بلندترين داستان غدير

محمّد رضا انصاری

- ۷ -


آغاز اقدامات ضد غدير براي تشکيل سقيفه

حذيفه دنباله ي ماجرا را براي جوان ايراني چنين نقل کرد: بلال مؤذن پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بود و در مواقع نماز اذان مي گفت و آن حضرت را براي نماز خبر مي کرد. در ايام بيماري پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، اگر حضرت قدرتي براي نماز جماعت داشت او را کمک مي کردند و به مسجد مي آمد و نماز را مي خواند؛ و اگر نمي توانست بيرون بيايد به علي عليه السلام دستور مي داد تا نماز را با جماعت براي مردم بخواند. در اين بيماريِ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، علي بن ابي طالب عليه السلام و فضل بن عباس بطور دائم در خدمت حضرت بودند.

شبي که عده اي از افراد تحت فرمان اسامه وارد مدينه شدند به صبح رسيد و بلال براي نماز اذان گفت. سپس طبق عادت هميشه به خانه ي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم رفت تا وي را براي نماز خبر کند، ولي متوجه شد بيماري حضرت شدت يافته و مانع از ورود او به داخل خانه شدند.

عايشه به صهيب دستور داد نزد پدرش برود و خبر دهد که بيماري پيامبر شديدتر شده و نمي تواند به مسجد برود، و رسيدگي علي بن ابي طالب به پيامبر او را از حضور براي نماز جماعت مشغول داشته است. تو به مسجد برو و براي مردم نماز بخوان زيرا اين موقعيتي گوارا براي توست و دليلي براي روزهاي بعدي خواهد شد!

آن روز صبح، مردم منتظر بودند که طبق عادتِ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در بيماري، يا خود حضرت و يا علي بن ابي طالب عليه السلام براي نماز جماعت بيايد؛ که ناگهان ابوبکر وارد مسجد شد و گفت: بيماري پيامبر شديد شده و به من دستور داده براي شما نماز جماعت بخوانم!

يکي از اصحاب حضرت به او گفت: تو را چه به اين کار؟ تو بايد اينک در سپاه اسامه باشي!؟ نه بخدا قسم! ما کسي را نمي شناسيم که پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم سراغ تو فرستاده و دستور نماز جماعت را به تو داده باشد.

نماز ابوبکر و عکس العمل پيامبر

مردم براي حل اين مشکل بلال را صدا زدند. بلال گفت: «اي مردم خدا شما را رحمت کند، صبر کنيد تا در اين باره از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم سؤال کنم».

سپس با سرعت به در خانه ي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم رفت و محکم در زد. حضرت با شنيدن صداي در فرمود: اين چه در زدن شديدي است؟ ببينيد جريان از چه قرار است؟

فضل بن عباس در را گشود و با ديدن بلال گفت: چه خبر است اي بلال؟ بلال جواب داد: ابوبکر وارد مسجد شده و در محراب پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ايستاده تا نماز بخواند؛ به اين گمان که حضرت به او دستورِ نماز خواندن براي مردم را داده است.

فضل گفت: مگر ابوبکر در سپاه اسامه نيست؟! بخدا قسم اين همان شر عظيمي است که ديشب وارد مدينه شده و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم خبرش را به ما داد.

فضل با بلال وارد خانه شدند. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم از او پرسيد: «چه خبر است، اي بلال»؟ بلال ماجرا را به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم گفت. حضرت فرمود: «مرا بلند کنيد، مرا بلند کنيد و به مسجد ببريد! قسم به آنکه جانم به دست اوست، مصيبتي عظيم و فتنه اي بزرگ بر اسلام وارد شده است».

سپس حضرت در حاليکه سر را با پارچه اي بسته بود و بر علي عليه السلام و فضل تکيه کرده بود و پاهايش بر زمين کشيده مي شد وارد مسجد شد. ابوبکر در محراب ايستاده بود؛ و عمر و ابوعبيده و سالم و صهيب و عده اي که با آنان آمده بودند وي را احاطه کرده بودند، اما بيشتر مردم نماز را نخوانده و منتظر خبر بلال بودند. هنگامي که نماز گزاران ديدند پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم با آن حال بيماري شديد وارد مسجد شد عظمت موضوع را دريافتند!

پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم جلو رفت و لباس ابوبکر را گرفت و او را از محراب دور نمود. با اين کارِ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، ابوبکر و کساني که با وي بودند از پشت سر آن حضرت متواري شدند. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نماز را به حالت نشسته به جاي آورد و مردم به حضرت اقتدا نمودند و بلال براي مردم تکبيرِ نماز را مي گفت.

سخنان پيامبر درباره غاصب حق صاحب غدير

پس از نماز، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به پشت سر خويش نگاهي کرد و ابوبکر را نديد و فرمود: اي مردم، آيا تعجب نمي کنيد از پسر ابي قحافه و کساني که به سپاه اسامه فرستادم و آنها را تحت فرمان وي قرار دادم؟ من به آنان دستور داده بودم به مسيري که گفته شده بود بروند، اما آنها با اين امر مخالفت کرده و براي فتنه به مدينه بازگشته اند! بدانيد که خداوند اينان را در فتنه انداخته است. مرا کمک کنيد تا به منبر بروم.

حضرت در حالي که سرش را بسته بود بر اولين پله ي منبر نشست و پس از حمد و ثناي الهي فرمود:

اي مردم، خبر رحلتم از سوي پروردگار رسيده است. من شما را بر پايه اي محکم قرار دادم که شب آن مانند روز است. بعد از من اختلاف مکنيد همانگونه که بني اسرائيل قبل از شما اختلاف کردند!

اي مردم، من بر شما حلال نمي کنم مگر آنچه قرآن حلال کرده و حرام نمي کنم مگر آنچه قرآن حرام کرده است.

من در بين شما دو چيز بر جاي مي گذارم که اگر به آنها تمسک کنيد گمراه نمي شويد و هرگز دچار لغزش نخواهيد شد: کتاب خدا و عترتم که اهل بيت من هستند. اينها دو جانشين من در بين شمايند. اين دو از يکديگر جدا نخواهند شد مگر اينکه بر سر حوض کوثر بر من وارد شوند. در آنجا من درباره ي آنچه در بين شما باقي گذاردم سؤال خواهم کرد. در آن روز اشخاصي را از حوض دور خواهم کرد همانطور که شترهاي غريبه را از ساير شترها دور مي کنند. دو نفر از آنان به من خواهند گفت: ما فلان و فلانيم! من به آن دو جواب مي دهم: از نظر اسم شما را مي شناسم، اما بعد از من مرتد شديد! پس دور باشيد، دور!

سپس حضرت از منبر پايين آمد و به منزل خويش بازگشت.

ماجراي سقيفه

حذيفه در ادامه ماجرا چنين گفت: ابوبکر و اصحابش تا هنگامي که

پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت در مدينه ظاهر نشدند؛ و بعد از وفات حضرت آن قضاياي مشهور از انصار و غير آنان در ماجراي سقيفه اتفاق افتاد. [1] .

سپس حذيفه به جوان ايراني گفت: اي برادر، در آنچه براي تو از اين وقايع عظيم نقل کردم جاي بسي عبرت براي کسي است که خدا هدايت او را بخواهد.

ريشه يابي نفوذ فتنه سقيفه بين مردم

جوان گفت: افراد ديگري که بر صحيفه حاضر بودند و شهادت دادند برايم نام ببر. حذيفه گفت: ابوسفيان، عکرمة بن ابي جهل، صفوان بن امية بن خلف، سعيد بن عاص، خالد بن وليد، عياش بن ابي ربيعه، بشير بن سعد، سهيل بن عمرو، حکيم بن حزام، صهيب بن سنان، ابوالاعور اسلمي، مطيع بن اسود مَدَري و عده اي ديگر که نام آنان را فراموش کرده ام.

جوان پرسيد: اي حذيفه، اينان چه منزلتي بين اصحاب پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم داشتند که مردم به سببشان گمراه شدند؟ حذيفه جواب داد: در بين اين اشخاص، رؤساي قبايل و اشراف آنان بودند که قوم هر کدام از رييس خود اطاعت کرده و سخنان او را گوش مي کردند. همچنين محبت ابوبکر در قلبهاي مردم جاي گرفت همانگونه که در بني اسرائيل محبت سامري و گوساله در دلهاي مردم بود و با تنها گذاشتن هارون او را تضعيف نمودند.

جوان ايراني گفت:

من از اعماق جان قسم مي خورم که هميشه آنان (ابوبکر و عمر و همدستانشان) را مبغوض خواهم داشت؛ و از آنها و اعمالشان بيزارم. براي هميشه ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام را پذيرفته ام و با دشمنان علي عليه السلام دشمنم، و بزودي به او ملحق خواهم شد و آرزو دارم خداوند شهادت در راهش را به من روزي فرمايد.

اميدوارم، ان شاء الله

جوان ايراني در خدمت صاحب غدير

جوان ايراني با شنيدن گذشته ي تلخ خلافت و آغاز شيرين حکومت اميرالمؤمنين حقيقي، از مدائن به طرف مدينه حرکت کرد. او در بين راه به اميرالمؤمنين عليه السلام پيوست، در حاليکه حضرت براي جنگ جمل از مدينه بيرون آمده به عراق مي رفت.

در جنگ جمل اولين کسي که از لشکر اميرالمؤمنين عليه السلام به شهادت رسيد آن جوان بود. هنگامي که لشکر عايشه صف کشيده آماده جنگ شدند حضرت تصميم گرفت با دعوت به قرآن، حجت را بر آنان تمام کند. از اين رو قرآني خواست و فرمود: چه کسي مي تواند اين قرآن را بر لشکر عايشه عرضه کند و به آنچه در آن است دعوتشان کند؛ و با اين کار زنده کند آنچه قرآن زنده کرده و بميراند آنچه قرآن ميرانده است؟

هر دو لشکر بحدي آماده ي جنگ بودند و نيزه هايشان آماده بود که اگر شخصي اراده مي کرد مي توانست بر روي آنها گام بردارد!

در چنين وضعيتي جوان گفت: يا اميرالمؤمنين، من قرآن را بر اين لشکر عرضه خواهم کرد و آنان را به آنچه در آن است دعوت مي کنم.

اميرالمؤمنين عليه السلام با رفتن او موافقت نکرد و دوباره فرمود: چه کسي مي تواند اين قرآن را بر لشکر عايشه عرضه کند و آنان را به آنچه در آن است دعوت کند؟ اين بار نيز همان جوان ايراني برخاست و گفت: يا اميرالمؤمنين، من اين قرآن را گرفته و بر آنان عرضه خواهم کرد و آنها را به آنچه در آن است دعوت مي کنم.

اين بار نيز حضرت با رفتن او موافقت نکرد و سخنان قبلي را تکرار فرمود. باز هم جوان ايراني برخاست و گفت: من آن را مي گيرم و بر لشکر عايشه عرضه مي کنم و آنان را به آنچه در آن است دعوت مي کنم.

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: اگر اين کار را انجام دهي به شهادت خواهي رسيد. جوان پاسخ داد: يا اميرالمؤمنين، بخدا قسم چيزي براي من محبوبتر از اين نيست که شهادت در رکاب شما و با اطاعت از شما نصيبم گردد. اميرالمؤمنين عليه السلام قرآن را به وي داد و جوان در حالي که قرآن به دست داشت به سوي ميدان حرکت کرد.

اتمام حجت و شهادت در راه صاحب غدير

با رفتن جوان ايراني حضرت نگاهي به او کرد و فرمود: اين جوان از کساني است که خداوند قلبشان را از نور و ايمان لبريز نموده است. او با اين اقدام خود کشته خواهد شد، و من از اين رو به وي اجازه ي ميدان نمي دادم. اين لشکر نيز پس از کشتن او هرگز رستگار نخواهند شد.

آن جوان با قرآني در دست مقابل لشکر عايشه ايستاد، در حاليکه طلحه و زبير در سمت چپ و راست هودج عايشه ايستاده بودند. او با صداي بلندي که داشت فرياد زد: اي مردم، اين کتاب خداست و اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب شما را به کتاب خدا و حکمي که پروردگار در آن نازل کرده دعوت مي کند. پس به اطاعت خداوند و عمل به کتاب او باز گرديد.

عايشه و طلحه و زبير دست نگه داشته و به سخنان او گوش مي دادند. پس از اتمام سخنان جوان، لشکر به وي حمله نموده دست راستش را که قرآن در آن بود قطع کردند. او قرآن را به دست چپ داد و دوباره با صداي بلند همان سخنان را تکرار نمود. لشکر عايشه دوباره هجوم آورده دست چپ وي را قطع کردند. او قرآن را در آغوش گرفت و در حاليکه خون از دستانش جاري بود همان مطالب را تکرار کرد. اين بار لشکر حمله ي شديدي کرده او را کشتند و پيکر او روي زمين افتاد، و همچنان او را مورد ضربات خويش قرار مي دادند تا آن که پيکر پاکش تکه تکه شد.

پيروزي غديريان در جنگ جمل

اميرالمؤمنين عليه السلام که ايستاده بود و صحنه را تماشا مي نمود، رو به اصحاب خود کرد و فرمود:

بخدا قسم من در گمراهي و باطل بودن اين لشکر شک و ترديدي نداشتم، اما دوست داشتم تا گمراهي اينان بر شما روشن شود با قتل مرد صالح حکيم بن جبلة عبدي و همراهان صالحش [2] و فزوني گناهانشان با کشتن اين جوان که آنها را به کتاب خدا و حکم بر طبق آن و عمل به آن دعوت مي کرد، که به او حمله کردند و وي را کشتند. با شهادت اين عده، هيچ مسلماني در گمراهيِ لشکر عايشه شک نمي کند.

راوي مي گويد: هنگامي که آتش جنگ شعله ور شد اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:«بِسْمِ اللهِ حم لايُنْصَرُونَ، [3] به آنها حمله کنيد»!

سپس خود حضرت با امام حسن و امام حسين عليه السلام و اصحاب پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به لشکر عايشه حمله نمودند، و حضرت شخصاً حمله کرده وارد سپاه دشمن شد. بخدا قسم ساعتي از روز نگذشته بود که ديديم لشکر عايشه مجروح و با دست و پاي شکسته از چپ و راست زير سم اسبان افتاده اند. اميرالمؤمنين عليه السلام با تأييد خداوند پيروزمندانه از جنگ بازگشت، و خدا پيروزي را نصيب وي نمود و آنان را تحت سلطه ي آن حضرت قرار داد.

حضرت دستور داد تا آن جوان ايراني و کسان ديگري که به شهادت رسيده بودند با بدن خون آلود در لباسهاي خود پيچيده شوند و لباسهايشان را بيرون نياورند. سپس بر جنازه هايشان نماز خواندند و آنان را دفن کردند.

اميرالمؤمنين عليه السلام به لشکر خويش دستور داد تا مجروحان لشکر عايشه را نکشند و به دنبال فراريان نروند. پس از آن، حضرت دستور داد تا غنيمتها را جمع آوري کنند و آنها را بين سپاه خود تقسيم نمود.

اميرالمؤمنين عليه السلام به محمد بن ابي بکر دستور داد تا خواهرش (عايشه) را به بصره ببرد و چند روزي در آنجا بماند، و سپس او را به منزلش در مدينه بازگرداند.

و پايان...

راوي حديث مي گويد: من از شاهدان جنگ جمل بودم. پس از اتمام جنگ، مادر آن جوان ايراني را بر سر جنازه اش ديدم که وي را مي بوسد و مي گريد و مي گويد:

يا رَبِّ اِنَّ مُسْلِماً اَتاهُمْ
يَتْلُو کِتابَ اللهِ لايَخْشاهُمْ

يَأْمُرُهُمْ بِالأْ َمْرِ مِنْ مَوْلاهُمْ
فَخَضَّبُوا مِنْ دَمِهِ قَناهُمْ

وَ اُمُّهُمْ قائِمَةٌْ تَراهُمْ
تَأْمُرُهُمْ بِالْغَيِِّّ لاتَنْهاهُمْ

پروردگارا! «مسلم» [4] نزد اين لشکر آمد در حاليکه کتاب خدا را بر آنان مي خواند و از آنان نمي ترسيد.

به آنان از سوي مولايشان دستوري مي داد، ولي آنان نيزه هاي خود را از خون او رنگين کردند.

اين در حالي بود که مادر مسلمانان (عايشه!) ايستاده بود و آنان را مي ديد، و دستور به ظلم مي داد و آنان را نهي نمي کرد.

پى‏نوشتها:‌


1 . حذيفه ماجراي سقيفه را با اشاره ذکر کرده، و ما در اينجا ملخصي از آن را مي آوريم:
پس از رحلت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، توطئه هاي پنهاني از سوي مهاجرين و انصار آشکار شد، و هر يک براي تصاحب مقام خلافت اقداماتي انجام داده و با يکديگر درگير شدند. در اين ميان اصحاب صحيفه ي ملعونه با پيش بيني هاي لازم و توافق عده اي از انصار، توانستند خلافت را غصب کنند.
آغاز ماجرا چنين بود که انصار نزد سعد بن عباده آمده و او را به سقيفه ي بني ساعده آوردند. هنگامي که عمر اين خبر را شنيد به ابوبکر اطلاع داد و با ابوعبيده با سرعت به سوي سقيفه حرکت کردند.
در سقيفه جمع زيادي از انصار بودند و سعد بن عباده بين آنان در حال بيماري بود. با آمدن ابوبکر و عمر بر سر مسئله ي خلافت درگيري آغاز شد و تا آنجا ادامه پيدا کرد که ابوبکر در آخر سخنانش به انصار گفت: اينک شما را به بيعت با عمر يا ابوعبيده دعوت مي کنم! و من هر دو به را براي خلافت پيشنهاد مي کنم و هر دو را سزاوار آن مي دانم!!
عمر و ابوعبيده گفتند: سزاوار نيست که ما از تو پيشي بگيريم. اي ابوبکر، تو اولين اسلام آورنده ي ما هستي و همراه پيامبر در غار بوده اي!! تو به اين امر سزاوارتري!
انصار گفتند: دوست نداريم کسي خلافت را در دست بگيرد که نه از ما باشد و نه از شما. پس اميري از ما و اميري از شما انتخاب مي کنيم و همه خلافت آن دو را مي پذيريم؛ به اين شرط که اگر از دنيا رفت ديگري را از انصار انتخاب کنيم.
ابوبکر پس از مدح مهاجرين گفت: اي انصار، شما کساني هستيد که فضل و خوبيهايتان در اسلام منکر ندارد! خداوند و پيامبرش شما را به عنوان انصار دينش پذيرفته اند. پيامبر مهاجرتش را به سوي شما قرار داد و منزل همسران او در بين شما است. هيچ کس بجز مهاجرين اوليه بهتر از شما نيستند!! آنها اميرانند و شما وزيرانيد!
حباب بن منذر برخاست و گفت: «اي انصار، دست نگه داريد. مردم در سايه ي شمايند و کسي جرأت نمي کند با شما مخالفت کند. مردم هرگز بدون اشاره ي شما حرکت نخواهند کرد»، و سپس انصار را مدح نمود و گفت: اگر مهاجرين از امير بودن شما بر ايشان ابا دارند، ما نيز به امير بودن آنان راضي نيستيم. ما اين پيشنهاد را که هم از ما و هم از آنان امير باشد، نمي پذيريم.
عمر بن خطاب برخاست و گفت: هرگز دو شمشير در يک غلاف جاي نخواهند گرفت! عرب راضي نمي شود که شما را امير خود قرار دهد در حاليکه پيامبرشان از قوم ديگري باشد، و عرب مانع نمي شود کسي بر آنان امير باشد که پيامبرشان در آنها باشد!
پس از او حباب بن منذر دوباره برخاست و سخناني گفت و عمر بن خطاب نيز به او جوابي داد. سپس به ابوعبيده گفت: تو سخن بگو. ابوعبيده برخاست و در فضيلت انصار بسيار صحبت کرد.
بشير بن سعد که يکي از بزرگان انصار بود هنگامي که ديد انصار به سوي سعد بن عباده روي آورده اند تا وي را امير کنند طبق توافقي که با اصحاب صحيفه داشت که نگذارد خلافت به انصار برسد با سخناني که مطرح نمود سعي کرد مسئله ي خلافت سعد را منتفي کند! و بر خلافت مهاجرين راضي شد.
ابوبکر گفت: اين عمر و اين ابوعبيده دو بزرگ قريش هستند که با هر کدام مي خواهيد بيعت کنيد! عمر و ابوعبيده گفتند: با وجود تو ما خلافت را به دست نمي گيريم! دست خود را بده تا بيعت کنيم. بشير بن سعد گفت: من هم سومين شمايم.
هنگامي که مردم ديدند بشير بن سعد از بزرگان انصار با ابوبکر بيعت کرد آنان نيز براي بيعت به سوي ابوبکر ازدحام نمودند، و در اين ميان سعد بن عباده- که در بستر بيماري به حالت خوابيده بود- زير دست و پاي مردم قرار گرفت و در حالي که مي گفت: مرا کشتيد!
عمر گفت: سعد را بکشيد! خدا او را بکشد! قيس پسر سعد بن عباده برخاست و ريش عمر را گرفته و سخناني گفت، و با پا در مياني ابوبکر آن غائله به پايان رسيد!!! سپس سعد بن عباده گفت: «مرا از اين مکان فتنه بيرون ببريد» و او را به منزلش بردند.
بعد از آن که همه ي مردم بيعت کردند، ابوبکر سراغ سعد فرستاد که بيا و بيعت کن، اما او امتناع نمود. هنگامي که پيام سعد را به ابوبکر رساندند عمر گفت: «او بايد بيعت کند»، اما بشير بن سعد گفت: «او لج کرده است و هرگز بيعت نخواهد کرد مگر اينکه بکشد يا کشته شود، و کشته نمي شود مگر آنکه اوس و خزرج نيز همراه او کشته شوند! پس او را ترک کنيد که ترک وي ضرر ندارد». آنها سخن بشير را قبول نموده سعد را به حال خويش رها کردند.
بحار الانوار: ج 28 ص 179 تا 188.
2 . هنگام ورود عايشه و طلحه و زبير به بصره، عثمان بن حنيف حاکم آنجا بود. طلحه و زبير براي در دست گرفتن حکومت و تصرف بيت المال، شبانه به همراه اصحابشان وارد شهر شدند تا به دارالاماره رسيدند در حاليکه عثمان بن حنيف از آنان خبر نداشت.
جلوي در کساني ايستاده بودند و از بيت المال محافظت مي نمودند. طلحه و زبير و اصحابشان حمله کرده و چهل نفر از آنان را با زجر کشتند. سپس سراغ عثمان بن حنيف رفتند، و دست و پاي او را بسته و محاسن صورتش را کندند.
اين اخبار به حکيم بن جبله رسيد و او در قومش ندا داد: به اين گمراهان و ظالمان حمله کنيد که خون حرام را بر زمين ريختند و اشخاص صالح را کشتند و آنچه خدا حرام کرده بود حلال کردند.
هفتصد نفر از طايفه ي «عبد القيس» به حکيم پاسخ مثبت دادند و در مسجد جمع شدند. سپس حکيم سوار بر اسب شده و نيزه در درست گرفت و اصحابش نيز از او متابعت کردند، و آنقدر جنگيدند که مجروحان و کشته شدگان بسياري بر روي زمين افتادند.
يک نفر از دشمنان به حکيم به جبله حمله کرد و با شمشير پاي راست او را قطع نمود. حکيم پاي قطع شده اش را برداشت و بر او زد. آن شخص با ضربه اي که از پاي حکيم خورده بود بر زمين افتاد. برادر حکيم به جبله به نام اشرف نزد او آمد و گفت: «چه کسي اين ضربت را به تو زد»؟ حکيم به کسي که او را زده بود اشاره کرد.
اشرف به سوي او حمله نمود و چنان با شمشير به وي زد که کشته شد. ناگهان لشکر عايشه به اشرف و برادرش حکيم هجوم آورده و بعد از کشتن آن دو متفرق شدند.
کتاب الجَمَل (شيخ مفيد): ص 282 تا 284.
3 . اين جلمه کلمه ي رمز جنگ بود که با گفتن آن حمله آغاز شد.
4 . منظور جوان ايراني است که نامش «مسلم» بود.