ستاره دنباله دار امامت

احمد ملتزمى

- ۹ -


در اين زمان خدا مرا فرستاد كه بر رسولم نازل شو و بر او و زهرا، سلام برسان و بگو كه فاطمه عليهاالسلام هر چه بطلبد ما به او مى دهيم. اين را به احمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم گفتم و او هم سخن خدا را به فاطمه اش عرضه كرد و اين بانو نيز عرض فرمود: هيچ نمى خواهم جز توفيق خدمتش و بقاى رحمتش را در دارالسلام. آن گاه محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم هر دو دست را به سوى خدايش بلند كرد و دعايى فرمود كه دخترش نيز بر آن «آمين» گفت:

- خدايا، پيروان مرا بيامرز و ببخش!

- آمين، يا رب العالمين!

ببينيد، جايى كه جهان آن جاست و جان جانان اوست و در دروازه ى رحمتش گشوده و باز است، طلب آمرزش براى شيعيانشان مى كنند و اين نهايت دلسوزى و شفقت پيامبر و دختر اوست در حق آن جماعت و همه ى امّت كه اكثر اينان و حتى خيلى از نزديكانشان ايشان را آزردند. يك روز كه خدا ايثار او را در حق مردمان و در هدايت ايشان ديد، مرا فرمود كه اى جبرائيل! به رسولم ندا ده كه چرا اينقدر خودت را براى هدايت گمراهان به رنج و زحمت و حتى فلاكت مى افكنى!؟ به هر حال من- بعنوان يكى از فرشتگان الهى- آن حضرت و خاندان بزرگوارش را گل سرسبد صد و بيست و چهار هزار رسول خدا و ذريه ى آنان مى دانم؛ پيامبرانى كه همه را يك به يك، به نيكويى مى شناسم.

كساى دهم: اشك پيامبر

مراسم ساده اى در كمال صفا و صميميت برگزار شد و دختر پيامبر خدا را به خانه بخت- منزل حضرت على عليه السلام، پسر عموى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم و سلم- بردند. در چهره حاضران، لبخندى از خوشحالى و خرسندى پيدا بود؛ چون به خواست خدا توانسته بودند دستان پر مهر فاطمه عليهاالسلام را در دستان گرم على عليه السلام بگذارند تا اين دو عزيز خدا، سرنوشت مشتركى را آغاز نمايند.

پس از اين كه مراسم خاتمه يافت، همگان به اشاره نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم قصد مراجعه به منزل خود نمودند؛ اما «اسماء»- يكى از شاگردان فرزانه و فرهيخته مكتب آسمانى اسلام- اندكى تامّل و تاخير نمود تا پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم متوجه منظور او شود.

يا رسول اللَّه! اگر اجازه فرماييد من شب زفاف را نزد دخترت بمانم!

پيامبر با سكوت معنى دارى، اسماء را بر آن داشت تا آنچه در خاطر دارد و سال هاست آن را در اندرون دل محفوظ داشته است، باز بگويد:

- اى رسول خدا! زمانى كه در مكه معظمه، رحلت خديجه مكرمه عليهاالسلام فرارسيد من بر بالين آن بانوى فداكار حاضر بودم، ديدم در حال گريستن است، سبب گريه اش را پرسيدم و او اشك ريزان درد دلش را با من در ميان نهاد:

- فاطمه دختر عزيز من است و مى دانى كه زنان در شب زفاف نيازمند زنى از نزديكان و محارم خود هستند تا اسرار نهانى خود را به او باز گويند. به تنهايى فاطمه عليهاالسلام در آن شب مى گريم.

در حالى كه مى دانستم خود آن بانو به جهت آن كه روزهاى سخت بعد از ازدواجش از جمله در شب عروسى و زمان وضع حمل، تك و تنها ماند، لذا از تنها ماندن دخترش بيم دارد، عرض كردم: بانوى گرامى! اگر تا آن روز من زنده ماندم حتما در خانه فاطمه عليهاالسلام خواهم ماند و تنهايش نخواهم گذاشت.

با شنيدن اين جمله، آن ماجراى خاطره انگيز و ملال خيز در ذهن رسول خدا تداعى و اشك پاك پيامبر عليهاالسلام بر گونه هاى مباركش روان شد. به ياد خديجه- همسرى كه هرگز فداكارى هايش از خاطرها نمى رود- گريست. سپس در حق من دعا فرمود و بعد به طرف خانه اش روان شد در حالى كه از پس قطرات اشك، تصوير لرزان پيامبر حق صلى اللَّه عليه و آله و سلم را مى ديدم.

كساى يازدهم: فقر على

سه روز از ازدواج من و على عليه السلام گذست. در اين مدت خيلى ها به ديدنمان آمده، پيوند و وصلتمان را تبريك و شادباش گفتند، اما برخى نيش و كنايه ها هم ناراحتم نمود. براى اولين بار پس از ازدواجمان كه پدرم به ملاقات ما آمد، از حال و احوالم پرسيد:

- الحمداللَّه خوب و خوشم!

- دخترم! شوهرت را چگونه يافتى؟ - او بهترين شوهر است جز آن كه، برخى زنان قريش كه به ديدن من مى آيند، بطعنه و تمسخر مى گويند: پدرت تو را به مرد فقيرى شوهر داده كه دستش از مال و منال دنيا خالى است.

- دخترم! نه پدرت فقير است و نه شويت. فاطمه جان! همه ى گنجينه هاى طلا و نقره ى زمين را بر من عرضه كردند ولى من نعمت هاى آخرت را كه در پيشگاه با عظمت پروردگار است، بر مال و اموال دنيا ترجيح دادم و آن را برگزيدم. دخترم!شوهرت زودتر از همه اسلام آورده، دانشش از همه افزون تر، در شجاعت بى نظير است و در حلم و بردبارى هم كسى به پاى او نمى رسد. عزيزم! مبادا على عليه السلام را نافرمانى كنى!

پس از اين نصايح فصيح و دلگرم كننده، آرام گرفتم. پدرم بعد از آن نزد فرزند برومند ابوطالب رفت:

- نسبت به همسرت مهربان باش كه او پاره تن من است!

سال ها به خير و خوبى، در كمال صفا و صداقت به سر برديم در حالى كه فقر على عليه السلام را ارزشى براى اين مرد ارزشمند مى شمردم؛ مردى كه از نوجوانى براى در هم كوبيدن معيارها و تفرعن جاهلان با پدرم متحد شد. يك بار شوهرم در حضور جمعى گفته بود: به خدا سوگند از آن روز كه رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم ما را به صلح و صفا امر فرمود، تا به حال كارى نكرده ام كه فاطمه را به خشم آورم و او را بر هيچ كارى مجبور ننموده ام و او نيز با من چنين رفتار كرده است. به راستى هر وقت به فاطمه عليهاالسلام نظر مى افكنم غم و اندوهم زدوده مى شود.

آرزومندم كه شيعيان ما نيز چنان كنند كه پدر امت را از خود شاد و راضى نمايند. در اين صورت اهل بيت او نيز پيروان و شيعيان آن پيامبر بزرگ را شفاعت خواهند نمود تا در عبور از پل صراط به سوى حوض كوثر، ايشان را هدايت و حمايت نمايند. ان شاء اللَّه تعالى!

كساى دوازدهم: زيباترين زينت

رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم هراز چند گاهى اصحاب خويش را با پرسشى نغز و پر مغز مى آزمود و به حول و قوه الهى من هماره پاسخى كه در خور سوال او بود ارائه مى دادم. يك روز كه در «مسجد النبى صلى اللَّه عليه و آله و سلم» خدمت حضرتش بوديم رو به ياران كرد و فرمود:

- آن چيست كه از براى زنان زيباتر و بهتر از هر چيز ديگرى است؟ هر كس بر پايه ى دانش و درايت خود، و به فراخور درك و دريافت خويش جوابى داد،اما از آنچه كه مورد نظر آن حضرت بود كلمه اى بيان نشد و حرفى به ميان نيامد.قرار شد كه افراد، بيش تر تفكر و تفحص نمايند. بعد از آن كه پراكنده شديم و هر كس در پى كار خود رفت، نزد همسرم فاطمه عليهاالسلام شتافتم و آنچه در مسجد بين رسول اللَّه و اصحاب رفته بود، باز گفتم و نظر او را خواستم:

- على جان! زيباترين زينت زنان آن است كه مردان بيگانه را نبينند و اجنبى هم ايشان را نبيند.

پس از نماز مغرب همان روز، چيزى كه از بهترين زنان دنيا آموخته بودم به پيامبر منتقل نمودم و ايشان را شادمان ساختم.

- احسنت على جان! بگو بدانم چه كسى اين پاسخ زيبا را به تو ياد داده است؟!

- مولاى من! اين جواب ارزنده از دخترت- فاطمه- است.

- الحق والانصاف كه فاطمه پاره تن من است!

كساى سيزدهم: زكريا و مريم

قيلوله اى كردم و چون بيدار شدم از فاطمه عليهاالسلام غذا خواستم اما مثل اين كه خوراكى در خانه نبود.

- به خدا سوگند! امروز چيزى كه گرسنگى تو را بر طرف سازد در خانه نداريم. دو روز است غذايى جز همان كه برايت آوردم در خانه نداشتيم و من تو را بر خود و بر فرزندانم مقدم مى داشتم!

- فاطمه جان! چرا به من نگفتى تا براى شما چيزى تهيه نمايم؟!

- از خداى خود شرم داشتم تو را به تدارك چيزى تكلف كنم كه قدرت آن را نداشته باشى!

از خانه بيرون آمدم، دينارى قرض كردم تا چيزى براى اهل و عيال خانه بخرم. هوا بسيار گرم بود، طورى كه بر اثر تعريق شديد، لباس به تن مى چسبيد. در اين حال اتفاقا «مقداد» را ديدم كه حرارت آفتاب، رنگ رخسارش را دگرگون كرده بود.

- چه چيز تو را در اين شدت شرجى و حدّت حرارت از خانه بيرون كشيده است؟ - نپرس مولايم! مرا به حال خود بگذار و بگذر!

- برادر! روا نمى بينم و بجا نمى دانم كه حال و احوال خود را از من پنهان و پوشيده بدارى.

غم و اندوه چنان در صورتش موج مى زد كه ياراى جواب نداشت. سوالم را تكرار كردم. آهى جانسوز از جگر سوخته اش برآورد، دستى بر سرش كشيد، گره از پيشانى گشود و به حرف آمد:

- سوگند به آن كه محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم را به نبوت و تو را به وصايت او برگزيده، چيزى جز تنگدستى و تنگى روزى مرا به اين حال و روز نينداخته است. گريه و بى قرارى خاندانم را از شدت گرسنگى نتوانستم تحمل كنم و از خانه بيرون آمدم.

اشك از ديدگان هر دو نفرمان جارى شد. درد نهانى خود را فاش نساختم مبادا يك دينارم را نگيرد. وقتى كه او را به خدا سپردم و راه افتادم، قطرات اشك بر صورتم آرام آرام مى لغزيد، طورى كه حركت آن را حس مى كردم. خود را به مسجد رساندم، نماز ظهر را خواندم و همچنان ماندم تا نماز عصر و مغرب را پشت سر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم به جاى آوردم. نماز و دعاى امام جماعت كه تمام شد، مصافحه نموديم و چون اندكى از ازدحام نمازگزاران كاسته شد و خانه خدا روى به خلوت نهاد، پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم خود را به من رساند:

- پسر عموى عزيزم! در خانه غذايى دارى تا شب براى شام نزد شما بيايم؟ از سر شرم و آزرم، سر خجلت به زير انداختم. آيا بايد و پيغمبر خدا را بر سر سفره خالى و خوان بى نان خانه ام دعوت مى كردم؟ پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم كه به الهام وحى بر همه چيز علم و اطلاع داشت، هنوز اصرار و ابرام مى فرمود:

- يا اباالحسن عليه السلام! چرا چيزى نمى گويى؟ اگر ندارى كه برگردم و الا همراهت بيايم؟ با كمال اشتياق دعوتش كردم. وقتى كه وارد خانه شديم، فاطمه عليهاالسلام در مصلاى خود مشغول عبادت بود در حالى كه پشت سرش يك سينى بزرگ پر از غذايى گرم قرار داشت، كه بخارى به آرامى از آن برمى خاست و بويى شامه نواز، از آن به مشام مى رسيد.

- سلام بر تو اى دخترم! ان شاءاللَّه، اطاعت و عبادتت مقبول و مرضى درگاه احديت باشد!

- سلام و صلوات خدا و فرشتگان بر تو باد. عبادات تو نيز همچنين، پدر جان!

- فاطمه جان، چگونه روز خود را به شب رساندى؟ آيا طعامى داشتى؟!

- به خوبى، پدر جان! آرى آرى!

- عزيزم! مگر تو به من نگفتى كه دو روز است، چيزى نخورده اى؟!

- على جان! درست گفتم.

- پس اين غذايى كه خوشبوتر از آن را استشمام نكرده ام، از كجا آورده اى؟!

قبل از اين كه همسرم جوابم را بدهد، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم دست مباركش را بر شانه ام نهاد، فشار داد و جوابم را به نيكى فرمود:

- اين غذا به جاى همان دينارى است كه به خاطر خدا دادى! اين طعام، مائده اى از جانب خداى رزاق است!

در اين هنگام گريه ى شوق، گونه هاى ابوالقاسم صلى اللَّه عليه و آله و سلم را گلگون تر نمود. در همان شور و حال رضامندى، هر دو نفرمان را مورد خطاب قرار داد:

- خداوند عزيز، تو را همانند زكريا عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام را مثل مريم عليهاالسلام- دختر عمران- گردانيده است.

كساى چهاردهم: ملاقات مختصر

هر گاه پدرم قصد سفر داشت، بعد از همه با من خداحافظى مى كرد و راه مى افتاد و چون در مقصد، كارش را تمام مى كرد، هنگام برگشت، از ميان خاندان خويش، با نخستين فردى كه ديدار مى نمود من بودم. يك روز با سلام و صلوات، ايشان را راهى مسافرتى نموديم. فرداى آن روز از گشايشى كه چندى قبل حاصل شده بود، براى خودم يك دستبند، و يك گردنبند و دو گوشواره خريدم، و براى درب خانه نيز پرده اى تهيه كردم.

پدرم، پس از خاتمه مسافرتش، موقع مراجعت به شهر و ديار خود مثل هميشه يك راست به ديدن من آمد، اما بر خلاف هميشه پس از اندكى توقف، بلافاصله به سوى مسجد خويش رفت. از ملاقات مختصر ايشان برايم شبهه اى نماند كه چيزى او را دلگير نموده است بعد از لحظاتى فكر كردن به همه چيز پى بردم خيلى زور همه آنچه خريدارى كرده بودم، جمع كردم، دست كسى دادم و گفتم: نزد پدرم برو، اين ها را به ايشان بده و بگو كه در راه خدا صدقه بدهد.

ساعاتى بعد، شويم- على عليه السلام- و آن كه پيك ميان من و پدرم بود خبرم دادند كه رسول خدا، سه مرتبه در حقم فرمود است: «پدرش به فدايش باد!»

كساى پانزدهم: بهره دنياداران

فاطمه زهرا عليهاالسلام از رسول گرامى خداوند ذوالجلال، انگشترى خواست.

- دخترم! چيزى يادت مى دهم كه بهتر از متاع دنيوى باشد. نماز شب را كه به پا داشتى از خدايت انگشترى طلب كن تا خواهشت روا شود.

فاطمه عليهاالسلام تا نماز را به جاى آورد، هاتفى او را صلا در داد:

- آنچه خواسته اى در «مصلّى» و زير محراب توست.

زهرا عليهاالسلام جاى نماز را بلند كرد و انگشترى از ياقوت مشاهده كرد آن انگشتر، بسيار زيبا و پر قيمت خوشحال و مسرورش ساخت. همان شب در خواب ديد كه به بهشت درآمده است. پيش روى خود سه قصر مجلل و با شكوه ديد كه مى گفتند: از براى توست. فاطمه عليهاالسلام وارد يكى از آن ها شد و پس از گشت و گذار در آن قصر، تختى سه پايه، توجه او را به خود جلب نمود علتش را پرسيد:

- صاحب اين تخت از خدا انگشترى خواست، از پايه ى چهارم اين تخت خواسته اش را ساختند و بدو دادند، لذا اين تخت سه پايه دارد!

صبح روز بعد آنچه رخ نموده بود با رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم در ميان نهاد و تعبير خوابش را خواست:

- دخترم، دنيا بهره ى دنياداران است و آخرت از آن شما.

سپس از دخترش خواست تا انگشتر را سر جايش بگذارد. فاطمه عليهاالسلام چنين كرد و چون به خواب شد همه چيز را چنان ديد كه شب پيش مشاهده كرده بود، الا تخت قصر كه بر چهار پايه، پايدار و استوار بود. پرده خواب را كنار زد و سجده شكر به جاى آورد.

كساى شانزدهم: انار بهشتى

روزى بانوى عصمت- فاطمه معصومه عليهاالسلام- حالش دگرگون؛ شد طورى كه او را به بستر بيمارى كشاند. على عليه السلام از همسرش پرسيد:

- عزيزم! هر چه ميل دارى بفرما تا برايت مهيا سازم!

آن معدن حيا و عفت فرمود: اى پسر عموى عزيز! چيزى از شما نمى خواهم. على عليه السلام اصرار فرمود و فاطمه باز امتناع ورزيد:

- على جان، پدرم به من سفارش كرده است كه از شويت هرگز چيزى مخواه، مبادا كه او را ممكن نباشد و از تو خجالت بكشد!

- زهرا جان! تو را به حقم قسم مى دهم آنچه به خوردنش تمايل دارى طلب نما.

- حالا كه سوگندم دادى، مى گويم: اگر انارى يافتى برايم بياور!

امير حق در بازار هر چه جست نشانى از انار نيافت. مى گفتند، فصلش گذشته است. تا اين كه يك نفر خبر داد چند روز قبل از طائف براى «شمعون»، مقدارى انار آورده اند. حضرت نزد اين يهودى شتافت:

- دير آمده اى، چون همه را فروختم.

- برو خانه را تفحص كن شايد باشد!

- من از خانه ام مطلعم. انارى در خانه موجود نيست.

همسر شمعون كه از پشت در اين گفتگو را مى شنيد پيش آمد:

- من دانه اى انار ذخيره كرده ام، اما آن را براى مريض تو ترجيح مى دهم.

على عليه السسلام آن را خريد و خوشحال و شادمان از اين كه بعد از مدت ها همسر مهربانش چيزى از او درخواست نموده و او با حسن اقبال، خواسته همسرش را برآورده ساخته است، به طرف خانه محقرش به راه افتاد.

در ميانه راه آه و فغانى ضعيف و ناله اى غريب، اميرالمومنين عليه السلام را به داخل خرابه اى كشاند. ناله ى دردناك از حنجره ى خشكيده ى پيرمرد بينوا و بيمار برمى خاست كه سر به بستر خاك نهاده بود. حضرت، احوالش را پرسيد:

- اى جوان، الهى كه دادار آسمان و دارنده زمين عمرت دهد و به دادت برسد. مريض احوال و بى كس و كارم و هيچ كسى به فريادم نمى رسد. اگر آن انارى كه در دست دارى به من بدهى دعايت مى كنم تا در سنين پيرى دادرسى داشته باشى و به درد تنهايى و بى كسى مبتلا نگردى.

على عليه السلام نيمى از انار بدو داد و نيم ديگر را براى بيمار خود نگه داشت. پيرمرد با ولع تمام، سهم خود را خورد، نيمه ى ديگر را هم مطالبه نمود و خيلى زود به خواسته اش دست يافت. مولاى متقيان از اين كه دست خالى نزد همسرش برمى گردد حيا كرد كه وارد خانه شود. از شكاف در، اندرون را نگريست تا ببيند فاطمه عليهاالسلام خواب است يا بيدار. با تعجب ديد كه پيش روى وى طبقى پر از انار درشت نهاده است و او مشغول تناول آن است!

خوشحال شد و دانست كه طبق انار از اين عالم نيست.

- فاطمه جان! در چه احوالى؟ - اى پسر عمو! چون تشريف بردى، عرق صحت كردم و حالم رو به بهبودى گراييد. در اين حال در منزل به صدا در آمد. «فضه» در را گشود.

شخص دق الباب كننده به فضه گفته بود كه اميرالمومنين عليه السلام اين را براى فاطمه عليهاالسلام فرستاده است!

اين دو بزرگوار با تبسم به روى زيباى همديگر نگريستند. لحظه اى بعد يك انار بهشتى به روى خندان على ولى اللَّه لبخند مى زد.

كساى هفدهم: دخترم يا دامادم؟

پس از نماز ظهر با يكى از صحابه به ديدن همسايه ى او رفتيم. آن مرد در نهايت فقر و فلاكت، روزگار مى گذرانيد وى زمانى كه مال و منالى داشت، جمعى از كفار گرداگردش مى چرخيدند، اما از زمانى كه آسيابش از دور افتاده بود، تك و تنها رهايش كرده بودند. او كسى بود كه چند سال قبل مرا بى حرمتى كرد، اما سكوت اختيار كردم و امروز به تلافى آن حركت زشت او، مقدارى غذا و مشتى دينار و درهمى چند برايش بردم! وقتى كه ديدم عرق شرمندگى بر صورتش نشسته، دلدارى اش دادم و زود برخاستم. مى دانم كه او چند روز ديگر براى اولين بار پا به مسجد خواهد گذاشت.

پس از عيادت از اين بيمار، به قصد ديدار دختر عزيزم و خانواده ى گرامى اش به طرف خانه ى آنها شتافتم. سه مرتبه با صداى بلند و رسا، اهل خانه را صلا در دادم.

- بفرماييد رسول مكرم اسلام، بفرماييد!

صداى پر صلابت مرد خانه- همان كسى كه پيش از بعثتم و پس از آن نيرومندترين و ناب ترين ياور در انجام رسالتم بوده است- مثل هميشه دلم را تسكين داد. تا وارد منزلشان شدم، از احوال و اوضاعشان پرسيدم. على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام نيز با هم نشسته، مشغول دستاس كردن جو بودند، از حالم پرسيدند. پيش تر رفتم:

- كداميك بيشتر خسته ايد، دخترم يا دامادم؟ - يا رسول اللَّه! فاطمه.

- جاى دخترم نشستم و در دستاس كردن كمكش كردم.

كساى هيجدهم: جامه ى نور

دختر يكى از تجّار ثروتمند يهود، ازدواج مى كرد. تمامى اعيان و اشراف در اين جشن كه با شكوه تمام برگزار مى شد، دعوت شده بودند. زنانى در كمال جمال، با جاه و جلال، مجلس را غرق در غرور و افاده كرده بودند، و هر كه را جامه ى جاهليت قيمتى تر بود او را قدر، بيشتر و قرب، افزون تر مى نهادند. در اين بين، ميان برخى از زنان پچ پچى درگرفت كه گرچه حرف و حديث همه يكى بود اما آتش توطئه از اجاق دخترى زبانه مى كشيد كه فاخرترين لباس ها را بر تن داشت:

- چقدر خوب است كه دختر محمد را نيز دعوت كنيم تا فقر و فلاكت او را به رخش بكشيم، هم تفريح است و هم تماشا!

با اين هدف جاهلى، فاطمه عليهاالسلام را نيز به مراسم شعف و شادى خويش فراخواندند. آيا فاطمه عليهاالسلام از اين كه لباسش كهنه و مندرس باشد خجالت خواهد كشيد؟ ابداً، اما او هرگز تمسخر و تحقير را نخواهد پذيرفت. از آنجا كه خداوند عزيز و عظيم، هيچ گاه اهل اين خاندان را ذليل و زبون نمى كند، جبرئيل عليه السلام را بر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم نازل فرمود. اين فرشته ى نيك سرشت، از بهشت، براى نور چشم محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم لباسى چشم نواز همچون چلچراغ آورد كه در نهايت لطافت بود؛ لطيف تر از برق مهتاب در شبى تار. بانو آن را پوشيد و چادر رنگ و رو رفته اش را نيز بر سر كرد و در مجلس حاضر شد.

مطابق طرح شيطانى قبلى، از گوشه و كنار مجلس، طعنه و كنايه شروع شد. رنگ باختگى چادر زهرا عليهاالسلام دستاويز يكى از ثروتمندزادگان شد، اما قبل از اين كه او وصله هاى چادر فاطمه عليهاالسلام را دستمايه تمسخر خويش و مايه ى خنده ى دوستانش قرار دهد، زهرا عليهاالسلام چادرش را پس زد. انگار يوسف جمال، به دربار زنان پا نهاده است؛ زنانى كه از جلوه ى جمال يوسف، ترنج از دست باز نمى شناسند. بهت و حيرت همه را در ربود و نور خيره كننده ى لباس، هوش و حواسشان را زدود. سكوتى آميخته با تحسين و تعجب، جمع را در خود فروبرد. بالاخره طراح دعوت از زهرا عليهاالسلام، در حالى كه لحنش حاكى از فروكش كردن گردباد غرور و گل و لاى غفلت بود، پا پيش گذاشت:

- اى دختر محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم، اين جامه ى زيبا از چه كسى به تو رسيده است؟ - از پدر نازنينم.

- پدرت از كه گرفته است؟ - از جبرئيل امين عليه السلام.

- اى فاطمه! جبرئيل آن را از كجا آورده است؟ - از بهشت برين. .

.. و سپس دخترك، لحظاتى سر به جيب تفكر فروبرد؛ پس آن گاه سر برداشت و با لبخند مليح و معنادارى كه بر صورت منور فاطمه عليهاالسلام مى زد، در حضور ناظرين، به حق و حقيقت، اقرار و اعتراف نمود.

اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد ان محمد رسول اللَّه.

آن روز خيلى ها دريافتند كه فقر واقعى، همان فكر شيطانى است.

كساى نوزدهم: حق همسايه

بارها و بارها از پدر گرامى بزرگوارم شنيدم كه در حق همسايگان دعاى خير مى كردند. اين ها همه الگو و اسوه هاى عالى براى من بودند كه تشويق و ترغيبم مى كرد من نيز مانند آن ها باشم. اما واقعه ى سوال برانگيزى كه يك شب رخ داد برايم عبرت آموز و آموزنده تر بود. آن شب پس از آن كه غذاى مختصرى خورديم، مادرم فاطمه عليهاالسلام مشغول عبادت شد و همچنان در راز و نياز با معبود خود بود تا اينكه نيمه هاى شب فرارسيد. ساعتى بعد بانگ چند خروس نيز براى قيام شبانه ى خفتگان بلند شد، اما نه عبادت خالصانه ى مادرم پايانى داشت و نه خواب به چشمان من راه مى يافت. ركوع و سجود پيوسته مادرم تا خروسخوان سحر و طلوع صبح ادامه داشت و من همچنان ناظر و شاهد طاعات و عبادات او بودم.

آنچه كنجكاوى مرا بيدار كرد اين بود كه، هر بار پس از اتمام نماز و نيايش، مادرم شروع به دعا و طلب آمرزش براى جميع مسلمانان مى كرد و مى شنيدم كه در دعايش تمام مردان مومن و زنان مؤمنه را يك به يك نام مى برد، اما هرگز براى خودش دعا نكرد. صورت زيباى سپيده كه طالع شد، نزد مادر عزيزم شتافتم:

- مادر جان! در حق همه مسلمين و مسلمات دعا كردى الا خودت. اين چه سرى است كه در سر توست؟ - پسرم «الجار ثم الدار». اول در حق همسايه دعا كن ان شاءاللَّه به خواسته اش برسد، و عاقبت به خير گردد تا آنچه براى خود و اهل خانه ات مى خواهى در درگاه ربّ جليل اجابت شود.

در آن سپيده ى صبح دريافتم كه واژه همسايه در قاموس بزرگ قلب مادرم، تمام كسانى هستند كه به سايه خدا بر سر خود اعتقاد دارند يعنى تمام همسايگان خدا.

كساى بيستم: تسبيحات فاطمه

همسرم آنقدر براى پخت و پز نان و غذا آتش روشن كرد كه لباس هايش تغيير رنگ داد، و آن قدر زحمت كشيد كه بدن ضعيف و تن نحيف او به شدت خسته و كوفته شد. در روزهايى كه بردگانى- از غلام و كنيز- براى رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم آورده بودند، پيشنهادى به زهرا عليهاالسلام دادم:

- فاطمه جان! خوب است نزد پدرت بروى، از او خادمه اى بخواهى تا در امر خانه و خانه دارى، تو را يارى رساند.

فاطمه عليهاالسلام رفت اما زود برگشت. مى گفت چون پدرش با جمعى نشسته بودند، خجالت كشيده است كه موضوع را به ميان بكشد. صبح روز بعد، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم به منزل ما آمد:

- دخترم، ديروز براى چه كارى به خانه ما آمده بودى؟ پيغمبر گرامى اسلام صلى اللَّه عليه و آله و سلم يك بار ديگر سؤالش را تكرار كرد اما فاطمه عليهاالسلام شرم داشت از اين كه چيزى بگويد، از اين رو من تقاضاى او را بيان كردم. رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم تبسمى كرد سپسى درسى به ما آموخت:

- مى خواهيد چيزى به شما ياد بدهم كه از خادم و خادمه برايتان بهتر و برتر باشد؟ - يا رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم؟ سراپا گوش و هوش هستيم. آنچه دوست دارى بفرما كه بى صبرانه در انتظار آنيم.

- عزيزانم، شب ها هنگام خواب سى و سه مرتبه خداى را با «سبحان اللَّه» تسبيح كنيد، سى و سه بار هم «الحمد اللَّه» گفته، او را سپاس بگزاريد و سى و چهار دفعه هم به «اللَّه اكبر» او را به بزرگى ياد كنيد. آيا دوست داريد كه از مشكلات و مصائب دنيا و عقبا برهيد؟ پس آن كنيد تا خدا اين كند.

- پدر جان، از خدا و رسولش راضى و خوشنوديم.

تسبيحاتى كه رسول حق به من و فاطمه عليهاالسلام ياد داد، قبل از خفتن بر زبان مى آوريم و چنان نشاطى مى يابيم كه نيازى به خادم و غلام نمى بينيم.