يكايك در حجر گردآمده، از خود صفحاتي زرّين به وديعت نهاده اند.
گاه با معبود خود
سخن گفته ودل شيدا به معشوق سپرده اند.
آهي برخاسته از دلي سوخته سرداده، اشكي ناشي از پاكي سرشت، و حاكي از صفاي سيرت
بر صورت روان ساخته اند، و با حضور در حجر اسماعيل و جوار بيت اِله ابراهيم،
«نورٌ علي نور» را عيان بخشيده اند و از اينجا بر
ناريان تاخته و گاه با حقيقت نوري شان، دلِ تاريك و سياهشان را شكافته، و آنان را
به خشوع و كرنش در برابر حق واداشته اند، اينجا را مدرس خود قرار داده، درس توحيد و
معارف گفته اند و گاه از اسرار مگو نيز سخني آورده اند. چه زيباست كه با هم، اين
صفحات رنگين كمان را ورقي زنيم، و نظاره گر محفلشان در محضر نور باشيم:
1ـ امام حسين ـ عليه السلام ـ در حجر اسماعيل درس توحيد
عياشي، مفسّر و محدث عظيم الشأن در تفسير خود از «يزيد بن
رويان» نقل مي كند: نافع بن ازرق ـ كه از كوردلان بود ـ داخل مسجدالحـرام
شد، ديـد كه حضرت حسين بن علـي ـ عليه السلام ـ با عبدالله بن عباس داخل حجر نشسته
اند، به ميان حجر آمده نزد آنان نشست. رو به ابن عباس كرد و گفت:
ابن عباس!، خدايي را كه مي پرستي برايم توصيف كن.
ابن عباس كه از نحوه جواب درمانده بود، سر فرو افكند، سكوتي طولاني در جمعشان
حكمفرما شد، پس از لحظاتي چند، امام حسين ـ ع ـ روي به جانب نافع كرد و فرمود: اي
پسرِ ازرقِ در گمراهي و ناداني فتاده!، نزد من آي تا پاسخت گويم.
نافع كه باطني كور و دلي مرده داشت گفت: از تو نپرسيدم تا پاسخم گويي!
ابن عباس از اين جسارت و بي ادبي برآشفت و گفت: آرام! از فرزند رسول خدا ـ ص ـ
بپرس، او از اهل بيت نبوت است، و درياي حكمت در اوست.
نافع روي به حضرت كرد و گفت: خدا را برايم وصف كن.
امام حسين ـ ع ـ فرمود «أصفه بما وصف به نفسه، و أعرّفه بما
عرّف به نفسه، لايدرك بالحواس، و لا يقاس بالناس، قريب غير ملتزق، و بعيد غير مقص،
يوحد ولا يتبعّض، لا اله الاّ هو الكبير المتعال»
«او را به آنچه كه خود توصيف كرده، وصف مي كنم و به آنچه كه خود را بدان معرفي
نموده، مي شناسانم، او با حواس (ظاهري) درك نمي شود و با مردم مقايسه نمي گردد،
نزديك است بدون آن كه همراه چيزي باشد، دور است بدون آن كه جداي از چيزي باشد و يك
است بدون آن كه تجزيه پذيرد. هيچ معبودي جز او، بزرگ و بلندمرتبه نيست.»
نافع آنگاه كه اين سخنان را شنيد، سخت تحت تأثير قرار گرفت و به گريه افتاد.
حضرت فرمود: چرا گريه مي كني؟ گفت: زيبايي توصيف تو، مرا به گريه واداشت!... 1
مثـل ايـن روايت را شيخ صدوق در «التوحيد»2
و مورخ معروف; ابن عساكر در «تاريخ دمشق»3
آورده اند.
2ـ امام زين العابدين ـ عليه السلام ـ در حجر اسماعيل مناجات
حجر اسماعيل يكي از خلوتگاه هاي امام الساجدين، زين العابدين ـ عليه السلام ـ با
حضرت سبحان است، اينجا يكي از مكان هاي راز و نياز و مناجات او است، تا آنجاكه
فرزند برومندش، قطب عالم امكان حضرت بقية الله الاعظم ـ عجل الله تعالي فرجه الشريف
ـ نيز عنايتي ويژه و توجهي خاص نسبت به مناجات آن حضرت دارد.
شيخ الطائفه، (طوسي) در كتاب «الغيبة» از ابونعيم
محمد بن احمد انصاري روايتي آورده كه گزيده آن چنين است:
روز ششم ذي حجه سال دويست و نود و سه هجري قمري، با جمعيتي حدود سي نفر4،
در مسجدالحرام كنار مستجار ايستاده بودم، جواني را ديدم كه لباس احرام بر تن ونعلين
به دست، در حالي كه طوافش را به پايان برده، نزد ما مي آيد، هيبتش وجودمان را گرفت،
همه بي اختيار از جاي برخاستيم، او در ميان ما نشست و ما همه، چون شمع پيرامون
وجودش گردآمديم. او نگاهي به سمت راست خود انداخت و نگاهي به جانب چپ، آنگاه فرمود:
آيا مي دانيد اميرالمؤمنين ـ ع ـ در دعاي «الحاح» خود
از خدا چه مي خواست؟
اين ماجرا دو روز پشت سر هم و با طرح دو سؤال و پاسخ ادامه پيدا كرد، تا آن كه
در روز سوم باز به ميان ما آمد، اين بار هم نگاهي به راست و چپ خود نمود و در حالي
كه با دست مباركش اشاره به سمت حجر اسماعيل در زير ناودان مي كرد، فرمود:
«سيدالعابدين علي ابن الحسين در سجده خود، در اينجا چنين مي گفت:
«عبيدك بفناءك، مسكينك بفناءك، فقيرك بفناءك، سائلك بفناءك،
يسألك ما لا يقدر عليه غيرك»
«(خدايا!) بنده تو، مسكين تو، فقير تو، گداي درگاه تو، در آستانه خانه توست، از
تو چيزي را مي خواهد كه از غير تو برآورده نيست.»
ابو علي محمودي روي به جمع كرد و پرسيد: مردم! آيا، او را مي شناسيد؟ به خدا
سوگند او صاحب زمان شماست!
پرسيديم: ابو علي! تو اين سخن را از كجا مي گويي و اين مطلب را از كجا دانستي؟
در جواب گفت: هفت سال است كه از خدا مي خواهم امام عصرم را بر من بنماياند. 5
مثل اين روايت را طبري در «دلائل الامامه»6
و شيخ صدوق در «كمال الدين»7 نقل كرده اند،
و ما همه مصادر آن را در «معجم احاديث الامام المهدي ـ ع ـ»
آورده ايم8.
شيخ مفيد ـ ره ـ نيز در كتاب «الارشاد» از طاووس نقل
مي كند:
شبي داخل حجر شدم، علي بن الحسين ـ عليهماالسلام ـ را ديدم كه وارد حجر شد و
مشغول نماز گرديد، آنگاه به سجده افتاد، با خود گفتم او مردي صالح از اهل بيت
پيامبر ـ ص ـ است، همينجا بنشينم، و به دعايش گوش فرا دهم. شنيدم كه در سجده مي
گفت:
«عُبيدُك بفناءك، مسكينك بفناءك، فقيرك بفناءك، سائلك
بفناءك»
طاووس مي گويد: اين دعا را در هر گرفتاري كه خواندم، خداوند گره از مشكل كارم
گشود. 9
شبيه اين جريان را ابن شهراشوب در «المناقب»10
و ابن ابي الحديد در «شرح نهج البلاغه»11
آورده اند.
علامه مجلسي ـ ره ـ از مرحوم شهيد روايتي ديگر ـ كه از طاووس يماني نقل مي كند ـ
چنين آورده است: در ماه رجب از كنار حجر گذشتم، كسي را ديدم كه در ميان آن به نماز
ايستاده است، دقت كردم، ديدم علي بن الحسين ـ عليه السلام ـ است، با خود گفتم، خوشا
به حالت!، مردي صالح از اهل بيت نبوت است! به خدا سوگند كه بايد دعاي او را غنيمت
شمارم،
وقتي كه از نماز فارغ شد، دستان خود را به جانب آسمان بلند كرد و چنين مناجات
نمود:
«سيدي، سيدي، و هذه يداي قد مدد تهما اليك بالذّنوب مملوّة، و عيناي اليك
بالرجاء ممدودة، و حق لمن دعاك بالندم تذلّلاً أن تجيبه بالكرم تفضّلاً.
سيدي أَمِن اهل الشقاء خلقتني فأطيل بكائي أم من أهل السعادة خلقتني فأبشر
رجائي؟!
سيدي أَلِضرب المقامع خلقت أعضائي، أم لِشرب الحميم خلقت امعائي.
سيدي لو انّ عبداً استطاع الهرب من مولاه لكنت أوّل الهاربين منك، لكنّي أعلم
أني لا افوتك.
سيدي لو انّ عذابي يزيد في ملكك لسألتك الصبر عليه، غير أنّي أعلم انه لا يزيد
في ملكك طاعة المطيعين، و لا ينقص منه معصية العاصين.
سيدي ما انا و ماخطري، هب لي خطاياي بفضلك، و جلّلني بسترك، واعف عن توبيخي بكرم
وجهك.
الهي و سيدي ارحمني مطروحاً علي الفراش تقلبني أيدي أحبّتي، وارحمني مطروحاً علي
المغتسل يغسّلني صالح جيرتي، وارحمني محمولاً قد تناول الأقرباء اطراف جنازتي،
وارحم في ذلك البيت المظلم وحشتي و غربتي و وحدتي، فما للعبد من يرحمه الاّ مولاه.»
آنگاه به سجده افتاد و فرمود
«اعوذ بك من نار حرّها لا يطفئ، و جديدها لا يبلي، و
عطشانها لا يروي.»
پس از آن، گونه راست خود را بر زمين نهاد و چنين زمزمه كرد:
«اللّهم لا تقلّب وجهي في النار بعد تعفيري و سجودي لك،
بغير مَنٍّ منّي عليك، بل لك الحمد و المنّ عليّ.»
سپس سمت چپ صورت خود را بر زمين گذارد و از خدا چنين خواست:
«ارحم من اساء و اقترف، واستكان و اعترف.»
آنگاه به سجده بازگشت و در حالي كه پيشاني بر زمين گذارده بود، فرمود:
«اِنْ كنتُ بئس العبد فأنت نعم الرّب العفو العفو...»
(صدبار)
طاووس مي گويد: من به گريه افتادم، تا آنجا كه صداي گريه ام بلند شد، حضرت روي
به جانب من كرد و فرمود: يماني! چرا گريه مي كني؟ مگر اينجا جايگاه گنهكاران نيست؟!
12
بخشي از شبيه اين روايت را مرحوم محدث نوري ـ ره ـ نيز از مزار مشهدي نقل نموده
است. 13