در حريم حرم

جواد محدثي

- ۱ -


پیشگفتار

شيفتگى انسان به شنيدن خاطرات، هميشگى و ريشهدار است. اين خاطرهها وقتى درباره سفرهاى شخصى است، نام «سفرنامه» به خود مى گيرد و اغلب، مى تواند آينه نمايانگر روزگار و شرايط خاصّ يك دوره يا ترسيمى از مكانها، آباديها و حوادث باشد.

زندگى و عادات و آداب مردم، پيوسته در دگرگونى است وچهره شهرها و آباديها عوض مى شود. تاريخنگاران اگر بىغرض باشند، مى توانند آينه روزگار بوده، حوادث را به نسلهاى بعد منتقل سازند. از اين رو، سفرنامهها ازمنابع عمده ارزيابيهاى تاريخى به شمار مى آيند.

بسيارى از آنان كه به سفر معنوى و به ياد ماندنى «حج» مى روند، خاطرات آن را همچون تابلوهايى شفاف و گويا و به ياد ماندنى، در ذهن و دل دارند و براى اين و آن بازگو مى كنند. اگر ذوق و قلمى هم داشته باشند، به نگارش سفرنامه حج مى پردازند، چه در همان سفر، چه پس از بازگشت. از اين رهگذر، حجم قابل توجهى از آثار مكتوب، پديد آمده ومى آيد (چه مطبوع و چه خطّى) كه برخى از آنها بخاطر زيبايى قلم، محتواى خوب، گزارشگريهاى ارزشمند تاريخى وزاويه ديد نو، ماندگار مى شود، حتى گاهى به زبانهاى ديگر هم ترجمه مى گردد و گذشت زمان از ارزش و اعتبار آنها چه بعنوان اثرى ادبى يا نوشتهاى تاريخى نمى كاهد.

ماندگارى اينگونه سفرنامهها، بسته به دقّت وموشكافيهاى نويسنده وتحليلهاى برخاسته از چشم باز و دل روشن و آگاهيهاى مستند است; مثل گزارشهاى خبرى كه بعضى تنها صفحه جرايد را پر مى كند، و برخى ارزشمند و راهگشا وخواندنى وماندنى است. در وراى سفرنامهها نيز، گاهى فكرى نو، نگاهى جديد نهفته كه از كنار مسائل، حوادث، صحنهها وانسانها بسادگى و سرعت نمى گذرد، بلكه درنگ و دقت وكاوش دارد و محصول آن تأمّلات را در اختيار ديگران مى نهد.

سفرنامههاى حج، اگر تنها در حدّ نقل وقايع روزانه ومشاهدات روزمرّه باشد كه اغلب براى همه پيش مى آيد، چندان ارزش نمى آفريند. ولى برخى فراتر از ظواهر، آنسوى صحنهها را هم ترسيم مى كند، از سطح و ظاهر به عمق و ژرفا مى رود و ناديدهها وناشنيدهها را ثبت مى كند، روحيّات را مى شكافد، تحليل مى كند، به خواننده سفرنامه، انديشه و شناخت مى دهد و در قدم به قدمش نكته وجود دارد. اينجاست كه سفرنامه، غناى محتوايى مى يابد وبراى خوانندگان، سودمند وتأثيرگذار مى شود.

 زاويه ديد كسى كه سفرنامه حج مى نويسد وانديشهها و معلوماتش از حج، مناسك، معارف، مردم، عملكردها، آداب و سنن، در اين زمينه تأثير عمده دارد. نيز، مهارتش در ترسيم ديدهها، شنيدهها، رفتارها، حالات و مفاهيم وهمچنين زيبايى و جاذبه قلم و توانمندى نويسنده سفرنامه، سهم بسزايى دارد.

چه بسا مشغلههاى كارى يا نبودن فراغت ذهنى نويسنده، سبب شود كه در سفر، از جمله سفر حج، نتواند يا حال و مجال نوشتن نداشته باشد. امّا يادداشتهاى طول مسافرت، مى تواند دستمايه نگارش و پرداختِ بعدى باشد و پس از بازگشت، آنها را تنظيم، تدوين و تكميل كند; هرچه آراستهتر و شكيلتر وموزونتر.

اهل قلم، با نوشتن، انس دارند و با همه ناهنجاريها وگرفتاريها، زندگيشان آميخته به آفرينش ادبى است ونمى توانند در چنين سفرهاى خاطرهانگيز، شمشير قلم را غلاف كنند. در پى هر سوژهاى، به خلاقيّت و ابداع مى پردازند، قصه مى نويسند، شعر مى سرايند، خاطره مى نگارند و ... امّا آنان هم كه چندان سابقه وچيرگى در اين كار ندارند، نبايد به اين بهانه كه «نوشتن ما به چه كار مى آيد و چه ارزشى دارد؟» از نوشتن كوتاهى كنند. چه بسا نوشتههاى معمولى وحتى كمارزش امروز، در آينده، هم ارزش پيدا كند و هم در تكميل خلأ در تابلوهاى تاريخنگارى آيندگان، مؤثّر باشد. در مجموع، شايد بهترين سوغات سفر حج، «سفرنامه» باشد كه خاطرات شيرين ايّام ديدار از دو حرم را همواره زنده نگاه مى دارد، هم براى خود زائر، هم براى ديگران.

سفرنامهاى كه مى خوانيد، به حج سال 1374 ش. مربوط مى شود. نه فقط نقلِ روزانه حوادث و ديدارها و مشاهدات در اماكن است، نه تجزيه و تحليل مناسك و اسرار و رموز حج، نه گزارشى رسمى از اين سفر، بلكه تلفيقى از همه اينهاست. از اين رو، قلم گاهى در عمق پيش مى رود، گاهى در سطح و طول. گاهى روى جزئيّات، درنگى بيش از حدّ معمول دارد، گاهى از قضايايى بسرعت مى گذرد. مى كوشد در كنار همه نگرشها و يادها، حج اين سال را نيز، تا حدّى گزارش دهد. خيلى روشن است كه قويترين تيم عكّاس، فيلمبردار وخبرنگار هم نمى تواند همه حج را به تصوير و گزارش كشد، تا چه رسد به قلم ناتوانِ يك فرد، با همه محدوديّتهايش در رفتن و حضور يافتن و ديدن و شنيدن. پس انتظار فوقالعادهاى هم نبايد از اين سفرنامه داشت.

مدينه، مرقد معشوق

اقتباس از تعبير امام خمينى «ره»: «عزيمت حجاج محترم ايرانى به سوى معبد عشق و مرقد معشوق ...» صحيفه نور، ج20، ص110

فرودگاه مهرآباد، اولين سكوى پرواز حاجى به سوى خانه خدا نيست.

پيش از آن، زائر از سكوى دل پرواز مى كند و به «بيت الله» مى رسد. قدم گذاشتن به «سالن حجاج» نيز، اولين چيزى نيست كه احساس معنوى انسان را نسبت به حج برمى انگيزد. مسأله ريشه در چندين ماه قبل، بلكه چندين سال قبل دارد. قديمها اينگونه نبود. ولى در سالهاى اخير، بويژه پس از پيروزى انقلاب، آنقدر شوق ديدار خانه خدا و تعداد متقاضيان اين سفر الهى زياد شد كه ناچار شدند ثبت نام و نوبت و انتظار و فيش حج و اوليتبندىِ ثبت نام كردهها را پيش بكشند.

در آستانه اينسفر، ذهنم به روزها و ماههاى گذشته برمى گردد.

بعضىها سالهاست كه در انتظار فرا رسيدن نوبتشان به سر بردهاند. خدا مى داند كه بر دلهاى مشتاق و عاشق آنها چه گذشته است. هر چه به سال نوبتشان نزديكتر مى شدهاند، آن شعله مقدس در دلهاشان بيشتر زبانه مى كشيده است.

نبايد امروز را نگاه كرد كه اين جمعِ عاشق، در فرودگاه و در سالن انتظار يا پاى پلّكان هواپيما، بال مى زنند و جانشان پيش از جسمشان پرواز كرده است. اوّلين روزى هم كه براى ثبت نام به «حج و زيارت» رفتند، همين احساس مقدس را داشتند. گاهى ناباورانه از خود مى پرسيدند: آيا براستى قسمتمان شده است كه به زيارت خانه خدابرويم؟ نمى دانم سالهاى انتظار را چگونه به پايان آوردهاند، وقتى به آنان خبر دادند كه امسال نوبت شماست، چه حالى پيدا كردند؟

به هر حال وقتى در كاروانى ثبت نام كردند، بيشتر باورشان شد كه بزودى به اين معراج معنويّت پر خواهند گشود. وقتى در جلسات توجيهى و آموزشى احكام و مناسك حج مى نشستند، وقتى روحانى كاروان، ازچگونگى محرِم شدن، نيّت كردن، طواف و سعى نمودن مى گفت و اعمال عرفات و مشعر و منا و رمى جمرات را توضيح مى داد، دل در سينهشان نبود. سراپا گوش بودند و پاى تا سر شوق! معصومانه گوش جان به آموزشهاى پيش از سفر مى سپردند. گر چه در مسجد محله خودشان بودند، امّا آن فضاى معنويت بار، تمثيلى از «مواقف كريمه» و جايگاههاى مقدس سرزمين نور جلوه مى كرد.

خريد حوله احرام و تهيّه وسايل سفر و آنچه در اين سفر يكماهه مورد نيازشان خواهد بود، تصفيه حساب با مردم، حلاليت خواستنهايى كه دل را مى لرزاند و اشكها در چشمها حلقه مى زند، التماس دعاهايى كه از اين و آن مى شنود و احياناً سفارشها و وصيّتها و پاككردن اموال و اداى وجوهات شرعى همه و همه در هالهاى از قداست و معنويت قرار مى گرفت. گويا به «سفر آخرت» مى روند. همينطور هم هست. حج، دنياى ديگرى است، با معيارها، برنامهها وحال و هواى ديگرى كه با زندگى روزمرّه فاصلهها دارد.

روزهايى كه برنامههاى «سيماى حج» از تلويزيون پخش مى شد، زائران سابقهدار را گرفتار حسرتى جانگداز مى كرد. آنها هم كه اوّلين سفرشان بود، با ديدن هر برنامه، شوقشان افزوده مى شد وجرقّهاى بر خرمن جانهاى با ايمان مى افتاد.

ديدار مى نمايى و پرهيز مى كنى   بازار خويش و آتش ما تيز مى كنى

آنها كه براى بدرقه به فرودگاه آمدهاند، مثل خود مسافران، دلشان دو نيم است: نيمى شوق و نيمى حسرت. اين از «التماس دعا»هاى آميخته به اشگها معلوم است. آنها هراسى ندارند از اينكه چشم اشكآلودشان ديده شود. اين گريه شوق است و آرزو. همين چند روز پيش بود كه «كنگره عظيم حج» برگزار بود. ترسيمى از «حج ابراهيمى » و بايد و شايدهايى كه حجّاج ايرانى بايد به آنها توجّه كنند و در اين سفر به كار بندند و توشه برگيرند.

به هر حال، حاشيه رفتم. ولى دست خودم نبود. آغاز اين سفر با هر مسافرت ديگر فرق دارد، همچنانكه پايان و فرجامش نيز متفاوت است.

اين پنجمين سفر من است. سال گذشته هم قرار بود كه بيايم ولى مقدّر نشد و در آخرين روز پروازها، ويزاى كاروانى كه بنا بود با آن بيايم امضا نشد. اين بود كه امسال گفتم تا قدم به خاك حجاز نگذارم، مطمئن نمى شوم كه قسمت من، زيارت دوباره خانه خدا وحرم رسول«ص» است. حج بيت الله الحرام، بايد «روزى» انسان باشد و خدا «طلب» كند.

هواپيما از زمين كنده شد. امّا دلها خيلى زودتر از هواپيما از باند ايران به سوى «مهبط وحى» پرواز كرده و فرود آمده بود. فرودگاه دلها، «بيت العتيق» بود و مسجد النبى و بقيع مظلوم.

هوا كمى نامساعد بود و هواپيما لرزشهاى نگرانكنندهاى داشت. امّا لرزش دلها بيش از هواپيما بود، البته با طوفانى از شور و شوق. ساعت 3 صبح در فرودگاه جدّه بوديم. امّا سه ساعت طول كشيد تا از ترمينال حجاج و سالن ورودى به محوطه زير سقفهاى بلندِ «مدينة الحاج» قدم بگذاريم. باز همان تفتيشهاى هميشگى و معطّل كردنهاى بىمورد و حساسيّت نشان دادن نسبت به برخى كتب دعا وكتابهاى مربوط به حج كه همراه زائرين بود. نوع رفتار، گاهى هم تحقير آميز بود. چارهاى جز پذيرش اين سختيها نبود. هر كسى طاووس خواهد جور هندوستان كشد!

تا آماده شدن اتوبوس جهت عزيمت به مدينه، سه چهار ساعتى فرصت بود كه به صرف صبحانه و كمى گشت و گذار در محوطه واندكى استراحت سپرى شد.

نخستين شب

مسافت 450 كيلومترى تا مدينه، شش ساعت طول كشيد. عصر در مقابل هتل از اتوبوس پياده شديم. هتلى كه همسايه ضلع شمالى بقيع بود. از اتاقمان به بيرون كه نگاه مى كرديم، محوّطه وسيع خاكى و هواى غبارآلود بقيع در چشماندازمان بود. دسته دسته افراد را در بقيع مى ديديم. بادى هم كه مى وزيد، گرد و خاك مى پراكند. اين صحنه مرا به ياد همه التماس دعاها و سفارشهاى هنگام خداحافظى با بستگان و دوستان انداخت. چارهاى نبود. مى بايست در اوّلين فرصت براى عرض ادب به ساحت حضرت رسول و ائمّه بقيع، به سوى حرم رفت. شستشويى و وضويى و كتاب دعايى در دست وگامها سريع به طرف حرم.

نماز مغرب در مسجدالنبى بودم. قطرهاى در اقيانوس متلاطم زائران. صداى «حُذيفى» بود كه حمد و قرائتش به دل مى نشست. شنيدن آيات قرآن در مسجد مدينه، با آن لحن و لهجه شيرين ونافذ عربى، در يك لحظه مرا هزار و چهارصد سال به عقب برد، آن زمان كه اين آيات بر قلب پيامبر نازل مى شد و آن حضرت براى مردم در همين مسجد تلاوت مى كرد و مردم، سخن خدا را از زبان رسول خدا مى شنيدند و كاتبان وحى، آيات الهى را بر لوحها مى نگاشتند. آن زمان، آيات قرآن دلها و زندگيها را دگرگون مى ساخت و اهل قرآن، اهل حق مى شدند. امّا اكنون در مقايسه با اينهمه قرائتها، قارىها، چاپهاى متعدّد و ميليونى قرآن، تا چه اندازه دلها «قرآنى» است؟ سران كشورهاى اسلمى نيز تا چه پايه پيرو قرآنند و تا چه حدّ، قرآن و قرائت و حرم و نماز و دين را وسيله كسب وجهه براى خويش و توجيه و سرپوشى بر فروختن كيان اسلمى قرار دادهاند؟! ...

هنوز ذىقعده به پايان نرسيده و كاروانها هم يكى پس از ديگرى وارد مى شوند. امّا به نظر مى رسد امسال تعداد حجّاج خيلى زيادتر است. وسعت عظيم بخشهاى توسعه يافته حرم نبوى و خيابانهاى اطراف، غرق در جمعيت است. ازدحام روزهاى قبل از ترويه در مكّه و نيز منا و عرفات چه خواهد بود!

با آنكه شب جمعه بود، امّا خستگى راه، مانع از آن بود كه بتوان شبى با حال را كنار بقيع گذراند. پس از نماز، سر راه، سلمى به امامان خفته در بقيع خاموش دادم و زيارت را گذاشتم براى فردا صبح، در هواى روشن و با دلى آمادهتر، آن هم نه از پشت نردهها، بلكه داخل جنّةالبقيع، تا كفشها را همان دمِ در به احترام اولياى معصوم از پاى درآورم و دل غمگين و پر درد و چشم پر اشگ وبغض گلو را كنار آن قبرهاى ساده و آفتاب خورده و غريب ببرم وبىروضه بگريم و نگاهم سخن بگويد و اشكم مرثيه بسرايد. و ...

تا صبح، مدّت زيادى نمانده است. بزودى صداى اذان بيدارت خواهد كرد، يا آنكه مؤذّن دل، پيش از اذان حرم، تو را صدا خواهد زد. تا فردا صبح ...

1/2/74

ساعت 4 صبح خود به خود بيدار شدم. هنوز نمى دانستم دقيقاً وقت اذان و نماز به افق اينجا و با تغيير ساعت، كى است. ولى حدس مى زدم كه يا صبح شده يا چيزى به اذان نمانده است. وضو گرفته به سوى حرم روانه شدم. در راه، عدهاى هم عازم حرم بودند و چه شتابان. از شتابشان فهميدم كه فرصت كم است. من نيز همچون كاهى به طرف كهرباى حرم جذب شدم. محوطه بيرون مسجدالنبى پر از جمعيّت بود، هواى دلانگيز و فضاى روشن از چراغهاى پر نور. ولى براى درك فضيلت بيشتر وارد رواق مسجد شدم.

 با آنكه حدود بيست دقيقه به اذان مانده بود، با زحمت جايى پيدا كردم و به نافله پرداختم. «الله اكبر» مؤذّن، همه را به ولوله انداخت. وعده ديدار اين جمعيت با خداى محمد«ص» در فريضه صبح نزديك مى شد. همان احساس ديشبى هنگام قرائت امام جماعت دست داد، البته زلالتر وبيشتر. پس از نماز، خود را به نزديكى «صُفّه» رساندم و به خواندن زيارتنامه پرداختم.

در بقيع

پيش از طلوع آفتاب، صورتم رو به مشرق و صورت دلم رو به آن چهار خورشيد خفته در بقيع بود و زيارتنامه مى خواندم. نالهها وزمزمهها و گريههاى افراد، نمى گذاشت انسان خطّ سير «جامعه كبيره» را ادامه دهد. جا به جا در ايستگاه گريه و اشك، پياده مى شدم و دلم را به دستِ اين سوز و گدازهاى عاشقانه و برخاسته از دل مى دادم كه با دل من هر چه مى خواهند بكنند. اينان، صميمى تر وبىرياتر و سوزانتر از من با امامان مظلوم بقيع، حرف مى زنند. دلشان پر است و عقدهها در گلو جمع شده است. وقتى بغضهايشان مى تركد، تركش آن مرا هم زخمى مى كند. چارهاى نيست، اينجا جبهه محبّت و عشق است و اينان دلدادگانى عاشق. اگر حال و هواى بقيع، آدم را منقلب نكند كه بايد به آدميّت خود شك كنيم.

بارى، مرثيه بقيع را جداگانه و در فرصتى ديگر بايد بسرايم وبنويسم ...

وضعيّت فعلى بقيع، با دو سال پيش، تفاوتهايى كرده است. محوّطه بقيع را از قسمت شرقى و جنوبى توسعه دادهاند. ديوار قبلى را برداشته، ديوارى محكمتر و بلندتر از پيش، البته بصورتِ نردهدار در فاصله ميانِ پايهها، با سنگكارى نفيس و زيبا آراستهاند. در محوطه جلوى درِ بقيع نيز، سكويى دلباز و سنگفرش كه از دو طرف به خيابان وصل مى شود ساخته شده است، وسيعتر و بلندتر از آنچه قبلا بود. دو سال پيش هنگام زيارت، تا دو سه مترىِ قبور مطهّر مى شد جلو رفت و نيم دايره انبوه زوّار در همانجا تشكيل مى شد. امّا اينك فاصله را زيادتر كردهاند. نوعى گود بردارى و سكو سازى در داخل بقيع است كه از سمت حرم، جلوتر نمى توان رفت و در قسمتِ شمالى قبور مطهّر نيز در فاصلهاى دور، شُرطهها مانع پيشروىاند.

 نشان دادن تكتك قبرها از اين فاصله دور، به آنان كه مى پرسند، دشوارتر شده است. شرطهها گاهى از اين هم جلوگيرى مى كنند. در بخشى از زير سكو و ديوار گوشه بقيع كه به طرف حرم است، مغازههايى ساختهاند كه در اختيار كسبه است، و اتاقى مخصوص دفتر امر به معروف و نهى از منكر!. امسال بوضوح احساس مى شود حضور حجّاج غير ايرانى و غير شيعه (از تركيه، پاكستان، اندونزى، آفريقا و ...) بيش از گذشته است. بايد بگونهاى رفتار شود كه بهانهاى براى بستن دوباره دربهاى بقيع به روى زائران، به دست آنان داده نشود.

 در اين چند ساله اخير، گشودن در بقيع و توفيق زيارت مدفونين در اين تربت مقدّس، واقعاً مغتنم است. البته زنها همچنين از ورود به داخل محرومند و اشك و آه و ناله و سلامشان را از پشت نردهها نثار چهار امام معصوم و مدفونين ديگر بقيع مى كنند. داخل بقيع، باز همان سلطه شرطهها باقى است كه از هر نوع نزديك شدن به هر قبرى و دست زدن و بوسيدن بشدّت منع مى كنند و حتى اهل سنّت كه از آنان مى پرسند «قبر عثمان كجاست؟» با همان جوابِ «الله اعلم» يا «غيرُ معلوم»، برخورد مى كنند.

تبليغات

به هتل برگشتم. روزنامههاى امروز، خبر انفجار بزرگ در مركز تجارى دولتىِ شهر «اوكلاهما»ى آمريكا را با عكس و تفصيلات وآمار تلفات و خسارات آوردهاند. حادثهاى كه براى آمريكا بسيار سنگين است و امنيت مركزىترين نقطه سلطه شيطان بزرگ را به خطر انداخته و زير سؤال برده است.

صفحات داخلى را كه ورق مى زنم، گفتار وزير حج سعودى است كه هر نوع تبليغ و فعاليتهاى سياسى، تجمع و راهپيمايى را كه منافى با قداست حرمين و انجام عبادات است، ممنوع اعلام كرده، تا ذهن حجّاج، از عبادت به مسايل ديگر اجتماعى مسلمين مشغول نشود!! جهتگيرى حرفها روشن است كه به سمت ايران و موضوع «برائت از مشركين» است. همچنين گزارشها و مصاحبهها و آمار و ارقام در مورد خدماتِ بهداشتى و رفاهى حكومت و گروهها و اكيپهاى مجهّز براى سرويسدهى و كنترل اياب و ذهاب در مراسم حج، بخصوص ايام منا و عرفات و رمى جمرات.

خندهام مى گيرد. اين حرفها را همه ساله از رسانههايشان مى شنويم و در مطبوعات مى خوانيم، ولى گِرِهكور ترافيك در عرفات و هنگام كوچ به مشعر، سردرگمى حجّاج در «مزدلفه» و عدم امكانات بهداشتى و آب و دستشويى، و نيز ازدحام مسير رمى جمرات ناگشوده مى ماند و همواره تلفات دارد. من از همين روز اوّل ورود، به فكر رمى جمرات و آن ازدحام نَفَسگير وكشنده و آميختگى آدم و آهن و زوّار و اتوبوسها و خفگى مردم وتماشاى سرد مأموران انتظمى و راهنمايىام، ولى رسانهها همچنان به تبليغ خدمات مشغولند!

نماز جمعه

ظهر براى نماز جمعه به مسجدالنبى رفتم، دريايى از انسانها در حرم پيامبر موج مى زد. فريضه سياسى ـ عبادى نماز جمعه، آن هم در كنار قبر رسول خدا«ص» كه اين عزّت و وحدت را به مسلمين بخشيده، مغناطيسى نيرومند بود كه اين همه دل و گوش را آماده نگهداشته تا در «خطبه»، جانهايشان سيراب و عقلهايشان اشباع گردد. امّا دريغ كه در روضه نبوى و در محلّى كه خطبههاى بيدارگر پيامبر ايراد مى شد، تشنگى مسلمانان برطرف نمى شود و نماز جمعهاى برگزار مى گردد كه شكوه ظاهرى آن چشمگير، امّا محتواى آن بسيار ناچيز است.

از اين تريبون بين المللى اسلام، چه چيزى گفته شد؟ خطبههاى تكرارى و متن از پيش نوشته شده، با گوشهها و تعريضهايى به اعمالِ مشركانه! برخى از مردم كه حج و اسلام را به چيزهاى ديگر مى آلايند كه اشاره به انديشهها و برنامههاى ايرانيان و شيعيان است كه در چهارچوبِ محدودِ «اسلام ناب آمريكايى» آنان نمى گنجد. دلم به حال مسلمانان مى سوزد كه از اقصى نقاط جهان به اين «مدينةالرسول» آمدهاند و چهارتا كلمه حسابى نيست كه بشنوند. حج و زيارتشان شكلى كم محتوا دارد.

وقتى توسعه در ساختمان به تضييق در انديشهها بيانجامد، ارزشهاى مقدّس فدا مى شود. راستى، رسولالله«ص» چه قدر مظلوم است! ..

كتابخانه مسجدالنبى

عصر جمعه گشتى در بازار و مغازهها و ديد زدن روى اجناس و قيمتها و فروشندگان و خريداران زدم. نوع كالاهايى كه زائرين مختلف از كشورهاى گوناگون مى خرند، قابل توجّه است. غروب شد. جمعيّت، سيلآسا به سوى حرم نبوى و شركت در نماز جماعت روان بود. من هم قطرهاى از اين سيل شدم و وارد مسجدالنبى گشتم. نماز مغرب خوانده شد. در پى كتابخانه حرم پيامبر بودم كه قبلا در داخل شبستان مسجدالنبى بود. البته خيلى پيشترها در بيرون مسجد بود. ولى در توسعههاى پيشين، به داخل مسجد آوردند.

 خود را در نزديكى كتابخانه مسجدالنبى يافتم. فاصله نماز مغرب و عشا را كه بيش از يك ساعت مى شود، به ذهنم آمد به كتابخانه بروم. سالهاى قبل هم از كتابخانه ديدن كرده بودم. اين بار، در طبقه همكف، تابلوى كوچكى كه روى آن عبارتِ «قاعةالمطالعه» ديده مى شد ديدم، بصورت قفسه باز در اطراف و ميز و صندلى مطالعه در وسط و جوانانى مشغول مطالعه و تحقيق يا رسالهنويسى. دورى زدم و كتابها را نگاه كردم.

 اغلب آنها فقه، حديث، تفسير، علوم قرآنى، كتابهاى فهرست و راهنما بود. و دريغ از يك كتاب از تأليفات شيعه! كتابخانههاى ما مملوّ است از آثار مؤلفان اهل سنّت در همه زمينهها، امّا اينان چنان بسته مى انديشند و آنگونه تعصّب دارند كه هيچ كتاب شيعه را به قفسههاى كتابخانهشان راه نمى دهند. البته كتابهايى در ردّ شيعه و مثلا بدعتهاى صاحبانِ فِرَق هم بود.

اينها خيلى مستبدّانه، عقايد خود را بر ميليونها مسلمان تحميل مى كنند و به دلخواه، هر كه را خواستند موحّد و هر كه را خواستند مشرك مى نامند.

آنان هم كه در دامن چنين فرهنگى تربيت مى شوند، بر اساس همين باورها و برداشتهاى موهوم و خشك، با مسلمانان ديگر تحقيرآميز برخورد مى كنند. تنها شيعه نيست كه آماج انديشهها ورفتارهاى اهانتآميز اينان است. در نظر اينان، هر كه وهّابى نباشد و وهّابى نينديشد، بايد بايكوت شود.

اگر دادگاه صالحى باشد و رسيدگى كند، مى توان شكايت جدّى به محكمه بُرد، كه اينان با چه حقّى عقايد خود را بر ميليونها امّت محمدى، تحميل مى كنند؟ كتابفروشيهاى مدينه، پر بود از كتابهاى «ابن تيميّه» و ديگر نويسندگان ضد شيعه قديم و جديد، كه گويا مأموريّتى جز شبههآفرينى و بدبين ساختن مسلمين نسبت به طرفداران على و آل على ندارند.

يكى دو كتاب را برداشتم و مقدارى مطالعه كردم. روحم كسل شد. زدم بيرون. نماز عشا را هم در يكى از مساجد محلّههاى شمال مسجد پيامبر خواندم و پياده از برخى از خيابانها و مناطق مى گذشتم تا به تغييرات شهر آشنا شوم. ساعت از ده شب گذشته بود كه خسته به محلّ اقامت برگشتم. جمعه هم اينگونه سپرى شد.

هنوز در اوايل سفريم و درباره مدينه، حرفها خواهيم داشت. امّا نگاهى به پيشينه مدينه مى كنيم تا با ذهنيّتِ بازترى با آنچه امروز مى بينيم، رو به رو شويم.

مدينه قديم

روزى كه پيامبر به مدينه هجرت كرد، چون از قُبا به طرف «ثنيّةالوداع» و يثرب آمد، يثربيان به استقبال آمدند. آن حضرت در زمينى كه متعلّق به دو يتيم از «بنى نجّار» بود فرود آمد. زمين خريدارى شد تا مسجد ساخته شود. تا ساخته شدن مسجد و خانه براى پيامبر، آن حضرت مدّتى در خانه ابوايوب انصارى ساكن شد.

در مساحتى به اندازه 600 ذراع، با كمك مهاجرين و انصار ومشاركت رسول خدا و اميرالمؤمنين و ... مسجدى ساده و بىپيرايه ساخته شد. مسجدى كه سرنوشت جهان و بشريت را تغيير داد وپايگاه عظيمترين تحوّل بشرى گرديد. مسجد كه تمام شد، چند اتاق اطراف آن، سپس خانههايى متصل به مسجد ساختند كه اصحاب مهاجر در آنها ساكن شدند. از خانهها درى به مسجد باز مى شد كه بعدها آن درها بسته شد، جز درِ خانه على و فاطمه. خانه فاطمه نزديك باب جبرئيل بود كه اكنون داخل محدوده مرقد پيامبر قرار دارد. در گوشهاى از مسجد، صُفّه و سكويى ساخته شد. برخى مهاجران بىخانه، همچون سلمان، ابوذر، عمار ياسر، مقداد و ... شبها آنجا به سر مى بردند. تعداد اصحاب صفّه را تا 70 نفر هم نوشتهاند.

بلال، اذانگوى پيامبر خدا بود. روزى چند وعده مسلمانان در همين مسجد، پاى سخن پيامبر مى نشستند يا با وى به جماعت مى ايستادند. رسول خدا كه به مدينه آمد، نزاع ديرينه اوس و خزرج به دوستى تبديل شد. آن حضرت پيمان اخوّت ميان مهاجران وانصار بست. حكومت الهى رسول خدا مدينه را جلوهگاه وحى ومدنيّت قرآن ساخته بود. جهادها از اين شهر و با شمشير مسلمانان مجاهد شكل مى گرفت. جنگ بدر، اُحد، احزاب، خيبر، تبوك، فتح مكّه و .. در همين جا سازماندهى مى شد.

مدينه، عظمتش را مديون عظمت پيامبر و دين بود. زندگيها ساده و خانهها معمولى بود. مدينه صورتِ يك روستاى آباد را داشت، امّا مهد مدنيّت معنوى بود.

پيامبر خدا از دنيا رفت و در خانهاش (كنار مسجد، كه اكنون داخل مسجد است) به خاك سپرده شد. بعدها بارها مسجد پيامبر بنا به نياز، توسعه يافت.

بقيع، آن روز گورستانى در حاشيه مدينه بود كه اينك در قلب شهر قرار دارد، ولى همچنان ويرانه و بىسايهبان.

اطراف مدينه، نخلستان بود. در بخشهاى پراكندهاى در اطراف، قبيلهها و خاندانهاى كوچك و بزرگى زندگى مى كردند. اهل بيت، اين شهر را كه مدفن جدّشان و مولد خودشان بود، دوست مى داشتند وجز به دليل خاص يا به اجبار، مدينه را ترك نكردند. كوچه و محله بنىهاشم در قسمت شرقى مسجدالنبى بود، خانه ابوايوب انصارى، خانه امام صادق«ع» و بسيارى از جاهاى خاطرهانگيز ديگر در همين بخش بود، تا به بقيع مى رسيد، كه اينك همه تخريب شده و آثارى از آنها نيست.

در قسمتهاى جنوبى مدينه، نخلستانى به دست سلمان فارسى احداث شد. على«ع» هم باغهاى خرما در اطراف مدينه پديد آورده بود. سير حكومت، پس از رسول خدا عمدتاً دست امويان و عباسيان افتاد. ائمّه مظلوم واقع شدند و فرهنگ اهل بيت، كه نابترين و نزديكترين فرهنگ به تعاليم پيامبر، بلكه ادامه همان خط و برنامه بود، در انزوا قرار گرفت. در غوغاى حاكم بر تاريخ اسلام و مدينه، همواره وفاداران به خطّ اهل بيت در اين شهر بودهاند، امّا در اقليّت ومحروميّت.

 از آن زمان كه خانه كوچك فاطمه«ع» پايگاه معترضين به «سقيفه» بود تا اين زمان كه نخاوله جنوب مدينه، سرسختانه خطِ ولاى اهل بيت را با همه دشواريهايش زنده نگهداشتهاند، اين جريان اصيل و سرچشمه گرفته از تعاليم عترت پيامبر، تداوم داشته و دارد.

اگر امروز، شيعه در مدينه نه منبرى دارد، نه مسجدى و نه آزادى، آن روز هم ائمّه در سختترين شرايط به سر مى بردند وحتى در دوران امام صادق«ع» كه اوج گشايش فضا براى اهل بيت بود، گاهى پرسيدن مسأله شرعى از امام و ارتباط برقرار كردن با آن حضرت، با پوشش و محمل انجام مى گرفت. حكومت خلفا كه با انتساب خود به پيامبر و خلافتِ وى، براى خويش امنيت و همه چيز ساخته بودند، خاندان پيامبر بخاطر اينكه ذريّه آن رسول پاكند، در فشار و ناامنى به سر مى بردند. اين، مضمون كلمى از امام سجّاد«ع» در يكى از خطبههايش پس از عاشوراست.

مرثيه بقيع

مدينه، هميشه ميدان نبردى بى سر و صدا ميان حق و باطل بوده است و شيعه كوشيده تا فروغ اهل بيت و ولايت را در هر شرايطى، روشن نگهدارد، هر چند با گريه بر غربت بقيع و تربت ائمّه مدفون در آن و پنهانى قبر زهر«ع».

نمى خواستم مرثيه بقيع را به اين زودى بسرايم. امّا نه دل اجازه مى دهد و نه قلم شكيبايى دارد. بهتر كه در همين جا قلم را آزاد بگذارم تا عقده مانده در گلو را بگشايد:

«بقيع»، مزرعه غم و كشتزار اندوه است.

درختى كه در اين غريبآباد مى رويد، ريشه در مظلوميّتى هزار و چهارصد ساله دارد.

اينجا ديگر بايد عنان را به دست «دل» سپرد و دل را در چشمه «اشك» شستشو داد. دل در سايه اشك است كه نرم مى شود و آرام مى گيرد.

عقدههاى دل، تنها با سرانگشت اشك باز مى شود. تنها اشك ديده، زخم دل را تسكين مى دهد.

بگذار ببارد اين چشم،

بگذار بريزد اين اشك.

«مدينه» همچنان مظلوم است و ... «بقيع»، مظلومتر!

«اهل بيت» همچنان غريباند و پيروانشان غريبتر!

اين سند، سالهاست كه به گواهى ايستاده است و روشنتر از هر استدلال و گوياتر از هر كتاب و دليل، برهانِ مظلوميّتهاى جبهه حق است.

هنگام ورود به خاك بقيع، كفشها را كه درمى آورى و پايت، خاك اين مزار را لمس مى كند، دلت هم مى شكند.

قبور بىسايبان مانده در برابر آفتاب را كه مى بينى، داغت تازه مى شود و بر غمى كهن و ديرين، اشك مى ريزى و بغض مانده در گلو را در هواى بقيع، رها مى كنى.

رنجنامه نانوشته محبّين اهل بيت، بر خاك و سنگ اين مزار، گوياتر از هر زمان است. يك طرف، جمعى به دعاى توسّل مشغولند و زمزمهكنان. طرف ديگرى، دلهايى با آهنگ نوحه و مرثيه، به عمق مظلوميّت اهل بيت راه مى يابند و مى گريند.

يك سو جمعى بر سر قبر «امّ البنين» به ياد سقّاى كربلا ودستهاى قلم شدهاش اشك مى ريزند.

در سويى جانبازان، با «ويلچر»هايشان جمع زائران را مى شكافند و در امتداد نور، راهى به كانون روشنى و خطّى به منبع فيض مى گشايند و به خاكبوسى اين چهار امام معصوم «عليهمالسلام» مى آيند.

عدّهاى در پى يافتن قبر گمشده زهرايند، و در كنارى هم كسى آرام آرام اشك مى ريزد و «زيارت جامعه» مى خواند و ... هوا، هواى عطرانگيز و روحانىِ «حال» است.

اينجا اشكاست كه سخنمى گويد و«حال»، گوياتر از«قال» است.

سكوت زبان را هم زلال اشك جبران مى كند،

چشمهاى اشكبار، ترجمان دلهاى داغدار و بيقرار است.

حرفى هم كه نزنى، كلمى و سلمى هم كه نگويى (يا از فرط اندوه و بغض گلوگير، نتوانى بگويى) چشمها و قطرات جارى اشك، هم روضهخوان مجلس است و هم گريهكنِ محفل.

لازم نيست كسى مرثيه بخواند; بقيع، خودش مرثيه مجسّم است.

درب بقيع، همچون گذشته به روى زنان بسته است. بانوان از پشت نردههاى آهنينِ ديوارِ بقيع، با زهرا و فاطمه بنت اسد وامّالبنين و دختران و همسران پيامبر و ... دردِ دل مى كنند. بگذار درها را ببندند، پنجرههاى دل كه گشوده به اين كانونهاى روشنايى است!

بگذار حائل ايجاد كنند و مانع بگذارند، دريچههاى قلب زائر، از اين خورشيدهاى خفته بر خاك، از پشت در و ديوار هم نور مى گيرد.

ساعتهايى كه درِ بقيع گشوده مى شود، گويا درِ بهشت است كه به روى زائران عاشق باز مى شود. دلهاى سوختهشان را برمى دارند و با شتاب، خود را به حضور امام مجتبى، امام سجاد، امام باقر و امام صادق «عليهمالسلام» مى رسانند و زيارتنامه را با باران اشك مى شويند و سلامها را با چشمهاى بارانىشان بدرقه مى كنند. زنان از پشت نردهها، از دور، چرخش زائران پروانهصفت را بر گردِ اين خورشيدها با حسرت تماشا مى كنند، سر بر ديوار بقيع مى گذارند وگوشه مقنعههايشان را از اشك ديدگانشان متبرّك مى كنند.

بقيع، همان بقيع زمان امام مجتبى«ع» است; يادآور تيرباران كردن جنازه و تابوت مطهّر آن امام! ..

وامّا شب بقيع! .. همچنان خاموش و تاريك!

مدينه گر چه غرق نور است، و خيابانها گرچه از نورافكنها وتابلوهاى نئون و لامپهاى قوى چراغهاى برق، روشن است، امّا در كنار اينها، وادى بقيع را ظلمتى دردآور و غربتى غمانگيز فراگرفته است; گويا اصلا خورشيدى بر اين خاك نخفته است!

بقيع، بقعهاى خاموش و تاريك است، امّا روشن از نور امامت.

بقيع، آشنايى غريب است، همدم غربت در جمعِ آشنايان.

دل را كجا مى توان برد، جز كنار قبورِ بقيع، كه اينگونه بىتاب شود، بسوزد، برفروزد، كباب شود، و زائر، بيدل گردد و در درياى غم دستش جز به دامن اشك نرسد، و در كوير غربتِ دل، جز نهال آشنايى و معرفت و محبّت نرويد؟!

تا كىْ بقيع بايد چنين باشد؟!

يا رسول الله! ..

نمى دانيم اشك شوق بريزيم، از اين ديدار،

يا سرشك غم بباريم، از اين غربت؟

آيا با تو هم اينگونه رفتار مى كردند؟ آيا فرزندان و اهل بيت تو، آن زمان هم چنين در انزوا بودند؟

چرا «حق» بايد اينهمه تاوان بپردازد؟

راستى ... گناه ما جز «عشق»، چيست؟

آيا سال آينده و سالهاى ديگر هم بايد بر مظلوميّت «ائمّه بقيع» بگرييم؟

اللّهمّ عجّل لوليّك الفَرَج ...

موجى در مراكش

شنبه 2/2/74

عصر، در مسجدالنبى«ص» ، پس از خواندن نماز عصر، بقصد زيارت بقيع مى خواستم از مسجد خارج شوم كه جوانى از مراكش جلويم را گرفت و خواست كه اگر وقت دارم، چند دقيقهاى با من صحبت كند. نشستيم، رو به قبله كه چندان حساسيّتى برنيانگيزد. خود او هم مراقب بود و وضع شرطه را مى دانست. ابتدا گِله كرد كه ديروز با دو جوان ايرانى خواست صحبت كند، چون اسم كشور «مغرب» را شنيدند، چهره درهم كشيده و بىميلى نشان دادند. برايم توضيح مى داد

كه همه مغربىها وابسته به حكومت نيستند و ما به ايران و مسائل آن علاقه داريم و پيگير جريانات انقلاب شما بودهايم و ... كه گفتم: حرف آن دو نفر را به دل مگير. ملّت ايران بين حكومت مراكش و مسلمانان آن فرق قائل است و براى هر كدام حسابى جداگانه باز مى كند. خوشحال شد.

 سفره دلش را باز كرد و از گروه گستردهاى در مراكش (مغرب) ياد كرد كه گرايشهاى مذهبى شديدى دارند و مرشد و رهبر فكرى آنان «عبدالسلام ياسين» است. اين نام را قبلا نشنيده بودم. مى گفت: او سال 1975م. نامهاى صد و يك صفحهاى به حكومت نوشت و ضمن نصيحت، خواستار اجراى قوانين قرآن شد. به دنبال آن دستگير شد. دو سال زندان بود و آزاد كه شد كتاب ديگرى با عنوانِ «الاسلام غداً» ]اسلامِ فرد [نوشت و نيز كتاب مفصّلترى كه اسلام را بعنوان روش تربيت، حكومت و جهاد معرفى كرد و باز هم بازداشت و سهسال زندانى شد.

وضع فعلى عبدالسلام را پرسيدم، گفت: در خانهاش تحت نظر است و حتى نزديكترين بستگانش هم نمى توانند به ديدار او بروند. ولى با همه سختگيريها، افكار او به مردم مى رسد و صحبتها وپيامهايش بصورت نوار كاسِت و نشريه در سراسر مغرب منتشر مى شود و هواداران زيادى دارد.

اين گفتگوى نيمساعته با اظهار اميدوارى براى آگاهى هر چه بيشتر ملتهاى مسلمان و وحدت آنان در فكر و عمل پايان يافت. علاقه زيادى نشان مى داد كه اوضاع داخلى ايران را بداند و از تبليغات سوء رسانههاى خارجى نسبت به ايران ناراحت و نگران بود. حتى مسأله اغتشاش «اسلام شهر» را شنيده بود و از اينگونه حركتها نگرانى داشت.

نقش زبان

ديگر فرصت بقيع رفتن نبود. مردم دسته دسته به داخل حرم مى آمدند تا براى نماز مغرب آماده باشند. در محوطه باز طرف قبله گشتى زدم و دوباره از طرف يكى از درهاى شرقى وارد رواق شدم ونشستم تا اذان شود. كنارم كاملْ مردى از پاكستان نشسته بود. مى گفت: كارمند است و در كراچى. درباره نماز جماعت با برادران اهل سنّت از من سؤال مى كرد. من بزحمت با اندكى انگليسى كه مى دانستم سؤالش را جواب دادم و برخى سؤال و جوابهاى ديگر ردّ وبدل شد. باز براى صدمين بار بود كه احساس كردم دانستن زبان خارجى تا چه حدّ ضرورى است و ناآشنايى به زبان، رابطه انسان را با ميليونها مسلمان قطع مى كند.

سؤال ديگرى كه با آن مواجه شدم و يك عرب زبان پرسيد (نپرسيدم از كجاست) اين بود كه با اشاره به عمامه سفيد من پرسيد: چرا برخى از شما عمامهتان سفيد است و برخى سياه؟ توضيح مى دادم كه اين لباس، لباس رسمى علمى دينى است. اما آنان كه عمامه مشكى دارند از نسل پيامبر اكرم و اولاد اويند و به تعبير خودشاناز«شُرفاء»اند.وتعجبمى كردوازاينتوضيح،خرسندمى شد.

اينجا بود كه به ارزش «آشنايى با زبان» پى بردم كه چراغِ رابطه وكليد تفاهم است و بى آن، ارتباط قطع است. شايد هيچ جا و هيچ وقت، مانند سفر به يك كشور خارجى، انسان را به ضرورت آشنايى با زبانهاى ديگر آگاه نمى كند.

 تا انسان در شهر و كشور خويش است، چون با «ناهمزبانان» ارتباط و برخوردى ندارد، نيازى هم به فراگيرى «زبانخارجى» نمى بيند. سفر حج و حضور در يك كشور «عربزبان» و كانونى كه مسلمانان ديگرى از مليّتها و كشورهاى مختلف حضور دارند و به زبانهاى تركى، اردو، سواحلى، پشتو، عربى، مالزيايى، انگليسى و فرانسه و ... تكلّم مى كنند، اين احساس را زندهتر مى كند. بعلاوه، زبان عربى زبان قرآن و وحى و زبان بينالمللى مسلمانان است و انبوه عظيمى از پيروان قبله به آن گفتگو مى كنند. پس بايد بيش از زبانهاى ديگر مورد توجّه باشد، تا زائران خانه خدا بهتر بتوانند تبادل فكرى و تفاهم داشته باشند.

البته ايرانيان، كلماتى را در مكالمات روزمرّه، اغلب در همين روزهاى نخست ورود ياد مى گيرند، آن هم در ارتباط با كسبه وفروشندگان و بندرت با مسلمانِ زائر و گفتگوهاى اجتماعى سياسى. گاهى هم به نحوى عربى فارسى را قاطى مى كنند و به كمك اشاره وحركات دست، مقصود را به طرف مى فهمانند كه بسيار لطيف وخندهدار است.

امّا ... رسالت زائران ايرانى كه عَلَم بر دوشان انقلاب اسلمى وسفيران خون شهدا و وارثان خطّ اماماند، ايجاب مى كند كه از طريق ارتباط زبانى، پيام انقلاب را به هزاران شيفته و مشتاق كه مى خواهند از ايران و انقلابمان چيزى بدانند، برسانند. اگر آشنايى به زبان نباشد، ضعف تبليغى ما نيز در پى آن است. وظيفه تبليغِ اهداف وآرمانها، تنها در انحصار كاروانِ «زباندان» و «مبلّغ» نيست. هر مسلمان ايرانى بايد بتواند با برادران و خواهران مسلمان خود كه از كشورهاى گوناگون آمدهاند، تبادل فكرى داشته باشد.

اين كمبود، تنها در سطح تبليغات خارجى و پيامرسانى انقلاب نيست. حتّى زائر ايرانى وقتى مى خواهد با تاكسى يا اتوبوس به جايى برود، راهنمايى بخواهد، چيزى بخرد، اگر گمشده است راهنمايى بخواهد و نشانى خود را بگويد، اگر نيازى دارد مطرح كند، در بازگويى نيازهاى اوليه و سادهترين جملات هم درمى ماند و به زبانِ بينالمللىِ «اشاره»! پناه مى برد.

غربت بقيع

در بازگشت به محلّ اقامت، از كنار بقيع گذشتم و نگاهى به اين وادى خاموش كردم. مظلوميّت جاودانه اهل بيت«ع» در نظرم تجديد شد. پيش خود گفتم كه اين غربت را بايد بسرايم. قبلا نيز در سالهاى گذشته دو شعر در اين باره با نام «مدينه» و «اهل بيت آفتاب» گفته بودم; ولى دردى نيست كه پايان پذيرد. در همين دو سه روزى كه آمدهايم، حال و هواى مدينه و غربت ائمّه بقيع، در ذهنم بوده است. بقيع، به وضع فعلىاش، يك معركه بزرگ است. صحنهاى از درگيرى سنّت و بدعت است.

اينان، ساختن مرقد و بوسيدن قبر و احترام به مزار شهيد را بدعت مى دانند و خود را پيرو سنّت مى شمارند. امّا ... مگر رسول خدا«ص» مقدّسات را نمى بوسيد؟ مگر به زيارت امر نمى كرد؟ مگر قرآن به «مودّتِ ذىالقربى» فرمان نداده است؟ و مگر پيامبر، آن همه سفارش به گراميداشت عترت نداشته است؟

 حال، آنكه به سفارش پيامبر عمل كرده، به زيارتِ قبور «ذىالقربى» مى آيد و بر تربت هزاران شهيد خفته در بقيع، احترام مى كند و در و ديوار وضريح محبوب دلش را مى بوسد، اهل سنّت واقعى و پيرو رسول الله است، يا كسى كه نسبت به «اهل بيت» و آثارشان و دوستداران و عاشقانشان بىمهرى نشان مى دهد و بذر دشمنى در دلها مى پراكند؟ آيا مخالفت با سنّت پيامبر، بدعت نيست؟!

نتيجه آن احساس و تأمّلات، سرودن اين قطعه شد: