ولايت، رهبرى، روحانيت

شهيد آيت الله دكتر سيد محمد حسينى بهشتى‏(ره)

- ۶ -


آگاهى و پايبندى به مسلك‏

در يك جامعه متعهد به مسلك، شرط اول انتخاب رهبر اين است كه رهبر نسبت به آن مسلك آگاهتر، پايبندتر و براى تحقق بخشيدن به آرمانهاى آن مسلك شايسته‏تر باشد، لو در مواردى بر خلاف خواسته‏ها همه يا اكثريت مردم عمل كند. ملاحظه مى‏كنيد كه اين دو درست مقابل همند. در اينجا سياست و اداره امور اجتماعى عبارت است از اداره‏اى در خدمت هدف و در راه تحقق بخشيدن به مسلك و آرمانهاى مسلك. معناى سياست و اداره اجتماع در اينجا تحقق بخشيدن هر چه بيشتر به خواسته‏هاى توده مردم يا اكثريت مردم يا فلان قشر خاص نيست. در جامعه‏هاى طبقاتى هم گاهى مسأله مصلحت چنين و چنان پيش مى‏آيد. مثلا، در جامعه‏اى كه طبقه سرمايه‏دار در آن حاكم است، آن طبقه حكومتى را بر سر كار مى‏پسندد كه هر چه بيشتر در خدمت منافع طبقه سرمايه‏دار باشد. در جامعه‏اى هم كه طبقه كارگر و رنجبر و زحمتكش حاكم است، حكومتى را سر كار مى‏آورند كه هر چه بيشتر در خدمت خواسته‏ها يا حتى مصالح طبقه رنجبر و زحمتكش باشد.

ولى در جامعه مسلكى از اين هم بايد بالاتر رفت. در جامعه مسلكى بايد بگوييم كسانى بايد به مقام رهبرى برسند و رهبران جامعه باشند كه قبل از هر چيز همه ابتكارها و استعدادها و لياقتهايشان در خدمت مسلكى قرار بگيرد كه جامعه آن مسلك را به عنوان زيربناى اول پذيرفته است. دقت كنيد كه در اينجا هم حكومت برخلاف خواسته اكثريت بر سر كار نيست؛ اما اكثريت وقتى مى‏خواهد حكومت را انتخاب كند با اين ملاك انتخاب مى‏كند. انتخاب حكومت با خواست اكثريت است؛ انتخاب رهبر با خواست اكثريت است؛ اما عمل رهبر ممكن است با خواست و تمايالات اكثريت متناسب نباشد. عمل رهبر در اينجا با مصلحت اكثريت متناسب است نه با تمايلات اكثريت. اين است كه حكومت و رهبر در يك جامعه مسلكى در درجه اول مربى است، در درجه دوم مدير است. اداره آن جامعه آهنگ تربيت دارد. لذا امام و رهبر در چنين حكومتى مرشد و راهنما نيز هست. مرشد به اصطلاح معروف؛ يعنى افراد را در راهى مى‏برد و مى‏كشاند. اين مسأله اول در مسأله رهبرى، در يك جامعه مسلكى است.

شرط اول رهبر، ايمان و پايبندى اوست به آن مسلك. اين همان است كه آن را عدالت مى‏ناميم. عدالت از نظر مفاهيم دينى يعنى چه؟ به چه كسى مى‏گوييم عادل؟ به يك انسان با تقواى با پروا و پايبند به قوانين اسلام. رهبر، در هر قِسمى باشد، شرط اولش عدالت است. و فقه، تفقه، يعنى آگاهى بر اسلام. تا من اين را مى‏گويم لابد در ذهن دوستان اين توهم پيش مى‏آيد كه فلانى دارد براى قشر و هم لباسهاى خودش نان مى‏پزد و مى‏گويد هر جا خواستيم كار جمعى كنيم فورا يك آقاى معمم را كه داراى فقه و عدالت باشد بياوريد؛ نه فقط در مسجد به عنوان امام جماعت، بلكه در شركت به عنوان مدير عامل و رئيس هيأت مديره شركت، در مدرسه به عنوان رئيس مدرسه، در يك گروه نظامى به عنوان فرمانده، و هكذا! اما من چه كنم كه برداشت ما از فقه و عدالت يك برداشت عوضى است! فكر مى‏كنند فقه و عدالت يعنى عمامه و عبا و قبا. اين ديگر تقصير من نيست. البته چرا، تقصير من است. تقصير من و امثال من است كه برداشت اجتماع از فقه و عدالت اين است.

اما توجه كنيد كه من عرض كردم فقه و عدالت؛ عرض نكردم عبا و عمامه و قبا. نسبت اين دو، به اصطلاح ما، عام و خاص من وجه است. آدمى داريم داراى عبا و قبا و عمامه، با فقه و عدالت. آدمى هم داريم داراى عبا و قبا و عمامه ولى بدون فقه يا بدون عدالت يا بدون هر دو، كه غالبا آن كس كه بدون هر دو است عمامه‏اش هم خيلى گنده‏تر و عبا و قبايش هم خيلى گشادتر است! براى اينكه بايد از اين راه بالاخره شخصيت خودش را نشان بدهد. و آدمى هم داريم داراى فقه يا عدالت يا هر دو، بدون عبا و قبا و عمامه، اما بالاخره آنچه ملاك است فقه و عدالت است؛ مى‏خواهد با قبا و عبا و عمامه باشد، مى‏خواهد بدون اينها باشد. ما نه مى‏توانيم ضد عبا و قبا و عمامه باشيم و نه مى‏توانيم بنده آن باشيم؛ هيچ كدام. ما دنبال آن نيستيم، ضد آن هم نيستيم، بلكه دنبال فقه هستيم و عدالت.

بسيار خوب، آمديم و فقه و عدالت را هم درست كرديم و قبول كرديم كه فقه و عدالت به عبا و قبا و عمامه نيست. ولى آيا همين فقه و عدالت كافى است؟ نه! من فقط عرض كردم اصل اول، فقه و عدالت است. رهبرى اصول ديگرى هم دارد. اما به هر حال، همه مهارتها و تخصصهاى ديگر منهاى فقه و عدالت نمى‏تواند در يك جامعه مسلكى در خدمت مسلك قرار بگيرد. مهارتها و لياقتها و شايستگيهاى ديگر هنگامى مى‏توانند در يك جامعه مسلكى در خدمت جامعه و مسلك جامعه و مصلت جامعه از ديدگاه آن مسلك قرار بگيرند كه در تمام آنها فقه و عدالتى وجود داشته باشد. مهارتهاى ديگر بدون فقه و عدالت كافى نيست. حتما بايد فقه و عدالت باشد. اما فقه در چه حدود؟ در حدودى كه يك رساله عمليه بنويسد؟ نه! فقه در حدود كارش. مولا على عليه السلام در بازار كوفه اعلام عمومى مى‏كرد و ندا در مى‏داد: آى تجار مسلمان الفقه ثم المتجر، اول آشنايى به قوانين تجارت از نظر اسلام، بعد تجارت.

بنابراين، اگر به كسى مى‏گوييم فقه، يعنى فقه در دايره كار خودش. و اگر در مقام رهبر است، آگاهى متناسب با رهبرى چند گونه آگاهى داريم. يك نوع آگاهى داريم كه خط معينى دارد؛ مثل بنايى كه معمار آمده و تمام خصوصيات بنا را براى او خط كشى كرده است. او فقط بايد بتواند مطابق اين خط كشى كار بكند. اما به محض اينكه در جايى گير كرد ديگر نمى‏تواند كارى انجام بدهد و بايد منتظر معمار بنشيند. اين فرد فقط مى‏تواند بنا باشد. اما اگر كسى هم بنا بود و هم معمار، اگر در جايى به مشكلى برخورد كرد راه حلش را مى‏داند. رهبر بايد اين طور باشد. رهبر بايد در دايره كارش اگر به مشكلى برخورد كرد راه حلش را هم بفهمد.

رهبر بايد فقهى در دايره كارش داشته باشد، اما در حد يك فقه زنده همراه با يك نوع استنباط نسبى. اين بحث را كلى مى‏گويم و مى‏گذرم، براى اينكه نمى‏توانيم فعلا بيش از اين بگوييم و مى‏خواهيم اين بحث را يكجا به ثمر برسانيم. پس، اصل اول: ايمان و پايبندى به مسلك، آگاهى بر مسلك، آگاهى در حد يك رهبر، و پايبندى عملى به آن مسلك در حد عدالت. ايمان، فقه، عدالت.

مهارت و مدريت‏

اصول بعدى را در يك اصل خلاصه مى‏كنم: مهارت، آگاهى، ابتكار و داشتن قدرتهاى فكرى و اجرايى لازم براى رهبرى در آن كارى كه به عهده مى‏گيرد.به مناسبت همين مطلب يك كاسب مسلمان بايد در كار خودش وارد باشد و بعد خودش را به عنوان اينكه من اين كاره هستم معرفى كند. اگر معلم است بايد اول واجد مهارت لازم براى معلمى باشد، بعد بگويد من معلم هستم. اگر مهندس است همين طور، اگر در و پنجره آهنى مى‏سازد همين طور، اگر بناست همين طور، اگر نجار است همين طور، اگر پزشك است همين طور، اگر در آزمايشگاه كار مى‏كند همين طور، اگر خياط است همين طور، و هكذا.

يكى از آقايان مى‏فرمود روزى به حمام رفتم. حمامى هم كه خيلى به آقا ارادت داشت كارگرى را مى‏فرستد براى اينكه سر آقا را بتراشد. كارگر وقتى شروع به تراشيدن سر آقا مى‏كند قسمتهايى را زخمى مى‏كند. در اثناى كار آقا مى‏گويد، بس است! ديگر نمى‏خواهم سر مرا بتراشيد. كسى را سراغ استاد حمامى مى‏فرستد كه بيايد. استاد مى‏آيد و آقا مى‏گويد، اين چه كارگرى است كه گذاشتى سر مرا بتراشد! اين كه همه جاى سر مرا زخم كرد! استاد مى‏گويد، حضرت آيت الله، اختيار داريد، من عمدا اين فرد را خدمت شما فرستادم، براى اينكه او هر شب نماز شب مى‏خواند! آقا مى‏گويد، برادر، من كه نگفتم مى‏خواهم با يك كسى نماز بخوانم يا مسافرتى بروم كه مرا در موقع نماز شب بيدار بكند. گفتم كسى را مى‏خواهم كه سر مرا خوب بتراشد نه اينكه نماز شب بخواند. اين آقا اگر نماز شب خوان واقعى است از اين به بعد ديگر حرام است سر بتراشد، براى اينكه سر مردم را زخم مى‏كند! بايد برود سراغ يك كار ديگر.

پس شرط و اصل دوم، داشتن مهارت لازم براى آن كارى است كه فرد بر عهده مى‏گيرد. براى يك رهبر، رهبرى در آن كار ايجاب مى‏كند كه هم آگاهى و هم قدرت مديريت در آن كار داشته باشد. اما مديريت يعنى چه؟ مفهومى كه ما از مديريت در اجتماعمان داريم مفهومى عوضى است. مدير در جامعه ما يعنى كسى كه گردنش را كج بگيرد، باد به غبغب بيندازد، بى‏اعتنا به همه از در وارد بشود، برود پشت ميزش بنشيند و مرتب زنگ يا تلفن بزند و بعد هم ماشين امضا باشد. يعنى اوراق زيادى را جلويش بگذارند، او هم مرتب امضا بكند. اين مى‏شود مدير و رئيس و مديركل و وزير و نخست‏وزير و امثال اينها!

مدير خيلى لايق در اجتماع ما كسى است كه هر كسى را با يك زبانى به كار بكشد.به اين مى‏گوييم مدير! اما رهبر در اسلام اين نيست. رهبر و مدير در قاموس جامعه‏هاى پيشرفته، به چنين آدمى نمى‏گويند. رهبر و مدير در جامعه پيشرفته عبارت است از كسى كه قبل از آن فردى كه مى‏خواهد او را رهبرى كند آن راه را خودش طى كرده، از نشيب و فراز آن راه آگاه باشد. رهبرى كه راهنورد نباشد و راه را نپيموده باشد رهبر نيست. رهبر بايد نشيب و فرازها را طى كرده باشد. آگاهيهايش از اسرار كار، آگاهيهاى كتابى، روزنامه‏اى، شنيدنى و مسموعى و كلاسى نباشد. آگاهيهايش بايد عينى باشد. فن مديريت را در دانشگاه نخوانده باشد. كتابهاى مديريت را در دانشگاه خوانده باشد و نمونه‏هاى آنچه را خوانده در زندگى اجتماعى ديده باشد.

من باورم نمى‏آمد كه مهندسين خوب دانشگاه ديده ما واقعا از نظر انجام وظيفه مهندسى به عنوان يك مهندس عملى خيلى نارسا هستند، تا وقتى كه خودم به اين مسأله برخورد كردم و ديدم واقعا همين طور است. مهندس، باايمان، پاك، درس خوانده، اما در مقام عمل خسارت‏زا. براى اينكه هر چه معلومات دارد در كتاب است و در مقام عمل كند است. از يك مكانيسين معمولى واقعا كندتر است. حالا فكر كنيد اين آقاى مهندس بخواهد رهبرى يك كار فنى را به عهده بگيرد. آيا او واقعا مى‏تواند آن مكانيسين و تكنيسين را خوب به كار بكشد؟ شايد با چاخان و با زبان خوش و قربان صدقه بتواند، ولى اين، آن رهبرى اسلامى و رهبرى ايده‏آل عقلايى در جامعه‏هاى پيشرفته نيست. بايد در برخورد با نشيب و فرازهاى عملى، مهارت چنان از او تجلى كند كه تكنيسين خود به خود در برابر او خاضع شود. اين يك امر طبيعى است.

آدمهاى سالم، در جامعه‏هاى سالم، در برابر كسانى كه چيز بيشترى مى‏دانند خاضع‏اند. چون يكى از عيوب عجيب در جامعه ما جهل‏هاى مركب است. وقتى كه به كسى حالى مى‏كنى كه اينجا اشتباه است باز مى‏خواهد زير بار نرود! اين آدم غير سالم است. آدمهاى سالم در برابر افراد كاردان، خود به خود خضوع دارند و حرف او را مى‏شنوند. باز همان داستان گاندى و نهرو را به يادتان مى‏آورم. ملاحظه كنيد، آن چيزى كه سبب مى‏شود نهرو و دوستانش در برابر گاندى خضوع كنند، ارادتهاى قلبى و امثال آن نيست. آنها در برخورد با بحرانها، فكر او، برداشت او و روشن‏بينى او را تجربه و لمس مى‏كنند. اينها اين را مى‏بينند و آن وقت خاضع مى‏شوند. رهبر بايد در دايره رهبريش يك چنين ورزيدگى فكرى و عملى داشته باشد تا در آن دايره، آنهايى كه بايد به رهبرى او تن بدهند با نداى فطرت تن بدهند.

نتيجه اينكه رهبر بايد در آن ميدان رهبرى همواره خودش در ميدان عمل باشد. يعنى هيچ گاه رابطه او با عمل، رابطه‏اى ذهنى نشود، منظورم از در ميدان عمل بودن اين است. هميشه بايد رابطه‏اش با تمام زواياى ميدان رهبرى‏اش رابطه عينى باشد. لازم نيست خودش بيايد و فلان كار را انجام بدهد، اما رابطه‏اش با آن كار بايد عينى باشد.

با اين توضيح، يك رهبر سياسى صحيح كدام است؟ رهبرى است كه مردمى را كه مى‏خواهد اداره كند به صورت عينى شناخته باشد. دنيايى را كه مى‏خواهد اين مردم را در آن دنيا به سوى هدفى پيش ببرد به صورت عينى شناخته باشد. منظورم از عينى اين نيست كه تك‏تك مردم را بشناسد. من به اين نمى‏گويم آگاهى عينى. چه بسا افرادى به همه جا هم بروند اما ذره‏اى برداشت عينى كسب نكنند. و چه بسا افرادى كه به يك جا، حتى از فاصله دور، نگاه مى‏كنند اما برداشت عينى دارند. آنچه مهم است آگاهى و برداشت عينى است نه نزديكى مكانى. آگاهيهاى او نسبت به ميدان عمل و ميدانهاى مماس با ميدان عملش، بايد آگاهيهايى در حد آگاهى عينى باشد. او مثل آدمى است كه ديده است. چه بسا خودش هنوز هم نديده اما مثل كسى كه ديده، مطلب را مى‏فهمد. ايمان، فقه، عدالت، مهارت، ورزيدگى عملى در ميدانى كه مى‏خواهد رهبرى كند و آگاهيهايى در حد آگاهى عينى از زوايا و گوشه و كنار ميدان رهبرى‏اش: اينها شرايط رهبرى در ميان مردم پيشرفته است. آيا اسلام چيزى غير از اين هم دارد؟ آيا چيزى از اين ويژگيها را رد يا ابطال كرده، يا چيزى بر آن افزوده است؟ نه! اسلام نه هيچ يك از اينها را ابطال كرده و نه هيچ چيزى بر اينها اضافه كرده است. گفته همين‏ها را بياور، فقط در كنار آنها مسلك اسلام را بگذار. هيچ چيز ديگرى جز همين‏ها درباره رهبرى در اسلام نيست، فقط يك مسلك به آن مى‏افزايد.

رفقاى عزيز، هر كارى كه مى‏كنيد، از هر قبيل كه باشد، اگر مى‏خواهيد كار رشديافته و ثمربخشى باشد، حتما بايد در آن رهبرى باشد؛ با اين مفاد و معنايى كه عرض كردم. هر كار اجتماعى را مشروط مى‏كنيم به رهبرى؛ با اين اصول و معيارهايى كه عرض شد. هر كار جمعى كه مى‏كنيد: تحقيق، تأليف، كار مطبوعاتى، كار اقتصادى، كار فرهنگى، كار سياسى، كار نظامى، هر كارى مى‏خواهد باشد، اينها بايد با رهبرى و با توجه به معيارهايى كه امشب عرض شد همراه باشد. اميدوارم اگر از اين به بعد در بحثها به مسأله رهبرى اشاره كردم، مفهومى نسبتا روشن و مشخص در ذهن دوستان بماند تا ارتباط مطلبى كه در آن از رهبرى نام برده مى‏شود با رهبرى به اين معنا، در برداشت دوستان منعكس گردد.

انتخاب رهبرى‏ (عدم جواز تقليد در مسائل اعتقادى) (19)

اعتقاد به پيامبرى پيامبران، اعتقاد به پيامبرى پيامبر اسلام، اعتقاد به اينكه قرآن كلام و وحى خداست، اعتقاد به امامت، اعتقاد به امام، شناخت امامهايى كه از جانب پيغمبر يا از جانب ائمه يكى پس از ديگرى براى رهبرى مسلمانها منصوب و معين شده‏اند، اعتقاد به معاد، همگى از جمله اعتقادهايى هستند كه هر مسلمانى با تحقيق خود مى‏تواند بر آنها دست يابد. راه تحقيق درباره اين مسائل، پيچيده و مشكل نيست. با پيدا كردن اين اعتقادات از طريق تحقيق شخصى و نتيجه‏گيرى از تفكر و انديشه و تفحص شخصى، مسلمان راه خود را پيدا مى‏كند. از اين پس اين مسلمان، كه در نتيجه آن عقايد به صورت يك انسان متعهد در آمده، مى‏خواهد ببيند تعهداتش چيست. مسلمان در زمينه شناخت اين تعهدات و اصولا هر جا پاى مسأله اعتقادى به ميان بيايد، بايد خودش تحقيق كند. از كسى نمى‏تواند بپرسد. البته به عنوان معلم مى‏تواند بپرسد ولى به عنوان مقلد از نظر كسى نمى‏تواند پيروى كند.

در هيچ مسأله اعتقادى مثل شفاعت، علم امام، توانايى امام، ولايت تكوينى، خصوصيات معاد، خصوصيات بهشت و دوزخ، خصوصيات عالم برزخ، اصل عالم برزخ، فرشتگان، خصوصيات آنها و ساير مسايلى كه جنبه اعتقادى دارد، احدى حق تقليد از احدى را ندارد؛ حق استفتاء ندارد؛ و حق افتاء ندارد. اين مسأله خيلى روشنتر از آن است كه فكر كنيد. براى هر كسى كه در ميدان تحقيق اسلامى وارد باشد اين مسأله خيلى روشن است.

ولى مسائل عملى و اجرايى، مثل نحوه خواندن نماز، نحوه گرفتن روزه، انفاق كردن و مقدار و شرايط آن حمايت از قانون و پاسدارى از دين، امر به معروف و نهى از منكر، نحوه حفظ حدود الله، چگونگى خلقيات و اخلاقمان به عنوان اخلاق يك مسلمان، اينكه با چه كسى دوستى كنم و با چه كسى دوستى نكنم، با چه كسى حالت قهرآلود داشته باشم، به چه كسى بپيوندم، در كجا چه بگويم و كجا چه بكنم، در اين مسائل عملى است كه اگر هر مسلمانى شخصا بخواهد تحقيق كند راه تحقيق باز است و به روى هيچ كس بسته نيست، اما طولانى است و كار ساده و آسانى هم نيست.

ما در اينجا همچون مسيحيت نمى‏گوييم كه روح القدس از طريق حواريون و به خصوص از طريق پطروس، در پاپها يكى پس از ديگرى حلول كرده و پاپ اگر حق اظهار نظر درباره مسائل را دارد به دليل حلول روح القدس در اوست و بنده هم كه دسترسى به روح القدس ندارم. شما هم كه نداريد، حق اظهار نظر نداريم. چنين چيزى در اسلام و تشيع نداريم.

هر انسانى كه بتواند فراغت كافى داشته باشد، تحصيل كند، مطالعه كند، قرآن‏شناس، حديث‏شناس، تاريخ‏شناس باشد و در رشته‏هاى گوناگونى كه به اين سه شناخت مربوط مى‏شود بتواند در مورد مسائل در حد يك صاحب نظر كار بكند، مى‏تواند به آنچه خودش مى‏يابد و به نتيجه‏هايى كه خودش از تحقيقش مى‏گيرد عمل كند و اگر صاحب‏نظر برجسته‏اى شد، اگر صاحب‏نظر در جه اول شد، ديگران هم مى‏توانند نظر او را به حساب بياورند و از او تقليد كنند و به آن نظر عمل كنند، هر كه مى‏خواهد باشد. پس مسأله مرجعيت تقليد، مسأله صاحب نظرى و صاحب فتوايى، همان طور كه همه مى‏دانيد، هرگز در اختيار هيچ فرد يا گروه معين يا طبقه معينى نبوده است. چه بسا يك طلبه ساده دهاتى و روستايى كه از كنج فلان روستا به حوزه آمده، سى سال ديگر بشود مرجع تقليد عصر. اتفاقا بيشتر مراجع تقليد در اين دوره‏هاى اخير از روستاها برخاسته‏اند؛ چون جوانهاى زحمتكش و پاكدلى بوده‏اند و پشتكار داشته‏اند و با مشقتها و محروميتهاى دوران ممتد تحصيل و تحقيق ساخته‏اند. هر كس، از هر جا، حتى يك بانوى مسلمان، يك خانم مسلمان، اگر فراغت داشته باشد، اگر آمادگى داشته باشد، حق دارد در رشته‏هاى متناسب و لازم براى شناخت اسلام از كتاب و سنت تحصيل كند، مطالعه پى‏گير داشته باشد، تحقيق كند، به مرحله صاحب نظرى و اجتهاد برسد و به آنچه خودش به آن مى‏رسد عمل كند. اينها از مسائل خيلى روشنى است كه در رساله‏هاى عمليه هم هست.

حالا دوست ما سؤال كرده كه ما اگر بخاهيم قرآن را بفهميم، راه چندان طولانى نيست. ولى شما يك زمينه و يك منبع بس گسترده و بس ناسره و ناخالص به نام حديث و سنت در كنار كتاب و قرآن گذاشته‏ايد و كار را مشكل كرده‏ايد. من عين عبارت سؤال را مى‏خوانم. اگر در تمام مسائل بخواهيم يك زمينه به اسم روايت و حديث داشته باشيم، پس ادعاى اينكه قرآن يك كتاب كامل است نداريم. انتقادى است بر اينكه ما در شناخت تعاليم اسلام همه جا از كتاب و سنت با هم ياد مى‏كنيم. به نظر دوستان، اين انتقاد تا چه حد وارد است؟ توضيح بايد داد. چماق بلند نكنيد! بايد توضيح روشن و كافى بدهيد. بايد روشنگرى كنيد، نه اينكه چماق برداريد! بسيار خوب، فقط رأى داديد كه وارد است. بد نيست آقاى اسلامى چند كلمه‏اى براى ما توضيح بدهند كه چرا وارد نيست؟... (20)

متشكرم. شايد عده‏اى از دوستان، بخصوص خواهران عزيزمان، پاسخ آقاى اسلامى را نشنيدند. براى اينكه دوستانى كه دورتر هستند، يا خانمها، عينا از وضع جلسه آگاه باشند، سخنان ايشان را تكرار مى‏كنم و بعد توضيح مى‏دهم. پاسخ آقاى اسلامى اين بود كه يك ايدئولوژى، يك سلسله كليات دارد كه اينها در يك كتاب اصلى تدوين و تنظيم مى‏شود و بعد بايد به تناسب شرايط مختلف زمانى و براى تطبيق اين اصول بر نيازها كارى صورت بگيرد. اين كار در درجه اول در صلاحيت كسانى است كه به اين ايدئولوژى در مقام پيدايش نزديكترند. به مورد دين كه مى‏رسد مطلب از اين بالاتر است. در مورد قرآن باز از اين هم بالاتر است.

در آغاز اين جلسات، حدود سه سال قبل، پيرامون قرآن فهمى و تفسير و مراحل آن در دو يا سه جلسه بحث كرديم. بايد كليات آن بحث گفته شود. عنايت كنيد؛ ما مى‏خواهيم قرآن را بفهميم. مى‏خواهيم همين قرآن را بفهميم. اصلا حديث چيزى جز توضيح قرآن نيست. عترت هم چيزى جز توضيح دهندگان قرآن نيستند. مى‏خواهيم اين قرآن را بفهميم. اما در چه حد مى‏خواهيم بفهميم؟ يك مرحله از فهم قرآن در بسيارى از آيات كارى است كه از عهده هر شخصى كه عربى بداند، البته عربى قرآن، و با اسلوب عبارات و كلمات و جمله‏بندى‏هاى قرآن آشنا باشد برمى‏آيد. اين همان بخشى است كه مربوط است به شناخت اصول كلى تعاليم اسلام كه بنده عرض كردم هر فردى بايد شخصا روى آن كار بكند و جاى تقليد نيست. اين كار ساده‏اى است و پيچيده نيست. ولى آيا شناخت يك ايدئولوژى، شناخت يك مكتب و مسلك، به شناخت همين كليات زيربنايى منحصر و محدود مى‏شود، يا دايره‏اى بس گسترده‏تر دارد؟

شناخت مسائل تفصيلى و آگاهى بر آنها از راه قرآن، احتياج به معلومات بسيار وسيعى دارد؛ از جمله يكى اينكه اين آيه در زمان نزولش، آن موقعى كه آمد، مردم از آن چه فهميدند. اتفاقا سؤال بعدى اين دوست ما مثال جالبى است، عنايت كنيد به اين آيه؛ آيه 101 از سوره نساء است. من آيه 101 و 102 را عينا بدون توضيح اضافى مى‏خوانم و ترجمه مى‏كنم؛ درست مثل اينكه يك عرب زبان بفهمد. سه آيه را عينا ترجمه مى‏كنم. در اين ترجمه مقيد هستم چيزى اضافه نكنم. وقتى در زمين به راه مى‏افتيد و حركت مى‏كنيد، براى شما مانعى نيست كه نماز را كوتاه كنيد، اگر بيم داريد كه كافران شما را غافل‏گير كنند. به راستى كه كافران براى شما دشمنى آشكار بوده‏اند. و در آن موقع كه تو اى پيغمبر، در ميان آنها هستى و نماز را براى آنها اقامه مى‏كنى، دسته‏اى از آنها با تو بايستند و سلاحهاى خود را برگيرند، وقتى اينها به سجده مى‏روند آنها در پشت سر اينان باشند و دسته‏اى ديگر كه نماز نخوانده‏اند بيايند و با تو نماز بگزارند و آنها هم وسيله‏هاى دفاعى و سلاحهاى خود را با خود داشته‏اند. كافران دوست دارند شما از سلاحها و وسايلتان غافل شويد و يكباره بر شما هجوم برند. بله؛ اگر شما ناراحتى و بيمارى داريد يا اشكالى از نظر باران داريد يا بيمار هستيد، مانعى ندارد كه سلاحهايتان را زمين بگذاريد؛ اما وسايل دفاعيتان را با خود داشته باشيد. خدا براى كافران شكنجه‏اى خوارى‏آور فراهم ساخته است. پس از آن كه نماز را به پايان رسانديد به ياد خدا باشيد، ايستاده و نشسته و بر پهلو. و آنگاه كه آرامش يافتيد و اطمينان، نماز را به پا داريد كه نماز بر مؤمنان فريضه‏اى معين و مشخص بوده است.

اين عين ترجمه آيات بود. حالا من از آن دوست عزيزى كه اين سؤال را داده‏اند، اگر تشريف دارند، سؤال مى‏كنم. آيه اول اين بود كه وقتى در زمين حركت مى‏كنيد و به راهى مى‏رويد، مانعى ندارد كه نمازتان را كوتاه و مختصر كنيد، اگر مى‏ترسيد كه كافران شما را غافلگير كنند. سؤال: نوع كوتاه كردن اين نماز چگونه است؟ آيا اين مسأله را از كلمات اين آيه مى‏شود فهميد، يا براى شناخت شكل كوتاه كردن نماز بايد به تاريخ و سيره، يعنى همان حديث، مراجعه كرد؟ نمى‏دانم آن دوستمان تشريف دارند پاسخ بدهند.

(يكى از حضار:) بله!

تشريف داريد؟ بفرماييد! آيا مى‏شود از اين آيه فهميد كه كوتاه كردن نماز به چه شكل است؟

(همان شخص:) از اين قسمت نمى‏شود!

نمى‏شود؛ بسيار خوب. پس اجازه بدهيد كه كنار اين آيه يك حديث بگويم. اين حديث لازم است، نه به خاطر اينكه اين آيه كم است و كامل نيست، بلكه به خاطر اينكه اين آيه آن روزى كه آمد، به دنبال آيه، آورنده آن مشكل كوتاه كردن نماز را همان جا بيان كرد و ابهام و اشكالى براى شنونده در ميان نبود. ولى من امروز آيه را مستقيم از آورنده وحى نمى‏گيرم تا مشكل كوتاه كردن نماز را برايم بيان كند. براى بيان شكلش بايد از دالان طولانى تاريخ چهارده قرن عبور كنم، كه متأسفانه بعضى قسمتهاى آن هم فرو ريخته، تا بعد به آن توضيحى كه آورنده وحى آورده برسم.

خوب، من نمازم را به چه شكل كوتاه كنم؟ در اين زمينه يك تحقيق تاريخى وسيع سر راه يك اسلام‏شناس و يك مجتهد است. من وارد تفسيرش نمى‏شوم؛ خسته مى‏شويد. پس جهت اول مشخص شد. جهت اول اين است كه چطور ما در اين مسائل احتياج به تحقيق اضافى داريم. اينكه يك سلسله توضيحات براى شكل كارها در آن عصر بوده، كه همان حديث است، همان سيره است، همان سنت است، همان عترت است، يك جهت از احتياج به سنت است.

حالا به جهت دوم توجه كنيد. در اين آيه آمده است: وقتى به سمتى راه مى‏افتيد، عيبى ندارد كه نمازتان را كوتاه كنيد، اگر مى‏ترسيد كه كافران شما را غافلگير كنند. شما سؤال كرديد كه آقا، اين آيه نماز شكسته و كوتاه را براى كجا مى‏گويد؟ براى جايى كه انسان نگران و بيمناك باشد از غافلگيرى دشمن. ولى شما الان آمده‏ايد و مى‏گوييد آقا، هر كس سفر مى‏كند نمازش را شكسته بخواند! بسيار خوب. حالا از جنابعالى و برادران و خواهران ديگر مى‏پرسم؛ شما دوستان عزيز، طرفدار تحجر در يك مكتب هستيد يا طرفدار تحرك و كنار گذاشتن تحجر؟ خيلى روشن است. مثل اينكه جواب همه طرفدارى از تحرك است. اين تحركى كه مى‏فرماييد يعنى چه؟ يا اين تحرك معنايش اين است كه اين بيان و اين مطلب، اين قانون، اين حكم، در يك جا آمده و به مناسبت آنجا و آن موردى كه در آن مورد آمده، يك نوع آرايشهايى در بيان قانون به همراه دارد. اول بار كه قرار شد نماز تخفيف پيدا كند و مسلمان با آن روبرو شد كجا بود؟ جايى بود كه به جنگ مى‏رفت، يا به راهى مى‏رفت و در آن راه نگران حمله دشمن بود. اگر مى‏خواست نماز را تمام بخواند، نماز موجب پيروزى دشمن بر او مى‏شد، با آنكه نماز بايد عمل پيروزى من بر دشمن باشد.

قرآن مى‏آيد مى‏گويد روح نماز در اين ايستادن و نشستن نيست. ايستادن و نشستن يكى از اشكال نماز است. نماز شكلهاى ديگرى هم دارد. مى‏آيد كمى آن فكر تحجرى را از مسلمان بگيرد و بگويد متحجر مباش! فكر نكن موقعى هم كه دارى در راه به جنگ مى‏روى و دشمن مى‏خواهد غافلگيرت مى‏كند باز هم بايد چهار ركعت نماز تمام عيار بخوانى. نه! اينجا بايد به نحوى روح نماز را حفظ كنى؛ اما شكل نماز را چه مى‏كنى؟ آن را تغيير بده. پس يك قدم به سوى بيان روح قانون و شكل قانون، روح نماز و شكل نماز، حركت كرد. خوب، اين شكل معمولى نماز مربوط به شرايط معمولى است، اما روح نماز هميشه هست. الصلوه لا تترك بحال. روزه ممكن است از انسان ساقط بشود و بعد قضا بكند، اما نماز هيچ وقت ساقط نمى‏شود، حتى اگر در آب دارى غرق مى‏شوى و موقع نماز است، چنانكه زبانت را هم نمى‏توانى باز كنى و بگويى الله اكبر، در دلت بگو الله اكبر. در دلت به ياد خدا باش. همان كه در دلت به ياد خدايى نماز است. در اينجا اصلا نماز قضا هم واجب نيست، چون عين نماز است. اين صلاه غرقى در كتابهاى فقه هست. مى‏گويد نماز چيزى است بسى وسيع‏تر. اين شكال عادى آن است، ولى البته شكلهاى ديگرى هم دارد. اين شناخت روح قانون از شكل اجرايى خاص، كار كيست؟ آيا اين را هر كسى كه با اين آيه روبرو مى‏شود مى‏تواند درك كند يا نه؟ آيا درك اين مسأله جز از طريق آورنده وحى از طريقى ديگر ممكن است؟ اين هم مسير دوم براى اثبات نياز به سنت. اگر سنت نباشد ما در مسلمانى دچار تحجر مى‏شويم. گسترش لازم در تعاليم براى شرايط نو در پرتو سنت انجام مى‏شود. خود آيه آمد و گفت اگر ترسيدى نماز را كوتاه كن؛ سنت مى‏آيد وسيعترش مى‏كند و مى‏گويد اگر غرق هم مى‏شوى در آب هم نمازت را كوتاه كن؛ آنقدر كوتاه كه در دلت بگويى.

اگر بيمارى و در بستر افتاده‏اى و نمى‏توانى تكان بخورى، مثلا چشمت را عمل كرده‏اند و گفته‏اند تكان نخور، همان طور خوابيده در دلت نماز بخوان؛ مثل همان غريق نماز بخوان. اين را چه كسى مى‏گويد؟ سنت. كار خوبى مى‏كند يا كار بدى؟ كار خوبى است. اين نشانه كمال دين است. كمال قرآن به اين نيست كه تمام جزئيات را براى تمام شرايط و ادوار و اعصار داشته باشد، چون در اين صورت ديگر كتاب نمى‏شود، مى‏شود يك كتابخانه! كمال قرآن به اين است كه راه تفسير را براى اهل تفسير باز گذاشته است. اين كمال قرآن به اين است كه ما مى‏گوييم عترت و سنت مكمل و مفسر كتاب است نه در مقابل آن. هر جا ديديد چيزى به نام عترت يا به نام سنت، مقابل كتاب و ضد كتاب بودند، بدانيد نه مال عترت است نه مال سنت. ما خالف كتاب الله فاتركوه؛ هر چه را مخالف كتاب بود دور بريزيد! اما هر چه را توضيح دهنده كتاب بود بايد بگيريم. پس به سؤال اول و سؤال دوم، هر دو، پاسخ داديم.

(يكى از حضار:) در مورد غرق شدن، يا اين كه مسلمان نمى‏تواند تكان بخورد، يا جنگيدن، كه دائما از حمله مى‏ترسد، درست است. اما در مسافرت معمولى كه ديگر اين حرفها نيست!

احسنتم! بسيار خوب، بنده اضافه مى‏كنم كه در مسافرت معمولى، در همين مسافرتهاى معمولى، فعلا سفرهاى تفريحى را كنار مى‏گذاريم، در همين سفرهاى كارى كه انسان به خاطر كار به مسافرتى مى‏رود و مثلا از تهران مى‏خواهد به كارى در قزوين برسد و از اتوبان استفاده مى‏كند، در آنجا نگران هستيد كه يك روزه به كارهايتان نرسيد، يا مى‏ترسيد به قطار (اگر ماشين از خودتان نيست) يا به اتوبوس نرسيد. همين امروز هم كه آدم با هواپيما مى‏رود، مقدارى محدوديت براى انسان وجود دارد كه در حَضَر آن محدوديت را ندارد.

خوب، چطور است كه خِفتُم قرآن را قدرى گسترش بدهيم تا به اينجا هم برسد. من نمى‏گويم مسأله چگونه است. مى‏خواهم بگويم ببينيد آيا خِفتُم به وسيله آن منبع گسترش دهنده براى شرايط گوناگون مى‏تواند تا اينجاها بيايد؟ بله؛ اگر من باشم و بخواهم خِفتُم را عمل كنم، مى‏بينم دنباله‏اش مى‏گويد اگر مى‏ترسيد كه كافران شما را غافلگير كنند، اين خيلى روشن است. ولى او قرار است گسترش بدهد. در غرق شدن مى‏ترسيد آب به دهانتان برود. اما اين كه در قرآن نيست. آنچه قرآن مى‏گويد اين است كه ان خفتم ان يفتنكم الذين كفروا. اين عبارت شامل غرق شدن نمى‏شود، شامل بيمار هم نمى‏شود كه مى‏ترسد اگر سرش را بلند كند بخيه‏هاى چشمش پاره بشود.

پس اين گسترش را به چه وسيله انجام داديم؟ به وسيله آن منبع صلاحيت‏دار براى گسترش روح قانون به موارد ديگر. خيلى خوب، وقتى من به مسافرت مى‏روم، چهار ساعت يك جا كار داردم، با هواپيما مى‏روم و برمى‏گردم، چهار ساعت كار دارم و مى‏ترسم به كارم نرسم، اگر چهار ركعت نماز را از گُرده من برداريد مى‏توانم يك كار اضافى انجام بدهم؛ دستم بازتر است.

در اينجا چه مى‏گوييد؟ من نمى‏دانم درست است، شما هم نمى‏دانيد؛ اما آيا آن منبع صلاحيت‏دار براى تفسير اين مورد مى‏توان گسترش بدهد؟ آيا اصل آيه زمينه‏اى براى اين گسترش هست يا نه؟ عرض كردم حتى در سفر تفريحى و سفر معمولى؛ مى‏ترسم به قطار نرسم؛ فرض كنيد با قطار به سفر زيارت مى‏رويد. اگر قرار بشود همه وضو بگيرند و همه هم چهار ركعت نماز بخوانند، چطور مى‏شود؟ ميزان توقف قطار خيلى بالا مى‏رود. خوب، حالا چهار تا آدم هم هستند كه كمى هم كندتر مى‏جنبند و مى‏ترسند به قطار نرسند. مى‏فرماييد به آنها چه بگوييم؟ بگوييم چهار ركعت نماز را كامل بخوان، يا بگوييم نه، اين ان خفتم كه مفسر قرآن گفته، اين نگرانى تو را هم در آن سفر تفريحى يا زيارتى شامل مى‏شود؟

حال، انصاف بدهيد، آيا اين نوع فقاهت و اسلام‏شناسى فنى هست يا نيست؟ احتياج به پيجويى وسيع در حديث و تاريخ دارد يا نه؟ اما آيا مى‏فرماييد آن را كنار بگذاريم، يا از آن طرف، مى‏گوييد نه، همين طور گسترشش بدهيم تا هر كس هر جورى خواست رفتار كند؟ همان رأى و قياسى كه شيعه و ائمه ما سخت با آن مبارزه كردند. گفتند حق تفسير براى كسانى محفوظ است كه با جمع بنديهاى گوناگون قرآن آشنا باشند. البته جمع بندى كانال سوم است و بعدا به آن مى‏رسم.

(يكى از حاضران:) در مورد مسأله غرقى، شايد اين طور باشد. ولى در عين حال، دو ركعت دوم نهايتا يك دقيق و نيم بالا يا پايين مى‏شود و وقت مى‏گيرد. اگر آدم ماشين از خودش داشته باشد و دلواپسى هم نداشته باشد چطور؟ يا اگر به شهر مقصد رسيد و خواست پنج يا شش روز در آنجا بماند چطور؟ چون در اين صورت ديگر نه عجله‏اى دارد و نه هراس از اينكه به كارى نرسد.

من حالا نمى‏خواهم وارد اين مسأله بشوم، و الا همه‏اش را يكى يكى برايتان بيان مى‏كردم. به اين مقدارى كه شما موقع سؤال كردن از آن خِفتُم برداشت داشتيد و همين مقدارى كه با هم تا حالا آمديم اكتفا كنيد تا به سراغ اصل مطلب برويم. اگر بخواهيم در اين مسأله بمانيم طول مى‏كشد. البته من حرفى ندارم، اما اين كار كمى خلاف روال و رويه صحيح بحث است.

(يكى از حاضران:) مسافر را آزاد بگذارند. چون رأى قطعى فقها اين است كه اگر كسى نماز شكسته در سفر نخواند نمازش باطل است. مى‏شد براى نماز و روزه او را آزاد بگذارند.

نه! ما مرز را معين مى‏كنيم. مى‏گوييم حتما دو ركعت بخوان. اگر هم خيلى دلت مى‏خواهد نماز بخوانى، بايست و صد ركعت نماز مستحبى بخوان آقاى اسلامى!

(آقاى اسلامى:) من فكر مى‏كنم سؤال ايشان را اگر كمى تغيير بدهيم يك سؤال عمومى مى‏شود. يعنى، همه اين سؤال را دارند كه با اين فرمى كه الان بيان كرديم، تقريبا قرآن از زندگى ما كنار مى‏رود و دست بسته، تسليم نظريات كسانى مى‏شويم كه بايد بيايند و برايمان تفسير بكنند.

در چه مسايلى؟

(آقاى اسلامى:) بنده همين را مى‏خواهم عرض بكنم كه مسائل و احكام و امثلا آن را از هم جدا كنيم تا صرفا تسليم سنت نباشيم. قرآن بايد مقدارى هم در زندگى ما اثر داشته باشد.

ما از اول جدا كرديم. گفتيم اصلا تقليد در احكام است. ما از اول همين را گفتيم. دو يا سه جلسه است كه داريم روى اين تكيه مى‏كنيم كه بگوييم تقليد در مورد احكام است. اين سؤالى است كه واقعا دوستان دارند و واقعا هم بايد آن را حل كرد. بايد در قلب شما اين سؤال حل بشود. اصل لزوم تقليد در رساله‏ها هم هست. انسان نمى‏تواند از مسايلى كه تقليدى نيست تقليد كند. برخى مسائل را هر انسانى شخصا بايد از همين بحثهايى كه داريم با هم مى‏كنيم به روشنى دريابد، بايد برخى جاها به كارشناس مراجعه كند. اتفاقا اين تقليدى نيست، اين هم تحقيقى است. پس آن سؤال عمومى همان سؤالى است كه اين دو - سه جلسه داريم روى آن كار مى‏كنيم. قرآن از زندگى كنار نمى‏رود. قرآن از شناسايى شما كنار نمى‏رود. قرآن از قابل استفاده بودن براى شما كنار نمى‏رود. اما وقتى بخواهيد پرتو قرآن را بر آن گوشه‏هاى دور دست بيفكنيد، كار در آنجا كارى فنى مى‏شود. اگر بخواهيد در همين حد معمولى قرآن توقف كنيد، مثلا همين آيه را بخوانيد و بفهميد، البته مقدارى برايتان قابل فهم است. اما آنچه را مى‏خواهيد گسترش بدهيد، توسعه بدهيد، تحرك بدهيد، تا دين و قرآن ديناميسم داشته باشد، آنجا ديگر كار همه كس نيست.

اين كه مى‏گويم كار هر كسى نيست واقعا خودتان ببينيد همين طور هست يا نه؟ اين مثالى كه بيان كردم همين طور بود يا نه؟ آيا مثال من مى‏توانست نشان بدهد كه چطور جنبه‏هاى فنى وسيعى در آن هست كه بايد به آن رسيد؟ اين يك نمونه. اما اگر دوستان سؤالشان را درباره اصل مسأله نماز و نماز شكسته و خصوصيات آن مطرح مى‏كنند، آن را بگذاريد كنار. من الان وارد آن نمى‏شوم. من مسأله را فقط در حد يك مثال توضيح دادم، براى اينكه نشان دهم چطور يك آيه وقتى مى‏خواهد روى بعضى مسائل پرتو افكنى كند، شعاع بياندازد و آنها را روشن كند، مسأله چقدر فنى مى‏شود.

حالا برويم سراغ آن مسأله اصلى. نوشته‏اند: لطفا بفرماييد كه رهبرى چگونه انتخاب مى‏شود، و آيا رهبرى تا چه حدود اختيار دارد. ضمنا بفرماييد مراجع تقليد تا چه حدود در تعيين رهبرى مؤثر مى‏باشند. اينها سه سؤال جداگانه است. سؤال دوم كه رهبرى تا چه حدود اختيار دارد سؤالى نيست كه بتوان جوابى سريع به آن داد. اين برمى‏گردد به بحث مفصل حكومت در اسلام. يعنى يك سؤال جنبى نيست كه من جواب بدهم.

تعيين موضوع شأن فقيه نيست‏

ولى در مورد اينكه سؤال كرديد كه رهبرى چگونه انتخاب مى‏شود و مراجع تقليد تا چه حدود در تعيين رهبرى مؤثر مى‏باشد، به اين جواب با دقت توجه فرماييد. اين جواب، جوابى نيست كه من حتى به استناد تحقيق شخصى و استنباط و رأى خودم جواب بدهم. اين سؤال پاسخى دارد كه به صورت نرخ شاه عباسى در فقه مطرح است؛ يعنى همه آن را قبول دارند: تعيين موضوع شأن فقيه نيست. اين جمله را بايد ياد بگيريد. تعيين موضوع شأن فقيه نيست. اين جمله را برايتان معنى مى‏كنم.

در رساله، صاحب فتوا و فقيه و مرجع تقليد فتوا مى‏دهد، مى‏گويد آب انگور را اگر بجوشانند، قبل از آنكه دوسوم آن تبخير شود خوردنش حرام است. اين يك فتواست. اين فتوا را سركه‏انداز و انگورفروش نمى‏تواند بدهد. اين فتوا را فقيه مى‏تواند بدهد. يك فقيه ديگر هم مى‏تواند مقابل او بايستد و بگويد نه خير! مكروه است؛ حرام نيست. آن بحث، بحث فقاهتى است؛ اختلاف نظر ميان دو فقيه است. بسيار خوب، اما شيره‏پز يك ظرف آب انگور را در مغازه‏اش مى‏جوشاند، يك فقيه عالم اعلم هم كه آن كنار ايستاده، مى‏گويد، آهاى، حلوايى شيره‏پز! از اين نخور! مى‏گويد، چرا آقا؟ مى‏گويد چون هنوز دوثلثش تبخير نشده. مى‏گويد نه خير آقا، اشتباه مى‏فرماييد! من بهتر از شما بلدم؛ مى‏دانم دوثلث اين تبخير شده است. حالا شما مى‏فرماييد چه كنيم؟ مى‏فرماييد اين شيره‏پز بگويد يا مرجع تقليد من مى‏فرمايد كه دوثلثش تبخير نشده، و لذا نخوريم؟ آيا نظر اين مرجع تقليد در تشخيص اينكه دو سوم آب انگور اين ديگ تبخير شده، بر نظر شيره‏پز مقدم است؟ خير! نظر آن مرجع در اين مورد با نظر ديگران تفاوتى ندارد، چون تشخيص موضوع و تعيين موضوع ربطى به فقاهت ندارد و كار فقيه نيست.

فقيه، با استفاده از مطالعات تخصصى‏اش و مقام فقاهتش فتوا مى‏دهد و مثلا مى‏گويد براى آنكه طلاق درست باشد بايد در برابر دو عادل انجام گيرد. بسيار خوب؛ شما آمديد احمد و نقى را براى شهادت دعوت كرديد. مى‏گوييد اينها عادل هستند؛ مى‏خواهيد در برابرشان طلاقى انجام بدهيد. مرجع تقليد از راه مى‏رسد مى‏گويد، طلاق نده! چرا؟ براى اينكه احمد عادل نيست. شما در اينجا چه مى‏كنيد؟ آيا مى‏گوييد، خوب، چون مرجع تقليد مى‏گويد احمد عادل نيست، پس او ديگر عادل نيست؟ نه! مى‏گوييد آن مرجع احمد را درست نمى‏شناسد؛ من بهتر از او احمد را مى‏شناسم؛ من با او معاشرت دارم و او را عادل يافتم. اطلاعات آقا درباره خصوصيات احمد از شما كمتر است. آيا اين خدشه‏اى به فقاهت آقا وارد مى‏آورد؟ نه! تشخيص اينكه اين آقا عادل است يا عادل نيست چه ربطى به فقاهت دارد؟ مطالعات تخصصى فقاهتى در تشخيص اينكه اين آدم، آدم درست و راستى است اصلا نقشى ندارد.

در اينجا فوت و فن معاشرت را بلد بودن راهگشاتر است و بهتر مى‏تواند به آدم نشان بدهد كه اين آدم، آدم درستكارى است. اتفاقا سر خيلى از اين آقايان فقها، آدمهاى ظاهر الصلاح دغل كلاه مى‏گذارند. فاسق واقعى خودش را به اينها عادل جا مى‏زند، چون آنها كمتر در زندگى اجتماعى حضور دارند و از اين دغل بازيها كمتر خبر دارند. بنابراين، نظر آقا در مورد عادل بودن يا فاسق بودن او با نظر مردم ديگر هيچ فرقى ندارد و حتى گاهى هم ارزش كمترى دارد. وقتى مى‏گوييم ارزش نظر آقا در اين مورد كمتر است هيچ جسارتى به مقام فقاهت آقا نيست و كمترين تزلزلى هم در مسائل مربوط تقليد و مرجعيت و فقاهت به وجود نمى‏آورد.

پس تشخيص موضوع كار فقيه نيست؛ شأن فقيه نيست. يعنى فقاهت او در اين مورد دخالتى ندارد.اين مسأله مثالهاى دم دست هم دارد. آقاى دكتر و پزشك در مطبش نسخه مى‏نويسد، اما چون كمتر با شيشه‏هاى دارو سر و كار دارد، اگر به داروخانه برود و بخواهد دارويى را از ميان هزاران داروى موجود پيدا كند ممكن است اشتباه كند، در حالى كه براى بچه داروساز كه هر روز پانصد نسخه مى‏پيچد، اين اشتباه كمتر پيش مى‏آيد. تشخيص اينكه اين دارو همان دارويى است كه دكتر گفته، ربطى به دكتر ندارد. چه بسا حتى اگر دارو را نزد پزشك ببرند خود او چون يك بار بيشتر آن را نديده يا در روزنامه درباره آن خوانده، يا آن را در كاتولوگ ديده و فقط مى‏داند براى فلان چيز خوب است، اصلا آن را نشناسد. تشخيص اينكه اين دارو آن دارويى است كه دكتر نوشته يا نه، در درجه اول به داروشناس ربط دارد. اين مسأله ارتباط كمى با پزشك دارد.

بنابراين، اينكه سؤال فرموديد آيا مراجع تقليد تا چه حدود در تعيين رهبرى دخالت دارند، اگر منظور از دخالت آنها اين است كه مسائل فقاهتى و ايدئولوژيك مربوط به مسأله رهبرى را بگويند، البته دخالتشان تام و كمال است. مراجع تقليد و فقها در بيان مسائل ايدئولوژيك درباره رهبرى تخصص دارند و بايد بگويند. لذا دخالتشان تام است. دخالت مراجع تقليد در بيان مسائل مربوط به رهبرى تام است و تمام فن آنهاست.

اما اگر منظور اين است كه مراجع تقليد بگويند فلان كَس براى رهبرى شايسته است، نظر آنها با نظر ديگران تفاوتى ندارد و يك رأى است در كنار آراى ديگر. چه بسا ديگرانى باشند كه اطلاعات آنها و نظر آنها از خود مراجع تقليد براى شناخت فردى كه داراى صلاحيتهاى لازمى است كه خود آنها بيان كرده‏اند بيشتر باشد. صلاحيتها را آنها بيان كرده‏اند؛ معيارها را آنها بيان كرده‏اند؛ اما در تشخيص اينكه اين آدم داراى آن معيارها هست يا نه، چه بسا افراد ديگرى باشند كه فقيه نباشند و از اينها هم واردتر باشند. اگر انسان با آنها مشورت كند بهتر مسأله را مى‏فهمد.

نحوه انتخاب رهبر

اما اينكه رهبر چگونه انتخاب مى‏شود، در اين مورد من شما را حواله مى‏دهم به بخشهاى اول رساله‏هاى عمليه. مى‏خواهم هيچ بحث اضافه‏اى برايتان نكنم. پس، رهبر چگونه انتخاب شود؟ پاسخ: همان گونه كه مرجع تقليد انتخاب مى‏شود. شما مرجع تقليدتان را چگونه انتخاب كرديد و شناختيد؟ در اول رساله‏هاى عمليه آمده است كه براى شناسايى مجتهد عادل، اعلم، آشناتر و آگاه‏تر به نيازهاى فقهى جامعه، يا بايد خودت وارد و كارشناس و خبير باشى تا بتوانى انسان مجتهد را از غير مجتهد، عادل را از غير عادل، آگاه را از غير آگاه بازشناسى و مجتهد طراز اول را از ديگران تشخيص دهى، يا اگر خودت وارد نيستى، اما دو نفر آدم وارد درست كه به وارد بودن و درستى آنها اعتماد كامل دارى، معرّف شدند، از آنها نظر بخواهى.

و اگر گروهى، عده‏اى از افراد كه تو مى‏دانى آدمهايى هستند كه از روى مطالعه و دقت و جستجو كار مى‏كنند، گفتند فلان مجتهد عادل‏تر از فلان آقاست، در اين صورت مى‏توانيد به گفته آنها اكتفا كنيد. البته شهرتى كه اطمينان آور باشد، نه شهرت تبليغاتى نيكسونى! اين مسائل در رساله‏هاى عمليه هست. بنابراين، مرحله اول در انتخاب رهبر و شناخت رهبر، بايد بدين نحو بگذرد. در مورد مرجع تقليد و مقلد مسأله در همين جا تمام مى‏شود. ولى در مورد رهبر يك مرحله دوم هم هست . رهبر بايد لياقت، آگاهى، شجاعت، توانايى، مديريت براى اداره يك ملت را داشته باشد. بنابراين، در شناخت اين صفات براى رهبر بايد نظام و سيستمى بر مردم عرضه شود. آن شناساييهاى فردى در اين مورد كافى نيست و به يك نظام و سيستم نياز است. آيا در اين سيستم، انتخابات عمومى باشد؟ آيا در اين سيستم انتخابات چند درجه‏اى حزبى باشد؟ آيا در اين سيستم، انتخاب به وسيله زبدگان جامعه باشد؟ انتخاب اهل حل و عقد باشد؟ اين مسأله در شرايط مختلف، زمانهاى مختلف، جاهاى مختلف، اوضاع و احوال سياسى مختلف فرق مى‏كند. اما در شرايط سالم پيشرفته جامعه اسلامى، برداشتى كه من از مجموع مطالعاتم در اين زمينه تا اين لحظه دارم اين است كه مطمئن‏ترين انتخاب و راه انتخاب و منطبق‏ترين راه انتخاب رهبرى با موازين و معيارهاى اسلامى كه تا اين لحظه مى‏شناسيم، براى يك امت و گروه پيشرفته آگاه، انتخاب چند درجه‏اى سيستماتيك است، مشابه با انتخابات حزبى. اين پاسخى است كه فعلا به صورت يك نظر مى‏دهم.

شك نيست كه توضيح و تفصيل آن احتياج به يك بحث مفصل دارد. بار ديگر تكرار مى‏كنم كه در انتخاب رهبرى، يك سلسله مسائل هست كه آنها را همه بايد بفهمند، از همان طرقى كه عرض شد؛ از قبيل صلاحيتهاى علمى، درستى، پاكى. اينها را از همان طرقى كه درباره انتخاب مقلد در رساله‏هايتان هست مى‏توانيد دنبال كنيد و مفيد و خوب هم هست. ضامن جالبى هم هست براى اينكه افراد دغل در ميدان انتخاب و ليست كانديداهاى انتخابى اصلا وارد نشوند. تا آن حد، همان معيارهايى كه در آنجا هست خوب است و عمومى است؛ چيزى است شبيه آراى عمومى، اما قدرى ظريفتر و جالبتر. اما شناخت مديريت، تواناييها، شجاعتها، دليريهاى بجا، رعايت شرايط گوناگون، زيركيها و...

اين ديگر با آن فرمولها به اين آسانى قابل شناخت نيست. مناسبترين راه براى شناخت قسمتهاى ديگرى كه در رهبرى لازم است، براى شرايط پيشرفته، عبارت است از نوع انتخابى شبيه انتخابات چند درجه‏اى سيستماتيك حزبى. اين هم پاسخ اين قسمت از سؤال.

نوشته‏اند: لطفا مطالبى پيرامون شرايط رهبر بودن و بعد شناختن رهبر و رهبرى از جهت مردم بيان فرماييد. در اين مورد تقريبا توضيح داديم. گمان مى‏كنم بحثمان را بتوانيم در اين زمينه تا حدى يك بحث تمام شده تلقى كنيم، مگر اينكه امشب سؤالات ديگرى هم برسد.

نقش ايمان رهبر به ايدئولوژى خويش‏

آيات آخر سوره بقره، آيه‏هاى 285 و 286، مى‏گويد:

پيامبر به آنچه از جانب خداوندگارش بر او فرد فرستاد شده ايمان دارد؛ مؤمنان هم هر يك به خدا، به فرشتگانش، به كتابهايش، به پيغمبراش ايمان دارند و مى‏گويند ما ميان هيچ يك از پيامبران او فرق نمى‏گذاريم؛ آنها مى‏گويند، شنيديم و اطاعت كرديم؛ خداوندا! مغفرت و آمرزش تو را مى‏طلبيم و بازگشت به سوى توست! خداوند هيچ كس را جز در حدود توانايى‏اش به كارى مكلف نمى‏كند؛ آنچه به دست آورده به سود اوست، آنچه را به سود اوست، خود به دست آورده و آنچه را هم به زيان اوست، خود به دست آورده؛ بار خداوندا! اگر فراموش كرديم و دچار فراموشى شديم، اگر خطا و لغزشى از ما سر زد، ما را مورد مؤاخذه قرار مده! خداوندا! بر ما بارى سنگين منه، همچنان كه بر كسانى كه پيش از ما بودند نهادى؛ خداوندا! آنچه توانايى آن را نداريم بر دوش ما منه! از ما در گذر، گناه ما را ببخش! ما را مشمول رحمتت قرار ده! تويى سالار ما و پشت و پناه ما؛ پس ما را بر گروه كافران يارى ده.

آيه با اين جمله شروع مى‏شود آمن الرسول بما انزل عليه من ربه؛ اين پيامبر به آنچه از جانب خداوند به سويش فرستاده شده ايمان دارد. توضيح داديم كه ايمان رهبر به ايدئولوژى‏اش، به راهش، به مسيرش، به رسالتش، چه نقشها دارد. مقدارى از بحث را هفته پيش توضيح دادم. بخشى از نقس ايمان رهبر را امشب فشرده بازگو مى‏كنم. طبق قولى كه دادم، يك يا دو مورد از نصوص محققين غير مسلمان تاريخ را هم آورده‏ام تا براى شما معنا كنم.

قبلا عرض كردم كه ايمان پيغمبر به رسالت خودش، از نظر مبارزه با شبهاتى كه درباره آيين پيغمبر اسلام و نبوت و رسالت او در زمان خودش از طرف مخالفان پخش و ايجاد مى‏شد چقدر مؤثر بود. اين اثر حتى تا زمان ما هم باقى است و همچنان هم باقى خواهد ماند. امشب مى‏خواهم اين نكته را اضافه كنم كه در نهضتها دو عامل مى‏تواند خيلى اثر كند و تا اعماق جان پيروان يك نهضت پيش برود و پيوند ميان آنها و آن نهضت و رهبرى نهضت را به صورت روزافزون محكم كند: يكى ايمان رهبر و رهبرى به ايدئولوژى‏اش، به خط مشى‏اش، به طرحش، به نقشه‏اش، به كارش. مردم ممكن است دنبال رهبران متزلزل راه بيفتند، اما اين دنباله روى دوام ندارد. مردم رهبر را از آهنگ صدايش، از طرز القاى مطلبش، از نوشته‏اش، از عملش، از رفتارش، از سيمايش، و بالاتر از همه از موضعگيرى‏اش در برخورد با مشكلات و عبور از عقبه‏ها و گردنه‏هاى يك نهضت، در مواجه شدنش با سيمهاى خاردار حامل الكتريسته، مى‏شناسند. در آنجاهاست كه پيروان مى‏بينند و لمس مى‏كنند كه آيا رهبر به كار خودش مؤمن است يا نه. اگر آنجاها، در آن سختيها و دشواريها، از او ايمان قاطع ديدند، با دل و جان دنبال او مى‏روند و نمى‏ايستند. همه را نمى‏گويم. آنهايى را مى‏گويم كه استعداد و لياقت اين پيروى را دارند؛ آنهايى كه صفايى دارند، آنهايى كه خودشان در جستجوى چنين ميدانهاى فداكارى هستند. ايمان رهبر كه در تمام حركات او، در سيماى او، در سيماى زندگى او و به خصوص در موقع برخورد با مشكلات، به آسانى تجلى مى‏كند و نزديكانش خوب مى‏توانند اين جلوه ايمان را درك مى‏كند، نقشى عجيب و مؤثر در محكم كردن پيوند ميان اعضاى شركت كننده در يك جنبش با آن جنبش و رهبرى آن جنبش دارد. كمتر چيز ديگرى مى‏تواند اين نقش را به عهده بگيرد. رهبران نهضتهايى كه اول خيلى قرص و محكم حرف مى‏زنند اما تا به هچل مى‏افتند توبه‏نامه مى‏نويسند، معلوم است كه پيروها دنبال اينها نمى‏روند.

جمله‏اى كه محور و شعار اين بحث ما و همه بحثهاست اين است كه ايمان رهبر كه در قلب اوست، در نهاد اوست، در باطن اوست، در خمير اوست، در صحنه‏هايى از زندگى، از لابلاى سخنش، عملش، چهره‏اش، اندامش، همه چيزش، پرتو مى‏افكند؛ مثل اينكه يك چراغ نورانى اينجا باشد و دور و بر او يك سلسله پرده‏ها و زنجيرها آويخته باشند، وقتى چراغها را روشن مى‏كنى، از لابلاى هر سوراخى از اين پرده‏ها و زنجيرها يك شعاع نور بيرون مى‏تابد. اين اشعه تابنده پرجاذبه كه از نگاه چشمش، از آهنگ سخنش، از سيمايش، از برخوردش، از عملش فرامى‏تابد و بيرون مى‏آيد، درست در اعماق قلب گيرنده پيروان جاگير مى‏شود و آن را به يك كانون ايمان تبديل مى‏كند. فكر مى‏كنم اين مطلب كاملا براى شما ملموس باشد. بنابراين، نقش ايمان رهبر به راهش، به كارش، به ايده‏اش، اصلا نقشى خلاق و ايمان‏ساز است.او ايمانى دارد و ايمان آفرين است. و لذا، آمن الرسول بما انزل اليه من ربه و المؤمنون كل آمن بالله. مثل اينكه درست با ترتيب ذكر شده! ايمان مؤمنان فروغى است از ايمان پيامبر كه بر قلب آنها تابيده است. و من به رفقا مكرر اين را به صورت فردى يا جمعى گفته‏ام؛ بر حسب شناختى كه خود من از زندگى انسان دارم. اين جمله را گوش كنيد، اما بحث مفصل تحليلى را درباره‏اش امشب از من توقع نداشته باشيد، چون بحثى است قدرى فنى‏تر. اين را براى كسانى مى‏گويم كه ممكن است شعاعهاى اين بحث به ذهنشان بتابد. گاهى ما جمله‏هايى مى‏گوييم كه سؤال آور است. رفقا هم انتظار نداشته باشند كه غذاى راحت الحلقوم فكرى تحويلشان بدهيم.

طرح جمله‏هاى سؤال آور عيبى ندارد. شما را برمى‏انگيزد تا بعد تحقيق كنيد. به رفقا عرض كرده‏ام كه بر حسب آنچه از ميان عوامل گسترش دهنده ايمان مى‏شناسم، هيچ عاملى را از نظر قدرت و وسعت ميدان اثر به اندازه ايمان رهبر و بعد هم كادرهاى متصل به او نشناخته‏ام. استدلال قوى و مطالب متقن البته ايمان آور است، اما بعد و برد اثرش به اندازه آن ايمان راستين تابنده و فروغ دارى كه از قلب كانون و كانون قلب رهبر فرا مى‏تابد نيست. لذا گاهى مى‏بينيد حتى يك رهبر كه مؤمن به راه خود است ولى راهش غلط است، موجى در تاريخ و در اجتماع ايجاد مى‏كند كه يك رهبر داراى تفكر صحيح اما فاقد آن ايمان تابنده، قدرت ايجاد چنان موجى را ندارد. شما خيلى راحت مى‏توانيد در تاريخ معاصر اين سى - چهل سال اخير مطالعه كنيد و نمونه هايى از اين چيزى را كه عرض كردم بيابيد. فكر نكنيد كه فقط در جامعه مردم ساده كم‏خبر چنين حالتى وجود دارد. نقش ايمان و فروغ ايمان، در تمام جامعه هايى كه مى‏شناسم قابل شناخت و قابل لمس است. همه جا مسأله اين طور است. اصلا خاصيت ايمان اين است كه يك مغناطيس نيرومندى است كه چيزى را به نيرومندى او از نظر سازندگى نمى‏شناسم. بنابراين، يك عامل، بلكه عامل مهم در موفقيت يك نهضت، ايمان رهبر آن نهضت است؛ ايمانى كه قاطع، با فروغ و تابنده باشد. لذا آيه مى‏گويد، آمن الرسول بما انزل اليه من ربه.

عامل دومى هم در موفقيت يك نهضت وجود دارد كه آن هم خيلى ايمان‏آور است: بينش درست رهبر نهضت در برخورد با حوادث، تفسير وقايع و تدارك و آمادگى براى برخورد با آن وقايع مى‏باشد. نهرو در كتاب انديشه‏هاى نهرو، كه چند مصاحبه است، در يكى از مصاحبه‏ها مى‏گويد ما نسبت به رهبرمان گاندى تجربه جالبى به دست آورده بوديم. اين تجربه سبب شده بود كه از يك مرحله سست ايمانى نسبت به او به يك مرحله ايمان محكم نسبت به او اوج بگيريم و ترقى كنيم. نهرو مى‏گويد، در اوايل نهضت هند، گاندى در جلسه مركزى كه عده‏اى از ما شركت داشتيم، شركت داشته و پيشنهاد يك اقدام سياسى وسيع را از طرف مردم هند عنوان كرد. همه اعضاى آنجلسه، كه در واقع اعضاى كميته مركزى نهضت بودند، با نظر گاندى مخالف بودند؛ يا مخالف يا لااقل مردّد. گاندى يك طرف بود و همه ما يك طرف. يا رأى ممتنع داشتيم يا رأى مخالف. فقط خودش رأى موافق داشت. طبق آن شيوه دموكرات مآبانه نهضت هند، بايد از اجزاى تصميم گاندى خوددارى مى‏شد و تصميمى را كه اكثريت ما طرفدار آن بود و نقطه مقابل تصميم او بود مى‏گفتيم و اعلام مى‏كرديم. اما به هر حال چه جور شد كه فكر كردند مثلا يك بار حرف گاندى را گوش كنند. نهرو مى‏گويد ما بنا گذاشتيم كه حرف گاندى را بپذيريم و ببينيم چه مى‏شود.

بنابراين، همان تصميمى را كه گاندى اتخاذ كرده بود به مردم هند ابلاغ كرديم و عمل شد. بعد معلوم شد كه گاندى درست فكر مى‏كرده و همه ما اشتباه مى‏كرديم! نهرو مى‏گويد، با اين پيش آمد ما يك نوع تزلزل نسبت به آراء و قدرت بينش و شناخت خودمان و يك نوع احترام و گرايش قلبى و يك نوع خضوع در برابر بينش و شناخت گاندى پيدا كرديم. او مى‏گويد، اين حادثه چند بار در رهبرى نهضت هند پيش آمد و هر بار كه اين حادثه تكرار مى‏شد بر ايمان ما به درست انديشى و رهبرى صحيح گاندى در اين نهضت افزوده مى‏شد، تا جايى كه آرام آرام به جايى رسيده بوديم كه اگر گاندى نظرى مى‏داد ديگر ياراى ايستادن در برابر نظر او نداشتيم. اين يك عامل طبيعى است. وقتى رأى رهبر از نظر بينش اجتماعى و قدرت تفسير وقايع و برخورد با وقايع و واقع‏گرايى و واقع‏بينى در شناخت حوادث و علل آنها و كيفيت درمان آنها، به صورت يك تجربه مكرر براى پيروان درآمد، آنها با هر فرمان او كه صادر شود با حرارت و گرماى بيشترى به حركت در مى‏آيند. اين طبيعى است.

در حدود مطالعات تاريخى كه من دارم - البته فن من تاريخ نيست، من به مناسبت فن خودم كه اسلام‏شناسى است يك مقدار قابل ملاحظه‏اى با تاريخ سروكار داشته‏ام - و در حدود اطلاعات من در تايخ جنبشهاى سياسى دنيا، اعم از جنبشهاى خوب يا بد، از جنبش مغول و تيمور بگيريد تا جنبش ناپلئون و انقلاب كبير فرانسه تا جنبش‏هاى بعدى تا جنبش‏هاى محلى در ايران خودمان در دوره‏هاى مختلف، در اين ميدان تاريخى كه من مطالعه دارم، رهبرى كه از نظر موفقيت در شناخت حوادث سياسى زمانش و اتخاذ تدبير مناسب در برابر آن حوادث، همپايه پيغمبر اسلام باشد نمى‏شناسم. نبوت و رسالت را نمى‏گويم. پيغمبر را در مقام يك رهبر اجتماعى مقايسه كنيم با رهبران ديگر دنيا؛ كسانى كه در حد پيغمبر دفعات موفقيتشان و آمار موفقيتشان به اين بالايى باشد نمى‏شناسم. پيغمبر بيست و سه سال در نهضتش تلاش كرد و حركت كرد و رهبرى كرد.

در اين سالها، حوادث گوناگون، برخوردهاى جنگى، برخوردهاى گوناگون داشته؛ با موافق، با مخالف، صلح داشته، جنگ داشته، قرارداد سياسى داشته، بخشيدن و عفو و گذشت داشته، كشتن داشته، يك جا فرمان داده بكشيد، يا خودش يا با حكميت يك داور آمدند يك گروه مخاصم را يكجا نابود كردند، همه اين موارد را داشته و در جمع، با اين همه نوسان، ميزان اصابه نظر و مطابقت نظرش با واقع آن قدر بالاست كه مشابهش را در ميان رهبران نهضتهاى ديگر و جنبشهاى سياسى و نظامى ديگر سراغ نداريم. اين هم يك عاملى بود كه در ميان مسلمانها سخت ايجاد ايمان مى‏كرد و آنها را از اعماق دل و جان با پيغمبر و رهبرى پيوند مى‏زد.

گاهى مى‏بيندى كه شما به يك رهبر از نظر ايمانش، تقوايش، عملش ايمان داريد، اما از نظر رهبرى سياسى چهار بار كه فرمان و رهبرى‏اش خطا در بيايد ديگر دفعه پنجم آماده اجراى فرمان او نيستيد؛ با همه علاقه‏اى كه به او داريد، با همه عشقى كه به او داريد، با همه قداستى كه براى او قائليد ديگر آماده اجراى فرمانش نيستيد. يعنى خود به خود پاها مى‏لنگد. اين طبيعى است. اين را به عنوان مكمل بحث عرض كردم، و الا تكيه عرض من روى همان آمن الرسول بما انزل عليه من ربه بود. بنابراين، يكى از آثار پرارزش ايمان پيغمبر و ايمان رهبر عبارت است از ايمان ارزنده‏اى كه از طريق تابش فروغ و شعاع درخشان و نافذ ايمان رهبر بر قلب پيروان به وجود مى‏آيد و آنها را به رهبر و رهبرى و نهضت سخت مى‏پيوند.

كتابى كه در دست من است كتابى است به نام تاريخ قرآن. نويسنده كتاب، تئودور نولدكه، از اسلام شناسان معروف دنياست كه حدود شصت سال قبل درگذشته است‏ (21). روى كتاب او بعدا سه نفر ديگر از اسلام شناسان معروف دنيا كار كردند و آن را با اضافات و تحقيقات تازه‏اى براى چاپ آماده كردنده‏اند. اين تحقيقات تازه حدود بيست و هفت - هشت سال طول كشيد. دست به دست گشت و بعدا چاپ شد. اين نسخه‏اى كه دست من است چاپ دوم اين كار جديد است كه حدود ده - دوازده سال قبل چاپ شد. در اين متنى كه آن اسلام شناسهاى بعدى هم روى آن كار كرده‏اند اين عبارت را مى‏بينيم كه من ترجمه‏اش را مى‏خوانم. هر قدر انسان بهترين زندگى‏نامه‏هايى را كه درباره زندگى پيغمبر نوشته شده و بهترين منبع و مأخذى را كه براى شناخت روح پيغمبر در اختيار ماست، منبعى تحريف ناشده يعنى قرآن را بشناسد و مطالعه كند، به همان اندازه به اين نكته ايمان مى‏آورد كه محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله) قلبا به حقانيت دعوتش ايمان داشت. ايمان داشت كه بايد بت پرستى نارواى اعراب را از بين ببرد و به جاى آن، دينى سعادت بخش جايگزين كند. اين تعبيرى بود كه از صفحه سوم تاريخ قرآن نولدكه، چاپ سال 1961، يعنى سيزده سال قبل، براى شما نقل كردم. تعبير دوم از صفحه 6 جلد اول است (چون در 3 جلد است و هر جلد جداگانه صفحه گذارى شده است.) مسأله مهم اين است كه پيامبر اسلام تا آخرين نفسش در راه خدايش و در راه سعادت بخشى به قومش پايدار ماند. بالاتر از اين، در راه سعادت‏بخشى به همه بشريت از خود شوق و حرارت نشان داد و يقين محكم به رسالت الهى خويشتن را هرگز از دست نداد. اين هم ترجمه دقيق اين بخش از نوشته اينهاست.

پس وقتى مى‏گوييم، آمن الرسول بما انزل اليه من ربه، براى يك مسلمان يك مسأله ايمانى است و علمى، هر دو، ولى براى يك غير مسلمان كه صرفا از ديدگاه بحث و تحقيق تاريخ در اين زمينه كار مى‏كند فقط يك مسأله علمى است. درباره اين مسأله علمى ببينيد با چه عبارات محكمى اظهار نظر مى‏كند. آيا از اين محكمتر عبارتى داريم؟ اين از بزرگترين امتيازات اسلام است كه اين بخش از زندگى رهبرش آنقدر از نظر تاريخى روشن است كه به يك محقق تاريخى، كه شايد اصلا به خدا هم ايمان ندارد، امكان مى‏دهد تا درباره اين بخش از مختصات و نقطه‏هاى برجسته پيغمبر اسلام با اين قاطعيت حرف بزند. ملاحظه كرديد كه قاطع بود. نه اگر داشت، نه شايد داشت، نه به احتمال قوى داشت، و نه به احتمال نود و پنج درصد داشت. اتفاقا براى كسانى كه با اصل لغت كتاب آشنايى داشته باشند آن ظرافتهاى قاطعيت بيش از آن است كه در عبارت من بود. من خواستم امانت را رعايت كنم و در ترجمه اندكى كمتر تحويل دادم، ولى بيشتر تحويل ندادم. اين آنچه بود كه درباره آمن الرسول بخش اول آيه بايد مى‏گفتيم.