استمرار و دائمى بودن حجّت
و بررسى آن در نهج البلاغه
«و اصطفى سبحانه من ولده انبياء اخذ على الوحى ميثاقهم و على
تبليغ الرسالة امانتهم، لمّا بدّل اكثر خلقه عهدالله اليهم فجهلوا حقّه و
اتخذوا الانداد معه، واجتالتهم الشياطين عن معرفته و اقتطعتهم عن عبادته فبعث
فيهم رسله و واتر اليهم انبيائه».
اولين خطبه نهج البلاغه با حمد خداوند و صفات سلبى او شروع
شده، از خلقت عالم و ملائكه سخن مى گويد، و پس از آن به خلقت حضرت آدم و طغيان
شيطان و وسوسه او و فريفته شدن آدم و هبوط او اشاره دارد. در ادامه، بعثت انبيا
و اهداف آن ها و هدف از بعثت و نيز بعثت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) و
كتاب خدا مطرح مى شود. خطبه با ذكر حج و هدف آن و خصوصيات و جايگاه آن در اسلام
به پايان مى رسد.
ترجمه خطبه:
«خداوند ـ تبارك و تعالى ـ از بين
فرزندان آدم(عليه السلام)خالص ترين آن ها را به عنوان پيامبر برگزيد و از آن ها
با وحى ـ چه در مرحله دريافت و چه در مرحله ابلاغ ـ پيمان محكمى گرفت كه بر وحى
آگاه باشند و از آفت نسيان و ابهام و اجمال و تحريف پيراسته باشند و حجّت را بر
خلق خدا تمام كنند».
قرآن كريم به اين مطلب اشعار دارد:
(وَ اِذْ اَخَذْنا مِنَ النَّبييّنَ ميثاقَهُمْ وَ مِنْكَ
وَ مِنْ نُوح وَ اِبراهيمَ وَ مُوسى وَ عيسَى ابْنِ مَرْيَمَ وَ اَخَذْنا
مِنْهُمْ ميثاقاً غَليظاً لِيَسْئَلَ الصّادِقينَ عَنْ صِدْقِهِمْ وَ اَعَدَّ
لِلْكافِرينَ عَذاباً اَليماً)([1]).
«و
[ ياد كن]
هنگامى را كه از پيامبران پيمان گرفتيم، واز تو واز نوح وابراهيم وموسى وعيسى پسر
مريم، واز
] همه [
آنان پيمانى استوار گرفتيم. تا راستان را از صدقشان باز پرسد، وبراى كافران عذابى
دردناك آماده كرده است.»
خداوند از پيامبران اولى العزم پيمان اخذ كرد. در آيه اشاره
ندارد بر چه چيز اخذ ميثاق شده است. حضرت در خطبه توضيح مى دهد كه اين اخذ
ميثاق غليظ، بر وحى بوده تا انبيا وظيفه سنگين شان را به آخر برسانند; و پيامبر
اسلام اولين كسى مى باشد كه از وى اخذ ميثاق شده است، زيرا از همين آيه به دست
مى آيد «مِنك» قبل از نوح و ساير پيامبران است. روايات بسيارى اين را تأييد
مى كند. در زيارت رسول الله آمده است: «اول النبيين ميثاقاً و آخرهم مبعث» ([2]) و قرآن مى فرمايد:
(وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلاّ وحْيٌ
يُوحى)
«رسول به سبب وفادارى به آن ميثاق، از
هوى گريزان است و جز وحى چيزى بر زبان جارى نمى كند». ([3])
در جاى ديگر مى فرمايد:
(ما كانَ لِبَشَر اَنْ يُؤْتِيَهُ اللهُ الْكِتابَ وَ
الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنّاسِ كُونُوا عِباداً لِي مِنْ
دُونِ اللهِ)([4]).
«اين چنين نيست كه خداوند به بشر و
نبى، كتاب و نبوت را اعطا كند ـ و با او ميثاق وحى ببندد ـ ، آن گاه رسول عهد
شكنى كند و به جاى دعوت به حق به خويش دعوت نمايد».
«و على تبليغ الرسالة امانتهم».
خداوند در مرحله تبليغ رسالت و آن چه انبيا مأمور به ابلاغش
بودند، از آن ها امانتى را اخذ كرد، يعنى وحى را و تبليغ رسالت را به پايان
ببرند و آن را به اهلش برسانند. حضرت امير(عليه السلام) درباره ملائكه
مى فرمايد:
«اين ها امانت دار وحى هستند و در
ارسال وحى به انبيا كوتاهى ندارند». ([5])
از به كارگيرى كلمه «امانت» در آيات قرآن و عبارات نهج البلاغه
به دست مى آيد كه امانت، عبارت از عهد و پيمانى است كه بسته شده است و آنچه را
طرف مقابل قبول كرده، امانتى نزد او است. لذا خداوند، كه با انبيا بر وحى پيمان
بسته، ميثاق او بر وحى امانتى در دست انبياء است، كه بايد آن را ادا كنند و به
رسالت خويش كه تبليغ وحى است، اهتمام داشته باشند. آن گاه خداوند از آن ها اين
امانت را اخذ كرده، آن ها را مورد بازخواست قرار مى دهد.
شايد منظور از «صادقين» در آيه بعدى همين «نبيين» باشد كه از
صِدق آن ها سؤال مى شود. تعبير «الصادقين عن صدقهم» مى رساند اين ها در اداى
امانت صادق بودند.
آن حضرت در يكى از نامه هايش مى فرمايد:
«و من لم يختلف سرّه و علانيته وفعله ومقالته فقد ادّى
الامانة» ([6])
اين حديث مى گويد: تطابق قول و فعل و نيت، انسان را صادق
مى سازد، كه طبعاً به امانت، وفا خواهد كرد.
كتاب و حكمت و نبوت، آن طور كه در آيه هشتاد ويك آل عمران آمده
است، امانتى است كه انبياء آن را پذيرفته و از آن ها بر اين امانت اخذ ميثاق
شده است.
اخذ ميثاق انبياء در شرايطى است كه اكثر مردم به امانت و عهد
الهى خيانت كرده، در آن تغيير و تبديل روا داشتند. از يك سو بر عبوديت خداوند
عهد بسته بوده اند ([7]) كه با به كار نگرفتن ابزار معرفتى كه خداوند در وجود آن ها به
وديعه گذاشته بود، ـ يعنى قواى ادراكى و حواس ظاهرى ـ عهد را شكستند و در نتيجه
نسبت به حق خداوند، جاهل شدند، و سرانجام به شرك روى آوردند. آن ها چون از قدر
خويش غافل شدند، خداوند را نشناختند، پس شيطان از اين فرصت استفاده كرد و از
اين روزنه رسوخ كرده، آدمى را از معرفت حق منحرف كرد. آن طور كه «ابن اثير» در
نهايه معنا مى كند شيطان ابتدا انسان ها را به استخفاف كشاند، آن گاه همراه
آن ها در ضلالت سرگردان شد. و فرعون نيز با همين شيوه بر قوم خويش مسلط شد.
(فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَاَطاعُوهُ)([8]).
اين استخفاف از استعمار و استضعاف مقدم تر است.
بنابر اين; معنايى كه شارحان نهج البلاغه كرده اند ـ كه چون
مردم منحرف شدند، خداوند از انبيا اخذ ميثاق كرد ـ صحيح نيست، بلكه انسان هر چه
قدر هم بر فطرت خويش باقى مى ماند و بر قدر و درك خود فائق مى آمد، نيازش به
انبياء بيش تر مى شد.
شايد به يك اعتبار معناى شارحان درست باشد، كه حضرت
نمى فرمايد: آن ها را ارسال كرد، بلكه مى فرمايد: بر آن ها ميثاق غليظى گرفت كه
با انحرافات مردم شدت عمل بيشترى اِعمال كنند، تا اكثر خلق را به صراط، هدايت
كنند، در آن هنگامى كه شيطان در حوزه معرفت آدمى رسوخ كرد و او را به استخفاف
كشاند و راه رشد و فلاح آدمى را بست، و راه عبوديت انسان را قطع كرد ([9]) .
«فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبيائه» ([10]) .
اين بخش دنباله و عطف به ابتداى كلام است; يعنى «اصطفى سبحانه
من ولده الانبياء...».
خداوند سبحان بعد از اخذ ميثاق و داشتن شايستگى و بايستگى
انبياء براى رسالت عظيم، آن ها را بعد از برگزيدن، برانگيخت، آن هم در بين همان
اكثريت كه از جنس خود آنها بودند، نه از غير انسان، تا به آدم ها بقبولاند كه
انسان استعداد درجات بالايى را دارد و مى تواند رسول وحى و امين حق شود. با
اين كه اهل خسران در اوج ناباورى مى گفتند: مگر بشر مى تواند پيام آور وحى
باشد؟! و اين ها كه مدّعى نبوتند، بر خداوند افترا مى بندند.
خداوند پيامبران را مبعوث كرد، و بعث و ارسال را استمرار
بخشيد، و به سوى مردم انبياء و حجت هاى خود را پياپى برانگيخت. كلمه «واتر» كه
با كلمه «تترى» ـ در آيه ـ از يك واژه است، به معناى فرد و تنها مى باشد. كلام
حضرت تصريح دارد كه خداوند انسان را لحظه اى بدون حجّت وانمى گذارد.
سپس امام(عليه السلام) در ادامه كلام به اهداف و انگيزه
برانگيختن انبياء اشاره دارد، كه توضيح آن در اهداف انبياء خواهد آمد. حضرت بعد
از چند بخش كه از فلسفه بعثت انبياء سخن مى گويد، مجدداً تأكيد بر استمرار حجّت
دارد و مى فرمايد:
«و لم يخل الله سبحانه» ([11])
«خداوند سبحان خلقش را از حجّت صامت و
ناطق، خالى نگذاشته است. هميشه در بين خلق پيامبرى هست كه به سوى آن ها ارسال
شده، يا كتابى هست كه بر آن ها نازل شده و يا حجتى وجود دارد كه همراه خَلق
است».
خَلق بدون اين حجّت نمى تواند باقى باشد و بر طريق و سنت ها
پابرجا و استوار بماند. از آن رو كه حضرت در بخش بالا و در اين جا كلمه
«سبحانه» را تكرار مى كند، وجه عنايت و اهتمام حق را مى رساند، كه خداوند براى
هدايت خلق و اِتمام حجّت و تبيين آيات و بينات، هيچ كم نگذاشته و پاك و منزه از
هر نقصى است. و اگر انسان ديروزى يا انسان معاصر كمبودى را احساس مى كند، يا
كمبودها را توجيه مى كند ودر دفاع از دين مى گويد نبايد از دين و رسول انتظار
زيادى داشت. بايد ريشه اين احساس را در جاى ديگر جستجو كرد، كه يا از جهت
(ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ)([12])
«دنيا نهايت علم اين ها است»
بوده و انتهاى علم اين ها به چهار ديوارى دنيا خلاصه مى شود، و
يا غافل از شناخت ارزش خويش هستند، و يا براى دين و رسول چندان رسالتى قائل
نيستند.
(سُبْحانَهُ وَتَعالى عَمّا يَقُولُونَ عُلُوّاً كُبيراً)([13])
«او پاك ومنزّه است واز آنچه مى گويند
بسى والاتر است» .
نكته ديگرى كه حضرت دارند، انتخاب كلمه «خلق» به جاى انسان يا
بشر و يا ناس است، كه معناى عامى دارد و ساير مخلوقات از جمله جنّ را دربر
مى گيرد.
لطافت ديگر وجود كلمه «اَو» است كه مى توان آن را به معناى واو
گرفت، يعنى نبى و كتاب و سنت و حجّت و آيات بيّنات، هميشه در بين خلق موجود است
يا «اَو» به معناى خودش باشد، كه دلالت دارد: حداقل يكى از اين ها از خلق جدا
نيست.
«رسل لا تقصّر بهم قلّة عددهم...» ([14])
حضرت آن گاه در توصيف حُجَج الهى و ارتباط آن ها با هم ديگر در
ادوار مختلف زمانى، سخن مى گويد، كه هيچ عاملى رسولان را در تبليغ رسالت و اداى
امانت و وفاى به عهد مانع نشد. كمى عدد اين ها و كثرت مخالفان و تكذيب كنندگان،
موجب كوتاهى اين ها در انجام وظيفه نشد، حضرت امام حسين(عليه السلام)فرمود:
«واللّه لو لم يكن في الدنيا ملجأ ولا مأوى لما بايعت يزيد بن
معاوية» ([15]) .
«اگر در دنيا هيچ پناهگاهى نداشته
باشم با يزيد بيعت نخواهم كرد».
با اين كه حجج الهى در يك زمان با هم نبودند، ولى از آن جا كه
هدف مشترك داشته و از يك منبع تغذيه مى شدند و همه امت واحد بودند، پيشينيان
آن ها پيامبران آينده را مى شناختند و به ديگران مى شناساندند و زمينه را براى
ظهور آن ها فراهم مى كردند و مردم را در انتظار آن ها آماده مى نمودند. آن ها
مبشرانى براى آينده بعد از خود بودند. در آيه (6) سوره صف، و آيه (157) سوره
اعراف، دو رسول اولى العزم ـ موسى و عيسى ـ جامعه بشرى را به ظهور و بعثت رسول
اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) خبر دادند، و يوسف به ظهور موسى در جامعه بنى
اسرائيل خبر داد.
انبياء و رسولانِ بعد، از پيامبران گذشته ياد كردند و از اهداف
آن ها و از قوم و عاقبت امرشان خبر دادند. قرآن يكى از فوائد ارتباط و اطلاع
انبياء از پيشينيان را، تسكين و تثبيت قلب نبى ذكر مى كند:
(وَ كُلاًّ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ اَنْباءِ الرُّسُلِ ما
نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ وَ جاءَكَ فى هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْرى
لِلْمُؤْمِنينَ)([16]).
«وهريك از سرگذشت هاى پيامبران خود را
كه بر تو حكايت مى كنيم، چيزى است كه دلت را بدان استوار مى گردانيم، ودر اينها
حقيقت براى تو آمده، وبراى مؤمنان اندرز وتذكرى است» .
آيات سوره هود از فشارى كه رسول از مخالفان مى بيند، خبر
مى دهد كه چگونه برخورد كفار و نسبت افترا دادن به رسول و انتظارهاى بى جا و
بى موردى كه آن ها داشتند، بر رسول سنگين آمده و اين، حكايت از خسران وجودى
آن ها دارد كه قدر خود را نشناخته و ارزش ها را در فرشته بودن رسول جستجو
مى كردند!
خداوند در برابر اين ها رسول را با «بينات» مسلح مى كند; بينات
و شاهدى از خود پيامبر ([17]) ، يعنى على(عليه السلام) و ريشه اى كه او در تاريخ دارد و در
اديان سابق، اسمش مكتوب و ثابت است. آن گاه از دو گروهى كه در برابر هم صف بندى
كرده، سخن مى گويد و رسول را به عظمت كارش آگاه مى كند ([18]) . آن گاه به داستان نوح، اولين پيامبر اولى العزم، مى پردازد و
در آيات بعدى، پس از ذكر اين داستان غيبى، رسول را به صبر دعوت مى كند و از
عاقبت امر خبر مى دهد.
(... فَاصْبِرْ اِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقينَ)([19])
سپس داستان هود را دنبال مى كند و از ثمود و پيامبرشان صالح
سخن مى راند و از ابراهيم و قوم لوط سخن مى گويد و از شعيب در ميان قوم مدين و
سپس از جريان موسى و فرعون خبر مى دهد. آن گاه خطاب به حضرت رسول(صلى الله عليه
وآله وسلم)مى فرمايد:
(فَاسْتَقِمْ كَما اُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ)([20])
«تو ـ اى پيامبر ـ و كسانى كه به حق
بازگشته و همراه تو هستند آنطور كه امر شده ايد و از شما خواسته شده، بايد
استقامت كنيد».
پيامبر در اين باره فرمود:
«شيّبتني هود» ([21])
«سوره هود من را پير كرد»
خداوند براى سبك كردن اين مسئوليت سنگين، از انبياء و قوم
آن ها و عاقبتِ هر يك، سخن راند، تا دل رسول را قوى دارد و موعظه و تذكر باشد
براى آن ها كه به رسول پيوسته اند.
«على ذلك نسلت القرون ومضت الدهور...» ([22])
و اين سنت جاريه الهى در استمرار انبياء و عدم انقطاع حجج
الهى، در ادوار مختلف تاريخ عبور ملت ها و گذشت روزگار و پديد آمدن نسل هاى
جديد ادامه يافت، تا به خاتم انبياء و از او به خاتم اوصيا رسيد. مرحوم صدوق در
كتاب امالى روايتى را از امام صادق(عليه السلام)به نقل از حضرت رسول روايت
مى كند، كه حضرت، برگزيدگان الهى را از آدم(عليه السلام) تا على(عليه
السلام)برمى شمارد ([23]) .
آن گاه حضرت در پايان، از بعثت رسول و شرايط فرهنگى و اجتماعى
عصر بعثت، و اين كه خداوند حضرت را برگزيد تا به وعده اش عمل كرده، حجّت را بر
خلق تمام كند و دور نبوت را به پايان برساند، سخن مى گويد. ان شاءالله در مبحث
خاتميت توضيح اين بخش خواهد آمد.
حضرت در ذيل خطبه، اين كلام نورانى را مى فرمايد: درست است
نبوت به حضرت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) ختم شد و بعد از او، پيامبرى مبعوث
نخواهد شد، لكن خاتميت به معناى ختم حجّت نيست، تا ديگر براى خلق حجتى نباشد،
بلكه به شيوه انبياى سَلَف، آن حضرت نيز، حجتى را براى امتش به جا گذاشت. زيرا
هدف دار بودن و عنايت و لطف حق و نياز آدمى اجازه نمى دهد خلق بدون حجّت باشد.
خلق خدا در مسير حركت و سلوك خويش به سوى حق، هم نيازمند صراط روشنى است و هم
راهنمايى كه راه عبوديت را به او بنماياند. از اين رو حضرت مى فرمايد:
«خلّف فيكم ما خلّفت الانبياء فى اممها، اذ لم يتركوهم هملا،
بغير طريق واضح، و لا علم قائم» ([24]) .
«محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) نيز
در ميان امّت خود چيزهايى به وديعت نهاد كه ديگر پيامبران در ميان امّت خود به
وديعت نهاده بودند، زيرا هيچ پيامبرى امّت خويش را بعد از خود سرگردان رها
نكرده است، بى آن كه راهى روشن پيش پاى شان گشوده باشد يا نشانه اى صريح وآشكار
براى هدايت شان قرار داده باشد.»
اين كلام درست همان معناى حديث متواتر ثقلين است.
خطبه 91
«فلمّا مهد ارضه و انفذ امره اختار آدم(عليه السلام)خيرة من
خلقه، و جعله اوّل جبلّته و اسكنه جنّته و ارغد فيها اُكُله، و اوعز اليه فيما
نهاه عنه و اعلمه انّ فى الاقدام عليه التعرض لمعصيته و المخاطرة بمنزلته،
فاقدم على ما نهاه عنه ـ موافاة لسابق علمه ـ فاهبطه بعد التوبة ليعمر ارضه
بنسله و ليقيم الحجّة به على عباده، ولم يُخَلهِمْ بعد ان قبضه، مما يؤكد عليهم
حجّة ربوبيته و يصل بينهم و بين معرفته بل تعاهدهم بالحجج على السن الخيرة من
انبيائه و متحمّلى ودائع رسالاته، قرناً فقرناً حتى تمت بنبينا محمد(صلى الله
عليه وآله وسلم)حجته و بلغ المقطع عذره و نذره».
«چون زمينش را بگسترد وفرمان خود روان
ساخت، آدم را از ميان آفريدگان خود برگزيد و او نخستين آدميان بود. در بهشت خود
جايش داد وعيش او فراوان و گوارا گردانيد وبه او آموخت كه از چه كارهايى پرهيز
كند وگفتش كه اگر چنان كارهايى از او سر زند مرتكب معصيت شده است و مقام
ومنزلتش به خطر افتاده. ولى آدم به كارى كه خداوند از آن نهيش كرده بود، مبادرت
ورزيد، و علم خدا در مورد او به وقوع پيوست هنگامى كه آدم توبه نمود خداوند او
را به زمين فرستاد تا زمينش را به فرزندان خود آبادان سازد و از سوى خدا بر
بندگانش حجّت وراهنمايى باشد.
خداوند، جان آدم بگرفت. ولى مردم را
در امر شناخت خويش بدون حجّت رها ننمود تا ميان مردم وشناخت خود فاصله اى
نيفتد، بلكه به زبان پيامبرانش، حجّتها ودليلها فرستاد و از ايشان پيمان گرفت.
پيامبران قرنى پس از قرنى بيامدند و ودايع رسالت او را به مردم رسانيدند. تا به
وجود پيامبر ما محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم)حجّتش را تمام كرد و ديگر، جاى
عذرى براى كسى باقى نگذاشت و هر هشدار و بيم كه بود، بر همگان بداد».
اين كلام قسمتى از طولانى ترين خطبه نهج البلاغه به نام «خطبه
اشباح» است. خطبه درباره ربوبيّت پروردگار و صفات او است. حضرت اين خطبه را در
جواب سؤال كسى فرمود كه از حضرت خواست براى او خداوند را وصف كند. حضرت
مى فرمايد:
چون خداوند نامحدود است و در محدوده عقل بشر نمى گنجد، بايد او
را از طريق آثارش شناخت. آثارى كه خود او به ما ارائه داده، يعنى آيات انفسى و
آفاقى.
خداوند به سه طريق ما را نيازمند معرفت خويش كرده است، كه
خواهد آمد. حضرت در اين خطبه نشانه هاى قدرت حق را توضيح مى دهد. وقتى آدم به
خلقت خود توجه كند مى بيند از اسپرم به انسانِ صاحب عرض و طولى تبديل مى شود،
به تعبير قرآن:
(وَمِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُراب ثُمَّ اِذا
أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِروُن)([25]).
«واز نشانه هاى او اين است كه شما را
از خاك آفريد، پس بناگاه شما به صورت بشرى هر سو پراكنده شديد.»
اين طريق اول است. راه دوم عجائبى است كه آثار حكمت از آنها
حكايت دارند. جهانى بر پايه جمال و نظام و داراى هدف، بر چه چيزى جز حكمت گواهى
دارد؟
و راه سوم; نياز ذاتى مخلوقات به خالق هستى و درك اين نياز
توسط مخلوقات است.
«و اعتراف الحاجة من الخلق الى ان يقيمها بمساك قوته... فصار
كل ما خلق حجة له و دليلا عليه» ([26]) .
«واعتراف آفريدگان بدين حقيقت كه
سراسر ناتوان وفقيرند ونيازمند وحقير; واوست كه بايد بر آنان رحمت آرد، وبه
قوّت خود بر پاى شان دارد... پس هرچه آفريده برهان آفريدگارى و دليل خداوندى او
است» .
بنابر اين همه مخلوقات و آن چه خلق كرده، حجّت و دليل بر وجود
خداوند هستند. ادله عقليه براى اثبات خالق حكيم، تمام و كامل است; ولى خداوند
براى تأكيد بر اين حجّت و جلوگيرى از غفلت انسان و نبود عذر آدمى، پس از مهيا
كردن زمين و خلق آدم(عليه السلام)، او را حجّت قرار داد.
«و لم يخلهم بعد ان قبضه ممّا يؤكد عليهم حجَّة ربوبيته...
حتّى تمّت بنبيّنا محمّد صلّى اللّه عليه وآله حجّته...» ([27]) .
بعد از قبض روح آدم(عليه السلام) بندگانش را براى معرفت مقام
ربوبيتش، از حجّت محروم نكرد و مردم را بدون حجّت رها ننمود و توسط انبياء و
حاملان رسالت با مخلوقاتش عهد و پيمان بست، و هر امّتى پس از امّت ديگر، اين
چنين سرنوشت محتومى را گذراندند، تا با بعثت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله
وسلم) نبوت به آخر رسيد وبعد از او پيامبرى نخواهد آمد; امّا حجّت هميشه
مى باشد، چون نياز به او هميشه هست.
خطبه 94
«فاستودعهم فى افضل مستودع و اقرّهم فى خير مستقر تناسختهم
كرائم الاصلاب الى مطهّرات الارحام، كلّما مضى منهم سَلَف قام منهم بدين الله
خلف».
«خداوند پيامبران را در برترين
وديعتگاهها به وديعت نهاد ودر بهترين قرارگاهها جاى داد. آنان را از صلبهايى
كريم به رحمهايى پاكيزه منتقل فرمود. هرگاه يكى از ايشان از جهان رخت بر بست
ديگرى براى اقامه دين خدا جاى او را گرفت.»
حضرت خطبه را با ذكر صفات خدا شروع مى كند و از آن جا كه
خداوند نامحدود است، غايتى براى او قابل تصور نيست. مبارك و مستدام است.
اين وجود غير متناهى و غير قابل درك، حتى براى همت هاى والاى
دورانديش كه از تيزبينى خاصّى برخوردارند قابل درك نخواهد بود. نهايتِ درك ما
از او به اندازه عقل ما است. حضرت در جاى ديگرى مى فرمايد:
«و لا تقدّر عظمة الله سبحانه على قدر عقلك فتكون من الهالكين» ([28]) .
«عظمت خداى سبحان را به اندازه عقل
خودت مَسنج كه از هلاك شوندگان حساب مى شوى».
و در وصف ملائكه مى فرمايد:
«متولهة عقولهم ان يحدّوا احسن الخالقين» ([29])
«فرشتگانى كه عقلشان از شناساندن و
وصف كردن بهترين آفرينندگان واله وحيران است».
به دنبال اين كلام، حضرت علت ناتوانى آن ها را توضيح مى دهد كه
آن چه قابل درك است، چيزى است كه داراى شكل و اعضا و جوارح باشد و محدود به
زمان باشد كه با به سرآمدن اجل و زمانش فانى شود. ([30])
بنابر اين ارتباط با وجود حىّ قيوم ازلى ابدى، جز با واسطه
ممكن نيست.
«و انت كما تقول و فوق ما نقول»
خداوند بايد خود را به خلق بشناساند. خداوند آن طور است كه
مى گويد، نه آن چه كه ما مى گوييم. به اين جهت ما نياز به حجّت داريم كه احسن
الخالقين را به ما بشناساند. به همين علت حضرت از حُجَج الهى مى گويد و ابتدا
از طهارت پدران و مادران آن ها مى گويد، و اين كه خداوند آن ها را در بهترين
وديعت گاه ها گذاشت و در بهترين ارحام مادران، آن ها را مستقر كرد. اين از
اعتقادات شيعه است كه نياكان و پدران و مادرانِ انبياء موحّد بودند; نه شركى در
آن ها راه يافته بود و نه فسق و فجورى از آن ها سر زده است. جريان حضرت ابراهيم
و «آذر» كه در قرآن آمده است، ([31]) هر چند در ابتدا از آن استشمام مى شود كه پدر ابراهيم مشرك
بوده، ولى چنين نيست، زيرا قرآن تصريح دارد كه پدر ابراهيم مشرك نبوده است; در
نتيجه آذر پدر او نيست. گو اين كه آيات سوره مريم از مناظره ابراهيم با پدرش
سخن دارد، و او پدر را انذار مى كند، تا از بت پرستى دست بردارد. وقتى پدر او
را تهديد مى كند، ابراهيم در كمال ادب مى فرمايد:
(... سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبّي...)([32])
«درود بر تو باد، به زودى از
پروردگارم براى تو آمرزش مى خواهم».
در سوره توبه خداوند بيان مى كند كه مسلمان حق ندارد براى مشرك
دعا كند; آن گاه مى گويد استغفار ابراهيم، زمانى مشخص داشت و در واقع مهلتى
براى استغفار آذر بود. وقتى با سرآمدِ موعِد، پدر در شرك باقى ماند، ابراهيم از
او تبرى جست. ([33])
اين آيات نشان مى دهد كه آذر در حال شرك ماند و ايمان نياورد.
از سويى قرآن خبر مى دهد ابراهيم در آخر عمر ـ بعد از ساختن كعبه و پس از
اين كه خداوند در پيرى به او اسماعيل و اسحاق را عطا كرد ـ عرض مى كند:
(رَبَّنَا اغْفِرْ لى وَ لِوالِدَىَّ وَ لِلْمُؤْمِنينَ
يَوْمَ يَقُومُ الْحِسابُ)([34])
«پروردگارا! روزى كه حساب برپا
مى شود، بر من وپدر ومادرم وبر مؤمنان ببخشاى»
ابراهيم براى والدينش طلب مغفرت مى كند; اگر اين والد همان آذر
باشد، ابراهيم حق ندارد براى او كه مشرك است، استغفار كند.
پس والد و پدر ابراهيم(عليه السلام)، آذر نبوده است. واژه
«والد» صراحت در كسى دارد كه شخص، فرزند او باشد، ولى «اب» كلمه عامى است كه بر
جدّ و شوهر مادر و هر سرپرستى اطلاق مى شود ([35]) .
بعد از اين كه حضرت از طهارت پدران و مادرانِ انبياء خبر
مى دهد، از پيوستگى آن ها سخن مى گويد:
«كلّما مضى منهم سلف قام منهم بدين الله خلف» ([36]) .
«هرگاه يكى از ايشان از جهان رخت
بربست ديگرى براى اقامه دين خدا جاى او را گرفت.»
در اولين خطبه نهج البلاغه، كه كلمه «واتر» داشت و تصريح بر
استمرار حجج الهى بود، ابن ابى الحديد معتقد است: نياز به فاصله زمانى است كه
يك نبى ظهور كند و بميرد و سپس نبى ديگرى ـ بعد از مدت زمانى ـ مبعوث شود ([37]) ; هرچند توضيح داده شد «وتر» اين معنا را نمى رساند، بلكه به
معناى اتصال است.
هر زمان كه پيامبرى به پايان مسير خود رسيد و درگذشت، شخص
ديگرى از جانشينان صالح آن ها، حافظ دين خداوند خواهد بود.
بنابر اين در نگاه عقل و قرآن و على(عليه السلام) حجج الهى
تداوم، پيوستگى واستمرار دارند.
فصل دوّم
حجّت هاى بعد از رسول(صلى الله عليه وآله وسلم)
خاتميت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)
با تصريح قرآن و تأكيد رسول و معصومين(عليهم السلام)، پيامبر
اسلام آخرين فرستاده ربّ العالمين، و خاتم پيامبران است.
(ما كانَ مُحَمَّدٌ اَبا أَحَد مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ
رَسُولَ اللهِ وَ خاتَمَ النَّبِيّين وَ كانَ اللهُ بِكُلِّ شَىْء عَليماً)([38])
«محمد پدر هيچ يك از مردان شما نيست
ولى او فرستاده خداوند و كسى است كه پيامبران به او ختم مى شوند و پايان
مى پذيرند و خداوند به هر چيزى بسيار دانا است».
سوره احزاب ([39]) در نگاهى سريع، با خطاب هاى متعددى به نبىّ ومؤمنان، شروع
شده، مسئوليت ها و ويژه گى هاى رسول را برمى شمارد، و به مسئوليت اهل ايمان در
برابر رسول اشاره دارد، و رسول را الگو وسرمشق نيكوى آنان معرفى كرده، بر عصمت
و طهارت اهل بيت تأكيد مى نمايد، و با تقابل بين اهل بيت و زنان پيامبر، به
معرفى اهل البيت مى پردازد كه آنها نه رجال قريش هستند و نه زنان رسول; آياتى
از سوره، از احزاب و دشمنان داخلى ـ منافقان ـ و دشمن خارجى، مشركان وكفار سخن
مى گويد و از صف بندى دو جبهه ايمان و كفر و اتحاد كفر و نفاق، هرچند در شكل
حزب هاى مختلف، گفتگو مى شود و تا انتهاى عالَم و قيام ساعت، اين تقابل پى گيرى
مى شود.
در پايان اين سوره به عرضه امانت بر زمين و آسمان و كوه ها، و
سرباز زدن آنها از پذيرش اين امانت، و قبول آن توسط انسانِ برخوردار از آگاهى و
آزادى كه جهول و ظلوم بودن علامت آن است، اشاره مى شود، و از عاقبت اين آزادى و
موضع گيرى انسان در برابر اين امانت گفتگو مى شود كه انسان آگاه و آزاد در
پذيرش امانت، ممكن است به آن خيانت كند، و راه كفر و نفاق در پيش گيرد; يا حقّ
آن را تأديه نمايد و با گرايش و عشق به آن، توجه و گرايش و توبه حق را به خود
جذب كند.
پس سوره با محور قرار دادن شخص رسول، صفات او را بيان مى كند و
دوستان و دشمنان او را معرفى مى نمايد، و آنچه را كه ويژه رسول است از جمله
خاتم بودن او، ذكر مى كند، و خصوصيات تداوم دهندگان او را توضيح مى دهد كه اهل
بيت او و از عصمت و طهارت برخوردار و از هر پليدى و ناپاكى مبرّا هستند، و با
تاكيد بر آزادى و آگاهى انسان از موضع گيرى او در برابر اين امانتِ وحى سخن
مى گويد.
اين اشاره گذرايى بود به كليت سوره، و تفصيل آن را به مباحث
تفسيرى ارجاع مى دهيم ([40]) .
بنا بر اين آيه، كه از محكمات آيات مى باشد و براى احدى
شبهه اى در آن پيش نيامده است; همراه با احكام و اتقان به اين مطلب، صراحت دارد
كه رسول الله، خاتم النبيين است نه اينكه رسول خاتِم (به كسر تا) انبياء باشد
تا گفته شود كه شايد رسول ديگرى را به عنوان پيامبر خاتم معرفى كرده است. او
خاتَم است يعنى او كسى است كه پيامبران وحى به او پايان مى پذيرند و او آخرين
آنها است. چرا كه كلمه خاتَم مثل عالَم و حاتَم در اصطلاح ادبى اسم است براى
چيزى كه اشياء و افراد به او ختم مى شوند، و مُهر را نيز از اين جهت خاتَم
مى گويند كه نامه و قرارداد و نوشته با آن پايان مى يابد; و از آنجا كه
دارنده گان چنين مُهرهايى ـ اعم از ملوك و دولتمردان و صاحب منصبان ـ آن مهرها
را نگين انگشتر قرار مى دادند، به نگين انگشتر نيز خاتَم گفته مى شود.
و همين صراحت قرآن در كلام رسول و اهل بيت عصمت(عليهم السلام)
همراه توضيح و تبيين، تأكيد و تثبيت مى شود. از جمله، در سخنى
اميرالمؤمنين(عليه السلام)بعد از اينكه از انقياد و تسليم محضِ عالَم هستى در
برابر خداوند، سخن مى گويد و در عبارتى كوتاه قرآن را توصيف مى كند، در باره
پيامبر چنين مى فرمايند:
«ارسله على حين فترة من الرسل و تنازع من الالسن فقفّى به
الرسل و ختم به الوحي فجاهد في الله المدبرين عنه و العادلين به». ([41])
«خداوند او را در دوره فترت و فقدان
رسولان و در دوره اختلاف ها و درگيرى هاى زبان ها و فرهنگ ها فرستاد و او را در
پى و ادامه رسولان قرارداد و و حى را به او ختم كرد. او در راه خدا با كسانى كه
از خدا اعراض كرده بودند ونيز كسانى كه برايش شريك قرار داده بودند، جهاد كرد.»
حضرت امير(عليه السلام) در اين خطبه همان معناى «خاتَم» را
توضيح مى دهند، «خَتم به الوحىَ»خداوند به وسيله پيامبر، به وحى خاتمه و پايان
مى دهد، نه اينكه رسولِ خاتِم و رسول كسى كه ختم كننده وحى است باشد.
در كلام ديگرى مى فرمايند:
«بابي انت و امّي يا رسول الله! لقد انقطع بموتك ما لم ينقطع
بموت غيرك من النبوة و الانباء و أخبار السماء». ([42])
«پدر و مادرم فداى تو باد اى رسول
خدا! با مرگ تو رشته اى بريده شد كه به مرگ غير تو بريده نشده بود. رشته نبوت و
خبرهاى غيبى و خبرهاى آسمانى».
اين خطبه، اولين خطبه ([43]) حضرت است كه در هنگام غسل دادن و تجهيز پيامبر ايراد
فرموده اند. در اين خطبه بعد از عبارت «بأبي انت و امي» تصريح دارند كه آنچه كه
با مرگ ساير پيامبران قطع نشد با مرگ پيامبر قطع گشت، و نبوت پايان پذيرفت. نبأ
و خبرهاى مهم غيبى، همچنين اخبار و گزارش هاى آسمانى، ودر يك كلمه وحى منقطع
گشت; و ديگر نه پيامبرى ظهور خواهد كرد و نه وحى بر احدى نازل خواهد شد; و با
مرگ پيامبر طومار وحى درهم پيچيده مى شود.
شخصيت ممتاز رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) ـ كه مادر گيتى
هرگز مثل او نخواهد زائيد ـ از اين جهان رخت برمى بندد و دامن كشان تا بارگه
دوست رهسپار مى شود; و اين چنين مصيبت عظيمى سبك كننده همه مصيبت ها مى شود، و
همه در چنين مصيبتى خود را يتيم مى بينند; و على(عليه السلام) اين كوه صبر، تاب
نمى آورد و از اشك خود سيل جارى مى كند; و در نهايت از پيامبر(صلى الله عليه
وآله وسلم) مى خواهد كه در برِ دوست از ما يادى داشته باشد، تا او بر فقر و
يتيمى ما ترحمى نمايد، تا شايد از جانب او اين فقدان نبوت و ابوّت تدارك شود كه
در برابر هر چيزى كه فوت مى شود او خلف و جانشينى خواهد گذاشت:
«عندك مما فات خلف» ([44])
آنچه گفته شد امرى قطعى و از قطعيات اعتقاد هر مسلمانى است كه
رسالت رسول با خاتميت او، امر واحد تفكيك ناپذيرى است، و آنچه بايد گفته شود و
قابل طرح است اين كه:
چرا خاتميت؟
و چرا انقطاع وحى و چرا قطع رابطه عالم غيب و شهود؟
و چرا محروم شدن بشر از اين چشمه حيات؟
و چرا يتيم شدن او از داشتن چنين پدر وحيانى؟ و چرا...؟!
مهم پاسخ به اين چراهاست:
1 ـ آيا از آن جهت است كه بشر به دوران افول استعدادهايش
رسيده، ديگر تحمل وحى را ندارد و لياقت و شايستگى چنين پيوندى را با عالم غيب
دارا نيست؟
2 ـ يا از آن جهت است كه ديگر فردى از افراد انسان استعداد
پيامبر شدن را ندارد و مادر گيتى توان زائيدن چنين فرزندى را از دست داده؟
هرچند جامعه به آن حد از بى ظرفيتى و بى لياقتى نرسيده باشد؟
3 ـ يا از جهت تأثير ناپذيرى انسان از وحى و بى اثر بودن آن در
زندگى انسان است كه بود و نبود آن براى انسان امروزى مساوى است و انسان با
عصيان و طغيانش به وحى پشت پا زده است.
4 ـ چون پيامبر خود انسان كاملى است و از او كامل تر كسى نيست،
پس نبوت به او ختم مى شود كه عرفاء به اين وجه تمسك مى جويند. ([45]) .
5 ـ و يا از جهت كامياب شدن وحى در رسيدن به اهدافش ـ كه هدايت
انسان ها است ـ مى باشد و با تحقق اهداف و حصول مطلوب، ديگر نزول وحى تحصيل
حاصل وبى فايده است.
6 ـ يا از جهت
استغناى بشر از وحى است، زيرا وحى متعلق به دوران قبل از بلوغ عقلى و علمى
انسان، و دوران بت پرستى او بود و اكنون كه انسان با رشد عقلى و گسترش علوم و
اوج گيرى عرفان به دوران صنعتى و فراصنعتى دست يافته، خود با عقل گرائى و
عقلانيت، پاسخگوى نيازهاى خويش است واز وحى مستغنى است.
و يا جهت ديگرى دارد كه بايد خودِ وحى پاسخگوى آن باشد كه چرا
شروع و نزول وحى و چرا ختم و قطع آن؟
شايد بتوان گفت كه پاسخ اول تا سوم گوينده اى ندارد و تنها به
عنوان احتمال مطرح مى باشد، چرا كه واقعيت خارجى سير تحول انسان ها و جوامع،
خلاف آن را نشان مى دهد و بشر شاهد تحول فكرى و عقلى و تكامل همه جانبه خود
مى باشد و همين تحول سريع و تكامل شتابان، كسانى را در حوزه دين وادار به طرح
پاسخ پنجم و ششم نموده است.
اين دو پاسخ كه در استغناى از وحى خلاصه مى شود با همان
توضيحاتى كه گذشت و خواهد آمد در كتاب «احياء تفكر دينى» اقبال ريشه دارد و در
مقاله «ريشه در آب است» ريشه دارتر شده است و قبلاً مرحوم مطهرى در كتاب
خاتميت، آن را نقد و بررسى كرده است.
در مقاله نامبرده مى خوانيم:
«...نكته مهم معناى استغناست و همه سخن در گرو دقت در اين
دقيقه است. دو معنا و دو نوع استغنا متصور است: استغناى محمود و استغناى مذموم.
حسن و قبح اين دو استغنا در گرو نوع نسبتى است كه ميان طرفين طالب و مطلوب
برقرار مى شود. توضيح اينكه حصول پاره اى از نسبت ها از اصل براى نفى آنهاست و
به عبارت ديگر، پاره اى از نسبتها هستند كه به نفى خود بدل مى شوند. رابطه طبيب
و بيمار را در نظر آوريد; يك سو بيمار غير طبيب داريم و ديگر سو طبيب غير
بيمار. اگر نسبت ميان آن دو مشفقانه نباشد، طبيب در راسختر كردن و تثبيت اين
نسبت خواهد كوشيد، يعنى استخوان را لاى زخم و بيمار را هميشه بيمار نگاه خواهد
داشت. امّا اگر عنصر شفقت در ميان باشد، همه مساعى طبيب معطوف علاج و بهبود
بيمار خواهد شد كه عين نفى نسبت اول و حصول استغناى بيمار از طبيب است... رابطه
معلم و شاگرد نيز چنين است; ايجاد نسبت معلّمى و شاگردى اصولا براى آن است كه
معلم آن قدر به شاگرد بياموزد تا او را به سطح خود برساند به نحوى كه از آن پس،
شاگرد بتواند از معلم استغنا پيشه كند...
اما استغناى قبيح و مذموم از بُن چيز ديگر است و آن، پا در راه
حقّ و حقيقت ننهادن و به معلم و طبيب و مربى اعتنا نكردن و از محضر آنها در عين
جهل و بيمارى و فقر بهره نبردن است. برعكس استغناى نخست كه نه تنها مذموم نيست،
بلكه بسيار ممدوح و نيكو است...
در تعاليم دينى رابطه نبى و امت به رابطه معلم و شاگرد، مربى و
متربى، و نيز رابطه طبيب و بيمار تعبير و تصوير شده است...
حال در مقام داورى در باب جوامع كنونى، بايد به تفكيك اين دو
استغناء بينديشيم و ببينيم در جامعه جديد، استغناى بشر جديد از مكتب انبيا به
كدام دليل است؟ آيا از اين روست كه تعليمات انبيا چندان در ذهن و ضمير آدميان
راسخ شده كه در حكم بديهيات درآمده اند و بى آنكه ولايتى معنوى بطلبند، مقبول
مى افتند و بشر جديد در دل اين تعليمات به دنيا مى آيد و با آنها زندگى مى كند
و در فضاى آنها تنفس مى كند؟ و يا از آن روست كه در عين تهيدستى و جهل و از سر
عناد و الحاد و معارضت با حق به آنها بى التفاتى و بى مهرى مى كند؟ اگر
دومى باشد، لاجرم بايد انگشت افسوس به دندان حسرت گزيد و بر شكست انبيا اشك
تأسف باريد، لكن حق اين است كه چنين نيست.
كسانى از جمله مرحوم اقبال لاهورى در باب خاتميت سخنانى
گفته اند كه از كلام آنها چنين استشمام مى گردد كه از خاتميت همين معنا و نسبت
را دريافته اند...
بيان اقبال را اگر به قالب ديگرى بريزيم، اين خواهد بود كه غرض
از ايجاد رابطه نبى و امّت، نفى اين رابطه است. يعنى ايده آل اين است كه مردم
رفته رفته از تذكار نبى مستغنى گردند; همچنان كه بيماران رفته رفته از طبيب و
كودكان رفته رفته از نظارت والدين مستغنى مى شوند» ([46]) .
اين نظريه اين چنين خلاصه مى شود كه اولا جوامع بشرى هدايت
شده اند و در نتيجه انبياء كامياب و موفق بوده اند، ثانياً اين جوامع با اين
وجهه هدايت و بهره مندى، از انبياء مستغنى شده اند و اين استغناء نيز ممدوح و
محمود است.
در پاسخ بايد گفت: چنين نيست كه براى اثبات كاميابى پيامبران
بگوييم كه جامعه بشرى بايد هدايت شده باشد، در غير اين صورت انبياء شكسته خورده
هستند. زيرا كاميابى پيامبران در ابلاغ دعوت و فراهم كردن زمينه انتخاب انسان
است كه انسان بتواند خير يا شرّ، خوبى يا بدى، يكى را انتخاب كند، و اگر همه
انسان ها بدى و شرّ را برگزينند و ناپاك شوند باز همچنان انبياء كامياب هستند;
چرا كه هدايت ارائه طريق است و نشان دادن راه:
(اِنّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ اِمّا شاكِراً وَاِمّا
كَفُوراً)([47])
«ما راه را بدو نموديم; يا سپاسگزار
خواهد بود ويا ناسپاسگزار»
(وَهَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ)([48])
«و هر دو راه
] خير
و شرّ [
را بدو نموديم»
كه منظور دو راه خير و شر است و اين هدف انبياء است نه وصول به
مطلوب، و بردن و كشاندن انسان ها به بهشت; اين است كه ما نوح را كامياب
مى دانيم و لوط را ظفرمند، و صالح و هود را موفق; هرچند قوم آنها به ورطه هلاكت
سقوط كردند و همگى نابود شدند.
بلى! اگر بعد از طرح دعوت و ارائه طريق، گروهى به رسولان اقبال
كردند و ايمان آوردند، رسولان وظيفه بالاترى نسبت به آنها خواهند داشت، و ولايت
آنها را به عهده خواهند گرفت و اين سخن ديگرى است. خلاصه پشت كردن همه انسان ها
به دعوت پيامبران و ناپاك شدنِ همه آنها، علامت شكست انبياء نيست. آن طور كه سر
تسليم فرود آوردن در برابر اوامر انبياء نيز دليل كاميابى آنها نيست، كه
كاميابى انبياء در فراهم كردن زمينه انتخاب براى انسان ها خلاصه مى شود;
من آنچه شرط بلاغ است با تو مى گويم***تو خواه از سخنم پندگير
خواه ملال
انسان بعد از اين روشنايى و بينات يا به راه مى آيد و شاكر
مى شود و يا چشم مى پوشد و كافر مى گردد; يا مذبذب مى شود و مردد مى گردد و بى
هويت و منافق، و در نهايت به كفر منتهى مى شود; و يا جزء گروه چهارم مى شود كه
توفيق دريافت پيام دعوت را ندارد و به او خبرى نمى رسد كه مستضعف است ودوزخ از
او دور است.
(وَاِذْ تَاَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ
لاََزيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ اِنَّ عَذابي لَشَديدٌ)([49])
اما اين سخن كه رمز و سرّ خاتميت را بايد در استغناى بشر از
وحى جستجو كرد، جاى بسى تامل و درنگ دارد، واين پاسخ از چند جهت مخدوش و معيوب
است:
1 ـ شما انسان امروز را با تكيه بر علم، تكنيك، صنعت و فراصنعت
متكامل ومستغنى مى دانيد، امّا انسان ديروز ـ يعنى در فاصله خاتميت تا شروع
رنسانس ـ چه تحولى را شاهد بوده تا بى نيازى خود را از وحى اعلان نمايد؟ و در
اين برهه زمانى ـ كه نه پيامبرى بوده و نه صنعتى ـ انسان چه گناهى نموده كه
مغضوب زمين و آسمان گرديده است؟ نه ستاره اى در آسمان درخشيد و نه از زمين
آتشفشانى فوران كرد.
2 ـ اگر پيامبران صرفاً طبيب و مربى و معلم باشند، آيا جامعه
امروز سلامت كاملِ خود را يافته و تربيت شده و به علم ما كان و ما يكون عالم
گشته است كه ديگر نيازى به وحى نداشته باشد؟ قطعاً چنين چيزى محقّق نشده،
چنانكه صاحب مقاله اقرار مى كند و مى گويد:
«...وضوح بيشتر سخن و مدعا، اين توهم و واهمه را زايل مى كند.
فرض كنيم چنين باشد، ببينيم اين فرض چه اشكالى دارد؟ اگر همه مردم بر اثر مساعى
انبيا خداپرست شوند و جامعه از عدالت لبريز شود و ياد مرگ و معاد دل آدميان را
چنان پر كند كه ديگر به تذكار نبى محتاج نباشند (درست مثل جامعه اى كه در اثر
مساعى طبيبان همه سالم باشند و بيم بيمار شدنشان نرود و به طبابت طبيب هم محتاج
نشوند) حال، اين علامت شكست انبياست يا علامت توفيق آنان؟ آيا اين نهايت تأثير
و نفوذ پيامبران را نشان نمى دهد كه مردم (آگاهانه و نا آگاهانه، مقلدانه و
محققانه) ناديده از نبى تبعيت كنند و همان را انجام دهند كه نبى مى خواهد؟ اما
مى دانيم كه چنين فرضى واقع نمى شود و اين ايده آل محقق نمى گردد، همچنان كه
رابطه طبيب و بيمار، معلم و شاگرد نيز على العموم چنين است» ([50]) .
پس اكنون كه جامعه از سلامت كامل برخوردار نيست و آنچنان تربيت
نشده و پيراسته نگرديده و هنوز طفوليت علمى خود را مى گذارند، همچنان محتاج است
و مستغنى از وحى نمى باشد.
3 ـ پاسخ متقن آنطور كه در ابتداى اين نوشتار بيان شد، همان
اضطرار انسان به وحى مى باشد كه چرا انسان به وحى روى مى آورد؟ آنگاه بايد در
جامعه انسان امروزى ديد كه آيا آن عوامل و آن اضطرار رخت بربسته و انسان امروز
ديگر آن انسانى نيست كه به وحى نيازمند و مضطر شده بود؟ اگر جواب منفى باشد و
عوامل اضطرار به وحى همچنان انسان امروز را نيز در خود مى پيچد و حتى به عللى
بايد گفت كه اين اضطرار به وحى بيشتر شده است; چرا بايد طرح استغناى بشر از وحى
را در افكند و محترمانه دين را بوسيده و بر طاقچه گذاشت و آن را بايگانى كرد و
روزنه هاى منتهى به آن را بست؟!
اگر تو انسان را در هستى نه در جامعه، در عوالم نه در دنيا،
نظاره كنى و او را در اين حوزه ببينى و به قدر و اندازه وجودى او وبه روابط
پيچيده و استمرار او توجه داشته باشى، در مى يابى كه از دنيا بزرگتر است و از
زندگى محدود به اين عالم فراتر، آنگاه شاهد نيازهاى او در اين وسعت مى شوى ودر
مى يابى كه نه غريزه مَركب او، و نه عقل راهبر او، و نه عرفان كشتى امن او،
مى تواند باشد; بلكه تنها وحى پاسخگوى نيازهاى او خواهد بود، و وحى دارو نيست
كه با مصرف آن بهبودى پيدا كنى; بلكه آب حيات و هوائى براى استشمام است كه بدون
آن زندگى و حيات ممكن نخواهد بود، و هرگز تو از او مستغنى نخواهى بود، و به
شهادت سوره روم انسان در دو مرحله به دين روى مى آورد ونياز خود را به آن احساس
مى كند.
يكى در مرحله سير فكرى و سير در انفس و آيات الهى، بعد از
مرحله تفكر و تعلّم و سماع و تعقل و شهود در مجموعه هستى و آيات و نشانه هاى
متعدد انفسى و آفاقى، اين خطاب مى رسد:
(فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَةَ اللهِ
الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدّينُ
الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ)([51])
و مرحله ديگر كه انسان با تجربه ايسم هاى متعدد و مكاتب مختلف
و حكومت هاى غير دينى كه نتيجه اى جز ظهور فساد در همين پهن دشت زمين ندارند،
آهنگ دين مى كند و آن را مى خواهد. همان كششى كه در انسان امروز به «مهدويت» و
«مصلح جهانى» احساس مى شود و همان تعبيرى كه در بعضى روايات آمده است:
«يملأ الارض قسطاً و عدلا كما ملئت ظلماً و جوراً»
كه در همين سوره بعد از طرح:
(ظَهَرَ الْفَسادُ في الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ
اَيْدِي النّاسِ ... قُلْ سيرُوا فِي الاَْرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ
عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلُ كانَ اَكْثَرُهُمْ مُشْرِكينَ)([52])
اين چنين خطاب مى شود:
(فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ الْقَيِّمِ مِنْ قَبْلِ اَنْ
يَأْتِيَ يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللهِ يَوْمَئِذ يَصَّدَّعُون)([53])
البته تفصيل آيات در تفسير سوره روم نگاشته شده است.
در اين دو مرحله سير فكرى و برخورد تجربى، اين نياز و گرايش به
دين در انسان شعلهور مى شود و تفاوت نمى كند كه انسانِ امروز باشد يا انسانِ
ديروز، هرچند كه در مقطعى از زمان دست آوردهاى علمى، او را مغرور نمايد و از
دين فاصله بگيرد. اما قرار گرفتن او در بن بست و زبانه كشيدن شعله هاى نياز، او
را به صراط و سبيل و دين و وحى خواهد كشاند، و اين رويكرد به دين همان چيزى است
كه در فرا تاريخ، فراگيرى و جهانى شدن آن را شاهد هستيم. و نمى توان انسان
منبسط و مفتقر را مستغنى از وحى دانست، و همين نكته اى است كه صاحب مقاله در
صفحه پانزده به آن تصريح مى كند:
«...و حتى اگر به ظاهر نسبت به انبيا بى اعتنايى و استغنا
مى رود در عمق و باطن، ارتزاق و تغذيه از تعاليم آنان در كار است و جريان هاى
به ظاهر الحادى و لائيك به واقع نه آتش در ريشه، بلكه در عود دين مى زنند و عطر
آن را منتشرتر مى سازند».
و حركت هاى بنيادى صده و دهه اخير، در روى آوردن به دين و مذهب
خود شاهد صدقى بر به بن بست رسيدن مكاتب غير الهى هستند; اگرچه ممكن است اين
حركت ها و انقلاب ها در مرحله رسيدن به حكومت، با ضعف مديريت و برنامه ريزى و
فشار و محاصره استكبار، گرفتار مشكلاتى شوند و شايد در برهه اى سقوط كنند، يا
منحرف شوند; امّا خواست توده مردم جهت گيرى الهى و صالح عمل كردن حاكمان، تحت
لواى دين است.
شبسترى كه خود از جمله كسانى است كه در به انزوا كشيدن دين
مى كوشد، تحت عنوان مدرنيسم و وحى، چنين مى گويد:
«يك تحول عمده اين است كه در دهه هاى اخير بُعد سياسى ـ
اجتماعى اسلام به شدت در ميان مسلمانان، برجسته شده است. امروز حركت هاى سياسى
با انگيزه اسلامى از اين تفكر ناشى مى شود كه ايمان اسلامى را نمى توان از
آثارى كه در همين حيات دنيوى مى گذرد جدا كرد و اسلام بايد آثار دنيوى خود را
نشان دهد». ([54])
بنابر اين طرح انسان در هستى، و وجود نيازهاى گسترده او، و
محدود بودن غريزه، علم، عقل، عرفان و ناتوانى آنها در پاسخ به نيازهاى چنين
انسانى، او را مضطر به وحى مى گرداند كه هرگز با داشتن چنين فقر وجودى، از وحى
مستغنى نمى شود.