مسند فاطمه (سلام الله علیها)

مهدى جعفرى

- ۴ -


وفات رحمت عالميان

سرانجام دوران رنج و اندوه فاطمه (عليه السلام) سر رسيد چرخ گردون هم خوشى را از دخت رسول خدا دريغ داشت. گو اين عروس پير با كسى سر سازش و مدارا ندارد و مدام در كمين نشسته تا مرد و زن، بالاخص آنان كه بيشتر قرب حق مى جويند را به كام بلا فرستد.

سال دهم هجرت است، پيامبر خدا از حجة الوداع بازگشته است و ماموريت مهم خويش را در جحفه، بر كنار بركه ى خم به سبب فرود آمدن آيه ى تبليغ [ مائده، 5: 67. ] به انجام رسانده و آينده ى امت را براى خارج نشدن از طريق صواب با امامت على بن ابى طالب (عليه السلام) ترسيم نموده است [مفيد: الارشاد، ص 156: باب 2/ فصل 50.

براى مدارك اين گفتار رك بحرانى: كشف المهم فى طريق خبر غديرخم (و) همو: غاية المرام، مقصد اول: باب 15 و 16 (و) امينى: الغدير، ج 1 (و) مير حامد حسين: عبقات الانوار، منهج دوم.] و با اين عمل، دينى كه خود مامور به تبليغش بود كمال بخشيد [ اشاره به آيه ى اكمال (مائده، 3:5). ] و اكنون، در مدينه آخرين لحظات زندگانى خود را مى گذراند.

پيامبر خدا فاطمه (عليهاالسلام) را در آغوش دارد و براى نور چشم خود حكايت مى كند كه امسال بر خلاف گذشته جبرئيل دو مرتبه براى ا و قرآن را تلاوت كرده است. حضرت براى دختر اين واقعه را به آخرين سال حيات خود تفسير و تعبير مى كند [ ابن سعد: الطبقات الكبرى، ج 2: ص 204 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 22: ص 466. ] دختر از اين پيشگويى كه سخت تكان خورده افسرده مى شود و سرشك غم از ديده فرو مى بارد. پدر او را با اين بشارت كه نخستين فردى است كه در آن سرا به ديدار او مى شتابد دلدارى مى دهد. بر لبان فاطمه (عليهاالسلام) از سر رضايت لبخندى نقش مى بندد [ بخارى: الصحيح، ج 4: ص 248 و ج 6، ص 462 (و) زينى دحلان: السيرة النبويد، ج 3: ص 339 (و) سيوطى: الثغور الباسمة، ص 13 (و) مسلم: الصحيح، ج 4: ص 1904/ ح 97 (و) ابونعيم: حلية الاولياء، ج 2: ص 40 (و) احمد: المسند، ج 6: صص 77 و 240 و 282 (و) ذهبى: سير اعلام النبلاء، ج 2: ص 130 (و) اربلى: كشف الغمة، ج 1: ص 453 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 43: صص 181- 185/ ح 16 (و) عينى: عمدة القارى، ج 16: ص 223 و ج 18: ص 63 (و) ابن حجر: ارشاد السارى، ج 6: ص 555 (و) ذهبى: تاريخ الاسلام، ج 2: ص 95 (و) ابن سعد: الطبقات الكبرى، ج 2: ص 247 (و) ابن عبد ربه: العقد الفريد، ج 2: ص 3 (و) مجيرالدين حنبلى: الانس الجليل ، ص 192 (و) بيهقى: دلائل النبوة، ج 7: ص 164 (و) ترمذى: جامع الصحيحين، ج 5: ص 700/ ذيل ح 3872 (و) ابن اثير: جامع الاصول، ج 10: ص 86 (و) متقى هندى: كنز العمال، ج 13: ص 677/ ح 3733 (و) نويرى: نهاية الارب، ج 18: ص 360 (و) هيثمى: مجمع الزوائد، ج 9: ص 23 (و) ابن كثير: تفسير القرآن العظيم، ج 4: ص 561 (و) زمخشرى: الكشاف، ج 4: ص 649 (و) ابن ابى الحديد: شرح النهج، ج 2: ص 591 (و) مقدسى: البدء و التاريخ، ج 5: ص 61 (و) مقريزى: الامتاع و الاسماع، ص 547 (و) سيوطى: الجامع الصغير، ج 21032. ]، كه آن روز حاضران در مجلس سبب گريه و خنده را درنيافتند؛ ولى بعدها روزگار عمل فاطمه (عليهاالسلام) را به خوبى آشكار نمود [ ابونعيم: حلية الاولياء، ج 8: ص 17 (و) طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 3: ص 114 (و) اربلى: كشف الغمه، ج 1: ص 51. ] پس از چندى پيامبر در بستر بيمارى مى افتد. اما هنوز رسالت را به سر منزل مقصود نرسانده است، تا رخصت آرميدن در بستر بيمارى را داشته باشد. در حالى كه دستى به گردن فضل بن عباس و دستى به گردن على بن ابى طالب (عليه السلام) دارد، پاى كشان خود را به مسجد مى رساند. پس از طلب آمرزش براى شهداى احد چنين مى فرمايد:

«خدا يكى از بندگان خويش را ميان دنيا و آخرت مخير نمود و او آخرت را برگزيد [ طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 4: ص 1801. ]».

مردم هوشيار شده در مى يابند كه لحظه ى جدايى از پيامبرشان فرا رسيده است. پيامبر براى آينده اين مردم باز در تكاپو است، و از كيد منافقين كه در لباس صحابى پيامبر خدا ظاهر شده اند در هراس است. لشكرى به فرماندهى اسامه ترتيب مى دهد و سرباز زدن از شركت در اين قشون گيرى موجب لعن و نفرين داور مى شمرد [ شهرستانى: الملل و النحل، مقدمه ى چهارم: ص 29 (و) ابن ابى الحديد: شرح نهج البلاغه، ج 6: ص 54 (و) جرجانى: شرح المواقف (به نقل از دلائل الصدق مرحوم مظفر، ج 3: ص 12). ] پس از تجهيز، لشكر را روانه مى كند [ كه عمر و ابوبكر هم در جرگه ى افراد اين لشكر بودند (ابن هشام: السيرة النبوية، ج 6: ص 54). ] و على (عليه السلام) را در نزد خود نگاه مى دارد.

اما آنان كه براى اسلام نقشه ها كشيده اند و در سر غصب خلافت را مى پروانند. [براى اثبات اينكه آن دو به اتفاق دوستانشان براى اسلام نقشه كشيده بودند و هم قسم شدند كه نگذارند خلافت به بنى هاشم برسد توجه شما را به حديثى از امام صادق (عليه السلام) جلب مى كنم:

ثقة الاسلام كلينى در كتاب شريف كافى (ج 8: صص 179- 180/ ح 202) به اسناد خودش نقل مى كند كه راوى از تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد: (... ما يكون نجوى ثلاثة الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا ادنى من ذلك و لا اكثر الا هو معهم اين ما كانوا ثم ينبتهم بما عملوا يوم القيامة...) (مجادله، 58: 7 هيچ سه كس با هم نجوا نكنند مگر آنكه خدا چهارمين آنهاست و هيچ پنج كس نباشند مگر خداوند ششمين آنهاست. و نه كمتر- از هر جا كه باشند- مگر خدا با آنهاست. سپس همه را در روز رستاخيز به كارهايى كه كرده اند آگاه مى گرداند) از امام جعفر صادق (عليه السلام) پرسش نمود. حضرت فرمودند كه اين آيه درباره ى اولى و دومى و ابوعبيده ى جراح و عبدالرحمن عوف و سالم غلام ابوحذيفه و مغيرة بن شعبه نازل شده است كه با يكديگر هم قسم شدند كه نگذارند خلافت به بنى هاشم برسد. (علاوه بر مدرك فوق رك على بن ابراهيم قمى: تفيسر القمى، ص 669 (و) بحرانى: البرهان، ج 4: ص 303/ح 3).]، مخفيانه در تاريكى شب به مدينه باز مى گردند تا در آبستنى حوادث آينده سهيم باشند و خطوط حوادث آينده را بر وفق مراد خود ترسيم كنند. پيامبر از ورود آنان آگاه مى شود بر آنان خشم مى گيرد و بازگشت آنان به مدينه را شرى عظيم مى خواند [ ديلمى: ارشاد القلوب، صص 135-112 (و) قمى: سيماى پر فروغ محمد (ترجمه ى كحل البصر)، ترجمه: محمد محمدى اشتهاردى، ص ص 288- 289. ] اما آنان وقعى نمى نهند و بيشرمانه در حضور خود پا مى فشارند؛ حتى وقاحت را به آنجا مى رسانند كه يكى از آنان با دسيسه گرى دخترش، كه همسر پيامبر است و پيامبر او را به اتفاق ديگر همسرش (حفصه) زنان همدم يوسف خوانده [ مفيد: الارشاد، ص 95 (و) طبرسى: اعلام الورى، ص 82 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 43: ص 467/ ضمن ح 19 (به نقل از دو ماخذ سابق الذكر) (و) طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 439. ] كه جز آشوبگرى و فتنه، كارى در سر نمى پرورانند؛ در مسجد به جاى پيامبر خدا با مردم نماز به جماعت مى گذارد [ ابن ابى الحديد: شرح نهج البلاغه، ج 2: ص 562 به بعد. ] پيامبر به محض آگاهى با تنى بيمار و رنجور به سوى مسجد در راه مى شود، او را به كنارى زده خود به امامت مردم مى ايستد. [مفيد: الارشاد، ص 96 (و) طبرسى: اعلام الورى، ص 83 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 43: ص 468/ ضمن ح 19 (به نقل از دو ماخذ سابق الذكر).

البته نقل طبرى در تاريخش (تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 439) با آنچه كه ما نقل نموديم همسان است با اين افزودگى كه ابوبكر به پيامبر خدا اقتدا نمود و مردم به ابوبكر كه هيچيك از فقهاى اهل سنت هم به اين امر فتوا نداده است كه يك شخص در آن واحد مى تواند هم امام باشد و هم مامون.] زمان زمان وداع است. پيامبر خدا براى آخرين وصيت خود كاغذ و قلم مى طلبد تا پس از وفاتش تفرقه و دو دستگى ميان امتش رخنه نكند [ طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 463 (و) ابن سعد: الطبقات الكبرى، ج 2: ص 242. ] و بر دو ميراث گرانبهاى خود: قرآن و عترت پاى فشارى و تاكيد كند [احمد بن حنبل: المسند، ج 1: ص 355.

برخى از محدثين و مورخين (رك كتاب سليم بن قيس، ص 182 (و) ابن حجر: الصواعق المحرقة، صص 75 و 89 (و) عصامى: سمط النجوم العوالى، ج 2: ص 502/ شماره ى 136 (و) ازهرى: تهذيب اللغة، ج 9: ص 78) صدور حديث معروف ثقلين را در همين ايام مى دانند. ابن حجر هيتمى مكى در كتاب «الصواعق المحرقة فى رد اهل البدع و الزندقة» (صص 89- 90) مى گويد:

«سپس، بدان كه حديث تمسك به قرآن و عترت از بيست و اندى صحابى وارد شده است ... كه در برخى از طرق رسيده، آمده است كه حضرتش آن را در حجة الوداع فرمودند و دربرخى ديگر، صدورش را به زمانى نسبت مى دهند كه حضرت در مدينه، در حجره اى كه مالآمال از صحابى بود در بستر بيمارى غنوده بود. در دسته ديگر از روايات آمده است كه حضرت در غديرخم بدان تفوه نمودند و در دسته چهارم صدور روايت را بعد از بازگشت از طائف ذكر كرده اند».

البته جمع ميان آنها هيچگونه استبعادى ندارد؛ چرا كه امرى بسيار مهم است كه القاى آن با تكرار، آنهم در محيطهاى مختلف با وجود افراد گوناگون ميسر است. ] تنى چند در مجلس حضور دارند. دومى خطر را نزديك مى بيند و در مى يابد كه اگر دست به كارى نزند تمامى نقشه هاى خود را براى آينده نقش بر آب كرده است. كام از كام مى گشايد و آن سخن جهنمى را از لبان كفرگوى خود، كه اقرار به خداوندى خدا فقط در محدوده ى آن بود و هيچگاه تا ژرفاى دلش نفوذ نكرد، را خارج مى سازد:

«اين مرد هذيان مى گويد. بر سخنش وقعى ننهيد [بخارى: الصحيح، ج 2: ص 118 (و) صحيح مسلم، ج 1: ص 14 (و) احمد بن حنبل: المسند، ج 1: ص 222 (و) ابن ابى الحديد: شرح نهج البلاغه، ج 2: ص 563 (و) ابن شهر آشوب: مناقب آل ابى طالب، ج 1: صص 202- 203 (و) مفيد: الارشاد، ص 96 (و) طبرسى: اعلام الورى،ص 83 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 43: ص 468/ ضمن ح 19 (به نقل از دو ماخذ سابق الذكر).

البته به الفاظ ديگر در صحيح بخارى (ج 7: صص 225- 226/ ح 574) و تاريخ الامم و الملوك (ج 2: صص 436- 437) و الطبقات الكبرى (ج 2: صص 248- 249) و كتاب سليم بن قيس (ص 186) آمده است.]» پيامبر از رفتار اين گروه طغيانگر بر خدا و رسول در خشم مى شود. اين خشم شدت بيمارى حضرتش را به همراه دارد. از اين رو مى بينيم كه بعدها ابن عباس كرارا مى گفت:

«يوم الخميس و ما يوم الخميس [ احمد بن حنبل: المسند، ج 1: ص 355 (و) طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 436 (و) ابن سعد: الطبقات الكبرى، ج 2: ص 242 (و) ابن شهر آشوب: مناقب آل ابى طالب، ج 1: صص 202- 203 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 22: ص 472/ ح 21. ]» و اى از روز پنجشنبه! كه چه روزى بود؟!

لحظات به سرعت سپرى مى شود. مادر روزگار آبستن حوادثى بس ناگوار است. پيامبر خدا همه را از محضر خود مرخص كرده است. آخرين وصيتهاى خود را به على،فاطمه، حسن و حسين (عليهاالسلام) مى كند و براى آنان به ذكر گوشه اى از حوادث آينده مى پردازد. به على (عليه السلام) ماجراى غصب خلافت را بازگو مى كند. سپس از او مى خواهند كه بگويد رد آن هنگام چه خواهد كرد؟ على (عليه السلام)پاسخ مى دهد: «اى پيامبر خدا! اين شمشيرم است كه ميان مقام خلافت و يغماگران جدايى خواهد افكند». اما پيامبر صبر پيشه ساختن و شكيبايى ورزيدن او را در قبال اين حوادث به مصلحت دين مى داند [ سيد بن طاووس: الطرائف، صص 36 و 37 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 22: ص 489/ ح 34 (به نقل از طرائف). ] از اين رو، على (عليه السلام) مى فرمايد:

«فاصبر و احتسب [ مجلسى: بحارالانوار، ج 8 (طبع كمپانى). ] به فرمان شما شكيبايى را پيشه ساخته از حق خود صرف نظر مى كنم.

آنگاه ابن عباس را به حضور طلبيده حقايقى به عنوان وصيت براى او بازگو كرده او را به حمايت على (عليه السلام) سفارش مى كنند.

ناگهان از درون سراى رسول خدا صداها به شيون و ناله و زارى بر مى خيزد [در روايات شيعه و اهل سنت آمده است كه رسول خاتم در دامان اميرالمؤمنين بود كه بدورد حيات گفت. (رك كتاب سليم بن قيس، ص 204 (و) شيخ مفيد: الارشاد، ص 98 (و) شيخ طوسى: كتاب الامالى، صص 29- 30 (و) طبرسى: اعلام الورى، ص 84 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 22: ص 470/ ح 19 و ص 498/ ح 45 و ص 500/ ح 47 (و) ابن سعد: الطبقات الكبرى، ج 2: صص 262- 263.

جالب اينجاست كه ابن سعد در كتاب خود (الطبقات الكبرى، ج 2: ص 236) روايتى نقل مى كند كه راوى از ابن عباس پرسيد: آيا باور برخى صحيح است كه پيامبر خدا در حالى كه سر به سينه ى عايشه نهاده بود بدرود حايت گفت؟ ابن عباس در حالى كه خبر را غير معقول خواند گفت: حضرتش بر روى سينه ى على (عليه السلام)جان سپرد و على (عليه السلام) و برادرم فضل بن عباس او را غسل دادند.

در مورد تاريخ وفات حضرت رسول و اختلاف موجود در آن، و همچنين وصيت حضرتش و كيفيت كفن و دفن و نماز بر حضرتش به فصل نهم همين كتاب (بازگشت به جاهليت) مراجعه كنيد.] بزودى خبر وفات پيامبر در مدينه منتشر مى گردد. دومى كه اوضاع را بر وفق مراد نمى بيند و بيم دارد كه هر لحظه مردم با على (عليه السلام) بيعت كنند و كاخ اميد و آرزوى او را ويران كرده دسيسه گرى او و ياران و دوستانش را خنثى كنند؛ دست به كار توطئه ى جديدى مى شود. در آن لحظه هاى پر اضطراب و در ميان موج گريه و آه و افسوس مردمى كه پيشوا و مقتدا و رهبر خود را از دست داده بودند ناگهان فرياد سهمگين اين گسسته از دين گوش فلك را كر مى كند كه:

« نه! هرگز! دروغ است! دروغ مى گويند! محمد نمرده! او نمى ميرد! آنكه اين چنين سخنى را ساز كرده منافق است! او چون عيسى به آسمان عروج خواهد كرد و به ديدار خدايش خواهد شتافت! او همچون موسى پسر عمران چهل شبانه روز در كوه طور به سر خواهد برد! به خدا سوگند، هر كس بگويد كه محمد مرده است پاى او را خواهم بريد [ ابن هشام: السيرة النبوية، ج 6: ص 75 (و) طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 442 (و) ابن كثير: البداية و النهاية، ج 5: ص 342 (و) يافعى: مرآت الجنان، ج 1: ص 59. ]». و ه، كه چه زيبا خداى منان پيامبرش را از آينده اين امت خبردار مى سازد كه:

(و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افائن مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزى الله الشاكرين [ آل عمران، 3: ص 144. ] عياشى سمرقندى در تفسيرش (ج 1: ص 200) روايت مى كند كه: «افائن مات او قتل يعنى اصحابه الذين فعلوا ما فعلوا». .) جز اين نيست كه محمد پيامبرى است كه پيش از او پيامبرانى ديگر بوده اند. آيا اگر بميرد يا كشته شود، شما به آيين خود باز مى گرديد؟ هر كس كه باز گردد هيچ زيانى به خدا نخواهد رسانيد. خدا سپاسگزاران را پاداش خواهد داد.

بازگشت به جاهليت

(غوغاى سقيفه) از ديگر سو، در سقيفه ى بنى ساعده گفتگوهاى داغى در جريان است. گزارش اين واقعه در منابع كهن به تفصيل آمده است. سليم بن قيس (م 90 ق) در كتابش مشروحا به نقل اين واقعه مى پردازد و ابن ابى الحديد معتزلى (م 656 ق) در « شرح نهج البلاغه» (ج 2: صص 3- 5) خود ما وقع را از كتاب «السقيفه» احمد بن عبد العزيز جوهرى (م 323 ق) نقل مى كند. علماى شيعه هم همچون علم الهدى، شريف مرتضى (م 436 ق) در «الشافى» (ج 4)، شيخ الطائفه ى طوسى (م 460 ق) در « تلخيص الشافى» (ج 3) و ابومنصور احمد ابن ابى طالب طبرسى (م 588 ق) در « الاحتجاج» و دهها نفر ديگر از عامه و خاصه در كتب خود به ذكر آن پرداخته اند.واقعه، با توجه به اختلافى كه در آن هست كه البته خدشه اى به اصل آن وارد نمى آورد، به اختصار، به شرح زير است:

انصار پس از رحلت خدا در زير سايبانى براى فرار از آفتاب نيمروز به نام سقيفه ى بنى ساعده گرد آمدند به اين مدعا كه بيم تفرقه و شكاف ميان مسلمنان مى رود پس بايد هر چه سريعتر كارى صورت داد و خليفه اى براى جانشينى رسول خدا انتخاب نمود. آنان در پى اين تصميم سعد بن عباده سر كرده ى خزرجيان، در حالى كه در بستر بيمارى افتاده بود از خانه بيرون آوردند، تا در پس رحلت رسول خدا او را پيشواى مسلمانان نمايند. سعد به اين خيال كه اسب خلافت براى او زين شده است براى مردم به سخنرانى پرداخت [ براى آگاهى از سخنان او رك طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 456 (و) ابن قتيبه: الامامة و السياسة، ج 1: ص 5. ]و همه را به فرمانبرى از خود دعوت نمود.

عمر و ابابكر كه با اعوان و انصار خود در سر نقشه ها داشتند آگاه شدند كه در جايى ديگر، دگران نغمه ساز خلافت شده اند. از اين رو، با سرعت هر چه تمام در راه شدند و در بين راه رفيق خود، ابوعبيده را هم با خود همراه كردند. [ طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 443. ] اما انصار كه از دو قبيله ى اوس و خزرج بودند بر رياست سعد كه از خزرجيان بود اتفاق نظر نداشتند و بشير بن سعد خزرجى- عموزاده ى سعد- و اسيد بن حضير- كه سركرده ى اوسيان بود- بيش از همه در تكاپو بودند كه امر سعد تثبيت نگردد. [ احمد صفوت: جمهرة رسائل العرب، ج 1: ص 173. ] اختلاف ميان انصار آنگونه بالا گرفت كه بيم جدال و كشتار مى رفت. در اين بين ابوالميثم تيهان برخاسته در ضمن انشاد شعرى اجتماع كنندگان در زير آن سايبان را نسبت به خط جهودان و ترسايان و منافقان و مسليمه ى كذاب هشدار داد و در ادامه ى سخنان منظوم خود افزود كه اگر يكى از قريش متكفل اين امر خطير نگردد امت رسول الله ضايع خواد شد. او در آخر ابراز اميدوارى كرد كه على و يا ابوبكر رشته ى كار را بدست گيرند [ ابن اعثم: الفتوح/ مترجم: مستوفى هروى، ص 4 (و) سپهر: ناسخ التواريخ/ تاريخ خلفا، ج 1: ص 12. ] اما خزيمة بن ثابت (ذو الشهادتين) انصار را از اين انتخاب بر حذر داشته هشدار داد كه اگر چنين كنند تا ابد فرزندانشان ذليل و خوار قريشيان مى شوند.

اسيد بن حضير انصارى كه از به قدرت رسيدن سعد بن عباده بسى ناخشنود بود با ابراز اين نكته كه شما انصار نخستين كسى بوديد كه از رسول خدا پشتيبانى و حمايت كرديد پس نخستين كسى نباشيد كه كفران نعمت نموده در امر حكومت كه حق مسلم قريشيان است به مخالفت برخيزيد. [ طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 3: ص 207 (و) جوهرى: السقيفة، ص 57 (و) ابن قتيبه: الامامة و السياسة، ج 1: ص 12 (و) ابن ابى الحديد: شرح النهج، ج 6: ص 5. ] بشير بن سعد انصارى چون سخنان اسيد بن خضير را بشنيد و آن را مطابق با هدف خود- كه به رياست نرسيدن سعد بن عباده- بود ديد برخاست و در ضمن بر شمردن مساعدتهاى انصار براى استقرار و گسترش دين نسبت آنان را به امر خلافت دو گونه بر شمرد: نخست اينكه خلافت حق ديگرى است پس لازم مى آيد كه نسبت به تصدى آن هيچگونه ادعايى نداشته باشند و يا از آن خود آنهاست كه بايد به شكرانه ى نعمتى كه خداوند به وسيله ى قريش به آنان ارزانى داشته است حكومت را به قريشيان واگذارند و ثابت كنند كه فداكارى آنان براى اسلام بوده، و نه طمع به امر خلافت.

چون سخنان بشير به اينجا رسيد شخصى ديگر برخاست و سخنانى نظير سخنان او ايراد كرد و آخرالامر گفت: «با خويشان رسول خدا در موضوعى كه حق مسلم آنانست و مربوط به شما نيست مخالفت نكنيد تا پاداشى كه در راه اسلام نصيبتان گرديده ضايع گردد و كار را به گونه اى به مقصد رسانيد كه رضاى خدا در آن نهفته است [ طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 459 (و) ابن اثير: الكامل فى التاريخ، ج 2: ص 158 (و) جوهرى: السقيفه، ص 59 (و) احمد صفوت: جمهرة خطب العرب، ج 1: ص 177. ]».

اختلاف ميان انصار سبب گرديد تا راه براى اعمال نظر مهاجرين، و بالاخص ابوبكر و عمر و يارانشان باز گردد. معن بن عدى كه از دوستان ابوبكر بود به اشاره ى ابوبكر اغاز به سخن كرد و گفت: «اى گروه انصار! بيهوده سخن مگوييد و چيزى را كه حق شما نيست طلب نكنيد و خلافت پيامبر را به قوم او واگذاريد».

ثابت بن قيس انصارى كه او را خطيب انصار مى ناميدند چون ديد كه انصار به سبب اختلاف در موضع ضعف قرار گرفته اند در خطاب به مهاجرين چنين گفت: «شما در مكه رسول خدا را ساحر و كذاب خوانديد. كردار ناشايست و موهن شما كار را به جايى رسانيد كه حضرتش ناچار به هجرت از مكه به مدينه شد. ما هم در اينجا هر چه داشتيم در اختيار رسول خدا و اصحابش گذاشتيم و تا آخرين نفس از او حمايت كرديم. شما مهاجرين اگر واقعا حامى پيامبر بوديد چرا در مكه از او حمايت نكرديد و خويشان قريشى نسب خود را از آزار نسبت به او منع ننموديد؟ و حالا چرا انصاف نمى دهيد؟ اگر انصار رسول خدا را دعوت به مدينه نمى كردند و فداكاريهاى آنان نبود شما كجا بوديد؟! و اسلام درچه حالى بود؟! حالا چه مى گوييد؟ و با چه منطق و سابقه اى انتظار داريد كه خلافت در دستان شما باشد؟» سخنان ثابت بن قيس آن چنان غافلگيركننده بود كه عمر از شنيدن اين كلمات نقشه هاى قبلى را كه با دوستان خود براى بدست گرفتن زمام حكومت كشيده بود نقش بر آب مى ديد. از اين رو خواست حركت كند و جواب دهد؛ ولى ابوبكر چون موقعيت انصار و حال مجلس را مى دانست از سخن گفتن عمر جلوگيرى كرد. ابوبكر به خوبى دريافت كرده بود كه با خشونت نمى توان خواسته ى خود را عملى كرد [ جوهرى: السقيفه، ص 64 (و) ابن ابى الحديد: شرح النهج، ج 4: ص 60. ]يعنى همان چيزى كه عمر خيلى سريع بدان متوسل مى شد. ابوبكر انديشيد كه بايد از راه ديگرى وارد شد. لذا، شخصا بپاخاست و خطاب به ثابت بن قيس- به طور خلاصه- چنين گفت: «اى ثابت، آنچه در شأن انصار گفتى بجاست. اما بسيار كم گفتى! انصار را مقامى بسى والاتر از اين سخنان است. هيچ عاقلى نمى تواند خدمات انصار را ناديده بگيرد و از مقام فداكارى آنان در را ه ترويج اسلام بكاهد. اما ما (مهاجرين) هم فضايلى داريم و خداوند در قرآن فرموده است: مقام بلند براى فقيران از مهاجرين است كه آنان را از وطن و اموالشان به ديار غربت راندند حال آنكه در طلب فضل و خشنودى خدا مى كوشند [ سوره ى حشر، 59: 8. ].. شما بايد بدانيد قوم عرب شما را به رياست و خلافت نمى پذيرد و بر فرمانبرى شما گردن نمى نهد؛ ليكن آنان اين فرمانبرى را از قريش پذيرا هستند، چون قريش به شرافت حسب و نسبت ممتاز است و رسول خدا از ميان آنها است. آيا نبوت در قريش باشد و خلافت در غير قريش[ ابن ابى الحديد: شرح النهج، ج 1: ص 219 (و) ابن قتيبه: الامامة و السياسة، ج 1: ص 15 (و) تاريخ اليعقوبى، ج 2: ص 103. ]؟ آيا هيچ عاقلى اين را مى پذيرد؟ چرا از جاده ى مستقيم منحرف مى شويد و زحمات گذشته خود را بر باد مى دهيد؟ شما تصور نكنيد من براى خودم صحبت مى كنم و طمع در خلافت دارم؛ بلكه غرضى جز ارشاد و هدايت شما ندارم و وظيفه ى خود مى دانم كه حقيقت را بگويم. اينك دو نفر از بزرگان قريش كه از هر حيث صلاحيت خلافت را دارند در مجلس شما حاضرند: يكى عمر و ديگرى ابوعبيده ى جراح، با هر كدام مايليد بيعت كنيد؛ زيرا هر دو نفر براى تصدى اين مقام شايستگى دارند [ همان مدارك گذشته. البته طبرى در «تاريخ الامم و الملوك» (ج 2: صص 446 و 457) با كمى اختلاف آن را نقل كرده است. ]».

چون سخن ابوبكر به اينجا رسيد ثابت بن قيس ديگر بار آغاز به سخن كرد و گفت: «اى گروه مهاجرين، شما سخن ابوبكر را شنيديد. گفتند شنيديم، گفت قبول كرديد،گفتند قبول كرديم و به جان و دل مى پذيريم... اما آيا شما ابوبكر را به نافرمانى خدا و رسول نسبت مى دهيد؟» حاضرين گفتند: «حاشا و كلا، ابوبكر آنچه مى گويد درست است». وقتى ثابت بن قيس اين اقرار را از مهاجرين نسبت به ابوبكر گرفت واتمام حجت نمود خطاب به آنان گفت: «شما مى گوييد رسول خدا در خلافت نظر بر ابوبكر داشت و او را در نماز به اقامت برگزيد. اگر چنين است پس خلافت حق مسلم او است و بر ديگرى حرام است». گفتند: «چنين است». ثابت گفت: «اگر چنين است من از شما سوالى مى كنم: چگونه ابوبكر با رسول خدا مخالفت مى كند و امر خلافت را كه به قول شما پيامبر به او واگذار نموده به ديگران،يعنى عمر و ابوعبيده ارجاع مى دهد؟ اگر خلافت حق او است نبايد به ديگرى واگذار كند و اگر حق او نيست چرا براى مردم خليفه تعيين مى كند؟ و اگر مى گوييد رسول خدا ابوبكر را خلافت در نماز وغير آن نداد، پس چرا به رسول خدا دروغ بستيد؟» مهاجرين متوجه شدند كه محكومند و نمى توانند جواب ثابت را بدهند. لذا، از راه ديگرى وارد شدند و گفتند: «رسول خدا او را به امامت در نماز معين نكرد؛ بلكه آن حضرت چون مريض بود و نتوانست به نماز بيايد ابوبكر نماز خواند». ثابت گفت: «حال، در گفتارتان صادقيد؛ زيرا وقتى ابوبكر از پيش خود به نماز ايستاد رسول خدا با همان حالت ضعف و ناتوانى به زحمت به مسجد آمد. چون ابوبكر متوجه شد عقب رفت و پيامبر نماز خواند. پس ابوبكر از طرف رسول خدا معين نشده بود و اين عمل اگر از ابوبكر گناه نباشد پس چيست؟» مهاجرين نتوانستند جواب ثابت را بدهند.

مهاجرين (يا به قولى ابوبكر بن ابى قحافه) با بن بستى كه سخنان ثابت بن قيس انصارى بر آنان تحميل كرده بود عرصه را بر خود تنگ مى ديدند از اين رو، مجبور به تغيير تاكتيك شده چنين گفتند: «اى انصار! خلافت بعد پيامبر را به قوم او واگذار كنيد كه شايسته ترند. آنان هم بر خود وظيفه مى دانند كه در تمام امور بدون مشورت با شما كارى انجام ندهند. پس اميران از ما و وزيران از شما باشند (فنحن الامرا و انتم الوزراء [ طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 443 (و) بلاذرى: انساب الاشراف، ج 1: صص 580، 582 و 584 (و) ابن قتيبه: الامامة و السياسة، ج 1: ص 7 (و) ابن اعثم: الفتوح/ ترجمه ى مستوفى هروى، ص 5 (و) ابن خلدون: العبر، ج 2: قسمت دوم/ ص 64 (و) ابن عبد ربه: العقد الفريد، ج 2: ص 252 (و) محب طبرى: الرياض النضرة، ج 1: صص 212 و 214. ]». آنگاه يكى از بزرگان انصار به نام حباب بن منذر از جاى برخاست و در مدح انصار بسيار سخن گفت و توصيه نمود كه امر خلافت را به مهاجرين واگذار نكنيد كه بنده ى آنان مى شويد. او در قسمتى از سخنان تحريك آميز خود چنين گفت: «خداوند متعال در شهر شما علنا پرستش شد. در زمينهاى شما نماز به جماعت خوانده شد. با شمشيرهاى شما اسلام گسترده شد و عرب در برابر اسلام تسليم گرديد. حال چه كسى يا كسانى از شما به امر خلافت سزاوارتر است؟! اگر مهاجرين خلافت را در ميان شما قبول ندارند براى خود خليفه اى معين كنند ما هم خليفه اى معين مى كنيم. وجود دو خليفه چرا ممكن نباشد؟» سعد بن عباده گفت: «هذا اول الوهن [ يعنى اين نخستين سستى در كار است. رك طبرى: تاريخ الامم و الملوك،، ج 2: ص 456 (و) ابن عبد ربه: العقد الفريد، ج 2: ص 13 (و) ابن قتيبه: عيون الاخبار، ج 2: ص 233 (و) همو: الامامة و السياسية، ج 1، ص 7 (و) جاحظ: البيان و التبيين، ج 3: ص 147. ]».

در اينجا بود كه صداها بلند شد. هر كس چيزى مى گفت. عده اى گفتند: «چگونه وجود دو امير در يك شهر ممكن است؟» چون حباب بن منذر مخالفت انصار و مهاجرين، و بالخصوص اسيد بن خضير و بشير بن سعد را كه با سعد بن عباده خصومت مى ورزيدند، مشاهده نمود اشعارى سرود و براى رفع اختلاف، انتخاب دوامير- يكى از انصار و ديگرى از مهاجرين- را راهى شايسته و ستودنى شمرد.

چون عمر اين اشعار را از حباب بشنيد گفت: «اى حباب! چه مى گويى؟ ايجاد فتنه مى كنى؟ هرزگ دو شمشير در يك غلاف راست نيايد [ طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 459 (و) جوهرى: السقيفه، ص 58 (و) احمد صفوت: جمهرة خطب العرب، ج 1: ص 176 (و) ابن اعثم: الفتوح/ ترجمه ى مستوفى هروى، ص 6 (او اين سخن را به ابوبكر نسبت مى دهد). ]». آنگاه ابوبكر به سخن آمد و گفت: «كسى فضل انصار را انكار نمى كند؛ ولى مى گوييم مهاجرين امرا و شما وزرا باشيد». حباب بن منذر دوباره به سخن آمد و مطلب خود را مبنى بر وجود دو امير تكرار كرد. عمر از جا برخاست و گفت: «به خدا سوگند، به اين عمل هرگز رضايت نمى دهيم كه رسول خدا از قريش باشد و شما بر قريش حكومت كنيد.بدانيد نسل عرب در حكومت خويشاوندان رسول خدا روى موافق نشان مى دهد. من مى خواهم بدانم چه كسانى به جز آشوبگران و فتنه جويان با ما كه عشيره ى پيامبريم در امر خلافت مخالفت مى ورزند [ همان مدارك گذشته (و) طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 459. ]؟».

حباب بن منذر براى پاسخ به گفتار عمر دگربار بپاخواست و خطاب به انصار گفت: «اى گروه انصار، به كلمات اين شخص نادان گوش مسپاريد و تا حكومت از شما خارج نشده تصميم خود را بگيريد. اگر مهاجرين موافقت نكردند كه شما بر آنها امير باشيد هر كدام از مهاجرين و انصار براى خود اميرى معين كند و اگر باز هم موافقت نكنند و با شما مخالفت نمايند و كارشكنى كنند پس تمام اين گدايان را از سرزمين خود بيرون برانيد. من كه با شما صحبت مى كنم ستون عقل و عمد رايم و از روى بصيرت و قدرت حرف مى زنم، نه از روى نادانى و ترس. من دل دليران و جگر شيران دارم! به خدا سوگند، هيچكس نمى تواند حرف مرا رد كند، مگر اينكه با شمشير بينى او را به خاك مذلت بمالم». عمر گفت: «اى حباب، خدا تو را خواهد كشت!» حباب گفت: «خدا تو را خواهد كشت [ طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 459 (و) ابن اثير: الكامل، ج 2: ص 158 (و) جوهرى: السقيفه، ص 59 (و) احمد صفوت: جمهرة خطب العرب، ج 1: ص 177. ]!» در اين هنگام ابوعبيده جراح از جا حركت كرد و در فضايل انصار بسيار سخن گفت بدان اميد كه انصار را نرم سازد اما ثابت بن قيس گفت: «ما سعد بن عباده را به امارت بر مى كشيم كه سيد خزرج است». عمر، در مخالفت پاى فشرد. حسان بن ثابت انصارى اشعارى به اين مضمون انشاد كرد كه قريش نبايد مقام و منزلت سر كرده ى ما، سعد بن عباده را منكر شود. مى گويند سلطنت و خلافت حق ماست. مى گوييم حق خود را ثابت كنيد تا شما را پيروى كنيم. اگر سفارشى از رسول خدا داريد كه سخن ما باطل است آن را اقامه كنيد. ليك اگر سفارشى نداريد سعد بن عباده كسى است كه اصحاب بدر و احد با اويند. ما بوديم كه دين را نصرت داده تا پايدار گرديد. در اين صورت، شما به سلطنت و رياست سزاوارتر از ما نخواهيد بود.

بشير بن سعد انصارى از ترس اثر گذاشتن اين اشعار در مردم از جا حركت كرد و گفت: «اى گروه انصار! قريش و قوم محمد (صلى الله عليه و آله) به خلافت و جانشينى او اولى هستند». شخصى از انصار حركت كرد و گفت: «ما، انصار لشكر خداييم و شما اين مردم قريش به جاى آنكه پشتيبان ما باشيد در حق مسلم ما با ما مخالفت مى ورزيد!!» چون سخن به اينجا رسيد و انصار مشاهده نمودند كه قريبا كار از دست آنها خارج مى شود و خلافت بر مهاجرين راست مى آيد گفتند پس حال كه چنين است چرا با على بن ابى طالب بيعت نكينم [ طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 443 (و) ابن اثير: الكامل فى التاريخ، ج 2: ص 158 (و) تاريخ يعقوبى، ج 1: ص 523. ] عمر كه موقعيت را به هيچ روى مناسب نمى ديد در خطاب به ابوبكر گفت: «اى پير قوم، دست بده تا با تو بيعت كنيم [ جوهرى: السقيفة، ص 59 (و) طبرى: تاريخ الامم الملوك، ج 2: ص 446 (و) ابن ابى الحديد: شرح النهج، ج 6: ص 6 (و) مقدسى: البدء و التاريخ، ج 5: ص 68 (و) خواند مير: حبيب السر، ج 1: ص 446. ]».

خزرجيان چون مشاهده كردند كه امر خلافت از آن ابوبكر است از ترس آنكه در بيعت با او، اوسيان برايشان سبقت بگيرند و اين امر موجبى براى تقرب بيشتر قبيله ى اوس به دستگاه زمامدارى شود، جملگى براى بيعت با ابوبكر هجوم آوردند.اين هجوم گونه اى بود كه نزديك بود سعد را پايمال كنند. سعد در حالى كه قدرت بر حركت نداشت صدايش به ناله برخاست كه اى مردم مرا كشتيد! عمر گفت: «اقتلوا سعدا قتله الله [ يعنى سعد را بكشيد خدا او را بكشد (ابن هشام: السيرةالنبوية، ج 6: ص 81 (و) طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 447 (و) ابن ابى الحديد: شرح النهج، ج 6: ص 40 (و) حنبل: مسند احمد، ج 1: ص 56). ]». قيس، فرزند سعد بن عباده ريش عمر را گرفت و گفت: «اى پسر صحاك حبشيه، كه در جنگها ترسو و در خوردن و رياست طلبى پهلوان هستى! اگر يك موى از سر سعد كم شود خواهى ديد چه مى شود».

ابوبكر كه شاهد بر اين ماجرا بود فرياد زد: «عمر! زمان زمان درگيرى و جدال نيست. از روى رفق و مدارا عمل كن [ طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2 : ص 460. ]».

سرانجام، امر خلافت با تهديد و ارعاب به رقبه ى ابوبكر نهاده شد و حاضران در مجلس با او بيعت كردند.

نخستين بيعت كننده [ البته توجه داريد نخستين بيعت كننده ايى كه مى گوييم يعنى نخستين فرد از مردم كه بعد از آن همه جارجنجال و پيشقدمى عمر و ابوعبيده در بيعت با ابوبكر پا جلو نهاد و با ابوبكر دست بيعت دادند منظور است. شاهد بر اين مدعا قرينه ى موجود درروايتى است كه در پاورقى بعد آمده است، آنجا كه على (عليه السلام) مى فرمايد: «اى سلمان، هيچ فهميدى اول كسى كه روى منبر پيامبر با او بيعت كرد چه كسى بود؟» كه اين سخن حضرت نشان مى دهد كه مقدمات كار انجام شده بود و ابوبكر به عنوان جانشين بر منبر رسول الله (صلى الله عليه و آله) جلوس كرده بود و مردم خود را مهيا مى كردند تا با او بيعت كنند. ] پيرمردى بود كه در حين بيعت با ابوبكر گفت: «مدتها چشم انتظار خلافت تو بوده ام و...» آنگاه در ادامه ى سخنان خود آهسته زير لب گفت:

«يوم بيوم آدم» يك روز به روز آدم (كه سبب گرديد با سجده نكردن به او از بهشت رانده شوم. حال امروز با اين كار سبب گرديدم كه ابناى بشر از بهشت رانده شوند [سليم بن قيس (م 90 ق) در كتابش (اسرار آل محمد (صلى الله عليه و آله)/ ترجمه فارسى، ص 29- 30) و كلينى در كتاب «الروضة من الكافى» (صص 343- 344)چنين مى گويد:

سلمان مى گويد: «در حالى كه على (عليه السلام) سرگرم غسل پيامبر بود از آنچه مردم- در بيرون خانه- انجام دادند خبر دادم و گفتم: هم اكنون ابوبكر بر منبر پيامبر نشسته و مردم نه يك دست، بلكه با دو دستش بيعت مى كنند!!».

على (عليه السلام) فرمود: «اى سلمان، هيچ فهميدى اول كسى كه روى منبر پيامبر با او بيعت كرد چه كسى بود؟»... سلمان گفت: «نفهميدم، ولى پيرمدى سالخورده را ديدم بر عصا تكيه كرده و ميان دو چشمش جاى سجده بود به طورى كه بسيار جدى و كوشا در عبادت مى نمود (بقيه همان است كه ما در متن آورديم)». على (عليه السلام) فرمود: «اى سلمان، آيا او را شناختى؟» عرض كردم: «نه! ولى از گفتارش ناراحت شدم، مثل اينكه مرگ پيامبر را به مسخره گرفته بود». اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: «او شيطان بود»!]).

همينكه بيعت با ابوبكر به اتمام رسيد، دسته اى كه با وى بيعت كرده بودند او را با سر و صدا و سرور و شادى مانند عروسى كه به حجله مى برند، وارد مسجد پيامبر خدا كردند [ ابن ابى الحديد: شرح النهج، ج 8: ص 2 (به نقل از زبير بن بكار در كتاب «الموفقيات»). ] در حالى كه خارج از سقيفه اوضاع گونه ى ديگرى است. مردم در ماتم رسول خدا گريانند و خانه ى رسول خدا ماتمكده است. ناله ى اهل بيت پيامبر و حاضرين در سرا به شيون و زارى بلند است. على (عليه السلام) بنا به وصيت رسول خدا [ كلينى: الاصول من الكافى، ج 1:ص 450 (و) طبرسى: الاحتجاج، ص 52 (و) صدوق: كتاب الامالى، ص 376 (و) همو: اكمال الدين، صص 17- 18 (و) ابن فروخ: بصائر الدرجات، ص 81 (و) قطب راوندى: الخرايج و الجرايح، ص 248 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 22: صص 506 و 507 و 512- 513 و 514 و 518 (و) ابن سعد: الطبقات الكبرى، ج 2: ص 281 (و) نويرى: نهاية الارب، ج 18: ص 390 (و) سيوطى: الخصائص، ج 2: ص 482. ] به شستشوى بدن مطهر پيامبر مى پردازد [ ابن هشام: السيرة النبوية، ج 6: ص 83 (و) ابن سعد: الطبقات الكبرى، ج 2: صص 281- 283 (و) ابن كثير: البداية و النهاية، ج 5: ص 229 (و) ذهبى: ميزان الاعتدال، ج 1: ص 347 (و) هيثمى: مجمع الزوائد، ج 9: ص 36 (و) سيوطى: الخصائص، ج 2: ص 276 (و) متقى هندى: كنز العمال، ج 7: ص 250 (و) طبرسى: الاحتجاج، ص 52 (و) فقه الرضا، صص 20- 21 (و)مفيد: الارشاد، ص 98 (و) طوسى: تهذيب الاحكام، ج 1: ص 30. ] و در اين كار او را فضل بن عباس مدد مى رساند [ مفيد: الارشاد، ص 98 (و) ابن هشام: السيرة النبوية، ج 6: ص 83 (علاوه بر فضل بن عباس از عباس بن عبدالمطلب، قثم بن عباس، اسامة بن زيد و شقران نوكر رسول خدا نام مى برد) (و)ابن سعد: الطبقات الكبرى، ج 2: صص 277- 281 (البته ابن سعد علاوه بر فضل بن عباس از تنى چند نام مى برد كه به حسب رواياتى كه نقل كرده است مختلفند). ]كار غسل به اتمام مى رسد. حاضرين- كه بسيار اندكند- با على (عليه السلام) بر پيامبر خدا نماز مى گزارند [ كلينى: الاصول من الكافى، ج 1: صص 450 و 451 (و) ابن شهر آشوب: مناقب آل ابى طالب، ج 1: صص 203- 206. ] آنگاه على (عليه السلام) بنا بر وصيت پيكر بى جان پيامبر را در حجره ى حضرتش به خاك مى سپارد [ كلينى: الاصول من الكافى، ج 1: ص 450 (و) طبرسى: اعلام الورى، صص 143- 144. ] على (عليه السلام) با بيلى سرگرم هموار نمودن روى قبر است، كه سلمان (رضى الله عنه) از راه مى رسد و بيعت گروهى از مهاجر و انصار با ابوبكر را خبر مى دهد. حضرت بيل را در خاك فرو كرده بر دسته ى آن تكيه داده اين آيه از قرآن را تلاوت فرمودند:

(بسم الله الرحمن الرحيم- الم - احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون- و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين- ام حسب الذين يعملون السيئات ان يسبقونا ساء ما يحكمون [ عنكبوت، 29: 1- 4. مفيد: الارشاد، صص 101-100 (و) سمرقندى: تفسير العياشى، ج 1: ص 197 (و) على بن ابراهيم: تفسير القمى، ص 494 (و) كراجكى: كنز الفوائد (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 28: ص 307. ]).

به نام يكتا بخشاينده ى مهربان الف لام ميم. آيا مردم پنداشته اند كه چون بگويند: ايمان آورديم، رهايشان مى كنند و ديگر نمى آزمايندشان. ما مردمى را كه پيش از آنان بودند آزموديم، تا خدا راستگويان را معلوم دارد و دروغگويان را باز شناساند. آيا آنان كه خود را به گناه مى آلايند، مى پندارند كه از ما مى گريزند؟ وه، كه چه بد داورى مى كنند.