مقامات السالكين‏

محمد ابن محمد دارابى

- ۱ -


مقدمه‏

مؤلف‏

نويسنده اين رساله چنانكه مؤلف خود در مطلع كتاب ذكر كرده، محمد ابن محمد دارابى است دارابى چهره‏اى چندان شناخته شده نيست زيرا شيخ آقا بزرگ تهرانى در الكواكب المنتشرة (ص 330- 332) از دو تن با عنوانهاى شاه محمد دارابى اصطهباناتى با تخلّص «عارف» و شاه محمد دارابجردى با تخلّص «شاه» نام مى‏برد و ضمن شمارش تأليفات اين دو از رساله مقامات السالكين ذكرى به ميان نياورده است و نيز در الذريعه اين رساله را معرفى نكرده است امّا از سوى ديگر در پايان شرح حال شاه محمد دارابجردى احتمال داده است اين دو عنوان نام يك شخصيت باشد.

افزون بر اين، آقاى احمد گلچين معانى نيز در تاريخ تذكره‏هاى فارسى، (ج 2، ص 87- 105) كه به معرفى لطائف الخيال از تأليفات محمد ابن محمد دارابى شيرازى پرداخته، هر دو تخلّص «عارف» و «شاه» را از آن وى دانسته و از قسمتى از لطائف الخيال استنباط نموده كه وى در آغاز جوانى نزد شيخ بهايى شاگردى نموده است.

علامه تهرانى در شرح حال شاه محمد دارابى اصطهباناتى (م 1130)، افرادى چون: محمد مؤمن جزائرى صاحب طيف الخيال، شيخ على حزين صاحب تذكره حزين، سيد على بن علاء الدوله بن ضياء الدين نور الله از نوادگان قاضى نور الله شهيد، سيد محمد قطب ذهبى مؤلف فصل الخطاب و نيز محمد تقى بغدادى صاحب شرح شواهد ابن الناظم را از شاگردان اين شخصيت معرفى نموده و كتابهاى ذيل را از تأليفات وى دانسته است:

1- روضة العارفين يا رياض العارفين شرح صحيفه سجاديه، 2- عالم المثال كه به سال 1100 در سفر دريايى نگارش يافته، 3- لطائف الخيال، 4- معراج الكمال در بيان معانى شيخ و ارشاد و مريد و استرشاد، 5- فصل الخطاب.

نيز گويد: مير محمد حسين خاتون‏آبادى صاحب مناقب الفضلاء از وى روايت مى‏كند. نامبرده را فرزندى بوده است موسوم به شاه فتح الله دارابى (ح 1117) كه از شاگردان محمد تقى بغدادى صاحب شرح شواهد ابن الناظم بوده است.

علامه تهرانى در شرح حال شاه محمد دارابجردى وى را مؤلف كتابهاى تذكرة الشعراء و لطيفه غيبى در احوال حافظ شيرازى معرفى نموده و گويد: در صبح گلشن آمده است كه وى در بلاد هند به شهادت رسيده است. علامه تهرانى در نهايت اظهار مى‏دارد اگر اين قول صاحب صبح گلشن را نپذيريم اين دو عنوان مى‏تواند مربوط به يك شخصيت باشد كه داراى دو تخلّص بوده است.

نصرآبادى در تذكره خويش ص 186 كه ميان سالهاى 1083 تا 1112 نگارش يافته شرح حال وى را آورده و گويد:

ملا شاه محمد از ولايت داراب است، طالب علم منقّحى است، مدّتى در هند بود تا در آنجا بود فيض به همه كس مى‏رسانيد... مرد بسيار خوبى است و پاره‏اى تحصيل هم كرده، در هر علم آگاهى دارد....

ميرزا اسماعيل شجاعى مظفّرى شيرازى در آغاز جلد دوم لطائف الخيال به شرح حال شاه محمد بن محمد دارابى شيرازى پرداخته و وى را مرشد و پير، مقرّب بارگاه اله، اهل عبادت و رياضت و قدس و تقوا، عرفان و تجرّد و فضل و كمال، و صاحب فتوا خوانده است.

مولانا خداداد كه ديباچه رساله حاضر را رقم زده است بدون آنكه نام مؤلف را به صراحت ذكر نمايد اوصافى فزونتر از ديگران در شأن مؤلف مقامات السالكين آورده و اشارتى نموده كه وى در بلاد هندوستان سكونت داشته است، چنانكه گويد:

نه همين گلشن ايران از ترشّح جويبار فيضش سرسبز و ريّان است بلكه در سواد هندستان، بِرَهْمَن زادگان فقير از سعى مشكورش كرور كرور رو به راه آورده كار و بارِ بت و بتكده از او خراب و ويران....

وى آنگاه در وصف رساله حاضر با آب و تاب فراوان عباراتى موزون نگاشته و در پايان گويد:

[اين رساله‏] شاخ گلى است از لاله‏زار قدس دست به دست آمده و از خلوتخانه انس چنين شاهد سرمست به دست نيامده. و چون از براى دل اهل سلوك از مقام بى مقامى آمده، بنا بر اين، به مقامات السالكين مسمّى‏ شده....

با توجه به اين رساله بويژه بخش پايانى آن، كه درباره ديدگاه عرفا در باب سماع نگارش يافته است، و نيز با توجه به ديگر نگاشته‏هاى مؤلف و نيز اوصافى كه شرح حال نگاران و مريدانش براى وى ذكر نموده‏اند مى‏توان اظهار داشت كه وى از عرفا بوده و به تصوّف تعلّق خاطر داشته است. چنانكه در حاشيه يكى از صفحات همين رساله در ردّ انتساب كتاب حديقة الشيعة به محقق اردبيلى به ده دليل تمسك جسته و خواسته است ساحت وى را از نوشتن مطلبى عليه تصوّف بپيرايد.

رساله حاضر

در تصحيح اين رساله از دو نسخه خطى استفاده شده است:

نسخه الف: اين نسخه متعلق به بريتيش ميزيوم لندن است و ميكرو فيلم آن در كتابخانه مركزى دانشگاه تهران به شماره 4317 نگهدارى مى‏شود (فهرست ميكرو فيلمها، ج 3، ص 45).

متن اين نسخه به قلم نسخ و حواشى به نسخ و نستعليق كتابت شده است و كاتب مشخص نيست. در پايان ديباچه كتاب، سال نگارش ديباچه 1104 و سال كتابت متن 1105 ضبط شده است.

نسخه ب: اين نسخه نيز متعلّق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهران به شماره 5702، و فاقد ديباچه موجود در نسخه الف است و نيز بيش از نيمى از صفحه اول افتادگى دارد. متن اين نسخه به قلم نسخ و حواشى به نستعليق به دست شخصى به نام ملا محمد باقر به سال 1146 كتابت شده است. چنانكه در حاشيه يكى از صفحات ضبط شده، ملكيت اين نسخه از آن شخصى به نام شيخ احمد بوده است. ميكرو فيلم اين نسخه به شماره 2810 در كتابخانه مركزى دانشگاه تهران نگهدارى مى‏شود. (فهرست ميكرو فيلمها، ج 1، ص 202).

در حواشى نسخه الف و ب مطالبى از مؤلف درج گرديده كه بيشتر حاشيه‏هاى موجود در نسخه ب در متن نسخه الف ضبط شده است و در مواردى هم الحاقاتى در متن نسخه الف به چشم مى‏خورد كه با علامت الحاق از متن متمايز شده است. اكثر حواشى نسخه الف و برخى از حواشى نسخه ب با عباراتى چون «منه مد ظلّه العالى»، «منه مد ظلّه السامى»، «من افاداته» و... امضاء شده و نيز در برخى موارد، كاتبِ نسخه الف در ابتداى بعضى از اشعار در متن كتاب، عبارتِ «من مؤلفه» يا «من مؤلفه مد ظلّه» را ظاهراً از خود اضافه نموده است.

اگر چه بين نسخه «الف» و «ب» از نظر عبارات تفاوتهايى غير مغيّر معنا به چشم مى‏خورد و در موارد عديده‏اى قسمتهايى از عبارات متن «الف» در حاشيه «ب» درج شده است امّا در مجموع مى‏توان گفت كه نسخه «الف» با توجه به اينكه افتادگى صفحه اوّل را نيز ندارد و از خطى خواناتر و از قدمت بيشترى برخوردار است به عنوان متن اصلى در نظر گرفته شده و حواشى مؤلف كه در دو نسخه، مشترك بوده بر اساس نسخه «الف» ضبط گرديد و حواشى مختص هر يك از نسخه‏ها هم با تمايز از يكديگر در پانوشت ذكر شد. البته در نسخه «الف» حاشيه‏هايى با امضاى بعضى از افراد به صورت رمز مشخص شده كه از نقل آنها صرف‏نظر شد.

رساله حاضر مشوّش و مغلق نگارش يافته است و فهم بعضى از عبارات نياز به دقت و توجه دارد و نيز، كلمات زائد و تقديم ما حقّه التأخير و بالعكس به حد وفور در آن ديده مى‏شود. اينگونه موارد همچنان به حال خود باقى مانده است زيرا گوياى روش تأليفى نويسنده است. چنانكه گلچين معانى نيز در معرفى لطائف الخيال تأليف همين مؤلف نيز به تكلّف قلم نويسنده اشارت نموده است. همچنين در مواردى اعداد به گونه غير معهود با عصر ما به كار رفته است مانند «پانجدهم» و «هشتدهم» به جاى پانزدهم و هجدهم، ما در اين موارد نيز هيچ گونه دخل و تصرّفى نكرده‏ايم بلكه فقط از جهت رسم الخطّ سعى بر اين بوده است كه كلمات به روش نگارش امروزى ضبط شود.

در تصحيح اين اثر تا حدّى كه فرصت اجازه مى‏داد منقولات تخريج شد و به لحاظ آنكه مخاطب اين مجموعه اهل فن هستند از توضيحات اضافى و معناى كلمات و اصطلاحات صرف‏نظر شده است. اين رساله با ديباچه‏اى به انشاى مولانا خداداد كه ظاهراً از مريدان مؤلّف بوده است آغاز مى‏شود و آنگاه متن رساله با مطلع و مقدمه‏اى از مؤلف، و طىّ دو فصل و يك خاتمه به انجام مى‏رسد.

مقدمه متضمّن دو مقام است:

مقام اول: بيان تعريفات لغويين درباره غناست و ابتدا هفت تعريف در باره غنا طبق نظريات علماى شيعه مطرح نموده و سپس نظر خود را چنين اظهار مى‏نمايد:

و اين بهترين جمعى است كه: هر صوت حَسَنى كه با آلات لهو يا صوت زنى كه مرد بشنود يا شهوت‏انگيز باشد و نَفْس بهيمى را به حركت درآورد، يا كلام كذب و لا طائلى باشد مسمّا به غناست و حرام است. و هر صوت حسنى كه مقابل اين باشد، در اكثر احاديث مسمّا به صوت حسن است نه [مسمّا] به غنا و مباح است، بلكه در قرآن و ذكر مستحب است....

مؤلف پس از اين، ديدگاههاى تعدادى از علما را براى تأييد نظر خويش نقل مى‏نمايد و بعد به بررسى كلمه غنا در كتب لغويين پرداخته و در پايان نقل اقوال آنها سؤالاتى مطرح نموده و پاسخ مى‏دهد. او در نهايت امر، چون اقوال لغويين عامّه و خاصّه درباره غنا را مختلف و غير قابل جمع دانسته، راه چاره را رجوع به عرف مى‏داند.

مقام دوم: در اين مقام ابتدا گزارشى از ديدگاه علماى شيعه و سپس ديدگاه علماى عامّه را مطرح و سپس نظر خود را چنين بيان كرده است:

مؤلف را اعتقاد اين است كه غنا حرام است، اگر چه در قرآن و ذكر و مرثيه باشد امّا بالفعل آنچه قاريان و ذاكران مى‏خوانند غنا نيست، چه در عرف آن را غنا نمى‏خوانند....

مؤلف در خاتمه اين دو مقام، علت تدوين رساله را اينگونه آورده است:

... مقصود نه تحليل ما حرّم الله است كه فسّاق و اهل عصيان و نفاق حرام را حلال دانند، و نه تحريم ما احلّ الله كه صوت حسن كه ممدوح است، حرام شمرند و تفسيق نمايند بعضى را كه قرآن و ذكر خدا به صوت حسن از ايشان به ظهور مى‏رسد بلكه مطلوب، احقاقِ حق است به حسب امكان.

فصل اوّل در بيان علت حرمت غنا و دلايل تحريم آن است، مؤلف در اين فصل پس از آنكه تأكيد مى‏ورزد كه در حرمت غنا فى الجمله خلافى نيست به تفصيلهايى كه در اين زمينه وجود دارد اشاره نموده سپس شش دليل از آيات كريمه و بيست و پنج حديث، دال بر حرمت غنا از طريق خاصّه و غالباً با ترجمه و بدون بيان، ذكر نموده است. وى آنگاه به تحليل احاديث به صورت پرسش و پاسخ پرداخته و حرمت فى الجمله غنا را به اثبات رسانيده است.

فصل دوم در بيان احاديثى است كه بر ممدوح بودنِ صوت حَسَن دلالت دارد.

مؤلف در آغاز با اشاره‏اى گذرا به تفصيلهايى كه در اين زمينه وجود دارد بسنده نموده و نظر داده است كه هر چه در عرف بدان غنا گويند حرام است پس بايد به عرف رجوع نمود زيرا بسيارى از امور شرعى مبنى بر عرف عام است.

وى در نهايت مى‏گويد:

القصّه، حليت صوت حسن، اشهر و اقوى‏ از آن است كه محتاج به بيان باشد، مثل حرمت غنا فى الجمله.

مؤلف سپس بيست و هفت حديث در اين زمينه همراه با ترجمه و در مواردى با توضيح و بيان و طرح پرسش و پاسخ ذكر مى‏كند. بعضى از احاديث اين فصل مضموناً متحد، لكن سندشان متفاوت است، لذا دو روايت به حساب آمده است. آنگاه مبحثى با عنوان «تنبيه» گشوده شده است كه مناظره‏اى است مفصّل به صورت پرسش و پاسخ ميان نظريات دو گروه اول و دوم و در اين ميان بررسيهاى روايى، رجالى، سندى همراه با استدلال به چشم مى‏خورد. وى در جايى اظهار مى‏دارد:

ضعف سند برخى از احاديثِ كتب اربعه قدحى در استدلال نمى‏كند و با توجه به آنكه متأخرين، با تمام دقّت و احتياطى كه در تصحيح رجال و تحقيق احوال روات نموده‏اند در عين حال به علل مختلف از جمله به علت اختلافاتى كه اصحاب رجال كرده‏اند داراى اشتباهات بسيارى مى‏باشند.

اين «تنبيه»، «تكمله» اى در پى دارد كه در حقيقت تحليل بعضى از مسائل رجالى است و پس از اين تكمله در ضمن يك تنبيه چنين نتيجه گيرى مى‏نمايد:

پوشيده نماند كه بعد از تتبّع معلوم مى‏شود كه معناى معيَّن و محصَّل براى غنا كه اطمينان حاصل شود از كتب لغت حاصل نمى‏شود، و بر تقدير ثبوت حقيقت شرعى، غنا حقيقت شرعى ندارد و حقيقت متشرعه يعنى متفقّهه بر وجهى كه در خصوص اين لفظ ثابت باشد حكم لغت دارد در اختلاف، يعنى‏ حقيقت متشرعه نيز معلوم نمى‏شود زيرا كه فقها اختلاف بسيار در تعريف غنا كرده‏اند و از معنا، قدر مشتركى ميانه همه استنباط نمودن نيز نهايت اشكال دارد به سبب مباينت بعضى لغات و منافرت تفاسير فقها با يكديگر. و باز به حيثيتى نيست كه بهتر از معناى عرفى باشد در مقام جمعِ بين احاديث فريقين.

مؤلف پس از طرح پرسش و پاسخى در اين زمينه در نهايت امر اظهار مى‏دارد:

پس حق، در باب غنا آن است كه: هر چه در عرف غنا گويند، حكم به حرمت آن بايد كرد كه مناسب فهم مخاطب باشد.

مؤلف پس از اين در باب شعر و عشق به تفصيل سخن گفته و فرق ميان شعر ممدوح و مذموم را بيان نموده و در خاتمه رساله به صوت حسن، نغمه خوش و سماع پرداخته است و سپس در ضمن تكمله‏اى كه در پايان خاتمه آورده نظر بعضى از اهل عرفان را در باب آثار سماع بيان مى‏نمايد.

مؤلف سماع را به سه قسم ممدوح، مذموم و مختلف فيه تقسيم نموده و علل هر يك را بيان داشته و در پايان خاتمه، خاتمه‏اى گشوده و اظهار داشته است: «نغمه صوت حسن، سبب ربط عارف به عالم روحانيات مى‏شود».

وى در پايان چنين نتيجه گيرى مى‏نمايد:

پس نتيجه اين دو فصل به مقتضاى احاديث اين شد كه فرقه ثانيه مى‏گويند كه غنا فى الجمله حرام است به اتّفاق، نه مطلقاً بلكه بعضى از اقسام كه صوت حسن با ساز و آلات لهو باشد يا آنكه خواننده زن باشد و آوازش مردِ نامحرم بشنود يا پسرى باشد كه از آن خواندن انبعاث شهوت شود يا مستمع چنان شخصى بُوَد كه از شنيدن آواز خوش، قواى بهيمى او به حركت آيد، نه آنكه‏ روحانيّتش غالب شود يا خالى از ذكر جنّت و ربط به عالم آخرت باشد، نه آنكه ربط به آن عالم دهد و خدا و جنّت به ياد آورد يا آنكه قواى شهوى و حيوانى به حركت آورد، نه آنكه عاقله قوى شود و قواى حيوانى را مطيع خود گرداند يا آنكه از مبدأ دور اندازد، نه قريب گرداند و يا آنكه از خدا غافل گرداند، نه آنكه خدا را به ياد آورد حرام خواهد بود. و اگر چنين نباشد و مقتضياتش ذكر و محبّت الهى و عشق حقيقى و فكر آخرت و ترك دنيا و اماته شهوات و قطع تعلّقات و افزونى روحانيت و تخلّق به اخلاق الله باشد جايز بلكه مستحب خواهد بود عقلًا و نقلًا.

مؤلف پس از نتيجه گيرى از مطالب مطروحه، باز هم به بيان سماع، وجد يا حركت دورى و وجد ريايى مى‏پردازد و در پايان مى‏گويد:

دلايل همه از طرفين مذكور است، هر كس هر چه خواهد، اختيار كند و احتياط نمايد كه تكفير و تفسيق مؤمنى بلا رويّه ننمايد.

علت تصحيح مجدّد رساله حاضر

رساله حاضر در سال 1374 ش در ضمن كتاب موسيقى در سير تلاقى انديشه‏ها و پنج رساله فقهى فارسى به كوشش آقاى اكبر ايرانى به همّت انتشارات حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى به چاپ رسيده بود.

هنگامى كه دست‏اندركاران اين مجموعه تصحيح اين رساله را در دستور كار خود قرار داده بودند آقاى ايرانى اطلاع دادند كه آن رساله را تصحيح نموده و قصد چاپ آن را دارند، لذا از تصحيح مجدّد آن صرف نظر گرديد تا دوباره كارى نشود. يك سال پس از اين امر، كتاب موسيقى در سير تلاقى انديشه‏ها همراه با رساله مذكور چاپ شد.

اين پرسش بسيار طبيعى است كه چه امرى سبب گرديد تا مجدّداً اين اثر تصحيح و در اين مجموعه چاپ شود.

علت تصحيح و چاپ مجدّد اين رساله اين است كه در تصحيحِ پيشينِ اين اثر فقط از يك نسخه خطى استفاده شده در حالى كه مصحّح از وجود نسخ ديگر بى اطلاع نبود. به علاوه، نسخه مورد استفاده مصحّح ناقص و فاقد ديباچه نسخه «الف» است، از سوى ديگر نسخه «الف» ظاهراً از قدمت بيشترى برخوردار است و كليه نظريات مؤلف پس از تأليف در متن كتاب آمده است و از تاريخى كه در پايان ديباچه به سال 1104 ضبط شده است و نيز از حواشى مؤلف كه با تعبير «منه مد ظلّه العالى» يا «منه مد ظلّه السامى» و... در نسخه آمده چنين استنباط مى‏شود كه على الظاهر اين نسخه در حيات مؤلف كتابت شده باشد.

ثانياً تصحيح پيشين ناتمام و غير فنى است كه نقد آن از حوصله اين مقدمه خارج است امّا در اينجا به بعضى از موارد و عمدتاً نكات كلى آن اشارتى مى‏شود:

مصحح به دليل آنكه از نسخه ناقص الأول استفاده نموده بر خلافِ معمولِ صاحبان اين فن، متنى مشابه از رساله سه اصل مرحوم ملا صدرا رحمه الله را انتخاب و جايگزين نموده است. اى كاش در همين شيوه، روش صحيح اتّخاذ مى‏شد كه متأسفانه چنين نبوده و نقل مطالب رساله سه اصل با امانت توأم نبوده است.

در مواردى كه مؤلف رساله پس از نقل متون عربى، ترجمه آن را نياورده مصحّح در داخل متن ترجمه آن را افزوده است.

اولًا معمول آن است كه چنين كارى در پانوشت صورت پذيرد، ثانياً اگر هم در متن بخواهد اعمال شود لازم است با دو قلاب از متن مؤلف متمايز گردد. البته اين امر در مواردى چند صورت پذيرفته و مواردى نيز بدون تمايز چاپ شده و موهم آن است كه متن اصلى رساله چنين بوده است.

علاوه بر آنكه اغلاط مطبعى در مواردى به رساله راه يافته است هر چند تا حدّى اين امر معمول است كلماتى غلط خوانده شده و لذا به جاى تصحيح، تغليط شده است مثلًا: در ص 154، س 4، نغمه سنجان به نغمه سبحان و شعبه بينش به شعبه نشين ص 165، س 11، مُنْجَبِر به منجر ص 181، س 7، الزلل و الخطل به الخطر و الزلل ص 187، فصل دوم به باب دوم ص 198، س 12، نعمت به نغمه ص 199، زارت به زادت ص 203، س 14، مَكنيد به مى‏كند ص 209، س آخر، با تغيّر فى الجمله به بالعبرى في الجمله ص 212، س 12، تنبيه به شبيه و....

بعضى از كلمات داخل متن در ميان دو قلاب معنا شده كه نيازى به معنا كردن آنهم در متن نيست مثلًا:

فرقه محقّه [اماميه‏]، عامه [اهل سنّت‏]، عامى [سنّى‏]، مؤمنين [شيعه‏]، افراد [مصاديق‏] و....

بعضى از تصحيحات در داخل قلّاب در متن قرار گرفته كه غلط است مثلًا: ص 59: «ملا صالح مازندرانى [ملا صالح برغانى‏]» كه غلط بسيار فاحشى است ص 154، س آخر: «از متون و كتب (تجويد) ديده» كه صحيح آن چنين است: «از متون كتب محو نگرديده است».

مصحّح به نكاتى كه از اصطلاحات كاتبان بوده به نيكى توجه نكرده‏اند. مثلًا: در ص 183، روايت بيست و يكم در فصل اول زائد است زيرا كاتب بر روى آن كلمه «زائد» نوشته است امّا مصحح آن را به عنوان روايت بيست و يكم آورده و از آن پس شماره‏هاى روايات 21 به 22 و 22 به 23 و... تبديل شده است. در ص 184، س 4، در پايان روايت 24 كه در حقيقت روايت‏ بيست و سوم است پس از «به طريق متعدّده روايت شده» اين عبارت بايد اضافه شود «پس وجود درست در سندْ قدحى در اعتبارِ متنِ حديث نمى‏كند.» و در همين جا روايت 23 پايان مى‏پذيرد. در ص 184، س 4 إلى 6 از «روايت است» تا «خاموش شود.» روايت بيست و چهارم است و پس از آن روايت 25 صحيح است.

كاتب در ص 55 نسخه خطى، در حاشيه مطابق با ص 200 س 3 چاپى، جمله «صح بالقرآن» نوشته و اشاره نموده كه بالقرآن جا افتاده است امّا مصحح توجه نكرده است.

در ص 212 س 12 مطابق با ص 82 نسخه خطى بر روى «لم يسمع» نوشته شده «مؤخّر» و بر روى «بيست و ششم» نوشته شده «مقدّم» امّا مصحح هيچ توجه نكرده و مطالب را پيوسته آورده است.

در ص 212 در متن كتاب روايت 27 نيامده و حال آنكه در حاشيه ص 74 نسخه خطى به تمام و كمال ذكر شده به علاوه دوبار در حاشيه ص 83 نسخه خطى بدين امر اشاره شده كه «حديث بيست و هفتم قبل از اين به دو ورق در حاشيه نوشته شده».

در بعضى موارد، پيوستگى جملات رعايت نشده و جمله بى دليل پايان پذيرفته و ادامه آن آغاز پاراگراف بعد قرار گرفته است به عنوان مثال موارد ذيل مى‏بايد پيوسته نوشته مى‏شد:

ص 166، س 16 و 17، ص 165، س آخر و ص 166، س اوّل، ص 178، س 15 و 16، ص 194، س 3 و 4، ص 203 س 17 و 18، ص 215 پايان متن و ابتداى ص 223 و ص 289، س 14 و 15.

در ص 212 س 9 روايت 24 كه در حقيقت روايت 25 است ملاحظه شود زيرا در سطر 12 پس از «لم يسمع» نوشته شده: شبيه مناظره‏اى است...

[مانند حديثى كه‏] از ابى بصير....

آيا معنايى براى اين جمله متصوّر است؟ آيا بين جمله قبل با جمله بعد رابطه‏اى برقرار است؟ نكته آن است كه چون مصحح نتوانسته كلمه «تنبيه» را درست بخواند آن را «شبيه» خوانده و بى توجه به معنا مطلب قبل را با مطلب بعد پيوند داده، در حالى كه كاتب با عبارت «مؤخّر» و «مقدّم» به ناپيوستگى مطلب و اشتباه در كتابت توجه داده است لكن مصحح هيچ توجهى مبذول نداشته است.

مؤلف در آغاز فصل دوم وعده داده است بيست هفت حديث نقل نمايد و حال آنكه مصحح 24 حديث آورده است. علت اشكال اين است كه مصحّح در تفكيك احاديث دقت نكرده است.

مواردى كه بيان شد تنها نمونه‏هايى از اغلاط راه يافته به تصحيح اين رساله است. و به تحقيق موارد ديگرى تصحيح نايافته و يا تغليط چه در متن و چه در زيرنويسها و تعليقات مصحح وجود دارد كه بيان آنها از حوصله اين مقدّمه خارج است.

سيد جعفر نبوى‏

هو المستعان بسم الله الرحمن الرحيم‏

ديباجه مقامات السالكين، انشاء مولانا خداداد

خنياگران هشت بهشت قدس، و بلبل نوايان چار چمن انس، زمزمه پردازان محافل ارباب شوق، و نغمه‏طرازان مجالس اصحاب ذوق، جَلاجِل شور انگيزِ فرح آميز را هرگاه به شعله آوازهاى شرر خيز تاب مى‏دهند ابتدا به توحيدِ مالك الرقابى مى‏كنند كه نوعروس زهره چنگى در سُرادقات جلالش لؤلؤ وشى است حلقه در گوش، و مغنّيانِ بزم فيروزه رنگ در صوامع صوفيان ملكوت از جذبات روحانى به يادش در جوش و خروش.

لمؤلّفه‏

اى بلبل شوق از تو دستان پرداز *** وى مرغ چمن از غم تو نغمه طراز

مستان الَسْت از تو در جوش و خروش *** در ميكده وحدت و خمخانه راز

زهى مبرّايى از درك اوهام كه اگر هزار هزار سال خِرَدِ خُرده بين در پس زانوىِ فكرت نشيند و طاير دانشورى را در فضاى جبروت و ساحت لاهوتش به پرواز درآورد به غير از شاخسار حيرانى و سرگردانى جايى ديگر ننشيند. و خهى معرّايى از حيّز افهام كه احياناً اگر قرنهاى بيشمار مانى نژادان ارژنگى آيين اراده نمايند كه به قلمِ انديشه ورى در كارگاه خيال چون موى ميان نازك نهالان خَلُّخى نهاد باريك بينى نمايند به غير از آنكه مانند نقش ديبا سرِ انگشتِ حيرت از راه عجز به دندانِ فكرت گرفته، صورتى در آيينه خانه خاطرشان كسى جلوه‏گر نبيند.

بيت‏

هر چه بر هم چيده دست عقل و حس و درك و فهم *** كبريايش سنگ بطلان اندر آن انداخته

چه سرايم در وصف معشوقى كه به غير از عاشقان شطّاح، و قَلاشان هستى سوزِ فوز و فلاح، احَدى كيفيت جلوه‏هاىِ پى در پى، و چاشنى ناوَك دلدوز عشوه‏هاى وى در نيافته.

و چه نمايم از فرخنده محبوبى كه در بَدْو فطرت سرمستان خُمكده الَسْت‏ را رقمِ محبّت خود كه مضمونش «خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ» است بجاى خط سرنوشت برناصيه و وَجَنات احوالشان نوشته تخمِ سوداى عشق خود مانند سويدا در زمين دلِ ايشان كِشْته كه «يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ». در راه معرفتش عقل دور انديش، فريب خورده غولِ بيابانِ براهينِ قاطعِ حكيم، و نتايج ابكار افكارش متزلزل صد هزار اميد و بيم.

جامى‏

عقل بگذار كان عقيله تُسْت *** دانه مكر و دام، حيله تُسْت‏

بيت‏

از همرهى عقل بجايى نرسيديم *** اى عشق بيا راهنما بلكه تو باشى‏

لمؤلفه‏

نه عقل در اين راه و نه زر مى‏بايد *** نه دين و نه دل نه ترك سر مى‏بايد

رمزيست كه نه تو دانى و نه مفتى شهر *** عشقى سرشار و چشمِ تر مى‏بايد

ثنا و ستايش مصوّرى را كه گلبرگ چهره لاله رويان خطايى نژاد، و سروِ سَهىْ قامتِ عنبرين مويانِ آذرى نهاد را در چمن روزگار، شيوه جلوه‏گرى چنان داده كه در هيچ ديرى و بتخانه‏اى نيست كه از تاب شعله شمع عارض فرنگى‏وشى شيخ صنعان صفتى پروانه وار بال و پر جان را نسوخته، و از شور شيرينِ ليلى طلعتان خيل خودنمايى در هر واديى نيست كه مجنون كيشى سر در سر بيابان جنون ننهاده، نسيمِ چمن گردِ نوروزى بى تمشيتش گره از بند قباى طفل غنچه نتواند گشود، و شاهد گل بى دستوريش طريق غنج و دلال با بلبلان بى نوا نخواهد پيمود.

فصل فروردين كه موسم بهاران است حسب الامر اعلايش، باد صبا از براى مقدم سلطان، كل اوراق شكوفه را بر روى بساط فيروزه‏گون باغ به صد هزار انبساط به رسم دُرَر فشانى نثار كرده. و بنا بر فرموده والايش قطرات امطار دوشيزگان بناتِ نبات را از پس تتق ناز با هزار انداز لباس دلبرى پوشيده از براى نظّارگيان چمن در آن بزم دلگشا حاضر آورده، و سرو آزاد از روى چالاكى كمرِ خدمت بر ميان زده راست چون سَهى قامتان چين و چگِل در گوشه آن محفل عنبرينْ سرشت بر يك پا ايستاده، راتبه خواران خوان احسانش برات روزى هر روزه در بغل، و به توقيع «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ» موشّح و مسجّل. گدايان كويش دستِ رد بر سينه دبدبه شاهد دولت خاقان و قيصر نهاده، و بى‏سروپايان خراب جستجويش نظر همّت بر طنطنه كوكبه عروس حشمت كيخسرو و دارا نگشاده.

سعدى‏

گدايانى از پادشاهى نفور *** به اميدش اندر گدايى صبور

لطف بهانه پردازش نه چنان در كمينگاه بخشايش مشت خاك تيره روزگار، و سيه مستان باده غرور ليل و نهار نشسته كه به اندك روى دلى كه به حضرت احديّتش آورند كوه كوه گناه از دوششان برندارد. و اگر سرهنگان قضا و قدر شقّه علم هدايت ازلى انتسابش نمى‏گشودند شكست خوردگان افراسياب نفس و هوا را كه عنان گسسته بيابان مرگ آرزوهاى بى حاصل سراب نماى دنيايند كه فرياد رسى كرده كه رو به راه آرد؟

درياب كه بحرِ ذخار بى پايانِ كرمش، كشتى شكست خوردگان سفر هند آمال و امانى را كه از چارموجه طول امل در گرداب فنا افتاده به دستيارى ملّاح رحمت به ساحل نجات چگونه رسانيده؟

بنگر كه خوانسالار نعمش مشتى گدايان را بى شائبه منّت بر سبيل مهماندارى بر سر خوان نعمت الوان وجود چگونه نشانيده، و سوختگان شمع تجلّيات رخسار شاهد غيب نما را بى دور باش «لَنْ تَرانِي» در طور مواصلت لمعات نور شهود لا يزالى روزى نموده، و اين بيباكان سينه‏چاك را منصوروار بر دار فناىِ نيستى به تيغ بيدريغ استغناى محبوبى گذرانيده، پس از آن خود را كه جان عاشقان است بى پروا از طعنه اغيار به رسم ديت بديشان داده يعنى حجاب نقاب از جمال خود برداشته تا نور شهود را بى واسطه ملاحظه نمايند.

آرى نظم‏

رسمى است بتان سيمْتَن را *** كازرده دلان خويشتن را

اول به جفا بيازمايند *** وانگه ز رَه وفا در آيند

جامى‏

اى خوش آن كو جمال حق ديده *** پرده‏هاى اثر بدَرّيده‏

گشته نور شهود پرده درش *** پردگى كرده جلوه در نظرش‏

درود شورانگيز و تحفه شوق آميز، نثار مرقد مطهّر نمكچش خوان انا أملح كه سرمه ما زاغش صداى طرب فزاى داوودى را در نزد بزرگ و كوچك از دايره اعتبار در مقام خارج آهنگى آورد، و صيت كوس انا أفصح العرب و العجمش گوش هوش چابكسواران ميدان فصاحت را كر ساخته، شمشير زبان آورى سخن سنجانِ بنى قحطان و عدنان كه برابر مى‏سود زنگ خجالت گرفته در نيام كام فرو كشيدند، و نكته‏وريهاى سحبان و بردع از اعجاز كتاب مستطابش كه «و لا رطبٍ و لا يابسٍ» زيورِ شأن اوست همگى رطب و يابس گشته خاك ادبار بر فرق اقبالشان بيخت. بيمار طبعان كفرستان دورى كه از مرض مهجورى «إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا» بر بستر هلاك افتاده بودند از فيض والا نَهْمَتش در دار الشّفاى «وَ إِنَّكَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظِيمٍ» پناه جسته زنگ حرمان از آيينه خانه خاطر ايشان زدوده گرديد. نواى العود احمديش سرور بخش جان‏ بيقراران مشتاق، و صداى روح افزاى محمديش (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مژده دهِ اهل وفاق. چه منّتها كه از آن سيّد سرور و مهتر بهتر بر جان جهانيان نيست كه سالهاى دراز آبا و اجداد همگنان ماننده عاشقان دل و دين باخته كه در پاى سرو قامت لاله عذارانِ خان و مان سوز افتاده باشند سر از سجده بت و صنم پرستى بر نمى‏داشتند. زُنّار گمرهى بر ميان و صليب كجروى زيب و زينت گردنشان از اثر خاك موكب آن شاهِ لولاك سرمه سليمانى بينايى در ديده بصيرت كشيده نظر از تسويلات لا طايل پوشيده به نور معرفت يزدانى شيوه خدا دانى پيش گرفته ديده‏ور گرديدند. و به حكم «أنا و علي من نور واحد» امر خلافت خود را به شهريارى عطا فرمود كه گُردَنان روزگار و شجعان و فرسان ذوى الاقتدار از تاب ذو الفقار آبدار و صمصام خون آشام بلارَكِ كردارش سر خود گرفته از ميدان لاف و معركه گزاف خزخزان روى گردان شده در پس زانوى خموشى و زواياى فراموشى جاى گرفتند. بلى! شعر

گريزى به هنگام و سر بر به جاى *** به از پهلوانى و سر زيرِ پاى‏

لوحش الله از شهنشاهى كه پيش از آنكه رقم هستى بر جريده عالم كشند فيّاض ازل به يد قدرت، خلعت «هَلْ أَتى‏» بر قامت قابليتش راست نمود و تاج زرنگار «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ» بر فرق فَرْقَدان سايش نهاده ولىّ عهدى حبيب خود را (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بدو بخشود و حبّذا! از دين پناهى كه صيت اسلام به مسامع عالم و عالميان بانگ مسلمانى و ديار فرنگ بود و شاهد ايمان نواى هم بزمى با عنقا و كيميا مى‏سرود كه دست اسد اللهى را به بيعت رسالت پناهى پنجه‏ور كرده زنگ ظلام از آيينه ايمان بزدود.

امّا بعد چنين گويد آواره ديار بى سر و سامانى، مهجور بهبهانى، كه چون ديد كه حضرت مخدومى مجتهد الزّمانى علّامى، دام ظلّه العالى و سالك مسالك كوى نيكنامى، پرده گشاى چهره شاهد لاهوت، و قدم فرساى بيداىِ شهر بند جبروت، شاهبازى كه از همّت بلند سيرش جز قلّه قاف عوالم خمسه نه. و بلند پروازى كه از نهمت ارجمند وقتى كه كرسى فكر در زير پاى انديشه نهد طاير خيالش بجز از همدوشىِ مرغانِ اولى اجنجه عالم مجرّدات و روحانيّات بال و پر نگشايد.

لمؤلفه‏

آنكه بهر درك افكار بلندش ناطقه *** بر فروزد فى المثل گر روغن زيت خيال‏

نيست ممكن بر دل او ذره‏اى روشن شود *** تا نگردد آفتاب فكرتش همچون هلال‏

آوازه دانشمنديش را افلاطون منشانِ خم نشين يونانى نژاد در شش جهت افكنده، و فيلسوفان حكمت اندوز رقعه افكارِ ابكارش مانند كاغذِ زر به هر كشور برده، نه همين گلشن ايران از ترشّح جويبار فيضش سرسبز و ريّان است بلكه در سواد هندستان بِرَهْمَن زادگان فقير از سعى مشكورش كُرور كُرور روبه راه آورده كار و بار بت و بتكده از او خراب و ويران، از پرتو شمع دانش پژوهيش محفل خُرْده بينان پر نور، و از جذبه شوق سرشارش بزم رندان پر شور.

هى هى باده نوشان سرمست، و درياكشان خُمخانه الَسْت، بى ياد او نه. و بلبل بى نوا كه آغاز به درس و بحث عشق گلرخان چمن مى‏كند ابتدا او را به برگ گُلى يادآورى مى‏نمايد، از شميم خلقش بازار مشك تتارى كساد، و دعوى حلم احنف، در نزد بردباريش گِرهى است بر باد شكسته بالان آشيانه بى برگى را سايه ميمنت پيرايه‏اش بال هما، و ضعيف نالانِ پِىْ گم كرده را خضر مدد او رهنما، از ممرّ ترحّم مانند بيد بر سر آشنا و بيگانه لرزان، و از حاصل كاينات بجز محبّت معشوق ازل دست افشان. بِناميزد! روحى است در هيكل جسم محسوس، و مرغ جانش به ياد لقاى ديدار در قفس قالب محبوس.

لمؤلّفه‏

من كجا و مدح آن عالى جناب *** كى تواند ذرّه وصف آفتاب‏

من ندانم جسم يا جان است او *** عقل اينجا طرفه حيران است او

حل اشكالات اوضاع جهان *** پيش او روشن چون خُور در آسمان‏

تا قدم زد در ره فقر و فنا *** شد بديهى پيش او اشكالها

او نتيجه خويشتن را تا كه ديد *** منّت از صغرى و كبرى كى كشيد

نام ايزد از چنين فرخنده‏اى *** حبّذا از شيوه‏ات‏اى مردهى‏

چون سويدا در دل اهل فنا *** از عرب هم از عجم خوش كرده جا

بار لفظ از دوش او برداشتند *** در جهان معنى او را داشتند

از جهان نفس و نفسانى گذشت *** راه مشكل را چه آسان در نَوَشْت‏

خطّه ايران ز سرتاپاى او *** شد بهشت از فيض بهجت زاى او

سعى مشكورش زدوده بى گمان *** صندل كفر از جبين هنديان‏

پيش او شاه و گدا يكسان بود *** همّت والاى او زين سان بود

كرده در هر علم تصنيفى شگرف *** مدّعى را نيست در اين حرف حرف‏

محفل دانشوران پر نور از و *** بزم عاشق پيشه‏گان پر شور ازو

مدرس جسمانيان را خرده بين *** در صف روحانيان بالا نشين‏

خلق او چون عالم مشرب وسيع *** نكته سنجيهاى او نقش بديع‏

اى خدا تا آفتاب خاورى *** گُل كند در گنبد نيلوفرى‏

شاهد مقصود همدوشش بود *** ساغر وحدت همه نوشش بود

چنين فيلسوفى كه شنيدى و حكيم دانش پژوهى كه ديدى، به التماس گروهى سرمستانِ جرعه ديدار، و دريا كشان نشأه سرشار، كتابى تصنيف نمود كه شيرازه اجزايش اگر از تار زلف چِليپاى حوران قاصرات الطرف روضه خُلْد سازند جا دارد. و اگر اوراق آن را از گلهاى رنگارنگ چمن فردوس نمايند مى‏شايد. ديده وران كوى شطّاحى را معشوقى است هميشه در بغل، و منشيان دفترخانه قلاشى را تصديقى است مسجّل، زاهدوَشان خشكسال انسانيت را رگ ابر مطرى است گوهر بار، و صوفى وشان شوخ را سحرِ حلالى است سامرى كردار.

لمؤلفه‏

روستايى آمده در شهر بند معنى‏اش *** زاهدان خشك از تردامنيهاى خيال‏

قاصرات الطرف حوران بيانش آمده *** در نظر صوفى وشان شوخ را سحر حلال‏

الفاظ و عباراتش، رقم نسخ بر معنى بنديهاى سحبان كشيده و از معانى و بيانش نگارنده نقاشان مانى فريب، انگشت حيرت به دندان گزيده. هر جزو از آن در نزد اشاره فهمان، كلّى است موشّح به چند دليل، و هر فرعى از آن در پيش نكته سنجان، اصلى است اصيل. مطالعه كلماتش ماننده صحبت حكيم طرب انگيز، و مباحثه مقالاتش بِسانِ الفتِ اهل حال شوق آميز. هر سطرى از آن راستى سروى است از بوستان جنان نى‏نى الفى است مستقيم در ميان جان. در نزد اهل دل اوراق صحيفه‏اش فرح فزاتر از نامه معشوقِ بى پروا به عاشقانِ شيدا. و هر صفحه‏اى از صفحاتش در نزد روشن دلان آيينه‏اى است گيتى نما. فوايدش مستغنى كننده از كتب متقدّمين، و دريافت معانيش را چه حاجت به نسخ متأخرين. مرموزات عالم ملك از آن مبرهن، و اسرار دقايق ملكوت از وى روشن. شاخ گلى است از لاله‏زار قدس دست به دست آمده، و از خلوتخانه انس چنين شاهد سرمست به دست نيامده. و چون از براى دل اهل سلوك از مقام بى مقامى آمده بنا بر اين به مقامات السالكين مسمّى‏ شده.

لمؤلّفه‏

ارمغانش شوق بخش و جانفزا *** راه آوردش متاع پر بها

نغمه‏هايش ياد از عهد الست *** مى‏دهد خوش اى حريف مِىْ پرست‏

وه عباراتش چه عشق افزا بود *** معنيش معشوق مه سيما بود

ذاكر عن وصف حالات الحبيب *** هست بيمار محبّت را طبيب‏

كرد غوّاصى بسى استاد كار *** تا به دست آورد درّى شاهوار

اميد از ترنّم سنجان زبور محبّت، و نكته فهمان صحيفة الوداد الفت، آنكه هرگاه ابواب فيوضات ربّانى از مطالعه اين كتاب فيض اكتساب بر روى قلوب تنوير اسلوبشان گشوده گردد اين سرگشته وادى حيرانى را از همّت والا ياد آورى نمايند.

بيت‏

الااى كه بر خاك ما بگذرى *** به جان عزيزان كه ياد آورى‏