غرب زدگى

جلال آل احمد

- ۷ -


11: فرهنگ و دانشگاه چه مى كنند؟

اكنون از دريچه ى فرهنگ نگاهى به اجتماع فعلى ايران بيفكنيم . دريچه اى كه نگاه من هميشه در چهارچوب آن بوده است .

از نظر فرهنگ ، ما درست به علف خودرو مى مانيم . زمينى باشد و دانه اى از جايى دم باد يا بر منقار پرنده اى بر آن بيفتد و باران هم كمك بدهد تا چيزى برويد. درست همين جور. يك حيات نباتى ، آن هم به تصادف رها شده و خودرو. مدرسه اى به هر طريق كه بدانيم مى سازيم ، براى بالا بردن قيمت اراضى اطراف مدرسه ، يا به قصد تظاهر، يا به عنوان رد مظالم آن چه فلان قلدر در يك حادثه ى سياسى به يغما برده ، يا به كوشش صادق اهالى يك آبادى ، يا به وقف ثلث اموال فلان مرحوم . به هر صورت مدرسه كه ساخته شد، شاخه اى از شاخه هاى شكننده ى تشكيلات فرهنگ به آن مى رسد. آن هم با چه دوندگى ها و دردسرها. هيچ نقشه اى از پيش نيست . يا اين كه كجا چه نوع مدرسه اى لازم است . و چه مدارسى تفننى است . توجه به كميت هنوز مسلط بر عقول فرهنگ است . و هدف نهايى فرهنگ ؟ گفتم غرب زده پروردن . يا سپردن اوراق غير بهادار، تعيين ارزش ‍ استخدامى تحصيلات به دست مردمى كه فقط مى توانند خوراك آينده ى تشكيلات ادارى باشند و براى ارتقا به هر مقامى محتاج يك ديپلم اند. هماهنگى در كار مدارس نيست . مدارسى كه از همه نوعش را داريم . مذهبى اش را و اسلامى اش را و ايتاليايى اش را و آلمانى اش را. مدارسى كه نيمچه روحانى مى پرورد و طلاب علوم دينى . مدارس فنى داريم و حرفه اى داريم و خيلى انواع ديگر. اما هيچ جا ثبت و ضبط نيست كه حاصل اين همه تنوع چيست ؟ و اين همه مدارس چرا هست و چه مى پرورد و پرورده هاى هر كدام پس از ده سال چه كاره اند؟ نفس تنوع - اگر به معنى تقسيم كار و جواب دهنده به تنوع و ذوق و سليقه و توانايى و درك مردم باشد - بسيار مفيد است و خود آخرين علامت آزادى است . اما تنوع كار مدارس ما نوعى خودرويى است . همان يك دانه است كه در هر زمينى جورى سبز مى شود. دولتى ها با ملى ها يك دنيا فرق دارند، ولايتى ها با تهرانى ها. همان برنامه است ، و مثلا همان معلم . اما در اين يكى ، كلاس ها هشتاد نفره است در آن ديگرى بيست و پنج نفره ، و همين جور. و تازه در برنامه ى مدارس هيچ اثرى از تكيه به سنت ، هيچ جاپايى از فرهنگ گذشته ، هيچ ماده اى از مواد اخلاق يا فلسفه و هيچ خبرى در آنها از ادبيات ، هيچ رابطه اى ميان ديروز و فردا، ميان خانه و مدرسه ، ميان شرق و غرب ، ميان جمع و فرد! سنتى كه ديديم چه طور بى جان افتاده ، چگونه مى تواند در برنامه ى مدارس اثر كند؟ و خانه اى كه اساسش در حال فرو ريختن است ، چگونه مى تواند شالوده اى براى مدارس باشد؟ اما به هر صورت سالى در حدود بيست هزار ديپلمه داريم و بگرد تا بگرديم ... خوراك آينده ى همه ى ناراحتى ها و عقده ها و بحران ها و احتمالا قيامها، آدمهاى بى ايمان ، خالى از شور و شوق ، آلت بى اراده ى حكومت ها، همه سازش كار و ترسو و بى كاره ! شايد به همين دلايل است كه مدارس دينى و اسلامى در اين ده ساله ى اخير، يك مرتبه چنين رونقى گرفته است . چون در اين نوع مدرسه ها دست كم خطرى براى دين و ايمان بچه ها احساس نمى شود كه از خانواده هاى سخت مذهبى مى آيند و هنوز به نفس مسموم غربزدگى سنگ نشده اند. اما چه سود كه تحجر محيطهاى مذهبى ، ايشان را به صورت ديگر سنگ واره خواهد كرد. و نيز چه فايده كه اين مشكل مذهب و لامذهبى و فرهنگ و بى فرهنگى فقط مشكل شهرها است . يا از تفنن هاى شهرنشينى . و از پنجاه هزار آبادى مملكت دست كم چهل هزارتاى شان هنوز هيچ نوع مدرسه اى ندارند.(64) و كاش آنها هم كه دارند، نمى داشتند. چون در اين صورت دست كم بلا يكى بود و همه جا هم يكسان بود. اما اكنون بلا هزار تا است و هر جايى به نوعى . مشكل هاى كتاب درسى ، كمبود معلم ، ازدحام كلاس ها، اختلاف سن و هوش و زبان و مذهب شاگردان ، آموخته بودن و نبودن معلم ها به اصول آموزش و پرورش ، دخمه بودن مدارس ، بى تكليفى ورزش و موسيقى در آنها و هزاران مشكل ديگر. و مهمتر از همه ى اينها، بى هدف بودن فرهنگ . و بلبشوى برنامه ها هنوز معلوم نيست كه دبستان را براى چه بايد گذراند و به چه هدف و براى رسيدن به كدام كارآمدى ها؟ و دبيرستان را؟ و دانشگاه را؟ و امان از اين دانشگاه ! كه بايد مركز زنده ترين و برجسته ترين تحقيقات علمى و فنى و ادبى باشد. اجازه بدهيد كمى به كار اين دانشگاه برسيم .

دانشگاه تهران داريم ، دانشگاه ملى داريم و دانشگاه شيراز داريم و مال خراسان و مال جندى شاپور و همين جور... دانشگاه ملى كه يك دكان است براى آن دسته از روشنفكران غربزده كه از فرنگ و آمريكا برگشته اند و در زمينه ى سنت هاى به همين زودى متحجر شده ى دانشگاه تهران به آن حد اه و پيف شنيده اند كه رفته اند و با تكيه به مقامات بالاتر دكانى براى خودشان باز كرده اند.

من حتى به زحمت مى توانم اسم اين مؤ سسه را دانشگاه بگذارم . اما دانشكده ها يا دانشگاههاى ولايات . يك وقتى بود كه پيشه ورى در آذربايجان ، دانشگاه تبريز درست كرد به عنوان نشانه ى استقلال يا نشانه ى خودمختارى آن ولايت در حدود قانون انجمن هاى ايالتى و ولايتى (كه ديگر هيچ خبرى و اثرى از آن نيست ) و بعد كه غايله ى آذربايجان خوابيد، ديدند كه اين تنها ميراث آن دستگاه را نمى توان مثل ديگر مواريث به طعن و لعن بست . و نمى شود هم كه نگهش داشت . چون هر چه بود الباقى بساط ((دموكرات فرقه ى سى )) بود. پس چه كنيم ؟ بياييم و در ديگر ولايات هم دانشگاه درست كنيم ... همين جورى بود كه حالا اين همه دانشگاه داريم . و البته كه چه خوب . دست كم كارى پيدا شده است براى اين همه كانديداى استادى كه از فرنگ برمى گردد. ولى كار هر كدامشان چيست ؟ اين را هنوز كسى نمى داند. و تخصص هر كدام در چه رشته است ؟ و آب و هواى هر ولايت براى چه نوع رشته هاى تخصصى جان مى دهد؟ و كدام آنها بهتر از ديگران كار مى كنند؟ و محصول كارشان چيست ؟... اينها همه سؤ الهايى است كه جوابشان را خدا عالم است كى بايد گرفت . اما دانشگاه تهران . با همه ى سابقه و اهميتش و با همه ى سنن از بين رفته و استقلال درهم خرد شده اش ، هر چه هست گويا بايد چنان كه گذشت ، مركز زنده ترين و برجسته ترين و عالى ترين تحقيقات باشد. ولى آيا همين طور است ؟

آن قسمت از رشته هاى دانشگاهى كه سر و كارش با تكنيك و فن و ماشين است (دانشكده هاى علوم فنى ) در آخرين مراحل تحصيلى ، فقط تعميركنندگان خوبى مى سازد براى مصنوعات غربى . نه تحقيق تازه اى ، نه كشفى ، نه اختراعى ، نه حل مشكلى و نه هيچ . همان مرمت كنندگان يا به كاربرندگان يا راه اندازندگان ماشين و مصنوعات غربى و حساب كنندگان مقاومت مصالح و از اين قزعبلات ... و اگر تنها مختصر تحقيقى و تتبعى علمى در كار هست در كار مؤ سسه ى رازى است و انستيتوى پاستور كه من نمى دانم به دانشگاه و دانشكده ى كشاورزى وابسته شان بدانم يا به وزارت بهدارى يا به مركز انستيتوى پاستور در پاريس . شايد بتوان گفت كه دانشكده ى طب ندارد. ولى فورا بيفزايم كه اين رجحان خود، مديون نسبت بسيار بالاى مرگ ومير در اين ولايت است . دوست طبيبى دارم كه در فرانسه درس مى خوانده و موقع بحث در آثار بيمارى بومى سالك استادش با تمام وردست ها، هر چه گشته اند نتوانسته اند يك بيمار سالك گرفته پيدا كنند تا عاقبت خود آن دوست اثر سالك را روى صورت خودش نشان مى دهد و به عنوان شناسايى اين بيمارى بومى به ديدن اثرش روى پوست صورت او بسنده مى كنند؛ اما اين جا زير دست هر دانشجوى طب ، خدا عالم است چند لاشه ى بى صاحب افتاده است . و به اين ترتيب من حتم دارم كه يك دانشجوى طب در تهران يا شيراز يا هر شهر ديگر ايران ، بسيار تجربه آموخته تر و جراحى كرده تر و كالبد شكافى كرده تر درمى آيد، از مثلا دانشجويان طب فرنگ يا امريكا. و اين خود نقطه ى قوتى است براى دانشجويان طب ايرانى كه بر نقطه ى ضعفى پايه گذارى شده است كه عبارت باشد از نسبت بالاتر از معمول مرگ و مير.

اما آن قسمت از رشته هاى دانشگاهى كه با تكنيك و فن سر و كار ندارد يا با هنر سر و كار دارد و ادبيات ، مثل دانشكده ى هنرهاى زيبا و دانشكده هاى ادبيات (تهران و ولايات )، يا با معارف اسلامى و فرهنگ ايرانى و تحقيق و تتبع در آن ها. يك يك بشمارم :
دانشكده ى هنرهاى زيبا با تنها دو رشته ى نقاشى و معمارى ، تنها مؤ سسه ى دانشگاهى است كه فى الجمله هنرمند مى پرورد. اگر بتوان هنرمند را پرورد. اما يك نگاه سرسرى به در و ديوار نمايشگاه هاى نقاشى كه اين روزها كم كم دارد باب مى شود و نيز با گذر سريع از هر كوچه و خيابانى محصول كار اين هنرمندان را مى توان ديد زد. منهاى چند استثنا، نتيجه ى كار اغلب آن ها مصرف كردن رنگ و بوم و شيشه و آهن است . باز يعنى مصرف كردن مصنوعات غرب . به ندرت در ميان نقاشان و معماران ايرانى كسانى را مى شود يافت كه مقلد غربيان نباشند و در كارشان آن مشخصه اى باشد كه اصالت و نوآورى هنرى است و به مجموعه ى كوشش هنرى دنيا چيزى مى افزايد. حتى كار به جايى كشيده است كه براى قضاوت در كار نقاشان ، قاضى و منتقد از فرنگ وارد مى كنيم .(65)

اما دانشكده هاى ادبيات . چنين كه برمى آيد، در اين دانشكده ها نه تنها سخنى از ادبيات به معنى واقعى و دنيايى اش نيست ، بلكه حتى ادبيات معاصر فارسى در آن جا نديده مى ماند و نشناخته . و هنوز طرز فكر مرحوم عباس اقبال بر اين دانشكده ها مسلط است كه خداش بيامرزاد، مى فرمود تا صد سال پيش را مى توان ديد و شناخت و قضاوت كرد؛ اما از آن به بعد را؟ ابدا.(66) و نتيجه ى چنين برخوردى با ادبيات اين كه فقط نبش قبركن مى پروريم . و به اين مناسبت دانشكده هاى ادبيات را نيز بايد جزو آن دسته از دانشكده ها شمرد كه سر و كارشان با حقوق و معارف اسلامى و فرهنگ ايران و تتبع و تحقيق در آن ها است . يعنى دانشكده هاى حقوق و معقول و منقول .

درست هم چون مدارس اسلامى كه ذكرشان گذشت و ديديم كه گمان كرده اند تنها با تدريس و تبليغ دين و اصول دينى مى توان از خطر بى دينى كه تنها يكى از عوارض غرب زدگى است ، جلو گرفت . دانشكده هاى ادبيات و حقوق و معقول و منقول ما نيز گمان كرده اند كه با پناه بردن به عربيت و ادبيت و عنعنات و سنن ، جلوى همين خطر را مى توان گرفت . اين است كه مثلا دانشكده هاى ادبيات با همه ى فضلاى استادانش تمام هم و غم خود را مصروف نبش قبر مى كند و غور در گذشته ها و به تحقيق در عن الفلان والفلان . در اين نوع دانشكده ها از طرفى عكس العمل مستقيم غرب زدگى را در اين گريز به متن هاى كهن و مردان كهن و افتخارات مرده ى ادبى و رها كردن روز حى و حاضر مى توان ديد و از طرف ديگر بزرگ ترين نشانه ى زشت غرب زدگى را در استنادى كه استادانش به اقوال شرق شناسان مى كنند كه ذكر خيرشان گذشت .

مرد سنت ديده و درس خوانده و دلسوزى كه استاد اين نوع دانشكده ها است و مشغله ى ذهنى اش ، رشته هاى ادبى و حقوقى و معارف اسلامى و ايرانى است ، وقتى مى بيند كه هجوم غرب و صنايع و فنون غربى چگونه دارد همه چيز را مى روبد و مى برد - به عنوان دفاعى و عرض وجودى - گمان مى كند هر چه بيش تر آدم كليله و دمنه اى بسازد بهتر. اين است كه محصول بيست - سى سال اخير تمام اين نوع دانشكده ها چنين در اجتماع بى اثر مانده و چنين در قبال از فرنگ برگشته ها جا زده و وامانده است . و خدا عمر بدهد به حضرات مستشرقان كه از هر ((الهى نامه ))اى ، دايرة المعارفى ساخته اند و از هر ((ريش نامه ))اى ، فرهنگى ! تا اين آدم هاى كليله و دمنه اى را سرگرم نگه دارد به بحث در ماهيت و عرض يا در حدوث و قدم يا در اصل برائت و غير آن ... به استثناى بسيار ناچيزى ، محصول بيست - سى سال اخير اين دانشكده ها فحول علمايى است كه همه لغت شناسند؛ همه مختصرى از علم رجال مى دانند، همه وسواسى اند و حاشيه نويسند بر كتب ديگران ، همه كشف كننده ى غوامض لغوى يا تاريخى اند، همه معين كننده ى قبرهاى بى صاحبند يا شناسنده ى صاحبان بى قبر، همه برملا كننده ى اسرار ((نحل )) و سرقت و اقتباس زيد از عمروند. منتها در هزار سال پيش ، و رساله نويسان درباره ى شعراى قرن دهم هجرى اند كه تعدادشان از انگشت هاى دو دست تجاوز نمى كند. و بدتر از همه بيش ترشان دبيران ادبياتند يا اداره كنندگان فرهنگ يا قضات دادگسترى . و باز صد رحمت به اين آخرى ها كه اس و قسى به وزارت عدليه داده اند و معنايى به استقلال قضات و اگر زمانه مجال شان بدهد، حق را از باطل خوب مى شناسند. اما آن ديگران ؟ آخر چه خير و بركتى از ايشان ديده ايم ؟ جز فرو رفتن بيش تر در غرب زدگى ؟ هر كدام از آن استادان و دست پروردگان شان با سنگينى گوش اصحاب كهف چنان در غار متون و نسخه بدل ها و اقوال ((شاذ)) و ((ندر)) فرو رفته اند كه حتى بوق ماشين هم بيدارشان نخواهد كرد - كه هيچ - حتى براى نشنيدن انكر الاصوات اين بوق به همان نسخ خطى ، سوراخ گوش هاى خود را بسته اند. سلطه ى زبان هاى بيگانه روز به روز دارد جاى اهميت و احتياج به زبان مادرى را مى گيرد، رشته هاى فنى و علمى دارد روز به روز از علاقمندان به اين نوع رشته ها مى كاهد و مى برد و اصلا اخلاق و ادب و معارف ايرانى و اسلامى چنان كه در سراسر دفتر ديديم ، دارد روز به روز بى ارج تر و دورمانده تر مى شود و آن وقت در چنين وضعى مركز ادبيات و حقوق و معارف مملكت يعنى دانشكده هاى ادبيات و حقوق و معقول و منقول درست هم چون روحانيت كه در قبال هجوم غرب به پيله ى تعصب و تحجر پناه برده است ، به پيله ى متون كهن پناه برده و به ملا نقطه يى پروردن قناعت كرده . اين روزها درست هم چنان كه روحانيت در بند شك ميان دو و سه و توضيح طهارات و نجاسات درمانده است ، اين نوع مراكز ادب و حقوق و معرفت ايرانى و شرقى و اسلامى نيز دربند باى زينت مانده اند كه بايد بچسبد يا نه و ((واو)) معدوله كه بايد حذف شود يا نه . حق هم همين است . وقتى آدمى را از عالم كليات اخراج كردند، به دامن جزييات درخواهد آويخت . بله ! وقتى خانه را سيل برد يا به زلزله فروريخت زير آوارش دنبال لنگه ى درى مى گردى تا جسد پوسيده ى عزيزى را بر آن به گورستان حمل كنى .

در زمينه ى مسايل فرهنگى و دانشگاهى يك مساءله ى بزرگ ديگر، مشكل خيل فرنگ رفتگان است يا از آمريكا برگشتگان . كه هر يك دست كم كانديد وزارتى بازگشته اند و بيخ ريش تشكيلات مملكت مانده اند. شك نيست كه وجود هر كدام از اين نوع تحصيل كردگان غنيمتى است . لنگه كفشى است در بيابانى . اما دقت كنيد و ببينيد كه هر كدام از اين غنيمت ها پس از بازگشتن و جايى در تشكيلاتى باز كردن و پايى به جايى بندكردن ، به صورت چه تفاله اى در مى آيند! چرا كه نه قلمرو كار دارند و نه برش ‍ دارند و نه دست باز و نه دل گرم و نه اغلب حتى دل سوخته . به خصوص ‍ كه حتى اين دسته نيز خود را و راءى خود را در مقابل مشاور و مستشار غربى كه مسلط بر اوضاع است ، هيچ مى بينند.

بر خلاف آن چه شهرت دارد و به گمان من هر چه خيل اين از فرنگ برگشتگان بيش تر، قدرت عمل شان كم تر. و درماندگى و ناهماهنگى دستگاه هايى كه نفوذ فرنگ رفته ها را پذيرفته اند بيش تر. چون از طرفى هرگز نقشه اى نبوده است در فرستادن اين جوانان به كجا و براى چه تخصص و چه حرفه و چه فنى . اين نوع جوانان هر يك به اختيار خود و به ابتكار و سليقه ى خود به گوشه اى از دنيا رفته اند و چيزى خوانده اند و تجربه اى كرده اند، كاملا متفاوت و متباين با تجربه ى ديگرى و اكنون كه برگشته اند و هر كدام بايد فردى از دسته اى در تشكيلاتى باشند يا در سازمانى از سازمان هاى مملكت ، آن وقت معلوم مى شود كه چگونه ناهماهنگ اند و چگونه در اجراى هر كارى درمانده اند. آن كه تربيت فرانسوى ديده با آن كه تربيت انگليسى يا آلمانى يا امريكايى يافته ، هر كدام ساز را جور ديگرى كوك مى كنند و جور ديگرى مى نوازند. اما اين نكته را نيز همين جا بيفزايم كه اگر من به آينده ى روشنفكران در ايران اميدوارم ، يكى هم به دليل همين تنوع در روش تحصيلى و در ريشه و سرزمين تحصيلاتى فرنگ رفتگان ما است . غناى محيط روشنفكرى ايران از همين جا سرچشمه مى گيرد. محيط روشنفكرى هند را بنگريد كه با دسته اى اعظم آكسفورد ديدگانش چگونه انگليسى مآب درآمده ! به هر صورت درباره ى اين از فرنگ برگشته ها و امريكا ديده ها، نكات فراوان هست . بهتر است يك يك بشمارم :
نكته ى اول اين كه در شرايط فعلى مملكت ، اين جوانان اغلب به اين لاله هاى زيبا و نرگس و سنبل ها مى مانند كه پيازشان را از هلند مى آوريم و در گل خانه هاى تهران ، بزرگ مى كنيم و بعد كه گل كردند يك گلدانش را به قيمت گزاف مى خريم و براى اين دوست يا آن آشنا به هديه مى بريم و با اين كه آن دوست در اتاقى گرم و برابر آفتاب هم مى نهدشان ، يك هفته بيش تر دوام نمى كنند. اين گل هاى سرسبد اجتماع نيز در هواى اين ولايت مى پژمرند. و اگر هم پژمرده نشوند در اغلب موارد، هم رنگ جماعت مى شوند. برخلاف اين همه تبليغاتى كه براى برگرداندن دانشجويان فرنگ رفته مى شود، من گمان نمى كنم تا وقتى كه محيطى آماده ى كار آتى آن ها در اين ولايت فراهم نشده است ، در بازگشت آن ها به وطن اميد به خدمتى باشد. و تازه اين سؤ ال پيش مى آيد كه پس اين محيط را، كه بايد آماده كند؟ مى بينيد كه مسايل بسيار است . به گمان من محيط را در اين زمهرير، كسانى مى توانند آماده كنند كه هم در اين كوره قوام آمده اند و به آب و هواى اين سردخانه آموخته اند.

نكته ى دوم اين كه اغلب اين جوانان تا در فرنگ يا امريكا به سر مى برند به تبعيت از محيطها و اجتماعات آزاد يا نسبت هاى مختلف ، كما بيش ‍ خبرى از آزادى دارند و جنب و جوشى در اتحاديه هاى دانشجويى خود مى كنند و اغلب داغند و پرجوش و خروشند. و حرفى و فعاليتى و تظاهراتى و انتشاراتى . اما هم چو كه برگشتند و دست شان در اين جا به دم گاوى بند شد همه ى آن عوالم فراموش مى شود. بله شايد گذشتن سنين جوانى كه شور و التهاب را به همراه دارد، خود يكى از علل اين فراموشى باشد. ولى گمان نمى كنيد كه چون اين جا حكومت ها آن حرف و سخن ها را نمى طلبند و جوازى براى چنان آزادى هايى نيست ، چنين بازگشتى رخ مى دهد؟ علت هر چه باشد به هر صورت ، من خود يك دوره تسبيح از اين نوع جوانان سراغ دارم كه پس از بازگشت هر كدام از گوشه اى فرا رفته اند و به هر چه از اين خوان يغما به ايشان رسيده رضايت داده اند و انگار نه انگار كه روزى شورى هم بوده است و آزادگى هايى . زن و زندگى و فرزندان هم كه هميشه بهانه هاى حاضر و آماده اند. به خصوص كه زن هم فرنگى باشد.

و نكته ى سوم ، خود همين قضيه است . همين كه عده ى قابل توجهى از اين نوع جوانان با زن فرنگى يا امريكايى برمى گردند و عده ى بسيار كمى هم از دختران كه با مرد فرنگى و امريكايى برمى گردند. و گمان نمى كنيد كه اين نيز خود مشكلى بر همه ى مشكلات افزوده است ؟ وقتى اساس ‍ خانواده ى ايرانى با زن و مرد هم خون و دم خور و آشنا در حال پاشيدن است ، البته كه تكليف اين نوع خانواده هاى ناهم رنگ روشن است . كبوتر دو برجه يعنى همين جوانان با خانواده شان . محصولات انسانى دست اول غرب زدگى حل مشكلات داخلى اين نوع خانواده ها خود به اندازه ى كافى ، امر قابل توجهى هست كه اين دسته از جوانان ديگر توانى و حوصله اى براى حل مشكلات خارجى يعنى اجتماعى نداشته باشند. اين نوع جوانان از دو سه دسته بيرون نيستند:
الف ) آن هايى كه از خانواده هاى فقير برخاسته اند و به زحمت خود را به فرنگ رسانده اند و درسى خوانده اند. براى اين دسته زن يا مرد فرنگى يا امريكايى داشتن ، وسيله ى بريدن با اصل و نسب است كه ديگر محيط تنفس يك حضرت از فرنگ برگشته نيست و نردبانى است تا خود را از مدارج آن به طبقات برتر اجتماعى بالا بكشند. عواقب وخيم چنين نوع ازدواج هايى از روز روشن تر است .(67)
ب ) آن هايى كه به علت قيود و مقررات متحجر و كمرشكن ازدواج در ايران به زن يا مرد فرنگى رضايت داده اند. و حالا كه با داشتن معلومات و ديپلم ها و دانستن زبان هاى فرنگى برگشته اند، مى بينند همه ى آن قيود شكسته و گويا بيهوده زن يا مرد فرنگى به سوغات آورده اند. عواقب چنين وضعى با مقايسه هايى كه بعد براى شان پيش مى آيد، نيز معلوم است .
ج ) آن هايى كه (چه دختر و چه پسر) بكارت شان در فرنگ و امريكا برداشته مى شود و زن شناسى يا مردشناسى را با زن و مرد فرنگى شروع مى كنند و بعد كه با زوج خارجى برمى گردند يا ديگر هيچ خدايى را بنده نيستند و هيچ آدمى را قابل نمى دانند و يا متوجه مى شوند كه چه گهى خورده اند و از اين قبيل ...
به هر يك از اين صور يا ديگر صورت ها، وقتى يك جوان تحصيل كرده ى ايرانى با يك فرنگى يا امريكايى ازدواج مى كند، جوابى به اين دو سه نكته داده :
يا به اين دليل با خارجى ازدواج كرده كه محيط آن خارجى يا آن محيط خارجى او را پذيرفته (به علت كمبود مرد مثلا در آلمان بعد از جنگ . به همين مناسبت ، نسبت زن هاى آلمانى به ايرانى شوهر كرده بيش از همه ى زن هاى خارجى است ) و اين پذيرفته شدن در يك محيط خارجى و به وسيله ى زن خارجى ، آيا در حقيقت مساوى با كنده شدن از محيط بومى نيست ؟ و آيا اين خود موجب نوعى فقدان مزمن نيروى انسانى براى ما نخواهد شد؟ آن هم نيروى انسانى پرورده و فرهنگ ديده ؟ به هر صورت اين فقدان در مورد دخترانى كه شوهر خارجى مى كنند كم تر استثنا دارد.

يا به اين دليل كه جوان ايرانى تحصيل كرده در فرنگ يا امريكا خواسته جبران كند درد حقارتى را كه در مقايسه ى همه جانبه ى ايران با فرنگ و امريكا در خود سراغ ديده و در محيط خود و در آداب خود و الخ ... سربسته بگويم و بگذرم .(68)
با اين تفاصيل گمان نمى كنيد كه زوج يا زوجه ى فرنگى گرفتن خود يكى از حادترين صورت هاى بروز غرب زدگى باشد؟ و اگر چنين باشد به گمان من اكنون ديگر رسيده است وقت آن كه براى تحصيلات عالى با يك نقشه ى مرتب و مناسب با احتياجات فنى و علمى مملكت براى يك مدت مثلا بيست ساله ، شاگرد فقط به هند يا ژاپن بفرستيم و نه به هيچ جاى ديگر از فرنگ يا امريكا. و اگر فقط به اين دو مملكت مى گويم به اين دليل است تا بدانيم كه آخر آن ها با ماشين چگونه كنار آمدند و چگونه تكنولوژى را اخذ كردند (به خصوص ژاپن ) و چگونه با مشكلاتى كه ما فعلا دچارش هستيم كنار آمدند؟ به گمان من فقط در صورتى كه چنين طرحى عملى بشود يا طرح هايى از اين قبيل ، ممكت است با ايجاد توازنى ميان شرق زدگى (!) آسياديدگان آتى و غرب زدگى از فرنگ برگشتگان فعلى ، به آينده ى فرهنگ اميدوار بود.

12: كمى هم از ماشين زدگى

عوامل مهمى كه يك دوره برزخ اجتماعى را با بحران هاى خاص آن مشخص مى كند از يك طرف پيشرفت علم است و از طرف ديگر تحول تكنيك و فن و ماشين ؛ و از يك طرف ديگر امكان بحث درباره ى دموكراسى هاى غربى (69) و ما با آن چه گذشت از اين هر سه عامل (پيشرفت علم ، تحول تكنيك ، امكان بحث درباره ى آزادى ) فقط ما به ازايى در ظاهر داريم . نمونه اى داريم براى خودنمايى . و اگر قرار باشد كه سرعت تحول ماشين و تكنيك از نظر كمى ، مولد بحران هاى اجتماعى بشود(70) ما كه در اين زمينه در خم كوچه ى اوليم و پس از اين حتى مجبور به پيمودن گام هاى دويست ساله ايم ، كارمان سخت خراب تر از آن است كه مى پنداريم . و تب هذيانى بحران هامان سخت مداوم تر و نوميدكننده تر خواهد بود از آن چه در ممالك مشابه پيش آمده است .

با اين همه آمديم و همين فردا صبح ما نيز شديم هم چو سوييس يا سوئد يا فرانسه يا آمريكا - فرض محال كه محال نيست - ببينيم آن وقت چگونه ايم ؟ آيا تازه دچار مشكلاتى نخواهيم شد كه در غرب مدت ها است به آن رسيده اند؟ و با اين مشكلات مجدد چه خواهيم كرد؟ پيش از اين كه به يكى دو نوع از اين مشكلات اشاره كنم ، بيفزايم كه غرض از اين همه ، آن است تا بدانيم كه چه مشكلاتى به قوه ى دو داريم و چه راه درازى براى پيمودن و چه گودال عميقى براى پر كردن .

يك مشكل اساسى تمدن غرب - در خود ممالك غربى - هشدارى است كه بايد در متن ليبراليسم قرن نوزدهمى دايما در مقابل نطفه هاى فاشيسم بدهد. در فرانسه كه حضرت دوگل را داريم و مشكل الجزاير را پيش پاى او.(71) افراطيون دست راست نظامى و غير نظامى را هم داريم به سركردگى بخو بريده هاى ((لژيون اترانژر)) كه هر روز كوچه هاى پاريس ‍ و الجزاير را به خون طرفداران حل مشكل الجزاير رنگين مى كنند. و در ايتاليا و آلمان باقى مانده هاى پيراهن قهوه اى ها را داريم و در امريكا تشكيلات جديد ((پرچ سوسايتى )) را كه حتى حضرت آيزنهاور را كمونيست مى دانند. و در انگلستان نهضت استقلال طلبى اسكاتلند را. و در هر جاى ديگر كرمى از خود درخت . و درست به همان قد و قامت . و اين ((لژيون اترانژر)) خودش يكى از همين نوع مشكلات اروپايى است . مى دانيم كه هر قداره بند و جانى و تبعيد شده و دست كم هر ماجراجويى از اهالى اروپا، وقتى عرصه برش تنگ شد و ديگر نتوانست در زاد و بوم خود بماند، اجبارا مى رود و داوطلب ((لژيون )) مى شود. البته اگر نرود كارمند فلان كمپانى طلا و عاج و الماس نشود و در جنگل هاى افريقا. (مراجعه كنيد به ((سفر به آخر شب )) به قلم لويى فردينان سلين ، نويسنده ى معاصر و فقيد فرانسوى )(72) به اين طريق بندر عباس ‍ بلژيكى ها، كنگو بوده است و جزيره ى قشم فرانسوى ها، الجزاير يا جيبوتى و ماداگاسكار و مال ايتاليايى ها، سومالى و ليبى ، و مال پرتقالى ها، آنگولا و موزامبيك . و مال هلندى ها (بويرهايى كه مسلط بر افريقاى جنوبى اند در اصل هلندى بوده اند) آفريقاى جنوبى يا اندونزى و اين لژيون مگر چيست ؟ چيزى شبيه عساكر مزدور عهود باستان (Mercenaire). و كارش ؟ سركوبى آزادى در هر جا كه لازم باشد، خدمت به كمپانى هاى نفت و طلا در هر جا كه زبان اهالى دراز شده باشد و چاقوكشى موتوريزه (!) به نفع هر قلدرى كه پول بيشتر بدهد. از اسپانيا گرفته در 1936 تا الجزاير و كنگو و آنگولا در همين اواخر، همه ى صحنه هاى تركتازى همين نوع حضرات بوده است و همه زير چكمه ى اين قالتاق هاى فرنگى خونين و مالين شده اند. و آن وقت مساءله تنها اين نيست كه اروپا همراه صدور ماشين ، قداره بند هم صادر مى كند،(73) بلكه مهم تر اين است كه به قيمت سلب آزادى از دولت هاى مستعمره و عقب افتاده است كه اروپا امنيت و سلامت شهرها و موزه ها و تآترهاى خود را حفظ مى كند. و حالا كه ملل مستعمره يكى بعد از ديگرى دارند آزاد مى شوند، ببينيم اروپا با اين مال بدى كه بيخ ريش صاحبش خواهد چسبيد، چه خواهد كرد؟ ناچار بايد منتظر نابسامانى هاى فراوان در داخله ى اروپا بود. ولى اين طور كه از وجنات امر پيداست گويا هنوز ((آنگولا)) و ((موزامبيك )) و ((افريقاى جنوبى ))، تكيه گاه و پايگاه اصلى اين نوع ((لژيون اترانژر))اى ها است و بعد هم تصور نمى كنيد كه حضرات لباس عوض خواهند كرد و به صورت مشاور و مستشار و كارشناس بغل دست شيخ كويت خواهند نشست و يا وزير شيخ قطر خواهند شد و حتى در ولايت خود ما؟... بگذرم .

و چرا چنين است ؟ چرا در متن تمدن غربى چنين مشكلاتى هر روز سنگى پيش پاى هر تحولى است ؟ به گمان من براى اين كه ماجراجويى و عصيان عليه مردم و قوانين و انواع قداره بندى هاى فكرى و عملى ، خود محصولات دست دوم به صف كشيده شدن مردم (رژيمانتاسيون ) پاى ماشين است . محصولات دست اول مصنوعات غربى است و محصولات دست دوم اين ها و اين ((رژيمانته )) كردن مردم خود يكى از ملزومات ماشين هم هست . عامل و معمول با هم . متحد الشكل بودن در قبال ماشين و به صف كشيده شدن در كارخانه و سر ساعت رفتن و آمدن و يك عمر يك نوع كار كسالت آور كردن ، عادت ثانوى مى شود براى همه ى آدم هايى كه با ماشين سر و كار دارند. حضور در حزب و در اتحاديه كه لباس و ادا و سلام و فكر واحد مى خواهد نيز عادت ثالثى است تابع همان ماشين . پس ‍ متحدالشكل بودن در كارخانه منجر به متحد الشكل شدن در حزب و اتحاديه مى شود و اين نيز منجر مى شود به متحدالشكل بودن در سربازخانه . يعنى پاى ماشين جنگ ! چه فرق مى كند؟ ماشين ، ماشين است . منتها يكى بطرى شير مى سازد براى بچه ها و ديگرى خمپاره مى ريزد براى كوچك و بزرگ و صغير و كبير. و اين اتحاد شكل و لباس و فكر در خدمت گزارى به ماشين (كه چارلى چاپلين آن را سخت كوبيده است و اگر ارزش براى او قايليم براى اين است كه زودتر از همه او به خطر گوسفند وار به سلاخ خانه ى ماشين رفتن ، پى برد) بعد در اتحاديه و كلوپ و حزب و بعد در سربازخانه است كه به اتحاد شكل و فكر و لباس ‍ پيراهن سياهان و پيراهن قهوه اى ها مى كشد كه هر بيست سال يك بار همان ممالك غرب را چنان كه ديده ايم ، به خون مى كشاند و دنيا را به جنگ مى خواند و اين همه عواقب از خود به يادگار مى گذارد، صريح تر بگويم جنگ طلبى - صرف نظر از اين كه دنباله ى توسعه ى صنعتى شديد و در جست و جوى بازارهاى جديد براى صدور كالا به ظهور مى رسد - اصلا آداب و رسوم خود را از ماشين اخذ مى كند. از ماشين كه خود محصول ((پراگماتيسم )) و ((سيانتيسم )) و ((پوزيتيويسم )) و ايسم هاى ديگر از اين دست است . اين روزها حتى بچه ها هم مى دانند كه ماشين وقتى به مرحله ى اضافه توليد رسيد و قدرت صادر كردن مصنوعات خود را يافت ، آن وقت صاحبان ماشين (كمپانى ها) بر سر كسب انحصار بازارهاى صادرات با رقباى خود از در مخاصمه در مى آيند. (74)