ولايت فقيه در حكومت اسلام ، جلد چهارم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۲ -


درس سى و هفتم : عدم جواز جهاد در ركاب إمام جائر

أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ

بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ

وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ

وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ

وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ

در خبر عبدالله بن مُغيره آمده بود كه : محمّد بن عبدالله از حضرت امام رضا عليه السّلام از اين خبر سؤال كرد و من هم گوش ميدادم كه مى‏گفت : پدر من براى من حديث كرد از أهل بيتش از آبائه عليهم السّلام (ظاهراً از آبائه عليهم السّلام يا حضرت صادق و يا حضرت باقر عليهما السّلام بوده‏اند) كه بعضى پيش آن حضرت گفتند : در ولايت ما لشكرگاه و رباط است ؛ يعنى آنجائى كه ساخلوى لشكر و محلّ تجمّع جَيش است براى اينكه به هر نقطه‏اى كه بخواهند حمله كنند ؛ و به آن موضع قزوين ميگويند : و دشمنانى هم هستند كه به آنها ديلم ميگويند . آيا در اينصورت براى ما جائز است كه برويم جهاد كنيم ، يا نگهدارى سنگر كنيم ؟!

آنحضرت در جواب سائل فرمودند : بر شما باد كه حجّ خانه خدا را بجاى آوريد ! دو مرتبه حديث را إعاده كرد ، باز حضرت فرمودند : بر شما باد به اين خانه خدا ، پس حجّ آن را بجاى آوريد . آيا خوشايند نيست براى احدى از شما كه در خانه خود باشد و از آنچه خداوند به او عنايت كرده از سعه و أموال ، بر عيالش إنفاق كند و منتظر أمر ما باشد (يعنى منتظر قيامت و حكومت ، و منتظر إمارت و رياست و إمارت ما باشد) . پس اگر أمر و قيام ما به او رسيد ، مانند كسى است كه با رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم در جنگ بدر شركت كرده است ؛ و اگر بميرد در حاليكه منتظر أمر ما باشد ، مثل كسى است كه با قائم ما در چادر و فُسطاط او ميباشد ؛ حضرت بين دو سبّابه خود را جمع كردند و فرمودند : مى‏گويم اينطور !

سپس حضرت جمع كردند بين سبّابه و وُسطاى خود را و گفتند : نميگويم اينطور ! براى اينكه سبّابه و وسطى يكى از ديگرى أطول است .

(وسطى از سبّابه أطول است ؛ يعنى اگر بگويم آن شخص با حضرت قائم در فسطاط چنين است ، لازم مى‏آيد كه بگويم حضرت قائم ، مقامش از اين شخص كه منتظر أمر ماست بيشتر است . يعنى من مى‏خواهم بگويم : آن شخص مَع قَآئِمِنا كَالسّبّابَتَيْنِ لايَفْضُلُ أحَدُهُما عَلَى الْأخَرِ.)

اين روايت را محمّد بن عبدالله عن آبائه براى حضرت رضا عليه السّلام نقل مى‏كند ، فَقَالَ أَبُوالْحَسَنِ عَلَيْهِ السّلَامُ : صَدَقَ ؛ حضرت رضا عليه السّلام تصديق كردند و فرمودند : اين راوى درست مى‏گويد و مطلب همينطور است .

سوّم : در موثّقه سَماعَه از حضرت صادق عليه السّلام آمده است كه :

قَالَ : لَقِىَ عُبّادٌ الْبَصْرِىّ عَلِىّ بْنَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السّلَامُ فِى طَرِيقِ مَكّةَ ، فَقَالَ لَهُ : يَا عَلِىّ بْنَ الْحُسَيْنِ ! تَرَكْتَ الْجِهَادَ وَ صُعُوبَتَهُ وَأَقْبَلْتَ عَلَى الْحَجّ وَ لِينَتِهِ ! إنَ اللَه عَزّوَجَلّ يَقُولُ : إِنّ اللَه اشْتَرَى‏ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَ أَمْوَ لَهُمْ بِأَنّ لَهُمُ الْجَنّةَ يُقَتِلُونَ فِى سَبِيلِ اللَهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقّا فِى التّوْرَيةِ وَ الْإِنجِيلِ وَالْقُرْءَانِ وَ مَنْ أَوْفَى‏ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَهِ فَأسْتَبْبِشرُوا بِبَيْعِكُمُ الّذِى بَايَعْتُم بِهِ وَ ذَ لِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ . (1)

سماعه مى‏گويد : «إمام جعفر صادق عليه السّلام فرمود : عُبّاد بصرى در راه مكّه به حضرت زين العابدين عليه السّلام برخورد كرد و به آن حضرت گفت : اى علىّ بن الحسين ! تو جهاد و مشكلات آن را رها كردى و به حجّ روى آوردى و نرمى و سهولت و آرامش حجّ را ترجيح دادى ! در حالتى كه خداوند عزّوجلّ مى‏گويد : خداوند از مؤمنين جانهاى آنها و مالهاى آنها را در مقابل بهشت خريدارى نموده است ؛ اين مؤمنين در راه خدا جهاد مى‏كنند ، مى‏كشند و كشته مى‏شوند ؛ و اين معامله و اشترائى كه خدا با مؤمنين كرده است (پيمان و ميعادى است كه خدا بر خود نهاده است) و خود به پيمان و تعهّد حقّ ، متعهّد اين معامله شده است ؛ و اين پيمان در تورات و إنجيل و قرآن بيان شده است .

بنابراين ، چه كسى بيش از پروردگار متعهّد به وفاى چنين عهد محكم و مستحكمى است كه خداوند با مؤمنين بسته و خود متعهّد به وفاى آن شده و در اين كتب آسمانى نازل فرموده است ؟ ! پس بشارت باد شما را به اين بيعى كه با خدا مى‏كنيد ! (يعنى جانها و مالهاى خود را مى‏فروشيد و در مقابل آن بهشت مى‏خريد) و اين رستگارى بزرگ و نجات و ظفر عظيمى است.»

فَقَالَ لَهُ عَلِىّ بْنُ الْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللَهِ عَلَيْهِمَا : أَتِمّ الْأَيَةَ !

وقتى عبّاد آيه را تا اينجا خواند حضرت به او فرمودند : «بقيّه آيه را بخوان!»

فَقَالَ : التّبنِبُونَ الْعَبِدُونَ الْحَمِدُونَ السّنِحُونَ الرّ كِعُونَ السّجِدُونَ الْأَمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَالْحَفِظُونَ لِحُدُودِ اللَهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ . (2)

«آن مؤمنين كسانى هستند كه تائب به سوى خدا هستند و أهل عبادتند ، و پيوسته حمد و سپاس خدا را بجا مى‏آورند و به سياحت مى‏روند (و از تماشاى آثار جمال و جلال پروردگار در بيابانها و كوهها و مناظر اين عالم به خدا تقرّب مى‏جويند) و أهل ركوعند و أهل سجودند ، و أهل أمر بمعروف و نهى از منكرند ، و حافظين حدود خدا هستند (از مقرّرات و أحكام و قوانين خدا پاسدارى مى‏كنند) و مؤمنين را بشارت بده.»

فَقَالَ لَهُ عَلِىّ بْنُ الْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللَهِ عَلَيْهِمَا : إذَا رَأَيْنَا هَؤُلَآءِ الّذِينَ هَذِهِ صِفَتُهُم فَالْجِهَادُ مَعَهُمْ أَفْضَلُ مِنَ الْحَجّ .

«حضرت رضا جواب عبّاد را به اين نحو دادند : زمانى كه ما ببينيم أفرادى را كه أوصاف آنها اينچنين است كه در قرآن بيان شده ، پس جهاد با آنها أفضل است از حجّ.»

بايد توجّه نمود كه منظور و مقصود حضرت سجّاد عليه السّلام چيست ! حضرت مى‏خواهد بفرمايد : اين كسانى كه اينطرف و آنطرف مى‏روند و به نام خدا زير پرچم مروان و عبدالملك بن مروان و غيرهم جهاد مى‏كنند ، اين جهاد در راه خدا نيست ؛ اين آدم كشى و مال مردم گرفتن است ! اين سيطره بر أموال و نفوس است ! اينها حافظ حدود خدا نيستند ؛ اينها بر طبق آيات خدا جهاد نمى‏كنند ؛ اينها أمانشان درست نيست ؛ غنيمتى را كه مى‏گيرند درست قسمت نمى‏كنند و يكسره غنائم را به أفراد خود اختصاص مى‏دهند ؛ ستم مى‏كنند ؛ زنان را از بين مى‏برند ؛ آتش مى‏زنند ؛ و اين لشكركشى و كشورگشائى عليه قانون قرآن و إسلام است ؛ اينها توسعه مملكت است . آنوقت تو به من مى‏گوئى بيايم و زير لواى اينها جهاد كنم ؟!

اگر من با اينها جهاد كنم ، علم و درايت خود را تسليم آنها كرده‏ام ؛ و درتحت أفكار آنها خود را تنازل داده‏ام . يعنى مِن جميع الجهات به آنها كمك كرده‏ام ؛ كمك به شخصى كه جهاد نمى‏كند و كشتار او به نام جهاد براى توسعه قدرت و حكومت و ظلم و ستم و گسترش مملكت است ؛ مثل قتال جهانخواران و پادشاهان سفّاك كه بنام جهاد و بنام إسلام است! تو به اين نام فريفته شدى و مرا هم سرزنش مى‏كنى كه چرا حجّ انجام مى‏دهم و جهاد نمى‏كنم ؟! من از خدا ميخواهم كه جهاد كنم ؟ تو بمن أفرادى را كه واجد أوصافى كه در قرآن مجيد بيان شده است نشان بده تا من هم بروم و زير پرچشمان جهاد كنم . ولى مى‏بينى كه اينها اينطور نيستند و اين صفات أصلاً در آنها نيست . آنوقت اگر من بروم و با آنها جهاد كنم ، به هر مقدارى كه در ركاب و زير لواى آنها جنگ كنم ، كشته بشوم و يا بكشم ، كمك به ظلم و كمك به إمارت و حكومت آنها كرده‏ام ؛ كمك به جبّاريّت و استبداد آنها كرده‏ام ؛ كمك به از بين رفتن دين و قانون و سنّت خدا كرده‏ام ؛ و خداوند به ما چنين دستورى نداده است كه به اين نحو در زير لواى آنها جهاد كنيد . فقط صدر آيه را قرائت نكن ، ذيل آنرا نيز در نظر آور !

يكى گفت : آن آقايى كه بالاى منبر بود أصلاً قائل به خدا نيست ؛ گفتند : چرا ؟! گفت : چون مى‏گويد : لَا إلَه ، هيچ خدائى نيست ! در حالى كه اين آقا بالاى منبر مى‏گفته است : لَا إلَه إلّا اللَهُ ؛ و اين شخص چون در مسجد بوده است لَا إلَه را شنيده ، أمّا وقتى خواسته پايش را از صحن شبستان بيرون بگذارد ، إلّا اللَهُ را نشنيده ، و گفته است : اين آقا مى‏گويد : لَا إلَه .

اين درست نيست . كلام خدا صدر و ذيل دارد ؛ خدا به إنسان نمى‏گويد كه زير پرچم باطل و جور و ستم برود ؛ خدا إنسان را أمر نمى‏كند كه عليه إدراكات و عقل و تفكّر خودش قدم بردارد .

حضرت مى‏فرمايد : من كه علىّ بن الحسينم ، صرف نظر از تمام جهات إمارت و رياست و إمامت ، اگر حاكم عادلى پيدا شودكه واجد اين صفات مذكوره در قرآن باشد ، مى‏روم و به او كمك مى‏كنم و جنگ مى‏كنم .

چهارم : وَ فى خَبَرِ أبى بَصيرٍ عَنْ أبى عَبْدِاللَهِ [عَلَيْهِ السّلامُ‏] عَنْ ءَابَآئِهِ عَلَيْهِمُ السّلَامُ ، الْمَرْىّ عَنِ «العِلَلِ» وَ «الْخِصالّ» قالَ : قَالَ أَمِيرُالْمُؤمِنينَ عَلَيْهِ السّلَامُ : لَايَخْرُجُ الْمُسْلِمُ فِى الْجِهَادِ مَعَ مَنْ لَايُؤْمَنُ فِى الْحُكْمِ وَ لَايُنْفِدُ فِى الْفَىْ،ِ أَمْرَاللَهِ عَزّ وَجَلّ . فَإنّهُ إنْ مَاتَ فِى ذَلِكَ الْمَكَانِ كَانَ مُعِينًا لِعَدُونّنَا فِى حَبْسِ حَقّنَا وَ الْإشَاطَةِ بِدِمَآئِنَا ، (3) وَ مِيتَتُهُ مِيْتَةٌ جَاهِلِيّةٌ .

«در «علل» و «خصال» أبى بصير از حضرت صادق عليه السّلام از پدرانشان عليهم السّلام روايت مى‏كند كه : أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود : هيچ فرد مسلمانى در تحت حكومت كسى كه در حكمش مأمون نيست بجهاد نمى‏رود ، مگر انكه در حبس حقّ ما و ريختن خون ما شركت كرده است ؛ و اگر بميرد به مردن أهل جاهليّت مرده است.»

يعنى آن رئيس لشكر در أحكامى كه صادر مى‏كند ، دل إنسان آرام نيست و متزلزل است كه آيا حكم به حقّ مى‏كند يا به باطل ؟! در اينجا اين را بكش ، آنجا او را بزن ، اين را اسير كن ، آن را گردن بزن ، اين مال را بگير ، واجب الإجراء مى‏باشد يا نه ؟ اين إنسان مأمون نيست ، و اين حكم مورد أمن و آرامش دل نيست ؛ چون شخصى است كه از او حكمهاى خلاف ديده شده است ، پس جهاد با اين فرد جائز نيست .

خارج نمى‏شود مسلمانى در جهاد با كسيكه در حكمش مأمون نيست ؛ و در غنيمتى كه مى‏گيرد أمر خدا را إجرا نمى‏كند . غنائمى كه بدست مى‏آيد بايد طبق أمر خدا قسمت شود ؛ اين فرد روى سليقه خودش قسمت مى‏كند . يك فرد مسلمان در چنين جهادى نمى‏تواند شركت كند ؛ و اگر مسلمانى با يك چنين شخصى به جهاد رفت ، دشمن ما را در حبس حقّ ما و ريختن و هدر دادن خون ما إعانت نموده است . بنابراين ، چنانچه مرگ او فرا برسد ، خواهد مُرد به مردن مردمان جاهليّت .

پنجم : وَ خَبَرِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىّ بْنِ شُعْبَةِ ، الْمَرْوىّ عَنْ «تُحَفِ الْعُقُولِ» عَنِ الرّضا عَلَيْهِ السّلَامُ فى كِتابِهِ إلَى الْمَأْمونِ : وَالْجِهَادُ وَاجِبٌ مَعَ إمَامِ عَادِلٍ ؛ وَ مَنْ قَاتَلَ فَقُتِلَ دُونَ مَالِهِ وَ رَحْلِهِ وَ نَفْسِهِ فَهُوَ شَهِيدٌ . وَ لَا يَحِلّ قَتْلُ أَحَدٍ مِنَ الْكُفّارِ فِى دَارِ التّقِيّةِ إلّا قَاتِلٌ أَوْ بَاغٍ ؛ وَ ذَلِكَ إذَا لَمْ تَحْذَرْ عَلَى نَفْسِكَ . وَ لَا أَكْلُ أَمْوَالِ النّاسِ مِنَ الْمُخَالِفينَ وَ غَيْرِهِمْ . وَالتّقِيّةُ فِى دَارِ التّقِيّةِ وَاجِبَةٌ ؛ وَ لَا حَنْثَ عَلَى مَنْ هَلَكَ تَقِيّةً يَدْفَعُ بِهَا ظُلْمًا عَنْ نَفْسِهِ .

در نامه‏اى كه ـ طبق اين خبر ـ حضرت إمام رضا عليه السّلام براى مأمون مى‏نويسد آمده است كه : جهاد واجب است با إمام عادل ؛ بنابراين ، كسى كه براى نگهدارى مال و مسكن خودش و براى نگهدارى جان خود جهاد و مقاتله كند و كشته شود ، اين فرد شهيد است . وليكن حلال نيست كشتن يكى از كفّار در دار تقيّه مگر اينكه آن كافر ، قاتل يا متعدّى و متجاوز باشد .

دار تقيّه داريست كه حاكمى جائر بر آن مسلّط شده و أوامر و نواهى زير فرمان اوست ؛ و در اينصورت إنسان بايد خونها را حفظ كند . تقيّه يعنى حفظ كردن : (وَقَى يَقى وِقايَةً و وَقّيًا و واقيَةً و وَقّى) فُلانًا : صانَهُ وَ سَتَرَهُ عَنِ الْأذَى . (تَقَى يَتْقى تُقًى و تِقآءً و تَقيّةً) بِمَعْنِى اتّقَى . (اتّقَى اتّقآءً وَ تَوَقّى تَوَقّيًا) فُلانًا : حَذَرَهُ وَ خافَهُ ؛ تَجَنّبَهُ . از او حذر كرد ؛ خودش را حفظ كرد .

دار تقيّه يعنى آن خانه‏اى كه إنسان در آنجا بايد مواظب باشد و خودش را از شرّ دشمن حفظ كند . در وقتى كه إمام عادل بر سر كار است تقيّه نيست و هر خونى كه بدستور او ريخته شود ، اين خون بجا ريخته شده است ولو اينكه حكم كند همه كفّار را بكشيد . آنجا جاى تقيّه ، يعنى جاى حفظ خون نيست ؛ و اگر كسى خلاف قول او رفتار كند گناه كرده است . و أمّا اگر حاكم جائرى بر سر كار است كه أوامرش بر أساس حقّ نيست ، و چه بسا أوامر او خلاف باشد ، و غالباً هم خلاف است (و اُصولاً أصل وجود حاكم جائر خلاف است) بنابراين ، آن خونهائى كه ريخته شود به ناحقّ است ولو از كفّار و مشركين باشد . ريختن خون كفّار و مشركين جائى صحيح است كه به نظر حاكم عادل باشد ؛ اگر حاكم ، جائر باشد إنسان حقّ كشتن كفّار را هم ندارد ؛ اين را مى‏گويند : دار تقيّه ، يعنى خانه‏اى كه بايد در آن خونها حفظ شود .

حضرت به مأمون ميفرمايد : كشتن هيچيك از كفّار در دار تقيّه حلال نيست مگر آن كافرى كه فردى را كشته باشد و قصاصاً او را بكشند ؛ و يا به مرد مسلمانى تعدّى كند كه در اينصورت او را مى‏كشند . وَ ذَلِكَ إذَا لَمْ تَحْذَرْ عَلَى نَفْسِكَ ، البته جواز قتل كفّار در جائيست كه از آنها بر نفس خود خائف نباشى ، و إلّا قتل آنها جائز نيست . و همچنين جائز نيست خوردن أموال مخالفين و غير مخالفين در تحت لواى حاكم جائر .

و تقيّه هم در دار تقيّه واجب است وقتى كه دار ، دار تقيّه است و حاكم آنجا حاكم جائر است ، و اگر إنسان تقيّه نكند خونش و ناموسش و همه چيزش را به باد داده است ؛ در اينصورت حفظ خون در چنين مرحله‏اى از واجبات است . و اگر إنسان از روى تقيّه قسم بخورد و مقصودش حفظ نفس خود باشد مرتكب گناه نشده است و كفّاره هم ندارد .

ششم : روايت محمّد بن عبدالله سَمَندَرى است كه مى‏گويد : قُلْتُ لِأَبِى عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السّلَامُ : إنّى أَكُونُ بِالْبَابِ (يَعْنِى بَابٍ مِنَ الْأبْوَابِ) فَيَنَادُونَ : السّلَاحِ ! فَأَخْرُجُ مَعَهُمْ ؟!

مى‏گويد : من بحضرت صادق عليه السّلام عرض كردم كه : من در باب هستم (يكى از اين مكانهائى كه متعلّق به حكومت است) و در آنجا ندا مى‏كنند و صدا مى‏زنند كه بيائيد و سلاح بگيريد (شمشير و نيزه و غيره تقسيم مى‏كنند) و براى جنگ حركت كنيد ! و مردم هم براى جنگ حركت مى‏كنند ؛ آيا جائز است در اين جنگ شركت كنم ؟!

فَقَالَ : أَرَأَيْتَكَ إنْ خَرَجْتَ فَأَسَرْتَ رَجُلًا فَأَعْطَيْتَهُ الْأمَانَ وَ جَعَلْتَ لَهُ مِنَ الْعَهْدِ مَا جَعَلَهُ رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ [وَسَلّمَ‏] لِلْمُشْرِكِينَ ، أَكَانَ يَفُونَ لَكَ بِهِ ؟! قَالَ : لَا وَاللَهِ جُعِلْتُ فِدَاكَ ؛ مَا كَانَ يَفُونَ لِى . قَالَ : فَلَا تَخْرُجْ . ثُم قَالَ لِى : أَمَا إنّ هُنَاكَ السّيْفُ .

حضرت فرمود : به من بگو ببينم كه اگر با اينها بسوى جهاد خارج شدى و يك مردى را به إسارت گرفتى و به او أمان دادى ، همانطور كه پيغمبر به يكى از مشركين عهد و أمان مى‏داد ، و او در اينصورت محفوظبود و ديگر كسى حقّ كشتن او را نداشت (در زمان پيغمبر هر مسلمانى كه يك مشركى را أسير مى‏گرفت و به او أمان مى‏داد ، تمام لشكر از بالا و پائين ، رئيس و مرؤوس اين أمان را محترم مى‏شمردند) آيا أمان تو هم مانند أمان پيغمبر محترم است ؟ ! گفت : نه بخدا قسم ـ فدايت شوم ـ اين كار را نمى‏كنند و وفا هم نمى‏كنند ؛ چه بسا آنكه را من أمان داده‏ام مى‏كشند . حضرت فرمود : بنابراين ، با آنها خارج نشو ! بعد فرمود : در آنجا شمشير است ؛ يعنى ظلم است ، كشتن است ، عدالت و دعوت به قرآن و حقّ نيست . آن جهادى محترم است كه در آن أمان باشد . هر أمانى محترم است و بر تمام أفراد لازم است كه به آن اعتنا كنند ، كما اينكه پيغمبر طبق آيات قرآن به أمان مؤمنين و مسلمين اعتنا مى‏نمود ، و غنيمتى كه إنسان مى‏گيرد بايد طبق قاعده قرآن باشد ؛ أمّا اينها خروج و كشتار است ، نه جهاد .

هفتم : خَبَر الْحَسَنِ بْنِ الْعَبّاسِ بْنِ الْجَوْشىّ عَنْ أبى جَعْفَرٍ الثّانى عَلَيْهِ السّلَامُ فى حَديثٍ طَويلٍ فى بَيانِ (إنّا أَنْزَلْنَاهُ) قَالَ : وَ لَا أعْلَمُ فِى هَذَا الزّمَانِ جِهَادًا إلّا الْحَجّ وَ الْعُمْرَةَ وَ الْجِوَارَ . (4)

در اين خبر هم حضرت إمام محمّد تقىّ عليه السّلام ضمن بيان مفصّلى در تفسير سوره إنّا أَنْزَلْنَاهُ مى‏فرمايد : من در اين زمان جهادى را نمى‏شناسم و سراغ ندارم در عالم متحقّق شود مگر حجّ و عمره و جِوار (پناه دادن مسلم) .

هشتم : خبر عبدالملك بن عمر است ؛ قَالَ : قَالَ لِى أَبُو عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السّلَامُ : يَا عَبْدَ الْمَلِكِ ! مَا لِى لَا أَرَاكَ تَخْرُجُ إلَى هَذِهِ الْمَوَاضِعِ الّتِى يَخْرُجُ إلَيْهَا أَهْلُ بِلَادِكَ ؟! قَالَ : قُلْتُ : وَ أَيْنَ ؟ قَالَ : جُدّةَ وَ عُبّادَانَ وَالْمَصِيصَةِ وَ قَزْوِينَ . فَقُلْتُ : انْتِظَارًا لِأَمْرِكُمْ وَ الِاقْتِدَآءَ بِكُمْ ! فَقَالَ : إى وَاللَهِ ! لَوْ كَانَ خَيْرًا مَا سَبَقُونَا إلَيْهِ .

عبدالملك بن عمر مى‏گويد : حضرت صادق عليه السّلام بمن فرمودند : اى عبدالملك ! چرا من تو را نمى‏بينم كه با مردم خارج شوى بسوى اين مواضعى كه أهل شهرها و هموطنان تو خارج مى‏شوند و بسوى اين مواضع مى‏روند ؟!

عرض كردم : مقصودتان چيست ؟! كجا را در نظر داريد !! حضرت فرمودند : جُدّه (جَدّه با فتحه جيم غلط است . جُدّه با ضمّه ، شهرى است كنار بحر أحمر و تا مكّه فاصله كمى دارد .) و عُبّادان و مَصيصَه و قزوين (در اين نواحى است كه لشكرها را تقسيم مى‏كنند) . گفتم : علّت اينكه من خارج نمى‏شوم انتظار .مر شما و قيام و حكومت شماست ، تا در زير لواى شما باشم و بشما اقتدا نموده باشم .

حضرت فرمود : إى وَاللَهِ ! راست گفتى ! اگر اين جهادى كه اينها مى‏كنند خير بود آنها از ما پيشى نمى‏گرفتند ؛ در حاليكه ما در اين جهاد پيش قدم هستيم و در اين أمر خير ، مقدّميم .

معلوم ميشود در آن جهاد خبرى نيست ، بلكه شرّ محض است و خير در نزد ماست كه به اين جهادها دست نمى‏زنيم .

قَالَ : قُلْتُ لَهُ : كَانَ [نَوَاطٌ] يَقُولُونَ لَيْسَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ جَعْفَرٍ خِلَافٌ إلّا أَنّهُ لَا يَرَى الْجِهَادَ .

عرض كردم كه نواط مى‏گويند : بين ما و بين جعفر هيچ خلافى نيست مگر اينكه آنحضرت جهاد را واجب نمى‏داند ، ولى ما جهاد را واجب مى‏دانيم .

فَقَالَ : أَنَا لَا أَرَاهُ ؟! بَلَى وَاللَهِ إنّى لَأَرَاهُ وَلَكِنْ أَكْرَهُ أَنْ أَدَعَ عِلْمِى إلَى جَهْلِهِمْ .

حضرت فرمود : من جهاد را واجب ندانم ؟! بله قسم به خدا من جهاد را واجب مى‏دانم وليكن كراهت دارم از اينكه علم خود را به جهل آنها بسپارم .

يعنى من أوّل مسلمانم ؛ أوّل مجاهد فى سبيل الله هستم ؛ أوّلين برافرازنده آيات قرآن براى قيام و جهادم ؛ ولى اين جهادى كه اينها مى‏كنند از روى جهالت است ، از روى نابينائى است ، از روى نادانى است ، از روى عمى و كورى است . و من اگر بخواهم با اين أفراد جهاد كنم بايد تمام إدراكات خود را از بين ببرم و تابع محض ضلالت و جهل آنها بشوم ؛ مگر از كسى اينكار ساخته است ؟ مگر كسى كه داراى قوّه مفكّره است مى‏تواند زير آراء ظلم و بطلان و جهل برود ؟! پس موقعيّت خارجى براى من إيجاب جهاد نمى‏كند ، نه اينكه من جهاد را واجب نمى‏دانم .

مرحوم صاحب «جواهر» پس از نقل اين روايت مى‏فرمايد : إلَى غَيْرِ ذَلِكَ مِنَ النّصُوصِ الّتى مُقْتَضاها كَصَريحِ الْفَتاوَى عَدَمُ مَشْروعيّةِ الْجِهادِ مَعَ الْجآئِرِ وَ غَيْرِه .

مى‏فرمايد : مقتضاى اين نصوص و غير آن همانند سائر آن نصوص ـ مثل صريح فتاواى بزرگان علماى شيعه رضوان الله عليهم ـ عدم مشروعيّت جهاد با حاكم جائر است .

بَلْ فى «الْمَسالِكِ» وَ غَيْرِها عَدَمُ الِاكْتِفآءِ بِنآئِبِ الْغيبَةِ ، فَلا يَجوزُ لَهُ تَوَلّيهِ .

بلكه در «مسالك» و غير آن گفته است : در زمان غيبت اگر چه قائل به ولايت فيقه هم بشويم فائده ندارد ، و بايد حتماً إمام عصر و إمام معصوم باشد .

بَلْ فى «الرّياض» نَفْىُ عِلْمِ الْخِلافِ فيهِ حاكِيًا لَهُ عَنْ ظاهِرِ «الْمُنْتَهَى» وَ صَريحِ «الْغُنْيَةِ» إلّا مِنْ أحْمَدَ فى الْأوّلِ ؛ قَالَ : وَ ظاهِرُهُما الْإجْماعُ مُضافًا إلَى ما سَمِعْتَهُ مِنَ النّصوصِ الْمُعْتَبِرَةِ وُجودَ الْإمام .

بلكه در «رياض» ادّعاى نفى خلاف كرده و حكايت نموده است اين مطلب را از ظاهر «منتهى» و صريح «غنيه» ، أمّا در «منتهى» از إجماع ، فقط أحمد را استثناء كرده است . در «رياض» فرموده : ظاهر «منتى» و «غنيه» إجماع است بر عدم جواز جهاد در صورتيكه إمام عصر و إمام معصوم نباشد ؛ مضافاً به آن نصوصى كه در آنها جهاد را فقط اختصاص به إمام داده است .

ايشان مى‏فرمايد : لَكِنْ إنْ تَمّ الاْجْماعُ الْمَزْبورُ فَذاكَ ، وَ إلّا أمْكَنَ الْمُناقَشَةُ فيهِ بِعُمومِ وَلايَةِ الْفَقيهِ فى زَمَنِ الْغِيبَةِ الشّامِلَةِ لِذَلِكَ الْمُعْتَضَدَةِ بِعُمومِ أدِلّةِ الْجِهَادِ ، فَتَرَجّحَ عَلَى غَيْرِهَا . (5) انتهى موضع الحاجة .

مى‏فرمايد : اگر إجماع مدّعى ثابت شود فَبِها ، و إلّا جاى مناقشه است كه أوّلاً بگوئيم : ولايت فقيه در زمان غيبت شامل مصالح عامّه مسلمين بوده و معتضَد به عموم أدلّه جهاد است ؛ و أدلّه جهاد هم إطلاق و عموميّت دارد و مؤيّد عموميّت حدود اختيار ولايت فقيه است ؛ و در اينصورت بر إطلاقاتى كه در آن ، ظهور إمام عصر قيد شده است رجحان پيدا مى‏كند ؛ و بالنّتيجه مقصود از آن ، حاكم عادل است نه إمام عصر .

و محصّل مطلب اينست كه : معلوم نيست إجماع مدّعَى ثابت شود (همانطورى كه ايشان بعنوان إنّ تَمّ فرموده‏اند) زيرا إجماعُ المحصّلِ غيرُ حاصلٍ والمنقولُ غيرُ حجّةٍ ؛ إجماع محصّل ثابت نيست و منقول هم حجّيّت ندارد .

در اينجا هم غير از إجماع منقول چيزى نقل نشده است ؛ و عموم أدّله ولايت فقيه كه قبلاً بحث شده است دلالت مى‏كند بر اينكه تمام شؤون ولايت إمام براى فقيه أعلم و أشجع و أقوى ، و آن كسى كه با ولىّ خود يعنى إمام عصر متّصل است و مى‏تواند از آبشخوار ولايت إشراب بشود ، ثابت و محقّق است ؛ و چنين شخصى مى‏تواند أمر و نهى كند . و عموم أدلّه علم و إطمقات أدلّه جهاد هم إلى يوم القيامة بر جاى خودش پا برجاست .

بنابراين ، أدلّه جهاد در زمان غيبت و حضور تفاوتى ندارد ، و در زمان ولايت فقيه عادل ، در صورتى كه حكومت بر او استوار باشد (يعنى حاكم مبسوط اليد باشد) مى‏تواند إقامه جهاد كند . بلكه يكى از واجبات بر او إقامه جهاد است ؛ و همانطورى كه بحث شد : بر حاكم لازم است لاأقلّ در هر سال يكمرتبه جهاد انجام دهد تا اينكه جهاد تعطيل نشود . و عزّت إسلام بر أساس جهاد است ؛ و وقتى جهاد از بين برود مردم حكم مرده را پيدا مى‏كنند و ذلّت و عدم تحرّك بر آنها حاكم مى‏شود . و چقدر رسول خدا از جهاد مستبشر بود ! و چقدر جهاد براى آنحضرت خوشايند بود ! جهاد يعنى حيات ؛ جهاد آدمكشى نيست ؛ جهاد مسلمان كردن شخص كافر و إرائه قرآن و إرائه و إقامه نماز و أمر بمعروف و نهى از منكر در سراسر عالم است . و اين از بهترين خصالى است كه قرآن مجيد ـ بنحو الإطلاق والعموم ـ مؤمنين را به آن أمر مى‏كند .

بنابراين ، هيچ وجهى ندارد كه ما جهاد را اختصاص به خود إمام عصر عليه السّلام بدهيم و در زمان غيبت باب جهاد را مسدود كنيم ؛ بلكه جهاد با تمام شرائط و آداب برجاى خود باقى است ؛ ولى البتّه بايد تحت نظر ولىّ فقيه جامع الشّرائط صورت بگيرد . اگر فقيه عادلى با تمام آن خصوصيّات باشد و مردم هم با او بيعت كنند و حكومت برقرار شود ، آن فقيه بر حسب مقتضياتى كه ميداند به جهاد أمر ميكند ؛ و اگر مقتضى ندانست طبعاً أمر نمى‏كند .

بايد دانست : مقصود از تحقّق جهاد در زمان غيبت اين نيست كه ولىّ فقيه هر روز أمر به جهاد كند ؛ بلكه منظور اين است كه أمر جهاد به دست اوست ؛ و هر وقتى كه صلاح بداند به جهاد أمر مى‏كند ؛ وقتى هم كه صلاح نمى‏داند أمر نمى‏كند . كلام هم در جهاد است نه دفاع ؛ و دفاع در هر صورت واجب است .

وليكن بحث ما در اين است كه يكى از وظائف حكومت إسلام و ولايت إيجاد وزارت جهاد است ، كه بايستى مسلمانها را تربيت و به فنون جنگ آشنا نمايد و آنها را به جهاد به كفّار براى مسلمان نمودن آنان بفرستد . اين از وظائف حكومت إسلام است و حتماً حكومت إسلام بايد چنين وزارتخانه‏اى داشته باشد .

رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم جهاد را خيلى دوست داشتند و در جهاد خيلى مسرور و مبتهج بودند . چون جهاد دعوت به حيات است ، دعوت به مبدأ است ، دعوت به وطن أصلى است . گويا رسول خدا در روى زمين ، خود را با تمام أفراد غريبه مى‏بيند ، مگر آن كسيكه إسلام بياورد ؛ كه او ديگر أهل وطن است . و لذا رسول خدا عاشق بود بر اينكه كسى را مسلمان كند . حتى از كيفيّت برداشتن شمشير و تير و حركت دادن لشكر در بعضى از همين تواريخ مطالبى ديده مى‏شود كه موجب تعجّب إنسان ميگردد ، كه تا چه حدّ رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم حتّى نسبت به اسبى كه او را براى جهاد مى‏بردند إبراز إحساسات مى‏نمودند . روى آن اسب دست مى‏كشيد ، دستمال مى‏ماليد ، پيراهن خودش را مى‏انداخت ، با رِداى خود خاك را از روى آن اسب مى‏گرفت ؛ گويا با اسب گفتگو مى‏كرد (آن اسبى كه بر آن سوار مى‏شدند و با آن مى‏جنگيدند) .

واقِدىّ در «مَغازى» نقل مى‏كند : رسول خدا كه به جنگ تبوك رفته بودند ، أَهْدَى رَجُلٌ مِنْ قُضاعَةَ إلَى النّبىّ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ [وَءَالِهِ‏] وَ سَلّمَ فَرَسًا «در بين راه يكى از مردم قضاعه اسبى را به رسول خدا هديه كرد» فَأَعطاهُ رَجُلًا مِنَ الْأنْصَارِ وَ أمَرَهُ أنْ يَرْبِطَهُ حِيالَهُ ، اسْتِئْناسًا بِصَهيلِهِ .

«حضرت آن اسب را به يكى از أنصار بخشيدند و گفتند : اين اسب مال تو ، وليكن هميشه او را نزديك ما ببند كه صداى شيهه‏اش را بشنويم ؛ ما از صداز شيهه اسب خيلى خوشمان مى‏آيد و با صداى شيهه اسب مأنوسيم.»

فَلَمْ يَزلْ كَذَلِكَ حَتّى قَدِمَ رَسولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ [وَءَالِهِ‏] وَسَلّمَ الْمَدينَةَ ، فَفَقَدَ صَهيلَ الْفَرَسِ فَسَأَلَ عَنْهُ صاحِبَهُ ، فَقالَ : خَصَيْتُهُ يَا رَسولَ اللَهِ .

«اين مرد پيوسته در راه ، آن اسب را نزديك إقامتگاه پيغمبر مى‏بست و آن اسب هم دائماً شيهه مى‏كشيد ، تا اينكه وارد مدينه شدند و ديگر صداى صهيل اسب بگوش پيغمبر نرسيد ؛ پيغمبر از صاحبش سؤال كردند : چرا اين اسب صدا نمى‏كند ؟! گفت : خَصَيْتُهُ يا رَسولَ اللَهِ ! من أخته‏اش كردم.» رسول خدا هيچ تعرّضى به او ننمودند وليكن از مطالبى كه در پاسخ فرمودند معلوم مى‏شود كه چقدر آنحضرت ناراحت شدند ! (ميخواهند بگويند : من بتو اسب دادم ، اسب نر ، كه دائماً شيهه بكشد و صدا كند و صدايش بيابان و دشت را پر كند ؛ صداى صهيل و شيهه اسبان تازى با مردان غازى در ميدان كارزار دل كفّار و مشركين را مى‏لرزاند و مى‏ترساند و هر شيهه اسبى حكم چند شمشير برّان را دارد ؛ تو آمدى اخته‏اش كردى ؛ چرا اينكار را كردى ؟! من كه نخواستم اسب أخته بتو بدهم ؛ من اسب نر بتو دادم كه شيهه بزند.»

البتّه رسول خدا هيچ نگفتند ، و او بواسطه إهداء رسول خدا صاحب اسب شد و هر كارى كه ميخواست مى‏توانست بكند ؛ وليكن رسولخدا كه گفتند اين اسب را بگير و پيوسته نزديك من ببند ، يعنى اينكه صدايش بمن برسد و من با شنيدن صداى او مبتهج و مسرور شوم ؛ ولى او آمد و اين بلا را بسر اسب آورد.)

قالَ رَسولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ [وَءَالِهِ‏] وَسَلّمَ : فَإنّ الْخَيْلَ فِى نَواصِيهَا الْخَيْرُ إلَى يَومِ الْقِيَمَةِ .

«رسول خدا فرمودند : در پيشانى اسبهاى نر خير نوشته شده است تا روز قيامت . يعنى پيوسته اين حيوان مركز تراوش خير است.»

اتّخِذُوا مِنْ نَسْلِهَا وَ بَاهُوا بِصَهِيلِهَا الْمُشْرِكِينَ . «شما از آن نسل بگيريد و بگذاريد بچّه بياورد (اسب نر بايد بچّه بياورد) و با صدا و شيهه‏اش به مشركين افتخار كنيد ! اين عظمت شماست در ميدان جنگ.»

أعْرَافُهَا أدْفَآؤُهَا وَ أَذْنَابُهَا مَذَابّهَا .

«يالهاى اسب كه بر گردنش افتاده است در حكم پتو و لحافى است كه اين حيوان را حفظ مى‏كند ؛ و دُمش موجب از بين بردن حيواناتى است كه بر او جمع مى‏شوند ؛ و با او دور مى‏كند از خود ، آنچه را كه ناملايم است.»

وَالّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ إنّ الشّهَدَآءَ لَيَأْتُونَ يَوْمَ الْقِيَمَةِ بِأَسْيَاقِهِمْ عَلَى عَوَاتِقِهِمْ لَا يَمُرّونَ بِأَحَدٍ مِنَ الْأَنْبِيَآئِ إلّا تَنَحّى عَنْهُمْ ؛ حَتّى إنّهُمْ لَيَمُرّونَ بِإبْرَاهِيمَ الْخَلِيلِ (خَلِيلِ الرّحْمَنِ) فَيَتَنَحّى لَهُمْ حَتّى يَجْلِسُوا عَلَى مَنَابِرَ مِنْ نُورٍ .

«قسم به آن كسى كه جان من در دست اوست ، شهيدان راه خدا در روز قيامت وارد صحنه قيامت مى‏شوند در حالتى كه شمشيرها بر روى شانه‏هاى خود گذاشته‏اند و با اين كيفيّت وارد محشر مى‏شوند ؛ و بر أحدى از أنبياء عبور نمى‏كنند إلّا اينكه آن پيغمبر از ايشان كناره مى‏گيرد و به آنها راه مى‏دهد ؛ تا اينكه مرور مى‏كنند بر إبراهيم خليل (خليل الرّحمن) او هم براى اينها راه مى‏گشايد ، يعنى كنار مى‏رود و راه را براى اينها باز مى‏كند ؛ و اينها همينطور مى‏آيند تا بر روى منبرهايى از نور مى‏نشينند.»

يَقُولُ النّاسُ : هَؤُلَاءِ الّذِينَ أُهْرِيقُوا دِمَآءَهُمْ لِرَبّ الْعَالَمِينَ ؛ فَيَكُونُ كَذَلِكَ حَتّى يَقْضِىَ اللَهُ عَزّ وَجَلّ بَيْنَ عِبَادِهِ . «مردم مى‏گويند : اينها كسانى هستند كه خونهاى خود را براى ربّ العالمين ريخته‏اند ؛ همينطور آنها روى آن منابر از نور مى‏مانند تا اينكه خداوند بين بندگان خود حكم و قضاوت كند.»

قَالُوا : وَ بَيْنَا رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ [وَءَالِهِ‏] وَسَلّمَ بِتَبُوكَ قَامَ إلَى فَرَسِهِ الظّرِبِ فَعَلّقَ عَلَيْهِ شِعَارَهُ وَ جَعَلَ يَمْسَحَ ظَهْرَهُ بِرِدَآئِهِ .

«گفتند : هنگامى كه رسول خدا در راه تبوك حركت مى‏كرد ، بعضى از أوقات بر مى‏خاست و بسوى اسب ظَرِبْ مى‏رفت (اسب ظرب ، آن اسبى است كه مى‏گويند هم چاق است و هم كوتاه) و لباس زير خود را مى‏كند و روى سر و گردن او مى‏انداخت تا از شدّت گرما يكقدرى تخفيف پيدا كند ، يا آفتاب به او نخورد ؛ و با رداى خود به پشت اين اسب مى‏ماليد.»

قيلَ يَا رَسُولَ اللَهِ : تَمْسَحُ ظَهْرَهُ بِرِدَآئِكَ ؟! «گفته شد : اى رسول خدا پشت اين اسب را با رادى خودت مسح مى‏كنى؟!» قَالَ : نَعَمْ ؛ وَ مَا يُدْرِيكَ لَعَلّ جِبْرِيلَ أَمَرَنِى بِذَلِكَ ؛ مَعَ أَنّى قَدْ بِتّ اللَيْلَةَ وَ إنّ الولاَلَئِكَةَ لَتُعاتِبُنى فِى حَسّ الْخَيْلِ وَ مَسْحِهَا .

«رسول خدا فرمود : آرى ، تو چه ميدانى ! شايد جبرئيل بمن أمر كرده است كه اينكار را انجام بدهم ؛ علاوه من ديشب در خواب ديدم كه ملائكه درباره گرد افشاندن از بدن اسبها و مسح كردن آنها مرا مؤاخذه مى‏كنند ، كه خودت بايد به سراغ اسبت بروى و خاك و گرد و غبار را از اسب دور كنيم و اسبت را مسح كنى و دست بكشى.»

وَ قَالَ : أَخْبَرَنِى خَلِيلِى جِبْرِيلُ : أَنّهُ يَكْتُبُ لِى بِكُلّ حَسَنَةٍ أَوْ فَيْتُهَا إيّاهُ حَسَنَةً .

«خليل من جبرئيل بمن خبر داد : هر حسنه‏اى كه من به اين اسب انجام بدهم ، خداوند براى من يك حسنه مى‏نويسد.»

وَ إنّ رَبّى عَزّ وَجَلّ يَحُطّ عَنّى بِهَا سَيّئَةً . «و خداوند يك سيّئه هم از سيّئات من بواسطه اين عمل از من بر مى‏دارد و آن سيّئه را از بين مى‏برد.»

وَ مَا مِنِ امْرِئٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ يَرْبِطُ فَرَسًا فِى سَبِيلِ اللَهِ فَيُوّفّيَهُ بِعَلِيفِهِ يَلْتَمِسُ بِهِ قُوّتَهُ إلّا كِتَبَ االلَهُ لَهُ بِكُلّ حَبّةٍ حَسَنَةٍ ، وَ حَطّ عَنْهُ بِكُلّ حَبّةٍ سَيّئَةً .

«هيچ مسلمانى نيست كه اسبى را در راه خدا ببندد و با خود بكشد و به اندازه كافى و وافى به علوفه او رسيدگى كند و مقصود او ااين باشد كه آن اسب قدرت بگيرد ، مگر اينكه خداوند به إزاء هر دانه‏ايكه به آن اسب داده حسنه‏اى براى او مى‏نويسد ، و به إزاء هر دانه‏اى كه به آن اسب داده يك سيّئه از سيّئات او را برمى‏دارد .

قِيلَ : يَا رَسولَ اللَهِ وَ أَىّ الْخَيْلِ خَيْرٌ ؟!

«عرض شد : اى پيغمبر ، كدام يك از أقسام اسبها بهترند؟»

قَالَ : أَدْهَمُ ، أَقْرَحُ ، أَرْثَمُ ، مُحَجّلُ الثّلْثِ ، مُطْلَقُ الْيَمِينِ ؛ فَإنْ لَمْ يَكُنْ أَدْهَمُ فَكُمَيْتٌ عَلَى هَذِهِ الصّفَةِ . (6)

«حضرت فرمود : آن اسب قرمزى كه رنگش به سياهى بخورد و در پيشانيش سفيدى بوده باشد و لب‏هاى بالا و دماغش و پاهايش تا ثُلث ساق سفيد بوده ، همراه با يمن و بركت رها شده باشد ؛ و اگر اسبى به اين رنگ پيدا نشد ، آن اسب قرمزى كه رنگش به زردى متمايل باشد و او را كُمَيت مى‏گويند (در صورتى كه اين صفات نيز در آن بوده باشد) از همه اسبها بهتر است .»

اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَءَالِ مُحَمّد

پى‏نوشتها:‌


1) آيه 111 ، از سوره 9 : التّوبة

2) آيه 112 ، از سوره 9 : التّوبة

3) الْإشاطةُ من شيط ؛ شاطَ يَشيطُ شَيْطًا الشّىْ‏ءُ : احتَرقَ . أشاطَ السّلطانُ دمَهُ و بِدَمِه : عَرّضَهُ لِلْقَتلِ وَأهدرَ دَمه .

4) جِوار : مَصدرُ جاوَرَ (و يُقال : أقامَ فى جِوارِه ، أىْ قَرُبَ مَسكَنُه) الْأمانُ و العَهد . يُقال : هُو فى جِوارى أى فى عَهدى و أمانى . جَوار : المآء الكَثير .

5) جواهر الكلام» طبع ششم (آخوندى) ج 21 ، كتاب الجهاد ، ص 14

6) مغازى» واقدى ، ج 3 ، ص 1019 تا 1021