زندگانى حضرت زهرا (عليهاالسلام ) جلد دوم
ترجمه و تحقيق از جلد ۴۳ بحارالانوار

علامه محمد باقر مجلسى
مترجم و محقق: محمد روحانى زمان آبادى

- ۷ -


هنگامى كه فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله به سن بلوغ رسيد بزرگان قريش كه سبقت در اسلام داشتند و اهل فضل و كمال و جاه و جلال و داراى اموال بودند، خواستگار فاطمه شدند، ولى هرگاه يكى از آنان راجع به اين موضوع با پيامبر خدا مذاكره مى كرد آن حضرت بنحوى از او اعراض مى نمود كه بعضى گمان مى كردند: رسول خدا با او خشمناك شده است ! يا اينكه در اين باره از آسمان وحى بر آن بزرگوار نازل گرديده !
ابوبكر فاطمه را از رسول اكرم صلى الله عليه و آله خواستگارى نمود، ولى پيامبر فرمود: اختيار فاطمه با خداى سبحان است .
بعد از ابوبكر عمر بن خطاب به خواستگارى فاطمه عليهاالسلام آمد ولى رسول خدا همان جوابى را به وى داد كه به ابوبكر فرموده بود.
روزى ابوبكر و عمر و سعد بن معاذ در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته بودند، و راجع به فاطمه مذاكره مى كردند. ابوبكر گفت : اشراف قريش در حضور پيامبر خدا خواستگار فاطمه زهرا شدند، آن بزرگوار فرمود: اختيار فاطمه با خداوند مى باشد. هرگاه كه بخواهد وسيله ازدواج وى را مهيا مى نمايد.
على بن ابى طالب فاطمه زهرا را از رسول خدا خواستگارى ننموده و با وى مذاكره نكرده . من علت عدم خواستگارى على را جز تهى دستى چيز ديگرى نمى بينم من اينطور دريافته ام كه خدا و رسول خدا فاطمه را براى على نگاه داشته اند.
سپس ابوبكر متوجه عمر بن خطاب و سعد بن معاذ شد و گفت : آيا صلاح مى دانيد نزد على بن ابى طالب برويم و راجع به اين موضوع با وى مذاكره نماييم ؟ چنانچه معلوم شود تهى دستى و فقر مانع على است ما به وى كمك كنيم . سعد بن معاذ گفت : اى ابوبكر خداوند تو را موفق نمايد، برخيزيد تا به اميد خداوند برويم .
سلمان فارسى مى گويد: آنان از مسجد خارج و براى يافتن على به سوى منزل آن روانه حضرت شدند ولى او را نيافتند.
على با اشتر خود آب براى دخرت خرماى يكى از انصار مى كشيد و اجرت مى گرفت .
هنگامى كه آنان به سوى على رفتند و چشم آن حضرت به آنان افتاد، فرمود: چه خبر داريد و براى چه منظورى نزد من آمده ايد؟ ابوبكر گفت :
يا على ! هيچ خصلت نيكويى نيست مگر ينكه تو در آن سبقت گرفته اى ، تو نزد پيامبر از نظر قرابت و رفاقت و سبقت مقامى دارى كه مى دانى . گروهى از اشراف قريش براى خواستگارى فاطمه نزد ايشان رفتند و آن بزرگوار آنان را رد كرد و در جوابشان فرمود:
((اختيار فاطمه در دست خداست اگر بخواهد او را شوهر دهد مى دهد)).
يا على ! چه مانعى دارد كه تو فاطمه را از پيامبر اسلام خواستگارى نمايى ؟ زيرا من اميدوارم كه خدا و رسول خدا فاطمه را براى تو نگاه داشته باشند.
راوى مى گويد: چشمان مبارك حضرت امير پر از اشك شدند و فرمود: اى ابوبكر! تو فكرا آرام مرا به هيجان آوردى و مرا براى مطلبى كه از آن غافل بودم بيدار كردى . به خداوند سوگند كه من به فاطمه زهرا رغبت دارم و شخصى چون من البته نسبت به زهرا بى ميل نيست . ولى تنها چيزى كه مانع من است تهى دستى مى باشد.
ابوبكر گفت : يا على ! اين سخن را مگوى زيرا دنيا و آنچه كه در آن است به نظر خدا و رسول ناچيز مى باشد.
على عليه السلام پس از اين جريان شتر خود را باز نمود و آن را به منزل برد و بست . آنگاه نعلين هاى خود را پوشيد و به سوى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه در خانه زوجه اش ‍ ام سلمه بود روانه شد. وقتى على دق الباب نمود، ام سلمه گفت : كيست كه دق الباب مى كند؟ پيامبر اكرم قبل از اينكه حضرت بگويد: منم ، فرمود: برخيز در را باز كن و به وى بگو كه وارد شود. وى مردى است كه خدا و رسول او را دوست دارند و او هم خدا و رسول را دوست دارد.
ام سلمه گفت : پدر و ماردم به فداى تو يا رسول الله اين كيست كه تو هنوز او را نديده اى و اين چنين درباره اش مى فرمايى ؟
فرمود: اى ام سلمه آرام باش ! اين مردى است عاقل و خويشتن دار. وى بردار و پسرعمو و محبوبترين مردم نزد من است .
ام سلمه مى گويد: من با سرعت براى بازكردن در رفتم به طورى كه پايم به دامنم پيچيد و نزديك بود بيفتم . هنگامى كه در را گشودم با على بن ابى طالب مواجه شدم . آن حضرت وارد خانه نشد تا زمانى كه يقين پيدا كرد كه من به جايگاه خود بازگشتم ، آنگاه داخل شد بر رسول خدا و گفت : السلام عليك يا رسول الله ! و پيامبر اسلام او را پاسخ داد و فرمود: بنشين اى ابوالحسن .
على در حضور پيامبر خدا نشست و ديده به زمين دوخت ، گويا حاجتى داشت ولى از اظهار آن خجالت مى كشيد، لذا سر خود را به زير افكنده سخنى نمى گفت . چنين مى نمود كه پيامبر از قلب على آگاه بود، لذا به وى فرمود: اينطور گمان مى كنم كه حاجتى داشته باشى ، چه مانعى دارد، حاجت قلبى خود را بگو، زيرا حاجت تو نزد من روا خواهد شد.
على گفت : پدرم و مادرم به فدايت اى رسول خدا! تو خودت مرا از عمويت ابوطالب و فاطمه بنت اسد گرفتى ، من كودكى بودم تو مرا با خويشتن هم غذا كردى ، تو نسبت به من از لحاظ نيكويى و شفقت از پدرم ابوطالب و مادرم فاطمه بنت اسد افضل و برترى ، خداى رئوف مرا به وسيله تو و در دست تو هدايت نمود، خداوند مرا از آن سرگردانيها و حيرتى كه پدران و عموهايم به آن دچار بودند نجات داد. يا رسول الله تو در دنيا و آخرت براى من ذخيره و پناهگاه هستى . يا رسول الله من دوست دارم با اينهمه رعايتى كه نسبت به من فرموده اى خانه و همسرى داشته باشم كه با او انس بگيرم . يا رسول الله ! من نزد تو آمده ام تا تقاضا نمايم كه دخترت فاطمه را براى من تزويج فرمايى ، آيا اين تقاضا را مى پذيرى ؟ ام سلمه مى گويد: دديم صورت مبارك پيامبر خدا از شدت فرج و خوشحالى مى درخشيد.
آنگاه به حضرت على فرمود: آيا تو چيزى دارى كه من فاطمه را به تو بدهم ؟
على عليه السلام گفت : پدر و مادرم به فدايت ! اوضاع زندگى من از تو مخفى نيست . من فقط يك شمشير و يك زره و يك شتر دارم كه با آن آب مى كشم . من غير از اينها چيزى ندارم .
رسول خدا فرمود: على جان ! تو از شمشيرت مستغنى نيستى ، زيرا مى خواهى با آن در راه خداوند جهاد كنى و با دشمنان او بجنگى ، شتر خود را براى اينكه آب از براى درختان خرما و خانه ات بكشى و بار سفر را به پشت آن بگذارى لازم دارى . آرى من فاطمه را با همان زره اى كه دارى به همسرى تو درمى آورم .
اى على ! ميل دارى كه به تو مژده اى دهم ؟ گفتم : آرى ، پدر و مادرم به فداى تو! تو هميشه در گفتار خود بابركت و هدايت كننده بوده اى ، درود خداوند بر تو باد.
پيامبر فرمود: اى ابوالحسن ! قبل از اينكه من فاطمه را در زمين به همسرى تو درآورم خداوند وى را در آسمان براى تو تزويج كرده است . قبل از اينكه تو نزدم بيايى درباره همين موضوع ملكى نزد من آمد كه داراى چندين صورت و چندين پر و بال بود و من در ميان ملائكه نظير او را نديده بودم . او به من درود و سلام فرستاد و گفت : رحمت و بركات خداوند بر تو باد! سپس گفت : مژده باد تو را به يگانگى و پاكيزگى نسل . گفتم : اين چه بشارتى است ؟ گفت : نام من سيطائيل است ، من موكل يكى از قائمه هاى عرش مى باشم ، از خداوند خواهش كردم به من اجازه دهد كه به تو مژده دهم ، اين جبرئيل است كه به دنبال من مى آيد و مى خواهد تو را از كرامت پروردگار آگاه نمايد. سخن وى تمام نشده بود كه جبرئيل نازل شده گفت : سلام بر تو و رحمت و بركات خداوند نثارت باد! سپس حريرى سفيد از حرير بهشتى كه دو سطر از نور بر آن نوشته شده بود، در ميان دست من نهاد. گفتم : اى حبيب من ! اين حرير و اين خط چيست ؟ گفت : اى محمد! خداى عليم توجهى به زمين كرد و تو را از ميان خلق خود برگزيد و به پيامبرى مبعوث نمود. بار ديگر توجهى به زمين كرد و وزير، همصحبت و دامادى براى تو انتخاب نمود و دخترت فاطمه را براى او تزويج كرد.
گفتم : اين مرد كيست ؟ گفت : اى محمد وى كه در دنيا برادر و پسرعموى توست ، على بن ابى طالب مى باشد. خداى توانا به بهشت دستور داد تا خود را زينت نمايد. به درخت طوبى امر كرد تا زر و زيور خود را آماده كند. حورالعين خويشتن را زينت كنند. به ملائكه دستور داد كه در آسمان چهارم نزد بيت المعمور اجتماع نمايند. ملائكه مافوق بيت العمور به جانب آن نزول و ملائكه پايين بيت المعمور به طرف آن صعود نمودند.
خداى رحمان و رحيم به رضوان امر نموده كه منبر كرامت را بر در بيت المعمور نصب نمايد، اين همان منبرى است از نور كه حضرت آدم بر فراز آن رفت و نامهاى موجودات را بر ملائكه عرضه نمود.
خدا به يكى از ملائكه حجب خويش كه او را راحيل مى گويند، وحى كرد تا بر فراز آن منبر رود و حمد و ثناى خداوند را آنطور كه بايد و شايد به جاى آورد. در ميان ملائكه از لحاظ نيكويى بيان و شيرين زبانى بهتر از راحيل وجود ندارد.
راحيل بر فراز منبر رفت و به شايستگى حمد و ثناى خدا را به جاى آورد و بدين جهت اهل آسمانها غرق سرور شدند.
جبرئيل گفت : خداى سبحان به من دستور داده كه عقد نكاح را جارى كنم ، زيرا خداوند كنيز خودش فاطمه اطهر دختر حبيب خودش محمد را براى بنده اش على بن ابى طالب تزويج كرده . من عقد نكاح را جارى كردم و جميع ملائكه را بر آن شاهد گرفتم ، شهادت آنان بر اين پارچه حرير نوشته شده . خداى من دستور داد كه اين حرير را به تو عرضه نمايم و آن را به وسيله عطر و مشك مهر نمايم و به رضوان تحويل دهم .
خداى جهان پس از اينكه ملائكه را بر اين ازدواج شاهد گرفت و به درخت طوبى امر فرمود تا زر و زيور و حله ها را نثار كند. ملائكه و حورالعين آنها را برگرفتند و تا قيامت به آنها مباهات مى نمايند.
اى محمد! خداى تعالى به من فرموده به تو بگويم كه فاطمه را براى على بن ابى طالب تزويج نمايى و ايشان را به دو پسرى بشارت دهى كه در دنيا و آخرت باذكاوت ، نجيب ، طاهر، طيب ، خيرخواه و بافضيلت خواهند بود.
آنگاه پيامبر خدا به على بن ابى طالب فرمود:
به خداوند سوگند هنوز آن ملك از من بالا نرفته بود كه دق الباب نمودى . من امر پروردگارم را درباره تو اجرا خواهم كرد.
ابوالحسن ! تو قبل از من برو تا به مسجد بيايم و فاطمه را در حضور مردم براى تو تزويج كنم و به قدرى از فضايل تو بگويم كه چشم تو و دوستانت در دنيا و آخرت روشن شود.
على عليه السلام مى فرمايد: من از حضور آن حضرت باسرعت خارج شدم و از كثرت خوشحالى سر از پاى نمى شناختم . عمر و ابوبكر به استقبال من آمدند و گفتند: چه خبر؟! گفتم : حضرت رسول دخترش فاطمه را برايم تزويج نمود و فرمود: خدا در آسمان فاطمه را براى تو تزويج كرده است . اين پيغمبر است كه مى آيد تا موضوع را در حضور مردم بگويد.
آنان خوشحال شدند و با من به سوى مسجد بازگشتند. هنوز ما به وسط مسجد نرسيده بوديم كه پيامبر خدا در حالى كه از كثرت خوشحالى نور از صورت مباركش مى باريد، به ما ملحق شد.
آنگاه بلال را خواست ، بلال گفت : لبيك يا رسول الله ! فرمود: مهاجرين و انصار را نزد من بياور! هنگامى كه آنان حضور يافتند آن حضرت پا به پله منبر نهاد و پس از حمد و ثناى خداى جهانيان فرمود:
اى مردم ! جبرئيل نزد من آمد و گفت : خداى سبحان ملائكه را از بيت المعمور جمع كرده و آنان را شاهد گرفته كه فاطمه زهرا دختر محمد را براى على بن ابى طالب تزويج نموده و مرا هم ماءمور كرده كه اين امر را در زمين انجام دهم و شما را بر آن شاهد بگيرم .
سپس آن حضرت صلى الله عليه و آله نشست و به حضرت على عليه السلام فرمود: برخيز و خطبه اى براى خويشتن بخوان . على عليه السلام برخاست و پس از حمد و ثناى خداوند اين خطبه را خواند:
بدانيد كه پيغمبر معظم اسلام دخترش فاطمه را به عقد من درآورده و زره مرا مهريه وى قرار داده و من به اين ازدواج راضى مى باشم .
مسلمانان به رسول خدا گفتند: اى رسول خدا! دخترت فاطمه را براى على تزويج نمودى ؟ فرمود: آرى .
گفتند: خداوند اين ازدواج را مبارك و يگانگى بين ايشان را حفظ نمايد!
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله متوجه زنان خويش گرديد و به ايشان دستور داد تا مراسم عروسى را شروع نمايند.
حضرت على مى فرمايد: رسول خدا بازگشت و به من فرمود: هم اكنون برو و زره خود را بفروش و پول آن را نزد من بياور تا وسيله عروسى شما را مهيا نمايم . من رفتم و زره خود را به چهارصد درهم هجريه به عثمان بن عفان فروختم ، هنگامى كه من پول ها را گرفتم و زره را تحويل دادم ، عثمان گفت : اى ابوالحسن ! من از نيت تو نسبت به اين زره سزاوارتر نيستم ، ولى تو نسبت به اين پولها از من سزاوارترى . گفتم : آرى . گفت : پس من اين زره را به تو هديه مى كنم . من زره را با پولها از او گرفتم و به حضور پيغمبر خدا مشرف شدم و جريان عثمان را برايش شرح دادم .
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله يك مشت از آن پولها را برگرفت و ابوبكر را احضار كرده آن پولها را به وى داد و فرمود: اين پولها را ببر و براى دخترم فاطمه لوازم منزل خريدارى نما. آنگاه سلمان و بلال را با وى فرستاد تا آنچه را كه مى خرد ايشان بياورند.
ابوبكر مى گويد: آن پولهايى كه رسول خدا به من داد مبلغ شصت و سه درهم بودند.
من به بازار رفتم و يك نوع تشك با روكش كتان مصرى كه با پشم پر شده بود، سفره اى چرمى و يك پشتى كه از ليف خرما پر شده بود، و عبايى خيبرى ، يك مشك آب ، چند كوزه ، ظرف آب سفالى بزرگ ، يك آفتابه و چادرى پشمى خريدم . آنگاه آنها را آورديم و به حضور پيغمبر اكرم تقديم كرديم .
وقتى چشم رسول خدا به آنها افتاد، اشكهايش جارى شد پس از آن سر مبارك خود را به طرف آسمان بلند كرد و فرمود:
بارخدايا! به خاندانى كه ظرفهاى ايشان سفالى است ، خير و بركت عطا كن ! حضرت امير مى فرمايد: پيامبر خدا باقيمانده پول زره را به ام سلمه داد و فرمود: اين پول نزد تو باشد.
مدت يك ماه بود كه من راجع به فاطمه با رسول اكرم گفتگو نمى كردم . زيرا از ايشان خجالت مى كشيدم . ولى آن بزرگوار هرگاه من به حضورش مشرف مى شدم مى فرمود:
زوجه تو بسيار نيكوست ! اى ابوالحسن ! مژده باد تو را، زيرا من سرور زنان عالم را براى تو تزويج نموده ام .
يك ماه بعد برادرم عقيل نزدم آمد و گفت : يا على ! براى هيچ نعمتى اينقدر خوشحال نشدم كه تو با فاطمه دختر حضرت محمد صلى الله عليه و آله ازدواج كرده اى . چرا از رسول خدا تقاضا نمى كنى كه فاطمه را در اختيار تو بگذارد تا چشمان ما به وسيله جمع شما روشن شود؟
على عليه السلام فرمود: آرى من خيلى مايلم كه اين آرزو برآورده شود، هيچ مانعى در كار نيست ، ولى از پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله خجالت مى كشم .
عقيل گفت : تو را به خداوند سوگند، برخيز و با من به حضور رسول خدا بيا! وقتى برخاستيم كه به حضور آن حضرت مشرف شويم در بين راه با ام ايمن خدمتكار پيامبر اكرم مواجه شديم ، و چون وى را از تصميم خود آگاه نموديم ، گفت : شما اين كار را انجام ندهيد، بگذاريد ما زنان اين مطلب را با آن حضرت در ميان بگذاريم زيرا سخن زنان در اين باره بهتر در دل مردان جاى خواهد گرفت .
پس از اين جريان من نزد ام سلمه رفتم و او را از اين موضوع آگاه نمودم ، وى هم زنان پيغمبر اكرم را آگاه و جمع نمود، آنان به حضور پيامبر كه در خانه عايشه بود رفتند و پس از خديجه زنده بود موجب روشنى چشمش مى شد.
ام سلمه مى گويد: وقتى ما نام خديجه كبرى را برديم آن حضرت گريان شد و فرمود: مثل خديجه پيدا نخواهد شد. خديجه در آن هنگام كه مردم مرا تكذيب كردند، مرا تصديق نمود، و مرا با ثروت خود براى پيشرفت دين خدا يارى نمود.
خدا به من دستور داد خديجه را به قصر زمردى كه در بهشت دارد و هيچ رنج و زحمتى در آن نيست بشارت دهم .
ام سلمه مى گويد: گفتم : پدر و مادرمان به فداى تو باد! آرى خديجه همين طور بود كه مى فرماييد، و اكنون او به جوار رحمت پروردگار خويشتن رفته ، خدا اين نعمت را براى او مبارك نمايد و ما را هم با او درجات بهشتى و رضوان و رحمت خود جاى دهد.
اى رسول خدا! اين على برادر و پسرعموى تو مى باشد. او دوست دارد كه تو اجازه دهى همسرش فاطمه را به منزل خويش برد تا با يكديگر ماءنوس شوند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله به ام سلمه فرمود: پس چرا على اين موضوع را با من در ميان نمى گذارد؟ گفت : از شما خجالت مى كشد.
ام ايمن مى گويد: پيغمبر خدا به من فرمود: برو على را نزد من بياور. وقتى من به سراغ على رفتم ديدم آن حضرت در انتظار من مى باشد تا جواب رسول خدا را برايش بگويم . وقتى مرا ديد، سؤ ال فرمود: چه خبر؟ گفتم : پيامبر خدا تو را مى خواهد.
حضرت على مى فرمايد: هنگامى كه به محضر آن برگزيده خدا مشرف شدم ، زنان آن حضرت برخاستند و به حجره هاى خود رفتند. من در حالى در حضور رسول خدا نشستم كه به زمين نگاه مى كردم ، زيرا از آن بزرگوار خجالت مى كشيدم .
پيغمبر خدا به من فرمود: آيا دوست دارى كه همسرت را به خانه ببرى ؟ منن همان طور كه به زمين مى نگريستم ، گفتم : آرى ، پدر و مادرم به فدايت باد.
فرمود: بسيار خوب ، امشب يا فرداشب اين خواسته تو برآورده خواهد شد. و من با خوشحالى زايدالوصفى برخاستم .
سپس آن حضرت به زنان خود دستور داد: فاطمه را زينت و معطر نماييد، يك اطاق برايش فرش كنيد تا شوهرش نزد او بيايد.
پس از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله مبلغ ده درهم از آن پولهايى را كه به ام سلمه داده بود، پس گرفت و به من داد و فرمود: برو روغن و خرما و كشك خريدارى كن . من آنها را خريدم و به حضور پيامبر آوردم . ايشان آستين هاى خود را بالا زد و سفره اى خواست و خرما و كشك را با يكديگر مخلوط نمود و غذايى درست كرد كه آن را حيس مى گويند.
سپس فرمود: على جان ! هر كه را دوست دارى دعوت كن . من به سوى مسجد رفتم ، اصحاب پيامبر اكثرا در مسجد بودند. به آنان گفتم : دعوت پيغمبر خدا را اجابت نماييد.
ايشان عموما برخاستند و متوجه آن حضرت شدند.
من به پيامبر خدا گفتم : مهمانها زيادند.
رسول خدا پارچه اى روى سفره انداخت و به من فرمود: مهمانها را ده نفر ده نفر نزد من بفرست . من اطاعت نمودم ، آنان پيوسته غذا مى خوردند و خارج مى شدند، ولى غذا كم نمى شد تا اينكه به بركت پيغمبر خدا تعداد هفتصد نفر مرد و زن از آن غذا خوردند.
ام سلمه مى گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فاطمه و على عليهماالسلام را خواست ، على را سمت راست و فاطمه را طرف چپ خود جاى داد و به سينه مبارك خويش ‍ چسبانيد و ميان چشم ايشان را بوسيد، آنگاه پس از اينكه فاطمه را به حضرت على سپرد، فرمود:
اى على ! همسرت خوب همسرى است . سپس متوجه فاطمه شد و فرمود: شوهرت خوب شوهرى مى باشد.
آنگاه آن حضرت برخاست و ميان ايشان راه رفت و آنان را داخل آن حجره اى كرد كه براى ايشان مهيا شده بود.
سپس از حجره خارج شد و گفت : خدا خود شما و نسل شما را پاك و پاكيزه نمايد. من با كسى كه با شما دوستى نمايد، دوست هستم و دشمن هستم با كسى كه با شما دشمنى كند.
من شما را به خداوند مى سپارم .
حضرت امير مى فرمايد: پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مدت سه روز نزد ما نيامد. وقتى صبح روز چهارم فرا رسيد آن حضرت آمد كه نزد ما بيايد با اسماء بنت عميس روبرو شد. به وى فرمود: براى چه اينجا ايستاده اى ، در صورتى كه مردى در ميان اين حجره است ؟
گفت : پدر و مادرم به فدايت ! هرگاه دخترى به خانه شوهر برود احتياج به زنى دارد كه خواسته هاى او را انجام دهد. من اينجا ايستاده ام كه اگر فاطمه فرمانى داشته باشد انجام دهم .
رسول اكرم به وى فرمود: خدا حوائج دنيوى و اخروى تو را روا نمايد.
حضرت على عليه السلام مى فرمايد: اول صبح بود كه من و فاطمه زير عبا خوابيده بوديم .
گفتگوى رسول خدا و اسماء را شنيديم و تصميم گرفتيم كه برخيزيم ولى آن حضرت به ما فرمود: به حق آن حقى كه من به گردن شما دارم از يكديگر جدا نشويد تا من نزد شما بيايم .
ما به جاى خود بازگشتيم و آن حضرت آمد و بالاى سر ما نشست و پاهاى مبارك خود را زير عباى ما داخل نمود. من پاى راست آن بزرگوار را به سينه خويش چسباندم و فاطمه پاى او را به سينه خود چسبانيد. ما بدين وسيله پاهاى مبارك آن حضرت را گرم نموديم .
سپس پيغمبر خدا فرمود: على جان ! يك كوزه آب براى من بياور. وقتى آب را براى آن حضرت آوردم سه مرتبه از آب دهان مبارك خود به آن آب زد و چندين آيه از قرآن مجيد را بر آن خواند.
سپس به من فرمود: از اين آب بياشام و مختصرى از آن را باقى بگذار! من اين امر را اطاعت نمودم و آن حضرت باقيمانده آن آب را بر سر و سينه من پاشيد و فرمود:
سپس فرمود: مقدارى ديگر آب برايم بياور. و من اطاعت نمودم ، آن بزرگوار نيز همان عمل را انجام داد و آن آب را به فاطمه زهرا عطا كرد و به وى فرمود: بياشام و مختصرى از آن را باقى بگذار. فاطمه اطاعت كرد و رسول اكرم باقيمانده آن آب را بر سر و سينه او پاشيد و به او فرمود: خداوند هر نوع پليدى را از تو دور كرد و تو را پاك و پاكيزه نمود.
آنگاه به من فرمود تا از حجره خارج شدم و آن حضرت با فاطمه داخل اطاق ماند و به فاطمه فرمود: شوهرت را چگونه يافتى ؟ گفت : پدرجان ! على بهترين شوهر است ولى زنان قريش به من مى گويند: شوهر تو تهى دست است . پيامبر به وى فرمود: اى دختر عزيزم ! پدر و شوهر تو فقير نيستند، زيرا خزانه هاى طلا و نقره زمين به من عرضه شد ولى آنچه را كه نزد پروردگارم مهيا شد انتخاب نمودم . اگر آنچه را كه پدرت مى داند تو نيز مى دانستى دنيا در نظرت ناچيز مى آمد، به خداوند سوگند من از خيرخواهى در حق تو كوتاهى نكرده ام ، من تو را به على دادم كه از لحاظ اسلام بر همه مقدم و از نظر علم و حلم از همه برتر استم
دختر عزيزم ! خداى توانا توجهى به زمين كرد و دو نفر مرد را انتخاب نمود يكى از آنها را پدر تو و ديگرى را شوهر تو قرار داده است . دخترم ! شوهر تو خوب شوهرى است . مبادا نسبت به وى نافرمانى كنى ! سپس آن برگزيده خدا مرا صدا زد، گفتم : لبيك يا رسول الله ! فرمود: داخل حجره خويشتن شو و درباره همسرت مهربانى و مدارا كن ، زيرا فاطمه پاره تن من است . آنچه كه وى را ناراحت كند مرا ناراحت مى نمايد و آنچه كه او را مسرور نمايد مرا مسرور مى كند.
حضرت امير مى فرمايد: به خداوند سوگند من فاطمه را غضبناك و ناراحت ننمودم تا از دنيا رحلت نمود. فاطمه هم مرا خشمناك نكرد و از من نافرمانى ننمود. هرگاه من محزون و اندوهناك مى شدم براى رفع غم و اندوه خود به فاطمه نظر مى كردم .
على عليه السلام مى فرمايد: و چون رسول خدا برخاست كه برود، فاطمه به او گفت : پدرجان ! من طاقت اداره كردن امور خانه را ندارم ، كنيزى براى من بگير تا در امور خانه معين و ياور من باشد.
پيامبر در جوابش فرمود: آيا دوست ندارى كه چيزى بهتر از خدمتكار به تو عطا كنم ؟ حضرت امير به فاطمه فرمود: بگو: آرى . فاطمه فرمود: آنچه از خادم بهتر است مى خواهم .
رسول خدا فرمود: در هر روزى سى و سه مرتبه سبحان الله و سى و سه مرتبه الحمدلله و سى و چهار مرتبه الله اكبر بگو. اين صد مرتبه كار زبان است ، ولى در ميزان عمل داراى هزار ثواب خواهد بود. فاطمه جان ! اگر تو اين اذكار را هر روز صبح بگويى خداوند امور دنيوى و اخروى تو را عهده دار خواهد شد.
274/33 - كشف الغمة : (179) و نقلت من كتاب الذرية الطاهرة تصنيف اءبى بشر محمد بن اءحمد حماد الانصارى المعروف بالدولابى ، من نسخة بخط الشيخ ابن وضاح الحنبلى الشهربانى و اءجازلى اءن اءروى عنه كلما يروى عن مشايخه ، و هو يروى كثيرا. و اءجاز لى السيد جلال الدين بن عبدالحميد بن فخار الموسوى الحائرى اءدام الله شرفه اءن اءرويه عنه ، عن الشيخ عبدالعزيز بن الاخضر المحدث اجازة فى محرم سنة عشر و ستمائة و عن الشيخ برهان الدين اءبى الحسين اءحمد بن على الغزنوى اجازة فى ربيع الاول سنة اءربع عشرة و ستمائة ، كلاهما عن الشيخ الحافظ اءبى الفضل محمد بن ناصر السلامى باسناده ، و السيد اءجاز لى قديما رواية كلما يرويه و بهذا الكتاب فى ذى الحجة من سنة ست و سبعين و ستمائة عن على عليه السلام قال :.

خطب ابوبكر و عمر الى رسول الله صلى الله عليه و آله فاءبى رسول الله صلى الله عليه و آله ، فقال عمر، اءنت لها يا على . فقال : ما لى من شى ء الا درعى اءرهنها، فزوجه رسول الله صلى الله عليه و آله فاطمة فلما بلغ ذلك فاطمة بكت . قال : فدخل عليها رسول الله صلى الله عليه و آله فقال : ما يبكيك يا فاطمة ؟ فوالله لقد اءنكحتك اءكثرهم علما و اءفضلهم حلما و اءولهم سلما. (180)
و عن جعفر بن محمد عليهماالسلام قال : تزوج على فاطمة شهر رمضان ، و بنى بها فى ذى الحجة من السنة الثانية من الهجرة .
و عن مجاهد، عن على عليه السلام قال : خطبت فاطمة الى رسول الله صلى الله عليه و آله فقالت مولاة لى : هل علمت اءن فاطمة قد خطبت الى رسول الله صلى الله عليه و آله ؟ قلت : لا. قالت : فقد خطبت ، فما يمنعك اءن تاءتى رسول الله صلى الله عليه و آله فيزوجك . فقلت : و هل عندى شى ء اءتزوج به ؟ فقالت : انك ان جئت الى رسول الله صلى الله عليه و آله زوجك . فوالله مازالت ترجينى حتى دخلت على رسول الله صلى الله عليه و آله ، و كانت له جلالة و هيبة ، فلما قعدت بين يديه افحمت فوالله مااستطعت اءن اءتكلم فقال : ما جاء بك اءلك حاجة ؟ فسكت . فقال : لعلك جئت تخطب فاطمة ؟ قلت : نعم . قال : فهل عندك من شى ء تستحلها به ؟ قلت : لا والله يا رسول الله . فقال : ما فعلت الدرع التى سلحتكها؟ فقلت : عندى والذى نفسى بيده انها لحطمية ما ثمنها (الا) اءربعمائة درهم . قال : قد زوجتكها فابعث بها، فان كانت لصداق فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه و آله . (181)

بيان : تقول : سلحته و اءسلحه اذا اءعطيته سلاحا، قال الجزرى : فى حديث زواج فاطمة اءنه قال لعلى : اءين درعك الحطمية ، هى التى تحطم السيوف اءى تكسرها و قيل : هى العريضة الثقيلة . و قيل : هى منسوبة الى بطن من عبدالقيس بقال لهم : حطمة بن محارب كانوا يعلمون الدروع ، و هذا اءشبه الاقوال
ترجمه : محقق اربلى در كشف الغمة به نقل از كتاب ذرية الطاهرة تاءليف ابوبشر محمد بن احمد دولابى (310 يا 320 ه ) به سند متصل از على عليه السلام روايت كرده اند كه فرمود:

ابوبكر و عمر از پيغمبر اسلام خواهان فاطمه زهرا شدند. ولى رسول اكرم نپذيرفت .
عمر بن من گفت : اى على ! تو لياقت فاطمه را دارى . گفتم : من غير از زره ام كه آن را گرو مى گذارم ، چيزى ندارم . وقتى پيامبر خدا فاطمه را براى حضرت امير تزويج نمود و اين موضوع به گوش آن بانوى معظمه رسيد، گريان شد.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نزد فاطمه عليهاالسلام آمد و گفت : براى چه گريه مى كنى ؟ به خداوند سوگند من تو را براى شخصى تزويج نموده ام كه علم و حلمش از همه بيشتر مى باشد و از همه در اسلام سبقت گرفته است .
و امام صادق عليه السلام فرموده است : ازدواج على و فاطمه در ماه رمضان واقع شد و عروسى آنها در ذى حجه سال دوم هجرى بوده است .
و از مجاهد، از على عليه السلام روايت كرده است كه گفت : عده اى براى خواستگارى فاطمه به رسول خدا صلى الله عليه و آله مراجعه مى كردند، پس يكى از موالى من گفت : آيا مى دانى كه عده اى فاطمه را از رسول خدا صلى الله عليه و آله خواستگارى كرده اند؟ گفتم : نه . گفت : چه چيزى مانع مى شود كه تو فاطمه عليهاالسلام را خواستگارى كنى ؟ گفتم : آيا من (از مال دنيا) چيزى دارم كه بتوانم كسى را به همسرى خود درآورم ؟ گفت : من ترديد ندارم كه تو اگر نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بروى فاطمه را براى تو تزويج خواهد نمود. به خداوند سوگند هيچ اميدى به پذيرفته شدن تقاضايم نداشتم ولى با وجود اين نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم تا خواسته ام را بيان كنم ولى آن حضرت چنان جلال و هيبتى داشت كه نتوانستم تقاضايم را بيان نمايم ولى تا در حضور او نشستم خود آن حضرت فرمود: مثل اينكه آمده اى تا فاطمه را خواستگارى كنى ؟ گفتم : بله . گفت : آيا از مال دنيا چيزى دارى كه مهريه او كنى تا خداوند او را بر تو حلال كند؟ گفتم : نه چيزى ندارم . فرمود: پس آن زرهى را كه در جنگها بر تن مى كردى چه كرده اى ؟ گفتم : آن در نزد من موجود است ، ولى اى رسول خدا! جنس آن از آهن است و بيش از چهارصد درهم ارزش ندارد. فرمود: من او را به همين مقدار از مهريه به همسرى تو درآوردم .
275/34 - كشف الغمة : (182) و عن عطاء بن اءبى رباح قال : لما خطب على فاطمة اءتاها رسول الله صلى الله عليه و آله ، فقال : ان عليا قد ذكرك ، فسكتت ، فخرج فزوجها.
و عن ابن بريدة ، عن اءبيه قال : قال نفر من الانصار لعلى بن اءبى طالب عليه السلام : اخطب فاطمة .
فاءتى رسول الله صلى الله عليه و آله فسلم عليه ، فقال له : ما حاجة على بن اءبى طالب ؟ قال : رسول الله ذكرت بنت رسول الله صلى الله عليه و آله فقال : مرحبا و اءهلا، لم يزد عليها، فخرج على على اءلئك الرهط من الانصار، و كانوا ينتظرونه قالوا: ما وراك ؟ قال : ما اءدرى غير اءنه صلى الله عليه و آله قال : مرحبا و اءهلا.
قالوا: يكفيك من رسول الله اءحدهما: اءعطاك الاهل و الرحب .
فلما كان بعد ذلك قال : يا على اءنه لابد للعرس من وليمة ، فقال سعد: عندى كبش . و جمع له رهط من الانصار آصعا من ذره فلما كان ليلة البناء قال : لا تحدثن شيئا حتى تلقانى . فدعا رسول الله صلى الله عليه و آله بماء فتوضاء منه ، ثم اءفرغه على على و قال : اللهم بارك فيهما، و بارك عليهما، و بارك لهما فى شبليهما. و قال ابن ناصر: فى نسليهما. (183)
و عن اءسماء بنت عميس (184) قالت : كنت فى زفاف فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه و آله فلما اءصحبنا جاء النبى صلى الله عليه و آله الى الباب فقال : يا ام ايمن ادعى اءخى . قالت : هو اءخوك و تنكحه ابنتك ؟ قال : نعم يا ام ايمن . قالت : و سمع النساء صوت النبى صلى الله عليه و آله فتنحين و اختبيت اءنا فى ناحية ، فجاء على عليه السلام فنضح النبى من الماء، و دعا له . ثم قال : ادعى لى فاطمة . فجاءت خرقة من الحياء فقال لها رسول الله صلى الله عليه و آله : اسكنى لقد اءنكحتك اءحب اءهل بيتى الى . ثم نضح عليها من الماء و دعا لها. قالت : ثم رجع رسول الله صلى الله عليه و آله فراءى سوادا بين يديه ، فقال : من هذا؟ فقلت : اءنا اءسماء بنت عميس ، قال : جئت فى زفاف فاطمة تكرمينها؟ قلت : نعم ، قالت : فدعا لى .
قال على بن عيسى : و حدثنى السيد جلال الدين عبدالحميد بن فخار الموسوى بما هذا معناه ، و ربما اختلف الالفاظ (قال ) قالت اءسماء بنت عميس هذه : حضرت وفاة خديجة عليه السلام فبكت ، فقلت : اءتبكين و اءنت سيدة نساء العالمين ، و اءنت زوجة النبى صلى الله عليه و آله مبشرة على لسانه بالجنة ؟! فقالت : ما لهذا بكيت ، و لكن المراءة ليلة زفافها لابد لها من امراءة تفضى اليها بسرها، و تستعين بها على حوائجها و فاطمة حديثة عهد بصبى اءخاف اءن لا يكون لها من يتولى اءمرها حينئذ فقلت : يا سيدتى لك (على ) عهدالله ان بقيت اءمر النساء فخرجن و بقيت ، فلما اءراد الخروج راءى سوادى فقال : من اءنت ؟ فقلت : اءسماء بنت عميس . فقال : اءلم امرك اءن تخرجى ؟ فقلت : بلى يا رسول الله فداك اءبى و امى ، و ما قصدت خلافك ، و لكنى اءعطيت خديجة عهدا - و حدثته - فبكى . فقال : بالله لهذا وقفت ؟ فقلت : نعم والله . فدعا لى . عدنا الى ما اءورده الدولابى .
و عن اءسماء بنت عميس قالت : لقد جهزت فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه و آله الى على بن ابى طالب عليه السلام و ما كان حشو فرشهما و وسائدهما الا ليف ، و لقد اءولم على لفاطمة عليهاالسلام فما كانت وليمة ذلك الزمان اءفضل من وليمته ، رهن درعه عند يهودى و كانت وليمته آصعا من شعير و تمر و حيس
(185)
بيان : قال الجزرى : فى حديث تزويج فاطمة عليهاالسلام : فلما اءصبح دعاها فجاءت خرقة من الحياء اءى خجلة مدهوشة من الخرق التحير، و يحتمل اءن يكون بالحاء المهملة ، و الزاء المعجمة ، فالمراد تقارب الخطو فى المشى . قال الجوهرى : الحزق : القصير المتقارب الخطو و كذا الحزقة ، و روى اءنها اءتته تعثر فى مرطها من الخجل و قال الجوهرى : و قضينا اليه ذلك الامر، اءى اءنهيناه اليه
ترجمه : محقق اربلى (695 ه ) در كشف الغمة گفته است :
و از عطاء بن ابى رباح روايت شده : هنگامى كه على از فاطمه عليهماالسلام خواستگارى كرد، رسول خدا صلى الله عليه و آله به نزد فاطمه آمد و گفت : على از تو خواستگارى كرده است . و فاطمه به جاى جواب سكوت كرد، و پيامبر از نزد او خارج شد و وى را به همسرى على درآورد.
و ابن بريده از پدرش بريده روايت كرده : يكى از انصار به على عليه السلام گفته : فاطمه را از رسول خدا صلى الله عليه و آله خواستگارى كن ! على عليه السلام نزد پيامبر آمد و سلام كرد، آن حضرت به او گفت : چه مى خواهى اى على ؟! على گفت : آمده ام تا فاطمه را خواستگارى كنم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مرحبا و اهلا. و ديگر چيزى نگفت : على عليه السلام از نزد ايشان خارج من گفت : مرحبا و اهلا. پس گفتند: از كسى چون رسول خدا كافى است كه به تو يكى از دو لازم است كه در عروسى وليمه داده شود. در اين حال سعد انصارى گفت : من براى اين كار گوسفندى هديه مى كنم . و وليمه اى فراهم آمد كه انصار و ساير مسلمانان گروه گروه وارد مى شدند و از آن مى خوردند ولى وليمه همچنان باقى بود و ذره اى از آن كاسته نمى شد.
پس از آن در شبى كه بنا بود فاطمه عليهاالسلام را به خانه على عليه السلام ببرند پيامبر به آن دو فرمود: كارى از شما سر نزند تا من نزد شما بيايم . سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله بر آن دو وارد شد و با آبى كه از آن وضو گرفته بود قطراتى بر روى على عليه السلام پاشيد و براى آنها دعا كرد و گفت : خدايا بركت را در آنها و براى آنها و در فرزندانشان قرار ده .
و ابن ناصر گفته است : رسول خدا فرمود: خدايا در نسل آنها بركت قرار ده .
و از اسماء بنت عميس روايت شده كه گفت : من در شب زفاف فاطمه حضور داشتم ، هنگامى كه صبح شد پيامبر در كنار اطاق فاطمه قرار گرفت و خطاب به ام ايمن كه در آن شب در منزل فاطمه باقى مانده بود تا مراقب او باشد، گفت : اى ام ايمن ! برادرم على را صدا بزن ! ام ايمن گفت : اى رسول خدا! او برادر توست در حالى كه دخترت را به همسرى او درآورده اى ؟ پيامبر فرمود: بله ، او برادر دينى من است . اسماء گفت : در اين حال همسران رسول خدا صداى او را شنيدند و خوشحالى كردند و على عليه السلام به شنيدن صداى آنها از اطاق خارج شد و پيامبر براى او دعا كرد و سپس فرمود: فاطمه را صدا كن ! فاطمه در حالى كه كاملا خود را پوشانيده بود و از پيامبر خجالت مى كشيد، خارج شد و پيامبر به او فرمود: آرام باش كه تو را به محبوبترين اهل بيتم تزويج نموده ام . و سپس قطراتى از آب را بر او پاشيد و برايش دعا كرد. سپس بازگشت و اسماء را ديد و برايش دعا كرد كه در رابطه با كار فاطمه كمك كرده است .
محقق اربلى از سيد بن فخار موسوى شبيه اين روايت را نقل كرده و گفته است : اسماء گفت : هنگامى كه خديجه وفات كرد گريه مى نمود، به او گفتم : تو سرور زنان دو عالم هستى و گريه مى كنى ؟ تو همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله هستى كه پيامبر با زبان خودش به تو وعده بهشت داده است ولى گريه مى كنى ؟ گفت : چرا گريه نكنم در حالى كه هر دخترى در شب زفافش نياز به زنى داد كه مراقبش باشد و بدون سر و صدا نيازهايش را برآورده كند و من مى ترسم فاطمه بزرگ شود و چنين كسى را نداشته باشد. و من به او اطمينان دادم : اى خاتون من ! بر ذمه من اين عهد باشد كه اگر تا آن زمان زنده بودم ، آنچه را كه يك مادر براى دخترش انجام مى دهد انجام دهم . پس هنگامى كه رسول خدا به زنان دستور داد تا از منزل فاطمه خارج شوند من ماندم ، و فرداى آن روز كه رسول خدا نزد على و فاطمه آمده بود مرا ديد و پرسيد: تو كيستى ؟ گفتم : اسماء. فرمود: مگر نگفته بودم كه از منزل خارج شويد؟ گفتم : پدر و مادرم به فدايت ! گفته بودى ، و من نيز قصد تخلف از فرمان شما را نداشتم ، ولى با همسرتان خديجه فلان عهد و پيمان را داشتم . وقتى پيامبر داستان عهد و پيمان مرا با خديجه شنيد، گريست و براى من دعا كرد. (186)

next page

fehrest page

back page