آموزش فلسفه
جلد اول

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۸ -


درس هفتم - موقعيت فلسفه

شامل: ماهيت مسائل فلسفه مبادى فلسفه هدف فلسفه

ماهيت مسائل فلسفى

در درس گذشته تعريفى براى فلسفه ارائه شد و اجمالا به دست آمد كه اين علم از احوال كلى وجود بحث مى‏كند ولى اين مقدار كافى نيست كه به ماهيت مسائل فلسفى پى ببريم البته شناخت دقيق اين مسائل هنگامى حاصل مى‏شود كه عملا به بررسى تفصيلى آنها بپردازيم و طبعا هر چه بيشتر در اعماق آنها غور كنيم و احاطه بيشترى پيدا نماييم حقيقت آنها را بهتر در خواهيم يافت ولى قبل از شروع هم اگر بتوانيم دورنماى روشنترى از آنها داشته باشيم بهتر مى‏توانيم فوايد فلسفه را درك كرده با بصيرت و بينش بيشتر و با شوق و علاقه افزونترى به آموختن آن اقدام كنيم .

براى اين منظور نخست با ذكر نمونه‏اى از مسائل ديگر علوم فلسفى شروع كرده به تفاوت آنها با مسايل ساير علوم اشاره مى‏كنيم آنگاه به بيان ماهيت فلسفه نخستين و ويژگيهاى مسائل آن مى‏پردازيم .

براى هر انسانى اين سؤال اساسى و حياتى مطرح است كه آيا زندگى او با مرگ پايان مى‏يابد و بعد از آن جز اجزاء متلاشى شده بدنش چيزى باقى نمى‏ماند يا پس از مرگ هم حياتى خواهد داشت .

روشن است كه پاسخ اين سؤال از عهده هيچيك از علوم تجربى مانند فيزيك شيمى زمين شناسى گياه شناسى زيست‏شناسى و مانند آنها برنمى‏آيد چنانكه محاسبات رياضى و معادلات جبرى هم پاسخى براى اين سؤال ندارند پس علم ديگرى لازم است كه با روش ويژه خود به بررسى اين مساله و مانند آن بپردازد و روشن كند كه آيا انسان همين بدن مادى است‏يا حقيقت نامحسوس ديگرى به نام روح دارد و به فرض وجود روح آيا پس از مرگ قابل بقاء است‏يا نه .

بديهى است بررسى اينگونه مسائل با روش علوم تجربى ميسر نيست بلكه بايد براى حل آنها از روش تعقلى بهره‏گيرى شود و طبعا علم ديگرى مى‏بايد كه چنين مسائل غير تجربى را مورد بررسى قرار دهد و آن علم النفس يا روانشناسى فلسفى است .

همچنين مسائل ديگرى از قبيل اراده و اختيار كه اساس مسئوليت انسان را تشكيل مى‏دهد بايد در اين علم اثبات شود .

وجود چنين علمى و ارزش راه حلهايى كه ارائه مى‏دهد در گرو اثبات وجود عقل و ارزش شناختهاى عقلانى است پس بايد علم ديگرى نيز باشد كه به بررسى انواع شناخت و ارزيابى آنها بپردازد تا معلوم شود كه ادراكات عقلى چيست و چه ارزشى را مى‏تواند داشته باشد و چه مسائلى را مى‏تواند حل كند و آن نيز يكى ديگر از علوم فلسفى است كه شناخت‏شناسى ناميده مى‏شود .

در زمينه علوم عملى مانند اخلاق و سياست هم مسائل اساسى و مهمى وجود دارد كه حل آنها از عهده علوم تجربى برنمى‏آيد و از جمله آنها شناختن حقيقت‏خير و شر و خوب و بد اخلاقى و ملاك تعيين و تمييز افعال شايسته و ناشايسته است بررسى اينگونه مسائل هم نيازمند به علم يا علوم فلسفى خاصى است كه آنها هم به نوبه خود نيازمند به شناخت‏شناسى خواهند بود .

با دقت بيشتر معلوم مى‏شود كه اين مسائل با يكديگر ارتباط دارند و مجموعا با مسائل خدا شناسى بستگى پيدا مى‏كنند خدايى كه روح و بدن انسان و همه موجودات جهان را آفريده است‏خدايى كه جهان را با نظم خاصى اداره مى‏كند خدايى كه انسان را مى‏مى‏راند و بار ديگر براى پاداش و كيفر زنده مى‏سازد پاداش و كيفرى كه به كارهاى خوب و بد تعلق مى‏گيرد كارهاى خوب و بدى كه با اراده و اختيار انجام گرفته باشد و ... .

شناخت‏خداى متعال و صفات و افعال او سلسله مسائلى را تشكيل مى‏دهد كه در علم خدا شناسى الهيات بالمعنى الاخص مورد بررسى قرار مى‏گيرد .

اما همه اين مسائل مبتنى بر يك سلسله مسائل كلى‏تر و عمومى‏ترى است كه قلمرو آنها امور حسى و مادى را نيز در برمى‏گيرد از اين قبيل: موجودات در پيدايش و بقاء خودشان نيازمند به يكديگرند و ميان آنها رابطه فعل و انفعال تاثير و تاثر و عليت و معلوليت برقرار است همه موجوداتى كه در تيررس حس و تجربه انسان قرار دارند زوال پذيرند ولى بايد موجود ديگرى باشد كه امكان زوال نداشته باشد و بلكه به هيچ وجه عدم و نقص راهى به سوى او نيابد دايره هستى منحصر به موجودات مادى و محسوس و همچنين منحصر به موجودات متغير و متحول و متحرك نيست بلكه انواع ديگرى از موجودات هستند كه اين ويژگيها را ندارند و نيازى به زمان و مكان هم نخواهند داشت .

بحث در باره اينكه آيا لازمه هستى تغير و تحول و زوال‏پذيرى و وابستگى است‏يا نه و به ديگر سخن آيا موجود ثابت و زوال ناپذير و مستقل و ناوابسته هم داريم يا نه بحثى است كه پاسخ مثبت آن به تقسيم موجود به مادى و مجرد ثابت و متغير واجب الوجود و ممكن الوجود و ... مى‏انجامد و تا اينگونه مسائل حل نشود و مثلا وجود واجب و مجردات ثابت نشود علوم خدا شناسى و روانشناسى فلسفى و مانند آنها پايه و اساسى نخواهند داشت و نه تنها اثبات اين مسائل محتاج به استدلالات عقلى است بلكه اگر كسى بخواهد آنها را ابطال كند نيز ناگزير است كه روش تعقلى را به كار گيرد زيرا همانگونه كه حس و تجربه به خودى خود توان اثبات اين امور را ندارد توان نفى و ابطال آنها را هم نخواهد داشت .

بدين ترتيب روشن شد كه براى انسان يك سلسله مسائل مهم و اصولى مطرح است كه هيچيك از علوم خاص حتى علوم خاص فلسفى پاسخگوى آنها نيستند و بايد علم ديگرى براى بررسى آنها وجود داشته باشد و آن همان متافيزيك يا علم كلى يا فلسفه نخستين است كه موضوع آن اختصاصى به هيچيك از انواع موجودات و ماهيات متعين و مشخص ندارد و ناچار بايد موضوع آن را كلى‏ترين مفاهيمى قرار داد كه قابل صدق بر همه امور حقيقى و عينى باشد و آن عنوان موجود است البته نه موجود از آن جهت كه مثلا مادى است و نه از آن جهت كه مجرد است بلكه از آن جهت كه موجود است‏يعنى موجود مطلق يا موجود بما هو موجود و چنين علمى جا دارد كه مادر علوم ناميده شود

مبادى فلسفه

در درس قبل گفته شد كه پيش از پرداختن به حل مسائل هر علمى بايد مبادى آن علم مورد شناسايى قرار گيرند اينك سؤالى مطرح مى‏شود كه مبادى فلسفه چيست و در چه علمى بايد تبيين شود .

پاسخ اين است كه شناخت مبادى تصورى علوم يعنى شناخت مفهوم و ماهيت موضوع علم و مفاهيم موضوعات مسائل آن معمولا در خود علم حاصل مى‏شود به اين صورت كه تعريف موضوع را در مقدمه كتاب و تعريف موضوعات جزئى مسائل را در مقدمه هر مبحثى بيان مى‏كنند اما موضوع فلسفه موجود و مفهوم آن بديهى و بى نياز از تعريف است و از اين روى فلسفه نيازى به اين مبدا تصورى ندارد و اما موضوعات مسائل آن مانند ساير علوم در صدر هر مبحثى تعريف مى‏شود .

و اما مبادى تصديقى علوم بر دو قسم است‏يكى تصديق به وجود موضوع و ديگرى اصولى كه براى اثبات و تبيين مسائل علم از آنها استفاده مى‏شود اما وجود موضوع فلسفه احتياج به اثبات ندارد زيرا اصل هستى بديهى است و براى هيچ عاقلى قابل انكار نيست دست كم هر كسى به وجود خودش آگاه است و همين قدر كافى است كه بداند مفهوم موجود مصداقى دارد آنگاه درباره ساير مصاديق به بحث و تحقيق بپردازد و بدين ترتيب مسئله‏اى براى فلسفه پديد مى‏آيد كه سوفيستها و شكاكان و ايدآليستها از يك سو و ديگر فلاسفه از سوى ديگر در آن اختلاف دارند .

و اما قسم دوم از مبادى تصديقى يعنى اصولى كه مبناى اثبات مسائل قرار مى‏گيرند نيز به دو دسته تقسيم مى‏شوند يكى اصول نظرى غير بديهى كه بايد در علوم ديگرى اثبات گردد و به نام اصول موضوعه ناميده مى‏شود و چنانكه قبلا اشاره شد كلى‏ترين اصول موضوعه در فلسفه اولى اثبات مى‏گردد يعنى پاره‏اى از مسائل فلسفه اصول موضوعه ساير علوم را اثبات مى‏كنند و خود فلسفه اولى اساسا نيازى به چنين اصول موضوعه‏اى ندارد هر چند ممكن است در ديگر علوم فلسفى مانند خدا شناسى و روانشناسى فلسفى و فلسفه اخلاق از اصولى استفاده شود كه در فلسفه نخستين يا ديگر علوم فلسفى و يا حتى در علوم تجربى ثابت‏شده باشد .

دسته دوم از اصول قضاياى بديهى و بى نياز از اثبات و تبيين است مانند قضيه محال بودن تناقض و مسائل فلسفه اولى فقط نياز به چنين اصولى دارند ولى اين اصول احتياجى به اثبات ندارند تا در علم ديگرى اثبات شوند بنابر اين فلسفه نخستين احتياجى به هيچ علمى ندارد خواه علم تعقلى باشد يا تجربى يا نقلى و اين يكى از ويژگيهاى مهم اين علم مى‏باشد البته بايد علم منطق و همچنين شناخت‏شناسى را استثناء كرد نظر به اينكه استدلال براى اثبات مسائل فلسفى بر اساس اصول منطقى انجام مى‏گيرد و نيز مبتنى بر اين اصل است كه حقايق فلسفى قابل شناخت عقلانى مى‏باشد يعنى وجود عقل و توان آن بر حل مسائل فلسفى مفروغ عنه است ولى مى‏توان گفت آنچه مورد نياز اساسى فلسفه است همان اصول بديهى منطق و شناخت‏شناسى است كه در واقع نمى‏توان آنها را مسائل و محتاج به اثبات بشمار آورد و بياناتى كه درباره آنها مى‏شود در حقيقت بيانات تنبيهى است توضيح بيشتر اين مطلب در درس يازدهم خواهد آمد

هدف فلسفه

هدف نزديك و غايت قريب و بى واسطه هر علمى آگاهى انسان از مسائلى است كه در آن علم مطرح مى‏شود و سيراب كردن عطشى است كه بشر بالفطره نسبت به فهميدن و دانستن حقايق دارد زيرا يكى از غرايز اصيل انسان غريزه حقيقت جويى يا حس كنجكاوى سيرى ناپذير و مرز ناشناس است و ارضاء اين غريزه يكى از نيازهاى روانى وى را بر طرف مى‏كند هر چند اين غريزه در همه افراد بطور يكسان بيدار و فعال نيست ولى در هيچ فردى هم كاملا خفته و بى اثر نمى‏باشد .

ولى معمولا هر علمى فوايد و نتايجى دارد كه مع الواسطه بر آن مترتب مى‏شود و به نحوى در زندگى مادى و معنوى و ارضاء ساير خواستهاى طبيعى و فطرى انسان اثر مى‏گذارد مثلا علوم طبيعى زمينه را براى بهره‏بردارى بيشتر از طبيعت و بهزيستى مادى فراهم مى‏كنند و با يك واسطه با زندگى طبيعى و حيوانى انسان مربوط مى‏شوند و علوم رياضى با دو واسطه ما را به اين هدف مى‏رسانند هر چند ممكن است بنحو ديگرى در زندگى معنوى و بعد انسانى بشر هم اثر بگذارند و آن هنگامى است كه با شناختهاى فلسفى و الهى و توجهات قلبى و عرفانى توام شوند و پديده‏هاى طبيعت را به صورت آثار قدرت و عظمت و حكمت و رحمت الهى ارائه دهند .

رابطه علوم فلسفى با بعد معنوى و انسانى بشر نزديكتر از رابطه علوم طبيعى است و چنانكه اشاره كرديم علوم طبيعى هم به كمك علوم فلسفى با بعد معنوى انسان ارتباط مى‏يابند اين رابطه بيش از همه در خدا شناسى و سپس در روانشناسى فلسفى و فلسفه اخلاق تجلى مى‏كند زيرا فلسفه الهى است كه ما را با خداى متعال آشنا مى‏كند و ما را از صفات جمال و جلال وى آگاه مى‏سازد و زمينه ارتباط ما را با منبع علم و قدرت و جمال بى‏نهايت فراهم مى‏نمايد و علم النفس فلسفى است كه شناخت روح و صفات و ويژگيهاى آنرا ميسر مى‏كند و ما را از جوهر انسانيت آگاه مى‏سازد و بينش ما را نسبت به حقيقت‏خودمان وسعت مى‏بخشد و به فراسوى طبيعت و ماوراى مرزهاى محدود زمان و مكان رهنمون مى‏گردد و به ما مى‏فهماند كه زندگى انسان محدود و محصور در چارچوبه تنگ و تاريك زندگى مادى و دنيوى نيست و فلسفه اخلاق و علم اخلاق است كه راههاى كلى آراستن و پيراستن روح و دل و كسب سعادت ابدى و كمال نهائى را نشان مى‏دهد .

اما چنانكه قبلا اشاره كرديم به دست آوردن همه اين معارف ارزنده و جانشين ناپذير در گرو حل مسائل شناخت‏شناسى و هستى شناسى است پس فلسفه اولى كليد گنجهاى شايگان و پايان ناپذيرى است كه خوشبختى و بهره‏مندى جاودانى را نويد مى‏دهد و ريشه پر بركت‏شجره طيبه‏اى است كه انواع فضايل عقلى و روحى و كمالات بى‏كران معنوى و الهى را به بار مى‏آورد و بزرگترين نقش را در فراهم كردن زمينه تكامل و تعالى انسان ايفاء مى‏نمايد .

افزون بر اين فلسفه كمك شايانى به طرد وساوس شيطانى و رد مكتبهاى مادى و الحادى انجام مى‏دهد و شخص را در برابر كژانديشى‏ها و لغزشها و انحرافات فكرى مصون مى‏دارد و او را در ميدان نبرد عقيدتى به سلاح شكست ناپذيرى مسلح مى‏سازد و به وى توان دفاع از بينشها و گرايشهاى صحيح و حمله و هجوم بر افكار باطل و نادرست مى‏بخشد . بنابر اين فلسفه علاوه بر نقش اثباتى و سازنده بى‏نظير داراى نقش دفاعى و تهاجمى بى‏بديلى نيز هست و در گسترش فرهنگ اسلامى و ويرانى فرهنگهاى ضد اسلامى فوق العاده مؤثر مى‏باشد

خلاصه

1- براى هر انسان آگاهى يك سلسله مسائل اصولى و بنيادى مطرح است كه علوم طبيعى و رياضى پاسخگوى آنها نيستند و تنها علوم فلسفى عهده‏دار حل و تبيين آنها مى‏باشند .

2- علوم فلسفى به نوبه خود متكى بر شناخت‏شناسى و هستى شناسى بوده حل نهائى و ريشه‏اى مسائل خود را مديون فلسفه و متافيزيك هستند .

3- موضوع فلسفه اولى هم از نظر مفهوم و هم از نظر تحقق خارجى بديهى و بى‏نياز از تعريف و اثبات است .

4- مبادى تصديقى فلسفه را فقط بديهيات اوليه تشكيل مى‏دهند كه آنها هم نيازى به اثبات ندارند .

5- بنابر اين فلسفه نخستين يا متافيزيك تنها علمى است كه مبادى خود را مديون هيچ علم ديگرى نيست بلكه ساير علوم‏اند كه براى اثبات مبادى تصديقى نيازمند به آن مى‏باشند و از اين روى بجا است كه آنرا مادر علوم بناميم .

6- هدف نزديك هر علمى ارضاء خواست‏حقيقت‏جويى انسان در محدوده مسائل همان علوم است ولى هر علمى مى‏تواند به نحوى در شؤون مادى و معنوى انسان مؤثر باشد و هدفهاى با واسطه ديگرى را نيز داشته باشد .

7- علوم طبيعى نقش مهمى را در بهزيستى مادى انسان ايفاء مى‏كنند و علوم رياضى وسيله‏اى براى پيشرفت و تكامل آنها به شمار مى‏روند و با كمك علوم الهى مى‏توانند در بعد معنوى انسان نيز مؤثر باشند .

8- رابطه علوم فلسفى با بعد معنوى انسان نزديكتر است ولى همه آنها نيازمند به فلسفه اولى هستند از اين روى ما بعد الطبيعه را مى‏توان كليد تكاملات معنوى و سعادت جاودانى بشر به حساب آورد