او و ديگر هيچ

سعيد طاهريان

- ۲ -


صلح براى بقاى شريعت پيامبر (صلى الله عليه وآله)

فرزند فاطمه(عليها السلام) ، نور ديده رسول و اميد روزهاى زيباى پدر، رو در روى تبار اميّه، زخم خورده از ياران و دل كنده از دوستان، پيمان مى بندد، صلح مى كند براى بقاى شريعت جد خويش و از هم پاشيده نشدن همين كهنه لباس برتن دين، مدينه پاى عقب كشيده است و رهبر خويش را در اوج نياز رها ساخته و در رخوت و نخوت اردو زده، لشكر امام را جز تنى از هم عهدان نامى ديگر نيست و او جز پذيرش پيشنهاد راهى ديگر پيش رو ندارد، ليك زيركى مى كند و بندهاى پيمان نامه را خود رقم مى زند تا تاريخ شاهد نيرنگ و مردم فريبى پسران تزوير در فردا روز باشد...!

حسن(عليه السلام) در خانه نيز غريب مانده و نزديكترين نفس نيز او را همدم نمى شود.
رد پاى توطئه در كف گذرگاه انديشه خانه دار او نمايان شده و آرزوهاى نفسانى و پندارهاى ابليسى چشم بينا و وجدان و خرد را كور كرده است.
حسن(عليه السلام) در خانه هم تنها مانده و خروش بيداد ستيزش در و ديوار رنگ گرفته را شفاف نمى سازد.

گام هايى آشفته، دستانى لرزان به سوى اتاقكى در انتهاى راهرو، با ذهنى در جنگ با خويشتن از آنچه لحظه اى بعد روى خواهد داد; هراسى دامنه دار در نگاهش موج مى زند.
واهمه از زشتى كردار، ليك خيال جاى گرفتن دردربار و هم دوشى با بدسرشتان نيك رخسار عقل از او ستانده و قدم در مبارزه با تجلّى اراده خداوند بر زمين نهاده است و هر آن است كه لخته هاى خونِ صبورترين بنده پروردگار، بر تشت بالا و پايين شود.
سم كين از دامن يك زن برمى خيزد.
يك همدم و هم نفس و گوهر وجودى گيتى را در كام رؤياهاى ننگين خود فرو مى برد و در پى تابوتش تيرها را روان مى سازد تا بر پيكر بى جان او نيز هميارى پيدا نشود...! واى بر تو اى مدينه! كه تيرهارا نگريستى و حتى لبخندى تلخ برلبان هم نشينانت جارى نشد...!

مدينه! تو چه كردى با خاندان رسول؟!

مدينه! تو زيبا بودى.
گام هاى پيامبر را بردوش مى كشيدى و چون از ديار هجرت نمود او را در آغوش كشيدى.
خانه دو يتيم را پيش كش كردى براى مسجدِ او.
سخن هاى او هنوز در دالان هاى حلزونى گوش هايت طنين انداز است كه با اهل من مدارا كنيد و آنان را ميازاريد...! و تو چه كردى با خاندان رسول؟ مردمِ تو را كدامين طاعون در خويش سوزاند كه ديده بر فريفتگى و شيفتگى دنيا باز نمودند و خورشيد را در كسوف پنداشتند و روشنايى را از مشعل ها جستند.

مدينه! صداى ناله هاى جانسوز و سجده هاى تا به صبح رسيده سجاد(عليه السلام) را هنوز به ياد دارى.
حضور مكتب ها و ايسم هاى نوپا را، كه دين را بازيچه افكار خود ساخته بودند، چگونه در پيچيدگى راز و نياز خويش، به فراموشخانه ها هدايت ساخت.
در آن زمان كه نگاه دژخيم صفت يزيدپنداران، تو را، اى وادى نور در يوق خود گرفتار نموده و نشر افكار التقاطى و تفرقه بر انگيز، هويت اسلام را نشانه گرفته بودند.
ولى تو با او نيز وفا نداشتى و قطره اشكى در رفتن در سكوتش جارى نساختى...

بىوفايى اهل تو تاريخ را به سوگ نشاند

مدينه! يادت هست هنگامه اى كه بسيار آدميان آزموده در كسوت شاگردى گام در وادى انديشه و عشق مردانى از سلاله فاطمه(عليها السلام) نهاده و بساط علم آموزى از مكتب اهل بيت در كوچه هايت پهن بود و هركس به مقدار خويش از اين سفره رنگين دانش توشه اى برمى داشت و سفر آغاز مى نمود به ديارى ديگر، براى گسترش انديشه دينىِ برخاسته از قرآن، شاگردانى كه هركدام دنيايى از معرفت و شناخت را در كوله خود همراه داشتند، با عظمتى به بلنداى آفتاب و ژرفايى در كلام و بزرگى در گفتار و رفتار.

مدينه! آيا نگاهت به منبرنشينان مجلس بود كه چگونه در فضاى آكنده به غبار خودكامگى ها و انتقال قدرت در حكومت هاى پوشالى، بر تربيت انسان هايى والا و انديشمند همت گمارد تا لباس كهنه و مندرس دين، كه ديگر طراوتى براى حضور در جامعه، در خويش نمى ديد، به تازگى و عشق خوى كند و از زير خاكستر دين ستيزى، ققنوس هاى پر و بال آغشته به نور، بال گشايند و اسلام ناب را در ميان اذهان به ميهمانى آورند و مرزهاى اسلامى را از زمزمه حق جويانه و خدا محور مملو سازند.
اما چون سايه هاى قدرت نوباوه عباسيان بر پهنه تو سنگينى كرده، مردمان ساده انديش تو كلام رهبران خود به پستويى نهادند و بر فريب آنان كه خويشتن وجودى شان را گره خورده در عباس عموى پيامبر مى پنداشتند، ايستادگى نمودند و مردان نامى حق و ذخيره هاى خداوند بر زمين رنگ گرفته گيتى را در ميان دشنه بد انديشان تنها رها ساختند تا باز هم بىوفايى اهل تو تاريخ را به سوگ نشاند.

آرى، باقر و صادق(عليهما السلام) را در همين گوشه به خاك سپردى تا خنده هاى مستانه خودكامگان در درزهاى كاخ هاى خون گرفته انعكاس يابد و تو، اى مدينه، در خفّت و خوارى، كه خود براى تن بافتى، بنشينى و چمپاتمه زنى و باريكه هاى نور را در ميان تاريكى هاى آسمان خويش بجويى!

مدينه! هنوز سينه ات درد را تجربه نكرده و لايه هاى بى خبرى در ذهنت نقش بسته است.
تو را چه شده كه چنين پاره هاى جگر رسول(صلى الله عليه وآله) را مى آزارى و بر بد انديشى، بد نگرى و واپس گرايى گام مى نهى.

هان! اى مدينه، حسن(عليه السلام) را به ياد مى آورى كه چگونه در ميان سپاه به سردارى بى ياور بدلش ساختى و او را تنهاترين سردار تاريخ لقب دادى.
مردمانت را كدامين بيمارى فراگرفت كه چون بزدلان و خوك صفتان در كار و زار و نبرد با دگر انديشان زمان، به بيراهه ها كوچ نمودند تا مولايشان در هجمه بى ملايمتى ها و نيرنگ هاى امويان تنها بماند.

و تو اى مدينه، او را آنقدر تنها ساختى كه حتى خانه اش ديگر اقامتگاهى امن براى او نبود و بيم از دست دادن فرزند فاطمه(عليها السلام) هر لحظه در ذهن خطور مى كرد تا آنگاه كه گام هاى لرزان آن عفريته، خرماى زهر آلود را به حضورش پيشكش نمود و تكّه هاى وجودش را بر تشت مسى جارى ساخت.
آه! صداى هق هق تاريخ را هم مى شنوم كه چگونه بر مظلوميت و تنهايى حسن(عليه السلام) مى گريد.
آن زمان كه تو اى مدفن رسول(صلى الله عليه وآله)بر پيكر بى جان او نيز شفقتى نكردى و تيرهاى كينه را به سويش انداختى، واى بر تو، اى مدينه، كه چنين غيرت از دست داده و بر تيرهاى آويخته بر جنازه صبورترين مردم روزگار، نواده پيامبر; همانان كه در ثانيه هاى پايانى عمر بر گرامى داشت و پاسداشت وجودشان تو را گوشزد كرد و مزد رسالتش را مهربانى و پيروى از آنان طلب نمود، مى نگرى و لبخند ابليس گون برلبان مردمان بى وفا ونادان خود در آن روزگار جارى مى سازى...!

اكنون چشم بر نامهربانى اين ديار مى بندم و...

دل به درد آمده و ذهن از هم پاشيده شده.
در عجبم از بدسگالى اينان كه چگونه خاندان رسول(صلى الله عليه وآله) را يك به يك روانه گورهاى تنگ ساختند، در حالى كه قطره اى از درياى مواج انديشه شان برنداشته و جوانه هاى نور و ايمان را در دالان هاى تاريك ذهنشان نكاشتند.
چشم بر نامهربانى اين ديار مى بندم و گام در بقيع مى نهم و گذشته را در برابرم به نظاره مى نشينم...

بقيع مدفن دختران، همسران و بسيارى از رهگذران اين ديار...

كمى آن سوتر، دختران پيامبر آرميده اند.
سلام مى كنم، آنان زيبا مرا مى نگرند و پاسخ مى گويند: برتو سلام كه ما را زيارت كردى...! پياده روهاى بقيع را به بالا مى روم.
درشانه راست من، همسران پيامبر در آغوش خاك جاى گرفته اند.
همه سرشار از خوشى و زيبايى، جز يك تن!

اينجا مردان و زنانى نقابِ خاك بر چهره كشيده اند كه نامشان بر تارك دين مى درخشد; بزرگانى كه فكر و بازوى خود را فداى افراشتگى درفش اسلام ساخته اند تا جايگاه دين مدارى در جامعه اسلامى ارزش خود را كمرنگ نسازد.
آنان كه كمر همّت بر اعتلاى دين و خروش بر نيرنگ بازان و دسيسه پنداران اين وادى بسته اند تا جريان هاى سست منشانه و تفرقه اندازانه فروكش كند تا خداجويان و يكتاپرستان، حقيقت زيباى دين خداوندى را به چشم ببينند...!

بقيع مدفن بسيارى از رهگذران اين ديار است، ليك نام برخى چون عقيل، عبدالله بن جعفر طيّار، نافع، مالك، حليمه سعديه، صفيه، عاتكه و امّ البنين، بر پيشانى خاك برجاى مانده است و در فراموشى دوران به قهقرا نرفته و بر جريان قلم دهر نويسان رانده شده است.

خورشيد روگرفته و رگه هاى سرخ آسمان را شكافته است.
نداى ملكوتى اذان فضا را عطرآگين از شميم حضور يار ساخته و سيل مشتاقان را به سوى خويش كشانده است.
صحنه زيبايى در برابر چشمانم جلوه نمايى مى كند.
مردان و زنانى كه چون گم گشتگان راه يافته، سوى مسجدالنبى سرازير مى شوند، براى قيام در برابر زشتى ها و ايستادن در برابر يكتا پروردگار جهان.

به نماز مى ايستيم; سياه و سپيد، عرب و عجم، حضور فرهنگ هاى متفاوت در كنار يكديگر و به سوى يك قبله، تمرين يكرنگى مى كنيم.
اين است زيبايى اسلام! چه ساده و بى آلايش، آدميان را جدا از رنگ چهره و قوميت بندى هاى ساخته ذهن بشر، در كنار يكديگر، دوش به دوش و در يك رديف و به سوى يك جايگاه گرد هم مى آورد.
همايشى بزرگ با كمترين هزينه، كه اگر روح نماز و قيام در ميان دل ها ايجاد شود، غوغا به پا مى شود و دگرانديشان و بد انديشانِ دوران، در موج خشم اين مردمان، چون تراشه اى كوچك غرق خواهند شد...!

نگاه هاى بدبينانه به دين...

اما افسوس كه حضور انديشه هاى تحجّرگرا در مرزهاى جغرافياى اسلام، شادابى دين و طراوت آزاد انديشى و نقدگويى را به پژمردگى و خمودگى كج انديشى و قلم ستيزى سوق داده و جنبش سلول هاى خاكسترى صاحبان خرد را از پژوهش در ژرفاى هويت دين باز داشته و درگير بنيان هاى بى اساس و پوچى مى سازد كه گزينه اى جز پراكندگى ساختار يكپارچه اسلام و آتش افروزى خاكسترهاى مانده و پوسيده تفرقه و نفاق نمى توان يافت; و در اين آب گِل آلود تنها نگاه هاى هرزه و بدبين به تن آرايى دين است كه چون زالويى خون مى مكند و رگه هاى حيات و زندگى را سوى مزارع خويش منحرف ساخته و ذهنِ در كشمكش فرو رفته مردمان را به استعمار مى كشانند...!

برخيز، سالك را فرصتى براى ماندن نيست

تكه هاى كوچك نور بر پلك هايم سنگينى مى كند، گويى مرا فرمان مى دهد; هان! برخيز، سالك را فرصتى براى ماندن نيست.
بايد رفت و بر اريكه سخن تاخت و رستاق هاى بر قاف نشسته را نيز به تكاپو فراخواند.

برمى خيزم، با نگاهى ژرف بين و انديشه اى واقع گرا، گام در كوچه هاى مدينه مى نهم و كتيبه هاى نقش بسته بر سينه ديوارهاى اين ديار را ورق مى زنم تا شايد خرده سنگ هاى هشته بر مويرگ هاى پندارگرايان جابه جا شوند و جريان سليس و روان پاكى و حقيقت جريان يابد...!

مجراهاى شنيدارى اهالى مدينه تنگ شده است!

آنگاه كه دروازه هاى سخن اهرمى براى گشوده شدن بر روى پل ذهن نيابند و مسيرهاى منطق جز به بن بست سفسطه و مشاجره ختم نشوند، چاره اى براى باور كردن انديشه و رسالت باقى نمى ماند و بايد مبارزه كرد.
محمد(صلى الله عليه وآله) ايستاده در برابر بزرگان ترسا، باب هاى سخن گشوده، ليك مجراهاى شنيدارى اينان تنگ شده است و لرزش آواها را باز نمى شناسند.
بزرگان مسيحيت نمى خواهند باور كنند ظهور پيامبر جديد را از سوى خداوند و با او به مبارزه برخاسته اند، گويند مباهله مى كنيم; هرآن كه حق بود خداى او را نگاه دارد...

امروز حق نمايان مى شود!

خارج مدينه انبوهى گرد هم آمده اند; روز مباهله است، امروز حق نمايان خواهد شد و خشم خداوندى بر يك سوى ريسمان جارى خواهد شد.
نصرانى ها بزرگان خويش سپر كرده اند.
اينان عزيزان اين قوم اند، ليك محمد(صلى الله عليه وآله) با كه خواهد آمد.
شايد با ياران و همفكران خود؟ صحنه در سكوت فرو رفته است و در انتظار سايه اى از دور وقت مى گذراند.
ناگاه يكى فرياد بر مى آورد; محمد آمد!... سرها مى چرخد و او را مى نگرد كه چگونه مى آيد.
آه! خداى من! او با على است و فاطمه دوشادوش او و دستان كوچك حسن و حسين در دستان به هم فشرده او! يكى مى گويد: اگر او به گزاف سخن مى راند، نزديكترين افرادش را به قربانگاه فرانمى خواند...! همهمه از پوسته زيرين زبان پراكنده مى شود.
نشانه هاى ترس چهره بزرگان ترسا را به سپيدى رنگ كرده است.
مشت هاى گره كرده شان از هم باز شده، صدايى لرزان و شمرده، هم انديشان را به شور فرا مى خواند.

محمد(صلى الله عليه وآله) ايستاده با پاره هاى تن خويش، ابروان در هم فرو رفته و چشمان به سرخى گراييده، در انتهاى ديد مردمان رخ مى نمايد و در اين سوى ميدان، مردانى لرزه بر اندام افتاده و هراس بر چهره آويخته، گويى آنان را باور نمى شد كه او چنين پايمرد و پا برجا به مباهله آيد و نيك ترين نفس ها را شاهد گيرد.
آرى، آنان نمى توانند او را نفرين كنند...! كلام هايى بريده بريده، از ميان حلقه دوستان برمى خيزد كه هان! اى بزرگان نصرانى، او به راستى پيامبر خداست كه چنين اميدوار با اهل خويش به اينجا گام گذاشته است.
پس با او گفتگو كنيم و گرنه هلاكت و نيستى در انتظار ماست...!

مسجد غمامه، يادگار دوران

از كنار مسجد مباهله، كه در كناره خيابان كشيده شده، آرام مى گذريم.
خنده اى تلخ بر لجاجت آدمى، لبانم را آغشته ساخته و دردى نهان از تلاطم موج هايى سهمگين كه بر كرانه اين وادى نقش بازى كرده است، سر در گريبان فرو برده ام و پيش مى روم.
نمى دانم مقصد كجاست; شايد مسجد غمامه و شايد مساجد هفتگانه.
يادم مى آيد يكى مى گفت: مسجد غمامه را از آن رو بدين نام مى خوانند كه چون رسول الله(صلى الله عليه وآله) روزى در زير نور آفتاب به نماز ايستاد و ابرى در برابر اشعه خورشيد سينه سپر ساخت تا او در سايه لطف خداوندى نماز به پايان برد و تاريخ همان مكان را مسجدى بنا ساخت تا يادگار دوران شود.
چه زيباست اينجا تاريخ را با مساجد جاودان مى سازند...!

على(عليه السلام) يكّه مردى كه ذو الفقار از نيام بر كشيد!

به خيابانى مى رسم، با درختانى كه در دو طرف كشيده شده.
نيرويى مرا به درون مى كشد.
قدم مى گذارم و درزهاى ترك خورده پياده رو را، كه چون وجود خودم به هر سو رفته است، مى نگرم.
نسيمى خنك بر صورتم سر مى خورد.
لحظه زيبايى است; نسيمى خنك، شارعى درخت نشانده و گمشده دركوچه هاى مدينه...! ليك گويى تغييرى فضا را در سيطره خود فرو مى برد.
ديگر خبرى از نسيم به گوش جان نمى رسد.
بادى سوزان آميخته در سكوت، وجودم را عرصه جولان خود ساخته و من در برابر اين هنگامه بى اراده ام.
آه، خداى من! درختان، خيابان و... و در كمتر از ثانيه اى بازهم گرفتار در بيابان، بيرون از مدينه!

فريادى مرا به خود مى آورد.
سر بالا مى آورم و تيه خشك را در پى هم نفسى مى كاوم.
آن سوتر، زير افق، سياهى بسيارى نمايان است.
به تك مى دوم آميخته از شوق، هنوز آن فرياد را مى شنوم اما او از چيزى ديگر سخن مى گويد.
مى ايستم و گوش فرا مى دهم.
آرى او مبارز مى طلبد.
كنجكاو مى شوم مگر آنجا جنگى نزديك است كه چنين مبارز خواهى سكوت صحرا را مى شكند؟! به چند قدمى مى رسم، در كنار پايم خندقى كنده اند چون هلال ماه و در دو طرف، در آن سوى، لشكرى فراوان از جنگاوران، آراسته به لباس رزم وتَرگ بر سرنهاده و سوارانى كه قرار از كف داده اند و تنها در پى يك بهانه اند براى سوزاندن و نابود كردن.
و در اين سوى، سپاهى كوچك شمشيرها بر زمين كشيده، اندك جنگاورى در ميانشان به چشم مى خورد امافرمانده اين سپاه برترين مخلوق خداست ونشانه او برزمين، چهره پيامبر در هم فرو رفته و از گستاخى سوار بر اسب به ستوه آمده، نگاهى به رزم آوران خويش مى اندازد و مى فرمايد: در ميان شما جوانمردى نيست كه پاسخ هرزه گويى هاى او را بدهد...؟! ندايى نمى آيد.
هراس از برخورد با عمرو همه را ترسانده، تنها يك كس دست برنيام مى برد، ليك محمد(صلى الله عليه وآله) او را باز مى دارد و باز فراخوان پيامبر و تكرار همان ماجرا.
گويى او مى خواهد نگاه تيزبين تاريخ را شاهد گيرد تا كوته بينان را فرصتى براى تحريف باقى نماند و با رسوم، زبان ها در قاب دهان نمى چرخد و دست ها از هجمه صداى يكه سوار ميدان برقبضه خشك مانده اند.
عمرو خنده اى تمسخر آميز مى زند و صدا در گلو مى اندازد: پس كجاست آن خدايى كه مى گوييد تا شما را يارى كند؟ به يكباره افسار باره خويش مى كشد و سوى خندق تاخت مى كند تا از بالاى گودال اين سوى آيد; چراكه هماوردى براى خود نمى يابد.
ثانيه هاى دردناكى بر پيكره اسلام مى گذرد.
محمد(صلى الله عليه وآله) در ميان يارانش تنها شده است و على(عليه السلام) يكّه مردى است كه ذو الفقار از نيام بيرون كشيده است...

و او مى پرد، ليك اسب او با پاهاى جلويى فرود مى آيد و نيمى از سمند تيز پاى او در گودال، سپاه خزيده از ترس به يكباره فرياد شادى سرمى دهد; چراكه هر آن است كه او به درون خندق افتد اما افسوس كه ثانيه اى بيش به درازا نمى انجامد و عمرو باره خود بالا مى كشد و هراس را در دل هاى تكيده ياران محمد(صلى الله عليه وآله) زنده مى كند.
پيامبر نگاهى به اميد خويش مى اندازد.
او بايد يكّه تاز ميدان شود و كليد آزادى و گسترش دين خدا در دستان قدرتمند اوست.
على(صلى الله عليه وآله) نگاهى به ديدگان اشك آلود رسول خود مى اندازد و از او اجازه حضور مى گيرد.
آه! چه لحظه سختى است، فرستادن اميد و باور خويش به عرصه اى كه مى دانى شايد بازگشتى نباشد، ليك هر آنچه فرمان خدا باشد، نيك و فرخنده است.

عمرو ديگر تاب ندارد.
شمشيرش در انتظار غلتاندن قطره هاى خون بر انحناى خويش است.
عنان گران مى كند و گرانمايه اسب خود را بر جاى نگاه مى دارد.
نيم نگاهى به سپاه در سكوت نشانده برابر خويش مى اندازد و فرياد مى كشد: در ميان شما مردى نيست كه در برابر چند ضربه شمشير من تاب آورد...؟! سرى تكان مى دهد و ادامه مى دهد: مى دانستم نيست! افسار اسب مى كشد روى بر مى گرداند.
ليك ناگاه صدايى او را باز مى گرداند: كجا مى روى؟ هم آواز تو به ميدان آمده است.
فرار نكن! به سرعت سر مى چرخاند تا هماورد خويش را در نظر اندازد.
جوانى ميان قد، با سيمايى زيبا اما در خشم پيچيده شده، عمرو خنده اى ملايم بر لبان جارى مى سازد و مى گويد: در سپاه محمد(صلى الله عليه وآله)تنها تو بودى كه به جنگ من آيى؟! به جوانى ات رحم مى كنم و تو را نمى كشم.
حال برو...!

حنجره على(عليه السلام) از خشم، پر آهنگ گشته و فرياد بر مى آورد: من يكّه جنگاورى هستم كه زره از پشت نمى بندم.
حال از اسب پايين آى تا با يارى پروردگار، جان ز تو بستانم...! عمرو لحظه اى درنگ مى كند; او كه بسيار شجاع است و در نبردهاى گوناگون جنگيده و به تنهايى سپاهى را تار و مار مى كند اكنون در نگاه جوانى دلير و بى باك كوچك مى نمايد! اين جا است كه خشم سراسر وجودش را فرا مى گيرد و به سوى على مى آيد و ندا مى دهد: اكنون كه چنين مى خواهى آماده باش...!

گَرد از زمين برخاسته، آسمان را تيره پوش ساخت.
برق شمشيرها هيجانى در صحرا به پا كرد.
كس نمى داند سرانجام چه خواهد شد.
لايه هاى خاك چنان دامن جنگاوران را پوشاند كه هيچ نمايان نيست.
ناگهان ناله اى دلخراش آسمان را مى شكافد و يك تن بر زمين مى افتد.
دو جناح در تشويش و ترديد باقى مانده كه كدامين دلاور بر خاك تفتيده شانه خوابانده است؟ گردشِ گَرد و خاك بر زمين مى نشيند و آن دو پيدا مى شوند.
به يكباره فريادهاى الله اكبر از اين سوى رزمگاه به آسمان مى رود.
آرى على(عليه السلام) بر روى سينه دشمن نشسته است...

لبريز از شادى ام، تك تك سلول هاى وجودم نغمه پيروزى ترنّم مى كنند.
گويى فطرت و درونم آميخته به عشق اوست كه در افق نگاهم جلوه نمايى مى كند.
لبخندى زيباچهره خاك گرفته ام را پوشانده و قطرات اشك جوى هاى گِل آلودى را برزمين صورتم به راه مى اندازد.
از اين خوشى سرمستم كه ناگاه دستى مرا به درون مى كشاند و به همانجا باز مى گرداند كه اندكى پيش بوده ام; همان خيابان با درختانى تا انتها كشيده.
در چب شانه ام مساجد سبع قرار گرفته كه يادمانى است از جنگ خندق و انسان هايى كه بر دامنه اين كوه به عبادت مشغول بوده اند.
مسجد فتح كه نبىّ گرامى(صلى الله عليه وآله) بر فراز كوه از خداوند پيروزى بر لشكر كفر را خواستار شده و ديگرانى چون على ، فاطمه، سلمان(عليهم السلام) ... و پيروانى كه براى جارى ماندن هويت اصيل دين، خاطره آنان را با ساختن مساجدى كوچك و سفيد رنگ با محرابى خاكسترى گون جاودان ساخته اند...

نمازى به سوى دو قبله!

براى ديدار مكانى ديگر به راه مى افتم; آنجا كه مسجد ذو قبلتينش مى نامند.
نمازى به سوى دو قبله خواندن، چرخيدن از مسجدالاقصى به سوى كعبه، پاسخى به فتنه انگيزى يهود، رهايى از واژه هاى تحقير آميز.
و مسجدى كه از اين ماجرا به جا مانده، با مناره هايى بلند و گنبدى سپيد فام، ايوانى چوبى و وسعتى بسيار.
محرابى زيبا دارد كه اكنون سوى كعبه ايستاده است...

دشمن زخم خورده را نبايد رها كرد

دل سويى ديگر مى رود.
گويى هنگامه اى ديگر برپاست و واقعه اى كه در همين نزديكى درجريان است.
كوچه هاى مدينه در تپش غوطهورند، گروهى مى گويند در شهر بمانيم و ديگرانى كه بر دفاع در خارج از شهر اصرار مىورزند... در پايان، تصميم بر آن گرفته مى شود كه مردان در بيرون از ديار، در برابر ياغيان سلاح برگرفته قريش صف آرايى كنند.
از شهر بيرون مى آيند تا در وادى اُحُد به يكديگر برخورد مى كنند، و من در كنار تپه رمات ايستاده ام و صداى گام هاى تير اندازانى كه پيامبر آنان را به بالاى تپه، براى جلوگيرى از يورش دشمن از پشت سر گسيل داشته، در خميدگى گوش هايم طنين انداز است.
اكنون است كه در مى يابم حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) چه نيك فرمانده اى است.
بر روى خاك نشسته ام و صحنه جنگ را مى نگرم و چون هميشه يك ديده بانم بر تاريخ.
قدرت ايمان عرصه را بر مهاجمان تنگ ساخته و آنان را به عقب مى كشاند، ليك گويى پايان ماجرا چنين نيست.
غنايم بر زمين ريخته و آدميانى كه در پى دنياطلبى سلاح بركمر آويخته اند و فراموش كرده اند كه دشمن زخم خورده را نبايد رها كرد.
به شتاب بالاى تپه مى روم تا آنان را از خطر در كمين نهفته آگاه سازم، ليك چون به بالا مى رسم جز اندكى ديگر تير اندازى باقى نمانده و از سويى ديگر سوارانى كه به تاخت از فراسوى پيدا مى شوند.
التهاب اين چند تن را فراگرفته و تيرهاى آنان زهرى را بر پيكره سواران روان نمى سازد.
ديگر فرصتى براى اندوهگينى نيست.
به يكباره همه چيز فراموش مى شود ومسلمانان درقلّه دنيا باورى خويش گرفتار شده اند و در اين ميان، براى ماندن بايد قربانى داد.
انسان هايى چون حمزه انتخاب و به قتلگاه بى خبرى گروهى ديگر فراخوانده مى شوند.

دنيا دوستى، جان پاكانى چون حمزه را گرفت

نا اميدى و شكست، جا پاى پيروزى نهاده است.
حمزه كشته شده و پيامبر زخم برداشته، بحران سپاه اسلام را دربرگرفته، ليك خبر زنده بودن محمد(صلى الله عليه وآله) نيرويى فزون بخش در دل ها جارى مى سازد تا دشمن را به عقب براند.
جنگ تمام شده و ديگرپشيمانى سودى ندارد.
شكست را بايد پذيرفت.
لحظه اى دنيا دوستى، جان پاكانى چون حمزه را گرفت، ليك نبايد بر گذشته غمين شد بلكه بايد از اين شكست تجربه اى اندوخت براى آينده اى نه چندان دور، خندق!

فاطمه(عليها السلام) زخم پدر را پوشانده و ديگر زنانى كه مجروحان را تيمار مى كنند تا حضور زن در بحرانى ترين لحظات باور شود.
پيامبر بر مى خيزد و به چهرهاى درسوگ نشسته پيروان خويش مى نگرد.
اشك از گوشه چشمان او جارى شده و بر جنازه مثله شده عموى خود ايستاده و بر جگر تكّه شده او مى نگرد...

 

چالش قدرت!

ديگر نمى توانم اشك هاى پيامبر را نظاره كنم.
درونم از بزرگى اين درد تكيده است و دل از دنيا طلبى اين مردمان بريده، بى اختيار به راه مى افتم.
به كجا نمى دانم، ليك نمى خواهم از اين ديار كوچ كنم.
ديگر توان ديدن ندارم و بلنداى درد جارى در اين سرزمين را جرأت نوشتن.
به مدينه مى رسم و از كنار سقيفه مى گذرم و بر چالش قدرت نظرى مى افكنم و ياد سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى افتم كه فرمود: «اگر همه بر محبّت على(عليه السلام) اجتماع مى كردند، خداوند جهنّم را نمى آفريد...»(1)

ديگر اثرى از كوچه هاى مدينه نيست!

كوله برداشته ام و بار سفر بسته ام براى رفتن به سويى ديگر.
گويى هجرت من از مدينه به مكه است.
نيم نگاهى به بقيع، هر چند دل كندن و رفتن از اين سرزمين، اندوهناك است، ليك بايد رفت و مسير را پيمود.
چشم فرو مى بندم و قلم را به همان هديه مى دهم كه انديشه و كلام از جوهر وجودى او تراوش مى شود; بانويى آرميده از خانه تا بقيع.
ديگر اثرى از كوچه هاى مدينه نيست.
گويى همه چيز خوابى بيش نبوده است، ليك حقيقتى پنهان جارى در واقعيت.
كوچه هاى بنى هاشم هنوز استوارند هر چند ديده هاى مردمان اثرى از آنان نمى يابند و فاطمه(عليها السلام) هنوز در ميان كوچه ها قدم مى گذارد.
آرى، زندگى هنوز جارى است...!

خورشيد به انتهاى حركت خويش در آسمان مدينه نزديك است و بايد حركت كرد، با دلى آكنده از غمِ هجران و دورى نيكان اين ديار، ليك اميدوار به رأفت و مهربانى آنان و سينه اى پر از محبت و عشق به ايشان و انديشه اى سرشار از كلام و راه اين استوار قامتان صحنه تاريخ بشر، از ابتدا تا انتها...

مسجد شجره، پل ميان آسمان و زمين

بر مى خيزم، هميان بركمربسته، كوله بر پشت آويخته، شتابان به سوى افق، ميعادگاه انسان، با گام هايى محكم و قدم درراه مى نهم براى رها شدن از قيد زندگى.
بايد به ميقات رفت و خسى شد در ميان هزاران.
آرى، به ياد جلال آل احمد، خسى در ميقات، مسجد شجره پل ميان آسمان و زمين، سكوى پرتاب از بندگىِ غير، به بندگى يكتا پروردگار جهان.
مسجد شجره ميقات بسيارى از پيامبران و امامان.
جايگاهى شريف براى كنده شدن از خود، فراموش شدن، از وادى ابهام گريختن و در بارگاه ايمان پناه جستن.
آرى، به شجره رسيده ايم.
اينجا پايان زندگى است.
بايد لباس بركنى و عريان شوى.
خويشتن وجود را از قيد رها كنى و خود را پاى همين درخت كهنسال فراموش سازى و ديگر خود نباشى.
بايد مرگ را تجربه سازى.
غسل كنى و زشتى ها را از وجود بشويى و آنگاه كفن بپوشى.
تنها يادگارى كه با خويش همراه خواهى داشت، دو تكّه پارچه سفيد، ديگر مهم نيست كه هستى؟ چون هيچ نيستى! تو نيز ميان جمعيت گم شده اى.
فراموش شده اى.
مرده اى! باوركن.
كفن پوش شده اى.
تمرين كن نبودن در ظاهر دنيا را.
پرواز كن كه اينجا مسجد شجره است.
سكوى پرتاب!

...تو نيز بگو، «لَبَّيْك ، اَللَّهُمَّ لَبَّيْك...»

آه، چه زيبا شده اى! لباس ميهمانى بر تن كرده اى، ليك نه لباسى فاخر، كه دو تكّه پارچه سپيد از ترس مردمان! و براى رفتن بايد از صاحب مجلس عيش رخصت گرفت.
پس فرياد كن.
حنجره ات را بلرزان.
سقف را بشكاف و طرحى نو درانداز.
گوش كن.
تكه هاى وجودى ات زمزمه مى كنند، تو نيز بگو، «لَبَّيْك ، اَللَّهُمَّ لَبَّيْك ، لَبَّيْكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك، إِنَّ الْحَمْدَ وَ النّـِعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْك، لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك» حال تو محرم شده اى، از دنيا بريده اى و براى خدا شده اى.
همرنگ ديگران شده اى.
به يك زبان سخن مى رانى; عشق! هان! اى لباس مرگ برتن كرده، بر خيز كه خداوند منتظر قدوم توست.
تو او را فرياد كرده اى و او نيز تو را فراخوانده، به خانه خويش، كعبه! بايد گام بردارى در اين بيابان گمشدگى تا به منزل دوست رسى.
شتابان آهنگ سفر كن كه نيك ترين جايگاه را پيشروترين افراد خواهند گرفت...! كه هرچند دعوت شده اى ليك مرتبه خويش را خود بايد بيابى!

عروج را از درون آغاز كنيم

هان! اى آميخته در سرگردانى، لباس احرام پوشيده اى و دنيا را بر خويش حرام كرده اى! لذّت بردن، رفاه طلبى و تن آسايى را به پستوى انزوا بران كه دراين وادى چنين واژگانى معنايى نمى يابد; چراكه تو اكنون مرده اى بيش نيستى كه زندگى را در گذرى ديگر باز خواهى آموخت.
پس برخيز كه كاروان آهنگ حج كرده است و اگر باز مانى، پيمودن راه بسيار دشوار خواهد بود.

درونم آشفته حوادث شده است.
هراس از قدمى ديگر كه ميهمان خدا شدن در حضور او ايستادن كارى بس طاقت فرسا و جان گير است و هر كس را لياقت شدن و وارستن نيست.
پس بايد در سكوت فرو روم و چند حركت عقربه را به رهايى بينديشم و ذهن را از قفس تن رها ساخته تا زيبايى فناى در عشق پروردگار را بچشم كه تا انديشه آميخته به كالبد تن است، راهى براى پرواز نيست.
در خود فرو مى روم و چشم برهم مى نهم تا عروج را از درون آغاز نمايم...

حركت كن، ماندن تصورى بيهوده است!

و ساعتى ديگر ديوارهاى مكه در برابر چشمم خود نمايى مى كند.
آرى، به مكه رسيده ايم.
پاى در وادى آشنايى نهاده ايم.
نخستين سرزمين برآمده از آب; ديارى مقدس كه در آن كوچك ترين جنبندگان در امان به سر مى برند، مكه، محصور در ميان دره هاى خشك وسوزان ليك زيبا و ماندگار اگر به چشم دل نظر بيفكنى، پاى در وادى نور نهاده اى.
جايگاه نزول قرآن، پس خويش را آراسته كن كه چند گام ديگر ميهمانى آغاز مى شود.

صداى قلبت را مى شنوى كه چگونه در التهاب فرو مانده و گام هاى استوارى كه اكنون لرزه بر اندام خويش حس مى كند.
تو را چه شده است؟ مى دانم! در حضور خدا ايستاده اى! حركت كن.
ماندن برايت تصورى بيهوده است و رفتن به سوى خانه خدا تنها امكان ستوده.
تنها چند ثانيه ديگر تا آغاز! مقابلت مسجدالحرام نقش بسته و مردمك چشمانت به سنگ هاى مرمر رگه دارش دوخته شده و يا مناره هاى به آسمان چسبيده اش وارد شو، نگاه به زمين دوز تا بزرگى كعبه تو را شوكه نسازد، تو اكنون در خانه خداهستى!

خانه اى كوچك، ترك خورده ازفرسايش زمان، سياه پوش از بدعهدى دوران، ليك استوار در زمان و در تاريخ جاودان، ليك داراى ابهتى به بلنداى تاريخ.
باورت نمى شود كه در امتداد كعبه سر به سجده مى ساييدى و قبله ات اين خانه كوچكِ ساده و بى آلايش بوده است، اما نيك نگاه كن، به درون بنگر، ظاهر را رها كن و از تزوير دورى بجو كه كعبه يك نماد است براى پرستش به سوى نقطه يكسان.
گر تو بنده خدا هستى بايد به سوى كعبه، رها در سرزمينى خشك نماز بگزارى، به سنگ هاى چيده شده بر روى هم نظر مينداز كه تو به سوى سنگ ها اظهار نياز نمى كنى.
به امتداد چهارگوشه آن بنگر تا همه چيز را دريابى.
آرى، كعبه تنها يك خانه محصور در يك فضا نيست بلكه جايگاهى است براى پرستش و نمادى براى حركت نمودن...

تو با تمام ذرّات به هم پيوسته ات

آغاز كن، بنواز آهنگ حجّ خويش را.
قدم گذار در ميان، از يك نقطه چرخيدن را بياموز بر مسيرى دايره در او غوطهور شو، ديگر خود نيستى.
فراموش شده اى و در ميان سيل آدميان گم.
اينجا ديگر زن و مرد معنايى ندارد و آنچه مهم است وجودى به نام انسان، همه در كنار يكديگر، در يك مسير دايره! فكر كرده اى چرا گرديدن؟ به دايره نگاهى كن، كامل ترين شكل، از همه جهات به يك اندازه.

آرى تو نيز بايد كامل شوى و كمال تو گرديدن است به دور نقطه اى واحد.
تو نيز يك موجودى و آنگاه به كمال دست مى يابى كه چون تمام مخلوقات گشتن را بياموزى در خلاف عقربه هاى ساعت، طواف كن هفت بار، از خويش بيزارى بجوى و در امواج خروشان حركت غرق شو.
مردم شو.
نيستى و كوچكى در حضور خدا را تجربه كن.
باور كن! درونت را نيز به جنبش فراخوان.
تك تك سلول هاى بنيادى ات نيز به چرخش واداشته شده اند و تو با تمام ذرّات به هم پيوسته ات مى چرخى برگرد يك نقطه.

آرى، چه زيباست چرخيدن.
غرقه شدن.
فنا شدن در اين سيل.
فراموش شدن و در يك كلام مردم شدن.
يكرنگى را آموختن و بر جلوه هاى خداوندى چنگ انداختن فرياد كردن و خروشيدن بر خويشتن وجود، سرباز زدن از تمام زشتى ها و ذوب شدن انديشه هاى گوناگون در قالب يك تن، بنده.

آرى، در طواف، در ميانه راه، بر گرد يك هلال نيز بايد بگردى.
مگر آنجا چيست كه در طواف نهفته است؟ خانه يك زن! يك كنيز سياهپوست رها شده در سر زمينى خشك.
مگر او كيست كه چنين خدا او را در كنار خانه خويش جاى داده و تو را امر فرموده كه برگِرد خانه او نيز طواف كنى؟

هاجر، همان كنيز سياهى است كه در ديدگانت پست جلوه مى كند، ليك تو آموخته اى از افكار كوته بينانه رها شوى و آدمى را به رنگ و جايگاه دنيايى نسنجى! پس هاجر را كدامين واژه به چنين مقامى رسانده كه خانه او در پناه خانه خداست و تنها او و نه هيچ كس ديگر.
هاجر محصور در كوه هاى خشك اين ديار، سرزمينى سوزان كه قطره آبى در آن به گدايى ندهند.
خويش را با كودكى شيرخوار در باديه بى كسى رها كرده، تنها براى انجام دستور خداوند.
و آنگاه كه يك انسان، خويش را در وادى نااميدى، كه قدمى تا مرگ فاصله ندارد، به ياد خداوند و براى او وارد مى سازد آيا شايسته نيست كه پروردگار در كنار خويش جايش دهد؟!

آرى، هاجر، از خود گذشتن، توكل و تسليم را به كمال آموخته است و او يك طواف كننده واقعى است.

و تو اى انسان! اى آميخته از لجن! برخيز و بر خود خروج كن! از تن بيرون آى و هاجروار به مكه در آى، همه چيز خويش را براى خدا قربانى كن و در ديار نا اميدى ها، راه از او بازجوى تا شايد چون هاجر از اسارت قفس خود رها شوى و در كنار خانه خدا، منزل گزينى كه اين بهترين مكانى است كه آدمى مى تواند خويش را بازشناسد و از نيستى و فانى بودن به بقا و جاودانى راه يابد.

اكنون كه مرده اى، حيات را بازياب و راه دوباره جوى...! و تو اى زاده حوا، بندهاى اسارت از پاى دل بركن و بت هاى پرورده ذهنت را ابراهيموار بشكن و گام در اين وادى بنه، ديار سرگشتگى، فنا شدن و باقى ماندن در پناه لطف ايزدى.
برخيز از خودت كه اين بيابان سرزمينى مقدس است.
وضو ساز، گيوه هايت را از پاى بركن.
بيرون شو از قالبى كه براى خود ريخته اى كه اينجا تو را تنها به يك نام مى شناسند; «بنده»...!

در طواف بندگى را مى آموزى، در مى يابى كه هيچ نيستى، گم شدن در وادى شوريدگى و شيدايى را تجربه مى سازى.
«من» را فراموش مى كنى و «ما» مى شوى.
نظام طبقاتى را پوشالى مى يابى و كيسه هاى اندوخته دنيا را به كنارى مى نهى و سپيد جامه مى شوى...!

نيك بنگر، هاجر هنوز طواف مى كند، طفلى در آغوش، اشك ريزان و موى پريشان.
او چرخيدن را آموخته است و حركتش چون ابرى نمايان.
او مى داند كدامين واژه را ترنّم كند، ليك آيا تو نيز مى دانى كه در طواف چه انديشه اى بر ذهن جارى سازى؟ پس گام بردار كه لحظه اى ديگر براى بودن را نمى دانى...

و من، ايستاده در برابر كعبه! لرزه براندام افتاده از ابهت اين خانه، با چهار زاويه كشيده تا به آسمان، به موازات چهار ستون نور، نگاه به زير انداخته از شرم حضور در برابر يكتا پروردگار جهانيان و قلب از جاى كنده از شور و هيجان! زانوانم تكيده از حجم اين ثانيه ها و ديدگانم غلتان از مروايدهاى زيبا و درخشان! آرى، از من ايستاده در برابر يك عظمت چشم فرو مى بندم و هواى عنبر افشان پراكنده در پيرامون خويش را در ريه هاى به هم چسبيده از زخم زمان، به جريان مى اندازم تا شايد اندكى از زشتى ها و پستى هاى درونم كاسته شود...!

گام بر مى دارم به سوى نقطه آغازين، تن را زير سقف تنها مى گذارم و جان مى شوم.
نيم نگاهى به سنگى سياه مى اندازم كه در كنارم جلوه گر است; حجرالأسود، جايگاه ابتدايى جنون، قدمى ديگر، بايد در سيل غرق و فنا شد.
حجرالأسود، سنگ آسمانى، دست خدا بر زمين، پيمان نامه مخلوق و خالق، بايد دست بلند كنى، به او بنگرى و بر او سلام كنى، فرياد برآورى و از غير خدا بيزارى جويى كه اينجا وادى سرگشتگى است.
همهمه اى است، گروهى كتاب بر دست گرفته اند و دعايى زمزمه مى كنند و گروهى ديگر خواسته خويش بلند فرياد مى كنند ليك نمى دانم كسى آيا انديشه را به حضور فراخوانده براى پيدايش يك توفان!

درونم غوغايى است، چقدر بى خود بودن زيباست.
رها شدن در توفان خانمان برانداز رؤيايى است.
آشفتگى واژه اى برازنده اين دل بى تاب و خراب شده.

آرى، درونم فرياد است.
خروش برخويشتن.
لبانم تكانى نمى خورد و بارقه هاى انديشه ام آرام آرام زبانه مى كشد، ليك برونم در سكوت فرومانده...! هيچ نمى گويم و به پيش رويم چشم دوخته ام; همه يكسان با يك پوشش، كفن.
آه! چه زيباست در اين تكّه جا هيچ كس را نشناسى تا شرم از دوستان... فرياد حنجره سوزت را وادار به سكوت مساز و گره هاى پيچ خورده درونت به آسمان باز شود.
اى كاش، آنان كه برگرد اين خانه مى چرخيدند، لحظه اى در سكوت فرو مى رفتند تاصداى گام هاى توفان را بشنوند و جان در اين گردباد رها كنند تا به بيكران كوچ نمايند...

دل را بگذار تا دلستان معشوق را درك كنى...

نيك بنگر، نرسيده به خانه هاجر، فردى آشنا ايستاده و فرياد مى كشد: نزديك شو و سيماى نورانى اش را نظرى بينداز.
او بر اين بلندى سخن از چه ميراند؟ گوش فرا دِه، آيا او را مى شناسى؟ اى مردم، به سوى خانه خدا بياييد كه او اين مكان را براى شما امن ساخته...! هنوز او رابه ياد نياورده اى؟! به جا پاى او خيره شو كه بر سنگ حك شده است و يا به تبرش كه كنارش نهاده است; او ابراهيم است.
فرستاده خدا براى هدايت تو.
فريادش را در دالان هاى وجودى ات زنده بدار كه گفتار او تا آ خرين ثانيه ها جاودان خواهد ماند.
بشتاب و به نداى او پاسخ ده كه درنگ فرصت ها را خاكستر مى كند و اميدها را نا اميد.
او را به ياد مى آورى كه چگونه بت هاى پرداخته ذهن بشرى را يك به يك با تبر رسالت خويش فرو انداخت تا تو اى آميخته در منجلاب! از غير پرستى دست بردارى و تنها در برابر ايزد منّان سر بر خاك نهى! پس تو نيز تبر از كمر باز كن و بر ابراهيم اقتدا كن، بت هاى تراشيده از آرزوها و دنيا پرستى ها را بشكن و رها شو.
آزاد شو از قيد بندگى و چون هاجر جاودان در كنار خانه دوست مسكن گزين! دل را بگذار تا دلستان معشوق را درك كنى...!

اكنون از طواف خارج شو و نماز بگزار...

هفت بار بر گرد يك نقطه چرخيدى.
از خود برون شدى و آهنگ حج كردى حجرالأسود را نيم نگاهى انداختى و توفان گمگشتگى را در ميانه راه باور ساختى، غرق شدى و از خويشتن فاصله گرفتى.
تبر بر دوش كشيدى و ريشه هاى دگر انديشى و بدنگرى را خشكاندى.
از كنار خانه هاجر گذشتى و بر بلنداى مقامش درود فرستادى...!

آرى، اكنون كه دانستى بر بيراهه ها گام نهادى و بيغوله راه ها را راه پنداشتى، اين زمان، كه خروشيدن بر نفس را آموختى و ذوب شدن در ديگران و مردم شدن را حس كردى، از طواف خارج شو و نماز بگزار... و آنگاه كه نماز به پايان بردى، قياس كن خويش را و تفاوت را بسنج، تا چه اندازه ديگر به خود نمى انديشى و مردم در نظرت جلوه گرند؟ چه مقدار حضور خدا را در تكه هاى وجودى ات حس مى كنى؟ نيك بينديش و پاسخ خويش را بر سنگفرش پوشيده اين صحن حك كن...

همچنان در آغاز راه...!

چون نمازگزاردى، بايد بلند شوى براى ادامه راه، كه تو تنها نام بيابان سرگشتگى را در وجودت طنين انداز ساختى و چشم بر سوزانى و تنهايى آن ندوخته اى كه اين بيابان را بايد يكّه به پايان برى.
پس از همگان جدا شو و بر شن هاى روان اين باديه گام بگذار كه هنوز ابتداى حركت است...!

يك مأموريت، يك خواب و غوغايى در گيتى.
باز هم رؤياى هاجر وژرف انديشى چون ابراهيم در بيابانى سوزان.
بايد زن و فرزند را رها كرد، به روزنه اى از اميد در وادى كه مى داند جز مرگ هيچ در كمين آنان نيست، ليك چاره اى جز انجام در خويش نمى بيند و بايد به آنچه فرمان داده شده، ايمان آورد و يقين از لطف پروردگار در وجودش موج زند! و تو اى انسان.
اى گريخته از اصل خويش.
اى نشسته بر مسند خودكامگى ها! آگاه باش كه اينجا وادى سرگشتگى است...

اكنون نيك زمانى است كه به خود بينديشى

صداى زوزه باد وجودت را در ترس فرو برده و واهمه از مرگ لايه هاى هراس را در ذهنت انباشته است، ليك بايد آغاز كنى! پس قدم از قدم دور ساز و در اين صحراى جان گير و طاقت فرسا گامى بردار.
موى ها ژوليده و ابروان از نگاه خورشيد در هم فرو رفته، لبان ز خشكى تركيده و پاى ها از سختى زمين تاول زده، هنوز راه بسيارى است.
توشه اى براى اندوختن ندارى و آنچه مى گويى بهانه اى بيش براى فرار از اين باديه نيست.
بر پيرامونت بنگر، تنها شده اى، هيچ كس براى يارى تو جنبشى ندارد.
تشنگى سراسر وجودت را خشكانده و نور آفتاب رگ هاى مغزت را سوزانده است.
ديدگانت از هجمه خورشيد تنگ شده اند و نگاهت از كم سويى بى رنگ، حركت شن هاى روان و گام هايى كه در آنان فرو مى رود، اكنون نيك زمانى است كه به خود بينديشى; به آنچه پيش فرستاده اى! شايد ديگر اميدى براى ماندن نباشد و پاهاى از رمق افتاده ات ثانيه اى ديگر شكست را تجربه سازد.

آرى، به خويشتن خويش بنگر، به جنگ ميان نفس و عشق، زمزمه هاى نافرمانى را مى شنوى؟ آخر به كدامين عقل پاى در اين وادى نهاده اى؟ واى چه رخدادى! نمى دانى چه كنى، ميان دو لشكر گير افتاده اى و اين تنها تو هستى اى فرزند آدم كه بايد تصميم بگيرى سركش شوى يا تسليم.
سر در دامان خويش گيرى و به اميد قطره آبى راه را ادامه دهى و يا طغيان كنى و گيتى را به سخره...!

بايد رفت، امّا چگونه؟

تو، به فرمان خداى خويش گام در وادى سرگشتگى و آشفتگى نهاده اى.
به اختيار خود آغاز كرده اى.
مى دانستى كه جز نااميدى و سكوت، شكست و رخوت، شكوفه اى در اين بيابان نمى رويد.
حال تو را چه شده است كه بر بازگشت اصرار مىورزى كه ديگر راهى جز رفتن ندارى.

آرى، بايد رفت، ليك چگونه رفتن مهم است.
در اين درياى شناور تو كدامينى؟ همچون بسيارى كه گرفتار امواج به هر سويى پرتاب مى شوند و تن زخم برداشته خويش را بر صخره ها مى كوبند، اما نمى دانند چرا بايد رفت و يا چون اندكى كه بر خلاف جريان آب شنا مى كنند، چون مقصد خويش را مى دانند و انتهاى مسير برايشان دل انگيز است نه هراس انگيز.

بايد رفت و اين باديه را پشت سر گذاشت، ليك چگونه؟! آيا مى خواهى تا پايان راه، ميان خويش گرفتار باشى و ذهن را از خرده گيرى هاى نفس پر سازى؟ بر بيراهه ها گام نهى و تشنگى بيهوده كشى؟ اعتقاد خويش به اعتراض هاى نفس بفروشى و فرمان خداى خويش برزمين نهى؟ كمى به گذشته باز گرد، تو همانى كه هفت بار از خود بيزارى جسته اى، بى خود شدن را آموخته اى، شيدايى را دريافته اى.
حال تو را چه شده است كه در فرمان ايزد يكتا شك نموده اى ورگه هاى نااميدى را در درون باز جسته اى.
مگر تو همان نيستى كه طواف به جاى آوردى و به شكرانه آن نمازگزاردى؟ آنجا خود را كنار گذاشتن و در امواج خروشان غرقه گشتن را به چشم ديدى؟ فهميدى كه در برابر عظمت خداوند پرى رها در آسمان بيش نيستى؟ كوچكى را حس كردى.
مردم شدن را آموختى، ليك اكنون وادى ديگرى است و تو اى درمانده در افكار و اى تنيده در اوهام! اكنون تنها شدن را بياموز.
تسليم شدن در برابر اراده خداوند را تجربه كن و رفتن تنها به خاطر رضايت او را باور كن! نيك بنگر رد پاى رهگذرى برپشت اين صحرا بر جاى مانده.
آن را خوب مى شناسى.
كنار كعبه ديده اى و بر آن دست كشيده اى.

آرى، گام هاى ابراهيم چون راه بلدى در بيابان، تو را به مقصد راه مى آموزد و سختىِ راه را بر تو آسان مى كند! پس شك به دل مينداز و ادامه دِه، جا پاى ابراهيم بگذار و برو... گرچه زمانى ديگر شايد در شك فرو روى!

خورشيد به ميانه راه خويش رسيده و بر بالاى سرِ تو نور افشانى مى كند.
زيبايى بيابان به رنج و درد گرويده و در نگاه تو چيزى جز سختى نيست، اما بيابان زيباست، با عريانىِ خود، تو را به بيكران سوق مى دهد و با شن هاى روانِ بى ارزش، دنيا را در برابر چشمانت نمايش مى دهد.
تو را به خود مى آورد و چهره درون را به تو نشان مى دهد.

پس چرا تشنه اى؟!

آرى! در بيابان، خدا را زودتر مى يابى! ليك تو اكنون تنها به سيراب شدن مى انديشى اما كدامين تشنگى؟ اگر آب مى خواهى كه بر دوشت مى كشى، پس چرا تشنه اى؟! هدف و انگيزه تو براى آغاز، پيدا كردن قطره اى آب نبود كه آن را برداشته اى بلكه تو آمده اى تا چشمه اى ديگر بيابى و از آن سيراب گردى، ليك كدامين چشمه...؟!

ايستاده اى، محصور در كوه ها، در گودى زمين، ميان يك دره، چشمان خاك گرفته ات چه مى بيند كه چنين خيره شده اى؟ آن سوتر، آثارى از يك خانه، سنگ هايى كه فرسايش زمان و فراموشى مردمان بر اطراف پراكنده است.
آرى، اينجا خانه اى بوده است، يك آبادى، پاهاى بى رمق شده ات جان تازه اى گرفته و شتابان به سوى آن مى دوى به اميد يافتن يك هم نوع، اما آنجا كسى نيست، حتى اثرى از خانه اى ديگر.

اينجا كجاست؟ اين خانه چقدر تنهاست! همچون تو كه در اين باديه تنهايى! برگردش مى چرخى شايد نشانه اى براى اميد بيابى، اما هيچ نيست، حتى سايه اى براى نشستن! تشنگى امانت را بريده و صبرت لبريز شده است.
تو را چه شده كه مى خواهى نابودى را بپذيرى و رنج سفر فراموش سازى.
خوب بنگر، اينجا جاى آشنايى است.
گويى اين مكان را ديده اى، پس در انتظار يك اتفاق باش...!

سرابى بيش نبود!

آه! اى خداى من، آنجا يك چشمه است.
برخيز كه آب يافته اى.
در پى آن گام بردار.
هروله كن.
آنجا در دامنه كوه.
آرى، تمام سختى ها را فراموش كن كه ديگر سيراب مى شوى و از سرگشتگى نجات مى يابى.
چه لحظات باشكوهى! آنجا كه قلم از توصيفش مى ماند; چراكه احساس را آنگونه كه هست نمى توان به تصوير كشيد.
تو را رها مى كنم به حال خود، تا خوب بياشامى و رنج سفر از تن بشويى.
بدن در پاكيزگى آن صفا دهى و چهره از زلالش جلا...!

نيك زمانى است ثانيه هاى يافتن...! اما نه، خداى من! سرابى بيش نبود! تمام اميدت به نااميدى بدل شد و تو مانده اى با دنيايى ازبغض در گلو.
اين همه سختى براى پيدا كردن يك سراب؟! نه، نمى توان باور كرد كه خداوند تو را براى هيچ برانگيخته باشد.

اميدوار باش شايد چشمه همين نزديكى هاست.
بايد تيزبين باشى چرا كه سراب حيله بيابان است.
سر برگردان و اطراف را بنگر، بوى آب را حس نمى كنى؟ حواس پنجگانه ات را يك رأى كن.
براى يك هدف.
آنسو تر چيست؟ گويى چشمه اى است.
از كوه سرازير شو و به آن سمت برو، باز هم هروله كن بر خويش كه بر خداى خويش بدبين شدى.
آرى، پاى آن دامنه چشمه اى جارى است.
چه رنگ زيبايى دارد بى رنگى! صداى جريانش جانت را زنده مى كند.
چشم بسته اى و با فطرت خويش مى دوى! هروله مى كنى.
اينجا ديگر آب را خواهى يافت و بر آستان خداى خود سر خواهى ساييد كه در اين باديه، بى كسى و هراس تو را به ياد دارد و لحظه اى ديگر تا غرق شدن در حوض زندگى...! اما نه! خداى من! باز هم سراب! آه، اى انسان، چرا تشنه اى و زانوى غم در بغل گرفته اى.
تو را با اراده آفريده، پس با يك بار شكست نبايد درهاى نااميدى را به روى خويش گشود و خود را در چنگال نهيب ها و سرزنش هاى نفس اسير ساخت! تو به فرمان خداى حكيم در اين وادى گام نهادى، سرگشته گشتى و در ميان تندبادهاى برخاسته از آن گم شدى، اما آمدى تا پاى دامنه اين دو كوه و چيزى جز سراب و بيهودگى نيافتى، ليكن گمان مى كنى اين پايان راه توست؟ و چهره سوخته زگرماى صحرا را پاداشى نيست؟ مى دانم رگه هاى نااميدى به سيلاب بدل شده و تو را ديگر ياراى حركت نيست اما بايد به رحمت خداوند اميدوار بود.
پس باز هم بر پاهاى فرتوت خود بلند شو و دو باره پيرامونت را موشكافانه در زير ذرّه بين نگاه خود جستجو كن، شايد خواسته دل يافتى و كامروا گشتى.

مقابلت را بنگر; چشمه اى كوچك.
باز هم بر دامنه كوه، كمى اين سوتر، سرازير شو.
هروله كن و بر انديشه هاى پوشالى ات و قمارگونه زندگى ات خروج كن.

آرى، هروله كن! شايد تا رسيدن تو گرماى سوزان بيابان زودتر ز تو قطره هاى جريان چشمه را به سرقت برد.
پس تا فرصت دارى بشتاب و تمام تكّه هاى وجودى ات را به حركت فراخوان.
از دامنه كوه بالا برو و پندارهاى واهى را به پايين بريز.
يك دل شو و اميد نيمه جان را حياتى دوباره ببخش.
باور كن كه نجات تو همين نزديكى هاست.
پايان كار را به نيكى ياد كن.
تلخى ها و ناكامى ها را به دست فراموشى بسپار و تندبادهاى شهوت و رخوت و غرور رابه دست خاموشى.
بارقه هاى نور را بر دالان هاى تاريك وجودت بينداز تا آتش گيرى و از ميان آن ققنوس را بيابى.
آرى، ديگر قدمى تا زيبايى فاصله نيست.
كمى از آن آب بردار و روشنايى چشم خويش گردان.
كمى ديگر به لبان تشنه بيابان بريز تا رنگ آبادى به خود گيرد و سبزه اى در ميان خويش بروياند تا اگر روزى رهگذرى از اين باديه گذشت، سرپناهى براى آسايش بيابد.
مى دانى؟! آدمى آنگاه كه به خواسته دل خويش مى رسد، خداى را شكر مى كند و سر به سجده مى سايد، ليك آن زمان كه گرفتار مى شود، همه جهان را مقصر در شكست و ناكامى خويش مى داند، جز خويشتن! اما آنگاه كه آدمى بندگى آموخت، ديگر زشتى و زيبايى برايش معنايى نمى دهد و هر آنچه خالق جهان بخواهد، همان زيباست و اين همان مقام تسليم است.
واژه اى كه ابراهيم بر ساختار آن، هاجر و اسماعيل را در اين صحراى سوزان تنها گذاشت و بازگشت و اگر كمى به ژرفاى اين هجرت بنگرى، در مى يابى كه چگونه حسادتِ ظريف ساره، همسر ابراهيم، حركت بشرى را دچار تحوّل بنيادين در نوع نگرش و پرستش ساخت و افق هاى واقع گرايانه از حقيقت جهان بر چشم كوته بين انسان گشوده است و شايد اين رمز آن باشد كه چندى بعد طوافى ديگر خواهى كرد، كه «طواف نساء» مى نامند; چون تو، اى انسان، جنبش جديد خويش را مديون يك واژه هستى، «حسادت يك زن!»; حسادتى كه در جهت اراده خداوند قرار گرفت و آخرين گام، اما نه، باز هم سرابى ديگر...!

سعى

غوطه در دنياى نااميدى.
سرگشته در ديار بى نشان.
هفت بار فاصله دو كوه را پيمودى.
هروله كردى و جز سراب چيزى تو را نصيب نگشت.
به ساختار گيتى بدبين شده اى.
ميان خوف و رجا مانده اى.
در جنگ دل و نفس بيچاره شده اى.
ديگر نمى دانى چرا باور كنى؟! از خدا بريده اى، گمان مى كنى او تو را فراموش كرده و به كارهاى ديگر پرداخته است! به كجا مى روى؟

آرى، شايد پاى آن خانه فرسوده سايه اى باشد تا كمى بياسايى و اين رنج و نااميدى را به پستو برانى، ليك مگر مى شود؟! هفت بار ميان دو كوه و هفت سراب بريك نقطه؟! چرا؟ بارقه هاى انديشه هم تو را يار نمى شوند.
دلت مى خواهد فرياد كنى و همه باورهاى خويش را به سخره بگيرى...! پشت به ديوار خانه و پاى دراز كرده، در خود فرو رفته اى.
افكار پاره پاره، تو را لحظه اى رها نمى كند، آخر اين همه راه براى چه؟ اى كاش دراين وادى گام نمى نهادى.
اما تو، گوش به فرمان بوده اى.
برخويشتن نهيب زن، مگذار نااميدى تو را فرا گيرد، كه تو برگزيده اى و اين مقام را به افكار بيهوده و پوشالى مفروش، حتى اگر در همين باديه هلاك شوى...!

آه، خداى من! اينجا چه خبر است؟ به آن سوى پاهاى خويش نظر بينداز، آب جارى است! باور كن سراب نيست.
چشمه اى است جارى در پهناى كوير...!

لبخندى رضايت بخش بر لبانت جارى است.
صداى آهنگين گام هاى آب تو را شيداى خود ساخته است و نااميدى و پوچ گرايى از درونت رنگ باخته.
اكنون است كه در مى يابى آنچه نوشيدى چيزى جز آب معرفت و شناخت الهى نبوده و تو اى رميده در اين كوير، در پىِ چشمه آگاهى بوده اى و تشنگى ات در پاى همين جا نهفته بوده است، ايمان بياور به حضور خداوند، همو كه در نااميدى تو را سيراب ساخت و حقيقت را برايت به تصوير كشيد.
اين زمان است كه در مى يابى حركتِ تو در بيابان سرگشتگى، تنها براى يك كلام بود و آن شيدايى و فنا شدن در درياى سرشار عشق الهى و معرفت او است.

آرى، رگه هاى نااميدى و عصيان را در وجودت بخشكان و جوى هاى زيبايى و اميد را جارى ساز.
چشم بگشا و زيبايى كوير را بنگر و جهان را آنگونه كه هست درياب، در تسبيح و گردش در باره يك واژه، خدا...! كه } اللهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ...{ .

اكنون در برابرت هاجر نشسته است و فرزندى در آغوشش! اين زن همه جا هست و تو با اقتدا بر او، هفت بار صفا و مروه را دويدى، ليك او به خاطر نجات كودك خويش و يافتن آب زندگانى و تو به خاطر نجات انديشه خويش و آب معرفت و آگاهى.

اينجا است كه مى فهمى چرا در ميان دو كوه جز سراب نيافتى!

آرى، تو در پىِ خدا بودى و حضور معبود را در ميان خواسته هاى بشرگونه خود مى جستى و تا آنگاه كه از دنيابينى و مادى گرايى دور نمى گشتى، چشمه را در پناه خانه خدا (كعبه) نمى يافتى.

حال كه به خانه خدا تكيه داده اى و بر اراده ايزد منّان توكّل نموده اى و حقيقت را دريافته اى، پس به پا خيز و بر عمارت آن بكوش.
سنگ هاى پراكنده را نزديك بياور و در انتظار باش تا آن زمان كه ابراهيم گام در اين سرزمين نهد و فرمان خداى جارى شود.
ساختن دوباره كعبه! اما اين بار به گونه اى ديگر...! در ميان صفا و مروه از دنيا و دل بستن بر پيكره اش بيزار گشتى و بر مركب لطف الهى نشستى، تنها او را باقى دانستى و موجودات را همه فانى، از زمزم نوشيدى و شراب معرفت و آگاهى را جرعه جرعه در رگهاى وجودت جارى ساختى تا چنان مست و شيدا شوى كه ديگر هوشيارى برايت تهى شود و عشق به خداوندگار تو را از پايبندى به دنيا و فريفتگى اش مصون دارد; چراكه تو آموخته اى بندگى را در طواف و شيدايى را در سعى صفا و مروه كه: } إِنَّ الصَّفَا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعَائِرِ اللهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوْ اعْتَمَرَ فَلاَ جُنَاحَ عَلَيْهِ...{ .

آرى، اين وادى، صحنه تجلّى حضور پروردگار است كه چگونه مردمان را تنها به يك اشاره به جنبش و خروش عليه خويش فرا مى خواند و فريادهاى بيزارى از مشركين درون و برون را از حلقوم بندگان سر برهنه و پاى تاول زده خود بر آسمان سنگين مى سازد.
آرى، اينجا سرزمينى مقدس كه مكه مى نامندش...

تقصير

اكنون از لباس مرگ بيرون شو و زندگى را آنگونه كه شناختى به جريان انداز.

درپناه خداوند و براى او، آنچه را بر خويش حرام كردى، پاره كن و از زنجيرهاى هوس و آزار دل بركن.
دير زمانى است كه خود را فراموش كرده بودى.
او را بردار و نگاه خويش به زندگى را به او بياموز تا تكه هاى وجودى ات يك دل و يك رنگ، خالق جهان را فرياد كند.

اكنون زمانى است كه بايد تقصير كنى; تكه اى از مو و ناخن خويش جدا كنى و از كفن به در آيى.
دنيا طلبى و غيرپرستى را از خويش بركنى و به سوى او به پرواز درآيى، كه مو و ناخن، مظاهر فريفتگى و زيبايى دنياست كه تو آن ها را از خود دور ساخته اى و به ملكوت رسيده اى!

نيك بنگر، ديگر نمى توانى بدون او باشى; چرا كه اكنون خداوند در تمام درزهاى زندگى ات حضور دارد و ثانيه هاى عمرت در محضر او سپرى خواهد شد.
چگونه مى توانى به ظاهربينى و سطحى نگرى تن دهى كه تو در اين وادى ژرف انديشى و عمق گرايى را آموخته اى.
چگونه مى شود لايه هاى پوسيده دنيا طلبى تو را شادمان سازد در حالى كه تو بوى گنديده اين منجلاب را حس كرده اى؟

اى انسان فرهيخته، اى كمال يافته در طواف و اى آرام گرفته در سعى صفا و مروه، آيا سزاست كه به خويش مغرور شوى و طريق عصيان و راه هاى طغيان در پيش گيرى؟ چون تمرين مرگ كرده باشى و ساعتى لباس آخرت پوشيده، هيهات! كه تو از مرداب پستى برخاسته اى.
برخويشتن وجود قيام كرده اى.
از خودبينى و تك محورى بيرون آمده و مردم شدن و خدامحورى را باور كرده اى.
از بيابان سرگشتگى به ديار شيدايى و آگاهى عبور نموده اى وبارقه هاى عشق الهى را بر صحنه وجود انداخته اى تا آتش گيرى و خاكستر گردى و از ميان آن، ققنوس وار پركشى و به ابديت بپيوندى!

آرى، اكنون خود را از ديگران والاتر نمى شمارى; چرا كه يكدستى و يكرنگى را ديده اى.
از اين پس دستگير بيچارگان خواهى شد; چون مردم بودن را تجربه كرده اى.
اكنون، در اين گذر زمان، كه چنين بينش و آگاهى را در دالان هاى وجودت باوردارى، تقصيركن و از لباس احرام به در آى، ليك انديشه و تفكر خويش را بر باورهايى استوار ساز كه برايش رنج بسيار كشيده اى و به آسانى به دست نياورده اى.
آرى، به ريسمان خداوندى چنگ زن و از آن لحظه اى جدايى مخواه كه رستگارى در ميان نخلستان هاى مدينه غريب مانده، به ديدارش برو و او را ياورى كن...!

مردم در اين صحرا، در پى چه هستند؟

تنيده در افكار و مانده در جلگه پندار، به سويى مى روم; جايى كه ريشه من در آنجاست.
آغاز حركت نو بشر; ديارى كه آن را عرفات مى نامند، سرزمينى كه در ايام حج تمتّع غوغايى است! مردم در اين صحرا در پى چه هستند؟ آخر چرا اينجا؟ انتهاى مسير و پايان حركت، جايگاهى در افق پنهان و سرايى در برهوت سوزان.
نمى دانم كدامين سر در پهنه اين دشت آرميده است كه چنين بندگان خدا را به سوى خويش مى كشد، آن هم با گيوه هاى خود...!

و من ايستاده در برابر صحراى عرفات; بيابانى كه قطره آبى در آن غنيمت است.
اينجا تنها واژه اى كه بر زبان جارى است، تشنگى است، ليك من تشنه نيستم، پس چرا مى گويند تشنگى؟ اينجا از چه چيز سيراب خواهى گشت؟ ديگر سرابى طنازى نمى كند و شن هاى روان بر پشته كوير بازى، سكوتى دل انگيز برثانيه هاى آن حكمفرماست.
هر كسى در گوشه اى خزيده و ذكرى بر زبان دارد.
نجوايى زيبا تك تك درزهاى زمان را پوشانده است.
اينجا همه در خود گرفتارند و با يك وجود سخن مى گويند; ايزد و پروردگار جهان.
اسطوره اى ساخته اند.
تاريخ را ورق مى زنم و گذشته اين ديار را مى نگرم... مى گويند: عرفات سرزمينى است كه آدم و حوّا يكديگر را در اين وادى شناختند و در كنار يكديگر ساختارهاى بشرى را پى ريزى ساختند، ليك تمام بزرگى نام اين ديار نهفته در يك آشنايى است و چند گام زمان ايستادن براى همين جمله مانده در تاريخ است كه اگر چنين است، آمدن سيل آدميان كارى بيهوده مى نمايد.
ورقى ديگر مى زنم.
مى گويد: جبرئيل در اين مكان حج را به ابراهيم آموخت و او را از سوى خداوند به آهنگ حج فرمان داد، ليكن هنوز بلنداى نام عرفات برايم پنهان مانده است.
تاريخ را در گوشه اى رها مى كنم و برشيدايى گام مى نهم.
از مرز عقل مى گذرم و در جنون غوطه مى خورم.
به خويش باز مى گردم.
نگاهى به وسعت بيابان مى اندازم.
حسى ملايم و آرام در وجودم مى جوشد و مرا در اختيار خويش برده و به يكباره فوران مى كند.
جهان گويى بهم ريخته، آسمان را به زمين دوخته اند.
كوه ها از واهمه، از هم پاشيده شده، تند بادهاى شديد صحرا را در برگرفته و خاشاك را به آسمان سپرده.
خورشيد در پشت خاك هاى به سقف چسبيده پنهان شده است.
آرى، صحرا در تاريكى فرو رفته...! زمين زير پايم مى لرزد.
آه! اى خداى من، عرفات را چه شده؟ ...

و ثانيه اى ديگر، محشرى برپا شد.
گويى قيامت جارى است.
آدميان از گور برخاسته، از بلنداى حضور خداوند هراسان و از كرده خويش پشيمان اند.
روى ها سياه و  بدن ها عريان، موى ها ژوليده، بوى ها گنديده، هركس به سويى مى گريزد اما همه راه ها بسته است! از چه چيز مى گريزيد؟! خنده اى مى كند و مى گويد: از خودم! ياد نگرفته ام كه خود را فراموش كنم؟ مى گويم: مگر چه شده؟ بر سر مى زند و همچنان كه از من مى گريزد، فرياد مى كند: مگر نمى دانى قيامت برپا شده است...؟! قيامت!... ليك من نمرده ام.
لحظه اى پيش در عرفات و اكنون در جايگاه عدل خداوند! باورم نمى شود، ليك من در محشرم! نمى دانم چه كنم؟ خويش را در كدامين قالب بگنجانم، در ميان ذهن پريشان و به ندامت دچارشدگان و يا در ميان نيكان و رستگاران! واى، خداى من! ديگر تاب ديدن ندارم و ياراى ادامه سخن.
همه چيز به چرخش واداشته شده، انگار در نقطه اى ساختار اين جهان فرو كشيده مى شود و من چون بسيارى به درون كشيده مى شوم، ديگر نمى توانم...

چشم مى گشايم، هنوز در صحراى عرفات جا مانده ام.
گويى مدهوش برزمين گرم اين بيابان رها شده بودم.
هنوز نمى توانم باور كنم لحظه اى پيش چه واژه اى را در برابر ديدگانم ترسيم كرده ام و يا درونم به كدام سوى نگريست كه چنين مرا آشفته و پريشان ساخت، ليك هراس ذرّه ذرّه وجودم را در برگرفته و لرزه اى آرام شده، سايه هاى خود را بر بدنم مى لغزاند.
بر درختى تكيه مى زنم و آن را عصاى خويش مى گردانم، براى بلند شدن، به عرفات مى نگرم، شايد قيامت در اين وادى جريان گيرد و شايد قيامت هم اكنون به پا شده و ديد كوته بين ما ياراى باور آن را ندارد و قدرت ترسيم چنين هنگامه اى عظيم، تجلّى خداوند...!

رگه هاى انديشه ذهنم را به تلاطم وا مى دارد، به تفكّر و چرايى ماندن! در عرفات تنها بايد بمانى، بر زمين نشينى، يك شبانه روز، هشتمين اقامتگاه زمان تا غروب روز ديگر، ايستايى براى چه؟ توقف براى كدامين جريان؟ لحظه اى بينديش.
آرى، اينجا سرزمين شناخت است ليك نه شناخت آدم و حوّا، بلكه آشنايى با خود، همان كه در طواف كنارى نهادى و او را بى تجربه با خود همراه ساختى را بايد بر ريگ هاى سوزان اين وادى برانگيزى و شتاب دهى براى آگاهى و كسب معرفت و شناخت.
در سعى صفا و مروه چشمه جوشان معرفت و عشق الهى را يافتى و چند جرعه اى نوشيدى.
حال آنچه را به درون فرو فرستادى را فراخوان و واژه هاى آن را درياب.
بفهم و باور كن.
آنچه را ذخيره ساختى آزاد كن تا ذهن فرو انديشت، فراسوى نگر شود و يقين كند و اراده خود بازيابد.
آرى، اينجا سرزمين شناخت است.
در كناره اين وادى بايد از خود به خدا رسيد.
بايد اندكى صبر كرد.
انديشيد و باز حركت را ادامه داد، به كدامين سوى؟ در جهت كعبه...! و سكوت عرفات، يعنى آرامش براى شدن و ماندن.
عروج كردن و پرواز را فرا گرفتن! خوب گوش كن، در پسِ پرده اين سكوت فريادى نهفته و تاريخ را به چالش كشانده است.
اى انسان! اى گمشده در دالان هاى تاريك! به خود آى.
خويشتن بازجوى...! صحراى عرفات نيك ترين سرا براى فوران كردن است; فوران از عشق، شناخت و آگاهى و جاودان ساختن اين واژه ها در عمق وجودى خويش.

و اكنون كه در چرخش بندگى آموختى، در سعى ميان صفا و مروه حضور خداى را در قالب وجود ساختى و در ميان ريگزارهاى صحراى عرفات به شناخت دست يافتى.
بايد برخيزى، براى گامى ديگر و پلّكانى بالاتر.

آرى، در وراى اين باديه، وادى ديگرى است، براى جارى ساختن رگه هاى شناخت در وجود و در يك كلام شعور يافتن.
آگاه ماندن و جاودان انديشيدن.
جايى به نام مشعرالحرام...! نفس تازه كن و چون خورشيد غروب كرد، توشه ات را بردار و برو، در يك خط و يك جهت، به تك رو كه بايد شب را در مشعر بگذرانى...!

شبِ كوير زيباست.
درخشش نور در پاكى اين سراى، روح آدمى را جلا مى دهد.
تا مشعر راهى نيست.
ذهن را از پندارهاى واهى رها كن تا آزاد بينديشى.
قيدها را از پيش پاى ذهن خويش بردار تا نيك دريابى و شعور پيدا كنى و آگاهى و شناخت را به كمال رسانى.
ديگر راهى تا آنجا نمانده است...

يادت هست كه در گوشه خيمه هاى برپا، در بيابان نجوايى زيبا ترنّم مى كردى; دعاى سراسر از عشق و دلبستگى به خدا; دعاى عرفه را مى گويم، كه چگونه خداشناسى را در برابرت تجسم مى سازد و خداباورى را در تمام صفحات زندگى ات نقش مى اندازد.
چنين سرمايه اى نهفته در چند كاغذ نشان از قدرت بيان و نيك گماردن كلام در قالب يك دعاست كه بلند مرتبه بودن صاحب انديشه اش را در ذهن تداعى مى كند و او كسى نيست جز پاره تن پيامبر(صلى الله عليه وآله) ، فرزند فاطمه(عليها السلام) حسين بن على(عليهما السلام) .
گوش تيز كن صداى او هنوز از عرفات مى آيد و ترنّم دلنشين كلام و نواى آهنگين پيام او ، خيال آدمى را به پرواز در ملكوت وا مى دارد.
آرى، حسين، همو كه حج را نيمه رها كرد و رفت ليك چرا؟

اكنون كه چند گام بيش تا مشعرالحرام نمانده، بينديش كه چرا او راه را به پايان نبرد و راهىِ وادى نينوا گشت؟ اكنون نيك زمانى است كه به اين واژه بينديشى.
تاريخ را مرور كن...

آنگاه كه دين خدا در كينه بد مردمان و هوس بازان فرتوت گشته و شادابى خود را از دست داده بود.

آنگاه كه نام پيامبر رو به فراموشى مى رفت و بدعت ها و نوآورى هاى امويان، ساختار دين را به ضدّ دين بدل ساخته و تخم كين و بدبينى سنت به اهل بيت مصطفى(صلى الله عليه وآله)در ذهن مسلمين كاشته شده بود.
يك نفر برخاست براى احياى دين جدش و جارى ساختن امر به نيكى ها و نهى از زشتى ها در ميانِ رگ هاى امت به خواب رفته و پنجره هاى ذهن به روى بسته، كه حسين آفتابى است كه بايد طلوع كند تا خانه تاريك مردم روشن شود و زندگى دوباره زيستن را بياموزد، اما برداشتن نقاب كج انديشى به آسانى ميسّر نمى شود و قهرمانى مى خواهد و شير مرد بيشه.

حسين(عليه السلام) برگزيده خداست براين امر، فنا براى بقاى در دين خدا.
آرى، اين است رمز حركت حسين و يارانش به سوى نينوا و او آهنگ حج را به پايان نمى برد تا ذهن پرستش گر انسان در يابد كه حج بدون امام و رهبر ارزشى نخواهد داشت كه روح و باطن آن چنگ زدن به ريسمان الهى است; يعنى ولايت اهل بيت(عليهم السلام) .

آرى، زمانى كه دين بى سرپرست و بى رهنما شود، آنگاه كه رهبرى به ناشايست تقسيم گردد، حج مفهومى نخواهد داشت و حسين با رفتن خويش فرياد مى كند: «تا زمانى كه امام خويش نشناخته ايد در پىِ كدامين شناخت و آگاهى وقت خويش بيهوده در ميان صحراهاى سوزان مى گذرانيد؟!،، آگاه باشيد كه رهبر شما براى جارى ساختن فرمان الهى مى رود.»

آرى ابتدا بايد هويت دين را محكم كرد و بدعت ها را از پيكره اش دور ساخت تا بتوان حج به پايان برد.

مشعر

به مشعر رسيده اى، كوله بارت را بر زمين بگذار، نه براى آسودگى، كه براى آشفتگى.
در خمِ كمان اين صحراى كوچك، چند گام از زمان را بايد بمانى.
آشفته شوى در خود آنچه را شناختى در گوشه اى از خلوت خويش به آگاهى برسانى.
بايد پرورده شوى و انديشه هاى خام و شناخت پوستين خود را به كمال برسانى و شعور پيدا كنى.
آگاهى را در ميان لايه هاى زندگى ات به امانت نهى و خودت را بيابى; از روى آگاهى و شعور.
جهان را از اين پس، بايد به گونه اى ديگر اندازه بگيرى و از خود به سوى خدا عروج كنى.
اراده قوى كنى و گام هاى بلند بردارى.
بلند پروازى را به كنارى نهى و حركت با بنيان شعور و آگاهى را آغاز كنى.

آرى، در مشعر الحرام بايد اندكى بمانى.
لحظه اى در حركت خود وقفه ايجاد كنى براى يافتن شعور، بارور ساختن انديشه در قالب ذهن، فراسو نگر شدن، از فرو سوى و كاستى هاى طبيعت به آن سوى افق پندار گريختن و در پناه خرد از پروردگار آرامش يافتن.

در اين سرزمين، قدم بزن و شكوه خرد و عقلانيت را تماشا كن; عقلى كه بر پايه شناخت و آگاهى از هويت و واقعيت گيتى و خالق آن باشد.
خردى كه از عشق الهى و جنون رستگارى ريشه گرفته باشد، نه انديشه اى كه گرفتار در چنگال هاى بازى هاى كودكانه و وسوسه نفس باشد كه از اين عقل بايد عبور كرد و خرد و عقلانيت حقيقى را يافت; در سايه سار خداوند، خداوند حكيم و عليم.

نيك بنگر، درونت رويايى شده.
بارقه هاى عشق تو را برانگيخته و خرد ورزى و شعور آميزى وجودت را در آميخته است.
اى كاش مى توانستى ببينى كه چقدر زيبا شده اى.
رنگ و بوى خدايى يافته اى.
قدمى به جايگاه رفيع خود، جانشين خداوند بر روى زمين، نزديك شده اى.
در مشعر سرگردانى را به پستويى راندى و شعور و آگاهى را به تمام، به جا آوردى.

آرى، تو نيز مى توانى جانشين خدا در طبيعت باشى.
ليك به اندازه ظرفيت وجودى ات.
در پى چيزى نباش كه به خود بيافزايى كه تو در لايه هاى پنهان هويّت خود، همه واژه ها براى رسيدن به نهايت رشد خويش را دارى.
تنها بايد همّت كنى تا به دست بياورى.

تهيه سلاح براى جنگ با شيطان

در نيمه شب وادى مشعرالحرام كارى ديگر مانده كه بايد انجام دهى و آن برداشتن سنگريزه است براى نقش آفرينى ديگر.
چون خورشيد از جاى خويش برآمد در مى يابى كه اين سنگريزه هاى اندوخته در كوله ات را چه خواهى كرد.
اكنون تنها بايد آن ها را روى هم انباشته ساخت براى روزى ديگر.

اكنون برخيز، اى بر بلندا تكيه زده! و صحرا را جستجو كن براى يافتن سنگريزه ها در زير نور مهتاب و در شب زيباى كوير! آنگاه در انتظار باش تا زمانى كه شب رنگ باخته و صبح زيباى اميد، فرياد حضور خود را ير چشمان خواب نديده ات، جارى سازد.
باريكه هاى نور چشمانت را نوازش مى دهد و تو را به آغاز برگى ديگر از زندگى رهنمون مى شود...


پى‏نوشتها:

1. قال رسول الله(صلى الله عليه وآله) «لَو اجْتَمَعَ النّاسُ عَلى حُبِّ عَلِيّ بن أَبي طالِب لَما خَلَق اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ النّارَ».