او و ديگر هيچ

سعيد طاهريان

- ۱ -


مطلع

به نام خداى كعبه

ندايى مى آيد از فراسوى، و تو را مى خواند به حركت، خروش و فرياد.
صدايى مى آيد; نجواى گام هايى كه عزم رفتن كرده اند، گويى دير زمانى است كه چشم در راه مانده اند تا آنان را بگويند: كوله هاى خويش برداريد و پاى در اين باديه بگذاريد...

وقتى نزديك مى شوى و درست مى نگرى، مى بينى كه گروهى هنوز باور ندارند مسافر شده اند و رهرو و سالك اند.
همچنان در حيرت اند و گوشه عزلت گزيده اند و مى انديشند به آنچه در پيش رو دارند.

گروهى ديگر سرشار از خروش اند، آنان باور دارند كه سفرى در پيش است; كوله ها برپشت، بندهاى دل محكم، آماده براى «رفتن»، «شدن»، «ماندن» و «نگاه جاودانه داشتن».

آه! اى انسان، به كجا مى روى و فرياد بر كدامين حنجره مى سايى؟!

كوله بر پشت نهاده اى، ليك، آيا توشه نيز برداشته اى؟

بندهاى دل محكم بسته اى، ليك از هم گسيختگىِ دنيا ديده اى؟

آيا خود را گذاشته اى و گام در اين راه نهاده اى يا هنوز گرفتار خويشتنِ خويشى؟

آرى، به كجا مى روى؟

هيچ مى دانى، جايى مى روى كه برگزيده شوى.
لايق شوى براى بندگى و تسليم در برابر يكتا خالق و خداوندگار.
پس بر خويش بخروش و او را از وجودت دور كن و آنگاه پاى برهنه، سينه چاك و سر عريان، خود را بر اين مواج چرخش هستى بسپار...!

در اينجا، هر كس، سر در گريبان فرو برده، با خويش خلوت كرده و به خود مى نگرد تا آنچه كه بايد، در اين مسير بياموزد.
در اين ميان، من نيز به درون خويش مى نگرم، خاموش مانده ام; ذهنم در رخوت فرو رفته و خواب بر ديدگانم آلوده، گويى باورش نيست كه مى خواهد راهى بس دشوار و در افق ناپيدا را تجربه كند و گام بر سنگلاخ هاى تفتيده اين كوير نهد.
به خود مى نگرم و توشه ام و آنچه در كوله خود دارم.
  به سينه ام و آنچه در آن نهان ساخته ام، ليك جايى كه مى روم، تنها يك كس را مى پذيرد; «عبد»، «بنده» و نه واژه اى ديگر.
پس بايد ذهن به خواب رفته خويش را نهيب زنم كه: هان! به پا خيز و حركت كن و با جماعت باش; چرا كه اين راه را يكّه نمى توان پيمود!...

از زمين رها مى شويم

به راه مى افتيم، به سمت ايستگاه، سكوى پرتاب; جايى كه پاى از زمين برمى كَنى و در آسمان بيكران شناور مى شوى، آخرين پلكان زمين و لحظه اى بعد، آسمان، بى انتها، بيكران و با بزرگى خو گرفته و زير پايت زمين، كوچك، ريز اندام و در قاب چشم جاى گرفته.
ديگر حتى سايه اى هم نمى بينى و فاصله ها و حجم ها را مى توانى با انگشتان از هم باز شده ات اندازه بگيرى.

سوار برقالى سليمان، هم نشين ابرهاى در هم تنيده اى و هم نفس بادهاى از صور دميده.
رها از زمين، فراتر از خاك، دور از سرزمين و آميخته با افلاك گشته اى و به سوى ديار دوست، شتابان، فضا را مى شكافى و همچون غزالِ گريز پاىِ رميده از صياد، زيبايى دنيا را در پشت ديوارهاى ذهن خويش تنها مى گذارى و راهى ديارى خشك و سوزان مى شوى...

در همسايگى مادر...

و در نخستين گام، همسايگى مادرى را تجربه مى كنى كه انسان كنونى را در دامان خويش پروراند و نطفه نخستينِ فرزند آدم را در بطن خود روياند و تو ايستاده در برابر يك مادر، نظاره گر بارقه هاى جنگِ خوبى و  بدى، تسكين دهنده دردهاى پنهان هابيل و آرام كننده خيره سرى هاى آشكار قابيل; تنها ياور آدم، شريك غم هاى او در اين وادىِ تنهايى، همراز آشفتگى بشر و غمخوار سرگشتگى انسانى.

او نيز مهربانانه تو را مى نگرد.
دست نيكى به سويت دراز كرده، چشم هايش اندوهبار است.
گويى غمى بزرگ بر سينه اش سنگينى مى كند.
دست هايش لرزان است و نگاهش هراسان.
تَرك هاى لبانش از هم دور شده است.
مى خواهد حرفى بزند و بر اريكه سخن بتازد.
گوش فرا دهيد، او چه مى گويد...؟!

هان! اى فرزندان من، اى گمراه گشتگان تاريخ، منم حوّا ! هم نفسِ آدم.
هبوط كننده به زمين.
داغديده فرزندم هابيل و جفا ديده ديگرى، قابيل.
من شاهد جدايى نسل خويش بوده ام و بر دنيا مدارى بد سرشتان افسوس خورده ام، ليك چه كنم كه فرزندان من كم بر دين خدا استوار ايستاده اند...!

و او اشك مى ريزد و روى برگردانده، در عزلت خويش فرو مى رود.
ديگر حتى نقشى از او بر زمين نمانده و همه جا در سكوتى مرموز فرو رفته است.
ديوارها آرام اند و  تكّه سنگ برجسته نيز تكانى نمى خورد.
لحظه اى مى گذرد، هنوز گامى بيش برنداشته ام كه ناگاه پاى در وادى سوزانى مى نهم.
خورشيد به قامت ايستاده و سايه هاى كوتاهِ خارهاى برآمده از خاك را نيز محو ساخته و در بهت فرو رفته و در انديشه اى آشفته از چرايى آمدن به اين ديار....

چرا قربانى من پذيرفته نشود؟!

لحظه اى پيش و اكنون! به هرجا مى دوم تا شايد دريچه اى به برون اين قاب رؤيا بيابم، چيزى جز سراب هاى واهى نصيبم نمى شود.
ديگر پاهايم بر روى زمين سنگينى نمى كند و از من عقب مانده است.
لب هايم خشكيده و زبانم از بى كلامى تفتيده است.
تنهاى تنها، به دنبال سايه بانى براى آسايش مى گردم.
سر مى چرخانم و پيرامون خود را تيزبين مى نگرم.
دست برپيشانى نهاده، چشم به دور دست دوخته ام...

آه! خداى من! آن سوتر، در دل تپه اى كوچك، تكه اى سايه، به تك مى دوم تا مكند عشوه آفتاب، آن سهم كوتاه را نيز از من بربايد...!

پشت به تپه، درون گودالى، سر بر سكوت تِيَه گذاشته ام تا شايد اندكى وحشت اين سوزان سرزمين فراموشم شود.
مژه ها برهم نهاده ام تا تشنگى از يادم برود...!

صدايى مى آيد، از همين نزديكى! چقدر شادمانم كه ديگرى يافته ام تا با او چالش كنم، شايد چشمه اى يافتيم و سيراب شديم.
به شوق سرازير مى شوم به آن طرف.
دست برلبه تپه مى نهم و تن را بالا مى كشم، به اميد ديدن هميار و همراهى، اما گويى مسير ديگرى جريان يافته است.
گردن بالا مى كشم و چون خورشيدِ از كمين برآمده، خيره مقابلِ خود را مى نگرم.
واى اينجا كجاست و من در كدامين پيچش تاريخ گم شده ام.

دو تن، با لباس هايى تمام نپوشيده، بازوانى ستبر و اندامى برافراشته، چشمانى درشت بر سر نهاده و ريش هايى بلند و فِر خورده.
پاهايم در شنزار به دام افتاده و حنجره ام در تار تنيده است.
نمى توانم هيچ نشانه اى از خويش به آنان نشان دهم و تنها نظاره گر جدال آنان شده ام...!

چرا قربانى من پذيرفته نشود، ليك قربانى تو قبول گردد...؟!

اينان چه مى گويند و سخن از كدامين قربانى است؟ چهره هاشان چقدر شبيه يكديگر است و بسيار شبيه به...! واى، خداى من! اينان شبيه ترين اند به حوا... فرزندان آدم، هابيل و قابيل...!

مهربانانه برادرش را مى نگرد و مى گويد: خداوند كار پرهيزكاران و درست كرداران را مى پذيرد.
تو در نيت خود صادق نبوده اى...! قابيل بر مى خيزد، دژموار، و چند گام دور مى شود، ناگاه برمى گردد و كين خويش را به سوى برادرش نشانه مى رود.
فريادش خشمناك است: باوركن! من تو را خواهم كشت...!

هابيل بلند مى شود، راست قامت، بى دلهره و تسليم خداى خويش، روى از قابيل مى پوشاند و به آسمان خيره مى شود و مى گويد: خداوند شاهد است كه تو اگر چنين كنى از زيانكاران خواهى شد.
تو را برحذر مى دارم از اين كار.
انتقام را در ذهن جلا مده و روح خويش اعتلا ده; چراكه عاقبت نيك سرشتان و راست رفتاران رستگاران اند...!

قابيل مشت گره كرده و چشم از كاسه در آورده، خم مى شود و سنگ از زمين برمى دارد و بالاى سر مى برد و با فرياد رها كرده خود در آسمان، به سوى هابيل مى دود و از قفا بر سرش مى كوبد.
ناله اى جانكاه، كه در باد وزان گرفته، بالا مى رود، اوج مى گيرد و در گوش آدم جاودان مى شود.

نخستين خونِ ريخته شده در بنى آدم، نخستين جدايى در نگرش و بينش و صف آرايى خداپرستى در برابر ديگرپرستى.
آرى، خون هابيل زمين بيابان را سيراب كرد تا آغازگر قربانى شدن در راه حقيقت و شيوه طريقت باشد و چگونه رفتن را به رهگذران بياموزد كه اينجا سراى عبور است نه حضور...!

چشم برهم مى نهم تا شايد غم از دست دادن نخستين انسان را، كه در برابر ديدگانم جان مى دهد، درون ريز كنم.
هرچند كه نمى توانم قدم از قدم بردارم و به يارى او بشتابم و بر سنگدلى قابيل بتازم.
ليك اشك هاى جارى شده برچهره ام را بر بلنداى هابيل سرازير مى كنم و غرق در درياى احساس خويش، به يكباره به ژرفاى دالان آمده از آن كشيده مى شوم و بر كرانه ذهن خواب آلود خود، سوار بر تكّه چوبى، نجات يافته از موج هاى سهمگين، رحل اقامت باز مى افكنم...!

سروش اميد و رهايى...

باريكه هاى نور رقصان در فضايى مواج و فروزان بر خطى مستقيم، بيدارى را در چشمان خاك گرفته از فرسايش زمان، نويد مى دهد تا اندكى بعد حركت را نيك بنمايد و رخوت را نا زيبا، تا بشر جوهره وجودى خويش را برجارى شدن بنيان نهد و از خمودگى و ايستادگى پرهيز كند كه آب چون روان باشد حيات بخش است و گرنه چون مرداب گردد، رعيت خود را در واپس زدگى فنا مى سازد، پس پلك مى گشاييم و ذرّه بين ديده را با فوتون هاى سرگردان نيرو بخشيده، انحناى پرده را با نقش بستن آزموده و كمر همّت بسته تا راه را بپيماييم.
پاى در شنزار فرو برده و سر در گريبان آويخته، نگاه از شرم آفتاب به زمين دوخته و چهره از تنور كوير سوخته، رو سوى افق به تاخت مى رويم تا خويشتن وجود را از اين باديه برهانيم و به سر منزل مقصود رسيم.
چون پيش مى رويم گرماى طاقت فرسا لبان را خشك كرده و ديده ها را كم سو، سراب هاى واهى همگان را فريب داده و درختان سبز نما، گام ها را به سوى خويش كشانده، نااميدى از نجات، باورها را در چنگال خويش اسير ساخته و رنگ ها از عريانى بيابان باخته، ليك اين سفر را براى سرگردانى در اين تيه نا اميدى آغاز نكرده ايم كه بخواهيم وجود را تسليم قهر طبيعت سازيم.
پس چاره اى جز زمزمه سروش اميد و رهايى از سرزمين قهرآميز نداريم، اما مگر بى طاقتى چشمان سراب ديده و لبان خشكيده، اجازه حضور فردا را در ذهن مى دهد...؟!

باز هم به خيال آب مى روم...

چند گام ديگر تا مرگ، پاها از نا افتاده و دل ها از هراس فراموش شدگى در ديار نا آشنا به تپش افتاده، چشم ها كم سو شده و از شدّت بى آبى گود افتاده، شايد آخرين نفس هاى كاروان در گردباد فرو رفته ما باشد.
نگاه ها از حمله شن هاى روان پوشيه بسته و گام ها در سختى پيش رفتن در خود شكسته، نمى دانم آيا آن سوى ماسه هاى با باد هم پيمان برايمان دنيايى هست؟ شايد بسيار گويند، خيالى بيش نيست، ليك درون من سوهاى اميد را برخويش نبسته است.

و آن سوى توفان، سايه هايى از دور دست نمايان است; گروهى مى گويند: سرابى ديگر است و برجاى خويش بدون جوشش مى نشينند.
سر در گريبان فرو مى برند.
شايد چشمه اى از زير پايشان جوشيد و گروهى ديگر رو سوى من مى كنند و مى گويند: تو برايمان آب پيدا كن ما مى نوشيم...! و شايد جماعتى آن سوى تر، به سخره ام گرفته اند كه مى خواهم در پى سايه، در افق نقش بسته روم، اما من اگر سرابى ديگر باشد، بازهم به خيال آب مى روم; هرچند گَرد وخاك برخاسته از زمين، چون خارهاى كوتاه اين سرزمين، مرا بيشتر اميدوار به حركت در آنجا مى كند.
بلند مى شوم، آخرين توانم را به پاهاى در خلسه خفته خود مى رسانم تا دگر بار با بيدارى قدم هاى من رنج سفر را بر تن رنجور، هموار سازد...!

اگر اين كلام به پايان نبرم، رسالت خويش انجام نداده ام

چون نزديك مى شوم، سايه دور مى شود، خوشحال مى گردم، گويى سايه حركت مى كند و اين همان استوار ماندن بر وجدان درونى است.
سراسيمه و بى اختيار شن هاى روان را پشت سر گذاشته و بر يأس تاختم تا تن رنجور خود را بر مردمان در مرز آسمان و زمين دوخته رسانم.
به انتهاى كاروان مى رسم، مردمانى با لباس باديه نشين، سلام مى دهم جواب نمى دهند.
گويا صداى مرا نمى شنوند، هيكلم را نمى بينند، لحظه اى برخويش مى ترسم، اما ندايى درونى مرا آرامش مى دهد كه تو ذهن در كالبد جاى گرفته خويشى، هراسان مباش و افتان مرو...! هنوز از اين فكر رها نشده ام كه سوارى از دور، با باره اى چالاك، خاك سم ها برفلك آويخته و چون در بر سر مردمان ريخته، جمعيت را شكافته و به اين سو مى آيد; در حالى كه فرياد مى كند; پيامبر فرموده اند: اى آنان كه در بيابان جُحفه عقب مانده ايد، خود را به آبگيرى كه در فرا دست است رسانيد، امر مهمى است...!

اى مهربان خداى، من سرگشته زمان شده ام، اكنون در جحفه مانده ام! مگر چه اتفاقى رخ داده كه نبىّ گرامى، محمد مصطفى(صلى الله عليه وآله) ، امت از حج برگشته خود را زير تابش بى سايه آفتاب، در كويرى از تشنگى بى تاب، به گودالى فراخوانده تا با آنان سخن گويد!

آبگيرى با ژرفاى زياد، پهنايى كشيده تا بلاد شاهد حضور مردم، امت رسول الله، از حج برگشتگان، سفيران حجّ ابراهيمى و شيفته از قرار گوهرى در ميان و نگينى در كنار، زمزمه ها فضا را به فرياد واداشته است.
همگان چشم به كجاوه شتران دوخته اند تا دريابند كه محمدبن عبدالله، امين خداوند بر هستى، براى كدامين گفتار برچنين رفتار، در بيابان سوزان جُحفه امر نموده است...؟!

لب مى گشايد.
حمد خداى حكيم و قادر به جاى مى آورد.
چشمان درشت و زيباى خود را به سوى مردم مى كند و ادامه مى دهد:

«پروردگار بر من وحى فرستاد كه اگر اين كلام به پايان نبرم، رسالت خود انجام نداده ام.»

در كلامش هيبت و جلال خفته است.
دست بالا مى گيرد و حاجيان گرد نشسته غدير خم را بر امانت و درستكارى خويش گواه مى گيرد.
قلب ها در انتظار مانده و ديده ها در چرايى جوان نشسته در كنار او مانده، پيامبر نگاهى پدرانه به جمعيت نموده است; گويى هراسى نوپا وجود مباركش را از آينده امت پر ساخته، ليك بايد بگويد و گرنه سختى هاى رسالتش بى معنى و بى هويت مى شود...

«مردم! هركس را كه من مولا و آقاى اويم، پس على نيز مولا و آقاى اوست...»

از جا كنده شده ام، عرق برپيشانى جارى و اشك از گوشه چشم روان.
باورم نمى شود كه گامى در گذشته بر داشته و در اين باديه غدير خم را تجربه كرده باشم.
نفسم به شماره افتاده و قلبم هر آن است كه از جا كنده شود.
پلك ها را بر هم مى نهم و نفسى عميق به درون مى كشم و تلاش مى كنم شايد اندكى بياسايم.

قافله رو سوى مدينه گريزپاى، سربرهنه و شتابان و در پى الفتى ژرف و بسته به ريسمان، طى طريق مى كند و سلوك وار قدم هاى خويش را بر ماسه هاى گرم و تفتيده مى نهد تا زودتر رحل اقامت بر پشت ديوارهاى مدينه افكند.
مركبى كه سوار بر آن ايستاده جاده را مى نگريم و رقيب گونه خط هاى سفيد حك بر سياهى مسير را مى پاييم نيز قرار از دست داده و بر سرعت خود مى افزايد.
شايد اين دلدادگان رخ سندروس را بر دروازه هاى مدينه در كوتاه زمانى بيارامد...!

در افق شهرى پهن شده بر زمين كوير، محصور در ميان كوه ها و تنها يك سو بى حصار.
ديارى كه تاريخ را در برابر افراشتگى خود به كوچكى واداشته و بذر خداپرستى را در ذهن تمدن بشرى كاشته است.
وادى اى كه تنها مسلمانان و يكتا پرستان را در دامان خويش مى پذيرد.
به ديوارهاى شهر رسيده ايم قلب ها به تپش آميخته و باورها از براى حضور عشق درهم ريخته، چشم ها را يك تلنگر كافى است كه جوى هاى باريك احساس را در دل تشنه بيابان به راه اندازند و شيون خويش را بر سر بد عهدان روزگار آوار سازند.
ديوارهاى نشسته در تاريخ را به فراموشى مى سپاريم.
خويشتن وجود را به درون انداخته و رنگ از چهره باخته، سختى هاى سفر را به كنارى مى نهيم و دل را در ميان درزهاى پنهان شهر قرار مى دهيم...

همدم و همراز على(عليه السلام)

چون وارد شهر مى شوى، نخستين واژه اى كه ذهنت را به چالش مى كشاند، منطقه اى است كه بركناره چپ تو، تا مدت ها كشيده شده است; اَبيار على مى نامندش.
مى پرسم... مى گويند: ابيار على چاه هايى است كه امير مؤمنان، على بن ابى طالب در سال هاى تنهايىِ خويش، حفر كرده و جوشش روان آب را بر پاى نخل هاى خسته از بى مهرىِ زمانه برده تا روزگارى نخلستانى شود كشيده تا مدينه.

چون خوب گوش فرا دهى، ترنّم صداى او را مى شنوى كه دل از مردم بريده و به حال خود رها كرده است.
دامن از ديار ريا و نفاق برچيده و بر مردمان فراموشكار و عهد شكن كه پيكر پيامبر هنوز بر زمين، در پى دنياى خويش رفتند.
سخن بسته و دردهاى بسيارش را درون چاه هاى كنده و نخل هاى زنده فرياد كرده، گويى على را همدم و همراز نخلستان مانده و جز به تعداد انگشتان دست، او را هميار نيست...!

در اين شهر مشكل توانى غنى را از فقير بازيابى!

و شهر را مى نگرى، خيابان هاى پهن با خط كشى هاى يكنواخت، نخل هاى قد برافراشته كنارگذر، ساختمان هاى بلند سايه انداخته برخانه هاى كوتاه و بلوكه نشين، كوچه هاى خاك گرفته، منتهى به خيابان هايى تميز.
خود روهاى بسيار و عابران انگشت شمار، هتل هاى آسمان خراشيده سنگفرش به گرانيت هاى گوناگون، ديش هاى ماهواره خراميده بر خانه هاى فرسوده، زمين هاى يكدست كه مى دانى خانه هاى پوسيده اى بوده و چون ردّپاى بيل هاى مكانيكى را برپشته خاك مى بينى در مى يابى هتل و ميهمانسراى ديگرى به آسمان دوخته خواهد شد.
دستفروشان چهره سوخته، بساط زير سايه هتل ها پهن كرده، با نگاه هايى ملتمسانه به دست هاى تو، ميدان هاى كوچك وگاه پوشيده با
سبزه، فورد و كاديلاك هاى آمريكايى، تويوتا و هونداى ژاپنى
در خيابان ها و كوچه پس كوچه ها ريخته و مردمانى با
لباس هاى يكرنگ بر تن و شال هايى قرمز رنگ بر سر، با ريش هايى بلند و وز خورده، چنان كه اگر در پياده رو دو فرهنگ را در كنار هم بينى، مشكل توانى غنى را از فقير بازيابى، مگر نگاهى ژرف بيندازى...!

شهر بوى غريبى مى دهد

به محل اقامت كاروان رسيده و بار بر زمين مى نهيم.
اندكى آسوده و خستگى راه ز  تن مى زداييم، وضو ساخته و درون به پاكى آراسته، خود را آماده رفتن مى كنيم، رفتن به جايى كه دورى راه براى ديدنش كوتاه مى نمايد و سختى كشيده تا اين سرزمين را آسانى جلوه گر مى سازد.
همه در سكوت ليك فريادى در درون، درد هجران كشيده و روى به اشتياق نموده، به ميهمانى
فراخوانى شده و از وراى افق به آرزويى آمده...! هان! اى دوست! سرشت بياراى چرا كه صاحب مجلس به سيرت تو مى نگرد نه صورت! و به وجود تو نظر مى افكند نه رنگ پوست و نژاد تو! سر به زير افكن، ادب را به جا آور، با خويش نجوا كن، نفس بكش، كوچه هاى اين شهر بوى غريبى مى دهد و غم عجيبى را در دلت به امانت مى گذارد، گويى چند صباحى است كه ناله هاى بيت الأحزان برنيامده و شايد هم گوش ها آنقدر رسوب ديده اند كه فراموش كرده اند خلقت خود را، اما هنوز در زير سايه هاى
نخلستان افرادى پيدا مى شوند تا فريادهاى پيچيده در مدينه را
برايت بازخوانى كنند و تو را بر روزهاى خوش وناخوش اين ديار
آگاه سازند...

اكنون ايستاده ام

مناره هاى مسجد النبى از دور جلوه نمايى مى كند و چون ستون هايى از نور، آسمان را به زمين آشتى مى دهد، هرچه نزديكتر مى شوى، التهاب غرقه در اشتياق دالان هاى وجودى ات را فرا مى گيرد.
زبانت در كام نمى چرخد و گام هايت استوارى خويش را ازدست داده و هر آن است كه در برابر بزرگى اين سرا زانوانت زمين را لمس كند...

و من ايستاده در برابر تاريخ، تاريخ يك دهكده در دل كوير; دهكده اى رها كه ساليانى مردمانش با هم درگير بوده اند و مردمانى باديه نشين آميخته از چند فرهنگ و در التهاب از ناهمگنى قوميت ها.
يك زخم كهنه، ديگر مردم به تنگ آمده اند و بر كشتار از نادانى برخاسته خويش فرياد دارند.
مردى سخن از پيامبرى جديد به ميان آورده، گفتارهايى چند پاره شنيده، همفكران و دگر انديشان قوم را اشاره مى دهد به سوى شهرى در دور دست و مى گويد: تنها او مى تواند اين زخم چرك كرده را التيام بخشد.
بياييد او را از نزديك ببينيم و بر راستى يا ناراستى وى آگاهى يابيم...!

و اين همان كلام الهى است.
تغيير سرنوشت به دست خويشتن وجود يك ملت، بهترين انتخاب و جاودان شدن در ذهن تاريخ.
دهكده اى كوچك، هم پيمان بر سر يك هدف، ميزبانى رسول بر
انگيخته، از فراموشى و مدفون شدن در زير شنزارهاى روان نجات يافته و ريشه هاى يك تمدن را در دل خود پرورانده تا آينده قوم انگشت شمار خويش را در ظرفيت نهفته دين خاتم، پرتوان و فداكارانه ترسيم سازد.

و من ايستاده در برابر يك حضور، وجود پاك يك بنده، او كه علت خلق هستى شد و جهان براى دم او جان گرفت، و من سر به زير، جان ز تن بيرون شده و از قيد خاك رسته، در محضر بنده ترين مخلوق پروردگار، امين دادار هستى بخش.
نمى دانم چه بايد بگويم، سنگينى درك تجلّى نور وجودى اش، سينه ام را فشار مى دهد و بلنداى روح تراشيده اش سياهى را به پستو رانده ونور را به پرتو افشانى فرمان داده، فريادهاى او هنوز از لا به لاى درز ثانيه ها شنيده مى شود.
هان! اى مردم، بر يگانگى خداى يكتا ايمان آوريد و از شرك و بت پرستى دورى بجوييد كه شريك گرفتن چيزى پست تر از خويش، ساخته دست خود، كارى بيهوده است! باور داريد كه خدايى جز پروردگار متعال، قادر بى همتا نيست و روز جزا بر راستى بنيان شده است...!

آرام، قدم از قدم دور مى سازم.
نگاهم بر روى گنبدى سبز سكون يافته، با ساختارى يكه، پايه هايى سفيد و طاقى سبز فام، شيارهاى نازكى تراشيده سطح خارجى گنبد را نقش بندى ساخته و مناره اى سپيد با پايه اى چهارگوش، كه به بالا پلكانى مى شود، گويى چند قطعه را روى هم قرار داده اند و هر تكه روى سقف پايه پايينى كه چون به انتها مى رسد، باريكتر شده و شيارهايى بر تن خود حس مى كند چون موج هاى دريا، ده مناره استوار بر بام مسجد، حنجره هاى توحيد، سكوى پرتاب و نردبان آسمان از بالا به پايين تا آدمى را نهيب زنند و از بى هويتى و سرگردانى به پارسايى و بندگى رهنمون شوند و مناره نماد انسان به نماز ايستاده و چشم از دنيا افتاده، سر برآورده و بر عرش الهى تكيه زده و مناره جايگاه فرياد نداى حق و يگانه پرستى و بيداد بر نفس و شرك پرستى و آنگاه كه خورشيد لحظه اى بر ذكر خدا درنگ مى كند و به جايگاه ديگر حركت، آسمان مدينه از ابر پوشيده مى شود، ليك نه ابرهاى پيچيده باران زا بلكه پر گشادگانى كه بر زمين مقدس اين وادى نازل مى شوند تا خاك پينه زده اش را برچشم سايند و در حضور پيامبر و رسول يگانه خالق هستى بخش، نماز گزارند و عروج گيرند و چه عظمتى است آنگاه كه فرشتگان بر مناره هاى مسجد النبى آرام مى گيرند و بر عالميان نواى يگانگى ربّ العالمين و رسالت برترين بندگانش را در فضاى بيكران پراكنده نموده و سروش وحى و خروش ايمان را با آهنگ دلنشين خود ترنّم مى كنند...! درونم در چالش فرومانده، چه هنگامه اى برپاست، اينجا نيك سرشتان ميهمان اند در كنار آدميان و سپيد مايگان به قامت ايستاده همدوش سفيد جامگان.
آسمان عرصه جولانگاه ديگرانى كه به زمين صعود مى كنند تا بال هاى خسته خويش را برذرّه هاى پراكنده اين ديار التيام بخشند، گويى دانه هاى نور را با خود به بالا مى برند، آه چه زيباست! ديده از گنبد بر مى چينم و به زمين خيره مى شوم، هنوز بر در مسجدالنبى مانده ام و جرأت حضور در اين انجمن را به خويشتن نداده ام ليك تنها آمده ام كه دريابم و بر بازوان خود پر برويانم...

وارد مى شوم، چشم بر سنگ هاى تيره دوخته و از چراغ هاى صورتى پوش با كلاهكى طلايى رنگ راهنمايى جسته، هنوز نيمى از راه نرفته تيرگى قطع مى شود.
خطى سياه گرد گشته تا انتها و آن طرف سنگ هايى سپيد، گويى اينجا مرزى است كه مى گويد هر چه بودى پشت اين خط بگذار وبر صاحب خانه احترام گذار و ذهن از غير ذات خداوندگار تهى ساز; چراكه تو به ميهمانى بنده ترين مخلوق او آمده اى، پس بايد پاى از زشتى ها بيرون كشى و با وجودى آراسته و از خاك بر خاسته به حضورش رسى.
اينجا مرز است و آن سويش خانه پيام آور صلح و مهربانى است، فرياد گر اخلاق و دين مدارى.
به خانه او بايد پاك وارد شد.
كمى درنگ كن، كفش هايت را بركن، لباس تزوير و چند رنگى را بيرون بياور.
سپيد مايه شو و آنگاه به او بنگر كه در فراسوى نگاه تو ايستاده و تو را مهربان مى نگرد; همچون پدرى كه فرزند خويش را ساليانى است كه گم كرده، به تو سلام مى كند.
او هميشه در سلام سبقت مى جويد، سلام مى كنى و نداى او را پاسخ مى گويى و به ميهمانى اش در مى آيى...!

خانه و دارالحكومه حضرت رسول

پيش مى روم به سوى قبر پاك نبىّ گرامى.
به مسجد قديم مى رسم، با ستون هايى ساده، كرم رنگ با قوس هايى كوتاه، تاقديس هايى كوچك با زمينه اى سفيد و آياتى نوشته به ثلث و خطوطى رنگ آلود به سبز و قرمز جهت تزيين كلام الهى، مسجد قديم بازگشت به عثمانيان...

مسجد ميعادگاه آدمى با خداى خويش، سجده گاه انسان، پيشانى بر خاك ساييدن از خوف الهى و دست شكر بر آسمان بردن از نعمت الهى.
مسجد، جايگاه پرستش، نياز، ليك نه به تنهايى، با مردم كه راه دين خدا از ميان مردم مى گذرد و نه از كوچه هاى تنگ و باريك تنهايى! آنگاه كه در خلوت خويش بارقه هاى نور و عشق به معبود را روشن ساختى و راه از بيغوله شناختى، به خرابات درآمدى و سالك شدى، عرفان آموختى و فرياد انا الحق بر زبان جارى نمودى، بايد برخيزى كه در خويشتن نشستن را سودى براى انسان نيست و به ميان آدميان درآيى و سروش زندگى و خروش بندگى را بر حنجره خود فرياد كنى كه ديگر زمان ترنّم نيست و بياموزى به ذهن تشنه بشر آنچه را آموخته اى و گرنه زكات دانش و بينش خود نپرداخته اى.

و مسجد زيباترين جريان در عبور انديشه هاى الهى و شناخت ذهن و باور هم كردار خويش، شايد ندانى چه كسى در كنار تو نشسته است اما اين را مى دانى كه در يك نكته به تفاهم رسيده ايد، نمازگزاردن نه به خود كه با ديگران كه پروردگار با مردم است و حلول انديشه هاى ناب انسانى در گذرگاه تبادل فكرى ميان باورها بارزترين ساختارى است كه هم پاى راز و نياز و عبادت خداى قهار در مسجد جلوه نمايى مى كند و مسجد النبى اين مقدس ترين مكان پس از مسجد الحرام، خانه پيامبر و دارالحكومه او، تجليگاه بر خورد افكار گوناگون ملل اسلامى و بستر باز خوانى فرقه هاى اسلامى بدون توجه به انديشه هاى التقاطى و استعمارگونه و يا نگريستن از دريچه نژادى و قومى كه اينجا همه يكسان اند در برابر حضور رسول(صلى الله عليه وآله) به انسان بودن و متفاوت در انسان شدن و آدم نام گرفتن.

فضا سنگين شده است، نفس كشيدن در ميان ذرّه هاى خوشبو و پراكنده، به راحتى انجام نمى گيرد.
تنها چند گام ديگر، صداى خوشى مى آيد.
گذر گام هاى رود، حنجره طلايى چكاوكان و ترنّم قمريان! نسيمى عطرآگين وزش يافته و گرباد شور و اشتياق در دل به راه انداخته، زمزمه ياد خدا به گوش مى رسد و زيبا رويانى كه به خدمت ايستاده اند، هميانى از نور به كمر آويخته و مرجان بر تن ريخته، نزديك مى شوم، چشم بر هم نهاده ام به خود نمى روم.
ترنّم قمريان و آواز چكاوكان وجودم را در استيلاى خويش كشانده و نداى تسبيح مه پيكران مرا شيفته ساخته...!

در اينجا مى توانى بوى بهشت را حس كنى

و من در كنار منبر پيامبر، نيكى و مهربانى، سر بالا مى آورم، باغى در برابرم آراسته به زيبايى و شكوه نا پيدا از چشم نامحرمان، كشيده تا خانه اى آن سوى رودى كوچك، نيرويى مرا به درون مى كشد، قدم هايم لرزان است و ذهنم در بهت فرو رفته، زبانم خاموش مانده و لكنت گرفته، پيرامونم همه سبزى و زندگى، گياهانش سخن مى گويند و به من مى نگرند، زنده و پويا، تمام ذرّات پهن شده در زمينى بلور فام و ستون هايى تراشيده از الماس.
در افق نگاهم، نقش بسته بر پيكره، «مَا بَيْنَ مِنْبَرِي وَ بَيْتِي رَوْضَةٌ مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّةِ» با قلمى طلا اندود و سايه اى سبز روشن.

و در سمت چپ، مناره اى تا بيكران مى رود و بر بامش جوانى سياه با قلبى به شفافيت بلور، ثناى الهى فرياد، نداى ملكوتى اش بر شرك و غير پرستى بيداد مى كند، «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ»، «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ» و خانه اى در انتهاى اين بهشت برين، كه كلام از چنگ زدن بر پيكره اش ناتوان و در بازگو نمودن اوج لذت و نزديكى به معبود، نادان، جاى گرفته و در ميانش سه قبر پيدا، آرامش در كنار التهاب، پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) خفته در همسايگى خاك، امين خداوند، محمد مصطفى(صلى الله عليه وآله) ، و آن طرف تر پرده اى آويخته و در ورايش سراى دردانه پيامبر، وارد خانه پيامبر مى شوم.
در و ديوار اين بنا زمزمه مى كنند، سپاس مى گويند و بر بزرگى خداى قهار اصرار مىورزند، روزنه اى كوچك در زاويه اتاق نور را به درون هدايت مى كند و تربت ختم مرسلين را نورباران مى نمايد، ذرّه هاى خاك برخاسته از مزار شريف ترين انسان، در امتداد نور رو به بالا مى رود.
بوى بهشت را مى توانى در اين قبّه نورانى حس كنى، نسيمى خنك فضا را پرساخته و نم باران بر ديوارهاى گلى شبنم انداخته، تا بويى جانفزا و روح نواز دالان هاى وجودى ام را در مستى خويش فرو برد وزين مستى آنقدر شاد شوم و سر بر خاك بى نشان او نهم تا رگه هاى ناله در وجود چند پاره ام به فغان و شيون بدل شود و سيلاب بى خود شدگى، روح زخم خورده و رنجورم را در خود غرق سازد تا اندكى در نزديكى پيام آور يگانگى خداوند بياسايم...

لباسم از شدّت گريستن رنگ ديگر گرفته

سنگينى جانكاه سينه ام را فشرده و هنگامه اى قلبم را به تاراج برده است.
پاهايم از بلنداى اين خانه بر سستى خو كرده و بدنم از انباشتگى رؤيا چنبره زده است.
لباسم از شدّت گريستن رنگ ديگر گرفته و صدايم در پس هق هق هاى مداوم فراموش شده است.
ديگر نمى توانم اين منظره را تحمّل نمايم.
چشم باز مى كنم و دست بر منبر پيامبر مى گيرم تا بر زمين نيفتم، دست بر قلب خويش مى نهم و فشارش مى دهم تا شايد اندكى درد را كاهش دهد، ديگر جرأت خيره ماندن ندارم، ليك ديگر درى پيدا نيست...!

و من ابولبابه اى ديگر، نشسته در برابر ستونه توبه

نفس بر جريان خود ثابت گشته است و قلب تپش را از سرگرفته و من نشسته در برابر ستون توبه و ابولبابه اى كه خود را بر آن بسته، سر به زير و اشك جارى، پشيمان از آنچه مرتكب شده و دشمنان را شاد كرده، ليك مؤمن به رحمت پروردگار.
طنابى بر كمر پيچيده تا مكند فريفتگى دنيا او را از اراده اش دور سازد، نگاهش مى كنم، ردّ پاى اشك برگونه هايش بر جا مانده و كيسه هاى اشك ديگر قطره اى براى تراوش ندارند; نگاهش برزمين است و گاه به آسمان خيره مى ماند و زير لب ذكرى مى گويد...

ستون توبه تا بيكران امتداد يافته است و چون ريسمانى، گمشدگان را به راه هدايت مى كند.
مكانى براى در خود فرو ريختن و سياهى باطن خويش تبرّى جستن و به سوى خدا بازگشتن.
ستون توبه نماد بازگشت با تمام ذرّات درون و پشيمانى از كرده و رفتار برون و بهانه اى براى بخشش و عفو دادار هستى است.
از جا كنده مى شوم و بى تاب در حضور خداى خويش و در كنار ستون به نماز مى ايستم، همچون ابولبابه...

آن سوتر ستون سرير، حرس، وفود و...

سر به يك طرف مى چرخانم و در سمت چپ خود سه ستون رفته در دل ديوار خانه رسول الله مى بينم; ستون سرير كه پيامبر با مردم و امت خود ملاقات نموده و آنان را به خير و نيكى رهنمون مى شدند.
ستون حرس كه على بن ابى طالب(عليه السلام) از جان حبيب خدا نگهبانى مى نمودند و آن سوتر ستون وفود; جايگاه حكومتى پيامبر و محل ملاقات هاى رسمى ايشان با سران قبايل و يا كشورهاى ديگر...! و اين شيوه خاتم النبيين، محمّد مصطفى(صلى الله عليه وآله) است.
بزرگى در سايه سادگى، ابهت رهبرى همراه با مردم دارى.
مردم بى پرده و حجاب با رهبر خويش سخن مى گويند و با كمترين فاصله ليك با پيش بينى مسائل امنيتى.
او با مردم خود مهربان است و آنان را از دور نمى پذيرد.
حقوقشان در بينش او يكسان و برابر است و تمام شهروندان در تراز همسانى با قانون الهى و مدنى قرار مى گيرند.
او در ميان مسلمين به دستور الهى خمس و زكات را رواج داده تا حكومت توان اداره خود را در برابر هجوم هاى اقتصادى، فرهنگى و سرزمينى داشته و از سويى درزهاى ميان فقر و غنا، به شكاف هاى سرطانى بدل نشود.
فقيرترين مردمان را در لواى جايگاه حكومتى خود، مسجد، بر روى سكويى در برابر ديدگان خويش نمايان قرار داده است تا رهبرى جامعه اسلامى، بزرگ منشى و نيك رفتارى با قشر صفّه نشين را از ياد نبرد.

و تنها چند گام آن سوى تر، او بر وفود تكيه مى دهد.
سياست را پيش مى كشد.
سران سياسى جامعه و عملكردشان را در برابر مردم و سرزمين، ريز بينانه مى نگرد.
ابهتى بسيار در كلامش موج مى زند.
پيمان مى بندد.
با مشاوران خود به شور مى نشيند و ديگر اديان را به اسلام مى خواند.
بر غير مسلمان جزيه مى بندد تا آنگاه كه در دولت اسلامى گذر عمر داشته باشند.
جزيه را در ازاى امنيت و رفاه ايشان در سايه سار حكومت بر آنان ارزانى مى دارد.
در شيوه حكومتىِ پيامبر ماليات نقش گسترده اى را بازى مى كند و در نگاه سياسى اش احترام متقابل، با اتكا، با خويشتن دارى و استقلال و عزّت اسلام و مسلمين و در بينش ملّى اش، مردم برايش مهمترين واژه اند; چرا كه مردم ناموس خدايند و او پاسبان ناموس او...

خانه فاطمه(عليها السلام) گذرگاه اسلام و پل ميان كتاب خدا و عترت پيامبر

آهسته بلند مى شوم و نگاه از ديوارهاى گِلى خانه محمد(صلى الله عليه وآله)برمى دارم و به سوى باب جبرئيل مى روم، از همسايگى خانه فاطمه(عليها السلام) ، دختر نيك رسول و عصاره وجودى اش، دردانه پدر، همدم دردهاى پنهانى پيامبر.
دستاس هنوز در گوشه حياط افتاده است و خاك روزگار بالايش نشسته، ليك فرسايش زمان حضور انديشه فراسوى او را در باور تاريخ نتوانسته به غبار بدل سازد و ياد او را به فراموشى سپارد.
خانه اى ساده با ديوارهاى گلى و پرده آويخته به ديوار سراى پدر، خانه اى سراسر نور و پيوسته ظهور، مهبط وحى و ادامه اراده خداوند بر زمين، نيم نگاه رسول هميشه به اين منزل است و برخى بر اين مهر ورزى پيامبر حسد مىورزند و بر او تندى مى كنند.
پدر اميد خويش را بر تداوم اسلام در اين سراى نهاده است و هر صبحدم بر اهالى اش سلام مى كند تا مردم را فراموش نشود ارزش ساكنان خانه را.
خشت هايش آميخته به معرفت و شناخت پروردگار و تسليم سخن اهالى خويش، نيمه شب آنگاه كه فاطمه(عليها السلام) به قامت ايستاده و در برابر يكتا پروردگار گيتى به نماز مى ايستد.
ديوارهاى خانه نيز بر او اقتدا مى كنند، تا درزهاى
ترك خورده با مرهم نام زيباى او التيام يابند و خانه فاطمه(عليها السلام)گذرگاه اسلام و پل ميان كتاب خدا و عترت پيامبر، تفسير قرآن و هنگامه ايمان درياى مواج فتنه و آشوب هاى روزگار.
هنوز خانه فاطمه زنده است و با رهگذران خويش درد دل دارد و بر رنج هاى اين وادى گواهى مى دهد، دستاس بر حركت و جنبش خود اصرار مىورزد و چاه آب برگوارايى اش همت مى كند، مرغان بر دامن سرور زنان جهان مى نشينند و دانه عشق و محبّت برمى چينند،
آنگاه كه مدينه آنان را همراه نمى شود و كوچه هاى تنگ و تاريكش راه را بر اين چهار عصاره هستى، روشن نمى سازد.
گوش ها نمى شنوند و كوبه ها بر تن ضخيم درهاى اين شهر به صدا در نمى آيند.
گويى شهر خفته است و غربت دختر پيامبرش را نمى بيند و ناله هاى او را بر خاك تفتيده و ديار غم زده از عروج محمد(صلى الله عليه وآله)نمى شنود.
ديده ها فراموش كرده اند مهربانى حضرت رسول با اهل آل عبا و گوش ها نمى كوبند صداى رساى نبىّ خود را كه «من از شما مزدى نمى خواهم جز محبّت خاندانم...!» و ذهن ها به ياد نمى آورند كه شرط قبولى رنج هاى رسالت پيامبر چه بود...!؟ مدينه در خواب غلتيده و نيك ترين مردمانش در كوچه هاى ترك خورده اش فرياد دارند، ليك چه سود كه شهر خود را در چرت فرو برده است...!

دهكده اى رها در كوير سوزان حجاز

از باب جبرئيل بيرون مى آيم، با ذهنى خسته از نامردمى ها و آشفته از بى مهرى هاى ديوارهاى فرسوده اين ديار.
احساس درونى مرا به چرخش وامى دارد، گردش برمنظومه هستى اين شهر.
گام برمى دارم و راه را از سوى باب النسا آغاز مى كنم.
كوچه هاى خاك خورده مدينه با بوى وجودى پيامبر در آميخته و چون سينه ريزى بر ديوارهاى گِلى ريخته است.
هنوز صداى گام هاى او در پيچ اين كوچه ها شنيده مى شود.
ندايى ملايم و رسا، آسمانى و والا.
زمين در زير پاى محمد(صلى الله عليه وآله) آرام مى گيرد و سنگينى وجودش را بر چشم مى سايد.
مدينه بر پشته خويش بهترين بندگان خداوند را كشيده و فريادهاى شادى و غم مردمان را شنيده است.
مدينه دهكده اى رها در كوير سوزان عربستان، چگونه مى شود كه تاريخ را مى نگارد و افتخار حكمرانى آخرين رسول را گردن مى نهد؟ تنها واژه اى كه ذهن را در مى يابد «انتخاب» است; برگزيدن يك راه و آن ميزبانى رسول رنج كشيده و تنها شده در كوه هاى مكه است.
افتخار همراهى و هميارى با حبيب خدا و هم پيمانى با پيامبر خدا.
و اين همان هنگامه است كه از يثرب جا مانده در شن هاى روان بيابان و گرفتار در جنجال قوميتى زخم خورده از فتنه يهوديان.
غرورى برمى خيزد «مدينة النبى» نام.
شهر پيامبر.
جايگاه نزول بيشتر قرآن و مردمانش
«انصار» نام مى گيرند ليك همين باور را چه مى شود كه پس از او، حقيقت را به كنارى مى نهند و در پى نخبه كشى به راه مى افتند، تاريخ را بايد ورق زد...!

عبد الله و آمنه را بايد بر داشتن چنين فرزندى ستود

و من بر گرد مدينه دور مى زنم، محدوده مسجد النبى امروز، همان مدينه آن روزگار بوده است.
از باب الرحمه مى گذرم و در آن سوى، باب السلام را در ديدگانم نقش بندى مى كنم.
ميان ستون اول و باب السلام نورى عروج مى كند، گويى شخصى خوابيده است.
نزديك مى شوم.
شدت نور، بيشتر پلك هايم را آزار مى دهد اما مى خواهم بدانم منشأ اين پرتو افشانى كجاست؟ عبدالله بن عبدالمطّلب; نامى كه بر روى سنگ ها مى درخشد.
منزلگاه پدرى كه فرزند نديده، چشم از جهان فرو بسته و ميوه دل نچيده، كام مرگ چشيده.
انسانى بلند مرتبه كه برترين موجود هستى از دالان هاى وجودى او، زندگى در گيتى را تجربه ساخته است.
نيك نهادى كه پاكى و نجابتش آمنه بنت وهب را شيفته خود نموده و پيامبر از دامان پاك بهترين زن و مرد آن زمان، برپليدى و زشتى عهد خويش فرياد مى كند.
ظرفيتى بسيار كه در نهاد اين مرد نهفته را تنها نام محمد مصطفى(صلى الله عليه وآله) مى تواند بر نگاه جهانيان استوار سازد.
پس بايد بر بلنداى مقامش احترام گذاشت و او را بر چنين فرزندى ستود.
عبدالله سرنوشت اسماعيل ديده و از قربانگاه بازگشته و زيبايى مستى در عشق الهى را چشيده است.
بلنداى يك قسم و بزرگى يك پيمان، برسر يك فرزند و قربانى او براى خدا، ابراهيموار كارد بر دست برده ليك قرعه به كار مى افتد و پروردگار اراده خود را بر ماندن عبدالله جارى مى سازد تا از صلب او عصاره هستى و نمونه گيتى پاى در جهان گذارد و افتخار پدر بودن بر چنين فرزندى بر تارك او بدرخشد...

به كوچه هاى مدينه باز مى گردم

از كنار بارگاه خوش تراش او عبور مى كنم; با گام هايى كه عقب مانده اند، گويا ميل رفتن ندارند و بر ماندن بر اين تكّه جا اصرار مىورزند، ليكن بايد مسير را پيمود; چراكه انسان براى ايستايى نمانده و جوهر وجودى اش بر ناايستايى و جنبش نهادينه شده و حركت، ذات و باطن اوست.
پس آنان را با خود همراه مى كنم و به كوچه هاى مدينه باز مى گردم.
گرد و غبار فضاى شهر را فرا گرفته و برگ هاى خشك خرما، خاك تفتيده را فرش كرده است.
نسيمى سوزان در كوى و برزن، مفتون ديار نام آوران قدم مى زند و چهره رهگذران را در نقاب فرو مى برد.
افسون بى خبرى ذهن آدميان را به اسارت برده و سايه ها را بر آسمان شهر چيره كرده است.
ابرهاى تيره نور را به پستو كشانده و رگبارهاى شديد، جوى هاى سيلاب گون را بر دامان خاك گرفته، كوچه ها به راه انداخته است.
آب هاى گل آلود پيچ و خم كوچه هاى مدينه را پشت سر مى گذارد تا مردم در خانه رفته بهانه اى پيش آورند و شمشيرها در غلاف نگاه دارند و آزاده اسير شده در ديار را به بهانه جريان جوى هاى پراكنده در بند سازند...!

خراش هاى نشسته بر ديوارهاى كهنِ اين ديار، سخن از دردى پنهان در دل تكيده خود دارد; سخن از مستى اين قوم و بد عهدى روزگار.
افسون تلخ چهره نگين بيابان را در سياهى فرو برده و شادابى و زيبايى را از رخ شهروندان ربوده است.
انگار فراموشى بر جبين ها چين انداخته و آنان را در پلك به هم زدنى، ساليانى پير ساخته است.
شهر سياهپوش شده و در ماتم پيامبر خويش به سوگ نشسته، يادگارهاى او در گوشه اى رها شده اند و منبرش خالى افتاده است.
نمى دانم واژه هاى تنهايى و غربت چرا بر قلم من جارى مى شود.
گويى رسالت يافته غم را بر زبان جارى سازد.
دركوچه ها گم شده ام و سرگردان به هر سو مى روم و به دنبال نشانه اى براى يافتن راه.
رگه هاى تشويش درونم را به استيلا كشانده و آرامش را به زاويه رانده است.
مرا چه شده؟ به كجا مى روم؟ گام هايم بى اختيار به سويى مى رود و تنها يك نظاره گرم.
بوى غريبى مشامم را پرنموده، خم كوچه ها مرا در كدامين وادى رها كرده است، پيش مى روند و مرا با خود مى برند.
در پسِ اين خم، كويى ديگر است.
بوى آشنايى از آنجا مى آيد; بويى كه ريشه در جان من دارد و باورم را در انحناى خود تنيده است.
گردن جلو مى كشم و آن سوى ديوار را مى نگرم; كوى بنى هاشم، كوچه هايى با همان ديوارها، گل نما، خاك هاى روان بر پشته زمين، ليك فرسايش را بر ساختارش راهى نيست و گذشت روزگار غبار نسيان را بر پوسته ديوارهاى گِلى
نپوشانده است.
اين كوى بوى تازگى مى دهد.
كهنگى از ديوارهاى غم زده اش به مشام نمى رسد.
همه جا رنگى ديگر است.
سياهى واژه اى تهى است.
درزهاى ترك خورده ذهن مردمان در اين وادى به هم رسيده است.
بوى ناخوشى ردّپايى ندارد، اما حسّى غريب وجودم را فرا گرفته و درونم را در التهاب خود به تلاطم واداشته است.
نمى دانم رگه هاى نگرانى از كدامين سرچشمه جان گرفته، هر گام كه پيش مى روم بارقه هاى آتش زبانه مى كشد و جان مى سوزاند; گويى غمى جانكاه در پس كوچه هاى بنى هاشم زوزه مى كشد; غمى كه تاريخ را در اشك خويش غرقه نموده و تلخى رنج آن دل ها را در آتش عشق خويش سوزانده است; آتشى كه تا ابديت زبانه مى كشد.
گويا مى بينم دل هايى را كه در اين تيه سربرهنه و پاى تاول زده، شتابان به سوى اين وادى پناه مى آورند; آرى، كوى بنى هاشم.
ردّ پاى نيك ترين بندگان خدا را بر پشت خاك سفت اين كوچه مى نگرم كه چگونه قدوم آنان را سرمه چشم مى كشند و ديوارهاى آن را كه چگونه سينه در برابر خورشيد مى كنند تا سايه اى اندك بر وجود آنان بيندازند.
اهالى اين كوچه رنگ و بوى ديگرى به خود گرفته اند.
اينجا بوى خدا مى دهد...! اينان نسلى ديگرند.
نسل ابراهيم.
از تبار مردى كه چون در بوته آزمايش الهى قرار گرفت و خوان هاى بسيار پشت سرنهاد، برگزيده شد به مقامى والاتر از پيامبرى اش.
او تا آن روز نداد هنده بود، دعوت به سوى حق
مى كرد، آگاهى مى بخشيد و بيم مى داد افكار را از قهر خداوندى.
او يك برانگيخته بود تا مردم را به فراسوى و ماوراء رهنمون سازد اما آن هنگام كه لياقت يافت، برگزيده شد به رهبرى و امامت.
برپايى دين خدا.

و او از پروردگار خواست كه اين واژه را در نسل او نهادينه سازد، دعايى آينده نگر.
ابراهيم همتى والا داشت و خواست هايى تا ابديت و چنين انديشه اى از اونشان ازتپندگى قلب او براى آينده بشريت است و خداوند نداى بنده خويش را بر زمين نمى گذارد و به او خطاب مى كند كه «عهد و پيمان من به ستمگران نسل تو نمى رسد...!»(1) كدامين پيمان؟ رهبرى مردم.
آرى چنين ردايى تنها شايسته كمال يافتگان درگاه الهى است.
ابراهيم نيك مى انديشد و رهبرى جهان را در نسل خويش مى نهد.
اين كوچه ها شاهد حضور نسل ابراهيم است و خوش قامتانى كه اين روزها قد خميده اند و دل شكسته از درهايى كه به روى آنان بسته مى شود و رميده از طومار پيچيده ذهن مردمِ در خواب فرو رفته به كوچه بنى هاشم باز مى گردند و اين ديوارهاى فرسوده، ليك استوار، همدم رازهاى نهانى بانويى شده است كه امّ ابيها نام داشت...!

چرا روزگار چنين بازى آغاز كرد...؟

قلم به انتها رسيده است و نمى تواند آنچه را مى يابد بر تارك سخن بيارايد.
گام هايم استوار نيست و هر آن است كه زبرىِ زمين را بيازمايد.
نفس در سينه ام حبس شده است.
اين كوچه آنقدر زخم خورده كه روزهاى خوش خود را از ياد برده است; روزهايى كه پيامبر با اهل بيت خويش از خم اين كوى مى گذشتند و فاطمه(عليها السلام) در كنار پدر آرامش مى يافت.
چند صباحى مهربانى بر مدينه حكم مى راند، اما اكنون عنبرهاى آويزان به ديوار سوخته اند و بوى خاكستر فضا را پر كرده است.
ديگر تاب ديدن ندارم، مى خواهم از اين شهر ماتم زده بيرون شوم و در آن سوى ديوارهاى شهر در فكر فروروم كه چرا روزگار چنين بازى آغاز كرد...؟ وجدانم بيدار است و دوده هاى چسبيده به ديوار را مى بيند و جوابم را از شهر خارج نشده مى گويد: «خداوند سرنوشت قومى را تغيير نمى دهد تا آن زمان كه خود بخواهند...!»(2) و براى اين ديار اين خواستن ساليان بسيارى به درازا انجاميد و نيك سرشتان اين قوم و ريحانه هاى خزان شده، چهره در نقاب خاك كشيدند و جارى شدن حكم خدا را به چشم نديدند...!

نمى خواهم تسليم شوم

چشم باز مى كنم.
نور مستقيم آفتاب بر پلك هايم سنگينى مى كند.
عرق بر پيشانى ام بازى و قطره هاى آن بر كناره صورتم به
پايين مى رود.
لب هايم از خشكى تكيده و تشنگى بر اراده ام چيره شده است.
ضعف و بى حالى سراسر وجودم را فراگرفته و قدرت درونى ام را به سكوت فرا خوانده است.
صداى گام هاى باد با شن هاى روان با خويش برداشته، مرا هراسان مى سازد; هراس از تلف شدن در ثانيه هاى تنهايى.
نمى توانم از جاى برخيزم و سايه اى را بيابم و يا به درون مدينه باز گردم و كاسه اى آب طلب كنم.
نشانه هاى ترس در چهره ام نمايان شده است، اراده ام را فرا مى خوانم ليك او نيز توانى در خويش نمى يابد، نمى خواهم تسليم شوم اما ديگر چاره اى ندارم، نيرويى مرا ياور نمى شود، چشم فرو مى بندم...!

سايه اى در برابر خورشيد ايستاده است، شايد تكه ابرى نور را در خود فرو برده اما هنوز پاهايم در آفتاب سوزان گرفتار مانده، آرامشى دامنه دار وجودم را تسكين مى دهد، تشنگى فراموش شده، آه! خداى من! چه هنگامه اى برپاست و اين سايه چيست؟ آرام پلك ها را از هم مى گشايم، فردى ايستاده و بر صورتم سايه انداخته، چهره اش را نمى بينم، نورى زيبا از وجودش موج مى زند، دركنارش آرام شده ام و او را مى نگرم.
لب مى گشايد و آهسته مى گويد: نمى خواهى تا آخر داستان، اسب زين كنى؟ برخيز، قلم را ما به جريان مى اندازيم...؟!

سراى را حكايتى ديگر است

ديده دل بر كوچه هاى بنى هاشم فروبسته و چشم گشوده ام.
برگوشه چراغى سنگى، چمباتمه زده ام.
در صحن مسجدالنبى، بر روى سنگ هاى سياهى ريخته، سربرمى گردانم و به گنبد سبز پيامبر نگاهى مى اندازم، نيرو مى گيرم براى ادامه راه، تاپايان كوچه بنى هاشم.
درونم آشوبى است و دردناك از هجمه بى مهرى بر ديوارهاى اين كوى.
برپايه سنگى چراغ تكيه مى زنم و به قامت مى ايستم، از صاحب مجلسِ انس مى خواهم آسودگىِ مى ناب عشق را در تك تك دالان هاى وجودم جارى سازد تا مست و رها از خاكيان، آنچه در پيش رويم چون نگينى به جا مانده در خاك جلوه نمايى مى كند، برپرده چشم به تصوير كشم و باور حضور را دريابم... كمر همت بسته و به راه مى شوم، شوق ديدار مرا فراخوانده و غريبى در دل مانده، گمشده اى كه اكنون در وادى نور راه يافته و به قبرستان رحل اقامت افكنده.
آرى، قبرستان! جايگاه مردگان! اما اين سراى را حكايتى ديگر است.
ابديت از دور نمايان است، گرچه از گذر نگاه پنهان، زندگى در وراى ميله ها در جريان است و سرشت ها در غم آنان پريشان.
تنها چند گام ديگر تا بقيع...

تعصب، خشكى، بر رداى اينان نقش بسته است

آنچه در آستان دوست دل مى آزارد، صداى گام هاى تزوير و زور در جوار دنياى انديشه و عشق نبوى است، حضور چكمه هاى لباس سبز برتن كرده آماده يورش، گويى فتنه اى جان گرفته كه اينان با اخم هايى در هم فرو رفته و دست بر كمر نهاده، رهگذران آستان را با بدبينى مى نگرند و تنها در پى يك بهانه بر اندامشان هجوم مى برند و همدوش اينان، تبلور تحجّر و تك بعدى نگرى به ساختار دين قدم مى زند; افكارى تنيده در گذشته اى نه چندان دور، برداشتى نا زيبا از جريان زلال انديشه دينى، واژه اى نامفهوم در تاريخ اسلام و ريشه در جاى ديگر كاشته.
تعصب، خشكى، بينشى كف آلود، نام هايى كه بر رداى آنان نقش بسته است، درپيكره هويتى شان عقل به نيستى رانده شده و خرد ورزى و انديشيدن در باطن كلام گويا معنايى سبك است.
لباس تزوير بر تن كرده و نقاب بدبينى و سطحى نگرى بر چهره زده اند.
افسوس كه عقلانيت در گفتار اين سرزمين كفى بيش نيست و انديشه هاى افق گرا و ژرف نگر منبر خويش به باورهاى قشرى نگر و سست پايه سپرده اند و تنها ثروت آرميده به قدرت مى تواند چكمه هاى زور مآب و انديشه هاى تزويرگون را هم پياله هم سازد...

بقيع قد خميده است!

بقيع در مقابلم خود نمايى مى كند و اتاقك هاى جنس ريخته در زير پايش نيز جلوه آن را كم نمى كند، ليك بقيع قد خميده است و زخم هاى فراوان نشان از دردهاى نهانى دارد; دردهايى خفته در زير خروارها خاك اما بيدار و ممتد تا بيكران.
يك قبرستان و دنيايى از واژه ها، سرايى كه در ذهن ظاهربينان پراكنده در پيرامون، چون وارد شدى، ديگر نشانى براى يافتن تو نيست و بايد فراموش شوى، چگونه در گردش روزگار پنهان نشده و ساكنانش در هر قدم ثانيه رخ بر افروخته تر و زيباتر به حيات ادامه مى دهند؟ يك قبرستان و غوغايى برپا از گذشته هاى دور و رفته تا آينده اى دور.
فريادى در گلو مانده، حنجره هايى از كين زخم برداشته و جگرهايى از نفاق بر تشت ريخته... و يك آرامگاه كه در نگاه دگر انديشان تحجّر نما، خانه فراموشى است، چگونه مى شود كه لحظه اى غوغاى ناله ها و ضجه ها از ديوارهاى بلندش به پايين كشيده نمى شود؟ و تنها يك سخن ذهن را آرام مى كند، بقيع يك قبرستان نيست...

اينجا بهانه اى كافى است تا اشك...!

از پله ها تك به تك بالا مى روم، جوى هاى اشك برپشت پلك هايم سنگينى مى كند و تنها بهانه اى كافى است براى جارى شدن.
صداى شيون مى آيد; گريه هايى در گلو مانده.
سر بر مى گردانم و به پشت سر خويش خيره مى مانم.
در سياهى شب و خفتگى مردمان، گام هايى به اين سوى مى آيد و تابوتى بر دوش.
تيرگى شهر بر روشنايى آنان دوده اى نينداخته و همچون بلورهاى نور ديده مى درخشند.
با سيمايى حزن آلود و قطره هاى اشك كه بر محاسن مى غلتد، اما چرا در خفاى شب؟

تابوتى كبود و نيم سوخته، قطعه اى نور بر خود سوار دارد و كودكانى كه پا برهنه و سر عريان در پى اين تابوت مى دوند، بدرقه اى كوتاه، گويى او در اين جهان هيچ آشنايى نداشته و يا در اين سرزمين غريب و درمانده اى بيش نبوده كه پس از مرگش تنها چند نفر پايه هاى تابوت او را گرفته اند تا در دل تاريكى به خاكش بسپارند...!

قلبم از سينه برون مى افتد و سراسيمه در پى جنازه او روان مى شود، بى اختيار به دنبالش كشيده مى شوم.
عرق بر پيشانى پاشيده و نفس به آخر رسيده، بر سر يك پيچ سر مى چرخاند و لبخندى تلخ بر لبانش جارى مى شود و زير لب مى گويد: بنويس آنچه مى بينى كه مى روم امانت باز گردانم...! شيرازه وجودم از هم پاشيده شده، مصيبت دردى كه در پيش رو در حركت است; او على(عليه السلام)است و آن كه بردوش مى كشد ريحانه حضرت رسول، زهرا(عليها السلام) ، و در زير تابوت، سلمان و ابوذر و ديگرى كه نمى بينم او را...!

نور رمق رفته را به ميهمانى فرا مى خوانم.
ترانه هاى اميد دالان هاى وجودى ام را حيات بخشند و روشنايى را ميزبان شوند.
بر روى زمين آوار شده ام و تكيه بر ديوار صورتى پوش بقيع داده ام و دست بر ميله هاى سبز فام مشبك آن انداخته ام تا بر روى سنگ فرش ها پهن نشوم.
درد سينه ام را فشار مى دهد و بوى نا ملايمتى و بى مهرى ها هر آن است كه بيمارم كند.
درخويش فرو رفته ام و درونم در عطش ديدار لب خشكانده، افكارم در جريان گذشته اين ديار متلاطم شده اند و هر لحظه آتشفشان وجودم فوران خواهد كرد.
تابوتى كبود و نيم سوخته و آن كه بر آن آرميده، در تنهايى به سراى ديگر برده مى شود.
آخر مگر او پاره جگر رسول نيست؟ مردم در كجاى مجلس حزن جاى گرفته اند.
هنوز نفهميده اند كه از بيت الأحزان ديگر فريادى به گوش نمى رسد تا آرامش پوشالى و باورهاى خيالى آنان را بر هم زند؟ مردم در خواب غوطهورند و از بيدار شدن مى هراسند، اين ديار نفرين شده است...

آى مدينه! بيدارشو، ميوه دل پيامبرِ تو از كين اهالى ات در كوچه ها سرگردان است تا چشم ها رفتن او را نبينند.
او همچون بى پناهان و حومه نشينان بردوش روان شده و به آسمان برده مى شود.
آى مدينه! بيدار شو، تو را چه شده است و بر كدامين نگون بختى گام نهاده اى كه چنين سرمايه هستى را غريبانه و بينوايانه به سوى پستوى خاك مى كشند...

مدينه! صدايى نمى شنود، طلسم شده و در سايه فرو رفته، كاروانى اندك كه پاكترين زن را در خلوت نيمه شب كوچه هاى اين وادى نفرين شده، از هراس بى حرمتى مردمانش در خفا و پشت پندارهاى واهى مدينه به ديار باقى رهنمون مى شوند.
خورشيد درخانه مانده و ابرهاى تيره نور را در خود گرفتار ساخته اند.
لباس تزوير و ريا دامن ساكنان را چركين نموده، ياوران را ديگر نداى يارى فرياد نمى شود و مهاجران را سختى راه شايسته نمى نمايد.
آنان كه محمد(صلى الله عليه وآله) را ستودند و در جحفه دست بر دست او نهادند و قسم ياد كردند، هارون را تنها نمى گذارند، حال لباس فراموشى برتن آويخته اند و مى گويند: ما او را دوست داريم مانند ديگران!

و او تنها مانده، تكيه گاهش بر دوش هايش سنگينى مى كند و پيكر آزرده اش به پدر بازگردانده شده يارى در كس نمى بيند، تنها چند انگشت كه نمى توانند مشت شوند و به پا خيزند.

آى مدينه! بيدار شو، لباس سستى از تن بر كن، ترس
به كنارى نه.
با بهترينِ خويش بى مهرى مكن.
قيام كن.

نگاه كن.
كوچه هاى تنگ تو شاهد خواهند بود بر بى مروّتى رهگذرانت، آنگاه كه مهربان ترين مادر را با دلى پريشان و
ديده اى نگران، تنى كبود و سياه از جفاى در و ديوار، از ميان ديوارهاى در آغوش گرفته ات خراشيده پيكر به فردا رهسپار مى شود و شكوه هاى ناگفته خود را به آخرين رسول خواهد گفت...! و آيا تو اى شهر پيامبر! تاب نفرين او را دارى...؟! مگر كلام او را به خاطر ندارى كه هر روز زمزمه مى كرد: فاطمه(عليها السلام) پاره تن من است.
هركس او را شادمان سازد مرا شادمان ساخته و هركس او را بيازارد، مرا آزرده كرده، فاطمه عزيزترين مردم براى
من است...!

و تو اى مدينه، اى گذرگاه قرآن، اى دار الحكومه پيامبر، عزيزترين مردم را در پيچ كوچه هايت تنها رها كردى و در برابرش قد بر افراشتى.
فدك را در مالكيت خويش خواندى و او را به مبارزه طلبيدى براى بازپس گرفتن حق خود؟! اصالت بر باد رفته شريعت اسلام، فاطمه را نگريستى.
ايستاده قامت، چادر برزمين كشيده و خاك كوچه ها بر سياه جامه اش نشسته، آيا هنوز فرياد جگر سوز او را به ياد دارى كه چگونه ستون هاى مسجد را از بيم مى لرزاند، ليك گوش هاى موم بسته مردمانت هيچ نمى شنيد:

اى مردم، چه شتابان به سوى سخن باطل روى آورديد و از عمل زيانبار باكى نداريد.
آيا در قرآن تدبّر نمى كنيد؟ يا اين كه بر دل هاى شما مهر زده شده است...!

صداى فاطمه اندوهگين و چهره اش از اشك رنگين، آنگاه كه ياد پدر مى كند; با رحلت او تاريكى بر زمين چيره شد و ستارگان در مصيبتش رنگ باختند، اميدها مرده و كوه ها فرو افتاده اند، حريم ها شكسته شده و حرمت ها نيز با مرگ او مرده اند.
آهاى پسران قيله! آيا درست است كه ارث من پايمال شود، در حالى كه شما مرا نگريسته و سخنم را مى شنويد؟

بانوى گيتى از كدامين ارث سخن مى راند؟ فدك؟! باغى رها در آن طرف مدينه، در دور دست.
خشم زهرا براى تكه زمينى كوچك مى تپد و چنين آشفتهوار كوچه هاى مدينه را مى دود؟! نه، فدك بهانه اى است براى آغاز يك نهضت و خروش بر ذهن نيرنگ خوى امت; آنان كه خود را وقف دين مى نامند، كه فاطمه را احتياجى به خرم باغى در افق نيست!

فريادش سخن از حكايت ديگرى دارد.
او به پا خاسته براى يك هدف و بينش.

در طلب حقّ انسان كمر راست كرده وبراى نجات بشر در زير سقف ايستاده است.

فرياد او بر بيداد روزگار و بدعهدى دوران و تن پروران خزيده در خلوت است، كه چگونه بدن پاك رسول بر زمين مانده، حقيقت را رها كردند و رهبرى را به شورا نهادند و بنيان تفرقه در دين خدا را نهادينه كردند و رياكارى ها و بدانديشى ها قد بر افراشت و بر يك رنگى و يك دلىِ اسلام آوران تاخت...

بقيع، سرايى كه زمزمه نامش در دل ها آشوب به پا مى كند!

وارد قبرستان شده ام، با گام هايى ترك خورده از جور زمان و دلى تكيده از بيداد مردمان و با چشمانى زخم خورده از تازيانه هاى قوم به قهقرا بازگشته و به جاهليت رفته.
در همان گام آغازين، واژه هاى تنهايى، بى كسى و درد و رنج در ذهنت نقش مى بندد.
بوى غربت فضا را پر كرده است و نفس از سنگينى هوا باز دم نمى كند.
اينجا نشانى براى رفتگان نيست و تنها تكه سنگ هاى پراكنده جاى مانده در خاك تو نهيب مى زند كه اين منزل گروهى از آدميان خفته در خاك است.
پس به دنبال گمشده خويش مباش و آن را كه چشم فرو بست، در كنجى رها كن و برو و برايش هيچ نشانى مگذار...! ليك قهر زمان و فرسايش ثانيه ها، جايگاه برخى از ميهمانان بقيع را نتوانسته از خاطر محو سازد و نام زيبايشان برخاك بى نشان حك شده است.

بقيع، سرايى است كه زمزمه نامش در دل ها آشوب به پا مى كند و جويبارهاى اشك بر گونه ها جارى مى سازد.
دل مى سوزاند.
آتش مى زند و خاكستر مى كند.
تاريخ را در يادش سياهپوش و تكرار داستان غم پرورى اش هر ثانيه پرخروش مى كند، همين تكه جايى است برآمده ز خاك كه درميان مدينه جاى گرفته است.
اما اگر نيك نظر بيفكنى و پرده هاى بى خبرى و ظاهربينى را دريده و نقاب كج انديشى را از صورت بركنى، ژرفاى اين سكوت گريزى و ناله گزينى را خواهى يافت.
بقيع تكه زمينى بيش نيست كه جسدهاى آدميان بسيارى را در آن به امانت نهاده اند ليك بايد تيز بين شد و تاريخ را ورق زد و دانست كه چرا يك قبرستان انبوهى از درد، غربت و تنهايى را در سينه حبس ساخته است؟

بارگاه ذخيره هاى الهى در گيتى

اينجا بقيع است; ديارى كه نيكان فراوانى در آن آرميده اند و امتداد حضورشان اكنون را نيز در سيطره خود فرو برده است.
جا پاى برگزيدگان خدا و بيت الأحزان دوستان، اين چراغ هاى افروخته آسمانِ دين الهى.
چون وارد مى شوى، بايد سر پايين اندازى و از صاحبان انس اذن حضور بگيرى، با احترام پيش آيى و ذهن از رخوت و شهوت خالى سازى كه زشتى و پليدى در فطرت رهروان خاندان رسول(صلى الله عليه وآله) نمى گنجد.
برميله ها چنگ زنى و روح به پرواز درآورى و بر صاحبان انديشه و خِرد، مفسران رفتارى قرآن و رهبران بندگان خداى سبحان سلام كنى و به حضور در آيى.

و برابرت، در سايه قوس گيتى و در لواى كمان تنيده به ديوارهاى سنگى، كه نشان از پايه هاى بارگاهى بوده، چهار نفر سكنى گزيده اند.
ديوار به ديوار هم، چهار رهبر، چهار امام و در پيرامون، عباس بن عبدالمطّلب، نخستين مفسّر قرآن و فاطمه بنت اسد، زائويى در كعبه پناه جسته، آغوش خاك در آغوش گرفته اند.
در بُهت فرو مانده ام از غربتى كه هر دم از ميانه خاك بال مى گشايد و آسمان مى سايد.
حضور تجلّى اراده خداوند بر زمين، در ذهن اين پندار نوپاى صدساله، به كنجى رانده شده و بارگاه ذخيره هاى الهى در گيتى به ويرانه اى بدل گرديده و يكّه اثرشان تكّه سنگ هايى است كاشته در زمين، ليك گويى اين تحجّر مسلكان نمى دانند كه انديشه هيچگاه فراموش نمى شود، حتى اگر ردّ پايش را بر روى زمين شخم زنى!

مدينه! تو هنوز در پندارهاى واهىِ خود اسير مانده اى، چشم هاى خويش را به هم دوخته اى ونمى خواهى نفاق، دو رويى و ريايى، كه در سر زمين ايثار و فداكارى جان گرفته است، باوركنى.
تكّه هاى جگر كه بر تشت ريخته مى شود و مظلوميتى كه آفاق را به درد مى آورد، افق از سختى اش رنگين شده و آسمان سنگين.
آنگاه كه نيرنگ براين مردم خرده پا و مفتون شده كارساز افتاد و لايه هاى ترس و واهمه بر دل چنگ زده شان انباشته گشت.
آنان را كه خيال دگر شدن در ذهن نمى گنجيد در خيمه دشمن آرام گرفتن و ياران را از انديشه شكست، كاشته گشت، چه سود سخن از داد بر زبان چرخاندن و فرمان جهاد بر بد انديشان راندن، كه فرمانده سپاه را ياورى در ديده نمى جنبد كه هر چه در پيش رو نقش بازى مى كند جز پراكندگى مردمان و افسون ياران نيست، و او تنها مانده است در حصار سست پنداران و مكرمنشان.
در اين تنگنايى كه نهال نوپاى دين را تند بادهاى بى هويتى و بى تدبيرى در هجوم خود ريشه نمايان ساخته اند و هر آن است كه ساختار آن در هم فرو ريزد، چاره اى جز پذيرفتن صلح و خارج شدن از فروپاشى نيست كه كشته شدن در چنين فضايى جز هدر دادن جان نخواهد بود.


پى‏نوشتها:

1. بقره : 124، { ...لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ...} .
2. رعد : 12، { ...إِنَّ اللهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ...} .