ولايت فقيه در حكومت اسلام ، جلد چهارم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۴ -


درس چهلم : «صحيفه سجّاديّه» و مفاد : فَلَعَمْرِى مَا الْإمَامُ إلّا الْحَاكِمُ بِالْكِتَابِ ...

أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ

بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ

وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ

وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ

وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ

مطلب به اينجا رسيد كه : متوكّل ميگويد : يحيى آن صحيفه را بمن سپرد و گفت : اين أمانتى است در نزد تو ؛ و آن را به دو پسر عموى من محمّد و إبراهيم پسران عبدالله بن حسن بن حسن بن علىّ عليهما السّلام برسان ؛ زيرا آندو جانشينان من در اين أمرند .

متوكّل ميگويد : من آن صحيفه را گرفتم ، و پس از آنكه يحيى كشته شد بسوى مدينه حركت كردم و با حضرت صادق عليه السّلام ملاقات نمودم و تمام جريان گفتار و مذاكره خود با يحيى را خدمت حضرت عرض كردم .

حضرت گريه كردند و بر أثر اطّلاع بر قتل يحيى به شدّت محزون شدند و گفتند :

رَحِمَ اللَهُ ابْنَ عَمّى وَ أَلْحَقَهُ بَِآبَآئِهِ وَ أَجْدَادِهِ ! وَ اللَهِ يَا مُتَوَكّلُ ، مَا مَنَعَنِى مِنْ دَفْعِ الدّعَآء إلَيْهِ إلّا الّذِى خَافَهُ عَلَى صَحِيفَةِ أَبِيهِ ؛ وَ أَيْنَ الصّحِيفَةُ ؟!

«خداوند پسر عمويم را بيامرزد و به پدران و أجدادش ملحق نمايد ؛ سوگند بخدا اى متوكّل ، مرا باز نداشت از اينكه دعائى را كه او از من تقاضا نمود به او بدهم ، مگر همان سببى كه او بواسطه آن بر صحيفه پدرش ترسيد . (سبب همان بود كه اين صحيفه بدست كفّار و بنى أميّه خواهد رسيد.) حال آن صحيفه كجاست؟» گفتم : اين ، آن صحيفه است . حضرت آن را باز كردند و گفتند :

هَذَا وَ اللَهِ خَطّ عَمّى زَيْدٍ وَ دُعَآءُ جَدّى عَلِىّ بْنِ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِمَا السّلاَمُ !

«قسم بخدا اين خطّ عمويم زيد است و دعائى است كه جدّم علىّ ابن الحسين عليهما السّلام به او إملاء كرده و او نوشته است!» سپس حضرت صادق به فرزندشان فرمودند : اى إسمعيل ، بياور آن دعائى را كه به تو سفارش نمودم آنرا حفظ و نگهدارى كنى ! إسمعيل برخاست و صحيفه‏اى را آورد مانند همين صحيفه‏اى كه يحيى بن زيد به من داده بود .

حضرت صادق عليه السّلام آن صحيفه را بوسيدند و بر روى چشم گذاردند و فرمودند : اين خطّ پدر من و إملاء جدّ من عليهما السّلام است ، در وقتى كه من حضور داشتم .

عرض كردم : يابن رسول الله ، آيا إجازه دارم كه اين صحيفه را با صحيفه زيد و يحيى مقابله كنم ؟! حضرت فرمودند : بلى ، إجازه دارى و أهليّت براى اين كار را هم دارى . من نظر كردم در اين دو صحيفه و ديدم كه بهيچ وجه اختلافى در آن دو نيست ؛ حتّى يك حرف هم در يكى از آن دو ، مخالف با آن صحيفه ديگر نيست .

سپس از حضرت صادق عليه السّلام إذن خواستم تا اينكه آن صحيفه را بردارم و بسوى دو پسر عبدالله بن حسن ببرم . حضرت فرمودند : إِنّ اللَه يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدّوا الْأَمَنَتِ إِلَى‏ أَهْلِهَا (1) ؛ نَعَمْ ، فَادْفَعْهَا إلَيْهِمَا ! «خدا أمر ميكند كه بايد أمانات را به أهلش برگردانيد ؛ بلى ، برخيز و اين صحيفه را به آن دو نفر برسان!»

همينكه برخاستم كه بروم محمّد و إبراهيم را ملاقات كنم ، حضرت فرمودند : بنشين ! سپس حضرت شخصى را بسوى محمّد و إبراهيم فرستادند . چون آن دو آمدند ، حضرت فرمودند : اين است ميراث پسر عموى شما يحيى كه از پدرش به او رسيده ، و وصيّت كرده است كه به شما سپرده شود ؛ و به برادران خود نداده است . ولى ما براى تسليم اين صحيفه شرطى را قرار ميدهيم . فرزندان عبدالله گفتند : رَحِمَكَ اللَهُ ! قُلْ ، فَقَوْلُكَ الْمَقْبُولُ . « هر چه مى‏خواهيد بگوئيد ، قول شما مقبول است.»

حضرت فرمودند : شرط اينست كه اين صحيفه را از مدينه بيرون نبريد . گفتند : به چه دليل ؟! حضرت فرمودند : بجهت اينكه پسر عموى شما بر اين صحيفه نگران بود ؛ و من نيز بواسطه همان جهت بر حفظ آن نزد شما نگرانم .

آن دو نفر گفتند : ترس او بر اين صحيفه در وقتى بود كه ميدانست كشته خواهد شد .

حضرت فرمودند : وَ أَنْتُمَا فَلاَ تَأْمَنَا ! فَوَ اللَهِ ، إنّى لَأَعْلَمُ أَنّكُمَا سَتَخْرُجَانِ كَمَا خَرَجَ وَ سَتُقْتَلاَنِ كَمَا قُتِلَ ! «شما هم مأمون بر حيات خود نباشيد ! قسم به خدا ،من ميدانم شما هم خروج خواهيد نمود مانند او ، و كشته ميشويد مانند او.» آن دو نفر برخاستند و با خود ميگفتند : لَا حَوْلَ وَ لَا قَوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ .

همينكه خارج شدند حضرت به من فرمود : اى متوكّل ! چگونه يحيى به تو گفت كه عموى من محمّد بن علىّ و پسرش جعفر بن محمّد عليهم السّلام مردم را به زندگى وحيات مى‏خوانند و ما آنها را به مرگ ميخوانيم ؟!

گفتم : آرى ، أَصْلَحَكَ اللَه ، چنين جمله‏اى را يحيى به من گفت .

حضرت فرمودند : خداوند يحيى را رحمت كند ؛ پدر من حديث كرد براى من از پدرش از جدّش از علىّ عليهم السّلام كه روزى رسول خدا صلّى الله عليه و آله بالاى منبر بود ، در اين وقت پيغمبر را حالت خَلسه و چرتى گرفت ؛ در آن حال رؤيا و مَنام مردانى را ديد كه بر روى منبرش مى‏جهند ، مانند جهيدن بوزينگان و قِرَدَه ، و مردم را به عقب بر مى‏گردانند ؛ يعنى مردم همه رو به منبر نشسته‏اند و اين بوزينگان آنها را پشت به منبر مى‏كنند .

در اينحال رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم به حال آمد و درست روى منبر نشست و حالتى از حزن و اندوه در چهره مباركش ظاهر شد ؛ جبرئيل عليه السّلام اين آيه را آورد :

وَ مَا جَعَلْنَا الرّءْيَا الّتِى أَرَيْنَكَ إِلّا فِتْنَةً لّلنّاسِ وَ الشّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْءَانِ وَ نُخَوّفُهُمْ فَمَا يَزِيدُهُمْ إِلّا طُغْيَنًا كَبِيرًا . (2)

«و ما قرار نداديم رؤيائى را كه اكنون به تو نشان داديم مگر فتنه و امتحانى براى مردم ؛ و ما قرار نداديم شجره ملعونه در قرآن را مگر فتنه و امتحانى براى مردم (وَ الشّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْءَانِ عطف است بر الرّءْيَا . يعنى : وَ ما جَعَلْنا الشّجَرَةَ الْمَلْعونَةَ فى الْقُرْءَانِ إلّا فِتْنَةً لِلنّاسِ ؛ هم اين رؤيا و هم شجره ملعونه‏اى را كه در قرآن قرار داديم فتنه‏اى است براى مردم) . و ما مردم را مى‏ترسانيم و بيم ميدهيم ؛ أمّا اين توعيد و تخويف ما موجب زيادى طغيان آنها خواهد شد.»

جبرائيل به رسول خدا گفت : مراد از شجره ملعونه در قرآن بنى اُميّه هستند . رسول خدا گفت : اى جبرئيل ، آيا اينها در عهد و زمان من پيدا ميشوند و بر روى منبر جستن مى‏كنند و مردم را كه رو به قبله نشسته‏اند ، به عقب و قهقرى بر ميگردانند ؟!

قَالَ : لَا ! وَلَكِنْ تَدُورُ رَحَى الْإسْلاَمِ مِنْ مُهَاجَرِكَ فَتَلْبَثُ بِذَلِكَ عَشْرًا ، ثُمّ تَدُورُ رَحَى الْإسْلاَمِ عَلَى رَأْسِ خَمْسَةٍ وَ ثَلاَثِينَ مِنْ مُهَاجَرِكَ فَتَلْبَثُ بِذَلِكَ خَمْسًا ، ثُمّ لَابُدّ مِنْ رَحَى ضَلاَلَةٍ هِىَ قَآئِمَةٌ عَلَى قُطْبِهَا ، ثُمّ مُلْكُ الْفَرَاعِنَة .

«جبرئيل گفت : نه ! در زمان حيات تو پيدا نمى‏شوند . چرخ آسياى إسلام از زمان هجرت تو تا ده سال مى‏گردد (يعنى تو ده سال بيشتر زنده نمى‏مانى) همينكه از دنيا رحلت كنى ، چرخ إسلام از حركت مى‏ايستد تا 35 سال از هجرت تو بگذرد ؛ آنگاه چرخ إسلام بكار مى‏افتد و آسياى إسلام به گردش در مى‏آيد و پنج سال گردش ميكند ؛ و پس از آن چاره‏اى نيست از آسياى ضلالت كه قائم است بر قطبش ، و اين آسيا روى قطب ضلالت خود گردش ميكند ؛ و سپس ملك و سلطنت براى فراعنه در عالم پيدا ميشود.»

قَالَ : وَ أَنْزَلَ اللَهُ تَعَالَى فِى ذَلِكَ : «إِنّآ أَنزَلْنَهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ ش وَ مَآ أَدْرَبكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ ش لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مّنْ أَلْفِ شَهْرٍ» (3) تَمْلِكُهَا بَنُو أُمَيّةَ لَيْسَ فِيهَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ .

اين آيه دلالت مى‏كند براينكه ليلة القدر بهتر است از هزار ماهى كه بنى اُميّه در آن حكومت ميكنند (و بنى اُميّه ، هزار ماه يعنى هشتاد و سه سال و چهار ماه حكومت كردند) . و خداوند پيغمبرش را آگاه كرد كه سلطنت بنى اُميّه در اين اُمّت هزار ماه طول خواهد كشيد . و بقدرى آنها قدرت پيدا ميكنند كه اگر بخواهند به كوهها بالا روند و برترى پيدا كنند لَطَالُوا عَلَيْهَا ، خواهند توانست ؛ گرچه كوهها داراى ارتفاع زياد و قلّه‏هاى مرتفعى باشند . آنها بر كوهها مسلّط ميشوند و كوههاى طويل هم در مقابل آنها نميتوانند بايستند . تا اينكه خداوند تعالى إجازه ميدهد به زوال ملك آنها ؛ و در تمام اين مدّت ، آنها عداوت و بغض و كينه ما أهل بيت را در دل خود مى‏پرورانند . خداوند خبر داد به پيغمبرش آنچه را كه به أهل بيت و أهل مودّت او و شيعيان آنها در زمان بنى اُميّه خواهد رسيد .

خدا درباره آنها ميفرمايد : أَلَمْ تَرَ إِلَى الّذِينَ بَدّلُوا نِعْمَتَ اللَهِ كُفْرًا وَ أَحَلّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ ش جَهَنّمَ يَصْلَوْنَهَا وَ بِئْسَ الْقَرَارُ . (4)

«آيا نديدى كسانى كه نعمت خدا را تبديل به كفر كردند ، و قوم خود را در جهنّم و دارالبوار داخل نمودند ؟! دارالبوار كجاست ؟ جهنّم است كه مردم در آن رفته و در آتش ميسوزند ، و آنجا بد مقرّ و مكانى است.»

مراد از نِعْمَتَ اللَهِ در اين آيه مباركه ، محمّد و أهل بيت اوست كه حبّ آنها إيمان است و إنسان را داخل بهشت مى‏كند ؛ و بغض آنها كفر و نفاق است و إنسان را داخل در آتش ميكند .

فَأَسَرّ رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ ذَلِكَ إلَى عَلِىّ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ . «پس رسول خدا اين معنى را ، يعنى كيفيّت نزول جبرئيل و مُلك بنى اُميّه و داستان رؤيت و خلسه‏اى كه رسول خدا بر روى منبر به اين كيفيّت ديد ، سِرّاً به علىّ و أهل بيتش فرمود.»

آنگاه حضرت صادق عليه السّلام به متوكّل مى‏فرمايد :

مَاخَرَجَ وَ لَايَخْرُجُ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ إلَى قِيَامِ قَآئِمِنَا أَحَدٌ لِيَدْفَعَ ظُلْمًا أَوْ يَنْعَشَ حَقّا إلّا اصْطَلَمَتْهُ الْبَلِيّةُ وَ كَانَ قِيَامُهُ زِيَادَةً فِى مَكْرُوهِنَا وَ شِيعَتِنَا . «خارج نشده است و خارج نميشود از ما أهل البيت تا قيام قائم ما أحدى ، تا كه ظلمى را براندازد يا حقّى را برافرازد ، مگر اينكه بليّه و شدّت و مصائب او را مى‏كوبد و از پا در مى‏آورد و قيام او موجب زيادى در گرفتارى و ناراحتيهاى ما و شيعيان ما خواهد شد.»

اين بود داستانى كه در مقدّمه «صحيفه سجّاديّه» تا اينجا بيان مى‏نمايد ؛ و بعد شروع ميكند در أبواب صحيفه و سپس به ذكر أدعيه مى‏پردازد .

شاهد ما در همين عبارت حضرت بود كه فرمود : مَاخَرَجَ وَ لَايَخْرُجُ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ ... و اين عبارت دلالت مى‏كند بر اينكه اگر كسى از ما أهل بيت به عنوان إمامت قصد خروج داشته باشد با شكست مواجه خواهد شد ؛ و تا قيام قائم آل محمّد كه ظهور خواهد نمود اين حكم إدامه دارد . و ظهور اختصاص به حضرت قائم دارد و تا آن زمان هر كس از ما أهل بيت خروج كند ، اين خروج در برابر خروج قائم ما خواهد بود و موجب زيادى مصائب و مصيبت ما خواهد شد . و در اين روايت ، دلالتى بر عدم جواز تشكيل حكومت إسلامى در زمان غيبت و بيعت با حاكم شرعى آن نيست .

و خلاصه نميتوان بواسطه اين روايت ، از أدلّه حكومت ولىّ فقيه كه از خود آن بزرگواران بدست ما رسيده است دست برداشت و مردم را بدون سرپرست و زعيم شرعىّ همچون هَمَجٌ رَعاع ، در دست يهود و نصارى و حكّام جور رها نمود . و از آنجا كه جامعه بدون رئيس و سرپرست نمى‏تواند باشد ، رياست آن انحصار پيدا ميكند در بهترين أفراد از جهت علم و درايت و عقل و قدرت بر حكومت و أورعيّت و از هوى گذشتن و به خدا پيوستن .

مصبّ دلالت اين حديث أبداً جلوى ظلم را باز نمى‏گذارد ، و أمر بمعروف و نهى از منكر را بر نمى‏دارد ؛ و تمام وظائفى را كه مسلمانها در زمان حضور دارند ، در زمان غيبت هم دارند . حدود و أحكام إلهى بايد جارى شوند ؛ منتهى در زمان حضور إمام بالأصاله ، و در اين زمان به نظر إمام و بالنّيابه بايد انجام گيرد . اين از نقطه نظر دلالت اين حديث .

و أمّا از نظر سند : «صحيفه سجّاديّه» مانند «نهج البلاغة» از كتب معتبره است و آن را زبور آل محمّد شمرده‏اند . و از سابق الأيّام إلى الآن ، از بهترين كتابهائى است كه در ميان شيعه موجود است و سندش هم احتياج به بحث و دقّت چندانى ندارد و مسلّماً از حضرت سجّاد است . منتهى كلام در اينست كه مراد از كسى كه ميگويد : حَدّثَنا ، كيست ؟ چون در أوّل صحيفه آمده است :

حَدّثَنا السّيّدُ الْأجَلّ ، نَجْمُ الدّينِ بَهآءُ الشّرَفِ أبوالْحَسَنِ مُحَمّدُ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ عَلىّ بْنِ مُحَمّدِ بْنِ عُمَرَ بْنِ يَحْيَى الْعَلَوىّ الْحُسَيْنِىّ ، رَحِمَهُ اللَهُ ؛ قالَ فُلانٌ ... تا ميرسد به عمير بن متوكّل از پدرش متوكّل بن هرون . بهاء الشّرف أبوالحسن ، و بقيّه أفرادى كه در اينجا بيان شده‏اند ، تمام آنها أفرادى هستند كه در رجال ، مشخّص و هيچ شكّ و شبهه‏اى در آنها نيست و أفراد شناخته شده‏اى هستند ؛ أمّا آن كسى كه از اينها روايت مى‏كند مجهول است .

مسلّماً صاحب «حَدّثَنا» بايد از كسانى باشد كه همزمان با بهاء الشّرف بوده تا بتواند از بهاء الشّرف محمّد بن حسن بن أحمد بن علىّ بن محمّد بن عمر ابن يحيى العلوىّ روايت كند .

أفرادى كه در آن زمان بوده‏اند و از اين سيّد بزرگوار (علوىّ حسينىّ) روايت كرده‏اند تعدادشان زياد است . از ميان بزرگان از علماء شيعه ، هفت نفر صحيفه را از بهاء الشّرف روايت كرده‏اند كه از أجلّاء علماء و رجال شيعه هستند و آنها را مرحوم صاحب «معالم» در يكى از إجازات خود ذكر كرده است .

اينك مطلبى را كه در اينجا نقل ميكنم گفتارى است كه در نوزده رجب يك هزار و سيصد و هفتاد و پنج (يعنى در سى و پنج سال پيش) در نجف از مرحوم علّامه نحرير ، اُستادمان در فنّ درايه و إجازات ، مرحوم آقاى حاج آقا بزرگ طهرانى رحمة الله عليه أخذ نمودم ؛ و اين مطلب را ايشان به خطّ مباركشان در پشت صفحه أوّل يك صحيفه خطّى كه مقروّ خود ايشان بود نوشته بودند و آن صحيفه را به من دادند ؛ و من آن مطلب را از روى خطّ ايشان براى خود نسخه برداشتم و به صحيفه خود ملصق نمودم . عبارتى كه ايشان در آن صحيفه بيان داشته‏اند بنحو إجمال چنين است :

بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ ؛ الْحَمْدُ لِوَليّهِ وَالصّلاةُ عَلَى نَبيّهِ وَ وَصيّهِ ؛ وَ بَعْدُ : فَاعْلَمْ أنّهُ رَوَى الصّحيفَةَ عَنْ بَهآء الشّرَفِ الْمُصَدّرِ بِهَا اسْمُهُ الشّريفُ ، جَماعَةٌ مِنْهُمْ مَنْ ذَكَرَهُمْ الشّيْخُ نَجْمُ الدّينِ جَعْفَرُ بْنُ نَجيبِ الدّينِ ...

مى‏فرمايد : بدان ، آن أفرادى كه صحيفه را از بهاء الشّرف نجم الدّين روايت كرده‏اند ـ طبق گفتار نجم الدّين جعفر بن نجيب الدّين محمّد بن جعفر بن هبة الله بن نماء (ابن نماء حلّى) در إجازه‏اى كه مسطور است در إجازه صاحب «معالم» و تاريخ بعضى از آن إجازات ششصد و سى و هفت هجرىّ است ؛ و در كتاب إجازات «بحار الأنوار» صفحه 108 آمده است ـ هفت نفرند ، كه اين هفت نفر از بهاء الشّرف نقل كرده‏اند . يكى از آنها جعفر بن علىّ المشهدى است ؛ دوّم : أبوالبقاء هبة الله بن نماء ؛ سوّم : الشّيخ المقرّىّ جعفر بن أبى الفضل بن شعرة ؛ چهارم : الشّريف أبى القاسم بن الزّكىّ العلوىّ ؛ پنجم : الشّريف أبوالفتح ابن الجعفريّة ؛ ششم : الشّيخ سالم بن قَبَارَوَيْه ؛ و هفتم : الشّيخ عربىّ بن مسافر .

ايشان مى‏فرمايند : تمام اينها از أجلّاء و مشاهيرند و أبوالفتح كه از آن هفت نفر بود و معروف است به ابن جعفريّه ، سيّد شريف ضياء الدّين أبوالفتح محمّد بن محمّد العلوىّ الحسينىّ الحائرىّ است ؛ كه سيّد عزّالدّين أبوالحرث محمّد بن الحسن بن علىّ العلوىّ الحسينىّ البغدادىّ ، كتاب «معدن الجواهر» كراجكى را در جمادى الاُولى سنه پانصد و هفتاد و سه در حِلّه سيفيّه (كه مراد همان شهر حلّه مى‏باشد) بر او قرائت كرده است .

ايشان مى‏فرمايد : و اين طائفه سنه پانصد و هفتاد و سه را ذكر كرده‏اند ، تا اينكه عصر او و أفرادى كه صحيفه را از بهاءالشّرف روايت كرده‏اند دانسته شود . بنابراين ، كسى كه ميگويد : حَدّثَنا ... طبعاً يكى از اين هفت نفر خواهد بود ؛ و راوى هر كدام از اين هفت نفر باشد ، اين صحيفه در كمال إتقان است . به علّت آنكه هر كدام از آنها ، أفراد شيعه دوازده إمامىّ فقيه و صاحب روايت و از مشاهير علماء تشيّع هستند .

اين مطلب را صاحب «معالم» در يكى از إجازات خود آورده است ؛ و در آنجا سه إجازه به خطّ شهيد أوّل ذكر كرده است كه يكى از آنها همين مطلب (يعنى إجازه نجم الدّين جعفر بن نما) است . و آن إجازه صاحب «معالم» هم در مجلّد إجازات كتاب شريف «بحار الأنوار» مجلسى ذكر شده است ؛ و أفرادى كه بخواهند ميتوانند به مجلّد إجازات «بحار» مراجعه و إجازه صاحب «معالم» را ببينند .

بنابر آنچه ذكر شد ، اين روايت از جهت دلالت روشن ، و سند آن هم صحيح بوده و در آن جاى شكّ و ترديدى نيست ؛ وليكن نمى‏توان به اين روايت بر عدم جواز تشكيل حكومت إسلامى تمسّك نمود ، چنانچه بعضى آنرا در زمره أدلّه بر عدم جواز ذكر نموده‏اند . همچنانكه نمى‏توان به روايت مجلسى از «مناقب» از إمام باقر عليه السّلام تمسّك نمود كه به زيد فرمودند :

يَا زَيْدُ ، إنّ مَثَلَ الْقَآئِمِ مِنْ أَهْلِ هَذَا الْبَيْتِ قَبْلَ قِيَامِ مَهْدِيّهِمْ مَثَلُ فَرْخٍ نَهَضَ مِنْ عُشّهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَسْتَوِىَ جَنَاحَاهُ ... و عرض شد كه دلالتى بر اين معنى ندارد . و أمّا از جهت سند ، روايت موثّق است .

ابن شهر آشوب گرچه مطالب كتابش را با سند ذكر نكرده است ، وليكن رواياتى را كه نقل ميكند ، از بسيارى كتابها كه با سند ذكر مى‏كنند معتبرتر است . «مناقب» ابن شهر آشوب كتابى است بسيار نفيس ، بسيار معتبر ، و از نفائس و ذخائر كتب شيعه است . ابن شهر آشوب مرد علم ، مرد درايت ، مرد فهم بوده است ؛ و بنده بسيارى از «مناقب» را كه مطالعه نمودم و بعد با تواريخ أهل تسنّن و رواياتى كه از طريق آنها وارد شده است تطبيق كردم ، ديدم لُبّ و حقيقت آن معانى را كه آنها تصديق دارند ، اين مرد بزرگ در اين كتاب جمع كرده است . و خلاصه ، بسيارى از مطالبى كه مُجمعٌ عليه بين شيعه است و أهل سنّت هم نمى‏توانند آنرا إنكار كنند در اين كتاب موجود است ؛ و عين آن روايت يا مشابهش را ابن شهرآشوب در مناقب دوازده إمام آورده است . الحقّ كتاب نفيسى است و سزاوار است با بهترين طبع و تعليقه‏هاى مفيد در دسترس علماء قرار گيرد . اين كتاب از جهت اعتبار از بسيارى از ديگر كتبى كه مسندند قوى‏تر و استوارتر است ؛ زيرا بعضى از كتابهاى مسند كه روايت را با سلسله سند نقل مى‏كند ، يا در سندش ضعف مشاهده مى‏شود و يا بواسطه جهالت راوى از درجه اعتبار ساقط ميشود . و أمّا اين شخص از نظر إتقان و ثبت و ضبط بدرجه‏اى است كه نقل نمى‏كند مگر چيزى را كه به آن اطمينان داشته باشد ، و از جهت درايت موجب اطمينان و سكون خاطر شود . ابن شهر آشوب چنين مردى بود ! و عليهذا چون وى اين مطلب را در كتاب خود آورده است موجب وثاقت خواهد شد .

أمّا منظور از رايت در روايتى كه مرحوم مجلسى در «بحار الأنوار» نقل كرده است و در «روضه كافى» هم آمده است (كه حضرت صادق عليه السّلام به أبى بصير فرمودند : كُلّ رَايَةٍ تُرْفَعُ قَبْلَ قِيَامِ الْقَآئِمِ فَصَاحِبُهَا طَاغُوتٌ يُعْبَدُ مِنْ دُونِ اللَهِ عَزّوَجَلّ) نميتواند هر رايتى باشد كه در راه و ممشاى حضرت قائم عليه السّلام حركت كند ؛ بلكه مقصود رايتى است كه در مقابل رايت قائم است .

اين روايت را مرحوم مجلسى رضوان الله تعالى عليه در «مرآت العقول» نقل كرده و آنرا موثّقه دانسته است . بعد ميفرمايد : جوهرى گفته است : الطّاغوتُ : الْكاهِنُ وَ الشّيْطانُ وَ كُلّ رَأْسٍ فى الضّلال ؛ گاهى أوقات واحد استعمال ميشود ، كقوله تعالى : يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُوا إِلَى الطّغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَن يَكْفُرُوا بِهِ (5) . «اينها ميخواهند تحاكم كنند و بسوى طاغوت بروند در حالتى كه أمر شده‏اند كه به طاغوت كفر ورزند.» ضمير يَكْفُرُوا بِهِ مفرد است و به طاغوت برميگردد ؛ پس طاغوت در اينجا مفرد آمده است ؛ يعنى يك شخص متعدّى و متجاوز كه در اين اُمور مورد تحاكم و رجوع مردم قرار مى‏گيرد .

و گاهى أوقات جمع است ، مثل قول خداوند كه ميفرمايد : أَوْلِيَآؤُهُمُ الطّغُوتُ يُخْرِجُونَهُم (6) . «أولياء آنها طاغوت هستند و خارج ميكنند پيروان خود را ...» ضمير يُخْرِجُونَهُمْ (واو جمع) به طاغوت برمى‏گردد ؛ پس در اينجا طاغوت جمع بوده و منظور جماعتى هستند كه خارج مى‏كنند پيروان خود را از نور به سوى ظلمات .

آنگاه جوهرى مى‏گويد : وَ طاغوتٌ إنْ جآءَ عَلَى وَزْنِ لاهوتٍ فَهُوَ مَقْلوبٌ لِأنّهُ مِنْ طَغَى ؛ وَ لاهوتٌ غَيْرُ مَقْلوبٍ لِأَنّهُ مِن لَاه بِمَنْزِلَةِ الرّغَبوتِ وَ الرّهَبوتِ [مِنَ الرّغْبَةِ وَ الرّهْبَةِ] وَ الْجَمْعُ الطّواغيتُ .

ميفرمايد : «اگر طاغوت بر وزن لاهوت باشد حتماً بايد مقلوب باشد ؛ چون طاغوت از طَغَى و لاهوت از لَاه است نه از لَهَى . لَهَى ، يعنى انصراف پيدا كرد ، ميل به اعوجاج پيدا كرد ؛ أمّا لَاه يعنى متألّه شد ، خداشناس شد . در اينصورت اگر لَاه به اين صيغه در آورده شود ، ميشود لاهوت ؛ مثل رَغَبوت و رَهَبوت از رَغْبَت و رَهْبَت . أمّا طاغوت اگر بخواهد بر اين صيغه باشد بايد مقلوب شود ؛ چون طاغوت أصلش طَغَى است . پس أوّل بايد طَغَى را طاغَ نمود ، از طَوَغَ كه مى‏شود طاغوت بر وزن لاهوت ، و جمع آن طواغيت است .»

اين بود محصّل كلام ايشان . و على كلّ تقدير ، دلالت اين روايت روشن و سندش هم بسيار خوب است ، ولى براى جلوگيرى از حكومت شرع و ولايت فقيه ناهض حكم نخواهد بود ؛ و أدلّه‏اى كه دلالت ميكند بر اينكه : در هر زمان بايد فقيه جامع الشّرائط زمام اُمور را در دست بگيرد و مؤمنين و مسلمانها را أمر به متابعت از او مى‏كند به إطلاق خود باقى خواهد بود . و اگر كسى به اندازه سر سوزنى در دلش حبّ اين مقام باشد ، همان أدلّه جلوى أمرش را خواهد گرفت (كه البتّه قبلاً مفصّلاً در اين باره بحث شده و إعاده لزومى ندارد) .

أميرالمؤمنين عليه السّلام در خطبه صد و بيست و نه مى‏فرمايد : اللَهُمّ إنّكَ تَعْلَمُ أَنّهُ لَمْ يَكُنِ الّذِى كَانَ مِنّا مُنَافَسَةً فِى سُلْطَانٍ وَ لَا الْتِمَاسَ شَىْ‏ءٍ مِنْ فُضُولِ الْحُطَامِ ، وَلَكِنْ لِنَرُدّ الْمَعَالِمَ مِنْ دِينِكَ وَ نُظْهِرَ الْإصْلاَحَ فِى بِلاَدِكَ فَيَأْمَنَ الْمَظْلُومُونَ مِنْ عِبَادِكَ وَ تُقَامَ الْمُعَطّلَةُ مِنْ حُدُودِكَ . (7)

أميرالمؤمنين عليه السّلام كه إمام و مقتداى ماست اينچنين مى‏فرمايد : «پروردگارا ، حقّاً تو ميدانى كه تصدّى ما مقام خلافت و حكومت را ، نه بجهت سبقت بر ديگران و انحصار قدرت و سلطنت در خود و كنار گذاشتن ديگران بوده است ، وَ لَا الْتِمَاسَ شَىْ‏ءٍ مِنْ فُضُولِ الْحُطَامِ ، و نه بخاطر دستيابى به حُطام دنيا و زراندوزى و بهره‏گيرى از زخارف دنيوى كه فانى و از بين رفتنى هستند مى‏باشد ! (أبداً چنين نبوده است) بلكه فقط و فقط نيّت ما از أمارت و حكومت اينست كه : معالم از دست رفته دين را به جاى خود برگردانيم و عَلَمها و نشانه‏هاى واژگون شده دين را بر پا نمائيم . (رايات دين به زمين افتاده است ، و نشانه‏هائى را كه براى وصول به مقصد قرار ميدهند از بين رفته است ؛ اگر كسى بخواهد با نشانه‏هائى كه اينها قرار داده‏اند به سمت ديانت حركت كند به بى‏دينى خواهد گرائيد) .

و ديگر اينكه إصلاح را در ميان بلاد تو ظاهر كنيم كه مردم در ظلّ صلاح و آرامش و سكونت زندگى كنند و با فراغ بال و خاطر ، عبادت تو را بنحو أتمّ و أكمل و با اطمينان نفس انجام دهند . و تا اينكه أفراد مظلوم از بندگان تو در أمنيّت باشند (اينطور نباشد كه مظلومين گرفتار و مطرود و مخذول ، و منهوبٌ أموالُهم و أنفسُهم و عشيرتُهم باشند ، و ظالمين بر سر كار باشند و تمام قدرت در دست آنها باشد و دنيا را ببلعند) .

و ديگر اينكه حدود معطّله تو را بر سر پاى آوريم و حدّ را جارى كنيم ، و قواعد و قوانين و حدود شرع را در ميان مردم إجرا نمائيم.»

رياست و أمارت براى اين است ؛ و اين مسأله مهمّ و مشكلى است ؛ و حقّاً كسانى كه وارد در مسائل رياست مى‏شوند ، اگر بوئى از ديانت و خداشناسى به مشام آنها رسيده باشد مى‏فهمند كه چقدر رياست مشكل است ؛ و هر روز مرگ خود را از خدا طلب مى‏كنند كه راحت شوند ! چون مصائب و مشكلات زياد است . راحتى و عيش و نوش دنيوى نيست ؛ و عيش و نوش اُخروى هم توأم با صبر در اين مشكلات است . پس رياست و أمارت و حكومت ، جز مشكلات و مصائب و ناراحتى‏ها و مسؤوليّتهاى متراكم براى آنها ثمرى ندارد . اين حقيقت أمارت آنهاست و اين مسأله بسيار مهمّى است !

بعد مى‏فرمايد : اللَهُمّ إنّى أَوّلُ مَنْ أَنَابَ وَ سَمِعَ وَ أَجَابَ ؛ لَمْ يَسْبِقْنِى إلّا رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ بِالصّلَوةِ . «خدايا تو ميدانى كه أوّلين كسى كه اين دعوت را شنيده و إجابت كرده و بازگشت به سوى تو كرده است من بودم ! (من دعوت و أمر تو را پذيرفتم و إجابت كردم و بسوى تو آمدم) قبل از من هيچكس جز رسول خدا بسوى تو نيامده بود ؛ و فقط او بود كه در نماز بر من سبقت گرفت . أوّل رسول خدا ، و بدنبال او من بسوى تو آمدم و إنابه كردم و دعوت تو را براى تحمّل مشكلات پذيرفتم.» اين مسؤوليّتها كه عبارت است از تحمّل اين مقام و رساندن حقّ مظلومان و سركوبى ظالمان و ردّ معالم إلى حدودها و سائر أحكامى كه در شرع مقدّس وارد شده است (مسأله إمامت و ولايت) همانطور كه ذكر شد بسيار مسأله مهمّ و خطير و عميقى است و إنسان نمى‏تواند از آن حقائق دست بردارد و خود را به مراتب پائين‏تر سرگرم كند .

در نامه‏اى كه حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام براى أهل كوفه نوشته‏اند اين جمله آمده است :

فَلَعَمْرِى ، مَا الْإمَامُ إلّا الْحَاكِمُ بِالْكِتَابِ ، الْقَآئِمُ بِالْقِسْطِ ، الدّآئِنُ بِدِينِ الْحَقّ ، الْحَابِسُ نَفْسَهُ عَلَى ذَاتِ اللَهِ ، وَ السّلاَم (8) . «قسم به نفس خودم ، إمام نمى‏تواند باشد مگر كسى كه حكم به كتاب نمايد ، و قيام به قسط كند ، و ملتزم به دين حقّ باشد . (شاهد ما در اين جمله است) الْحَابِسُ نَفْسَهُ عَلَى ذَاتِ اللَهِ ، در سويداى قلب و نيّت و فكرش غير از پروردگار هيچ نباشد ؛ نفسش از ذات خداى تعالى جدا نباشد ، دور نباشد ، و فكر و انديشه‏اش به اين طرف و آن طرف ، ولو به نحو جزئى نبايد حركت كند.»

نفسش را بايد بر ذات الله تعالى حبس كند ، و هيچ خاطره و انديشه‏اى غير از پروردگار و أمر و نهى و إطاعت و تسليم و فناء در بارگاه او ، و فرود آمدن در مقام و حرم أمن او نبايد در نظر بگيرد . حضرت قسم ميخورد : فَلَعَمْرِى مَا الْإمَامُ ! در اينجا مقصود إمامِ معصوم نيست ؛ إمام يعنى پيشوا . يعنى در عالم نمى‏تواند كسى پيشوائى كند مگر آنكه داراى اين خصوصيّات (حابسِ نفس بر ذات خداوند تبارك و تعالى) باشد . يعنى غير از پروردگار هيچ كلامى در او أثر نكند ؛ هيچ خاطره خوديّت و منيّت و شخصيّت كه چرا چنين شد ، چرا چنان نشد ؟ چرا فلان كس به من بى‏احترامى كرد ؟ چرا فلان كس چنين كرد ، چنان كرد ؟ اين حرفها بالكلّيّه بايد دور ريخته شود . مثل أميرالمؤمنين عليه السّلام كه ميگويد : يك ضربت به من زد ، شما هم يك ضربت به او بزنيد ؛ مبادا ديگران را بكشيد يا او را مُثله كنيد !

بعد از اينكه عُمر را كشتند ، قاتل عمر كه تنها أبولؤلؤ بود و خود را زير فرشهاى مسجد پنهان كرده بود ، در همان روز و با همان دشنه بر شكم خود زد و خود را كشت . پسر عمر (عُبَيدالله) يك نفر از ايرانيها به نام هرمزان را گرفت و او را به اتّهام اينكه با أبولؤلؤ دست داشته است كشت . أميرالمؤمنين عليه السّلام خيلى پافشارى كرد كه اين مرد بايد كشته شود . عبيدالله بن عمر بدون جهت قتل نفس يك ايرانى بنام هرمزان كرده است ؛ و آنكه عمر را كشت أبولؤلؤ بود و كس ديگر را نمى‏توان كشت ، حتّى اگر إثبات شود كه با أبولؤلؤ دست داشته است ؛ و اين باعث قتل او نمى‏شود . اينك كه عبيدالله آمده است و هرمزان را كشته است ، او قاتل است و بايد به قصاص قتل عمدىِ بدون جهت كشته شود .

آنقدر كه أميرالمؤمنين عليه السّلام روى اين أمر پافشارى كرد ، بر حكومت خودش پافشارى نكرد . اين براى چيست ؟ اينرا ميگويند إمام ، كه وقتى بر فرق او ضربت مى‏زنند و فرقش در محراب شكافته ميشود ، ميگويد يك ضربه به من زده است يك ضربت بر او بزنيد ؛ كس ديگرى را نگيريد ؛ دست به شمشير نبريد و در ميان قبائل نگوئيد : قُتِلَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ ! و مردم را از دم تيغ نگذرانيد . حتّى أفرادى كه با ابن ملجم دست داشته‏اند مثل أشعث بن قيس و وَرْدان و شَبيب ، اينها را نكشت و دستور كشتن هم نداد . آنها مجازاتشان مجازات ديگرى است ؛ مجازات قتل نيست ؛ مجازات معاونين قاتل است و آن حكم ديگرى است .

كيست كه بتواند اين حكم را إجرا كند ؟! اگر يكنفر را بكشند ، ده نفر ديگر را هم با قاتل مى‏كشند كه اينها همه در قتل دست داشته‏اند ! ولى حكم إسلام اينست كه خدا فرمود : أَنّ النّفْسَ بِالنّفْسِ (9) . «يك نفس در مقابل يك نفس.» دو نفس در مقابل يك نفس غلط است . و آن كسى كه زمام اُمور را در دست مى‏گيرد ، بايد طبق سنّت إلهى باشد و أهواء و آراء و أفكار در او أثر نكند ، او را نلغزاند ، تكان ندهد ، طبق قانون خدا عمل كند ؛ او ميشود أميرالمؤمنين و ديگران ميشوند معاويه .

والى ولايت و حكومت كه أعلم و أبصر و أفقه أفراد اُمّت است بايد با عالم غيب رابطه داشته باشد ؛ غافل نبايد بشود ، ريسمانش از بالا نبايد بريده گردد ، و مراجعات و هياهوى عالم كثرت و غوغاى أفكار و أهواء و أنظار ، وى را به هيچ سو نكشاند . شبها با قدم راستين در محراب عبادت از حقائق آن عالم دريابد و در خود ذخيره كند ؛ و روزها در عالم كثرت از آن ذخيره بهره‏مند گردد .

إِنّ نَاشِئَةَ الّيْلِ هِىَ أَشَدّ وَطًْا وَ أَقْوَمُ قِيلاً ش إِنّ لَكَ فِى النّهَارِ سَبْحًا طَوِيلاً . (10)

«آن سياهى شب كه پيدا ميشود و در عالم ظهور و بروز ميكند ، براى ايستادن در محراب عبادت و گفتار راستين خيلى بهتر است ؛ آن سياهى ، قدم را براى جلب منافع و فيوضات ربّانى استوارتر قرار ميدهد و پا را محكم‏تر مى‏گذارد . أمّا همينكه روز بر آمد ، اى پيغمبر ، برو و در اين درياى كثرت شنا كن ، يك شناى طويلى ، شب بگير و روز مصرف كن.»

در «عدّة الدّاعى» ابن فهد حلّى از حضرت سيّد الأوصياء ، از حضرت سيّدة النّساء فاطمه زهراء سلام الله عليها روايت كرده است كه فرمود :

مَنْ أَصْعَدَ إلَى اللَهِ خَالِصَ عِبَادَتِهِ أَهْبَطَ اللَهُ أَفْضَلَ مَصْلِحَتِهِ .

«كسى كه خالص عبادت ، يعنى عبادت خالص و پاك ، دعاى خالص و پاك ، عبادت بدون رنگ و شبهه را به سوى خدا بالا ببرد ، خداوند بهترين مصلحت او را از بالا به سوى او نازل مى‏كند .» حاكم شرع بايد بهترين عبادت و بهترين خواست و بهترين نياز قلبى خود را به سوى خدا بالا ببرد تا اينكه خدا هم بهترين مصلحت را بر او نازل كند .

اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد

پى‏نوشتها:‌


1) صدر آيه 58 ، از سوره 4 : النّسآء

2) قسمتى از آيه 60 ، از سوره 17 : الإسرآء ؛ و ابتداء آيه اينطور است : وَ إِذْ قُلْنَا لَكَ إِنّ رَبّكَ أَحَاطَ بِالنّاسِ .

3) آيات 1 تا 3 ، از سوره 97 : القدر

4) آيه 28 و 29 ، از سوره 14 : إبراهيم

5) قسمتى از آيه 60 ، از سوره 4 : النّسآء

6) قسمتى از آيه 257 ، از سوره 2 : البقرة

7) نهج البلاغة» خطبه 129 ؛ و از طبع مصر با تعليقه شيخ محمّد عبده ، ج 1 ، ص 248

8) إرشاد» مفيد ، طبع آخوندى ، ص 186

9) قسمتى از آيه 45 ، از سوره 5 : المآئدة

10) آيه 6 و 7 ، از سوره 73 : المزّمّل