فدك در تاريخ

سيد محمدباقر صدر
مترجم: محمود عابدى

- ۵ -


و چرا سكوت كرد؟

و على بر سر دو راهى بود، دو راه سخت و دشوار! اول: به قيام مسلحانه دست زند، و علناً در مقابل ابوبكر بايستد. دوم: به زهر تلخ خاموشى بسازد، و نيش خار را در چشم، و عقده ى غم را در گلو تحمل كند، اما براى قيام در انتظار چه روزى بود؟ اين سؤالى است كه ما مى خواهيم با بررسى شرايط آن لحظات دشوار، به جواب آن دست يابيم.

حكومت گران، كسانى نبودند كه با هر مخالفتى از مسند قدرت پائين آيند. و به طورى كه آن ها را مى شناسيم در حفظ خلافت، در نهايت دلبستگى، و شدت جانبازى و عشق بودند، بدين معنى كه از قدرت نويافته ى خود، تا پاى جان دفاع مى كردند، و سرسختانه به مقابله ى مخالفان برمى خاستند. در چنين حالى طبيعى بود كه شخصى مانند سعدبن عباده فرصت را غنيمت بداند، و براى رسيدن به خواسته هاى سياسى خود، اعلان جنگ كند. چون مى دانيم وقتى به قدرت رسيدگان، از او خواستند كه بيعت كند، آنها را به قيام و شورش تهديد كرد و گفت:

«نه بخدا بيعت نمى كنم. تيرى كه در تركش دارم بر جان شما مى نشانم، و سنن نيزه را با خون شما خضاب مى كنم، و شما را از تيغ خود مى گذرانم و اگر جون و انس هم به ياريتان بيايند، خود و خانواده و يارانم مى جنگيم و هرگز با شما بيعت نخواهيم كرد.»

به احتمال زياد، او هيئت حاكمه را تنها تهديد مى كرد، و اين گستاخى و جرأت را نداشت كه در مقام اولين مخالف، بر روى خلافت موجود، شمشير كشيده باشد. به تهديد شديد و غليظ كه به منزله ى اعلان جنگ بود، قناعت مى ورزيد، و در انتظار روزى بود كه با وخيمتر شدن اوضاع، شمشير مخالفت خود را با ديگر مخالفان، هم صدا كند. بدين ترتيب از نظر او، مصلحت چنين بود كه حماسه سرايى و رجزخوانى خود را ادامه دهد، و تهديد خود را شدت بخشد، تا مگر قدرت حاكم ناتوان شود، و صداى رسايى، به مخالفت برخيزد، در آن هنگام او نيز قيام خود را آشكار سازد، و چون روز اول راه ادعاها و مخالفت خود را از نو درپيش گيرد، و به زور شمشير مهاجرين را از مدينه اخراج كند. همان كارهايى كه سخنگوى روز سقيفه- حباب بن منذر- از زبان او مى گفت.

گذشته از اين، ما بنى اميه و تشكل سياسى آنها را در راه كسب قدرت و مقام، فراموش نمى كنيم و به ياد مى آوريم كه در سالهاى آخر دوره ى جاهليت مكّه، ابوسفيان، پيشواى كفار مكه و مخالفان اسلام و پيامبر (ص) و عتاب بن اسيد بن ابى العاص بن اميه، امير مطاع مكه بود. و ما وقتى به آنچه تاريخ آن روز مى گويد، [تا ريخ الكامل ج 2 ص 123.] ، مى نگريم مى بينيم: روزى كه پيامبر بزرگ اسلام رحلت فرمود، و خبر اين واقعه به مكه و عامل آن، عتاب بن اسيد بن ابى العاص بن اميه رسيد، عتاب متوارى شد، و در همين حال كه عتاب مخفى و متوارى بود، مدينه دچار هرج مرج و آشوب گرديد، و نزديك بود كه مردم آن به كفر باز گردند، البته علتى كه براى بازگشت آن ها از اسلام بيان شده، ما را قانع نمى كند و من يقين ندارم كه بازگشت دوباره ى آنها به اسلام بدان سبب باشد كه پيروزى ابوبكر را پيروزى و غلبه ى خود، بر مردم مدينه پنداشتند، چنان كه بعضى گمان كرده اند. زيرا خلافت ابوبكر، از روز رحلت پيامبر (ص) آغاز مى شود و به احتمال زياد خبر خلافت او و رحلت پيامبر (ص)، همزمان به مكه رسيد. به نظر من مساله به اين ترتيب بود، كه امير اموى يعنى عتاب بن اسيد، مى خواست سياستى را كه خاندان او، در آن لحظات در پيش مى گرفت بداند و از اين رو مخفى شد، و آن هرج و مرج را شايع كرد. اما وقتى فهميد كه ابوسفيان، بعد از خشم و قهر، به رضايت رسيده و با حكومت گران به توافق هايى به نفع بنى اميه دست يافته است، مجدداً از پنهانگاه بيرون آمد و آفتابى شد، و كارها به مجارى طبيعى خود، و به سود او بازگشت.

بدين ترتيب مى بينيم كه در آن روز مابين امويان ارتباطى سياسى برقرار بود، و اين فرض قدرت پنهانى را كه در پس گفته هاى ابوسفيان نهفته بود، براى ما روشن مى كند. سخنانى كه به خشم با ابوبكر و ياران او گفت: «من طوفانى مى بينم كه جز خون آن را آرام نمى كند» و در مورد على و عباس گفت: «به كسى كه جانم در دست اوست، دست آنان را به يارى خواهم گرفت و بالا خواهم برد.»

بنابراين بنى اميه آماده خروج بودند، و مخصوصا وقتى به على پيشنهاد كردند، تا جبهه ى مخالف را رهبرى كند، براى آن حضرت آشكارتر شد. اما اين هم براى او آشكار بود كه آنان جمعيّت قابل اعتمادى نيستند و تنها مى خواهند به وسيله ى او به اغراض و اطماع خود دست يابند، و لذا پيشنهاد آن ها را رد كرد. بعلاوه آن روز قابل پيش بينى بود كه بنى اميه، وقتى مخالفت گروههاى مسلح را ببينند، و ناتوانى هيئت حاكمه را، در تضمين منافعشان احساس كنند، سر از حلقه ى اطاعت بيرون خواهند كشيد، و مفهوم انشعاب و انشقاق آن ها از بقيه ى مسلمانها، در آن روز، اظهار خروجشان از دين و جدايى مكه از مدينه بود.

در اين شرايط قيام على، قيامى خونين بود و نزاعها و كشمكشهاى ديگرى، با اهداف گوناگون، به دنبال داشت. و با آن زمينه اى فراهم مى شد كه در آغاز كار آشوبگران و از آن پس منافقان به آروزهاى خود دست يابند.

اين چنين شرايط خست و دشوارى به على اجازه نمى داد كه به تنهايى، در مقابل حكومت، فرياد اعتراض برآورد. زيرا چنان كه گفتيم، شورش هاى مختلفى برپا مى شد و گروه هاى با اغراض متنّوع و متعدد درگير قتال مى شدند. اين درگيرى هاى بنيان و موجّوديت اسلام را در معرض تهديد قرار مى داد، آن هم در لحظات حساسى كه ضرورى بود همه مسلمانان بر گرد رهبرى واحدى جمع شوند، و با تمركز قواى خود قادر به مقابله با آشوب هايى باشند كه هر لحظه گمان مى رفت روزگار آبستن آن باشد.

على و وصايت

على، كسى بود كه در انتظار زندگى خويش، در نهايت آمادگى بود كه جان خود را در راه خدا نثار كند، او از روزى كه آفتاب وجودش، در بيت اللّه الحرام، طلوع كرد تا صبحى كه با شهادت در مسجد كوفه، غروب عمر خود را به زوال برد، با مقام فطرى و منصب الهى خود، در راه مصالح عاليه اى كه رسول خدا (ص) بر آن سفارش كرده و نگهبان آن ساخته بود، فداكارى كرد.

اما با خانه نشينى على، رسالت محمد (ص) بخشى از معناى خود را از دست داد، زيرا وقتى رسول خدا (ص)، مأمور به تبليغ دعوت و انذار شد. خاندان و عشيره ى خويش را جمع كرد، و در ضمن اعلان نبوت، فرمود:

«واللّه كه من در تمام عرب، جوانى را نمى شناسم كه بهتر از آن چه من براى شما آورده ام، براى خاندان خود آورده باشد» و از امامت برادر خود نيز چنين فرمود:

«على، برادر، وصّى، و خليفه ى من در ميان شماست. سخن او را بشنويد و از او اطاعت كنيد». [تا ريخ طبرى، الكامل ابن اثير، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.]

مفهوم اين كار پيامبر (ص)، اين است كه امامت على، تكمله ى طبيعى نبوت محمد (ص) است، و وحى الهى همزمان، نبوّت محمد (ص) كبير و امامت محمد صغير را اعلان كرده است.

على كسى بود كه رسول گرامى (ص) او را، و به كمك او اسلام را، پرورش داد، و بزرگ كرد. يعنى على و اسلام دو فرزند عزيز او (ص) بودند. و از اين رو، على نسبت به اسلام احساس برادرى مى كرد، و اين احساس او را واداشت كه با تمام هستى خود، در راه آن فداكارى كند. حتى مى بينيم در جنگ هاى ردّه [شرح نهج البلاغه ج 4 ص 165.] ، كه مسلمانان آن روز به پا كردند، شركت جست و فرماندهى شخص ديگرى او را از قيام به اين كار واجب و مقدس منع نكرد. زيرا اگر چه ابوبكر حق او را سلب كرده و ميراثش را، به ناروا گرفته بود، اسلام او را به پايگاهى رفيع و والا برآورده، و اخوّت صادق او را شناخته، و آن را به خط نور، بر صفحات قرآن كريم ثبت كرده بود.

چه راهى براى على باز بود و جز سكوت چه مى توانست كرد؟

و على (ع) بر آن شد كه سكوت كند اما چه مى توانست كرد؟ يا چه راهى را در پيش مى توانست گرفت؟ آيا مى توانست با سخنان پيامبر گرامى، در برابر گروه حاكم، به احتجاج برخيزد و به احاديث نبودى استناد جويد، سخنانى كه پيامبر در آنها اعلان كرده بود كه على محورى است كه فلك اسلامى، بايد به دور آن بچرخد، و پيشوائى است كه دست قدرت و اراده ى الهى، او را براى اهل زمين پرورش داده است؟ را ستى بايد به سخنان پيامبر احتجاج كند؟ بارها اين سؤال به ذهن او گذشت، اما جواب آن، جواب ملالت زايى بود كه مشكلات و سختى هاى آن روز، به او مى داد، و وضعيت موجود بر او تحميل مى كرد. به ناچار براى مدتى از توّسل به نصوص پيامبر (ص)، خاموش ماند.

ما از چهره ى مشوش و پريشانى كه از آن شرايط و احوال شناخته ايم، روشن خواهيم كرد كه در آن روز كه افكار تب زده و هوس هاى شعله خيز، مغز و جان حزب حاكم را به چنگ قدرت گرفته و ميزان الحراره ى قدرت طلبى آنها، نقطه انفجار را نشان مى داد، احتجاج به كلام مقدس نبوى، نتايج كاملا زيانبارى را بدنبال داشت. زيرا اكثر احاديثى را كه پيامبر (ص)، درباره ى خلافت فرموده بود، تنها كسانى از مهاجر و انصار، كه در مدينه سكونت داشتند، شنيده بودند. و لذا اين احاديث، به منزله ى امانتى گرانبها در خزينه ى خاطر آنان بود كه مى بايست بوسيله ى آنان، به ديگر مسلمين آن روز، و زمان ها و نسلهاى آينده انتقال يابد. و چنانچه امام على (ع) در برابر مردم مدينه، با سخنانى كه از زبان مقدس پيامبر شنيده بودند، احتجاج مى كرد، و از آن احاديث نبوى، دليلى بر امامت و خلافت خود اقامه مى نمود بى ترديد عكس العمل حزب حاكم اين بود كه على بزرگ، صديّق امت را، در مدعّايش تكذيب كند و احاديثى را، كه مشروعيّت خلافت شورا را نفى مى كرد و مقبولّيت و معنوّيت دينى را از آن مى گرفت، انكار نمايد.

اما از طرف ديگر، آن حق مجسّم، در قبال انكار آنان، و در تأييد خود صداى رسايى را نمى شنيد. چون بسيارى از قريش، و در پيشاپيش آن ها بنى اميه، به شكوه فريباى قدرت، و تنعّم دل انگيز پادشاهى، چشم دوخته بودند، و انتخاب خليفه بر اساس كلام نبوى را، تثبيت امامت الهى مى ديدند، و گمان مى كردند اگر اين نظريه، در شكل حكومت اسلامى تحقّق يابد، خلافت از خاندان بنى هاشم، در انحصار خانواده ى محمدى (ص) در خواهد آمد و ديگران، زيان ديده و خسارت كشيده از معركه خارج خواهند شد. ما عينا اين طرز تفكر را در سخنان عمر مى بينم. او در بيان علت محروم كردن خلافت از على- عليه السلام- به ابن عباس مى گويد:

«قبيله ى شما راضى نمى شوند كه خلافت و نبوت به دست شما سپرده شود». [الكامل ج 3 ص 24.]

اين سخنان نشان مى دهد كه واگذاشتن خلافت به على، در بدايت امر، در ذهن عامه، به معنى انحصار خلافت در بنى هاشم بود. در صورتى كه در حقيقت آن روز خلافت علوى، براى توده ى مردم، استقرار شكلى ثابت، براى خلافتى بود كه مشروعيت خود را از وحى الهى مى گرفت، و نه از انتخاب مردم، بنابراين، اگر على از بزرگان قريش، همراه و پشتيبانى مى يافت، او را در رويارويى با حكومت گران مصمم و اميدوار مى ساخت. اما متأسفانه چنين نبود. او وقتى به مردم مراجعه مى كرد و كلام رسول خدا (ص) را، به ياد آنان مى آورد، كه خلافت را به اهل بيت اختصاص داده، و فرموده بود:

«من بعد از خود، در ميان شما، دو ثقل مى گذارم، كتاب خدا و عترت، يعنى اهل بيت خود را». صدايى به هوادارى برنمى خاست و دستى به مددكارى بلند نمى شد.

اما پيش از همه ى مسلمين، انصار سخنان پيامبر را كم گرفتند و بى ارج پنداشتند. آنان از شدت حرص و ولعشان به حكومت و قدرت، اجتماع سقيفه را برپا كردند تا به شخصى از ميان خود، دست بيعت دهند اگر على (ع) در برابر اينان به سخنان پيامبر (ص) استدلال مى كرد، در اين دعواى عدالت، نه يار و همراهى از آنان مى يافت و نه حتى كسى در تاييد سخن او شهادت مى داد. چون اگر به فرض، على را تاييد مى كردند، در طول يك روز، در كار خود تناقضى فاحش بوجود آورده بودند و اين امرى بود كه طبيعتا از آن پرهيز داشتند و آن را دشوار مى دانستند.

اما در بيعت قبيله اوس با ابوبكر و گفته ى شخصى كه گفت: «به جز على، هرگز با كسى بيعت نخواهيم كرد» مانند فرض گذشته تناقضى نيست، چون هدف مشخص از تشكيل اجتماع سقيفه، مسأله انتخاب خليفه بود، نه متابعت از كلام نبوى، يعنى اصولا بازگشت از آن هدف، در طول يك روز راهى نداشت.

اما در اعتراف و اقرار مهاجرين به حقانيت على نيز، جاى بحثى نيست، براى اين كه مى دانيم انصار با نظر واحدى در سقيفه گرد نيامده، بلكه تنها براى مشاوره و مذاكره جمع شده بودند، و از اين رو مى بينيم حباب بن منذر- از انصار- مى كوشيد كه با برانگيختن روح حماسه و هيجان در دل آنان و با سخنان و رجزخوانى هاى پر سر و صداى خود، ناخود آگاه آن ها را با خود هم عقيده و همراه كند، و روشن بود كه انصار براى تأييد فكر و طرحى آمده اند، كه تنها گروهى آن را قبول دارند.

و على به احاديث نبوى احتجاج نكرد!

به هر دو صورت امام (ع) به خوبى مى دانست كه اگر براى اثبات حقانيّت خود، آشكارا به احاديث نبوى استناد كند، حزب حاكم را به جانب انكار اين احاديث، و گستاخى بيشترى خواهد راند و از طرف ديگر نيز كسى در راه مبارزه او را يارى نخواهد داد. چون مردم، يا دسته اى بودند كه تمايلات قدرت طلبانه آنان را به انكار سخن پيامبر وامى داشت، و نمى توانستد پس از ساعاتى از انكار به اقرار رجوع كنند، و يا جمعى بودند كه مفهوم سخن پيامبر (ص) را وقف خلافت به خاندان هاشم مى دانستند، و از آنان هم كسى به دفاع برنمى خاست. در اينجا اگر هيئت حاكمه و وابستگانش در انكار احاديث نبوى، رسما تأييدى به دست مى آورد، و سايرين نيز در آن باره، حداقل سكوت مى كردند، سخنان پيامبر بزرگ اسلام، ارزش و اثر واقعى خود را از دست مى داد، و به اين وسيله همه ى مستمسكات امامت علوى ضايع مى گشت، و به علاوه، جهان اسلام غير از مدينه النبى (ص)، به انكار حقانيت على، كه منطق قدرت مسلط آن روز بود، معتقد مى شد، و به حقيقت آن دست نمى يافت.

از طرف ديگر مى بينيم كه اگر على (ع)، در دعواى خود و اقامه ى شهادت با كلام نبوى، به جلب گروه همدستى موفق مى شد، و در مقابل انكار حكومت گران مى ايستاد، در حقيقت با ياران خود عليه حكومت و حمله ى شديد حكومت گران مواجه مى شد، كه سرانجام كار به جنگ با حزب حريص حاكم مى انجاميد، حزبى كه تا مرز نابودى از موجوديت خود دفاع مى كرد، و هرگز در برابر آن مخالفت و معارضه خطرناك ساكت نمى ماند، و در نتيجه احتجاج آشكار على به سخنان پيامبر عملا او را به رويارويى و مبارزه مستقيم مى كشانيد، در صورتى كه قبلا دانستيم آن بزرگ نمى توانست علنا عليه حكومت موجود قيام كند، و با آن قدرت طلبان به پيكار برخيزد.

به علاوه احتجاج به كلام پيامبر، در آن شرايء نتيجه اى روشن تر از اين نداشت كه سياست حاكم را وادارد تا به هر شيوه ى دقيق ممكن، در صد محو كردن و زدودن آن احاديث از اذهان مسلمين برآيد، و به اعمال احتياطهاى لازم بپردازد زيرا با اين جريان فهميده بود كه در كلام نبوى، قدرت خطرناكى نهفته است، كه در هر زمانى مى تواند زمينه ى لازم را براى قيام مخالفين آماده كند.

به يقين اگر عمر، خطرى را كه بنى اميه، بعد از اين كه على (ع) در زمان خلافت خود به احاديث نبوى احتجاج فرمود، و زبانزد شيعيان شد، دريافتند، مى شناخت مى توانست آن را از ريشه قطع كند، و بسيار پيش از بنى اميّه در خاموش كردن نور الهى آن بكوشد. و مسلما اعتراض امام با توسل به احاديث پيامبر (ص)، در آن لحظه ى حساس، عمر را براى اجراى چنين نقشه اى هوشيار مى كرد. لذا على (ع) براى حفظ اين احاديث از خطرات سياست بازى در عين تلخ كامى سكوت كرد، و دشمن را از آن غافل ساخت، تا جايى كه عمر به صراحت گفت ، «طبق صريح گفته ى پيامبر على، ولى و سرپرست هر مرد و زن مؤمن است». [ذخائرالعقبى، ص 67 اين گفته نشان مى دهد كه عمر گاهگاهى از سياستى كه حزب در آغاز كار، در برابر بنى هاشم، در پيش گرفته بود، خارج مى شده است. اگر چه در پايان كار طبيعت همان سياست نخست بر او غلبه يافت.]

اما آيا نمى توان تصور كرد كه على (ع) بر شرافت مقام حبيبش و برادرش، كه از هر چيز براى او عزيزتر بود، مى ترسيد و بيمناك بود كه اگر علنا به احاديث نبوى استناد كند، گفته ى پيامبر (ص) را بى ارج و قدر شمارند؟ آرى او كارهاى فاروق را در مقابل پيامبر (ص)، فراموش نكرده بود. اين صدا و تصوير آن روز، را در گوش و چشم داشت كه رسول بزرگ قلم و كاغذى طلبيد، تا مكتوبى بنويسد و با آن مسلمين را براى هميشه از گمراهى بازدارد و عمر گفت: «پيامبر هذيان مى گويد! يا درد بر او غلبه كرده است!» و عمر خود بعدها در حضور ابن عباس اعتراف كرد كه رسول خدا مى خواست، على را كتبا براى خلافت تعيين كند و او از ترس فتنه، آن حضرت را از آن كار بازداشته است. [شرح نهج البلاغه ج 2، ص 114.]

در اين جا سخن بر سر اين نيست كه آيا پيامبر (ص) مى خواست، حقانّيت على را براى خلافت كتباً تاكيد كند يا نه. مهم اين است كه به چگونگى روبرو شدن عمر، با دستور پيامبر، بينديشيم و ببينيم وقتى عمر در حضور رسول خدا، به نام ترس از فتنه، او را به منقصتى متهم مى كند كه نص قرآن كريم، و ضرورات اسلام، آن حضرت را از آن تنزيه كرده است، هر قدر هم كه با حسن نيت باشيم، آيا مى توانيم بگوئيم كه بعد از وفات، عاملى مى توانست او را، از اتهام ديگرى نبست به ساحت آن حضرت بازدارد؟ بنابراين احتجاج على (ع) به احاديث نبوى، نه تنها به مثابه ى ادعاى محض تلقى مى شد، و مخالفين مى گفتند كه پيامبر على را، نه از جانب خداوند، بلكه به حكم عواطف براى خلافت برگزيده است، حتى جدال و ستيزه از شكل نخستين خود هم شديدتر مى شد، چون فتنه اى كه از اين كار برمى خاست، قطعا خطرناكتر از آن بود كه عمر پيش بينى مى كرد با اعلان كتبى امامت على، و آگاهى همه ى مردم، به وجود خواهد آمد. و هنگامى كه رسول خدا (ص)، در لحظات آخر عمر پربركت خود، به علت سخنان عمر از تصريح در باب خلافت، خوددارى فرمود، بديهى است كه وصى او نيز احتجاج نبوى را، از سخنانى كه همو خواهد گفت ترك خواهد كرد.

حاصل بحث اين است كه به جهات زير، على تا زمان مقتضى، ناگزير بود از استناد به كلام نبوى خوددارى كند:

1- در آن روز كسى از بزرگان اسلام را نمى يافت، كه مطمئن از تأييد و پشتيبانى او باشد.

2- احتجاج به احاديث، در درجه ى اول، حاكمين را از ارزش واقعى آن آگاه مى كرد، و آنها را بر آن مى داشت كه در نابود و بى اعتبار كردن احاديث نبوى، به انواع وسائل دست يازند.

32- اعتراض به سخنان نبى اكرم، به معنى قيام همه جانبه، عليه حكومت بود كه امام در چنان موقعيتى آن را نمى خواست.

4- اتهام عمر به ساحت پاك پيامبر (ص) در لحظات آخر زندگيش، به على نشان داد كه قدرت طلبان، چگونه در راه رسيدن به حكومت از همه چيز خود مى گذرند و با چه استعدادى آماده اند از آن دفاع كنند. و باو هشدار داد كه اگر در باب امامت خود، به احاديث نبوى استناد كند، چه بسا كارى مانند گذشته تكرار خواهد شد.

و امام مبارزه خود را با فدك آغاز كرد

امام على- عليه السلام- به ناچار به تصميم نهايى خود رسيد. اختيار سكوت! ترك قيام مسلحانه در برابر حاكمين در نهان و آشكارا! قيامى كه سلاح آن حكم و تصريح پيامبر بود. و سكوت! تا زمانى كه اطمينان يابد كه مى تواند افكار عمومى را، عليه ابوبكر و دو يارش بسيج كند.

از همان روزهاى سخت و دشوار اين هدف او بود، و كوشش خود را با آن آغاز كرده بود. ابتداى كار چنين بود كه پنهانى با رهبران مسلمين، و بزرگان مدينه ديدار مى كرد و به زبان وعظ، براهين الهى و آيات خداوندى را، به ياد آنان مى آورد. در همه ى اين احوال همسرش در كنار او، موضع و حقانّيت او را تأييد مى كرد، و در اين جهاد سرى، همرزم و همدست او بود. اما در اين ديدار و تماس ها بر آن نبود كه گروهى را براى جنگ متشكل كند، زيرا مى دانيم، على در همه حال يارانى داشت كه به ستايش قلبى او را فرياد مى كردند، و عاشقانه و پروانه وار گرد او بودند، بلكه مى خواست با اين ديدارها، همه ى مردم را با خود همراه سازد. و اينجاست كه فدك را، به عنوان نخستين برنامه ى جديد على، مى بينيم، و قيام فاطمه ى بزرگ (ع)، كه طرح دقيق آن به دست هارون نبى، على (ع)، ريخته شده بود، در اصل و فلسفه ى خود، با آن گردش شبانه پيوند مى خورد و چنان نيرويى را به دست مى آورد كه به تدريج، موقعيت خليفه را به خطر اندازد، و خلافت او را به پايان برد با همان حالتى كه نمايشى داستانى به آن منتهى مى شود.

نقش فاطمه (ع) در اين خلاصه مى شود كه اموالى را كه صديق از او گرفته بود، مطالبه كند و آن را مقدمه اى براى مناقشه در مساله اى اساسى، يعنى خلافت، قرار دهد، و به مردم بفهماند روزى كه از جانب على برگشتند، و به سوى ابوبكر منحرف شدند، روز هوس و انحراف آنان بود، و با كار خود به خطا درافتادند، و با كتاب الهى به مخالفت برخاستند، و از آبشخورى كه از آنان نبود نوشيدند.

شكل گرفتن اين فكر در ذهن زهرا (ع)، او را بر آن داشت كه وضع زمان را از مسير انحرافى به خط مستقيم الهى سوق دهد. و از دامان حكومت اسلامى، كه پايه هاى اوليه اش در سقيفه نهاده شده بود، آلدگى انحراف را پاك كند. از اين رو دليرانه به پا خاست و خليفه ى حاكم را، به خيانت آشكار و به بازى گرفتن شرافت قانون الهى، متهم ساخت و نتايج معركه ى انتخاب سقيفه را كه از آن، ابوبكر برآمد، به مخالفت با كتاب خدا و صواب و صلاح عقل محكوم كرد.

اين كار زهرا (ع) از دو ويژگى و امتياز خاص، برخوردار بود كه على (ع) نمى توانست خود آن را بجاى همسرش انجام دهد.

اول: زهرا (ع) به سبب مصيبت عظيمى كه به او رسيده بود، و ارج و مقام والايى كه در پيش پدر خود (ص) داشت، بهتر از على مى توانست عواطف را بشوراند، و مسلمانان را تحت تأثير جاذبه ى روح بزرگ پدر خود، و طيف روزگار درخشان او، قرار دهد و احساسات آنها را متوجه مسائل اهل بيت سازد.

دوم: تا زمانى كه او در مقام يك زن بپا خاسته، و هارون محمد (ص)- على- در خانه ى خويش، به سكوتى تلخ و صلحى موقت، تن در داده بود، به انتظار اين كه مردم بر او جمع شوند، و اگر زمان ايجاب كند، به رهبرى قيام برخيزد، و در غير اين صورت در خواباندن فتنه ها بكوشد، منازعه ى زهرا (ع) هرگز، شكل جنگى مسحلانه- كه نيازى به رهبرى داشت كه فرماندهى آن را تعهد كند- به خود نمى گرفت. به هر تقدير، زهرا (ع) به پا خاسته بود، و پايدارى مى كرد، چه قيامى همگانى را عليه خليفه ترتيب دهد و چه مبارزه ى او در محدوده ى جدال و نزاعى عادى بماند. ولى او كار را بجايى نمى كشاند كه مايه ى فتنه و انشقاق در جامعه ى اسلامى گردد.

بدين ترتيب امام (ع) بر اين تصميم بود كه فريادش را با زبان زهرا (ع) به گوش مردم برساند، و خود در انتظار فرصتى مناسب دور از معركه بماند، و نيز مى خواست با قيام زهرا، براى همه ى پيروان قرآن، در بطلان خلافت موجود برهانى قائم اقامه كند. به يقين خواسته ى امام (ع)، به تمامى حاصل شد. چرا كه زهرا حق و حقانيت على را، با سخنانى كه سرشار از روح هنر و زيبايى، و پيكار و ستيزندگى بود- به همه ى انسان ها ابلاغ كرد.

مراحل قيام و مبارزه زهرا

مبارزه ى فاطمه (ع) در چند مرحله بود:

اول: رسولى پيش ابوبكر فرستاد كه در مسائل ميراث با او بحث كند و حقوق او را مطالبه نمايد. اين اولين گامى بود كه زهرا (ع) برداشت، و مقدمه اى شد كه خود مستقيما به اين كار برخيزد.

دوم: در اجتماعى خاص رودرروى خليفه درايستاد و با اين مقابله خواست كه در طلب حقوق خود- از خمس و فدك و غير آن- اصرار و مقاومت ورزد، و درجه ى آمادگى خليفه را بشناسد. اما لزومى ندارد كه ترتيب كارها و اقدامات زهرا (ع) را، به گونه اى بدانيم كه در آن، مطالبه ى فدك، به عنوان نحله و بخشش، مقدم بر ميراث باشد- چنان كه بعضى از محققين شيعه دانسته اند- بلكه به نظر من، بايد مطالبه ى ارث را مقدم شمرد. چون روايت، خود صراحت دارد كه فرستاده ى زهرا (ع) تنها به مطالبه ى ميراث فرستاده شده بود، و به تناسب مقام اين رسالت، و به حكم ترتيب طبيعى مساله نيز، چنين صحيح تر است كه ادعاى ميراث اولين قدم باشد.

به علاوه در ميان اين دو طرق- طلب نحله و ميراث- مطالبه ى ميراث براى احقاق حق، نزديكترين راه است براى اين كه موضوع توارث در قوانين اسلامى، اصلى است مسلّم، و جاى اشكالى نيست اگر زهرا (ع)، فدك را به عنوان ميراث پدر خويش (ص) بخواهد، زيرا اگر خليفه به فرض، بى خبر از صدقه بودن فدك باشد، بى شك به ميراث بودن آن يقين دارد، و ضمنا چنين مطالبه اى، با ادعاى فدك به عنوان نحله، تناقضى ندارد، چون ميراث پيامبر، تنها شامل فدك نمى شود، بلكه تمام ما ترك آن حضرت را در برمى گيرد.

سوم: خطبه ى آن حضرت در مسجد النبى، در دهمين روز رحلت پيامبر (ص). چنان كه در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد آمده است.

چهارم: سخنان او (ع) با ابوبكر و عمر، زمانى كه براى عذرخواهى به ديدار او رفته بودند، در آنجا وى نارضايتى خود را از آن دو، ابراز مى فرمايد، و خشم خداوند و رسول او را نسبت به ايشان به سبب همان ناخشنودى، بيان مى دارد.

پنجم: سخنان او با زنان مهاجر و انصار، روزى كه به ديار او آمده بودند.

ششم: وصيت او به على، كه هيچ كس از دشمنانش در مراسم تجهيز و تدفين حاضر نشوند. چنان كه مى بينيم اين آخرين وصيت زهرا (ع) هم، نشان دهنده ى ناخشنودى وى از حكومت است.

آيا زهرا در قيام خود شكست خورد؟

قيام زهرا (ع) به معنايى شكست خورد و از جهات ديگرى، به پيروزى رسيد. از اين نظر كه نتوانست بنيان حكومت خليفه را، با حمله كوبنده اى كه در روز دهم رحلت پيامبر (ص)، متوجه آن ساخت، براندازد شكست خورد. البته ما نمى توانيم تمام عواملى را كه در اين شكست، موثر افتاد، روشن كنيم اما مى دانيم كه شخصيّت خليفه- ابوبكر- مهمترين عامل بود، چون او از فوت و فن سياستبازى، بهره ى كافى داشت، و با تردستى خاصى، با مساله روبرو شد. نمونه اى از اين سياست را در سخنانش در برابر زهرا (ع)، و پس از آن با انصار، مى بينيم. قضيّه چنين بود كه بعد از اين كه فاطمه بزرگ، خطبه ى خود را در مسجد به پايان برد، چنان مى نمود كه از رقّت و دلسوزى نسبت به زهرا (ع) مى سوزد و مى گدازد. در حالى كه پس از خروج آن بزرگ زن از مسجد، آتش خشم خليفه زبانه كشيد، و بى شك اسير شعله ى غصب خود شد كه گفت:

«اين هياهو چيست؟ هر كس سخن و آرزويى دارد! او روباهى است كه دم او شاهد اوست...» و ما همه ى سخنان او را قبلا گفته ايم. اين دگرگونى انقلاب از آن هه نرمى و ملايمت، به اين خشم تند و سركش، مقدار استيلاى هنرمندانه ى او را بر حواس و مشاعر، و توانايى او را در همسازى با شرايء و ايفاى نقش به تناسب موقعيت، مى نماياند.

اما از نظر ديگر مبارزه ى زهرا (ع) پيروز شد، او حق را به قوه اى قاهر مجهز كرد، و طاقت جديدى به توان آن افزود، كه تا جاودان در ميدان مبارزات مذهبى پايدار بماند، و اين پيروزى را، هم در طول حركت خود نشان داد، و هم در سخنان احتجاج گونه اش با صديق و فاروق، به هنگامى كه با حالتى خاص به ديدارش آمده بودند، بيان كرد.

او گفت: «اگر حديثى از رسول خدا (ص) برايتان نقل كنم، خواهيد پذيرفت و به آن عمل خواهيد كرد؟»

گفتند: «آرى»

گفت: «شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا از رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- نشينديد كه فرمود: «خشنودى فاطمه خشنودى من و خشم فاطمه خشم من است. هر كس فاطمه را دوست بدارد مرا دوست دارد، و هر كس فاطمه را بر سر خشم آورد مرا به خشم آورده است»؟ [عبارات متعددى در همين معنى، از رسول خدا (ص) وارد شده است. چنان كه در صحاح آمده است كه به فاطمه فرمود: ان الله يغضب لغضبك و يرضى لرضاك: خداوند با غضب تو غضبناك و با رضايت تو خشنود مى شود. و نيز فرمود: فاطمه منّى يريبنى ما را بها و يؤذينى ما اذاها: فاطمه پاره ى تن من است هر چه او را مضطرب كند مرا نگران مى سازد و مرا آزرده مى كند هر چه او را آزار دهد. صحيح بخارى ج 5 ص 274، صحيح مسلم ج 4 ص 261، مستدرك حاكم ج 3 ص 154، ذخائرالعقبى ج ص 39، الصواعق ص 105 مسند احمد ج 4 ص 328، جامع الترمذى ج 2 ص 219، و اب ماجه ج 1 ص 216.]

گفتند: «آرى اين سخنان را از رسول خدا شنيده ايم».

گفت: «من خدا و فرشتگانش را به شهادت مى طلبم كه شما دو نفر مرا آزرده و خمشگين ساخته ايد و هرگز در صدد رضايت من نبوده ايد. آن گاه رسول خدا را ملاقات كنم، در پيش او از شما شكايت خواهم كرد» [صحيح بخارى ج 5 ص 5، ج 6 ص 196، و صحيح مسلم ج 2 ص 72 و مسند احمد ج 1 ص 6 و تاريخ طبرى ج 3 ص 202 و كفايت الطالب ص 226 و سنن البيهقى ج 6 ص 300.]

اين حديث براى ما روشن مى كند كه او (ع)، پيوسته در اعتراض خود پاى مى فشرد، و خشم و غصب خود را نسبت به آنان آشكار مى كرد، تا بالاخره در منازعه ى خود به نتيجه اى برسد. نتيجه اى كه اكنون، بر آن نيستيم كه به بررسى دقيق آن بپردازيم و نظر خاصى را بدست دهيم. زيرا علاوه بر اين كه از موضوع بحث، خارج است، كار خليفه را نيز بيش از اين مى دانيم كه با او، در چنين مناقشه اى وارد شويم. قصد ما در حال حاضر اين است كه افكار زهرا (ع) و وجهه ى نظر او را تا حد ممكن روشن كنيم.

زهرا (ع) يقين داشت كه در مبارزه ى خود پيروزى بزرگى را كسب كرده است. اما پيروزى او، پيروزى عقيدتى و دينى بود- و نه مثلا پيروزى نظامى- به نظر من پيروزى او، در اين بود كه ثابت كرد صديق شايسته ى غضب خدا و رسول اوست زيرا كسى را به خشم آورده، و دل و جان كسى را آزرده بود كه بنا به نصّ حديث نبوى صحيح، خدا و رسولش با غضب او غضبناك مى شدند و با خشم او خشمگين مى گردند و از اين رو نمى تواند به خلافت خدا و جانشينى رسولش زمامدار مسلمين باشد، در پايان اين بحث آياتى از كلام الهى را، كه مؤيد اين معنى است نقل مى كنيم: و ما كان لكم ان توءذوا رسول الله و لا تنكحوا ازواجه من بعده ابدا ان ذلكم كان عند الله عظيما:

«و نبايد هرگز رسول خدا را بيازاريد و نه پس از وفات هيچگاه زنانشان را به نكاح خود درآوريد كه اين كار نزد خدا (گناهى) بسيار بزرگ است. احزاب /53.

ان الذين يوذون الله و رسوله لعنهم الله فى الدنيا والاخره و اعد لهم عذابا مهينا:

«آنان كه خدا و رسول را به عصيان و مخالفت آزار و اذيت مى كنند خدا آنان را در دنيا و آخرت لعن كرده، و بر آنان عذابى با ذلّت و خوارى مهيّا ساخته است.» احزاب /57.

يا ايها الذين آمنوا لا تتولوا قوما غضب الله عليهم:

«الا اى اهل ايمان! هرگز قومى را كه خدا بر آنان غضب كرده يار و دوستدار خود مگيريد.» ممتحنه /13. و من يحلل عليه غضبى فقد هوى:

«و هر كس مستوجب خشم من گرديد همانا خوار و هلاك خواهد شد.» طه /81.

گوشه هايى از كلام زهرا

يوم جاءت الى عدّى وتيم   ومن الوجه ما اطال بكاها
تعظ القوم فى اتّم خطاب   حكت المصطفى به وحكاها

(الازرى)

«روزى به پيش عدم وتيم (ابوبكر و عمر) درآمد و از شدت حزن چه بسيار بگريست.

با كاملترين خطابه ها آنها را اندرز و هشدار داد، و با كار و سخنان خود ياد پيامبر را در خاطرها زنده كرد.»

معجزه ى بلاغت:

اينجا بخش هايى از خطابه ى زهراى بزرگ را به اقتباس مى گيريم، تا شايد چنان كه سزاوار است به تحليل و توضيح بپردازيم و اعجاز و جاودانگى و حقيقت شگفت انگيز آن را دريابيم.

زهرا (ع) گفت آن گاه خداوند به رأفت و اختيار، و رغبت و ايثار او (ص) را به سوى خود خواند و اكنون محمد (ص)، پدرم، آسوده از رنجهاى اين دنيا، در حالى كه ملائكه ابرار و رضوان پروردگار او را در ميان گرفته اند، در جوار رحمت خداوند جبّار آرميده است.»

در كلام اين بزرگ زن سخنور دقت كنيم، وقتى به وصف فردوس ابدى و بهشت جاودنه ى پدر مى پردازد، نعمت هاى مادّى و لذايذ حسى را به هيچ مى انگارد، زيرا با توجه به صفات متعالى آن بزرگ (ص)، مى داند كه او (ص) دامن بى نيازى از اين لذت ها، فراهم چيده است. و به راستى لذّت هاى مادّى اخروى يا دنيوى، در نظر محمد (ص) چه ارج و بهايى مى تواند داشت؟ محمد (ص) آن شخصيّت روحانى است، كه احدى چون روح انسانى را به بلنداى ملكوت نرسانيد، و كسى جز او، آن را به اوج آسمانى خود پرواز نداد. (هيچ مصلحى مانند او روح انسانى را به نيروى عقيده ى الهى به كال نپروراند، كمالى كه در ميدان انديشه، غايت راه عقل دور پرواز است، و نهايت طواف انسان، بر گرد حقيقت مقدّسى كه در پناهش، جان مى آرامد و دل، به اطمينان مى آسايد. [اين عبارات را از كتاب ديگر خود بنام «العقيده الالهيه فى الاسلام» نقل كرده ايم.] )

آرى او مربى بزرگ روح بود. يگانه پيشوايى كه كمالات نفسانى، در تحت رايت او پيروزى جاودانه اش را در مبارزه اش عليه نيروهاى مادى، بدست آورد. در آن مبارزه اى كه از نخستين روز حيات عقل و جان، در دل ماده، وجود داشت.

مادام كه او (ص)، يكه تاز معركه اى است كه دنياى معنى را از مادّه جدا مى كند، و رسالت او، سلسله ى پيامبران آسمانى را نقطه ى پايان مى نهد، بايد كه روح پاكش اصل و محور دنياى معانى دانسته شود، و زهرا (ع) نيز در سخن خود، آن گاه كه فردوس محمدى (ص) را توصيف مى كند، همين معنى را مى گويد:

«محمد (ص) از رنج اين جهان آسوده است، و ملائكه ابرار او را در ميان گرفته اند.»

بنابراين او قطب استوار و ابدى دنيا و آخرت است. تفاوتى كه هست اين است كه، در دنيا جهانى از رنج ها بر او وارد آمد، چون مى كوشيد گردش حيات انسانى را، بر مدار حقيقى خود استوار سازد، و در آخرت آسوده است، زيرا در آن جا به مثابه ى محورى است كه حيات ملكى در ميدان جاذبه نور او مى گردد، و ملائكه ى خداوند بر او گرد مى آيند، تا حمد و ثناء خود را، بر او تقديم دارند. و مادام كه آن حضرت را پيامبر بزرگ خدا مى شناسيم، جايگاه رفيع او (ص) در بهشت، متناسب با مقام والاى او، و خالى از هرگونه عيش و لذّت مادى و به معنى دقيقتر- اگر تعبير رسائى باشد- دنيايى مشحون از تمتّعات معنوى است، و كدامين لذّت و التذاد معنوى است كه بتواند بهتر از جوار لطف و رحمت خداوند جبّار، و وصال رضوان پروردگار غفّار، فرض شود؟

آرى زهرا (ع)، در دو جمله جايگاه پدر بزرگ خود را در بهشت بدينگونه و صف مى كند كه او، به منزله ى قطبى است كه به مبدأ نور پيوند دارد، و خورشيدى است كه فرشتگان الهى، در دنياى نور، او را در ميان گرفته اند.