زيرا وقتى نورى نباشد، همه چيز در تاريكى و سياهى، مساوى است و تشخيص خوب و بد، زشت و زيبا، و راه و بيراهه ممكن نخواهد شد.

على(عليه السلام) از آن جا كه نَفس پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) است و نسبت به مؤمنان، رؤوف و دلسوز و مهربان است، و آن چه كه موجب به رنج افتادن و هلاكت مردم شود، بر او سنگين ودشوار است، با بيان ديگرى ـ از روى شفقت ـ با نشان دادن الله، هدف وغايت هستى، مردم را از پناه بردن و شكايت كردن به كسانى كه بارى از دوش آن ها برنمى دارند و غصه اى از آن ها نمى گشايند، منع مى كند. زيرا كسى كه قدر خود را نمى شناسد، چگونه ممكن است به ارزش ديگران آگاه شود، تا بتواند بارى از دوش آنها بردارد و در عقبه هاى زندگى، آنان را هدايت كند؟! و كسى كه از رأى صائبى برخوردار نيست، تا بتواند گره هاى زندگى را بگشايد و بندها را باز نمايد، چگونه مى تواند راه گشا باشد؟!

پى‏نوشتها:‌

[1] ـ سوره حجر، آيه 9.

[2] ـ تمام الشىء ما تمّ به، تماميت شىء چيزى است كه آن شىء با آن چيز تمام مى شود. «اتمَّت الناقة اى دنا نتاجها» شتر نزديك است كه بچه اش متولد شود.

[3] ـ مائده، 67.

[4] ـ ج 7 ـ 6، ص 104 در ذيل آيه 3، سوره مائده.

[5] ـ آل عمران، 101.

[6] ـ احزاب، 33.

[7] ـ آل عمران، 61.

[8] ـ النساء، 59 و مائده، 55.

[9] ـ فاطر، 32.

[10] ـ شورى، 23.

[11] ـ عنكبوت، 49.

[12] ـ شعرا، 84.

[13] ـ فرقان، 57، اين آيه به ضميمه آيه 23 شورى چنين معنا مى دهد.

[14] ـ كتاب به معناى حكم، و كتب به معناى احكام استعمال شده است، چنان كه در آيه «صحف مطهّرة فيها كتب قيّمة» به معناى احكام مى باشد.

[15] ـ يس، 15.

[16] ـ خطبه 97.

[17] ـ احزاب ، 6 . «پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر ونزديك تر است».

[18] ـ خطبه 37.

[19] ـ به اصل خطبه مراجعه شود.

[20] ـ بحار الانوار: 52/126.

[21] ـ نهج البلاغه، حكمت 156.

[22] ـ اعراف، 46.

[23] ـ الروضة من الكافى، ص386، دار الكتب الاسلامية، باتصحيح على اكبر غفارى، 1362.

[24] ـ بحارالانوار: ج 8، ص 12.

[25] ـ بحار الانوار: ج25، ص135.

[26] ـ نجم: 39.

[27] ـ انفال: 42.

[28] ـ بقره: 204.

[29] ـ نهج البلاغه، خطبه 147.

[30] ـ الغدير: ج 3، ص 97، طبع دار الكتاب بيروت. ] اين كلام را صاحب الغدير از 12 مأخذ اهل سنّت نقل مى كند [ .

[31] ـ شارحان نهج البلاغه «وليجه» را كه مفرد «ولائج» هست، به معناى پناهگاه گرفته اند، در حالى كه «وليجه»، به كسى مى گويند كه از اهل تو نباشد، ولى تو به او اعتماد كنى.

خداوند در سوره توبه آيه (16) نهى مى كند از اين كه انسان غير از خدا و رسول و مؤمنان ـ آل بيت(عليهم السلام) ـ را «وليجه» قرار دهد.

[32] ـ در روضه كافى به صورت امرآمده است، ولى در نهج البلاغه به صورت ماضى نقل شده است.

[33] ـ حاقّه: 12.

[34] ـ ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه، خطباى نامدارى را نام مى برد كه دچار چنين عجزى شده اند. شماره خطبه در شرح 228 مى باشد.

[35] ـ به كتاب هاى روان شناسى رشد زبان، مهارت هاى زبان، روان شناسى زبان مراجعه شود.

[36] ـ سوره الرحمن: آيات 3 و 4.

[37] ـ مروج الذهب: مسعودى، ج2، ص272، هجرت.

[38] ـ سوره قلم، آيه 4.

[39] ـ نهج البلاغه، خ 192.

[40] ـ مدرك پيشين.

[41] ـ خطبه 88: «فان الله لم يقصم جبارى دهر قط الا بعد تمهيل و رخاء».

[42] ـ ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه، چگونگى سرنگونى حكومت بنى اميه به دست بنى عباس را به تفصيل ذكر مى كند.

[43] ـ سوره قدر، آيه 3.

[44] ـ ناظر به آيه شريفه (قُلْ اَرَأيْتُمْ اِنْ اَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأتيكُمْ بِماء مَعين)است; كه اگر از چشمه زلال على(عليه السلام) بهره مند نشويد، تا فراق على فرا رسد، بعد از او چه كسى به شما آب چشمه را مى نوشاند؟