اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد دوم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۵ -


پاسخ

اگر با ذهن روشن يك قضيه را اعم از بديهى و نظرى تامل كنيم خواهيم ديد خود بخود با قطع نظر از خارج و محكى خود ممكن است‏با خارج مطابقت‏بكند يا نكند احتمال صدق و كذب و هيچگاه نمى‏پذيريم كه يك قضيه با جميع قيود واقعى خود هم مطابقت را داشته باشد و هم نداشته باشد يعنى هم راست‏بوده باشد و هم دروغ بوده باشد و هم راست نبوده باشد و هم دروغ نباشد و ازين روى اختيار يكى از دو طرف اثبات و نفى در استقرار علم ادراك مانع از نقيض باصطلاح منطق كافى نيست‏بلكه طرف ديگر را نيز ابطال بايد كرد و اين كار دخلى به ماده و صورت قضايا ندارد بلكه با فرض تماميت ماده و صورت در يك قضيه براى استقرار علم بايد يكى از دو طرف صدق و كذب را اثبات و طرف ديگر را نفى كرد .

فرقى كه بديهيات با نظريات دارند اينست كه نظريات براى دريافت ماده و صورت مستمند ديگران هستند ولى بديهيات ماده و صورت را از خود دارند چنانكه در طبيعت هر تركيب مفروض مستمند آخرين ماده تحليلى بوده ولى ماده ديگر ماده نمى‏خواهد بلكه خود ماده است پس سنخ احتياج هر قضيه به قضيه استحاله اجتماع و ارتفاع نقيضين اول الاوايل باصطلاح فلسفه غير از سنخ احتياج نظرى به بديهى مى‏باشد كه احتياج مادى و صورى است .

توضيح اينكه ما اگر يك برهان رياضى را مثلا با نتيجه‏اش در نظر گرفته و مورد بررسى قرار دهيم و با تامل كافى چشم را با برهان پر كرده و بسوى نتيجه نگاه كنيم و بالعكس نتيجه را بدست ادراك سپرده و به برهان مراجعه نمائيم در اين حركت فكرى با دو پيش آمد تازه مواجه خواهيم شد يكى اينكه اگر مواد برهان مفروض را با مواد برهان ديگرى عوض كنيم مثلا قضاياى مستعمله در يك برهان طبيعى را با قضاياى مستعمله در يك برهان رياضى عوض كنيم مشروط بر اينكه شكل و ترتيب محفوظ بماند خواهيم ديد نتيجه روابط خود را با برهان قطع كرده و سقوط كرد ديگر اينكه اگر جاى مقدمات برهان و ترتيب آنها را بهم زنيم خواهيم ديد نتيجه اختلال پيدا نمود .

از اين بيان نتيجه گرفته مى‏شود:

1- چنانكه مواد تصديقات منتجه مقدمات در حصول نتيجه مؤثر هستند همچنين هيئت و ترتيب مقدمات در نتيجه تاثير دارند .

2- چنانكه مواد قضايا يعنى قضيه‏اى تاليف بديهى دارند همچنان هيئت و تاليف از جهت دخالت در نتيجه يا خود بديهى است‏يا منتهى به بديهى تفصيل اين مطلب را از بحث قياسات نظرى و بديهى منطق بايد بدست آورد .

همانطورى كه از اين بيان روشن است توقفى كه نظرى به بديهى پيدا مى‏كند يا در تولد ماده از ماده است و يا در تولد صورت از صورت و دخل بتوقف حكم بيك حكم ديگر ندارد و آنچه گفته شده كه همه قضايا به قضيه امتناع اجتماع و ارتفاع نقيضين متوقف مى‏باشد مراد از وى توقف علم و حكم است نه توقف مادى و صورى .

اشكال

دانشمندان ماديت تحولى (فلسفه مادى جديدى كه بنام ماترياليسم ديالكتيك خوانده مى‏شود و دو شخصيت معروف بنام كارل ماركس و فردريك انگلس بانيان اصلى آن بشمار مى‏روند داراى يك تئورى فلسفى و يك روش منطقى است تئورى فلسفى وى ماترياليستى است كه وجود را مساوى با ماده مى‏داند و وجود ماوراء مادى را منكر است و روش منطقى وى شيوه و روش خاصى است كه در طرز تحقيق و راه يافتن بمعرفت طبيعت پيش گرفته و معتقد است كه تنها با اين روش و اين طرز تحقيق است كه مى‏توان طبيعت را شناخت و بان معرفت‏حقيقى حاصل كرد اين روش تحقيق كه همان روش ديالكتيكى ماركسيستى است عبارت است از طرز تفكر مبتنى بر چند اصل از اصول كلى كه حاكم بر طبيعت است و به عقيده آنان يگانه طرز تفكر و شيوه مطالعه‏اى كه طبيعت و اجزاء طبيعت را آن طور كه هست مى‏شناساند همانا مطالعه‏اى است كه طبق اين اصول صورت بگيرد اين اصول از اين قرار است:

اصول چهارگانه ماترياليسم ديالكتيك

الف- ماهيت هر چيزى عبارت است از رابطه آن چيز با ساير اجزاء طبيعت هيچ چيز و هيچ جزئى از اجزاء طبيعت‏بخودى خود قابل شناسائى نيست و بنابر اين اگر موجودى از موجودات طبيعت را بخواهيم مطالعه كنيم بايد مجموع ارتباطات وى را با ساير اشياء بدست آوريم و آنرا در تحت تاثير محيط مخصوصى كه خواه ناخواه ماهيت او را تحت نفوذ گرفته است مطالعه كنيم استالين در جزوه ماترياليسم ديالكتيك و ماترياليسم تاريخى مى‏گويد متود ديالكتيك معتقد است كه هيچگونه پديده‏اى در طبيعت منفردا و بدون در نظر گرفتن روابط آن با ساير پديده‏هاى محيطش نمى‏تواند مفهوم واقع شود زيرا پديده‏ها در هر رشته از طبيعت كه تصور كنيم وقتى خارج از شرايط محيط در نظر گرفته شوند به امرى بى معنى تبديل خواهد شد .

اين اصل بعنوان اصل تبعيت جزء از كل و يا اصل تاثير متقابل و يا اصل پيوستگى عمومى اشياء خوانده مى‏شود .

ب- همه چيز دائما در تغيير و حركت و شدن است‏سكون وجود ندارد و فكر نيز كه از خواص طبيعت است تابع همين قانون تغيير و حركت است 120 انگلس مى‏گويد دنيا را نبايد بصورت مخلوطى از اشياء ثابت و تمام شده تصور نمود بلكه دنيا عبارت است از مخلوطى از سيرهاى تحولى كه در آن موجوداتى كه ظاهرا ثابت مى‏باشد و همچنين انعكاس اين موجودات در ضمير انسان كه همان افكار باشد دائما در حال سير تحولى و انهدام مى‏باشند اين اصل معمولا اصل تغيير يا اصل حركت‏يا اصل تكامل خوانده مى‏شود .

ج- تغيير و حركت همواره بحالت‏يك نواخت نيست لحظاتى فرا مى‏رسد كه اين تغييرات تدريجى حالت‏شديد و انقلابى بخود مى‏گيرد و منجر به تغيير در كيفيت مى‏شود استالين مى‏گويد ديالكتيك بر خلاف متافيزيك سير تكاملى را يك جريان ساده نشو و نما كه در آن تغييرات كمى منجر به تغييرات كيفى نشود نمى‏داند بلكه تكامل را از تغييرات كم اهميت و پنهانى كمى مى‏داند كه بتغييرات كيفى آشكار و اساسى منتهى مى‏گردد اين اصل معمولا بنام اصل جهش خوانده مى‏شود .

د- حركت تكاملى اشياء در نتيجه تناقضات و تضادهائى كه در داخل اشياء وجود دارد صورت مى‏گيرد استالين مى‏گويد متود ديالكتيك بر آنست كه جريان تكامل پست‏به عالى نتيجه تكامل و توسعه هم آهنگ پديده‏ها نبوده بلكه بر عكس در اثر بروز تضادهاى داخلى اشياء و پديده‏ها و در طى يك مبارزه بين تمايلات متضاد كه بر اساس آن تضادها قرار گرفته است انجام مى‏گيرد .

ژرژ پوليستر در اصول مقدماتى فلسفه مى‏گويد نه تنها امور بيكديگر تبديل مى‏شوند بلكه هيچ امرى بتنهائى و همانكه هست نمى‏ماند و عبارت از چيزى خواهد بود كه شامل ضد خودش نيز هست و هر چيز آبستن ضد خود مى‏باشد امور عالم در عين حال هم خود و هم ضد خود مى‏باشند تغيير و تحول امور از آن جهت است كه داراى تضاد مى‏باشند و تحول از آن جهت دست مى‏دهد كه هيچ چيز با خودش سازگار نيست تخمى كه در زير مرغ است در داخل خود دو قوه دارد يكى آنكه مى‏خواهد تخم را بحالت‏خود نگهدارد ديگرى آنكه مى‏خواهد تخم را تبديل به جوجه كند از اينرو تخم با خودش سازگار نيست چيزى كه از نفى مشتق مى‏شود حالت اثبات پيدا مى‏كند جوجه اثباتى است كه از نفى تخم خارج مى‏شود اين يكى از مراحل تكامل است مرغ از تغيير جوجه بوجود مى‏آيد و در خلال اين تحول بين قوايى كه مى‏خواهند جوجه را بهمين حال نگهدارند و قوايى كه مى‏خواهند جوجه را به مرغ تبديل كنند كشمكش است مرغ نفى جوجه است و جوجه به نوبه خود محصول نفى تخم مى‏باشد پس مرغ نفى در نفى است و اين شيوه عمومى ديالكتيكى است .

1- اثبات كه تز نام دارد حكم .

2- نفى آنتى تز ضد حكم .

3- نفى در نفى سنتز .

اين اصل معمولا بنام اصل تضاد يا اصل مبارزه اضداد خوانده مى‏شود

همان طورى كه گفته شد تئورى فلسفى ماترياليسم ديالكتيك بر اساس ماديت و نفى وجود ما وراء مادى قرار دارد و طرز تفكر منطقى وى بر اساس اصول چهارگانه فوق مى‏باشد ما در اين مقاله كه افكار و ادراكات و كيفيت پيدايش تكثر در ادراكات را مورد تجزيه و تحليل قرار داده‏ايم از موضوع بحث‏خارج نشده وارد انتقاد تئورى ماترياليستى و بحث در اطراف اصول چهارگانه ديالكتيك نمى‏شويم آنچه مربوط به تئورى كلى فلسفى است‏بطور مشروح در مقاله 14 و آنچه مربوط به توجيه قوانين كلى و اصول عمومى حاكم بر طبيعت است در مقاله 10 بيان خواهيم كرد هر يك از اصول چهارگانه ديالكتيك كم و بيش از قديم و جديد در مقام توجيه قوانين عمومى طبيعت طرفدارانى داشته و دارد و بعضى از آن اصول با قطع نظر از نقطه‏هاى ضعفى كه در منطق ماديين است قابل قبول است و ما مفصلا در مقاله 10 در اين خصوص گفتگو خواهيم كرد آنچه مربوط به اين مقاله است كه در متن بيان شده عقايد و نظرياتى است كه طرفداران ماترياليسم ديالكتيك روى اصول چهارگانه فوق و روى تئورى ماترياليستى خود در باره ادراكات و افكار اظهار داشته‏اند در اينجا است كه منطق ماديين يك منظره عجيب و وضع مخصوص به خودى پيدا مى‏كند اصول كلى آن عقايد از اين قرار است:

نقد اصول فوق

الف- هيچ چيز خودش خودش نيست هر چيز خودش غير خودش است اگر بگوئيم الف الف است و غير الف نيست غلط است زيرا اين طرز فكر يكى از آنجا سرچشمه مى‏گيرد كه اشياء را از يكديگر جدا و بى رابطه فرض كنيم ولى مطابق اصل اول ديالكتيك هيچ چيزى نه در خارج و نه در فكر ماهيتى جدا از ماهيت‏ساير اشياء ندارد ماهيت هر چيزى مجموعه ارتباطات متقابل آن شى‏ء است‏با ساير اشياء و يكى از آنجا كه براى اشياء ماهيتى ثابت چه در فكر و چه در خارج فرض كنيم ژرژ پوليستر مى‏گويد يكسان بودن بمعناى يكجور ماندن و تغيير شكل ندادن است اكنون بايد ديد كه از اين خاصيت متافيزيك اصل يكسان بودن چه نتايج عملى بدست مى‏آيد وقتى بهتر ديديم كه موجودات را لا يتغير بشمريم خواهيم گفت زندگى زندگى و مرگ هم مرگ آنچه متافيزيك قائل است در مورد يكسان بودن و در مورد اينكه هر چيزى خودش فقط خودش است در مورد مفاهيم و تصورات ذهنى است نه در مورد اعيان خارجى متافيزيك مى‏گويد هر مفهومى در ذهن منعزل از مفهوم ديگرى است و تصور هر چيز غير از تصور ديگرى است تصور زندگى غير از تصور مرگ و تصور سفيدى غير از تصور جسم و .

اين خاصيت از براى تصورات از آنجا حاصل مى‏شود كه تصورات خاصيت مادى ندارد و اگر تصورات مادى بودند تصور هر چيز با تصور هر چيز ديگر يكى مى‏شد يعنى واقعا از هيچ چيزى تصور تشخيص دهنده‏اى نداشتيم ماديين روى اصل قانون عمومى حركت كه افكار را مشمول آن مى‏دانند و اصل اينكه ادراكات نيز تحت تاثير محيط تغيير ماهيت مى‏دهند چاره‏اى ندارند كه اين اصل متافيزيك را انكار كنند .

اين اصل را كه ماديين منكر آن در فكر هستند بنام اصل عينيت‏يا اصل هويت‏خوانده مى‏شود و يكى از اصول و پايه‏هاى اوليه فكر بشر است روانشناسى جديد نيز وجود اين اصل فكرى را تصديق كرده است اين اصل نسبت‏بتصورات ذهنى همان مقامى را دارد كه اصل امتناع تناقض در تصديقات همانطورى كه اگر اصل امتناع تناقض را از فكر بشر بيرون بكشيم هيچ حكمى نسبت‏به هيچ قضيه‏اى استقرار پيدا نخواهد كرد همچنين اگر اين اصل را از فكر بشر بيرون بكشيم هيچ تصورى نسبت‏به هيچ چيز نخواهيم داشت زيرا لازم مى‏آيد كه در فكر ما تصور هر چيزى عين تصور همه چيز بوده باشد .

اصل تبعيت جزء از كل يا اصل تاثير و رابطه متقابل در طبيعت مورد قبول دانشمندان است و باقرار و اعتراف خود ماديين اولين بار اين اصل از طرف افلاطون و ارسطو ابراز شد لكن آنچه الان هم مورد قبول دانشمندان است نه به اين معنى است كه ماهيت هر چيزى مجموعه ارتباطات آن شى‏ء است‏با ساير اشياء و بالخصوص اين اصل آن نتيجه بى معنى را در مورد تصورات و افكار نمى‏دهد خود ماديين نيز بالفطره اصل عينيت را در افكار و تصورات قبول دارند زيرا آنان مى‏گويند هر پديده‏اى مجموع روابط و مناسبات خودش است‏با ساير پديده‏هاى مجاورش پس آنان نيز قبول دارند كه هر پديده‏اى كه در صدد تحقيق روابط و مناسبات آن باشند در فكر خودى دارد كه شخص تحقيق كننده بدنبال تعيين روابط و مناسبات همان خود پديده است نه غير آن با ساير پديده‏ها ماديين نيز بالفطره اعتراف دارند كه فكر در هر چيز عين فكر در باره همه چيز نيست و تحقيق علمى در باره هر پديده عين تحقيق علمى در باره ساير پديده‏ها نيست و اين خود اعتراف به اصل عينيت است و همانطورى كه در متن بيان شده عينيت‏به طورى لزوم عمومى با مفاهيم دارد كه حتى سلب عينيت نيز بعينه مستلزم اثبات عينيت است زيرا هر گاه شخص در صدد انكار عينيت‏برآيد همان عين عينيت و خود او را مى‏خواهد نفى كند نه چيز ديگر را پس در فكر آنكسى كه در صدد انكار اصل عينيت‏برمى‏آيد مفهوم عينيت همان مفهوم عينيت است نه چيز ديگر .

انگلس در كتاب لودويك فويرباخ ديالكتيك را تعريف مى‏كند و مى‏گويد كه آن عبارت است از علم قوانين حركت چه در جهان خارجى چه در انديشه انسانى آيا در فكر انگلس ديالكتيك ديالكتيك است‏يا چيز ديگر آيا آنگاه كه در صدد تعريف ديالكتيك است ديالكتيك در فكر وى مثلا متا فيزيك است و هزارها چيز ديگر يا آنكه در فكر وى ديالكتيك فقط ديالكتيك است .

ب- روى قانون عمومى حركت و تغيير تمام افكار و احكام ذهنى نيز در جريان و تغييرند و هيچ فكر ارزش دائمى ندارد و لهذا حقيقت موقت است و هيچ فكرى از افكار حقيقى صحت مطلق و دائم ندارد انگلس در كتاب لودويك فويرباخ مى‏گويد باين ترتيب انسان براى هميشه از خواستن راه حلهاى قطعى و حقايق دائمى خوددارى مى‏كند و متوجه جنبه محدود هر نوع معلوماتى مى‏باشد كه اين معلومات تابع شرايطى مى‏باشد كه در آن شرايط حاصل شده است

در مقاله 3 اثبات شد كه افكار و ادراكات خصائص عمومى ماده را ندارند و در مقدمه و پاورقى مقاله 4 راجع به اين جهت كه آيا حقيقت موقت است‏يا دائمى و آيا حقيقت متحول و متكامل است‏به حد كافى استدلال شد رجوع شود در اينجا همين قدر مى‏گوئيم كه آيا تئورى فلسفى ماترياليسم ديالكتيك و اصول منطقى آن حقائقند يا نه و اگر حقائقند آيا حقائق دائمى هستند و جهان هستى و قوانين طبيعت را براى هميشه توجيه مى‏كنند يا نه اگر اصلا حقيقت نيستند پس ماديين چه ادعائى دارند و اگر حقيقت‏اند آيا موقت‏اند و ارزش موقت دارند و روى قانون تكامل و مثلث تز و آنتى‏تز و سنتز تبديل به ضد خود شده يا مى‏شوند پس اين همه جار و جنجال و هو يعنى چه و چرا لنين مى‏گويد نمى‏توان هيچيك از قسمتهاى اصلى فلسفه ماركسيسم را كه كاملا با فولاد ساخته شده تغيير داد و اگر اين تئورى فلسفى و آن اصول منطقى حقايق دائمى هستند پس اين نظريه كه هر حقيقتى موقت است غلط است .

بعلاوه خود اين حكم كه هر حقيقتى موقت است آيا حقيقت است‏يا نيست اگر حقيقت است آيا موقت است‏يا دائمى اگر دائمى است پس تمام حقيقتها موقت نيستند و مورد استثناء پيدا شد و اگر موقت است پس بطور كلى و مطلق و دائمى نمى‏توان گفت تمام حقيقتها موقت است اساسا لازمه اين نظريه فرو رفتن در شك مطلق و دم فرو بستن و خوددارى از هر گونه اظهار نظر در باره هر چيزى است‏حتى در باره حقايق تاريخى هم نمى‏توان اظهار نظر قطعى كرد زيرا هر حقيقت تاريخى فكرى است كه در مغز جاى دارد و مشمول قانون تغيير و تبديل است و مثلا اين فكر كه انقلاب اكتبر در 1917 ميلادى بوده براى مدت موقتى حقيقت است و بعد از چندى ارزش حقيقى خود را از دست مى‏دهد اساسا روى نظريه تغيير فكر حتى حقيقت موقت هم معنى ندارد يعنى هيچ فكر براى يك مدت موقت نيز نمى‏تواند باقى بماند زيرا جريان و تغيير و حركت لاينقطع است و هيچ چيز در لحظه دوم آن نيست كه در لحظه اول بوده حقيقت اينست كه اگر براى فكر و ادراكات وجود متغير و گذران و سيال قائل شويم ناچار بايد امكان علم را منكر شويم و همه چيز را مجهول بدانيم و همان طورى كه در متن بيان شده بايد گفت همه چيز مجهول است و حتى خود اين قضيه كه همه چيز مجهول است نيز مجهول است .

از اين جهت است كه حكما از دير زمان دريافته‏اند كه نحوه وجود ادراكات غير از نحوه وجود حركت و تغيير است ما در پاورقى‏هاى همين مقاله صفحه 41 - 40 گفتيم كه وجود مادى شاغل مكان و متغير در زمان خودش از خودش پنهان و محتجب است و ما كه اشياء مكانى و زمانى همه را در جاى خود و در مرتبه خود درك مى‏كنيم از آن جهت است كه ادراكات ما داراى ابعاد مكانى و زمانى نيستند و حتى خود حركت را كه هيچ جزء مفروضى از آن با جزء مفروض ديگر در زمان مجتمع نيستند از آن جهت مى‏توانيم درك كنيم كه فكر ما مى‏تواند در ظرف خود بجزء متقدم و جزء متاخر جزء گذشته و جزء رونده احاطه پيدا كند و همه را همانطور كه هستند در جاى خود و در مرتبه خود در ظرف خويش بگنجاند و اگر فرضا افكار و ادراكات نيز وجود جمعى و احاطى نمى‏داشتند ادراك ميسر نبود .

از يك اشتباه جلوگيرى مى‏كنيم ما نمى‏خواهيم مانند بعضى از فلاسفه اروپا ادعا كنيم كه ادراك كردن مستلزم ساكن فرض كردن اشياء است‏بلكه بر عكس نظريه ما اينست كه ادراك و مطالعه حركت و تغيير واقعى اشياء از آن جهت‏براى ذهن ميسر است كه خود ذهن داراى وجهه ثابت و جمعى و احاطى است .

ج- بين وجود و عدم و نفى و اثبات اختلافى نيست‏يك چيز ممكنست موجود باشد و در عين حال معدوم باشد يك قضيه ممكنست راست‏باشد و در عين حال دروغ باشد بين راست و دروغ و صحيح و غلط و نفى و اثبات اختلافى نيست 126 ژرژ پوليستر مى‏گويد در نظر متافيزيسين موجودات و انعكاس آنها در مغز و ادراكات مسائل جداگانه‏اى هستند كه بايستى تك‏تك و پشت‏سر هم بطرز ثابت و منجمد و جدا از تغييرات مورد مطالعه قرار گيرند و آنتى‏تز ضد حكم را بلا واسطه و جدا از حكم مى‏داند يا مى‏گويد بله بله يا مى‏گويد نه نه و غير از آن عقيده‏اى جايز نيست‏بتصور او از بودن و نبودن يكى را بايد انتخاب كرد .

انگلس در كتاب لودويك فويرباخ مى‏گويد همچنين انسان ديگر از تناقضاتى كه بموجب علوم ما وراء الطبيعه قديم ثابت و تغيير ناپذير قلمداد شده بود از قبيل ضديت درست و ادرست‏خير و شر يكسان و متغاير حتمى و اتفاقى و غيره واهمه‏اى ندارد مى‏دانيم كه اين تناقضات داراى ارزشى نسبى است و آنچه امروز درست تلقى مى‏شود جنبه نادرست و مستترى دارد كه بعدها ظاهر خواهد شد و آنچه كه امروز نادرست تلقى مى‏شود جنبه درستى هم دارد كه در اثر آن در قديم درست تلقى مى‏شد آنچه كه ما واجب الوقوع مى‏دانيم مركب از وقايع كاملا اتفاقى است و آنچه را كه ما اتفاقى مى‏دانيم فقط ظاهرى است كه در زير آن وجوب و لزوم پنهان شده است .

فلسفه مادى جديد چون در طبيعت قائل به اصل مبارزه اضداد و تبديل شى‏ء به ضد خود است و از طرفى هم افكار را صرفا مادى مى‏داند و از طرف ديگر بين تضاد و بين تناقض و ايجاب و سلب فرق نگذاشته اصل امتناع تناقض را در افكار منكر مى‏شود و البته گرفتارى در يك بن‏بست‏هائى رجوع شود به جلد اول ارزش معلومات نيز كمك كرده است تا اين فلسفه خود را مجبور ديده است كه يكباره اين اصل مسلم فكرى را انكار كند و مدعى شود مانعى نيست كه يك چيز هم راست‏باشد و هم دروغ هم صحيح باشد و هم غلط .

ما قبلا توضيح داديم كه با صرفنظر كردن از اصل امتناع تناقض اساس تمام علوم واژگون خواهد شد همانطورى كه گفتيم قانون علمى براى ذهن بشر يعنى گرايش ذهن بيك قضيه خاص و اعراض از طرف مقابلش خود شما كه در فكر خود يك تئورى فلسفى را پذيرفته‏ايد و ادعا مى‏كنيد وجود مساوى است‏با ماده لابد در ذهن خود باين قضيه گرايش پيدا كرده‏ايد و از مقابل اين قضيه كه وجود مساوى نيست‏با ماده اعراض كرده‏ايد و همچنين هر يك از اصول چهار گانه ديالكتيك را كه پذيرفته‏ايد ناچار از نقطه مقابل اين اصول اعراض كرده‏ايد پس شما هم در مورد تئورى فلسفى و اصول منطقى خود گفته‏ايد بله بله و نسبت‏به تئورى فلسفى و اصول منطقى متافيزيك گفته‏ايد نه نه .

از علوم مثال مى‏آوريم ما در رياضيات زحمت مى‏كشيم و برهانى براى يك مسئله اقامه مى‏كنيم و نتيجه‏اى اثبات مى‏كنيم و ناچار ذهن آن نتيجه را مى‏پذيرد و از نقطه مقابل آن نتيجه اعراض مى‏كند زيرا آن نتيجه را با نقطه مقابلش قابل جمع نمى‏داند همانطورى كه در متن بيان شده چگونه متصور است كه در مورد نظريه‏اى برهانى اقامه شده و نتيجه‏اى را اثبات نمايد و در عين حال تكذيب نتيجه به برهان صدمه نزند .

اين بود سه اصل اساسى از اصولى كه ماترياليسم ديالكتيك در مورد افكار و ادراكات دارد و اين سه اصل درست نقطه مقابل سه اصلى است كه ساير سيستمهاى فلسفى و بالخصوص متافيزيك دارد متافيزيك در مورد افكار قائل به سه اصل عينيت ثبات امتناع تناقض است و خواننده محترم متوجه شد كه امكان علم موقوف باين سه اصل است كه متافيزيك قائل است و با فرض انكار هر يك از اين سه اصل حصول علم غير ميسر است .

آشنايان به فلسفه و تاريخ فلسفه آگاهند كه سوفسطائى‏گرى جز انكار امكان علم چيزى نيست‏سوفسطائيان قديم براى خراب كردن امكان علم تنها به انكار اصل امتناع تناقض قناعت كرده‏اند ولى ماديين در مطلب ديگر اضافه كردند كه هر يك از آن دو نيز اگر مورد قبول واقع شود كافى است در نفى امكان علم و عجب اينست كه اين آقايان در عين حال تئورى فلسفى و اصول منطقى دارند و مدعى جزم در باره آنها هستند و حال آنكه سوفسطائيان متوجه شده بودند كه با انكار اصل امتناع تناقض از هر گونه تئورى فلسفى و اصول جزمى منطقى بايد چشم بپوشند عجبتر آنكه اين آقايان خود را حامى و طرفدار علم معرفى مى‏كنند) مى‏گويند همه اين نظريات گذشته كه از بيان سابق نتيجه گرفته شده و اساس منطق جامد را مى‏چيند منطق خود را روى سه اصل زيرين استوار مى‏نمايد:

1- اصل عينيت‏يعنى هر چيز خودش عين خودش مى‏باشد .

2- اصل ثبات يعنى هر شى‏ء در لحظه دومى همان است كه در لحظه اولى بود .

3- اصل امتناع اجتماع ضدين يعنى وجود و عدم يكجا گرد نمى‏آيند .

اجتماع نقيضين را كه اجتماع صدق و كذب يا اجتماع سلب و ايجاب از يك جهت‏حقيقى بوده باشد تبديل به متناقضين سپس تبديل به ضدين كرده‏اند و معنى وجود و عدم را از معنى ايجاب و سلب توسعه داده و بمورد قوه و فعل شامل گرفته و سپس اين تعبير و تفسير را نموده‏اند .

ولى پس از اينكه علم امروزه با پيشرفت‏شگرف و تازه خود قانون تحول و تكامل عمومى را سر و صورت داده و سازمان تز و آنتى تز و سنتز بودن نبودن شدن را تاسيس نمود ديگر تكيه گاهى براى سه اصل نامبرده متافيزيك و منطق وى نمانده و از ارزش ديرين خود افتاده‏اند زيرا بموجب سازمان نامبرده هر موجودى واقعيت‏بود و هستى خود را دارا است كه حافظ وضع فعلى او مى‏باشد و چون در تبدل است نبود و نيستى خود را همراه خود داشته و مى‏پرورد و از مجموع اين هستى و نيستى و بود و نبود موجود ديگر پيدا مى‏شود و در عين حال كه مراتب سه‏گانه بود و نبود و شد به سه مرحله مترتب اين موجود متعلق مى‏باشد از مرحله دويم وى نبود نيز شروع كرده و منطبق مى‏شوند يعنى نبود بود و شد نبود مى‏شود و يك وجود بعدى كه از شد بواسطه تبدل بوجود آمده شد مى‏شود و بهمين قياس .

با اين ترتيب ديگر موردى براى اصل ثبات و عينيت و امتناع اجتماع ضدين نمى‏ماند دانشمندان مادى با اتكاء باين نظريه پس از اين بيان اجمالى به يكى يكى از بديهيات و همچنين به نظرياتى كه در ابواب مختلفه منطق اثبات شده حمله نموده و بى ارزشى آنها را با بيانهائى كه از اين بيان سرچشمه مى‏گيرند ابطال نموده مثلا در مورد حد مى‏گويد حد كه منطق متافيزيك مى‏گويد كه مجموعه اجزاى ماهيت‏شى‏ء معرف او است وقتى مى‏تواند درست‏بوده باشد كه شى‏ء مهيتى جدا از ديگر مهيات داشته باشد و حال آنكه چنين نيست وقتى مى‏تواند درست‏بوده باشد كه ماهيت‏شى‏ء در يك حال ثابت‏بماند و حال آنكه چنين نيست وقتى مى‏تواند درست‏بوده باشد كه شى‏ء ضد خود را نداشته باشد و حال آنكه چنين نيست .

و مثلا در مورد شكل اول قياس اقترانى مى‏گويد در مثال معروف هر انسان حيوان است و هر حيوان حساس است پس هر انسان حساس است وقتى اين شكل اين نتيجه را داده و انسان حساس خواهد بود كه انسان مهيتى جدا از ديگر مهيات داشته باشد و انسان انسان بماند و غير انسان نباشد و حال آنكه اين جور نيست و در غير اين دو مورد نيز نظير اين اشكالات را كرده‏اند و چنانكه روشن است همه آنها از تقرير سه اصل نامبرده كه ديالكتيك نفى مى‏نمايد سرچشمه مى‏گيرند .