غرب زدگى

جلال آل احمد

- ۸ -


علاوه بر اين ها توجه كنيم به اين نكته كه احزاب در يك اجتماع دموكرات غربى ، منبرهايى هستند براى ارضاى عواطف ماليخوليايى آدم هاى نامتعادل و بيمارگونه - از نظر روحى - كه به صف كشيده شدن روزانه پاى ماشين و سر ساعت برخاستن و سر كار به موقع رسيدن و ترامواى را از دست ندادن ، فرصت هر نوع تظاهر اراده ى فردى را از آنان گرفته است . و نيز به خصوص اگر توجه كنيم كه احزاب فاشيست و انواع ديگر دسته هاى غلو كننده در اصول و تعصب ورز در فروع ، نهايت درجه ى دقت را مى كنند در ارضاى بيمارى هاى همين آدم ها، از رنگى كه سرخ سرخ براى پرچم هاشان انتخاب مى كنند تا علامت ها و نشانه ها و سمبل هايى كه دارند، از عقاب و شير و ببر، كه همه در حقيقت ((توتم ))هاى توحش قرن بيستمى اند!، و آدابى كه براى ورود به جرگه ى خود و اخراج از آن دارند و رسومى كه به جا مى آورند، آن وقت متوجه علت العلل اين بيمارى ها و طرز مداواى آن ها يا مزمن نگه داشتن آن ها مى شويم . اين ها هر كدام مشكلى از مشكلات غرب و اجتماعات مترقى ماشين زده است كه حل آن با خود عقلاى آن اقوام !

ولى ما. اين مايى كه نه از دموكراسى خبرى دارد و نه از ماشين تا از ((رژيمانتاسيون )) اجبارى آن دركى واقعى داشته باشد، خوش مزه اين است كه اين ما، حزب و اجتماع فرمايشى هم دارد! ما به جاى اين كه از راه ماشين به صف كشيده بشويم و بعد به حزب و اجتماع (دموكراسى ) سوق داده بشويم و بعد همان صف ها را در سربازخانه ها بياراييم ، درست از ته شروع كرده ايم ، يعنى اول از راه سربازخانه ها (كه تازه هرگز به كار جنگ نمى آيند، مگر جنگ هاى خيابانى ) به صف بستن و صف كشيدن و متحد الشكل بودن عادت مى كنيم تا ماشين كه رسيد كارمان لنگ نماند، يعنى ماشين لنگ نماند، و اين نجيبانه ترين توضيحى است كه من از واقعيت روزگارمان مى دهم . در غرب از ماشين و تكنولوژى به رژيمانتاسيون و حزب و سربازخانه و جنگ رسيدند و ما اين جا درست برعكس . از سربازخانه و تمرين جنگ هاى خيابانى به صف بستن ، بعد به حزبى بودن و شدن و بعد به خدمتكارى ماشين مى رسيم . يعنى مى خواهيم برسيم . سربسته بگويم و بگذرم .

نكته ى ديگر از مشكلات ممالك و اجتماعات غربى اين كه غرب در اوان برخورد استعمارى خود با شرق و آسيا و افريقا و امريكاى جنوبى وضع و موقعيتى ديگر داشت و امروز وضعى ديگر. مرد غربى قرن نوزدهمى كه به دنبال اولين مصنوعات ماشينى به اين سوهاى عالم مى آمد، فعال مايشاء بود. وردست خان و امير و حاكم بود. مشير و مشار بود. سفارت خانه اش به طرفداران مشروطه پناه مى داد در تهران . و بيرقش بر بام هر خانه اى كه در ((شيراز)) افراشته مى شد، آن خانه ((بست )) بود و در امان ؛ در بلواى قوام و قشقايى ها. اما حالا كه حتى مرد بدوى كنگويى از ملى شدن نفت و كانال سوئز و كمپانى هاى شكر كوبا، درس ها آموخته و ديگر ياد گرفته است كه خارجى را در هر لباس بشناسد و نه چندان به مهمان نوازى بدرقه كند، حالا ديگر مرد غربى پوست عوض كرده است .

شكلك تازه اى بر صورت گذاشته تا شناخته نشود. اگر مرد غربى به شرق و آسيا آمده - در آن اوايل امر ارباب بود يا ((صاحب )) و زنش ((مم صاحب )) امروز مستشار است و مشاور است و وابسته ى يونسكو است . و گرچه به همان ماءموريت ها آمده است يا شبيه آن ها، اما به هر صورت لباس مقبول ترى پوشيده ، و ديگر كلاه آفتابى مستعمراتى (كولونيال ) به سر نمى گذارد و حفظ ظاهر مى كند... اما خود ما شرقى ها و آسيايى ها هنوز به اين نكته پى نبرده ايم كه مرد غربى فهميده است كه در نيمه ى دوم قرن بيستم ديگر نمى توان دويست سال به عقب برگشت . ما هنوز نفهميده ايم كه آن مولوى قرن نوزدهمى همان ديگ به سر بود كه پيش از اين ديديم .

گذشته از اين ها غربى مستعمره طلب ، در كاروان خود گاه گدارى ((گوگن )) نقاش را هم داشته است يا ((ژوزف كنراد)) نويسنده را يا ((ژرار دونروال )) و ((پير لوييس )) را. و در همين اواخر ((آندره ژيد)) را و ((آلبر كامو)) را... اين ها هر كدام دلى به گوشه اى از زيبايى ها و بكارت هاى شرق بستند و دربندى ماندند كه اساس ملاك هاى قضاوت غربى را در زندگى و هنر و سياست لرزاند. ((گوگن )) عصاره ى آفتاب و رنگ را در تابلوهاى خود به فرنگ برد و چنان تكانى به نقاشى تيره و تار ((فلاماند)) داد كه امروز ديگر اداهاى ((پيكاسو)) و ((دالى )) هم كهنه شده است . و ژيد در 1943 با سفرنامه هاى كنگو، رسوايى كمپانى هاى عاج و طلا را بر سر بازار جهان كوفت و ((مالرو)) خبر از تمدن هاى جنوب شرقى آسيا (خمرز) داد كه بسى ديرزى تر و كهنه تر از چهار تا ستون ((فوروم )) رم يا ((آكروپول )) آتن هستند... و ديگرانى كه هر يك با جستن راه و رسم زندگى ديگرى در شرق و آسيا يا امريكاى جنوبى به عوالمى پى بردند كه در چهار ديوارى اروپا و غرب از آن بى خبر بودند. بگذريم از موسيقى جاز كه خود داستان ديگرى دارد و بوق ديگرى . يعنى در اين قضيه اكنون سياه افريقايى است كه دارد زير آسمان نيويورك نعره مى كشد. همان سياهى كه روزگارى از افريقا به غلامى رفت تا براى اشرافيت تازه به دوران رسيده ى امريكا و براى كمپانى هاى غربى تر در ((نيوجرزى )) و ((مى سى سى پى )) پنبه بكارد و اكنون طاق ((كارنگى هال )) را از شيپور و طبل خود به لرزه درآورده است و چيزى نمانده كه به زير سقف كليساهاى گوتيك نيز راه بيابد كه تا پيش از جنگ دوم بين الملل جز به ((باخ )) و ((مندلسون )) جواز ورود نمى دادند.

مى خواهم بگويم ، درست است كه غرب در آغاز امر استعمار، فقط به صورت زالويى خون شرق را مى مكيد كه عاج بود و نفت و ابريشم و ادويه و ديگر كالاهاى مادى ؛ اما بعد كم كم دريافت كه شرق سواى كالاهاى مادى و آن چه موزه ها و كارخانه ها را راه مى برد از معنويات هم كالاهاى فراوان دارد. آن چه دانشگاه ها و آزمايشگاه ها را به كار مى اندازد. و اين چنين بود كه ديديم اساس مردم شناسى و اساطيرشناسى و لهجه شناسى و هزار فلان شناسى ديگر بر اساس گرد آورده هاى همين سوى عالم ، در آن سو نهاده شد. و اكنون علاوه بر اين همه ، كالاى معنوى شرق و آسيا و افريقا و امريكاى جنوبى دارد مشغله ى ذهنى مرد غربى فهميده و درس ‍ خوانده مى شود، كه در مجسمه سازى به بدويت (پرى ميتيف ) افريقا پناه مى برد و در موسيقى به جازش ، و در ادب به ((اوپانيشاد)) و ((تاگور)) و ((تائوئيسم )) و ((ذن Zen)) بودا. و مگر يك ((توماس مان )) كيست ؟ يا يك ((هرمان هسه ))؟ يا مگر اگزيستانسياليسم چه مى گويد؟ باغ ژاپنى ساختن و غذاى هندى بر سر سفره داشتن و چاى به سبك چين خوردن كه ديگر تفنن هر جوان سر از تخم درآورده ى غربى است .

اين پناه بردن مرد غربى به ملاك هاى شرقى و افريقايى در هنر و ادب و در زندگى و اخلاق (كه از طرفى نمودار بيزارى و دست كم خستگى مرد غربى است از محيط خود و آداب خود و هنر خود، و از طرف ديگر نمودار دنيا گير شدن هنر و ادب و فرهنگ است ، از هر جا كه مى خواهد باشد و البته كه نمودار بسيار زيبايى نيز هست ) دارد كم كم به قلمرو سياست نيز مى كشد. و آيا به اين طريق فكر نمى كنيد كه پس از توجه غرب به هنر شرقى اكنون مرحله ى توجه غرب به سياست شرقى رسيده باشد؟ بله . فرار از ماشين زدگى چنين مى طلبد. ترس از جنگ اتمى چنين حكم مى كند.

و آن وقت ما غرب زدگان درست در همين روزگار است كه موسيقى خودمان را نشناخته رها مى كنيم و آن را ((زرزر)) بيهوده مى دانيم و دم از ((سمفونى )) و ((راپسودى )) مى زنيم و نقاشى ايرانى را در شمايل سازى و مينياتور اصلا نمى شناسيم و به تقليد از ((بى انال )) و نيز حتى ((فوويسم )) و ((كوبيسم )) را هم كهنه شده مى پنداريم و معمارى ايرانى را كنار گذاشته ايم با قرينه سازى هايش و حوض و فواره اش و باغچه و زيرزمين و حوض خانه اش و ارسى و پنجره ى مشبكش و... در زورخانه را بسته ايم و چوگان را فراموش كرده ايم و با چهار تا كشتى گير به المپياد مى رويم كه اساسش بر دوش دوى ((ماراتون ))(75) است كه خود كنايه اى است به شكست نطربوقى در عهد دقيانوس كه آخر معلوم نشد چرا از اين سوى عالم به آن سو لشكر كشيد؟!...

و آخر چرا ملل شرق نبايد به دارايى خويش بيدار و بينا شوند؟ و چرا فقط به اين عنوان كه ماشين غربى است و ما از اقتباسش ناچاريم ، تمام ديگر ملاك هاى زندگى غربى را نيز بگيرند و جانشين ملاك هاى زندگى و ادب و هنر خود كنند؟ چرا علامت اختصارى يونسكو بايد به شكل ستون هاى يونانى آكروپول باشد؟ و نه مثلا به صورت گاو بال دار آشورى يا ستون معابد ((كارناك )) و ((ابوسنبل )) مصر؟ يا چرا نبايد ملل شرقى آداب خود را بر مجامع بين المللى عرضه كنند؟ مثلا بازى هاى ملى خود را در المپيادها؟ مثل رقص و تيراندازى و رياضت (به آن معنى كه در ((يوگا)) هست )...بگذرم .

مشكل ديگر از مشكلات اجتماعات غربى اين كه علاوه بر آدم هاى سر به زير و پا به راه كه مى سازد - به قصد خدمتكارى ماشين - آدم هاى نوع جديدى هم مى سازد كه مى توان ((قهرمان هاى از پيش ساخته )) به ايشان گفت ، عين خانه هاى از پيش ساخته . در وجود ذى جود ستارگان سينما، يا در سرنشينان موشك هاى فضانورد. و اين البته منطقى هم هست . وقتى همه ى مردم را سر و ته يك كرباس كردى كه هيچ كدام هيچ سر و گردنى از ديگران برترى ندارند، چاره اى نيست جز اين كه گاه به گاه با يك قهرمان از پيش ساخته اين يك دستى در ابتذال بشرى را بشكنى و نمونه اى بدهى تا نوميدى يك سره نباشد. اين است كه در عين حال كه مثلا كمپانى ((فورد)) به فلان دانشكده ى امريكايى سفارش سالى فلان قدر نفر متخصص برق و مكانيك مى دهد، با فلان مشخصات فلان كارخانه ى فيلم بردارى هم كار خودش را مى كند. يعنى قهرمان سازى طبق نقشه اش ‍ را. اگر يك وقتى بود كه فلان شجاعت معين (كه به قول افلاطون يكى از فضيلت هاى چهارگانه بود) و نه با قرار قبلى از كسى سر مى زد و آن كس ‍ قهرمان مى شد و شاعران در مدحش سخن مى راندند، حالا فلان كمپانى فيلم بردار كسى را مى خواند كه اداى فلان شجاعت تاريخى يا افسانه اى را براى فلان فيلم در بياورد و بيا و ببين كه روزنامه ها چه داد سخن مى دهند و راديوها و تلويزيون ها. و كمپانى كه به هر صورت تجارتش را مى كند، چه پولها خرج تبليغات مى كند و براى قهرمانان خود چه واقعه تراشى ها مى كند و ازدواج و طلاق شان را و دزديدن بچه شان را و شركت شان را در مبارزه ى سياه و سفيد و رقصيدن شان را در فلان شب با فلان ملكه ى مطلقه و الخ ... از يكى دو سال پيش از اين كه فيلم آماده بشود، مدام در روزنامه و راديو و تله ويزيون مى گذارد و مى گذارد تا به حدى كه خبرش از مسير ((رويتر)) و ((آسوشيتد پرس )) حتى به گوش وسايل انتشاراتى تهران و سنگاپور و خرطوم هم مى رسد. آن وقت نوبت استفاده است و فيلم با ابهت و جبروت و شب افتتاح واحد در پانزده پايتخت جهان و شركت رجال و غيره بر پرده مى افتد. و نتيجه ؟ يك قهرمان ديگر به صف قهرمانان روى پرده افزوده شده است ؛ يعنى در حقيقت از يك قهرمان تاريخى و افسانه اى ديگر سلب حيثيت و اعتبار شده است .

نمونه ى ديگر اين آدم سازى نوع جديد - يعنى از آدم عادى ، قهرمان روى پرده ساختن - سرنشينان موشك هاى فضا پيما هستند كه تا ديروز زن هاشان هم جدى نمى گرفتندشان يا حتى شوهر هم نكرده بودند، اما امروز شهره ى آفاق اند. و در چه حال ؟ در حالى كه دانشمندان سازنده ى خود موشك ها و كشف كنندگان اصلى سوخت هاى جديد، براى فضا پيمايى در گمنامى صرف به سر مى برند. هم در روسيه ، هم در امريكا. و چرا؟ چون اسم و رسم سازندگان موشك ها، حتى وجود بشرى ايشان از اسرار نظامى است و فاش كردنى نيست . اما آن كه موشك را سوار مى شود؟ البته كه از اسرار نيست . بلكه وسيله ى تحميق خلايق است . شكافى است در يك جايى در اين پهنه ى يك دست و مبتذل كه سرنوشت توده هاى وسيع است . تا اميدى در دل ايشان بيفروزد كه بله تو هم مى توانسته اى سرنشين موشك باشى و الخ ... و آن وقت چه عكس و تفصيل ها، چه تمبرها، چه پيام ها و چه پيزرها! و با چه مقدماتى و چه تمهيداتى ! غافل از اين كه او هم آدمى است مثل همه ى آدم ها با اندكى شجاعت بيش تر يا اندكى شانس بيش تر. چون از سرنوشت آن ها كه در فضا سر به نيست شده اند، بى خبريم . آخر از اسرار نظامى است ! و به هر صورت ، آيا گمان نمى كنيد كه فلان فضانورد در عين حال كه آدمى است مثل همه ى آدم ها و با تمام حقوق آدمى در اين تجربه ى فضانوردى چيزى يا شييى شده است در حدود يك خرگوش آزمايشگاه ؟ اين است كاهش ‍ بشرى ! خود حضرات هم پوشيده نمى كنند كه بله فلان فضانورد چنين و چنان شجاع و الخ و ((آماده ى اين كه جان خود را در راه بشريت فدا كند.!)) و من مى گويم در راه ترقى تكنيك ! آخر يك وقتى بود و حضرت ابراهيمى كه پسرش را به قصد قربانى در راه حق مى برد، اما امروز آدمى را به قصد قربانى در راه تكنيك و ماشين فدا مى كنند. و پز هم مى دهند! و با چنان بوق و كرنايى كه براى فضانوردان ، از دو سمت ، زده اند فراوان مى بينى در هر ده كوره اى از سيبرى يا آلاسكا، آدم هايى را كه به قصد اين فداكارى نام نويسى مى كنند يا كردند. و آيا اين خود نوعى فرار از ابتذالى نيست كه ماشين به آدمى تحميل كرده است ؟ به هر صورت اين است آخرين دست درازى ماشين به حوزه ى بشريت !

در اوايل كار، موشك هاى فضا پيما به مسخره مطالبى نوشتند و خوانديم كه بله مسيح را به خاطر يك ستون در آسمان چهارم نگه داشتند و اكنون موشك ها هفت آسمان را در مى نوردند و از اين قبيل ... و اين مسخرگى مى خواست اين حقيقت را بپوشاند كه ديگر آسمان ها نيز جاى ملكوت نيست . و همه ناسوت است . ناسوتى كه اگر به خدمت ماشين در آمد از فلك نيز برتر خواهد رفت و ديگر تبليغات . اما غافل از اين كه در اين گردش لاهوتى ، سگ ها و ميمون ها بر اين بشريت كاهش يافته ، فضل سبق داشتند. به هر صورت مى بينيد كه در ممالك صنعتى ، ديگر تنها بحث از اين نيست كه ماشين آدم هاى سر به زير و پا به راه مى خواهد با فلان نوع مشخصات . بلكه بحث از اين است كه به خرج چنين قربانى هاى بشرى ، ماشين دارد، آدم نوع تازه اى مى سازد. در فرمان بردارى هم دوش ‍ چهارپايان ، يعنى از آدميت سلب حيثيت مى كند. و من در متن اين خبر كه ((فلان عليا مخدره ى موشك پيما با فلان جوان رعناى ايضا موشك پيما ازدواج كرد)) و خبر بعدى : ((عليا مخدره اكنون حامله است و.)) و خبر بعدى : ((زن و شوى فضا پيما صاحب فرزند شدند.)) نفس بشريت را به بازى گرفته شده مى بينيم . ((پراگماتيسم )) و ((سيانتيسم )) تا آن حد پيش رفته كه دو موجود بشرى را مثل دو موش به تجربه هاى سخت مى گذارند و بعد به لقاح و بعد به زاد و ولد و... تا چه ؟ تا ثابت شود كه آدمى در وراى جو نيز مى تواند بزيد و زاد و ولد كند. و آن وقت كه چه ؟ سؤ ال اين جا است !...بگذرم . به هر صورت اين ها مشكلات جامعه هاى پيش افتاده است . همين كه بدانيم كافى است . ولى ما، كه نه ماشين داريم و نه جامعه اى مترقى هستيم و نه بايد دچار اين عواقب باشيم كه بر شمردم و نه اجبارى در ساختن آدم هاى سر به زير و پا به راه و يك جور داريم ، و نه احتياجى به قهرمان هاى از پيش ساخته شده ، بيا و ببين كه چه ها كه نمى كنيم ! همان اداى قهرمان سازى را در كار برندگان جوايز در مى آورديم يا در كار انتخاب نمايندگان مجلسين ، يا در كار انتخاب فلان دهاتى كه بايد در فلان مراسم شعر بخواند و از اين قبيل ... و بدتر از همه اين كه بر نخستين صفحه ى هر برنامه اى از برنامه هاى مدون فرهنگ مى خوانيم ، همان آدم متعادل پروردن را و ديگر اباطيل را... البته داد مى زند كه اين هم يكى ديگر از علامات غرب زدگى است ، اما آيا كافى است كه فقط روى درد اسم بگذاريم ؟ من درباره ى اين خطرناك ترين اثر ماشين زدگى كه در فرهنگ رخ داده است ، اندكى به تفصيل سخن خواهم گفت .

اگر بتوان نقشى براى فرهنگ ما قايل شد، كشف شخصيت هاى برجسته است كه بتوانند در اين نابسامانى اجتماعى ناشى از بحران غرب زدگى ، عاقبت اين كاروان را به جايى برسانند. هدف فرهنگ ما چنين كه هست نبايد و نمى تواند هم دست كردن و همسان كردن و سر و ته يك كرباس ‍ كردن آدم ها باشد تا همه وضع موجود را تحمل كنند و با آن كنار بيايند. به خصوص براى براى ما كه در اين روزگار تحول و بحران به سر مى بريم و در چنين دوره اى از برزخ اجتماعى كه ما مى گذرانيم فقط به كمك آدم هاى فداكار و از جان گذشته و اصولى (كه در عرف عوامانه ى روان شناسى ايشان را ناسازگار، كله شق ، نامتعادل مى خوانند) مى توان بار اين همه تحول و بحران را كشيد. و سامانى به اين درهم ريختگى اجتماعى داد كه در اين دفتر ديديم .

اگر روزگارى بود كه در مملكت ما و با تعليم و تربيت اشرافى اش ، فقط رهبر براى مملكت مى ساختند هم چون دوره ى صفوى يا قاجار يا پيش ‍ از آن ها و تعليم و تربيت درست به نسبت دستگاه رهبرى جمع و جور بود و گسترده نبود و معدودى بدان راه داشتند(76)... امروز كه رهبرى مملكت برخلاف انتظار زمانه ، هنوز به سبك عهد شاه وزوزك در اختيار خاندان هاى معدود فئودال ها و اشراف و نم كردگان دربار و آن دويست فاميل است و اين رهبرى خود زايده اعورى است از قدرت هاى بزرگ سياسى و اقتصادى بيگانه ، و از طرف ديگر تعليم و تربيت وسعت عظيم يافته و در طبقات گسترده و قشرهاى عميق ترى از اجتماع رسوخ كرده است و محصول بيش ترى مى دهد و فقط پشت ميزنشين هم مى دهد، يعنى ناچار كانديداهاى بى شمارترى براى رهبرى مى سازد، در چنين وضعى تعليم و تربيت ما هر مشخصه ى احتمالى ديگرى كه داشته باشد و هر حسن و عيب ديگرى ، اين يك مشخصه را حتما دارد كه روز به روز بر خيل ناراضى ها خواهد افزود كه به قصد كارمندى و رهبرى ادارى درس ‍ خوانده اند تا پشت ديوار رهبرى رسيده اند، اما راهى به رهبرى مملكت ندارند. چون نه به قدرت هاى مالى و سياسى وابسته اند و نه از آن دويست خانوارند، نه مالك عمده ى اموال منقول .

در وضع فعلى كه ما در فرهنگ داريم از طرفى ، صف تربيت شدگان در مدارس و دانشگاه و فرنگ با همه ى عيوبى كه ممكن است داشته باشند روز به روز درازتر مى شود؛ يعنى امكان ايجاد محيط گسترده ى روشنفكرى بيش تر مى شود. و از طرف ديگر دستگاه رهبرى مملكت روز به روز محدودتر و بسته تر و منحصرتر مى شود. و غربال سازمان امنيت سخت گيرتر. با اين تضاد چه مى كنيم ؟ مى بينيد كه زمانه ى ما، زمانه ى تشديد اختلافات اجتماعى است و در چنين شرايطى آدم متعادل و سر به زير پروردن و ترمز كردن قدرت هاى تند و سركش انسانى ، خطرناك ترين و خفه كننده ترين قدمى است كه مى توان برداشت . و اين قدم را فرهنگ به كمك سازمان امنيت و ارتش دارد برمى دارد. با اين سپاه دانش فعلى و سپاه بهداشت آتى !

وظيفه ى فرهنگ و سياست مملكت در اين روزگار كمك دادن است به مشخص شدن اختلافات و تضادها. به اختلاف ميان نسل ها، ميان طبقات ، ميان طرز تفكرها. تا بتوان دست كم دانست كه چه مشكلاتى در راه است و مشكلات كه روشن شد، البته كه راه حل ها نيز يافته خواهد شد. وظيفه ى فرهنگ به خصوص مدد دادن است به شكستن ديوار هر مانعى كه مركز فرماندهى و رهبرى مملكت را در حصار گرفته است و آن را انحصارى كرده است . غرضم ((دموكراتيزه )) كردن رهبرى مملكت است ؛ يعنى آن را از انحصار اين و آن كس يا خانواده در آوردن . بيش از اين نمى توان صراحت داشت . وظيفه ى فرهنگ ريختن و شكستن هر ديوارى است كه پيش پاى ترقى و تكامل افراشته . و مدد دادن است به آن طرف معادله هاى ذهنى و واقعى و انسانى كه از آينده است . نه به آن طرفى كه در حال زوال است و در خور روزگار ما نيست . فرهنگ و سياست ما بايد از قدرت هاى جوان و تند و محرك به عنوان اهرمى استفاده كنند كه تاءسيسات كهن را به همه ى سنگين بارى شان به طرفة العينى از جا بركند و از آن ها هم چو مصالحى براى ساختن دنيايى ديگر استفاده كند.

در اين دوران تحول ، ما محتاج به آدم هايى هستيم با شخصيت و متخصص و تندرو و اصولى . نه به آدم هايى غرب زده از آن نوع كه بر شمردم . نه به آدم هايى كه انبان معلومات بشرى اند يا همه كاره اند و هيچ كاره ، يا تنها مرد نيكند و آدم خوب يا سر به زير و پا به راه ، يا آدم هاى سازش كار و آرام يا جنت مكان و حرف شنو! اين آدم ها بوده اند كه تاريخ ما را تاكنون چنين نوشته اند. ديگر بس مان است .

خوشبختى غرب در اين است كه از وقتى دايرة المعارف نويسانش كار خود را تمام كردند، ديگر احتياجى به وجود اين نوع حشرات كه برشمردم ، ندارد. يعنى ديگر نيازى ندارد به وجود عقل كل ها و معلم اول ها و انبان هاى متحرك معلومات بشرى . هم به اين مناسبت بود كه در آن جا تقسيم كار پيش آمد و آن وقت متخصص ها پيدا شدند. اما تخصصى كه غربى مى پرورد، شخصيت به همراه ندارد. و ما درست از همين جا بايد شروع كنيم . يعنى از اين جا كه متخصص با شخصيت بپروريم . آيا فرهنگ ما قادر به تربيت چنين آدم هايى هست ؟ و اگر نيست چرا؟ و عيب كار از كجاست ؟ همان را بايد جست و برطرف كرد.

به اين طريق اگر در غرب به اجبار تكنولوژى (و سرمايه دارى ) يعنى بر اثر ماشين زدگى ، تخصص را جانشين شخصيت كرده اند، ما به اجبار غرب زدگى به جاى شخصيت و تخصص هر دو، هرهرى مآبى را گذاشته ايم و غرب زده پروردن را. تكرار مى كنم كه مدارس ما و فرهنگ و دانشگاه ما يا به عمد يا به جبر، ناآگاه زمانه همين نوع آدم ها را مى پرورند و تحويل رهبرى مملكت مى دهند. آدم هاى غرب زده اى پا در هوايى كه به هر مبناى ايمانى ، بى ايمانند. نه حزب دارند نه آمال بشرى و نه سنن و نه اساطير. پناه برنده به يك نوع ابيقورى مآبى عوامانه . و منحرف و خنگ شده به لذات جسمى . و چشم دوخته با اسافل اعضا و به ظواهر گذرا. نه در بند فردا و همه در بند امروز. و همه ى اينها به كمك راديو و مطبوعات و كتب درسى و لابراتوارهاى دربسته و غرب زدگى رهبران و كج فكرى از فرنگ برگشته ها و كليله و دمنه مآبى ادبيات ديده هاى نبش قبر كن ! و آن وقت حكومت هاى ما كه حتى به كمك تمام قدرت خود، نمى توانند آرايشى حتى در ظاهر به اين وضع بدهند، هر روز براى ايجاد غفلت و به خواب كردن مردم به ملم تازه اى دست مى زنند. و اين ملم ها هر چه باشد از سه نوع خارج نيست . يعنى از سه ماليخولياى زير به در نيست :

اول ماليخولياى بزرگ نمايى . چون هر مرد كوچكى ، بزرگى خود را در بزرگى هايى كه به دروغ به او نسبت مى دهند، مى بيند. در بزرگى تظاهرات ملى و جشن هاى ولخرج و طاق نصرت هاى پرپرى و جواهرات بانك ملى و سر و لباس و زين و يراق سواران ! و منگوله هاى فرماندهان نظامى و ساختمان هاى عظيم و سدهاى عظيم تر كه خيلى حرف و سخن ها درباره ى اسراف سرمايه ملى در ساختن آن ها مى گويند....و خلاصه در آن چه ، چشم پركن است . چشم آدم كوچك را پركن ، تا خودش را بزرگ بپندارد!

دوم ماليخولياى افتخار به گذشته هاى باستانى ! گرچه اين نيز دنباله ى ماليخولياى بزرگ نمايى است ؛ ولى چون بيش تر با گوش كار دارد جدا آوردمش . اين نوع ماليخوليا را بيش تر مى شنوى . لاف در غربت زدن ، تفاخرات تخرخرانگيز، كوروش و داريوش ، من آنم كه رستم يلى بود در سيستان ، و آن چه تمام راديوهاى مملكت را پر مى كند و از آن راه مطبوعات را. اين ماليخوليا نيز گوش پركن است . كارگر جوان خسته اى را ديده ايد كه شبى تاريك از كوچه اى خلوت مى گذرد؟ لابد شنيده ايد كه اغلب آواز مى خواند؟ و مى دانيد چرا؟ چون از تنهايى مى ترسد. با صداى خودش ، گوش خودش را پر مى كند. و از اين راه ترس را مى راند. و نمى دانم توجه كرده ايد يا نه كه راديو درست همين نقش را دارد. راديو همه جا باز است ، فقط براى اين كه صدايى بكند. گوش را پر كند.

سوم ماليخولياى تعاقب مداوم است . اين كه هر روز دشمنى تازه و خيالى براى مردم بى گناه بسازى و مطبوعات و راديو را از آن ها بينبارى تا مردم را بترسانى و بيش تر از پيش سر در گريبان فروشان كنى . و وادارى شان كه به آن چه دارند، شكر كنند. اين تعاقب مداوم صور گوناگون دارد. يك روز كشف شبكه ى حزب توده بود، روز ديگر مبارزه با ترياك ، معبد مبارزه با هرويين ، بعد قضيه ى بحرين يا دعواى با عراق سر شط العرب ،(77) بعد داستان آدم هاى بچه دزد، بعد همين رعبى كه از سازمان امنيت در دل ها افكنده اند...

13: اقتربت الساعه

اكنون ديگر نوبت قلم در كشيدن است . پس به ذكر خبرى از بزرگان تمام كنم و به پيش گويى مانندى كه پيش گويى نيست ، بلكه نقطه ى ختام متحتم راهى است كه ما را و بشريت را در آن مى برند.

((آلبركامو)) نويسنده ى فقيد فرانسوى كتابى دارد به اسم ((طاعون )). شايد شاهكارش باشد. داستان شهرى است در شمال افريقا كه معلوم نيست چرا و از كجا طاعون در آن رخنه مى كند. درست هم چو چيزى شبيه به تقدير. شايد هم از خود آسمان . اول موش هاى بيمار وحشت زده از سوراخ ‌هاى خود بيرون مى ريزند و در كوچه ها و راهروها و خيابان ها آفتابى مى شوند و يك روزه هر زباله دانى از اجساد كوچك آن ها، با لكه ى سرخى بر كنار دهان هر كدام ، انباشته مى شود. و بعد مردم مى گيرند و مى گيرند و مى گيرند و بعد مى ميرند و مى ميرند و مى ميرند. تا آن جا كه زنگ ماشين هاى نعش كش يك دم فرو نمى نشيند و نعش مردگان را براى آهك سود كردن بايد به زور سرنيزه از بازماندگان شان گرفت و به گورستان برد. ناچار شهربندان مى كنند و در درون آن حصار طاعون زده هر يك از اهالى شهر براى خود تكاپويى دارد. يكى در جست و جوى چاره ى سرطان است . يك در جست و جوى مفرى است . يكى در جست و جوى مخدرات است و يكى هم به دنبال بازار آشفته مى گردد. در چنان شهرى گذشته از سلطه ى مرگ و كوشش نوميدانه ى بشرى براى فرار از آن و غمى كه هم چو غبارى در فضا است ، آن چه بيش از همه به چشم مى آيد اين است كه حضور طاعون - اين عفريت بوار - فقط ضربان گام هر كس را در هر راهى كه پيش از آن مى رفته ، سريع تر كرده است . اگر به حق بوده يا نا به حق و اگر اخلاقى بوده يا ضد اخلاق - حضور طاعون هيچ كس را از راهى كه تاكنون مى رفته باز نداشته كه هيچ - او را در همان راه به دو افكنده است ...

عين ما كه به طاعون غرب زدگى دچاريم و فقط ضربان فسادمان تندتر شده است .

كتاب طاعون كه در آمد كسانى از منقدان (دست راستى هاشان ) گفتند كه كامو شهر طاعون زده را رمزى از اجتماع شوروى گرفته است . ديگران (دست چپى هاشان ) گفتند كه در آن كتاب نطفه ى نهضت الجزاير را نشانده است . و ديگران بسى حرف هاى ديگر زدند كه نه به يادم مانده و نه اين جا مناسبتى دارد... اما خود من - نه به علت اين اشاره ها كه براى كشف حرف اصلى نويسنده - دست به ترجمه اش زدم . و كار ترجمه به يك سوم كه رسيد، فهميدم . يعنى ديدم . حرف نويسنده را. و مطلب كه روشن شد، ترجمه را رها كردم . ديدم كه ((طاعون )) از نظر آلبركامو ((ماشينيسم )) است . اين كشنده ى زيبايى ها و شعر و بشريت و آسمان .

اين قضايا بود و بود تا نمايش نامه ى ((اوژن يونسكو)) فرانسوى در آمد. به اسم ((كرگدن )) باز شهرى است و مردمش و همه بى خيال همان زندگى عادى شان را مى كنند. ولى يك مرتبه مرضى در شهر شايع مى شود. متوجه باشيد كه مثل طاعون (و مثل غرب زدگى = وبازدگى )، باز هم سخن از يك بيمارى مسرى است . و چه باشد اين مرض ؟، كرگدن شدن ! اول تب مى آيد، بعد صدا بر مى گردد و كلفت و نخراشيده مى شود، بعد شاخى روى پيشانى در مى آيد و بعد قدرت تكلم بدل مى شود به قدرت نعره هاى حيوانى كشيدن و بعد پوست كلفت مى شود و الخ ... و همه مى گيرند. خانم خانه دار، بقال سر گذر، رييس بانك ، معشوقه ى فلانى و همين جور و همه سر به خيابان مى گذارند و شهر را و تمدن را و زيبايى را لگدكوب مى كنند. البته براى فهميدن حرف اين نويسنده ديگر احتياجى نبود به اين كه كتابش را ترجمه كنم .(78) امام هميشه در اين خيال بوده ام كه روزى اين نمايش نامه را به فارسى در آوردم و در حاشيه اش گله به گله نشان بدهم كه همشهرى هاى محترم ما نيز چه طورى روز به روز دارند به طرف كرگدن شدن مى روند. كه آخرين راه حل مقاومت در برابر ماشين است .

و باز اين قضايا بود تا در اين اواخر (سال 1340) فيلم ((مهر هفتم )) را در تهران ديديم . اثر ((اينگمار برگمن )) سوئدى . فيلم سازى از منتهااليه شمالى دنياى غرب . آدمى درست از جوار شب هاى قطبى . داستان فيلم در قرون وسطى مى گذرد. در سرزمينى باز هم طاعون زده . شواليه اى خسته و شكست خورده و وازده از جنگ صليبى به وطن بازگشته است . درست توجه كنيد. از جنگ هاى صليبى برگشته كه در آن هرگز به جستن حقيقت دست نيافته است . چون در اراضى قدس همان چيزهايى را ديده است كه امروز بازماندگان فرنگى او در دنياى استعمارزده ى شرق و افريقا مى بينند. و اين شواليه برخلاف فرنگيان امروز، در سفر خود به شرق به جست و جوى نفت و ادويه و ابريشم نيامده است . به جست و جوى حق آمده . آن هم حق اليقين . يعنى مى خواسته در اراضى مقدس فلسطين خدا را ببيند و لمس كند. درست هم چو حواريون مسيح كه چون گمان كردند خدا را ديده اند كرناى بشارت مسيحى را در چهارگوشه ى عالم زدند. اين شواليه ى سوئدى هم كه از جوار شب هاى دراز قطبى تا متن روشنايى خيره كننده ى آفتاب شرق آمده است ، خدا را مى جويد. اما به جاى او هر دم شيطان پيش پاى اوست . گاهى در لباس حريف شطرنج ، گاهى در لباس ‍ مردم كليسايى ، و هميشه در سيماى عزراييل كه تخم طاعون را در آن سرزمين پاشيده و اكنون درو كننده ى جان آدميان است . و در متن چنين روزگارى كه شواليه ى ما خسته از جست و جوى حق بازگشته ، كليسا آيه ى عذاب مى خواند و وعيد روز قيامت را مى دهد و نزديك شدن ساعت را. اشاره به اين كه زمانه ى ايمان كه سر آمد، دوره ى عذاب است . زمانه ى اعتقاد كه به سر رسيد، دوران تجربه است . و تجربه هم به بمب اتم مى كشد. اين ها اشارات او است . يا دريافت من از اشارات او.

و اكنون من كم ترين - نه به عنوان يك شرقى - بلكه درست به عنوان يك مسلمان صدر اول كه به وحى آسمانى معتقد بود و گمان مى كرد كه پيش از مرگ خود در صحراى محشر، ناظر بر رستاخيز عالميان خواهد بود، مى بينم كه ((آلبركامو)) و ((اوژن يونسكو)) و ((اينگمار برگمن )) و بسى ديگر از هنرمندان و همه از خود عالم غرب ، مبشر همين رستاخيزند. همه دل شسته از عاقبت كار بشريت اند. ((اروسترات )) سارتر چشم بسته ، رو به مردم كوچه هفت تير مى كشد و قهرمان ((نابوكوف )) رو به مردم ماشين مى راند و ((مورسو))ى بيگانه ، فقط به علت شدت سوزش آفتاب ، آدم مى كشد. و اين عاقبت هاى داستانى همه برگردانى اند از عاقبت واقعى بشريت . بشريتى كه اگر نخواهد زير پاى ماشين له بشود، بايد حتما در پوست كرگدن برود. و من مى بينم كه همه ى اين عاقبت هاى داستانى وعيد ساعت آخر را مى دهند كه به دست ديو ماشين (اگر مهارش نكنيم و جانش را در شيشه نكنيم ) در پايان راه بشريت ، بمب ئيدروژن نهاده است !
به همين مناسبت قلم خود را به اين آيه تطهير مى كنم كه فرمود: اقتربت الساعة و انشق القمر...

پايان