سيما و سيره ريحانه پيامبر (صلى الله عليه و آله )

على كرمى فريدنى

- ۴۹ -


3- پيكرم را در دل شب خودت از روى پيراهن غسل بده و خود بر پيكرم نماز گزار و غريبانه و پنهانى به خاك سپار و مزارم را بسان راز سر به مهرى نهان دار.
4- مباد! آنان كه با پايمال ساختن حق و عدالت بر من ستم روا داشتند و حقوق همه ، از جمله مرا غصب كردند، پس از مرگم در كنار پيكرم حاضر شوند و از مزارم آگاهى يابند؛ چرا كه آنان دشمنان من و پيامبر خدايند.
5- تنها ياران آزموده شده و خالص مان ، سلمان ، ابوذر، مقداد، عمار، عبدالله ، حذيفه ، ام سلمه ، فضه ، اسماء و ام ايمن در تجهيز و نماز و خاكسپارى ام حاضر شوند.
سالار من ! ديگر تو و فرزندان ارجمندم حسن و حسين و زينب و كلثوم را به خداى دادگر و پرمهر مى سپارم ؛ همين گونه دوستداران و ياران شما را!
تا آيندگان بپرسند: چرا؟
و بدين سان ، فاطمه (عليها السلام ) از سويى ميدان مبارزه با كفر و شرك و ارتجاع و استبداد را تا دامنه رستاخيز گسترش بخشيد و از تجاوزكاران بيزارى جست و همه فريب كارى هايشان را بر ملا ساخت و از دگر سو به كران تا كران تاريخ و آيندگان پيام داد كه اى عصرها و نسل ها!
دخت آزاده و درست انديش و خيرخواه پيامبر براى جلوگيرى از تغيير مسير تاريخ و روند جامعه و بازيافت حقوق خويش و حقوق انسانها، همه راه هاى شايسته و بايسته جهاد و مبارزه را طى كرد اما نه گوش استبداد و ارتجاع شنوا بود و نه مردم در اوج آن فتنه ها آماده يارى حق و عدالت .
اينك كه چنين است بايد براى هميشه مردم را تكان داد و موج ديگرى پديد آورد تا آيندگان از خود بپرسند: چرا؟
چرا غسل شبانه ؟
چرا كفن و دفن مخفيانه ؟
چرا تشييع غريبانه ؟
چرا مزار ناپيدا و پنهان ؟
و ديگر اين كه با آن همه خضوع در برابر امير ارزش ها و والايى ها درس مهر به خوبان و شايستگان و همراهى و همكارى با كسانى را داد كه به راستى در انديشه و ميدان عمل آزادمنش و آزاديخواه هستند و در انديشه تاءمين حقوق بشر.
لحظات عجيبى بود!
سخنان آخرين دخت سرفراز پيامبر در واپسين لحظات ، طوفانى ديگر در دل على (عليه السلام) پديد آورد.درياى بى كرانه عواطف و احساسات پاك او به موج آمد و باران اشك از ديدگان فرو باريد؛ همان گونه كه دست فاطمه در دستش بود، سر او را به سينه چسبانيد تا شايد قلب طوفان زده اش ‍ آرامش يابد و اقيانوس متلاطم وجودش به سكون و آرامش گرايد؛ و هر ساعتى گريستند.
لحظات عجيبى بود.فرشتگان به گريه افتادند و زمين و زمان رنگ غم گرفت .
آن گاه اميرمؤمنان فرمود: گرامى همسرم ! فاطمه جان ! مام پرفضيلت فرزندانم ، دخت پرشكوه پيامبر، با تو هستم !
با تو، جلوه نور، فروغ ابديت ، دخت بهشت !
با تو، امانت گرانبهاى خدا و پيامبر، آرى با تو!
به خداى سوگند، تو بالاتر و داناتر از آن هستى كه جز آن گونه كه خود گفتى عمل كرده باشى .
معاذ الله ، انت اعلم بالله و ابر و اتقى و اكرم و اشد خوفها من الله ان اوبخك بمخالفتى (745)
فاطمه جان ! دورى تو براى من سخت است و فراقت گران .
دوريت سوگ پيامبر را برايم تجديد مى كند،
محبوب دل پيامبر!
در مورد وصيت هايت مطمئن باش كه على مرد وفاست ؛ همه را به جان مى خرم ، گرچه دشوار باشد و على تنها.واختار امرك على امرى ...
انتقام كريمانه و تدبير هوشمندانه
و تاريخ نشانگر آن است كه على (عليه السلام) وصيت هاى درس آموز او را كه از درايت و آينده نگرى و احساس مسئوليت سرچشمه مى گرفت و تضمين گر استمرار مبارزه حق با باطل ،
داد با بيداد،
آزادى با استبداد،
منطق با شقاوت و خشونت ،
و توحيد و تقوا با شرك و نفاق و فريب بود، همه را مو به مو به كار بست و دشمن فريب كار و خيره سر هنگامى از خواب مستى و پستى و غفلت به خود آمد كه انتقام كريمانه بزرگ بانوى هستى گرفته شده ، سند مظلوميت جاودانه او به ثبت رسيده و كمر فريب و دجالگرى استبداد شكسته بود.
نظام سقيفه كه نقشه كشيده بود تا با ظاهرسازى و تشريفات و تبليغات و فريب كارانه و جهت دار در تشييع و خاكسپارى پيكر پاك دخت فرزانه پيامبر و نماز بر آن ، سياهى ها و سياهكارى هاى خويش را به بوته فراموشى سپارد و جلوى استمرار مبارزه را بگيرد، به ناگاه نقشه هاى خويش را نقش بر آب يافت و با چهل صورت قبر رو به رو گرديد كه هر كدام بسان ديگرى است .
((عمر)) كه مى دانست شمشير مرد مردان به مصلحت در غلاف است و او براى حفظ اصل دين ، ماءمور به شكيبايى و پايدارى است ، از اين رو تصميم به نبش قبر گرفت تا به پندار خود، از دخت فرزانه پيامبر تجليل به عمل آيد و پس از نماز و تشييع به خاك سپرده شود، چرا كه در نگرش او حكومت و دولت نه تنها قيم و صاحب اختيار مال و جان و هستى مردم است ، كه نماز و مراسم خاكسپارى و ديگر امور به گذشتگان نيز بايد در كنترل و در جهت هواهاى سياسى آن انجام گيرد!
اما بزرگ مرزبان ارزش ها پيامبر داد كه به خداى سوگند، هر دستى بر اين قبرها خواهد گذراند.
از پى آن ، لباس رزم بر تن كرد و شمشيرى را كه به فرمان خدا در غلاف نهاده بود، كشيد و به بقيع آمد.به عمر كه اصرار در نبش قبر داشت نزديك شد، كمربند او را گرفت و او را بر زمين كوبيد و پاى بر سينه اش نهاد و خروشيد كه : اى عنصر سياهكار! تو مى پندارى كه من از ترس شمايان شكيبايى پيشه ساخته ام و از حقوق خويش چشم پوشيده ام ؟
آرى ، من از حق خويش صرف نظر كردم اما به خداى سوگند اگر خيره سرى كنيد و بخواهيد وصيت هاى دخت گران مايه پيامبر را پايمال سازيد، زمين را از خونتان رنگين خواهم ساخت .
او به التماس افتاد و آن يكى هم اميرمؤمنان را به حرمت پيامبر سوگند داد كه وزيرش را رها كند و مطمئن باشد كه از تصميم خويش پشيمانند.
و آن گاه واپسين لحظات
و سرانجام ، آن لحظات آخرين از راه رسيد، پرده هاى جهان مادى به كنار رفت ، و دروازه سراى جاودانه گشوده شد.
فرشتگان بال در بال در فرودگاه وحى و رسالت فرود آمدند و درهاى آسمان ها تا عرش خدا گشوده شد.بوى عطرآگين بهشت در فضا پيچيد و به مشام جان رسيد و باغ ها، بوستان ها و چشمه سارهاى آن در برابر بانوى سرفراز دو گيتى جلوه گر شد.
حوريان بهشت صف به صف براى استقبال و خوش آمدگويى ايستادند.
فرشته وحى فرود آمد،
روح تابناك محمد (صلى الله عليه و آله ) تجلى كرد،
و آنگاه فرشته مرگ با ادب و تواضع بر درگاه خانه على (عليه السلام) و روياروى فاطمه (عليها السلام ) ايستاد تا روح بلند و ملكوتى او را دريافت و به همراه ديگر فرشتگان به بهشت پرطراوت و پرشكوه خدا برد؛ از همان جايى كه آمده بود.
او كه ديدگان حق بين و نافذ خويش را كه بر روى اين جهان بسته و بر جهان حقيقت گشوده بود، باز كرد و نگاهى پرمعناتر از هميشه به اطراف بسترش ‍ افكند و گفت : على جان ! آنچه را من ديدم شما نيز مى بينيد؟ اينها ساكنان عالم بالا هستند و اين فرشته وحى و او هم پدرم پيامبر است كه به من اشاره مى كند و مى فرمايد:
يا بينة اقدمى فما امامك خير لك
((دخت فرزانه ام بيا! بيا آنچه براى تو مهيا و آماده است برايت بهتر است .))
و آن گاه فرمود:
السلام على جبرئيل ، السلام على رسول الله ، اللهم مع رسولك ، اللهم فى رضوانك وجوارك ...(746)
((سلام بر فرشته امين وحى !
سلام بر پيامبر خدا!
سلام بر همه فرشتگان و حوريان !
بار خدايا! مرا قرين و همراه پيامبرت قرار ده !
خداوندا! مرا در رضوان و همسايگى لطف و مهرت جاى ده !
خدايا! به سوى تو روانم نه چيز ديگر.
شيداى توام نه در هواى ديگر.
پدر جان ! درود بر تو! سلام بر مژده ات و بر وعده هاى راستين ات !
سلام بر تبسم دلنشينت !
سلام بر سيماى پرفروغ و جمال جهان افروزت !
سلام بر چشمان درخشنده ات !
پدر جان ! به ديده منت ؛ آمدم ، آمدم ))
و آن گاه اين نداى مهر واين سرود عشق در كران تا كران هستى طنين افكن شد:
يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى وادخلى جنتى .(747)
((هان اى روح آرامش يافته !
اينك خشنود و پسنديده به بارگاه پروردگارت بازگرد؛
و در زمره برترين بندگان من درآى و به بهشت پرطراوت و زيباى من وارد شو!))
فرياد! كه ديگر فاطمه پركشيد و به پدر پيوست .
و آن گاه خون در رگ ها خشكيد!
و آن گاه بود كه ديگر اشك ها خون شد،
خون در رگ ها خشكيد،
قلب هاى گرم و پر طپش يخ زد،
اندوه بر سينه ها كوه شد،
دست ها و پاها از تلاش و تحرك واماند،
خورشيد از آسمان فروغلتيد،
دريا از موج و خروش به ساحل آرامش رونهاد،
پرفرازترين قله استوار و سر به آسمان ساييده از هم پاشيد،
قلب تپنده بشريت به يكباره از حركت باز ايستاد،
باران خير و مهر و رحمت از ريزش باز ماند،
چشمه ساران اميد و نويد خشكيد،
مهتاب اندوه زده و رنگ باخته ، رخ در نقاب كشيد،
افق مه گرفته و غبارآلود، قيرگون گشت ،
و زمين تيره و تار گرديد و لرزه بر اركان آن افتاد،
سوگى سهمگين به گستره عصرها و نسل ها سايه افكند،
غمبارترين روز تاريخ رقم خورد،
اندوه بارترين رويداد روزگاران روى داد؛ چرا كه ريحانه سرفراز و بشردوست پيامبر و گل زيبا و عطرآگين بوستان او، از جور و ستم استبداد سرانجام با پيكرى آزرده و پهلويى خسته و دلى پردرد، غريبانه سر بر بستر شهادت نهاد و براى هميشه دوستداران عدالت و آزادى و شرافت و كرامت را به سوگ خويش نشاند.
آخر چگونه كودكانت را تنها نهادى ؟!
اسماء، بانوى روشنفكر و فداكارى كه ايمان و عمل و شهامت و وفا را از آموزگار فضيلت ها فاطمه آموخته بود، در سوگ او سينه چاك زد، خود را روى پيكر بانوى بانوان افكند، او را بوسه باران مى ساخت و اشك مى ريخت و مى گفت :
فاطمه جان !
چگونه كودكانت را تنها نهادى و رفتى ؟
فاطمه جان ! چگونه على را در اوج مظلوميت و غربت تنها گذاشتى و پر كشيدى ؟
فضه ، پرستار و شاگرد و خودساخته ديگر آن آموزگار والايى ها، بر چهره خويش زد و از پرده دل و ژرفاى جان ناله سر داد.
كودكان ارجمندش به حجره مادر آمدند و خود را بر روى پيكر بى جان فاطمه افكندند و على (عليه السلام) كه كوه شكيبايى و استوارى بود با شهامت جان سوز و نابهنگام فاطمه ، بى هوش و نقش بر زمين گرديد و آب سرد بر چهره اش پاشيدند تا به هوش آمد.فغشى عليه حتى رش عليه الماء ثم افاق ...
مدينه يكباره ، يكپارچه شيون و اندوه شد و آشنا و بيگانه و دوست و دشمن و زن و مرد و نامرد و پير و جوان ، همه آمدند.
على جان ! تو را به خدا مى سپارم
يكى از وصيت هاى مكتوب فاطمه به خط خود او در كنار بسترش پيدا شد كه اين گونه بود:
بسم الله الرحمن الرحيم
هذا ما اوصت به فاطمة بنت رسول الله (صلى الله عليه و آله )
اوصت وهى تشهد ان لا اله الا الله ،
و ان محمدا عبده و رسوله وان الجنة حق و النار حق وان الساعة آتية لا ريب فيها وان الله يبعث من فى القبور.
يا على ! انا فاطمة بنت محمد زوجنى الله منك لاءكون لك فى الدنيا والاخرة ، انت اولى به من غيرى ،
يا على ! حنطنى و غسلنى وكفنى بالليل وصل على وادفنى بالليل ولا تعلم احدا واستودعك الله واءقرء والدى السلام الى يوم القيامة .(748)

به نام خداوند بخشاينده و بخشايشگر
اين وصيت فاطمه ، دخت پيامبر خداست .
او در حالى وصيت مى كند كه گواهى مى دهد كه خدايى جز يكتا آفريدگار هستى نيست و محمد (صلى الله عليه و آله ) بنده برگزيده و فرستاده اوست .
و بهشت و دوزخ حق است و رستاخيز آمدنى .
على جان ! من فاطمه هستم ، دخت محمد (صلى الله عليه و آله ).
مرا شبانه حنوط كن ،
شبانه غسل بده ،
شبانه كفن كن ،
شبانه بر من نماز گزار و شبانه مرا به خاك سپار و هيچ كس را - جز آنهايى را كه خود مى دانى - آگاه مساز.تو را به خدا مى سپارم و بر فرزندانم تا قيامت درود مى فرستم .
بخش 22: لحظه فراق است و ديدار تا بهشت خدا
تدبيرى ديگر
با توجه به اين وصيت فاطمه و وصيت هاى ديگرش به اميرمؤمنان ، آن حضرت تصميم به انجام خواسته هاى او گرفت .به همين جهت با تدبير او، ابوذر اعلان كرد كه پيكر پاك دخت گرانمايه پيامبر با تاءخير به خاك سپرده شد.
و با اين تدبير جز دوستداران پراخلاص ، ديگران رفتند؛ چرا كه فاطمه (عليها السلام ) راه فريب را بر ستمكاران بسته بود و نيز اجازه نداده بود كه عناصر و جريانات ستم ستيز و بى تفاوتى كه در برابر آن انحراف سهمگين و آن فجايع و بيدادگرى ها به يارى حق و عدالت نيامدند و نظاره گر صحنه هاى غمبار گشتند، در تشييع پيكر پاك او حاضر گردند.
از اين رو هنگامى كه تاريكى و آرامش سايه گستر شد، اميرمؤمنان پيكر در هم شكسته همسنگر قهرمان و فداكار خويش را بر مغسل نهاد.
((اسماء))، آن شاگرد لايق فاطمه ، آب ريخت و على (عليه السلام) آن پيكر پاك را از زير پيراهن غسل داد و باران اشك از ديدگان فرو باريد.
وداع آخرين
پس از مراسم غسل ، آن نازنين بدن را با حنوط بهشتى كه فرشته وحى براى پيامبر آورده بود و آن گرامى مقدارى از آن را باقى نهاده بود، حنوط كرد و آن گاه در هفت قطعه پارچه كفن نمود.
هنگامى كه كار رو به پايان بود،! اين سو و آن سوى خويش نگريست و ديد كه فرزندان فاطمه دست غم و اندوه در آغوش گرفته و باران اشك مى ريزند و مى سوزند و ((مادر! مادر!)) مى كنند، اما به سفارش پدر، هرچه مى گدازند و ذوب مى شوند، صداى خويش را آهسته تر مى سازند.
لحظات عجيبى بود، بى نظير، وصف ناپذير، پرغوغا، لحظه وداع آخرين .
درياى عواطف پاكى على به موج آمد، اما مگر نه اين كه خود همه را به آرامش فراخوانده است ؟
فرمود: حسن جان !
حسين عزيز!
دختران ارجمندم ! بياييد و از مادرتان توشه برگيريد.
از او خداحافظى كنيد.
او را وداع نماييد كه وقت جدايى است .
لحظه فراق است و ديدار تا بهشت خدا و تا ملاقات او فاصله است .
فرزندان دلبند فاطمه كه تشنه مادر بودند، خود را روى پيكر پاك او افكندند و بسان شمع برگرد پروانه سوختند و با قطرات بى شمار و درشت اشك هاى خويشتن كه خون دلشان بود، كفن مقدس مادر جوان و پرمهر و پرافتخارشان را اشك آلود ساختند و با شور و شراره دل و موج عواطف و احساسات و سوز و گداز، رستاخيزى در خانه على به پا ساختند.
اى واى بر آن رخساره نيلى !
على (عليه السلام) كه دستى روى قلب شعله ور خويش داشت ، فرمود:
فرزندانم ! آرام تر، آهسته تر، خداى شما را پاداش دهد!
نمى دانم چگونه شما را تسليت گويم ؟
شما حق داريد؛ مگر مى توان مادرى چون فاطمه در دنيا يافت ؟
او تك بود؛ بى همتا و بى همانند بود؛ بى نظير بود؛ برتر از فرشته بود اما چه بايد كرد؟
اى دريغ از آن جوانى مادرتان فاطمه !
اى واى بر آن بازوان تازيانه ديده !
اى واى بر آن سينه صدمه خورده !
اى واى بر آن رخساره نيلى !
اى واى بر آن كبودى پهلو!
اى واى بر آن جراحت بازو!
اى واى بر آن دل پر درد!
اى واى بر آن قلب سوخته !
و اى درد از آن نگرانى آينده !
اى دريغ بر آن رخساره پرنور!
بر آن سيماى ملكوتى ،
بر آن دردهاى انباشته درون سينه ،
بر آن قلب شعله ور و پرالتهاب ،
بر آن زخم هاى عميق و التيام ناپذير،
و بر آن پيكر كبود از تازيانه هاى بيداد.
نماز بر آن گوهر گرانمايه
حسين جانم !
حسين عزيزم !
فرزندان ارجمندم برخيزيد!
خوب از دل شما باخبرم ؛ شما حق داريد باران اشك بباريد،
او را صدا بزنيد!
او را بخوانيد! ((مادر!)) ((مادر!)) كنيد!
مادر شما بى همتا بود، بى نظير بود، تك بود، نمونه ندارد، اما، انا لله وانا اليه راجعون
برخيزيد و ياران و دوستداران را فراخوانيد تا به وصيت او عمل كنيم .
ابوذر را، سلمان را، عمار را، حذيفه را، عبدالله را، فضل بن عباس ، عقيل و مقداد را.
بياييد براى نماز؛ بياييد تا از نماز و شكيبايى در اين سوگ عظيم بهره جوييم .يارى بطلبيم و از خداى نماز مدد بگيريم .
واستعينوا بالصبر والصلوة وانها لكبيرة الا على الخاشعين (749)
الصلوة ...
نماز بر آن گوهر گرانمايه جهان هستى خوانده شد.((امير والايى ها)) دست هاى اندوه زده و لرزان خويش را به سوى آسمان گرفت و نيايشگرانه گفت :
اللهم انى راض عن ابنة نبيك ، اللهم انها قد اوحشت فآنسها،
اللهم انها قد هجرت فصلها، اللهم انها قد ظلمت فاحكم لها و انت خير الحاكمين .

((بار خدايا! من از دخت فرزانه پيامبرت راضى و خشنودم ؛ اينك كه او گرفتار وحشت است ، تو هم دم يار او باش !))
خداوندا! اين مردم حق ناشناس از او بريدند؛ اينك تو اى آفريدگار پرمهر، با او پيوند كن !
بار خدايا! بيدادگران به او ستم كردند؛ اينك تو بر اين مظلومه پرواپيشه داورى كن كه تو بهترين حاكمان و داورانى !)) و آن گاه اميرمؤ منان نماز را خواند.
پس از نماز، دست ها را به سوى آسمان برد و به نيايش پرداخت كه : بار خدايا! اين دخت گرانقدر پيامبرت ، فاطمه ، است كه او را به لطف خويش از ظلمت ها به سوى انوار تابناك بردى .و در اين هنگام ديدند آن نقطه نورباران شد.
رازى انديشاننده و تفكرانگيز
اينك پيكر مطهر فاطمه ، بزرگ آموزگار رادى و آزادگى آماده حركت است ، اما كجا؟
به سوى كدامين نقطه ؟
اين راز است ؛ رازى تفكرانگيز و رمزى انديشاننده ،
اين اعتراض است ؛ اعتراضى به گستره عصرها و نسل ها تا دامنه رستاخيز.
اين پيكار ديگرى با بيداد است و مبارزه اى با ستم و انحراف .
اين اعلان ناخشنودى فاطمه (عليها السلام )، همو كه خشنودى اش ‍ خشنودى خدا و پيامبر اوست و خشمش ، خشم خدا و پيامبر و ميزان و ملاك و معيار حق و عدالت است .
اين دانشگاه است براى آموختن حقايق بسيار، پاسخ يافتن به چراهاى بى شمار.
آرى ، پيكر پاك دخت فرزانه پيامبر اينك بر دوش على است و روش شانه ياران ، آهسته و بى صدا، مباد دشمن بيدار شود.
اشك ها جارى است ، سينه ها سوزان است ، دل ها مى گدازد، قلب ها شعله ور است اما صداها با زحمت بسيار كنترل مى شود.
به نقطه مورد نظر رسيدند؛ گويى ((امير))، گمشده اى مى يابد؛ صدايى شگفت همه را متوجه ساخت : الى الى ...
خداى حق شناس فاطمه را به سوى خويش خواند.
اين جا! اين جا! مزار فاطمه اين جاست .اين جا دروازه اى از دروازه هاى بهشت است .
ديدند قبرى آماده و مهياست ؛ اين آرامگاه دخت فرزانه محمد (صلى الله عليه و آله ) است .
مزار گمشده
خدايا چگونه ؟
چگونه اى دل را راضى كنم ؟
چگونه با اين دست اين ريحانه عطرآگين بوستان محمد (صلى الله عليه و آله ) را در دل خاك گذارم ؟
چگونه بر اين جدايى و فراق نور در اين ظلمتكده دنيا تاب آورم ؟
چگونه اقيانوس صفا، وفا، آزادگى ، پروا، ايمان ، عشق ، شور، درستى ، شجاعت ، شهامت ، درايت ، عظمت ، شكوه ، مهر، ادب ، كرامت ، والايى ، حيا، شكيبايى ، مديريت ، دانش ، بينش و همه ارزش هاى اخلاقى و انسانى را اينجا نهان كنم و بازگردم ؟
چگونه اين لؤ لؤ نورانى ،
اين ستاره فروزان ،
اين ماه جمال و كمال ،
اين تبلور شايستگى ،
اين رمز جاودانگى و اين يادگار نورافشان پيامبر را در خاك تيره فرود آورم ؟
چگونه تنهايى پس از او را تصور كنم ؟
اين همه اندوه را به كجا برم ؟
هان اى زمين خدا! اين امانت گرانبهاى من است ، نه تنها امانت من كه امانت خدا و پيامبر اوست ؛ و اينك امانت را در دل تو به وديعت مى نهم .
يا راض استودعك وديعتى ، هذه بنت رسول الله (صلى الله عليه و آله )
((ندا آمد كه هان على جان ! من از تو نسبت به او پرمهرترم و مداراكننده تر؛ بر گرد و نگران او نباش ، باز هم وعده خدا...))
يا على ! انا ارفق بها منك فارجع ولا تهتم (750)
سلام بر تو اى فاطمه عزيز!
جان گرانمايه على !
اينك تو را به خدايى مى سپارم كه از هر كس ديگر بر بنده برگزيده اى چون تو پرمهرتر است .
بسم الله و بالله و على ملة رسول الله ...
فاطمه جان ! ماه نورافشان آسمان زندگى على !
تو، امانت گرانبهاى خدا و پيامبر، را به سوى آنان باز مى گردانم !
و آنگاه به تلاوت اين آيه شريفه پرداخت :
منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى (751)
((ما شما را از اين زمين آفريديم ؛ دگرباره شما را در آن بازمى گردانيم ، سپس ‍ در آستانه رستاخيز و هنگامه حساب و كتاب و پاداش و كيفر، شما را از آن بيرون مى آوريم .))
فراق از پيكر پاك او
مرحله ديگرى از فراق سر رسيد.
فراق از پيكر پاك او، تنها خدا از قلب على در آن شرايط غمبار آگاه است و ميزان حزن و اندوه او را مى داند.نه قلمى توانا مى تواند آن را ترسيم كند و نه گوينده اى چيره دست مى تواند بازگويد.
خشت هاى قبر را گرفت تا بچيند، اما چگونه ؟
هان اى خشت هاى تيره ! مگر شما مى توانيد ميان من و او جدايى بيفكنيد؟
جان من با جان گرامى او، و قلبم با قلب پرمهرش ، و هستى ام با هستى او چنان با هم گره خورده و عجين گشته است كه نه خشت ها و نه خاك تيره و نه فاصله شرق و غرب گيتى نيز نمى تواند ميان ما جدايى افكند.
و آن گاه خشت ها را چيد و در آن دل شب ، آن گل عطرآگين بوستان محمد،
آن خورشيد انسانيت ،
آن چشمه جوشان اميد و نويد
آن سايه آرامش بخش اعتماد و اطمينان ،
آن كوه سر به آسمان ساييده شكوه و عظمت ،
آن سرو تناور آزادى و رادى ،
آن فاتح فرخ پى فرازهاى فرزانگى ،
آن چشم بيدار عصرها و نسل ها،
آن تجسم آرزوها و آرمان هاى والا،
آن پرچم برافراشته عدالت خواهى و آزادگى ،
آن رايت هماره در اهتزاز حقوق بشر،
آن ديده بان پرخروش حريم قرآن ،
آن شير بيشه پارسايى ،
آن تجسم اخلاص و ايثار،
آن يگانه رادى و سرافرازى ،
آن شوكت شكوهمند شاخسار رسالت ،
آن سر خيل سرفراز كاروان نور،
آن بزرگ آموزگار شرافت و كرامت ،
آن سند حيات دين و دفتر،
آن قصيده بلند حريت ،
آن مؤ ذن معبد عشق ،
آن كانون همايش شيفتگان امامت راستين ،
آن محور چرخش پروانگان ولايت ،
آن ستيغ سترگ شكيبايى ،
آن بلنداى درايت و معرفت ،
آن اوج انديشه و ايمان ،
آن تبلور جمال و كمال ،
آن معناى روشن شجاعت و شهامت ،
آن مظهر راستين ژرف انديشى و آينده نگرى ،
آن بانوى بانوان و قهرمان قهرمانان ،
آن جان جانان و عزيز عزيزان ،
آن پاسدار حريم ايمان و حرمت انسان ،
آن حماسه سراى حماسه جاويدان ،
آن نگاهبان نور،
آن سمبل راستى و درستى ،
آن نمونه والاى بشردوستى ،
آن اسطوره وفا و صفا،
آن مشعل نورافشان شاهراه هدايت ،
آن ميهمان هماره دل ها و قلب هاى ارزشخواه و بشردوست ،
آن برترين زنان جهان هستى ،
آن چكيده فضيلت ها،
آن عصاره ارزش ها،
آن حوريه انسان نما،
و آن شبيه ترين انسان در سيما و سيرت به پيامبر، را به خاك سپرد.
هنگامى كه خاك ها را بر آن نازنين بدن افشاندند و پرده از خاك تيره ميان او و محبوب دل پيامبر، فاصله افكند، به يكباره امواج ديگرى از غم و اندوه ، گستره دل و آسمان زندگى اش را فروپوشاند؛ چرا كه تا كنون پيكر پاك او همراهش بود و روح و جان مطهر او و مهرش روشنى بخش دلى بى قرارش .اما اينك ديگر گامى بيشتر فاصله افتاد.
شراره دل بى قرار
بر تربت او نشست و رو به روضه پيامبر، شراره دل و گدازه جان را رها كرد و شعله ها چنين زبانه كشيد:<