فرشته زمينى
زندگانى حضرت زهرا (س)

روح الله حسينيان

- ۱۰ -


تلخ فرزندان و... سخت فاطمه را تكان داد، تأثر شديدى تار و پود وجودش را درهم نورديد. خاك پدر سنگ صبور فاطمه بود او روزها به تربت پاك پدر پناه مى برد و در آنجا سفره دل مى گشود «خاك قبر را سرمه چشم مى كرد و زبان به گله آغاز:


  • ماذا على من شم تربه احمد صبت على مصائب لوانها صبت على الايام صرن لياليا

  • ان لايشم مدى الزمان غواليا صبت على الايام صرن لياليا صبت على الايام صرن لياليا

[ الغدير ج 6 ص 165 و ج 5 ص 147 (با اين تفاوت كه عدن لياليا دارد. مرحوم علامه «رض» چهارده سند براى اين روايت از كتاب اهل سنت نقل كرده است. ] .

چه مى شود بر كسى كه تربت احمد را بويد و در درازاى زمان بوى خوشى نبويد بر من مصيبتهايى فرو باريده كه اگر بر روزگاران روشن مى باريد شب تار مى گشتند روزى ديگر بر بالين قبر پدر مى آمد و غمش را در شعرى ديگر ناله مى كرد:


  • قد كان بعدك انباء و هنبثه انا فقدناك فقد الارض وابلها فليت بعدك كان الموت صادفنا لما قضيت و حالت دونك الكثب

  • لو كنت شاهدها لم تكثر الخطب واختل قومك فاشهدهم و لا تغب لما قضيت و حالت دونك الكثب لما قضيت و حالت دونك الكثب

[ الغدير ج 7 ص 192 و ص 79 دو بيت اول و تاريخ مسعودى ج 2 ص 311 بيت اول را آورده اند. ] .

بعد از تو اخبار پيچيده اى واقع شد كه اگر تو بودى سختى آنقدر زياد نمى شد ما تو را از دست داديم مانند زمين تشنه اى كه از باران محروم شود حركت امت تو مختل شد به شهادت آنها برخيز و پنهان مش و اى كاش بعد از تو مرگ ما فرامى رسيد زيرا مسائل بسيارى در غياب تو بر ما حاكم شد و چون به خانه مى آمد چنان سايه غم بر وجودش سنگينى مى كرد كه اشك و آه و ناله چون باران بهاران همراه با صاعقه فرومى ريخت، تا «اهل مدينه به تنگ آمدند و به او گفتند گريه تو آزار ماست و زهرا به مزار شهدا مى رفت و مى گريست تا عقده دل باز مى كرد و بازمى گشت» [ الخصال ج 1 ص 273، امالى صدوق مجلس 29 ص 121، كشف الغمه ج 1 ص 498 مناقب ج 3 ص 322 ] و اين چنين مزار شهدا بيت الاحزان فاطمه شد. و فاطميان به ياد گريه هاى فاطمه در بقيع خانه اى بنا كردند كه تا كعبه آمال ستم ديدگان تاريخ باشد و اينگونه شيعه بيتى ديگر يافت تا مطاف تاريخ غم انگيزش باشد.

 

سلام بر بيت الاحزان

آه اى نواى آفرينش چرا اينگونه محزونى؟ آنگاه كه وجودت را در غمخانه تاريخ لمس مى كنم، تارهاى روانم از زخم تو مرتعش مى شود. ناله اى غم انگيز سر مى دهم و آهسته آهسته از ستم تاريخيان به خروش مى آيم، و به ياد صاحب خانه مى افتم كه زانوى غم در آغوش زده، نالان و غمين صحن تو را با اشك نمين كرده و با او به سخن مى آيم كه:

اى كبوتر حرم چرا بال در خون دل رنگين كرده اى؟

كدامين كركس بى رحم، پرت را شكسته؟ اين زخم از كدامين سنگدل بر سينه ات نشسته؟

اى درياى صبر؟ چرا بى تابى؟ چرا خروشانى؟ چرا بى قرار خود را بر ساحل مى كوبى؟ آيا قصد جارى شدن در دشتهاى تاريخ را دارى؟ آيا قصد زبانه كشيدن بر آسمان دارى؟ يا قصد شكستن سكوت؟ يا بر هم زدن آرامشى كه تحميل شده است؟

آه اى ابر بهاران غم مخور. اشكهاى تو جويبارى خواهد شد تا بركه غدير، كوير ژوليده بقيع و سرزمين تفتيده طف، را كوثرى باشد تا شقايقهاى سرخ فام را در ميدان ژاله، پل حجون، شلمچه، و خونين شهر آبيارى كند، تا در ترنم بهاران سر برآرند و رقص كنان سرود جاودانه عشق بخوانند.

آه اى زهره آسمان وجود! اينك كه خورشيد نبوت غروب كرده، زمين تاريك محتاج نور توست، اى ستاره پر فروغ! بار دگر سر از ابرهاى غم بيرون آر و بر پهندشت تاريك انسانيت برتاب.

اما تو اى بيت الاحزان! خانه جاودانه تاريخ مظلوميت، خواهى ماند. آن هنگام كه مادران، خونين كفنان خود را به خاك بسپارند به سوى تو قصد خواهند كرد تا در ميقات بقيع احرام عزا بپوشند، و براى طواف تو آماده شوند، اما اين حج از سعى شروع خواهد شد، سعى براى يافتن تو، اما افسوس كه اين سعى بجايى نمى رسد زيرا دستهاى نابكار، تحمل سكوتت را هم نداشتند. ديوارهاى رنگ پريده ات را كه يك بايگانى مدرك بود، فروريختند تا نسلها به قضاوت ننشينند. اما اى كعبه دلها تو در كنار بقيع برپا باشى يا نباشى، تو در جاى جاى زندگى عاشقانت جارى خواهى بود.

شيعه از همان آغاز دريافت كه همانگونه كه براى عبادت به مسجد نياز دارد و براى عزادارى به حسينه، دريافت كه بتو نيز نيازمند است. از همان روزى كه به خانه فاطمه حمله بردند و فاطمه به غمخانه پناه آورد و على به نخلستان، شيعه دريافت كه در گوشه گوشه تاريخش به بيت الاحزان سخت محتاج است.

 

شير در خاك تپيده به خروش آمد

شاخه شجره طيبه را شكستند تا خستگان در سايه اش ننشينند. آفتاب را در بند ابر كشيدند تا سكوتى تيره برپا كنند. زهره را بر زمين كشيدند تا آسمان على را خاموش كنند. شمع را كشتند تا خانه اميد را بى نور كنند.

صدماتى كه بر جسم و جانش وارد آمد او را از پاى درآورد. سخت

بيمار شد و در بسترى فروافتاد كه هرگز از آن برنخاست.

دسته دسته زنان مهاجر و انصار براى ملاقات فاطمه مى آمدند. چون از حال آن شير به خاك تپيده پرسيدند ناگهان به خروش آمد:

«در حالى هستم كه نسبت به دنياى شما بيزارم از مردانتان متنفرم، از آنان نام بردم بعد از آنيكه آزمودمشان، سرزنششان كردم بعد از اينكه از درونشان آگاه شدم.

زشت باد! كندى شمشيرها، شكسته شدن نيزه ها و انديشه ها.

چه بد بود آنچه را به پيش فرستادند! غضب خداوند بر آنها باريد و در عذاب الهى جاويد گشتند.

ناچار قلاده گناه انحراف را به گردنشان افكندم و زشتى چپاول حكومت بر آنان ماند. دماغشان شكسته باد، پايشان بريده باد و نفرين بر ستمكاران. و اى بر آنان! چرا حكومت را از قله رفيع رسالت دور كردند؟ چرا خلافت را به پايه هاى نبوت استوار نساختند و چرا آن را از مهبط روح الامين بيرون كردند و چرا آن را از دست پاك مردان دنيا و دين ربودند. به راستى كه اين اشتباه زيانى آشكار است.

چه چيزى موجب انتقامجويى از ابوحسن شد؟ به خدا قسم به خاطر شمشير خون چكانش بود، به خاطر پايمرديش در حق بود، براى آن بود كه در كارزار درس عبرت مى داد و در راه خدا خشمگينانه مى تازيد.

به خدا قسم اگر مردم، از آن زمامى كه رسول خدا در دست على گذاشته بود حمايت مى كردند، آنان را با حركتى معتدل به پيش مى برد كه نه سبزه هاى وادى عدالت زخمين گردند و نه سواره اش را تكان دهد. آنان را به آبشخورى صاف و فراوان كه تا كرانه هايش مملو از آب گوارا بود وارد مى كرد. آنچنان آنان را سيراب بازمى گرداند، كه انديشه از عمل او متحير مى شد، در عين حال خود هيچ بهره اى از آن نمى برد مگر جرعه اى كه تشنه اى مى نوشد و لقمه اى كه گرسنه اى برگيرد. (اگر مردم چنين كرده بودند) آسمان و زمين درهاى بركت را به سويشان باز مى كرد. (اما چنين نشد) و به زودى براى آنچه كردند مؤاخذه خواهند شد.

اى مردم بيائيد و گوش دل سپاريد!

هر چه بيشتر زندگى كنى روزگار عجائبش را بيشتر نشانت خواهد داد. اگر متعجب شدى حادثه اى ديگر تو را به شگفتى ديگرى وامى دارد.

اينان به چه تكيه گاهى تكيه زدند؟ و به چه ريسمانى چنگ آويختند؟

چه ولايتى برگزيدند! و چه قوم بدكاره بودند! و ستمگران چه جانشينى انتخاب كردند! آنان دنبها را گرفتند و سرها را رها كردند پيشگامان را واگذاشتند و به واماندگان چسبيدند.

ملتى بدكاره اند كه گمان مى كنند درست كردارند. دماغشان به خاك ماليده خواهد شد «آگاه باشيد آنان فسادگرانند اما شعورش را ندارند». و اى بر آنان، «آيا كسى كه به سوى حق دعوت مى كند سزاوار پيروى است يا كسى كه راه نمى يابد مگر اينكه رهبرى شود شما چگونه قضاوت مى كنيد؟»

به خدا قسم روزگار آبستن حوادث است، پس زود زود باشد، كه شير در پستانش جمع شود. آنگاه به جاى شير ظرفهاى مملو از خون خالص و با طعم كشنده خواهند دوشيد. آنجاست كه حق ستيزان زيان خواهند كرد.

سپس اى شمايان! دل خوش داريد! به فتنه اى كه قلوب را بلرزاند مطمئن باشيد. شما را بشارت باد به شمشير بران، هرج و مرجى فراگير و استبداد ستمگران كه حقوقتان را پايمال خواهند كرد و اجتماعتان را از بن درو خواهند نمود.

افسوس بر شما، به كجا مى رويد؟ كورى بر شما حاكم گشته، چگونه مى توانيم شما را به كارى كه نمى خواهيد مجبور كنيم. و سپاس مخصوص خداوند جهانيان، و درود او بر محمد خاتم پيامبران و بزرگ رسولان».

[شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 16 ص 233 و معانى الاخبار ج 2 ص 328 باب 402 و احتجاج ج 1 ص 286 و مراجعه شود به تاريخ مسعودى ج 2 ص 115] و چون ما از روايت ابن ابى الحديد خطبه را ترجمه كرديم متن آن را نقل مى كنيم:

قال ابوبكر: و حدثنا محمد بن زكريا، قال: حدثنا محمد بن عبدالرحمن المهلبى، عن عبدالله بن حماد بن سليمان، عن ابيه، عن عبدالله بن حسن بن حسن، عن امه فاطمه بنت الحسين عليهماالسلام، قالت: لما اشتد بفاطمه بنت رسول الله صلى الله عليه و آله الوجع و ثقلت فى علتها، اجتمع عندها نساء من نساء المهاجرين و الانصار، فقلن لها: كيف أصبحت يا ابنه رسول الله صلى الله عليه و سلم؟ قالت: والله اصبحت عائفه لدنياكم، قاليه لرجالكم، لفظتهم بعد ان عجمتهم، و شنئتهم بعد ان سبرتهم، فقبحا لفلول الحد و خور القناه، و خطل الرأى و بئسما قدمت لهم انفسهم ان سخط الله عليهم و فى العذاب هم خالدون، لا جرم! قد قلدتهم ربقتها، و شنت عليهم غارتها، فجدعا و عقرا، و سحقا للقوم الظالمين! و يحهم، اين زحزحوها عن رواسى الرساله، و قواعد النبوه، و مهبط الروح الأمين، والطيبين بأمر الدنيا والدين، الا ذلك هو الخسران المبين! و ما الذى نقموا من ابى حسن! نقموا والله نكير سيفه، و شده و طأته، و نكال وقعته، و تنمره فى ذات الله، و تالله لو تكافوا عن زمام نبذه اليه رسول الله صلى الله عليه و آله لا عتلقه، و لسار اليهم سيرا سجحا، لا تكلم حشاشته، و لا يتعتع راكبه، و لاوردهم منهلا نميرا فضفاضا يطفح ضفتاه، و لا صدرهم بطائا قد تحير بهم الرأى، غير متحل بطائل، الا بغمر الناهل، وردعه سوره الساغب، و لفتحت عليهم بركات من السماء و الارض، و سيأخذهم الله بما كانوا يكسبون. الا هلم فاستمع و ما عشت اراك الدهر عجبه، و ان تعجب فقد اعجبك الحادث، الى اى لجأ استندوا، و باى عروه تمسكوا؟ لبئس المولى و بئس العشير و بئس للظالمين بدلا. استبدلو و الله الذنابى بالقوادم و العجز بالكاهل فرغما لمعاطس قوم يحسبون انهم يحسنون صنعاء الا انهم هم المفسدون ولكن لا يشعرون ويحهم (افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون)، اما لعمر الله لقد لقحت فنظره ريثما تنتح ثم امتلبوها طلاع القعب دما عبيطا و ذعاقا ممقرا هنالك يخسر المبطلون، و يعرف التالون غب ما اسس الاولون ثم طيبوا عن انفسكم نفسا، و اطمئنوا لفتنه جاشا و ابشروا بسيف صارم و هرج شامل، و استبداد من الظالمين يدع فيئكم زهيدا و جمعكم حصيدا، فياحسره عليكم و انى لكم، و قد عميت عليكم، انلزمكموها و انتم لها كارهون و الحمدلله رب العالمين- و صلاته على محمد خاتم النبين و سيد المرسلين.

 

آيا فاطمه از خليفه راضى شد؟

امام بخارى در صحيح خود از عايشه نقل مى كند كه بعد از اينكه ابوبكر از استرداد فدك به فاطمه ممانعت به عمل آورد «فهجرته فلم تكلمه حتى توفيت» [ صحيح بخارى ج 5 ص 252 روايت 704 (كتاب المغازى) ]: از او روى گرداند و با او صحبت نكرد تا اينكه وفات نمود.

شعبى روايت كرده است كه وقتى عمر با عده اى به منزل فاطمه هجوم آوردند تا على را مجبور به بيعت كنند، فاطمه درب خانه آمد و فرمود: «با ابابكر ما اسرع ما اغرتم على اهل بيت رسول الله والله لا اكلم عمر حتى القى الله» [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 57 ] اى ابابكر چه زود بر خاندان رسول الله دشمنيتان را آشكار كرديد! به خدا قسم هرگز با عمر صحبت نخواهم كرد تا به ملاقات پروردگارم نايل آيم. روات شيعه نيز روايت كرده اند كه فاطمه تا پايان عمر با شيخين سخن نگفت. اما دو روايت را اهل سنت نقل كرده اند كه دلالت بر اين دارد كه فاطمه از آنان در پايان عمر راضى شد. روايتى از شعبى نقل كرده است كه ابوبكر براى عمر نزد فاطمه (ع) وساطت كرد و فاطمه از عمر راضى شد. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 57. ]

اى كاش مى دانستم به چه جرئتى ابابكر به وساطت رفت زيرا فاطمه پيش از عمر از خود خليفه ناراضى بود! و چگونه مغضوبى شفيع مغضوبى ديگر شد؟! و يا كورى عصاكش كور ديگر؟!

شعبى از اين منفردات زياد نقل مى كند كه به قول مرحوم علامه امينى «رض» در هيچيك از اصول و منابع حديث اهل سنت يافت نمى شود. همو نقل كرده است كه آن دو براى عيادت نزد فاطمه آمدند و از او حلاليت خواستند و فاطمه راضى شد. [ الغدير ج 6 ص 227- 231 به نقل از الرياض النضره ج 2 ص 120. ]

مرحوم علامه امينى در پاسخ اين حديث مى فرمايند: اين حديث در هيچيك از اصول احاديث و مسانيد حفاظ نقل نشده است. و شعبى آن را بدون سند نقل كرده است كه معلوم نيست از كجا آورده است. [ الغدير ج 6 ص 227- 231 ] باز همو روايتى را نقل كرده است كه ابابكر بر جنازه فاطمه نماز گزارد. [ الغدير ج 6 ص 227- 231. ]

همين دروغ بزرگ كه در مقابل دهها روايت اهل سنت جعل شده است در ساختگى بودن روايات شعبى كافى است. بنابر اعتراف اهل سنت فاطمه (ع) آنچنان از اينان ناراضى بود كه حتى به اسماء سفارش كرد پس از جان دادنم كسى بر من وارد نشود، و چون عايشه آمد، اسماء عذر آورد، او نزد پدرش شكايت برد، ابابكر اسماء را توبيخ كرد. اسماء باز عذر آورد كه فاطمه (ع) به من دستور داده است كه كسى بر او وارد نشود [ كنزل العمال ج 13 ص 686. ] و اينجاست كه ابن ابى الحديد اين عالم منصف اهل سنت مى فرمايد: والصحيح عندى انها ماتت و هى واجده على ابى بكر و عمر و انها اوصت الا يصليا عليها: [ ابن ابى الحديد ج 6 ص 49- 50 ] صحيح اين است كه فاطمه از ابابكر و عمر ناراضى بود و وصيت كرد كه آن دو نفر بر او نماز نخوانند.

اما روايتى از طريق شيعه و سنى نقل شده است كه ابابكر و عمر از على اجازه خواستند تا به عيادت زهرا بيايند. فاطمه با وساطت على (ع) اجازه داد وقتى آنان وارد شدند فاطمه رويش را به ديوار

 

 

 

برگرداند، آنان سلام كردند و فاطمه جواب نداد! ابوبكر شروع كرد به عذر آوردن.

فاطمه فرمود: شما را به خدا قسم مى دهم آيا از پيامبر شنيديد كه فرمود: رضايت فاطمه رضايت من است و كسى كه فاطمه را ناراحت كند مرا ناراحت كرده است و كسى كه فاطمه را محبت كند مرا محبت كرده است و كسى كه فاطمه را راضى نگهدارد مرا راضى نگه داشته است و كسى كه فاطمه را ناراضى كند مرا ناراضى كرده است»؟

هر دو گفتند، بلى شنيده ايم!

فاطمه فرمود: خداوند و فرشتگانش را شاهد مى گيرم كه: «انكما اسخطتمانى و ما ارضيتمانى و لئن لقيت النبى لاشكونكما اليه»: شما مرا عصبانى كرديد و هرگز مرا راضى نساختند، اگر پيامبر را ملاقات كردم از هر دوى شما شكايت مى كنم.

ابوبكر گفت: از نارضايتى خدا و تو به او پناه مى برم، آنگاه ابابكر آنقدر گريست كه نزديك بود جان به جهان آفرين تسليم كند... [ الامامه و السياسه ج 1 ص 31، بحارالانوار ج 43 ص 203. ]

بهترين شاهد بر عدم رضايت فاطمه (ع) پشيمانى آن دو در آخرين لحظات حيات بود.

به طرق مختلف محدثين و مورخين اهل سنت از عبدالرحمن بن عوف نقل كرده اند كه چون وى براى عيادت ابابكر به بالينش حاضر شد، حالش را پرسيد. ابابكر گفت سه چيز مرا پشيمان ساخته است كاش آن سه را انجام نمى دادم..» وليتنى لم افتش بيت فاطمه بنت رسول الله و ادخله الرجال و لو كان اغلق على حرب: اى كاش خانه فاطمه را بازرسى نمى كردم و بازرسان را به آنجا نمى فرستادم حتى اگر اين خانه براى جنگ بسته مى شد. [ تاريخ يعقوبى ج 2 ص 137- مروج الذهب ج 2 ص 308- شرح ابن ابى الحديد ج 2 ص 46 و ج 17 ص 164. ] و عمر نيز چون مرگ را حتمى يافت به پسرش گفت: اى كاش پدرت در جنگ ذات سلاسل كشته شده بود، انى قد دخلت فى امور لا ادرى ما حجتى عندالله فيها [ تاريخ يعقوبى ج 2 ص 222 ] من در بعضى از كارها وارد شدم كه نمى دانم دليل و حجتم نزد خداوند چه خواهد بود!

نارضايتى فاطمه از شيخين به حدى روشن است كه علماى اهل سنت نتوانسته اند آن را انكار كنند، و چون از حل آن عاجز شده اند صورت مسئله را پاك كرده اند. ابن كثير در تاريخش مى گويد: فاطمه هم دخترى از دختران بشر است و عصمت براى او لازم نيست و غضب او ضررى نمى رساند! [ به نقل از الغدير ج 7 ص 231. ]

اى كاش مى دانستم براى احاديث فراوانى كه پيامبر (ص) در مورد رضايت و سخط فاطمه فرموده است چه توجيهى دارد؟ و اى كاش مى دانستم اشكال از ابن كثير است كه چنين غير منصفانه، دست به تحريف واقعيت مى زند يا اشكال از كسانيست كه اعمالشان امثال ابن كثير را در بن بست قرار داده است؟!

 

پرواز بسوى ابديت

آماده پرواز

پدرش در آخرين وداع به او گفته بود: كه تو اولين كسى هستى كه به من ملحق مى شوى، [ اين روايت از مشهورترين روايات بين شيعه و سنى مى باشد كه در بخش مقام فاطمه به آن پرداختيم. ] و اكنون پدرش در جوار رحمت حق جاى گرفته بود، و خودش به سختى بيمار شده بود، او خوب مى دانست كه اين بيمارى مقدمه مرگ او است.

او در همين شب، پدرش را در خواب ديد كه به او مى گويد: دخترم! پيش من بيا كه سخت مشاق ديدار توام و او هم در جواب گفت: «والله انى لاشد شوقا منك الى لقائك»: به خدا كه من مشتاقترم براى ديدار تو، و پدرش در همان خواب به او بشارت داد كه: تو امشب نزد من خواهى بود. [ بحارالانوار ج 43 ص 179. ]

روزهاى آخر گفتگو از مرگ بود، فاطمه وصيت مى كرد، على مى شنيد و اشك مى ريخت، در خانه فاطمه شور غم انگيزى حاكم بود، بچه ها دور بستر مادر جمع بودند و نگاههاى حسرت آميزشان را رد و بدل مى كردند. فاطمه بچه ها را براى يتيمى آماده مى كرد به آنان مى گفت به ديدار پردبزرگتان محمد مى روم.

فاطمه به على رو كرد و گفت: پسر عمو! لحظاتى پيش از زندگى من نمانده چند وصيت دارم، على فرمود: هر چه دوست دارى سفارش كن، آنگاه على از جا برخواست و روبروى صورت فاطمه نشست.

فاطمه گفت: «يابن عم ما عهدتنى كاذبه و لا خائنه و لا خالفتك منذ عاشرتنى»: پسر عمو! تو هرگز از من دروغ و خيانت نديده اى، و از لحظه اى كه با من زندگى آغاز كرده اى با تو مخالفتى نكرده ام.

على فرمود: پناه بر خدا، تو آگاهترى به خدا، تو بهتر، متقى تر و بزرگوارتر و خداترس تر از اين هستى كه من نسبت به تو ايرادى داشته باشم. دورى تو بر من بسيار سنگين است، اما چه كنم كه اين امرى است جبرى. به خدا قسم دوباره مصيبت رسول خدا براى من تجديد شد. از دست دادن تو برايم سخت دشوار است. «انا لله و انا اليه راجعون» مصيبتى است كه از آن فاجعه آميزتر، دردناكتر، و غم انگيزتر نيست، به خدا قسم اين مصيبتى است كه توان عزادارى هم بر آن نمانده و هيچ چيز جاى آن را پر نخواهد كرد.

سپس هر دو شروع كردند به گريه. على سر فاطمه را به سينه چسباند و گفت: هر چه مى خواهى سفارش كن. عمل خواهم كرد و دستور تو را بر خودم مقدم خواهم داشت...

فاطمه گفت: آنانيكه در حق من ستم روا داشتند و حقم را پايمال كردند، بر جنازه ام حضور نيابند. آنان دشمنان من و دشمنان رسول خدا هستند، آنان بر جنازه ام نماز نگذارند، زمانى كه چشمها به خواب رفتند شبانه مرا دفن كن. [ بحارالانوار ج 43 ص 191 و رجوع كنيد به اسدالغابه ج 7 ص 226. ]

 

شرم عفاف

سراپاى وجودش عفت بود، پاكدامنيش زبانزد فرشتگان بود اگر لازم مى ديد، اجتماع را مى شكافت و چون شيرى مى خروشيد، و حاكمان را به مبارزه مى طلبيد، اما پرده عفاف را هيچگاه نمى دريد. بى دليل با نامحرمان هم كلام نمى شد، سنگين بود و باوقار، شخصيت زن را در حريم عفاف جستجو مى كرد، حتى دوست نداشت بعد از مرگ جسمش را در منظر ديگران قرار دهند. از اينكه جنازه زنان را روى پاره تخته اى مى نهند و بر سر دست مردان مى گردد سخت ناراحت بود، در آخرين لحظات حياتش اين غمش را آشكار كرد و به اسماء دوست صميمى و پرستارش گفت: «يا اسماء قد اسقبحت ما يصنع بالنساء يطرح على المرأه الثوب فيصفها»: اى اسماء! چيزى كه براى جنازه زنها مى سازند را زشت مى دانم، او را بر پاره چوبى مى اندازند و قطعه اى پارچه رويش مى كشند، سپس وى را با تمام اوصافش مى شناسند. اسماء گفت: اى دختر رسول خدا چيزى را كه در حبشه ديده ام برايت مى سازم، سپس اسماء دستور داد مقدارى چوب تر فراهم شد و يك تابوت ديواره دار براى فاطمه ساخت. فاطمه از ديدن آن خوشحال شد و به اسماء دعا كرد: «استرينى سترك الله من النار»: مرا بپوشان خداوند تو را از آتش حفظ كند. [ اين داستان از متفقات شيعه و سنى است مراجعه شود به: اسد الغابه ج 7 ص 226، تاريخ يعقوبى ج 2 ص 115، ذخائر العقبى ص 53 و تهذيب الاحكام ج 1 ص 469، وسائل الشيعه ج 4 ص 876، كشف الغمه ج 1 ص 503. ]

 

خورشيد در افق

افسوس كه دلهاى عاشق بعد از چشيدن لذت وصال، زهر فراق را مى نوشند. كبوترانى كه يك روز بال در بال يار به پرواز مى رفتند، يكى پس از ديگرى در كمين صياد گرفتار مى آيند. آلاله هاى وحشى كه روزى سر در سر يكديگر خم كرده بودند، باد خزان هل هله كنان غبار مرگ را بر آنان مى پاشد.

افسوس كه هنوز در بارانداز سفر لختى درنگ نكرده، جرس كوچ به صدا درمى آيد، افسوس كه هنوز باد صبا به جانمان طراوت نبخشيده، طوفان بلا آتشى در حياتمان مى اندازد. چه دردناك است لحظات جدايى، چه غمبار است وقت فراق و تنهايى.

كاروان آماده كوچيدن است، و فاطمه همسفر كاروان. على، آرام ندارد و بچه ها دل. همه مطمئنند كه سفر حتمى است. حسن، حسين، زينب و ام كلثوم دور فاطمه مى نشينند، نگاهشان را به مادر مى دوزند. قطرات اشك از گوشه چشمان مادر مى غلطد و به بستر فرومى افتد، به دنبالش اشكهاى بچه ها روى گونه ها يكى پس از ديگرى جارى مى شود. گهگاه صداى هق هق زينب بالا مى رود اما به اشاره مادر آهسته مى شود و سپس قطع مى گردد.

اما فاطمه در اوج فراق وصال ديگرى را مى بيند، در درياى غم احساس شادى ديگرى دارد.

او در حجله عروسى به ياد مرگ مى افتد و اينك در كام مرگ كار عروسان را مى كند! به اسماء مى گويد: «عطر مرا بياور تا خود را خوشبو كنم» [ كشف الغمه ج 1 ص 500. ]

فاطمه خود را براى ملاقات پروردگارش آماده مى كند به ام سلمه مى فرمايد: مادر! آب بريز تا خود را بشويم، بعد از شستن گفت: لباس نو مرا بياور تا بپوشم.

ام سلمه رختخواب او را وسط اطاق انداخت و فاطمه سپس دست راستش را زير سرش نهاد و رو به قبله آرميد و فرمود: «يا امه انى مقبوضه الان.» مادر! الان قبض روح خواهم شد. [ مسند احمد بن حنبل باب ام سلمه و ينابيع الموده ج 2 ص 26. ]

او به اسماء گفته بود: هنگام نماز مرا صدا بزن اگر بلند شدم (نماز مى خوانم) و اگر نه، دنبال على بفرستيد. چون وقت نماز شد، اسماء هر چه فاطمه را صدا زد جوابى نشنيد ، حسن و حسين آمدند و گفتند: چرا مادر در اين ساعت خوابيده؟ اسماء گفت: مادرتان خواب نيست، تمام كرده. حسن خودش را روى مادر انداخت او را مى بوسيد و مى گفت: مادر با من سخن بگو، اگر با من حرف نزنى جان از بدنم پرواز مى كند! حسين آمد روى پاى مادر افتاد و او را مى بوسيد و مى گفت: اى مادر با من سخن بگو كه قلبم متلاشى مى شود. [ بحارالانوار ج 43 ص 86. ]

اسماء بچه ها را دنبال على (ع) فرستاد، گريه كنان به مسجد آمدند، اصحاب پرسيدند: چرا گريه مى كنيد؟ گفتند: مادرمان فاطمه از دنيا رفته است.

همين كه على (ع) اين خبر را شنيد با صورت به زمين افتاد، و ناله اى جانسوز سر داد و گفت:

اى دختر محمد بعد از تو دلم به چه كسى تسلى يابد؟ تو تسلى خاطر من بودى.


  • لكل اجتماع من خليلين فرفه و ان افتقادى فاطما بعد احمد دليل على ان لا يدوم خليل

  • و كل الذى دون القراق قليل دليل على ان لا يدوم خليل دليل على ان لا يدوم خليل

 

بعد از هر وصالى فراق است وصال بى فراق كم است از دست دادن فاطمه بعد از احمد دليلى است بر اينكه هيچ دوستى براى آدمى باقى نمى ماند. [ بحارالانوار ج 43 ص 187. ]

 

مراسم غسل و كفن

على (ع) طبق سنت پيشوايان معصوم كه «معصومى را غسل نمى دهند جز معصوم» كه با وصيت فاطمه (س) تأكيد شده بود فاطمه را غسل داد [ اصول كافى كتاب الحجه باب مولد فاطمه حديث 4 و علل الشرايع ص 184 ] و با حنوط بهشتى وى را حنوط كرد [ احتجاج ج 1 ص 324، بحارالانوار ج 43 ص 179 ] اسماء نيز على را در غسل دادن يارى داد [ بحارالانوار ج 43 ص 184 و ص 189 ] بعد فاطمه را كفن نمود. قبل از بستن بندهاى كفن، بچه ها را براى خداحافظى فراخواند و فرمود: ام كلثوم! زينب! سكينه! [ دخترى به نام سكينه به فاطمه نسبت داده اند، كه هم اكنون در دمشق قبرى به نام سكينه بنت على است كه زيارتگاه مسلمانان است. ] فضه! حسن! حسين! از مادرتان آخرين توشه را برگيريد. اكنون فرصت جدايى است، ديدار در بهشت.

حسنين ناله سر مى دادند و مى گفتند: افسوس سوزش قلبمان از مرگ پدربزرگمان محمد مصطفى و مادرمان فاطمه زهرا هرگز خاموش نخواهد شد. مادر! وقتى به حضور جدمان رسيدى سلام ما را برسان و به او بگو بعد از وى چگونه غبار يتيمى بر ما نشست. [ بحارالانوار ج 43 ص 179. ]

على هم آخرين وداع را ناله كرد: و گفت: خدايا تو مى دانى كه من از دختر رسولت خشنودم. خدايا! تو در وحشت و تنهايى انيسش باش. او از ما دور شد تو به معادش برسان. خدايا! او مظلوم شد تو در حقش قضاوت كن كه بهترين دادستانى. [ الخصال ج 2 ص 588. ]

 

تشييع خورشيد

غروبى غمگين خبر از غمى جاودان مى داد، آسمان گرفته بود، ماتم در همه جا پوشيده بود. خنده مى رميد، گريه مى غريد و عشق مى ناليد. سكوتى سنگين بر شهر سايه انداخته بود، همه منتظر خبرى بودند، خبر از هجرت خورشيد، و سرانجام خبر به مسجد رسيد، و چون رعدى در سر تا سر مدينه پيچيد.

«مدينه يكپارچه ناليد، زنان بنى هاشم درب خانه فاطمه اجتماع كردند، همه يكصدا ناله بودند، مدينه از فريادهاى غم انگيز به خود مى پيچيد، زنان فرياد مى زدند: اى خانم ما اى دختر رسول. جمعيت چون بال اسبان به طرف على (ع) هجوم مى بردند، على نشسته بود و حسنين پيش رويش مى گريستند، با ديدن اين صحنه جمعيت يكپارچه چون بهاران گريستند... جمعيت مى آمدند، و مى نشستند و ضجه مى زدند. منتظر بودند جنازه را براى نماز بيرون بياورند، ابوذر از