فاطمه (سلام الله عليها) واژه بى خاتمه

محمدرضا رنجبر

- ۷ -


آرى، دخترم!

غم فاطمه غم قرآن بود ، نه فدك، و مردمان را غم فدك بود، نه قرآن را، و خلافت، از براى مردمان ، تنها يكى «عنوان» بود ، اما «فدك» يك واقعيت! و مردم به دنبال واقعيت هايى اين چنين!

نه عنوان را!

اين بود، كه بودند ، در همانجا كه فدك باشد ، نه «خليفه»! و خليفه آن بود از برايشان كه فدكيش در دست!

آرى، دخترم!

به واقع فاطمه با طلب فدك، «خلافت» را مطالبت مى داشت ، يعنى، همان را كه فرمان خداى بود، و حق مسلم شوى! [ ابن ابى الحديد گويد: من از استاد مدرسه خويش در بغداد، كه «على بن فاروقى» نام داشت، پرسيدم: استاد! آيا فاطمه در مطالبت فدك راست مى گفت؟!

پاسخ داد: آرى راست مى گفت!

پرسيدم: پس از چه «ابوبكر» بازنگردانيد؟!

استاد كه يك دانشمند وزين و باوقار بود و نيز كمتر مزاح مى داشت، پر معنا خنده اى بنمود و چه ظريف و حكيمانه بگفت: اگر «ابوبكر» آن روز در برابر ادعاى فاطمه (س) حق مصادره يافته اش را باز پس مى داد، بى ترديد فرداى همان روز درمى آمد و با صداقت تمام در پرتو آيات و روايات نيز خلافت را و حكومت را كه از شوى گرانقدر وى، با تحكم و زور و بازى هاى سياسى به غارت برده بودند، آن را طلب مى داشت، و «ابوبكر» هم به ناچار مى بايست پذيراى سخن درست فاطمه باشد، و نيز بر كنار از قدرت!!! شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد به نقل از من المهد الى اللحد. ] و ديگر آنكه آن خطاط ازل كه خدايش ناميم ، سرمشقى بداد، و چه زيبا!

با نام «فاطمه»! تا همگان خطهاى زندگانى شان را با آن، و مانند آن بنگارند، و چه زيبا سرمشى!

همه اش زيبايى! و يكى از آن همه، «فرياد» بود ، در برابر «غاصب» تبه كار! و اگر نبود اين فرياد چه زشت مى نمود آن سرمشق! و نبود حاصليش جز ستم پرورى را! و روز به روز بازار «ظلم» انبوه تر مى شد، و از پى آن نيز انبوهى «مظلومان»! و آن بى پناهان را اين شعار مى شد كه:

نه شما از «فاطمه» بالاتر، و نه آنچه را كه از كف بداده ايد از «فدك» برتر باشد! و از اين روى راهى راه سكوت مى داشتندشان! و چه غوغايى مى شد ستم را! تا زه دخترم!

اگر نبود آن فرياد ، آن مى شد كه آنان مى خواستند ، آرى ، خدشه دارى عصمتش را، و عظمتش! كه سكوتش خود، گواهى مى شد بر به حق نبودن تصرفش، از روز نخست تا آن زمان، و بدهكارشان نيز هم! كه از چه روى در روز نخست، خود با دستان خويش تقديم نداشته است؟! و نيز آيندگان را بر اين باور كه:

اگر «فاطمه» را حقى مى بود، چرا به جانب «سكوت» روى آورد؟! و ديگر آنكه نصرت ستمكاران، به هر گونه اش كه باشد، مواخذت خداوند در پى اش خواهد بود، و «سكوت» نيز آنان را نصرتى بود، در حق به جانب بودن شان!

اين بود كه روى داد «قيام» فاطمه، و «اقدامش» خانم!

«اقدام» فاطمه چه بود؟! و «قيامش» چگونه؟!

دخترم!

فردا خواهمت گفت.

بيداد!

دخترم!

«سند» را مى نگارند، و نيز نگاه مى دارند، تا روز بروز اختلاف، و آن روز، روزش بود ، آرى، كه «فدك» آن كيست؟! و اين بود كه نخست اقدام فاطمه، ارائه اش بود سند را، و آن، چنين مى نمود كه فدك نه «ميراث»، بل بخشوده ى پدرش پيامبر- ص- بوده است، در همان روزهاى حيات. [ بحارالانوار ج 21، ص 25، به نقل از اسرار فدك. ] و نيز فرمود:

مرا شاهدانى است، كه گواهند بر اين ماجرا، و نيز گواهى مى دهند!

ابوبكر گفت:

بياور!

حضرت پيش از احضار شهود فرمود:

مگر نه آنست كه در روزهاى حيات پدر، فدك، در «تصرف» من بود؟! و ابوبكر گفت:

آرى ، اين چنين بود!

فرمود:

پس چرا پيرامون چيزى از من شاهد مى خواهى، كه در دستان من بوده است؟!

اگر من ادعا دارم اموالى را كه مسلمانان است در دست، و تصرف شان!

شما از كه گواه مى خواهى، از من يا از آنان؟!

عمر گفت:

اين سخنان باطل را به كنارش بگذار! و شاهدانى را احضار دار كه بر اين سخن كه فدك از آن توست شهادت دهند! و حضرت فرستاد تا كه على بيايد، و امام حسن- ع-، و اما حسين- ع-، و ام ايمن و اسماء بنت عميس نيز! و آمدند، و آنان نيز «شهادت» بدادند، و از جمله آنكه ام ايمن گفت:

از پيامبر- ص- بشنيدم كه مى گفت:

فاطمه سيده ى زنان بهشت است!

حال مرا بازگوييد: آن زنى كه «سيده» است زنان بهشت را ، آيا چيزى ادعا مى دارد كه آن را مالك نباشد؟! و هم بگفت:

من نيز زنى از زنان بهشت باشم، و نيز شهادت نخواهم داد آنچه را كه نشنيده باشم آن را از پيامبرم!

ابوبكر گفت:

اى ام ايمن!

اين «قصه» ها را به كنارى بگذار! و بگو به چه چيز شهادت مى دهى؟!

ام ايمن گفت:

اى ابوبكر!

شهادت نخواهم داد ، جز آنكه تو را اقرار گيرم، گفتار پيامبر- ص- را پيرامون خويش!

تو را به خداوند سوگند مى دهم، كه آيا مى دانى كه پيامبر- ص- فرموده باشد:

ام ايمن زنى است از اهل بهشت؟!

ابوبكر گفت:

آرى شنيده ام.

ام ايمن گفت:

اكنون شهادت مى دهم كه پيامبر- ص- فدك را به امر پروردگار به فاطمه اش داد، و آنگاه پيامبر- ص- فرمود:

اى ام ايمن و اى على شاهد باشيد! [ به نقل از اسرار فدك. ] عمر گفت:

«على» همسر فاطمه است، و حسن، و حسين نيز فرزندان ، ام ايمن و اسماء نيز خدمتكاران فاطمه، و تمامى اين شاهدها و شهادت ها از براى «منفعت» است!

«على»- ع- فرمود:

اما فاطمه «پاره» تن پيامبر است، و حسن و حسين دو «سيد» جوانان بهشت، و اهل بهشت راست گويند. و من همانم كه پيامبر- ص- مى گفت:

تو از منى، و من از تو!

آنكس كه تو را اهانت بدارد مرا اهانت داشته است ، آنكس كه تو را اطاعت دارد مرا اطاعت داشته است ، آنكس كه از تو سرپيچى دارد از من سرپيچى داشته است ، اما ام ايمن، آن كسى است كه پيامبرش او را به «بهشت» شهادت داده است! و اسماء كسى است كه پيامبرش دعا بنمود، هم از براى او، هم از براى دودمانش!

عمر گفت:

شما همانگونه ايد كه توصيف داشتيد!

اما شهادت آن كس كه به نفع خود شهادت بدهد مقبول نباشد!

«على»- ع- بفرمود:

اكنون كه ما آنگونه ايم كه شما نيز مى شناسيد، و منكرش نمى باشيد، و در عين حال شهادت ما مردود است، و شهادت پيامبر- ص- نيز مقبول نيست!

پس، انا لله و انا اليه راجعون و آنگاه اين آيت را قرائت داشت: و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون به زودى ظالمان خواهند دانست كه به «كجا» بازمى گردند! و آنگاه فاطمه اش را گفت:

بازگرد تا خداوند بين ما «حكم» فرمايد كه او نيز بهترين حكم كنندگان باشد. [ اسرار فدك. ] آرى، دخترم!

اين بود برخورد فاطمه با ابوبكر، و برخورد ابوبكر با فاطمه، و شويش، و فرزندان، و خدمتكاران ، البته در بار نخست!

خانم!

مگر بار ديگرى نيز بود؟!

آرى، دخترم!

يكى بار ديگر على فاطمه اش را گفت به نزد ابوبكر مى روى ، در حالى كه تنها باشد ، يعنى كه عمر نباشد، و او را مى گويى:

تو بر جايگاه رفيع پدرم پيامبر نشسته اى، و ادعاى جانشينى اش را دارى ، اگر فدك از آن خودت نيز بود، و من از تو درخواستش مى نمودمى، بر تو لازم بود كه آن را به من باز پس دهى!

و فاطمه نيز چنين بنمود، و ابوبكر هم پذيرا شد! و آنگاه برگه اى را بخواست، كه بياوردند، و بر آن حكم ارجاع فدك را بنوشت، و به او بداد! و آن حضرت حكم را بگرفت، و به سوى خانه اش روان شد ، در ميانه راه «عمر» بديدش!!

با خشونت تمام بگفت:

از كجا مى آيى؟! و فاطمه گفت:

از خانه ابوبكر! و پرسيدش:

آن نوشته چيست كه با تو همراه است؟!

فرمود:

نوشته ابابكر است، و حكم بازپس گيرى فدك ، عمر قدم را پيش گذاشت! و بگفت:

آن را به من بده! و فاطمه ندادش!

با شتاب و شدت از دستان حضرت بگرفت! و بر آن آب دهان افكند! و آنگاه پاره اش نمود! و چه «سيلى» كه بر صورت فاطمه بنواخت!!! و فاطمه گريان گفت:

سند مرا پاره مى كنى؟!

خداى به كيفر بيدادت شكمت را پاره كند. [ مدت ها پس از شهادت حضرت فاطمه سرانجام نيز شكم عمر به دست ابولولو با خنجرش پاره شد، و اين ماجرا را به على خبر داد، و على با شنيدنش چشم هايش گريان شد، و اشك هايش جارى، و به شدت گريست و آرزو كرد كه كاش حضرت فاطمه (س) زنده مى بود و اين خبر را مى شنيد. ملتقى البحرين، ص 226، به نقل از فاطمه الزهراء. ] آرى، دخترم! و اين گذشت، تا ماجراى «مسجد» مدينه رخ داد! و خطبه «فاطمه»!

خانم!

مسجد مدينه؟!

خطبه فاطمه؟!

آرى، دخترم! فردا خواهمت گفت.

اما خاموش!

آن روز در مسجد مدينه ، خليفه غاصب شهر ، با جماعتى از مردمان بنشسته بود، و فاطمه در ميان زنانى شايسته و چند، وارد آمد مسجد را، و بنشست! و آنگاه بى آنكه بگشايد به سخن لب را ، ناله اى جانسوز از ژرفاى جان برآورد ، آنهم چنان كه مردمان، همه بگريستند! و گويى كه مسجد به لرزه مى آمد! و پس از اندى شكيب ، شيون مردمان پايان يافت، و همگان به انتظار! و فاطمه به سخن آمد ، اما دوباره نيز به گريه آمدند! و بازشان نهاد تا كه آرام يابند، و آنگاه بگفت:

الحمدلله على ما انعم، و له الشكر على ما الهم...

خداى بر نعمت هاش همه، كه بس بى كرانه اند، ستايش دارم! و نيز بر الهاماتش، سپاس! و پس از گفتارى چند رويش به مردم داشت و ايشان را گفت:

فهيهات منكم، و كيف بكم، و انى تؤفكون؟!

اين كارها از شما چه بعيد بود!

چگونه چنين كارى را بنموديد؟!

به كجا بازمى گرديد؟!

اين چه سستى است شما را در ستاندن داد من؟!

چه زود به بيراهه گام نهاديد! و چه زود احوال را واژگونه داشتيد؟!

پيش چشمان شما، ميراث پدرم را بربايند، و حرمتم را شكسته دارند، و شما آشكارا ببينيد ، اما خاموش!

دعوتم را بشنويد ، اما بى پاسخ؟! و به فريادم نرسيد!

نصبر منكم على مثل حز المدى، و وحز السنان فى الحشى!

ما در برابر اين همه آزار، و اذيت هاى انبوه شما صبر پيشه مى داريم!

بمانند صبورى آنكس كه خنجرى بر گلويش خليده، و تيغ سنان بر دلش بنشسته است!

آيا برآنيد كه با رفتن پدرم پيامبر، همه چيز به پايانش رسيد؟!

آرى ، ضربه اى هولناك بود مرگ پدرم ، بر پيكر اسلام! و فاجعه اى بس عظيم، كه غبار غمش بر همگان فروريخت!

زمين از نبودش تار است، و تاريك!

شكافش هر روز فراختر، و گسستگى اش دامنه دارتر، و وسعتش فزونتر مى گردد!

آنگاه ابوبكر را گفت:

افى كتاب الله ان ترث اباك و لا ارث ابى؟!

لقد جئت شيئا فريا!

آيا اين گفته خداى است كه تو از پدرت ارث مى برى اما من نه؟!

چه سخن ناروايى است، اين؟!

قرآن نمى گويد آيا كه سليمان از پدرش داود ارث برد؟!

پس چرا من نتوانم از پدر خويش ارث برم؟! و ابوبكر چه پاسخى مى توانست داشت، جز طرح يك حديث، كه آن نيز جعل و آورده خويش بود، كه به كذب بنام پيامبر رقم مى زد، و نيز خلافى صريح بر فرمان خداوند، در كتابش! و آن اين بود كه پيامبر فرمود:

ما پيامبران دينار و درهم و خانه و مزرعه به ارث نمى گذاريم ، بل، آنچه بر جاى مى نهيم كتاب است و حكمت، و دانش است و نبوت، و آنچه داريم بر دوش آن است كه ولى امر بعد ماست، كه هرگونه بخواهد درباره اش حكم كند! [ ابن حجر: الصواعق المحرقه، ص 19، ابن ابى الحديد. شرح النهج، ج 16، ص 227. به نقل از حديث غربت. ] و پاسخ اين كلام بيهوده، و پرداخته خيال عفن خليفه را پيشاپيش از زبان فاطمه ى خداوند بشنيديم، كه: مگر نه آنست كه قرآن فرمايد: ورث سليمان داود. [ نمل، 26. ] آرى، دخترم!

اين بود پاره هايى از خطبه نخست فاطمه در مسجد مدينه، و او را خطبه اى است ديگر نيز، و آن در بستر بيمارى ، همان بيمارى كه سبب شد وفاتش را ، بارى ، آن روز نيز براى زنانى چند كه به عيادتش آمده بودند ، خطبه اى خواند، و آن پاسخى بود سخن آنان را كه از وى چگونگى حالش را بخواستند، و آن حضرت پس از ستايش خداوند چنين گفتشان:

به گونه اى است حالم كه بسى بيزارم دنياى شما را، و نيز دشمن مى دارم مردانتان را!

آنان را بيازمودم، و نيز از آنچه نمودند ناخشنود!

به كنارى نهادم آنان را ، چون تيرى به زنگار نشسته، و نيزه اى از ميان دو نيم شده ، چه بد ذخيره اى از پيش براى خويش بفرستادند! و اى آنان چرا نگذاشتند كه حق در مركز خود قرار يابد؟! و خلافت بر پايه هاى نبوت استوار ماند؟! و اى بر آنان ، آيا آنكس كه مردم را به راه راست مى خواند، سزاوار پيروى است، يا آنكه خود راه را نمى داند؟ در اين باره چگونه داورى مى كنيد؟! و ...

خانم! را ستى، در اين ماجرا ، ماجراى فدك ، شوى فاطمه، على را مى گويم، چه گفت؟! و چه كرد؟!

دخترم!

فردا خواهمت گفت.

در سكوت

يكى از روزهاى شب گون كه بس نيز غمبار بود، على به مسجد آمد، و ابوبكر را كه در ميان بود جماعت مسلمين، به خطاب خويش داشت و گفت:

از چه روى فاطمه را از حق خويش محروم داشتى ، حاليا آنكه ساليانى چند در دست داشت، و صاحب بود فدك را؟!

ابوبكر گفت:

آن، مربوط به مسلمين است، و اگر شاهدانى عادل بياورد به او باز پس خواهيم داد، و گرنه حقى نيست او را!

على او را گفت:

اگر در دست مسلمانان چيزى باشد، و مرا نيز پيرامون آن ادعايى ، از كداميك شاهد خواهى طلبيد؟!

ابوبكر گفت:

از تو!

فرمود:

اگر ماجرا عكس باشد چها؟!

يعنى كه چيزى در دست من باشد، اما مسلمانان را ادعاى آن؟!

گفت:

شاهد مى طلبم، اما از مسلمانان.

فرمود:

فدك را فاطمه بود در دست ، هم در حيات پدر، و هم پس از حيات ، حال اگر مسلمانان مدعى باشند آن را، از چه روى از فاطمه شاهد مى طلبى؟! و ابوبكر در سكوت!

اما عمر بگفت:

فدك از آن مسلمانان است ، و ما را با سخن تو توان برابرى نيست ، بارى ، فدك از آن فاطمه است اگرش شاهدانى باشد عادل! على عمر را اعتنايى ننمود و ابوبكر را گفت:

قرآن را قبول دارى؟!

گفت: آرى!

فرمود اين آيت كه فرمايد: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا، درباره كه نازل شده است؟!

بگفت: درباره شما!

فرمود: اگر دو تن از اسلاميان شهادت دهند نسبتى ناروا را بر فاطمه چه خواهى كرد؟!

گفت: بر فاطمه حد جارى خواهم نمودن، آنچنانكه بر ديگر زنان مسلمان! و على گفت: در اين صورت نزد خداوند از كافران خواهى بود!

گفت: چرا؟!

فرمود: از آن روى كه تو مردود دانسته اى شهادت خداوند را پيرامون طهارت و پاكى وى، و شهادت مردمان را بر عليه او پذيرا شده اى! [ بحارالانوار: ج 29، ص 189 و 197، به نقل از اسرار فدك. ] كوتاه سخن آنكه اگر تو را به آن آيت اعتقادى است، پس فاطمه پاك است و نيز ادعاى ناپاك ننمايد ، پس اگرت گويد فدك از آن من است يعنى كه هست! و رد سخن او، رد سخن خداست!

آرى، دخترم ، در همينجا بود كه مردمان همه به خشم آمده بودند، و به ستمى كه بر ايشان رفته بود نيك وقوف يافتند و همگان بگفتند كه:

به خداى سوگند كه على راست مى گويد! و همين على يكى بار ديگر، در نامه اى، ابى بكر را به خطاب خويش كشيد! و در فرازهايى از آن چنين آورد:

اگر بگويم كه خداى درباره شمايان چه تقدير بنموده است، استخوان سينه هاتان چونان دندانه هاى چرخ آسياب بتن هاتان فروخواهد نشست!

اگر ظاهرش سازم آنچه را كه خداوند درباره ى شمايان نازلش بنموده است چونان طنابى كه در چاهى بس عميق لرزان باشد مضطرب خواهيد شدن! و پاهاتان به فرار مى گذاريد از خانه هاتان، و سرگردان و ويلان و حيران خواهيد شدن! و لى من آنچه در سينه ام دارم نگاهش مى دارم.

اما نيك بدانيد كه:

دنياى شما در پيشگاه من چونان ابرى است كه بالا رود و بالاتر، و غلظت يابد و استقرار ، اما دوباره از هم فروپاشد، و نيز آسمانى شفاف و پاك پديدار آيد!

آرام باشيد! كه زود باشد كه گرد و غبارها فروخواهد نشست، و ثمرات كار خويش را چه تلخ خواهيد يافت، و يا كشنده و قاتل خواهيد يافتن ثمر كاشته ى خويش را! [ بحارالانوار: ج 29، ص 140، به نقل از اسرار فدك. ] را ستى، دخترم!

چه وقت است اكنون؟!

خانم! و قت غروب است، و به مغرب تنها كمى وقت باقى است.

دخترم!

برخيز! كه مادرت به انتظار است، و اگر كمى دير به آنجا شوى، دلواپست خواهد شدن! اگر بقايمان باقى بود، فردا خواهمت ديد، كه آخرين روز ديدار من و تو نيز خواهد بود، و اگر توانى باشدم تو را از آخرين روز فاطمه خواهم گفت.

آخرين روز!

پايان حيات شمع پيداست؛ و به گونه اى ديگر مى تابد؛ و شايد نيز فروزانتر! و آن روز ، نيز، فاطمه، شمع وجودش ، در پيش چشمان مولاش على، چنين مى نمود! و خود نيز بدادش خبر كه:

على جان!

بدرود خواهمت گفت، اى جان من، و نيز جهان را ، همين امروز! و ه! چه بى تاب شد على! و گويى كه همه چيزش به سنگ مى خورد!

آه! فداى چشم هاش، كه اشك هاش ، چه با حيرت و شگفت فرومى چكيدند!

آرى ، على ، خوانده نبود ، اينجاى داستان را!

چه بايدش مى كرد؟! و يا كه مى توانست نمودن؟! و ايم! چه غريبانه گفت، همه را، كه دمى چند تنهايشان گذارند، تا كه بنشينند، و نيز بشنوند ، شنيدن هاى واپسين را! و همه نيز چنين بنمودند، و آن دم ، سقف بظاهر كوچك خانه فاطمه ، فاطمه را، و على را، در زير چتر خويش ميزبان بود!

به ناگاه فاطمه اش گفت:

على جان!

در اين كوتاه ايام بودن ، بودن من با تو ، با تو به «صدق» بودم، و هيچ خيانت را ننمودم، و نه مخالفتى ، نه چنين بوده است، آيا؟! و على آن نشسته ى شكسته ، در آن غروب غريبى، كه برايش گفتن، حتى اندكش، چه سنگين مى نمود، گفت: معاذ الله!!!

فاطمه جان!

پناه بر خدا!

تو كجا و خيانت؟!

تو كجا و خلاف؟!

به خدايم، كه تو، بس گرامى بودى! و چه خداى ترس! و قد عز مفارقتك و فقدك!

فاطمه ام!

دورى ، جدايى ، از تو ، اى گرانمايه! بسى بر من گران است!

اما چه مى توانم كرد؟!

الا انه امر لابد منه ، امر خداوند است، و نه از آن گريزى! و قد عظمت وفاتك و فقدك ، فانالله و انا اليه راجعون!

فراق تو، و فقدانت، چه سهمگين است! و من به خداى پر مهر پناه مى آورم، از اين انبوه اندوه، و چه سوگ بزرگى است، اين! و آنگاه لرزان و پر ارتعاش فاطمه اش را گفت:

به يقين باش كه على مرد وفاست، و به انجام خواهمش رسانيد آنچه مرا بازگويى، و بر خواهش خويش نيز برمى گزينم ، گو كه چه دشوار آيد!

آرى، هر چه خواهى بگو، مى شنوم و مى شود! و فاطمه اش نيز گفت:

ارزانيت بدارد خداى پر مهر، اى بزرگمرد!

آنهم شكوهمندترين پاداش ها!

على جان!

مى خواهم تو را، و به جد، و بر آن نيز بسى اصرار، كه:

نه «عمر»، و نه «ابوبكر»، و نه آنان كه تابعند آنان را ، آرى، هيچكدام ، در نماز ، بر پيكر من ، نبايست كه حاضر آيند!

آه! دخترم، گفتم نماز!

هنوزم در ياد است ، غربت را ، همه اش، كه آن شب بنشسته بود، سينه على را، و گويى كه نبود ، در خاطرش ، جز ياد آن قامت خم، و ابروى وار فاطمه اش!

حيرتا!

گويى كه محراب به فرياد بود! و نبود على را هيچ تحمل!

در نمازم خم ابروى تو در ياد آمد حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد از من اكنون طمع صبر و دل و هوش مدار كان تحمل كه تو ديدى، همه بر باد آمد تمام!

اما، ناتمام!