در ملکوت حج

اسماعيل منصوري لاريجاني

- ۷ -


نيايش رمضان

الهي! ماه رمضان با همه شكوهش فرا رسيد. ماه رحمت و مغفرت، ماه ضيافت نور، ماهي كه رسول گرامي‌ات آن را «يُرمِضُ الذُنُوب» ناميد؛ يعني ماهي كه گناهان را مي‌سوزاند. ماه قيام و صيام، ماه پالايش دل از آلودگي‌ها، ماه به خود آمدن، ماه فرار از شيطان، ماه رياضت نفس، ماه همدردي با گرسنگان، ماه محاسبه اعمال، ماه بيداري و سحرخيزي، ماه جبران گذشته‌هاي تاريك، ماه نزول قرآن، ماهي كه يكي از شب‌هايش را از هزار ماه برتري دادي و آن را ليلة القدر ناميدي، ماه نزول فرشتگان و روح‌هاي پاكيزه و ماه سرور جان، ماه مستي عاشقان، ماه گشايش درهاي آسمان، ماه نزول باران مغفرت، ماه مژدة وصال، ماه بهاري شدن دل و روييدن دوباره، ماه رميدن از اسارت دنيا و بيرون آمدن از دلبستگي‌ها، ماه رهايي از شهوت‌ها، ماه چشيدن لذّت عبادت، ماه تصميم دوباره، ماه آشتي با تو، ماه تجديد ميثاق بندگي، ماه زدودن كدورت‌ها، ماه لبخند به زندگي، ماه تواضع با مردم، ماه پيوند با بريده‌ها، ماه معاشرت‌هاي معنوي، ماه صله ارحام، ماه توبه و استغفار، ماه عذرخواهي از لغزش‌ها، ماه فكر و ذكر، ماه قدرشناسي نعمت‌ها، ماه اعتراف به کوتاهي در بندگي، ماه شكايت از ناسپاسي‌ها، ماه شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام ، ماه مظلوميت مولا، ماه درد و داغ تنهايي، ماه شب زنده‌داري، ماه اشك و آه شبانه، ماه شكستن سكوت و سردادن فريادهاي سوخته، ماه بريان شدن در تنور فراق، ماه زدودن اغيار از دل، ماه ستيز بي‌امان با هوي و هوس، ماه فرار و بي‌قراري، ماه چاره‌جويي گناهان سخت، ماه سينه‌زدن‌هاي سحر، ماه لرزيدن از گناه، ماه ريختن گناهان همچون برگ درختان در پاييز، ماه نجات عقل از غرور، ماه استواري ايمان در دل، ماه زير و روشدن، ماه انس با قرآن و از همه مهم‌تر ماه با تو بودن و مهمان تو شدن.

اي خداي مهربان! اكنون كه مرا به چنين ضيافت عظيمي دعوت فرمودي، توفيق دركِ فضايل آن را عطا كن و اعضا و جوارح مرا بر روزه‌داري ياري فرما. بر قابليتم بيافزا تا فيض ساعات و آنات رمضان را در جان ذخيره كنم و زنجيره وابستگي‌ها را بگسلم. سراسيمه به سوي تو بشتابم و جانِ من بي‌تابِ انوار يقين تو شود و از سبودوشان مقيمِ شريعة نجات تو گردم. شب و روز از عبادت تو سير نشوم تا جايي كه لــذّت اُنست را به من بچشاني و در خلوت‌هاي سحر پذيراي من باشي. بر شور شب زنده داري‌ام بيافزايي. در شعله‌سار آهم بسوزاني و در اشك سحرهايم شست‌وشو دهي.

الهي! بر رسول نور و رحمت و خاندان پاكش درود فرست و توفيق درك مقام اوليائت را بر من ارزاني دار و بر شهود سرّ ولايت آنان ياري فرما، سرّي که در ليالي قدر پنهانش نمودي و رمز شهود حقايق قرآن را در آن نهادي.

الهي! بينشي عطا كن تا ساحت نوراني ماه رمضان را درك كنم و بر بلنداي اسرار روزه‌داري نايل شوم و تنها با بهانه‌هاي كودكانه به تركِ، طعام و شراب اكتفا نكنم؛ و چون سنگي در نزول رحمتت نباشم، بلكه خاكم كن تا قابليت روئيدن در بهار حضورت را پيدا كنم و گل‌هاي رنگارنگ فضيلت در وجودم شكوفا شود.

پروردگارا! در اين ماه عزيز، زبانم را به ذكرت هميشه گويا، قلبم را از شوق عبادت پويا، گوشم را به طاعت شنوا و اعضا و جوارحم را به قيام و سجود توانا کن. چشم‌هايم را به تماشاي جلوه‌هايت بينا، و شبم را به بيداري مهيّا و سحرنشيني را با گريه‌هايم زيبا فرما. دعايم را به اجابت روا و بيماري‌هايم را به شفايت دوا و وجودم را به رياضت صفا و نيتّم را از ناخالصي‌ها جدا نما. اعمالم را به تزكيه زکي و بندگانت را از من راضي، و رزقم را از حرامي‌ها مبرّا، و در شكر نعمت‌هايت كوشا، و جانم را توفيق فنا عنايت فرما.

الهي! شب قدر فرا رسيد. شبي كه از هزار ماه برتر است. شبي كه براي درك آن بر پيامبرت سخت گرفتي. شبي كه تشنگان حقيقت، سبوي نياز به كوي تو مي‌آورند. شبي كه زمين را با نزول فرشتگانت زينت مي‌دهي. شبي كه عرشيان به گوشه‌هاي مساجد و معابد خيره مي‌شوند. شبي كه اشك و آه روزه‌داران قيمت‌گذاري مي‌گردد. شبي كه دل‌هاي عاشقان مطلع فجرِ صادق مي‌شود و خورشيد حقيقت طلوع مي‌كند. شبي كه جان‌هاي عريان و سينه‌هاي بريان، بيت‌المعمور نزول قرآن مي‌شوند و سرّ ولايت مولا را مي‌شكافند.‌ شبي كه كوثر زهرا (سلام الله عليها) فوران مي‌كند و جان‌هاي تشنة ولايت را سيراب مي‌سازد.

ليلة‌القدر شبي است كه ذكر و فكر يكي مي‌شوند و نماز و نياز به هم مي‌آميزند. شبي كه معشوق مهمانداري مي‌كند و ضيافت رحيمي را مي‌گستراند و عاشقانش را مي‌نوازد. سرّ عبوديت را مي‌گشايد و مفتاح خزائن غيب را به دست رازداران مي‌دهد.

ليلة‌القدر شبي است كه قلم قضا و قدر به دست دعاي سوخته‌دلان سپرده مي‌شود، تا سرنوشت ديگري را به تحوّل حال رقم زنند، دنيــاي تــازه‌اي را تجــربه كنند و زندگي دوباره‌اي را آغاز نمايند.

بارالها! در اين شب عزيز، در حالي مهمان تو شده‌ام كه بار معصيت بردوشم سنگيني مي‌كند.گناهانم مرا دست به دست مي‌گردانند. با موانع فراواني دست به گريبانم. شوق عبادت در دلم مرده، حال راز و نيازم نيست. ديده و دل با من همراهي نمي‌كنند. مشغله‌هاي ذهني عذابم مي‌دهند، خيال‌هاي آلوده رهايم نمي‌كنند.

الهي! در اين نيمه‌هاي شب تو را به همة اسماء و صفاتت قسم مي‌دهم كه طلوع فجر را بر من بنما و به آه دل و اشك ديده منتّم گذار و بر شوق طلب و سوز تمنايم بيافزا و به هوشياري و درك انوار سحر توفيقم ده. حجاب‌هاي ظلماني را از قلبم دور کن تا در مطلع فجر، نزول فرشتگان و ارواح كرّوبيان را نظاره‌گر باشم و از نفحات ربّاني سحر كه آفاق و انفس را پر كرده است بهره‌مند گردم. در طهارت حضور تو از همه آلودگي‌هاي ظاهري و باطني پاك شوم و با انقلاب قلب و تحول جان، زندگي تاره‌اي را از سر گيرم. همان‌گونه كه دعاهاي دردمندان را اجابت مي‌كني دعاي اين خسته‌دل را نيز اجابت فرما و جان تاريكم را به انوار ولايت يگانه منجي‌ات حضرت امام زمان (روحي له الفداه) فروغي جاودانه ببخش و به دعاي خير او گره از گرفتاري‌هاي پيروانش بگشا. خلعت عافيت بر اندام بيماران روحي و جسمي ما بپوشان و عاقبت به خيري نصيب همة ما بگردان. آمين رب العالمين.

نجوا

خداوندا! تنهايي را دوست دارم چون تو يار تنها شدگاني. غريبانه زندگي مي‌كنم چون تو همدم غريباني. به راستي كسي كه تو را دارد غريب و تنها نيست.

خدايا! هر که با منند روزي مرا تنها خواهند گذاشت و هر چه آنِ منند روزي از من جدا خواهند شد. آنكه مرا هرگز تنها نمي‌گذارد تويي، دلم همواره به «هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَمَا كُنْتُم» ‌تو اميدوار است.

الهي! اگر بهاي انس تو غمِ تنهايي و رنج غربت است، مرا بدان مبتلا كن تا باهمة وجودم فرياد زنم: «يا صاحب كل غريب»، «يا مونس كل وحيد» و در هنگامة فرياد آغوش اُنست را بگشا و جان خسته‌ام را به نوازش حضورت تسلي بخش.

پروردگارا! توانائي‌ام ده تا به حال خود گريه كنم. وامانده را جز گريه و زاري چاره چيست؟ سرماية عمر و جواني‌ام را تباه كردم. اگر مرگم را برساني براي مردن آمادگي ندارم. نه چراغي براي گور تاريك افروختم و نه فرشي براي جاي نمورم بافته‌ام. همانند مـولايم (امام سجاد عليه السلام ) ناله ســر مي‌دهم:

أَبْكي لِخُروج نَفْسي أَبْكي لِظُلْمَةِ قَبْري، أَبْكي لِضيقِ لَحَدي، أَبْكي لِسُؤال نَكيرٍ وَمُنْكرٍِ اِيّايَ، أَبْكي لِخُروجي مِنْ قَبري عُرياناً ذَليلاً حامِلاً ثِقْلي عَلَي ظَهْري.

گريه مي‌كنم براي لحظه‌اي كه روح از بدنم جدا مي‌شود. گريه مي‌كنم براي تاريكي قبرم. گريه مي‌كنم براي تنگي جايم. گريه مي‌كنم براي لحظه‌اي كه نكير و منكر از اعمالم مي‌پرسند. گريه مي‌كنم براي هنگامي كه مرا برهنه از قبرم بيرون مي‌كشند و گناهان سنگينم را بر دوش نحيفم مي‌گذارند.

خدايا! وقتي امام سجاد عليه السلام كه عبادت و رياضت او ماية حيرت همــة عارفـان است اين‌گونه بــراي عاقبتش مي‌گــريد و مي‌سوزد، اين عبد ذليل و بي‌سر و پا را چاره چيست؟ دلي دارم كه از سکر غفلت مرده و حالي دارم كه فارغ از ياد مرگ و قيامت است؛ نه آهــي در سينه مي‌سوزد و نه اشكي از ديده‌ام مي‌جوشد.

معبودا! اينك با همة پريشان حالي‌ام به تو رو آورده‌ام و از جان سرد و بي‌دردم به تو شكوه مي‌كنم. اگر دستم را نگيري و از اين ورطه غفلت و بي‌دردي نجاتم ندهي، زيان‌كارترين بندگان تو خواهم بود. پس اي مهربان‌ترين مهربانان، مرا از درگاهت مران، به هدايت اميدم ده و به

درماندگان رحم كن. «يا راحم من لاراحم له يا صاحب من لا صاحب له.

اي خداي مهربان! چقدر دوست دارم با تو حرف بزنم، آن هم در جايي كه فقط تو حرف‌هايم را بشنوي، و شايد جرأت گفتن آن را به كسي ندارم، چه اگر بشنوند چوب ملامت بر سرم مي‌كوبند. امّا با تو راحت سخن مي‌گويم. سخن از دردهاي پنهان، سخن از آرزوهاي سركوب شده. سخن از جفاي روزگار. سخن از غربت و تنهــايي. اصلاً اي خــداي بزرگ تو مرا به سخــن مي‌آوري، آنجا كه به رسول بزرگوارت فرمودي:

«إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ» (بقره: 186)

هرگاه بندگانم از من پرسيدند، بگو: به آنها خيلي نزديكم و هر چه از من بخواهند، اجابت مي‌كنم.

خداوندا! تو اجابت را بر تقاضاي بندگانت مقدم داشتي، و اين شوق خواستن را در ما شعله ور ساخته و توقع اجابت را بالا برده است. يعني دعا و اجابت هر دو از توست. آنچنان كه مي‌دهي، مي‌خواهي، در واقع خواستن ما بهانه و عطاي تو مستدام است.

بارالها! هرگاه با تو مي‌نشينم و تو را مي‌خوانم، احساس آرامش و سبک‌بالي مي‌كنم. گويي مرغ جانم قفس تن را شكسته و به سوي تو پرواز مي‌كند. و جز بلنداي اُنس تو آشياني نمي‌شناسد. آرزو دارم كه اين لذّت حضور سرمدي باشد و نشاط با تو بودن از من گرفته نشود. همة اعضا و جوارحم تو را بخوانند و به ياد تو آباد باشند. «وَ بِذِكْرِكَ مَعْمُورَه وَ بِخدمَتِكَ مَوْصُولَه.

خداوندا! آنگاه كه تو را مي‌خوانم و به عبادت تو مي‌پردازم از هر قيد و بندي رها مي‌گردم و به وسعت درياها و صحراها گسترده مي‌شوم. گويي همه عالم و آدم زير پاي منند و آسمان‌ها مرا به سوي خود مي‌خوانند. شوق عجيبي به من دست مي‌دهد. دنيا در نظرم كوچك و بي‌ارزش مي‌شود و خود را در فضاي (ارْجِعِي إِلَي رَبِّكِ) تو مي‌بينم. جاذبه فراخواني تو همة وجودم را پر مي‌كند. اصلاً مي‌شنوم كه تو مرا مي‌خواني. صداي دل‌انگيزت برجانم طنين مي‌افكند. دوست دارم از آن حالت برنگردم.آن آرامش روحاني پايدار بماند و نگاه مهرآميزت از من گرفته نشود، و در وحشت تنهايي گرفتار نگردم، «يا أَنِيسَ الْمُسْتَوْحِشِين.

خدايا! ديگر رمقي برايم نمانده است. توان مقابله با نفس را از دست داده‌ام. حملات ويرانگرش تار و پودم را از هم گسسته است و افسارِ گسيخته را به هر سويي مي‌كشاند. ديگر آبرويي برايم نمانده و نزد تو ذليل و رسوا شده‌ام. با شيطان همنشين شده و دائماً از او فرمان مي‌گيرد و در محاصرة جنود شيطان گرفتارم كرده است. سينه‌ام را از وسوسه‌ها پر نموده و خيال‌هاي فاسد را بر قلبم چيره ساخته است. پيوسته دنيا را در نظرم زيبا جلوه مي‌دهد. هــر روز لباسي تازه بر مــن مي‌پوشاند و به دست آرزوها مي‌سپارد و بذر هوس‌ها را در وجودم آبياري مي‌كند و کودکانه مرا دست به دست مي‌گرداند.

پروردگارا! از ريش سفيد و قد خميده‌ خود شرمسارم كه در سن پيري جوانه‌هاي آرزو در من روئيده‌اند؛ از اين همه رسوايي به تو پناه مي‌بــرم. «إلهي أَعُوذُ بِكَ مِنْ شِرارِ نَفْسِي». تنهــا تو مي‌تواني مرا

نجات دهي و ننگ رسوايي‌ام را بپوشاني و مرض‌هاي روحي‌ام را مداوا كني.

اي خداي مهربان! اكنون به فريادم برس كه سخت به فريادرسي تو محتاجم. از شرارت نفس نجاتم ده كه بي‌تو هلاكم و در پناه عصمت خويش امانم ده و از وحشت قيامت و رسوايي رهائي‌ام بخش «يا مَلْجَأَ الْمُسْتَوْحِشِين.

الهي! از نفس بدم شاكي‌ام. نفسي كه به انجام بدي‌ها حريص است و حتي از ياد گناهان گذشته لذّت مي‌برد و همچو ديوي خفته در من و قصد هلاكم دارد.

خدايا! چقدر بيچاره‌ام كه با اين نفس شياد دست به گريبانم. هم شوق طاعت را از من گرفته، هم ميل به معصيت را در من فزوني مي‌دهد. آن‌قدر بي‌پروا است كه مرا به نافرماني‌ات تشويق مي‌كند. بي‌نهايت مغرور و خيره‌سر است. اگر شري به او روي آورد جزع و بي‌تابي مي‌كند و اگر به خوبي‌ها دست يابد منع احسان مي‌نمايد. اسراف و زياده‌خواهي را دوست دارد، و بسيار به لهو و لعب علاقه‌مند است. دائماً به خواندن لالايي در گهواره غفلت مشغول است. روزگارم را تباه كرده و هر لحظه با خطري تازه روبه‌رويم مي‌كند. فكر توبه را از من ستانده و اراده بازگشت را در من كشته است. آن‌قدر گستاخ و بي‌شرم است كه به راحتي گناه مي‌كند. تو گويي عادت او شده؛ اگر روزي فرصت گناه نيابد افسرده مي‌شود. با فشارهاي بي‌امانش از چنگم مي‌گريزد تا هرزگي‌هايش را تكرار كند.

الهي! شرمسارم از اين عبادت‌هاي تاجرانه. طمع بهشت و ترس از عذاب دوزخ خلوصم را گرفته است. نه حقّ معرفت تو را مي‌شناسم و نه حق عبادت تو را به جا مي‌آورم. اكنون با رويي سياه و دلي پريشان به سوي تو آمده‌ام تا اعتراف كنم که نه داراي نيّت خالصم و نه در اطاعت تو صادق. تنبلي نفسم موجب شد كه از خيل شتابندگان به سويت جا بمانم و اوقات خوش روزگارم را به پاي آرزوهاي بيهوده قرباني كنم. اكنون آثار پيري در سر و رويم هويدا گشته و فرصت‌ها چون باد در گذرند. ديگر که از نفس افتاده‌ام و توان جبران گذشته‌ها را ندارم، خود را در جايگاه زيان‌كاران مي‌بينم. اگر بدين حال و روز بميرم مستحق دوزخم. مگر اي خداي مهربان! تو به فريادم برسي، به پيري‌ام رحم نمايي و شوق رفته را بازگرداني. درد بندگي عطايم نمايي، و حجاب‌هاي غفلت را بزدايي. در آتش ندامتم بسوزاني و به درد فراقت مبتلا كني. بر شور شب‌زنده‌داري و تمناي سحرم بيافزايي، تا مگر بر جبران گذشته‌ها توفيق يابم و اندكي از خرابي‌هاي پيشين را آباد كنم. و سرانجام شرمسار تو از دنيا نروم چرا كه فرداي قيامت تحمل شرمساري تو را ندارم. دوزخ برايم به از آن باشد كه در آتش خجالت تو بسوزم.

خدايا! تنها در دل صحرا نشسته‌ام، آثار بديع و زيباي صنع تو چشمم را خيره مي‌كند. از زمزمه تسبيح موجودات مبهوت شده‌ام. قلم هنر آفرينت، در خلق آفرينش دمادم بر حيرتم مي‌افزايد و شگفتي‌ها بر شگفتي‌ها افزوده مي‌شود.

معبودا! كو چشمي كه آثار تو را تماشا كند؟ کجاست عقلي كه نطق موجوداتت را درك نمايد؟ كو دلي كه شيداي جمال تو باشد؟ کجاست شوق با تو بودن كه آدمي را از غوغاي زندگي شهري رهايي بخشد؟ كو دردمندي كه در اين كوير پهناور فرياد كشد؟ كو عاشق دل‌سوخته‌اي كه بيانگر تو باشد؟ كو اشك دل سوخته‌اي كه چشم سبزه‌زاران را به تماشا بنشاند؟ کو دست تمنايي كه پرندگان را به آسمان نياز آورد؟ كو جوياي صادقي كه ترنم حضورت را احساس كند؟ كو عاشق ديداري كه در هزاران جلوه تو را تماشا كند؟

الهي! چه شيرين است لذّت با تو بودن، لذّتي كه با ناله‌ام عجين شود و با اشك ديده‌ام روان گردد. اضطرابم را به اشتياق و پريشاني‌ام را به شادماني مبدّل كند. شهد يقين را به جانم بچشاند و در كوي اُنس تو جايم دهد هر چه غير تو را از دلم دور سازد و دعاي «عاش قلبي بذكرك» امام سجاد عليه السلام را در حقم اجابت فرمايد.

کردگارا! آنگاه كه شوق خلوت با تو بودن مرا به تنهايي صحرا و دامنـه كوه‌ها مي‌كشاند و لــذّت ياد تو را به جان تشنــه‌ام مي‌چشاند، زيبايي زندگي را احساس مي‌كنم. تو گويي افق‌هاي تازه‌اي به رويم گشوده مي‌شود. هيجان عجيبي به من دست مي‌دهد. شوق وصف‌ناپذيري همه وجودم را فرا مي‌گيرد. دوست دارم هرگز از آن حال و هوا خارج نشوم و آن‌گاه كه نسيم حضورت جان خسته‌ام را مي‌نوازد و آغوش مهر و بنده‌نوازي‌ات را مي‌گشايد، كاملاً از خود به در ‌شوم و پروازكنان دل را پرنده‌اي در امواج حضور بينــم و آرزو كنم كه هرگز از اين معراج روحاني بر نگردم.

الهي! لذّت با تو بودن مرا از همه چيز بيزار كرده است. دنيا در نظرم بي‌رنگ شده، آميزش با اين و آن بــر وحشتـم مي‌افزايد و تنها تو را زيبا مي‌بينم و تنها با تو آرام مي‌شوم. پس اي مهربان! دلم را از اغيار بستان و آن را خلوتگاه حضورت گردان و اين دعاي (سيد الشهدا عليه السلام ) را در حقم اجابت فرما: «الهي اَنتَ الَّذي اَزَلْتَ الاَغْيارَ عَنْ قُلُوبِ اَحِبّائكَ ؛ «تو آن خدايي هستي كه محبت اغيار را از قلوب عاشقانت مي‌زدايي.

خداوندا! چون شب فرا مي‌رسد ندايي از درون مرا مي‌خواند. ندايي از كوي آشنايي، ندايي كه آهنگ زندگي من است، ندايي كه رنگ و بوي تو دارد. يعني تو مرا به شب زنده‌داري دعوت مي‌كني و در محفل روحاني سحر مي‌نشاني. قيام و قعودم را تماشا مي‌كني، حال دعا و نيايشم مي‌دهي. آرام آرام دلم را مي‌گشايي و تنور آهم را شعله‌ور مي‌سازي، هرچه غير خود را در آن مي‌سوزاني. گناهانم را در نظرم حاضر مي‌كني، مشت ندامت بر سرم مي‌زنــي و کوتاهي در بندگي را به يادم مي‌آوري. حجاب‌هاي ظلماني را از دل و ديده مي‌زدايي. قلبم را به هيجان خشيت مي‌لرزاني، و پيشاني‌ام را به خاك خضوع مي‌سايي. اشكم را بر گونه‌ها جاري مي‌سازي. زبانم را به توبه باز مي‌كني. صداي گريه‌هايم را مي‌شنوي و شكوه بندگي را در من شكوفا مي‌كني. سرّ خلقتم را بر فرشتگان مي‌نماياني. پيام «ارْجِعِي إِلي رَبِّكِ» را طنين جانم مي‌كني. پنجره خانة دلم را مي‌گشايي و نفحات ربّانــي را در آن مي‌دمي. نفس پرآشوبم را به آرامش مي‌رساني و به زيور اطمينان آراسته مي‌گرداني. راضِية و مَرضِيَة به پذيرايي‌ام فرا مي‌خواني و بالاخره شب را با من خسته سحر مي‌كني و به ديدار شب ديگري نويد مي‌دهي.

الهي! آنگاه كه همه مرا برانند تو مي‌خواني و در آغوش مهرباني‌ات مأوا مي‌دهي و به زندگي اميدوارم مي‌كني. توان برخاستنم مي‌دهي. گناهانم را ناديده مي‌گيري. زبانم را مي‌گشايي و سخناني تازه بر لبانم جاري مي‌نمايي. بر جراحت‌هايم مرهم مي‌گذاري. سنگ صبورم مي‌شوي، درد دل‌هايـم را مي‌شنوي و از درون با من نجوا مي‌کني. تا جايي‌که گرمي‌ حضورت را با همة وجودم احساس مي‌کنم و لذّت محبت‌هايت را مي‌چشـم و از اين همه مهرباني شرمســار مي‌شوم و سرم را بالا نمي‌گيرم. امّا تو مرا به نيايش فرا مي‌خواني؛ نيايشي كه همه نوازش توست و در آن مرا زير و رو مي‌كني. گاه فريادم مي‌دهي، و گاهي خموشم مي‌كني گاه مستم مي‌خواهي وگاهي هوشيار. گاه به سلامت، گاه هم بيمار. گاه به باغ حضور، مسرور و گاهي به داغ، رنجور. گاهي مي‌خنداني و گاهي مي‌گرياني. گاه به قفس قبض گرفتارم مي‌سازي و گاهي به گلزار بسط پروازم مي‌دهي. امّا اي مهربان! در همه حال غضبت را رحمت، قهرت را مهر، عقابت را حساب، عذابت را ثواب و دوزخت را بهشت مي‌بينم.

الهي! دلتنگ تواَم. هر زمان و هركجا تو را بخوانم با مني و گرفتاري‌هايم را ناگفته مي‌داني و از سرّ ضميرم باخبري. پس از كدامين درد بنالم و از كدام كارم شكوه كنم، از اخلاق بدم و يا از زشتي اعمالم، از سستي در عبادت يا از كمي اخلاص، از دل بي‌شوق يا از چشم بي‌اشك، از غربت و بي‌كسي يا از بي‌هم‌زباني و تنهايي، از دنيا خواهي‌هاي بي‌حاصل يا از دل غافل، از حسرت روزگارانم يا از پشيماني گناهانم، از كمي توشه آخرت يا از وحشت عاقبت، از بي‌توجهي به بينوايان يا از بدرفتاري با خويشان.

خدايا! نمي‌دانم از چه بنالم، سياه‌مشق‌هاي زندگي نامه اعمالم را پر كرده است. هر چه نظر مي‌كنم چيزي نمي‌يابم كه در آخرت به كارم آيد؛ يا قابل ارائه در پيشگاه عدل تو باشد.

پروردگارا! خجلم، شرمسارم. اعتراف مي‌كنم كه بنده خوبي برايت نبودم. حق بندگي را به جا نياوردم. در شناخت ساحت تو كوتاهي كردم. عظمت پيامبر رحمت و جانشينان او را نشناختم و زندگي من رنگ و بوي سيرة آنان را نگرفته. بازيچه اميال خويش شدم و عمر گران‌مايه را با همين بازي‌هاي كودكانه به هدر دادم.

خدايا! اكنون پشيمانم و درمانـده. ياد گذشته‌ها به آتشم مي‌کشد، اگر مرا با اين حال بميراني مستحق دوزخم؛ شايد دوزخ هم مرا نپذيرد.

الهي! آنگاه كه پوچم هيچ مي‌شوم، احساس مي‌كنم كه زمين هم تحمل مرا ندارد، آسمان مي‌خواهد بر سرم خراب شود. همه مرا مي‌رانند، در حالي كه هنوز از زشتي‌هاي درونم بي‌خبرند.

الهي! در آن حالات بي‌كسي و رسوايي، تو پذيراي من مي‌شوي و با نغمة اميدآفرينِ «لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ» مرا به سوي خود مي‌خواني. نسيم مهرباني‌ات غبار نااميدي را از جانم مي‌زدايد، آرامش رفته‌ام را بازمي‌گرداند، مرا دوان دوان به كوي انس تو مي‌رساند، استغفار را بر زبانم جــاري مي‌سازد و خلعت «يا تواب الرحيم» را بر تنم مي‌كند.

ره به سـويت هماره هموار است

خوش به حال كسي كه رهوار است

چشمه‌هاي اميد تو جوشان

تشنـگانت همـه سبــو دوشـان

اسـتـعانت به فضل تو جائز

هـر كه دستي گشود شــد فائـز

در پـنـاه كـرامـتـت ماضي

آمدم از قـضـــاي تـو راضــي

بـه اجـابـت در آن مـهيايي

تو مميتي خـدا، تـو مـــحيايي

هـر كـه بـاشد مسافر كويت

ره نشانش دهـي به هر ســويت

روي ماهت كـجا نهان باشد

غير رويـت مگـر عيـان باشـد؟

آمـدم بـر درت به روي نياز

كه عنايـت كـنـي مـرا پــرواز

پـرگشايم به آشيانة عشق

دل كـنـم تـازه بـا ترانه عشق

دلـم آكـنده از يـقـيـن بـاشد

همه سرمايه‌ام همين باشد

بـي شـريـك و يـگانه معبودي

غايت آرزو و مـقصودي

به جز از تـو خـدا نـمي‌جويم

عـشـق رويـت تنيده در خويم

تو خـداونـدِ مـهـربـان مـني

تو انـيـسـي، تـو هم‌زبان مني

هـر سـحر بـا تـو راز مي‌گويم

غـم نـاگـفـتـه بـاز مي‌گويم

غـايـتِ شـوق هـر نـمـاز مني

تـو خـداونـدِ چـاره سـاز مـني

به تماشاي تو دلم شاد است

چـون بـه يـاد تو هست آباد است

* * *

سـتايـش سـزاي خـداي كريم

خدايي كه رحمان است و رحيم

ستايش، خدايي كه دلسوز ماست

فروغِ دلِ آتـش افــروز مـاست

ستايش، سزاي خداي غني است

سرِ التفـاتش، با چـون مني است

به غيرش اگر دست ياري دهم

سرانجام خود را به خواري دهـم

طلب هـر چـه دارم عطايم كند

اجابت به هر سـو دعـايم كنـد

به قربان او اين سـرو جان من

نخواهد جـز او جان سوزان من

يگانه عزيزم در عـالم خداست

زماني نيـابـي دل از او جداست

جوابم دهد چون صدايش كنم

به هر نينوايـي نـوايش كـنـم

نـبـاشـم اگـر بـندة دل خراب

دعاهاي من را كـنـد مـستجاب

چنان مي‌نـمـايد غني الحميد

ك‍ـه انـگار از من گـنـاهي نـديد

چو خلوت طلب مي‌كنم با خدا

پذيرد مرا هـر زمـان، هـر كجا

به قربانـت اي مـهـر پائيز من

سپاس و سـتـايـش بـرانگيز من

حساب مرا بـا حـسـابت مكن

ادب مي‌كـنـي بـا عـقـابت مكن

گرفتار حيلت مكن بنده را

تـو اين بندة خوار و شرمنده را

سعادت چه جويم سعادت تويي

كمال سعـادت بـه غـايت تويي

تو باشي در عالم پناهگاه من

خريـدار اشك و غم و آه من

* * *

بـار الها نما مرا ياري

بده حال تضّرع و زاري

تـا بـگـريم به كار و بار خودم

بـه بـدي‌هـاي روزگـار خـودم

آرزوهـا مـرا بـه چـنـگ دارند

با من هر دم هواي جنگ دارند

نـفـسِ بدخو و پر هوس دارم

مــرغـم و نـاله در قفس دارم

مـيـل دنـيـا مـرا بـه بند دارد

بـنـد، چندين چون و چند دارد

در گـنـاهـان خـويش زنجيرم

چـاره‌ام رفـت و نيست تدبيرم

نـفـس من، بر بـدي كند اصرار

گـره در كـار مـن كـنـد بسيـار

نه مرا قدرت سـتـيزي هست

نه ز دامش ره گريزي هــسـت

واي بر مـن ز شـرم و رسـوايي

كـه نـدارم حـيـاء و پـروايــي

بده دردي كـه سـيـنه‌ام سوزد

شـعـلـه بـر خـرمن دل افروزد

تو مرا بـر خـودت نـمـايـاندي

تو خـودت را بـه مـن شناساندي

بي‌تو جـانـم غروب پائيز است

از غم روزگـار لــبـريـز اســت

بـي تو موجي شكسته مي‌مانم

مـرغـكـي پـر شكسته مي‌مانم

تو نـسـيم شـب بـهار مـنـي

تو سكـونـي هـمـه، قـرار مني

بده شـور شـب و سـحـرداري

اشـك خـونين، ز ديده كن جاري

ديده‌ام را سحر تماشا كن

گره از مشكلات من واكـن

* * *

الـهـي مـرا آه جـانـسوز ده

سحر، سوز و ساز دل افروز ده

اگر بنده خواهي كند بندگي

بـزن تـار دل را بـه سازندگي

بده باده چندي تو ديوانه را

كه چرخي زنم دور ميـخانه را

نمازي بسازم به تكبير عشق

كنم چاره دردم به تدبير عشق

زبانم به ذكر تو گـويـا شـود

دلـم غرق در شـور و غوغا شود

به ياد تـو شـيرين شود كام من

بـجوشد همي باده در جام من

نـيـازم فـزايـد كـمـال آورد

قعود و سجودي كه حال آورد

الـهي مـنم مست و شيداي تو

گـداي جمـالِ دل آراي تـو

بيا جلوه كـن بـر دل خسته‌ام

كه در انـتظار تـو بنـشسته‌ام

مـرا انـتـظـار تـو بي‌تاب كرد

بـبين ذره ذره ز غـم آب كرد

گر از عـشق رويت به تاب و تبم

چـه چـاره خـريدار خال لـبم

از آن ترسم آيي كز اين مشتري

نـماند بـه جز مـشتِ خاكستري

بيا مهربـان، مـهـربـانـي نما

غـريب تواَم آشـنـايــي نـمــا

نقاب از رخ مـاه خـود بــاز كن

دل خسته را لحظه‌اي ناز كن

مرا ناز تو شــوق طـاعـت دهد

سـر بـنـدگي تـا شهادت دهد

دمي از حـضورت جدايم مـكن

به يك طرفةالعين رهايم مكن

گـداي تـوام پـادشـاهي كنم

«اري كلّ شيءٍ كما هي» كنـم

* * *

به قربان نامت که هستي از اوست

جهان جام و مي‌ را تجلي از اوست

به رحمان فـزايـندة رحمتي

رحـيـم و گشايندة جنتي

چو عالم بـه نـام تـو آغاز شد

سـراسر همه رمز شد، راز شد

بـود حـمـد تـو سـرّ هستي ما

هـدف از بـلـنـدي و پستي ما

خـداي بـلـند آسـمان و زمين

خداونـد كـرسي و عرش برين

خـدايـي كه احمد نبي‌اش بود

عـلي بـاء «بـسمل» ولي‌اش بود

خـميري فراهم شد از آب و گل

دميدي بـر آن و نموديش دل

بر او نـام بـنـهـاده‌اي آدمــي

بـرايـش بنا كـرده‌اي عـالمي

چه عالم؟ سراسر شگفت آفرين

بود دفـترِ عـلم اهـل يـقين

ورق در ورق راز هـستي فـشان

زحيرت بَرَد طـاقـت عـاشقان

جمـالت دمادم هـويدا كـنـند

مـهـيا براي تـماشـا كـنـنــد

بـه هـر ذرّه بـينم زبـاني رسا

كه تسبيح و كرنش نمايد تو را

زمين و زمان پر زغوغاي توست

سراسر تجليِ اسماي توست

ثناي زبانم رسـاي تـو نـيـست

دل كوچكم نيز جاي تو نيست

كجـا وصف محدود لايـق بود؟

بـه شـرحت بيان حقـايق بود

تو را طعمه قدر دهانم كــنــم

بـه قدر تـوان رزق جــانـم كنم

مرا ميل بي‌حـد و انـــدازه ده

بـه هر ياربـم جلوه‌اي تازه ده

بجوشان دلم را چو مي در سبو

كـه دائــم فـزايد طروات از او

* * *

الـهـي تــو آرام جاني مــرا

فداي تو گشتم نشاني مــرا

نـظـر كـن بـه اشك پشيمانيم

نـجـاتـم بـده از پـريـشـانيم

دمـي از نـدامـت نـياسوده ام

قبولم نما گــر چـه آلـوده‌ام

به كوي تو هر شب نوا مي‌كنم

تو را عاشـقـانـه صـدا مي‌كنم

بـبـيـن گـريـة بي‌رياي مرا

اجـابـت كن امـشب دعاي مرا

نگاهي به حال غريبم نما

اجابـت تو امّـن يـجـيـبم نما

نه شب دارم از دوريت ني سحر

بـبـين از فراق تو‌اَم نوحه گـر

كجا بي‌كسم چون تو دارم حبيب

به هر دردمندي تو باشي طبيب

بيا ديده‌ام را تـمـاشـا نـمـا

گـره از دل خـسـته‌ام وانــما

به كوي خود هر شب پناهم بده

امان از خدنـگ گنـاهـم بـده

نياز شب و سوز سـازنـده ده

بـه وقت سـحر حال پاينده ده

الهي به عصـيان هلاكم مكن

چو عفوم نكردي بـه خاكم مكن

بـه توفيـق توبه مرا پاك كن

پس آنگه بميران و در خاك كن

خطا و گناهم ز حد شد فزون

به كارم گره مي‌زند چند و چون

بيا عفو كن جمله عصيان من

ببين ناله و اشك سوزان من

هوا و هوس را ز من دور كن

مـرا مـحـو نورٌ علي نور كـن

فهرست منابع

با عرض پوزش این قسمت در منبع اصلی موجود نبود. انشاءالله کوشش می کنیم از منبع دیگری این بخش را تکمیل کنیم.