متن
فقد تبيّن بما مرّ: أنّ الواجب بالذات حقيقة وجوديّة لا ماهية لها تحدّها هى بذاتها
واجبة الوجود من دون حاجة إلى انضمام حيثيّة تعليليّة اوتقييديّة وهى الضرورة
الازليّة. وقد تقدم فى المرحلة الاولى أنّ الوجود حقيقة عينية مشكّكة ذات مراتب
مختلفة، كلّ مرتبة من مراتبها تجد الكمال الوجودىّ الذى لما دونها وتقوّمه وتتقوّم
بما فوقها فاقدة بعض ما له من الكمال وهو النقص والحاجة، إلاّ المرتبة التى هى أعلى
المراتب التى تجد كلّ كمال ولا تفقد شيئاً منه وتقوّم بها كلّ مرتبة ولا تقوّم بشىء
وراء ذاتها.
فتنطبق الحقيقة الواجبيّة على القول بالتشكيك على المرتّبة الّتي هى أعلى المراتب
الّتي ليس وراءها مرتبة تحدّها، ولا فى الوجود كمال تفقده، و لا فى ذاتها نقص أو
عدم يشوبها ولا حاجة تقيّدها، و ما يلزمها من الصفات السلبيّة مرجعها الى سلب السلب
وانتفاء النقص و الحاجة وهو الايجاب.
وجوب واجب، بذاته است
ترجمه
از آنچه گذشت روشن شد كه واجب بالذات، حقيقتى است وجودى، كه براى او ماهيتى كه او
را محدود كند نيست. او واجب الوجود بذاته هست بدون آنكه به حيثيت تعليلى يا تقييدى
نياز داشته باشد، كه اين همان ضرورت ازلى است.
و در مرحله اولى گذشت كه وجود، حقيقت خارجى مشكَّكى است كه صاحب مراتب مختلفى
مى باشد. هر مرتبه از مراتب او واجد كمال مادون و مقوّم اوست. و ما دُون متقوّم به
ما فوق و فاقد بعض كمالات اوست كه اين، نقص و حاجت او را (به ما فوق) نشان مى دهد.
مگر بالاترين مرتبه كه واجد تمام كمالات بوده و هيچ از آنها كم ندارد و هر مرتبه به
او قائم است و او به هيچ چيز جز ذات خود قائم نيست.
بنابراين، حقيقت واجب بنابر قول به تشكيك، منطبق مى شود بر بالاترين مرتبه كه ديگر
فوق او مرتبه اى كه او را محدود كند نيست، و كمالى در عالم هستى نيست كه او فاقد آن
باشد. در ذات اونقص يا عدمى كه با او آميخته باشد يا حاجتى كه او را محدود كند،
وجود ندارد. و آنچه لازمه اوست از صفات سلبيه، به سلبِ سلب و نفىِ نقص و حاجت كه
ايجاب است باز مى گردد.
شرح
بنابر قول به تشكيك در وجود كه تمام وجودات را نمودهاى مختلف ومراتب گوناگون يك
حقيقت مى داندذات اقدس الهى در بالاترين قلّه و رفيع ترين درجه وجود قرار دارد. و
تمام كمالات ما دون در او، موجود و او مقوّم تمام كمالات مادون خود هست. چنانكه آيه
شريفه به آن اشاره مى فرمايد «هو الحى القيوم»;(1) يعنى او قائم به ذات ومقوّم غير
است. همانگونه كه مراتب مادون وابسته به مافوق و فاقد كمالات مافوقند، او براى وجود
خود، محتاج به علت و حيثيت تعليلى يا قيد و حيثيت تقييدى نيست. حيث تعليلى آن است
كه ثبوت حكم به سبب آن صورت بگيرد، مانند آنكه مى گوييم «أكرم زيداً لانّه عالم»
حكم به اكرام به علت عالم بودن زيد است. حيث تقييدى ثبوت حكم براى موضوع مقيد است
نه موضوع مطلق، مانند اينكه مى گوييم اكرم رجل العالم. وجه اكرام، رجل بودن تنها
نيست، بلكه رجل مقيّد به علم است.
وجود واجب بذاته هست; يعنى او مستحق حمل وجود هست، بدون آنكه واسطه در عروض در بين
باشد، يعنى چيزى واسطه براى وجودش شود. و بدون آنكه واسطه اى در ثبوت داشته باشد،
يعنى علّتى او را موجود كند. همانطور كه وجودش مقيد به هيچ قيدى نمى شود.(2)
متن
وبذلك يندفع وجوه من الاعتراض أوردوها على القول بنفى الماهيّة عن الواجب بالذات.
منها: أنّ حقيقة الواجب بالذات لا تساوى حقيقة شىء ممّا سواها، لأنّ حقيقة غيره
تقتضى الامكان وحقيقته تنافيه ووجوده يساوى وجود الممكن فى أنّه وجود، فحقيقته غير
وجوده وإلاّ كان وجود كلّ ممكن واجباً.
ايراد اول بر عدم ماهيت براى واجب
ترجمه
و با بيانات فوق، مندفع مى شود پاره اى ازاشكالاتى كه بر نفى ماهيت از واجب بالذات
وارد كرده اند. يكى از آن اشكالات اين است كه حقيقت واجب بالذات، برابر با هيچ
حقيقت ديگرى نيست; چون حقايق ديگر اقتضاى امكان مى كنند، ولى حقيقت او منافى با
امكان هست. از سوى ديگر وجود او در وجود بودن، مساوى وجود ساير ممكنات است. از
اينجا معلوم مى شود كه حقيقت او (ماهيت او) غير از وجودش هست. و الا وجود هر ممكنى
واجب خواهد بود.
شرح
خلاصه دليل اين است كه وجود واجب با ساير وجودها از حيث وجود بودن يكى است. از اين
رو، فرق واجب و ممكن به حقيقت و ماهيت او حاصل مى شود. پس واجب الوجود ماهيت دارد و
آن، سبب تمايز او با غير مى شود.
متن
ومنها: لو كان وجود الواجب بالذات مجرّداً عن الماهيّة فحصول هذا الوصف له إن كان
لذاته كان وجود كلّ ممكن واجباً لاشتراك الوجود، وهو محال، وإن كان لغيره لزمت
الحاجة إلى الغير ولازمه الامكان، وهو خلف.
ايراد دوم
ترجمه
اگر وجود واجب بالذات مجرد از ماهيت است، (حصول وصف تجرد، براى او دو جهت مى تواند
داشته باشد:) اگر حصول وصف «تجرد از ماهيت» براى او به خاطر وجود اوست پس همه
وجودهاى ممكن هم بايد واجب باشند; چون وجود، ميان همه مشترك است. و اين محال
است.
و اگر حصول وصف «تجرد از ماهيت» به جهت امرى غير از وجود است لازم مى آيد واجب به
غير، نيازمند باشد. و لازمه حاجت، امكان است. و اين، خلاف فرض است.
شرح
سؤال اين است كه تجرد وجود از ماهيت به چه دليل، حاصل است؟ اگر به صرف وجود داشتن
او از ماهيت مجرد است پس بايد تمام ممكنات هم از ماهيت تهى باشند، چون آنها در
داشتن اصلِ وجود با واجب، مشتركند. و اگر به جهت شخص يا شىء ديگرى اين تجرد براى
واجب حاصل مى شود لازم مى آيد كه واجب به غير، محتاج باشد. و حاجت، دليل امكان است،
در حالى كه فرض بر آن بود كه واجب، واجب است نه ممكن.
متن
ومنها: أنّ الواجب بالذات مبدأ للممكنات، فعلى تجرّده عن الماهيّة إن كانت مبدئيّته
لذاته لزم أن يكون كلّ وجود كذلك ولازمه كون كلّ ممكن علّة لنفسه ولعلله، وهو بيّن
الاستحالة، وان كانت لوجوده مع قيد التجرّد لزم تركّب المبدأ الاوّل بل عدمه لكون
أحد جزئيه، وهو التجرّد، عدميّاً، وإن كانت بشرط التجرّد لزم جواز أن يكون كلّ وجود
مبدءأً لكلّ وجود إلاّ أنّ الحكم تخلّف عنه لفقدان الشرط، وهو التجرّد.
ايراد سوم
ترجمه
واجب بالذات، مبدء ممكنات است. حال، براساس آنكه او ماهيت ندارد اگر مبدئيت او به
خاطر ذات وجود او باشد لازم مى آيد، كه هر وجودى اين چنين باشد. و لازمه ديگرش آن
است كه هر ممكنى علت خود و علل خود باشد، كه اين «بيّن الاستحالة» مى باشد. و اگر
مبدئيتش به جهت وجودش با قيد تجرد باشد لازم مى آيد مبدء اول، مركب باشد، بلكه لازم
مى آيد عدم او; زيرا يكى از دو جزئش كه تجرّد باشد عدمى است.
و اگر مبدئيتش وجود با شرط تجرّد باشد لازم مى آيد كه هر وجودى مبدء هر وجودى گردد
و اگر تخلف از اين حكم مى شود به جهت فقدان شرط، كه همان تجرد است، مى باشد.
شرح
حاصل سخن اين است كه مبدئيت واجب اگر براى وجود اوست پس هر موجودى به جهت وجودش
مى تواند مبدء قرار گيرد. و اگر به جهت وجود او با قيد تجرد است پس او مركب از وجود
و قيد تجرد مى گردد. مضافاً به اينكه «تجرد» قيد عدمى است; يعنى مادى نبودن. و چون
مركبى از يك قيد عدمى پديد آيد به حكم آنكه مركب تابع اخسّ اجزاء هست او هم به خاطر
انعدام جزئش، معدوم خواهد بود.
و اگر تجرد، شرط است پس هر وجودى صلاحيت اين را دارد كه مبدء خود و علل خود و ساير
موجودات گردد. و اگر نگرديده است به جهت آن است كه شرط آن ـ كه قيد تجرد است ـ حاصل
نگرديده است. و با حصول شرط، مشروط محقق خواهد شد. اين بيّن الاستحالة است; زيرا
هيچ گاه يك موجود ممكن، علت علل سابق خود و علت واجب الوجود نمى تواند باشد.
متن
ومنها: أنّ الواجب بذاته إن كان نفس الكون فى الأعيان وهو الكون المطلق لزم كون كلّ
موجود واجباً وإن كان هو الكون مع قيد التجرّد عن الماهية لزم تركّب الواجب مع أنّه
معنى عدمىّ لا يصلح أن يكون جزءاً للواجب وان كان هو الكون بشرط التجرّد لم يكن
الواجب بالذات واجباً بذاته، وان كان غير الكون فى الاعيان فإن كان بدون الكون لزم
أن لا يكون موجوداً فلا يعقل وجود بدون الكون، وإن كان الكون داخلا لزم التركّب.
والتوالى المتقدمة كلّها ظاهرة البطلان وإن كان الكون خارجاً عنه فوجوده خارج عن
حقيقته وهو المطلوب، إلى غير ذلك من الاعتراضات.
ايراد چهارم
ترجمه
واجب بالذات اگر نفس وجود داشتن در خارج است ـ كه همان موجود بودن مطلق باشد ـ لازم
مى آيد كه هرچه موجود است واجب باشد. و اگر موجود بودن همراه باقيد تجرد از ماهيت
است لازم مى آيد كه او مركب باشد، در حالى كه تجرد از ماهيت قيد عدمى است و صلاحيت
آن را ندارد كه جزء قرار بگيرد. واگر موجود بودن او به شرط تجرد است واجب بالذات،
واجب بالذات نخواهد بود، (بلكه واجب بالشرط خواهد بود).
و اگر (حقيقت واجب) چيزى غير از وجود داشتن است در اين صورت، يا او اصلا هستى ندارد
پس لازم مى آيد كه اصلا موجود نباشد; زيرا موجود بدون هستى، معقول نيست. و اگر
هستى، داخل (درحقيقت) اوست لازم مى آيد تركيب در او و توالى فوق، همه و همه باطل
هستند.
و اگر هستى، خارج از (حقيقت) اوست، پس وجودش بيرون از ماهيتش است. و مطلوب ما همين
است. و نيز ايرادات ديگرى از اين قبيل وارد شده است.
شرح
گرچه تمام اين اشكالات با يكديگر نزديكند و وجوه اشتراك، ميان آنها مشهود است، لكن
اشكال اخير نسبت به ساير اشكالها از جامعيت بيشترى برخوردار است. شايد ذكر آن ما را
از ديگر اشكالات بى نياز مى كرد. درهر حال در همه ايرادات سعى بر اين است كه براى
واجب، ماهيتى بيرون و مغاير با وجودش ترسيم گردد. گرچه اين سعى و تلاش به جايى
نمى رسد.
متن
ووجه اندفاعها أنّ المراد بالوجود المأخوذ فيها إمّا المفهوم العام البديهىّ، وهو
معنى عقلىّ اعتبارىّ غير الوجود الواجبىّ الذى هو حقيقه عينيّة خاصّة بالواجب،
وإمّا طبيعة كليّة مشتركة متواطئة متساوية المصاديق. فالوجود العينىّ حقيقة مشكّكة
مختلفة المراتب أعلى مراتبها الوجود الخاصّ بالواجب بالذات.
وجه دفع اشكال
ترجمه
وجه دفع تمام اشكالات اين است كه مراد از وجودى كه در اين اشكالها از آن سخن به
ميان آمده يا همان مفهوم عام بديهى اوست، كه چيزى جز يك معناى ذهنى اعتبارى بيش
نيست. و اين، غير از وجود واجبى است كه حقيقت خارجى مختص به ذات واجب است.
يا مراد از وجود، طبيعت كلى مشترك، يكسان و متساوى المصاديق است، كه اين حرف هم
درست نيست; زيرا وجود خارجى يك حقيقت مشكك مختلفة المراتب است و برترين مراتبش وجود
واجب بالذات هست.
شرح
حاصل جواب اين است كه ما از استدلال كنندگان در اين ادله سؤال مى كنيم: مراد از
وجود چيست؟ اگر مراد، مفهوم وجود است كه امرى بديهى و شامل تمام موجود مى شود، خوب
مفهوم وجود امر ذهنى است و نمى تواند عبارت باشد از حقيقت خارجىِ وجود كه مرتبه اى
از آن اختصاص به ذات اقدس الهى دارد، تا از اين راه استدلال شود كه آن وجود چون
مشترك است نياز به ما به الاختصاصى دارد كه همان ماهيت واجب الوجود است.
و اگر مراد از وجود، مصداق خارجى وجود است، بدين معنا كه در تمام موجودات على
السوّيه و مشترك و متواطى است اين هم صحيح نيست; زيرا حقيقت وجود خارجى، افرادش
متساوى المصاديق نيست، بلكه مختلفة المراتب مى باشند. و به عبارت فنّى، افراد او
مقول به تشكيك هستند.
متن
وأيضاً التجرّد عن الماهية ليس وصفاً عدميّاً، بل هو فى معنى نفى الحدّ، الذى هو من
سلب السلب الراجع إلى الايجاب.
متمم جواب
ترجمه
علاوه (بر جواب فوق) تجرد از ماهيت يك وصف عدمى نيست، بلكه به معناى نفى حدى
مى باشد كه عبارت است از سلبِ سلب، كه به ايجاب باز مى گردد.
شرح
در ايرادات فوق اين مطلب مطرح شده بود كه تجرد از ماهيت يك معناى عدمى است و اگر
وجود واجب تعالى مقيد به قيد تجرد گردد لازم مى آيد كه واجب تعالى از قيد عدمى
تركيب يابد.
در جواب مى فرمايند: خير، تجرد از ماهيت به معناى نفى حدّ است; زيرا ماهيت يعنى حد.
و تجرد او از ماهيت به معناى بى حدى و سلبِ سلب است. و به عبارت ديگر سلبِ حد، سلب
محدوديت است، كه به ايجاب و واجديت مطلق، منتهى مى گردد.
متن
وقد تبيّن أيضاً: أنّ ضرورة الوجود للواجب بالذات ضرورة أزليّة لا ذاتيّة ولا
وصفيّة، فإنّ من الضرورة ما هى أزليّة وهى ضرورة ثبوت المحمول للموضوع بذاته من دون
أىّ قيد وشرط، كقولنا: الواجب موجود بالضرورة، ومنها ضرورة ذاتيّة وهى ضرورة ثبوت
المحمول لذات الموضوع مع الوجود لا بالوجود، سواء كان ذات الموضوع علّة للمحمول،
كقولنا: كلّ مثلّث فإنّ زواياه الثلاث مساوية لقائمتين بالضرورة، فإنّ ماهية
المثلّث علّة للمساواة إذا كانت موجودة، او لم يكن ذات الموضوع علّة لثبوت المحمول،
كقولنا: كل إنسان إنسان بالضرورة او حيوان او ناطق بالضرورة. فإنّ ضرورة ثبوت الشىء
لنفسه بمعنى عدم الانفكاك حال الوجود من دون أن يكون الذات علّة لنفسه.
ضرورت ازلى وذاتى
ترجمه
و نيز روشن مى گردد كه ضرورت وجود براى واجب بالذات، ضرورت ازلى است، نه ذاتى و نه
وصفى; زيرا از جمله ضرورات، ضرورت ازلى است كه عبارت است از ضرورت ثبوت محمول براى
موضوع به ذات خود و بدون هيچ قيد و شرط، مانند «واجب موجود است بالضرورة».
يكى از ضرورات، ضرورت ذاتى است. و آن ضرورت ثبوت محمول است براى ذات موضوع، همراه
با وجود نه به شرط وجود; خواه كه ذات موضوع علت محمول باشد، مانند جمله «هرمثلّثى
بالضرورة زواياى سه گانه اش مساوى دو زاويه قائمة است». در اينجا ماهيت مثلث، علت
مساوات است، زمانى كه موجود باشد. يا اينكه ذات موضوع علت ثبوت محمول نباشد، مانند
«هر انسانى انسان است بالضرورة» يا «هر انسانى حيوان است يا ناطق است بالضرورة»
زيرا ثبوت يك چيز براى خودش، به معناى عدم انفكاك در حال وجود، ضرورى است، بدون
آنكه ذات، علتِ خودش باشد.
شرح
ثبوت محمول براى موضوع در ضرورت ازلى بدون هيج قيد و شرط، بديهى است. وقبلا شرح آن
گذشت، مانند آنكه مى گوييم «الله موجود» يا«الله عالمٌ بالضرورة».
اما ثبوت محمول براى موضوع در ضرورت ذاتى، خواه موضوع، علت ثبوت محمول باشد ـ مانند
اينكه ماهيت مثلث علت تساوى زواياى سه گانه او با دو زاويه قائمه است ـ يا علت ثبوت
محمول نباشد ـ مانند «الانسان انسانٌ» كه موضوع، علت براى خودش كه محمول است نيست ـ
مشروط به وجود نيست. به اين معنا كه ضرورت اتصاف موضوع به محمول، مركب از وجود و
ذات موضوع نيست، بلكه ذات موضوع به تنهايى كفايت مى كند در اتصافش به محمول; وقتى
كه موضوع وجود داشته باشد به نحو ظرفيت صِرف. پس، اتصاف موضوع به محمول به شرط
وجودِ موضوع نيست، تا اينكه علت اتصاف موضوع به محمول، مركب باشد از خود موضوع و
شرط موجوديت آن.
متن
ومنها ضرورة وصفية، وهى ضرورة ثبوت المحمول للموضوع بوصفه مع الوجود لا بالوجود،
كقولنا: كلّ كاتب متحرك الاصابع بالضرورة مادام كاتباً، وقد تقدمت إشارة إليها.
ضرورت وصفى
ترجمه
از جمله ضرورات، ضرورت وصفيه است. و آن عبارت است از ثبوت محمول براى موضوع مادامى
كه (موضوع) متصف به وصف خود بوده همراه با وجود است، نه به شرط وجود، مانند قضيّه
«كل كاتب متحرك الاصابع بالضرورة مادام كاتباً» و قبلا اشاره اى به اين مطلب شد.(3)
شرح
ثبوت تحرك اصابع براى كاتب در هنگام اتصاف موضوع به وصف كتابت، ضرورى است. و مااز
اين ضرورت به ضرورت وصفى تعبير مى آوريم. در اينجا هم وجود براى موضوع صرفاً ظرف
تحقق اوست، نه آنكه اتصاف موضوع به محمول، مركب از دو چيز باشد; يكى وصف كذايى براى
موضوع و ديگرى شرط وجود. بلكه اتصاف موضوع به محمول فقط به يك ملاك است. و آن عبارت
است از تحقق وصف كذايى براى موضوع.
به سؤالات زير پاسخ دهيد.
1 ـ معناى اينكه ماهيت واجب تعالى عين وجود اوست، چيست؟
2 ـ متين ترين دليلى را كه مؤلف بر عدم ماهيت براى واجب اقامه مى كنند، چيست؟
3 ـ يكى از ادله كسانى كه قائل به ماهيت براى واجب تعالى هستند را بيان كنيد.
4 ـ ضرورت ازلى و ذاتى را شرح دهيد.