فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۲۲ -


به هر حال داستان چنين دنبال مى شود:

عمر از حديث «ما ارث نمى دهيم» كه ابوبكر از پيامبر شنيده بود، سخن مى گويد:

سپس از على و عباس و حاضران مجلس گواهى مى خواهد كه آيا از اين حديث آگاهى دارند يا نه. همه گواهى مى دهند كه آگاهى دارند...

عمر سخن خود را درباره ى فى ء بنى نضير پى مى گيرد...

مى گويد:

«در اين باره بايد به شما بگويم:

«خدا اين فى ء را ويژه ى پيامبر خود ساخت و چيزى از آن به هيچ كس ديگر نداد...

«خداى پاك فرمود:

(آنچه خداوند بهره ى پيامبرش كرد...) تا آنجا كه فرمود: (خداوند بر هر چيزى و هر كارى تواناست...) (حشر، 6).

روشن است اين پاره از آغاز آيه ى بالا كه تاريخ نگار تنها به آوردن آن در كتاب خود بسنده كرده است، حرف به حرف و واژه به واژه با آغاز آيه ى پس از خود يكسان است تا به جايى كه در نخستين وهله به گمان خواننده راه مى يابد مقصود عمر آيه ى دوم بوده است...

زيرا آغاز هر دو آيه پس از انداختن حرف واو از آغاز آيه ى نخست چنين است:

«آنچه خداوند بهره ى پيامبرش كرد...» همه ى آيه ى نخست گوياى اين است كه خدا پيامبرش را بر بنى نضير چيره گردانيد... و آنچه خدا از دارايى هاى آنان بهره ى پيامبر كرد- بى آن كه مسلمانان در آن اسب و اشتر بدوانند- تنها و تنها از آن پيامبر است تا هر چه خواهد در آن انجام دهد...

همه ى آيه ى دوم گوياى اين است كه مسلمانان از پيامبر خواستند آن فى ء را ميانشان بخش كند، اما خدا آن را به پيامبرش برگردانيد تا ميان كسانى كه نامشان در آيه ياد شده است و بدانگونه كه خواسته ى خداست به كار برد...

دليل بر گفتار بالا سخن خداى بلند مرتبه است كه مى فرمايد:

(آنچه پيامبر به شما داد بپذيريد، و آنچه را از شما بازدارد، خوددارى كنيد...) (حشر، 7).

دليل ديگر اين كه: پيامبر خدا پاره اى از آن فى ء را ميان مهاجران بخش كرد و به انصار چيزى نداد... مگر به سه تن... آن هم نه بدان روى كه آنان در فى ء سهيم بودند بلكه بدان روى كه فى ء در راه خدا به آنان بخشيده شد و در راه خدا صرف شد... و اقع اين است كه انداختن حرف «واو» از آغاز آيه ى نخست، تاريخ نگار را در خطايى عمدى يا غيرعمدى افكنده است. زيرا مى بينيم در حقيقت عمر پسر خطاب در سخن خود با على و عباس آيه ى ششم از سوره ى حشر را يادآورى مى كند، ليكن اين تاريخ نگار با انداختن حرف «واو» از آغاز اين آيه در واقع با آيه ى هفتم از سوره ى حشر، بدان آيه اشاره مى كند...

اگر اين اشاره ى تاريخ نگار را بپذيريم بى گمان از روال طبيعى روايت و سخن عمر بيرون مى رويم...

به راهى مى رويم كه عمر نرفته و مورد نظر او نبوده است... و فى ء را بنابر آيه ى هفتم بايد آن فى ء به شمار آوريم كه مسلمانان در آن اسب و شتر دوانيدند، و حال آن كه عمر در سخن خود آن فى ء را در نظر دارد كه در آيه ى ششم آمده است و مسلمانان در آن اسب و شتر ندوانيدند و آن فى ء ويژه ى پيامبر بود...

زيرا اين فى ء همانى است كه ميان مردم بخش نشد بلكه از آن پيامبر شد تا آن را هر آنگونه كه بخواهد صرف كند...

سخن اميرمومنان- عمر- درباره ى زمين بنى نضير كه خدا آن را فى ء ويژه ى پيامبر ساخت، ادامه مى يابد. وى گويد:

«... آن زمين ويژه ى پيامبر خدا شد...

«و خدا تنها شما خويشاوندان پيامبر را مالك آن كرد. تنها شما را ويژه ى آن ساخت... خدا آن را به شما بخشيد و هنگام كه اين مال از آن زمين پابرجاست ميان شما بخش خواهد شد...

«پيامبر از درآمد آن، خرجى سال كسانى را مى پرداخت كه استحقاق دريافت آن را داشتند و باقيمانده ى آن را در مال خدا مى گذاشت...» عمر گفتار خود را پى مى گيرد:

«چون پيامبر درگذشت ابوبكر گفت:

«من جانشين پيامبر خدايم...

«آنگاه آن زمين را گرفت... و با آن همان كارى را كرد كه پيامبر مى كرد...

«چون ابوبكر درگذشت من گفتم:

«من جانشين جانشين پيامبر خدايم...

«آنگاه آن زمين را دو سال گرفتم و با آن همان كارى را كردم كه پيامبر و ابوبكر انجام مى دادند...

«از آن پس شما نزد من آمديد. من آن زمين را به شما واگذار كردم تا با آن همان كارى را بكنيد كه پيامبر، ابوبكر و من انجام مى داديم...» و ى مى پرسد:

«آيا حكمى جز اين از من مى خواهيد؟...» آنگاه خود مى گويد:

«نه به آن خدايى كه آسمان و زمين به فرمان او استوار است!...» فاطمه- همچنان كه از روايت عايشه دريافتيم- بهره ى خود را- از خيبر فدك و صدقه ى پيامبر در مدينه كه ماترك پدرش بود- از ابوبكر درخواست كرد...

ابوبكر از دادن آن به فاطمه خوددارى كرد و گفت:

«من چيزى را كه پيامبر انجام مى داد انجام نداده رها نمى كنم...» هنگامى كه عمر جانشين ابوبكر شد صدقه ى پيامبر را در مدينه و آنچه را كه از فى ء بنى نضير بر جاى مانده بود به على و عباس واگذار كرد...

اما خيبر و فدك را نگاه داشت و گفت:

«اين دو صدقه ى پيامبر خداست. حقوق ويژه ى او بود كه به دست وى و جانشينانش رسيد، و دستور داد كه به فرمانروايان پس از وى برسد...» گويند:

عمر نظارت و كارپردازى اين فى ء را به على و عباس واگذار كرد...

على و عباس به سبب گسترش يافتن كار نظارت ميان آنان، اختلاف پيدا كردند. از عمر خواستند كار نظارت را ميان آنان تقسيم كند. اگر آن زمينها همانند هر ميراثى بخش پذير بود. عمر براى هر يك از آن دو، نظارت پاره اى را كه مستحق آن بود قرار مى داد...

ليكن عمر از اين كار خوددارى كرد تا از حديث پيامبر پيروى كند كه «ما ارث نمى دهيم، آنچه بر جاى مى گذاريم صدقه است...» كار نظارت بر صدقات تا روزگار خلافت عثمان پسر عفان به مشاركت على و عباس ادامه يافت و اين دو در آن زمينها كارپردازى مى كردند...

نه دينارى به جاى گذاشت نه درهمى

حديث عمر درباره ى فى ء بنى نضير در لفظ و معنا و آشكار و پنهان مويد اين گفتار است كه زمين فدك ملك ويژه ى پيامبر خدا بود...

در اين سخن هيچ يك از هواداران ابوبكر و عمر- خليفه ى اول و دوم- و هيچ يك از طرفداران فاطمه و هم رأيان خاندان گرامى پيامبر با هم اختلاف نورزيدند...

اختلاف تنها بر سر مالكيت زهرا در اين زمين بود...

يا در حقيقت اختلاف در بخشيدن فدك بود از سوى پيامبر به فاطمه...

ابوبكر را ديديم كه بخشيدن فدك را به فاطمه باور كرد اما او را از ميراث بى بهره ساخت...

فاطمه يك بار به ابوبكر گفت:

«اگر هم امروز بميرى چه كسى وارث تست؟..» گفت:

«فرزندانم و خانواده ام...» فاطمه از او پرسيد:

«پس براى چه تو وارث پيامبر خدا شدى اما فرزندان و خانواده اش نه؟...» ابوبكر درشگفت شد كه:

«چه كارى كردم!...» آنگاه پاسخ داد:

«آرى!... تو فدك را مى خواستى كه ملك ويژه ى پيامبر بود، من آن را از تو گرفتم و مى خواستم فرمانى را انجام دهم و بركشم كه خدا از آسمان فرو فرستاده بود!...» بار ديگر فاطمه در مسجد پيامبر به ابوبكر گفت:

«اى پسر ابوقحافه!...

«آيا در كتاب خدا آمده است كه تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نيابم؟...» فاطمه به ابوبكر و گروهى كه در آن مجلس گرد آمده بودند در سخنان خود چنين فرمود:

«... شما پنداشته ايد كه من از پدرم بهره و ارثى ندارم و ميان من و او پيوندى نيست...

«آيا خدا آيه اى ويژه ى شما فرو فرستاد و پدرم را از حكم آن آيه بيرون ساخت؟...

«شما مى گوييد: پيروان دو كيش از يكديگر ارث نمى برند...

«آيا من و پدرم از پيروان يك كيش نبوديم؟...

«آيا شما به مفهوم خاص و عام قرآن از پدر و پسر عمم آگاهتريد؟...» بارها ميان فاطمه و ابوبكر برخورد مى شد و آتش بحث و جدل زبانه مى كشد. همواره فاطمه سخن خود را با آيات كتاب خدا استوار و مستند مى سازد و ابوبكر نيز پيوسته ارث دادن پيامبر را رد مى كند... و ى به فاطمه پاسخ مى دهد:

«از پيامبر خدا شنيدم كه گفت:

«... اين روزيى است كه خدا مرا در زندگانيم از آن روزى داد و چون درگذرم ميان مسلمانان بخش خواهد شد...» گاهى نيز پاسخ ابوبكر اين بود:

«چون خداى گرامى و بلند مرتبه به پيامبرى روزيى دهد آن روزى پس از وى براى كسى است كه جانشين او مى شود...» حديث ارث ندادن پيامبر با چندين ساختار بر زبان ابوبكر آمده است كه همه ى آنها در معنى يكسان و در ساختمان ناهمگون است. شايد مشهورترين آنها كه به دست ما رسيده است دو روايت زير باشد:

روايت نخست:

«ما گروه پيامبران ارث نمى دهيم، آنچه مى گذاريم صدقه است...» روايت دوم:

«ما ارث نمى دهيم، آنچه مى گذاريم صدقه است...» اما بهره ى وارثان شرعى به دنبال روايت دوم در عبارتى روشن يادآورى شده است. آن عبارت گوياى اين است كه وارثان پيامبر از دارايى وى حقى ندارند. تنها مى توانند از مال خدا و پيامبر روزى بگيرند، نه چيزى ديگر...

آن عبارت گويد:

«... فرزندان محمد از اين مال- مال خدا- مى خورند و آنان را نمى رسد كه چيزى بيش از روزى خود از آن بخواهند...» شايد ابوبكر با اين سخن مى خواسته است بگويد: دارايى پيامبر پس از درگذشت وى از دارايى هاى عمومى مردم مى شود...

يا شايد مى خواسته است بگويد: فرزندان و خانواده ى پيامبر از مال خدا حق دارند، خواه پيامبر خدا چيزى پس از خود برجاى گذاشته باشد و خواه نگذاشته باشد. بى گمان با اين روش اگر خانواده ى پيامبر از ارث وى محروم شوند انگيزه اى براى نگرانى آنان برجاى نخواهند ماند...

به هر حال، فاطمه از دارايى هاى پيامبر بى بهره شد...

زمين فدك از او گرفته شد...

شيخ الاسلام- ابن تيميه- در كتاب منهاج السنه، ارزش فدك را ناچيز مى شمرد. ما را به اين نكته آگاه مى كند كه «ابوبكر و عمر از مال خدا به وارثان فدك چندين و چند برابر ارزش اين ارث را واگذار كردند...

«وى گويد:

«ابوبكر از خانواده ى پيامبر روستايى كوچك گرفت. از آنان شهر يا روستايى بزرگ نگرفت...» و ى افزود:

«على پس از ابوبكر و عمر خلافت يافت. فدك و جاهاى ديگر زير فرمان او درآمد، اما او نيز چيزى از ميراث پيامبر به فرزندان فاطمه، همسران پيامبر و فرزندان عباس نبخشيد...» بايد گفت اينجا جايگاه سنجش ميان اندك و بسيار يا كوچك و بزرگ نيست... و نه جايگاه دست گذاشتن بر اين نكته كه چرا امام على نيز از برگردانيدن ميراث پيامبر به فرزندان زهرا و ديگر وارثان پيامبر خوددارى كرد، اگرچه زهد على و دورى جستن وى از خواسته هاى اين جهانى و وادار كردن خانواده اش به زندگى تنگ و زاهدانه بهترين پاسخ به اين پرسش است...

بارى عمر پس از ابوبكر «صدقه ى» پيامبر را در مدينه به على و عباس واگذار كرد... و بايد دانست اين صدقه غير از صدقه ى واجب است كه همان زكات است... و سومين پايه از پايه هاى اسلام...

صدقه ى واجب در همه ى گونه هاى دارايى است. نه در يك دارايى. دليل بر اين گفتار سخن خداى بلند مرتبه است كه مى فرمايد:

(از دارايى هاى ايشان صدقه ى واجب بگير تا آنان را با آن زكات پاك گردانى و پاكيزه سازى...) (توبه، 103).

زيرا خدا در اين آيه، صدقه را تعميم بخشيده و گسترده گردانيده است... و نفرموده است: «از داراييشان» تا به آن جنبه ى خصوصى و فردى ندهد...

صدقه ى واجب از همه ى مالكاتى كه داراييشان از مال نقد، زر، شتر، گاو، گوسفند، دستاوردهاى كشاورزى و ميوه ها به نصاب برسد، گرفته مى شود.

خداى پاك صدقه ى واجب را- همچنان كه در آيه ى گرامى آمده است- ويژه ى هشت گروه از مردم گردانيده كه واجب است براى آنان به كار رود...

با اين همه، معناى واژه ى «صدقه» در زمينه ى لغوى خود گسترش يافته و گروه هايى ديگر را نيز در برگرفته است ليكن هر يك از آن گروه ها در چارچوب يكى از آن هشت گروه مى گنجد...

گويند: صدقه بخششى است كه با آن مزد آن جهانى خواسته مى شود نه سخاوت نمايى...

گويند: صدقه چيزى است كه در راه خدا بخشيده مى شود.

گويند: صدقه براى كفاره ى گناهان گرفته مى شود...

اگر براى همه ى اين معنى ها درى به سوى معناى صدقه ى واجب باشد، پس تنها مفهوم شرعى و واجب آن گوياى اين است كه صدقه حتما بايد پس از به نصاب رسيدن دارايى پرداخت شود وگرنه صدقه ى غير واجب هميشه، از همه چيز و به همه كس مى تواند پرداخت شود...

شايد به ياد داشته باشيم كه عمر پسر خطاب درباره ى زمين ارزنده اى كه به دستش رسيده بود از پيامبر نظرخواهى كرد. پيامبر- درود بر او- فرمود:

«اگر مى خواهى اصل آن را براى خود نگهدار و از درآمد آن صدقه بده...» عمر چنين كرد... و صدقه ى آن زمين به خويشاوندانش رسيد...

بى گمان نظر خواهى عمر از پيامبر از روى اختيار بود.. و صدقه دادن و بخشش كردن او نيز از روى اختيار...

«ابوطلحه» نيز با باغ خود چنين كرد و صدقه ى آن را به خويشاوندانش داد..

با اين همه، چيزى كه در آن شك نيست اين است كه بسيارى از مسلمانان، از خويشاوندان عمر و ابوطلحه- كه از صدقه ى آنان بهره مند شدند- فقيرتر بودند و از گروه تهيدستان به شمار مى آمدند...

گويند: مردى از پيامبر پرسيد:

«اى پيامبر خدا...

«كدام صدقه بهتر است؟...»!

پيامبر فرمود:

«آن است كه صدقه دهى آنگاه كه تندرست باشى و سخت كوش، آرزوى توانگرى داشته باشى و از تهيدستى بترسى. در صدقه دادن درنگ مورز تا آنگاه كه جان به لب رسد و بگويى فلان چيز براى فلان كس است و براى فلان كس فلان چيز...» از امام حسن روايت است كه مى فرمايد:

«شايسته ترين چيزى كه مرد صدقه مى دهد، صدقه اى است كه در آخرين روز اين جهان و نخستين روز آن جهان باشد...» مقصود از سخن پيامبر خدا و نوه ى گراميش بخشش يا وصيت يا داد و دهشى است كه براى به دست آوردن پاداش خدا انجام مى پذيرد و مقصود از آن- به هيچ حال- صدقه ى واجب يا زكات نيست...

ليكن خليفه ى عباسى- مامون- بخشش «فدك» را صدقه ناميد و آن را با همين نام در سند به ثبت رسانيد و نوشت:

«... به راستى كه پيامبر خدا به دخترش- فاطمه- فدك را بخشيد و آن را به او صدقه داد...» و در اينجا هيچ نيازى نيست به اين كه اشاره كنيم فاطمه- مادر نوادگان پيامبر- جزو هيچ يك از هشت گروه گيرنده ى صدقه ى واجب نبود...

بلكه تنها شايسته است اشاره كنيم به اين كه برخى واژه ها گاه گاه از معنى هاى اصطلاحى خود بيرون مى رود و به معنى هاى ديگرى نزديك به آنها و يا به معنى هاى مجازى آنها راه مى يابد...

به هر حال هيچ راه گريزى نيست كه بتوانيم حديث ارث نبخشيدن پيامبر را نپذيريم. اين حديث را مى پذيريم نه بدان روى كه با كسانى كه از پذيرفتنش سرباز زده اند، مخالفت كنيم، بلكه براى اين كه در راستى روايت ابوبكر گزندى نرسانيم، ابوبكرى كه هم پيامبر خدا- و هم خوى و رفتار وى- او را از جايگاهى والا برخوردار ساخت...

پس اگر كسى با اين حديث برخوردى پيدا كند براى شك ورزيدن در اصل آن نيست بلكه براى نگرش دقيق در پايه و بنيانى است كه اين حديث بر آن استوار شده و پاى گرفته است...

ابوبكر در چندين حديث- با معنايى يكسان و ساختارهايى گوناگون- گويد:

«از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود:

«ما- گروه هاى پيامبران- ارث نمى دهيم، آنچه مى گذاريم صدقه است...» و بانو عايشه گفت:

«فاطمه پس از درگذشت پيامبر از ابوبكر درخواست كرد تا ارث او را از ماترك پدرش- كه خدا آن را به پدرش واگذار كرده بود- برايش جدا كند...» بديهى است كه ميراث تنها از ماترك است...

اكنون بايد ديد آيا پيامبر در هنگام درگذشت خود چيزى برجاى گذاشت تا به ارث برده شود؟...

بلكه بر جاى نگذاشت!...

پيامبر افزون بر پارسايى خود در سرتاسر زندگى، در روزهاى پايانى عمر، زندگانى بسيار سخت و تنگى داشت كه بر هيچ يك از عموم مسلمانان و ياران ويژه ى او پوشيده نبود. همه ى كوشش پيامبر اين بود كه خود را از نمودهاى زندگى اين جهانى آزاد سازد، از آلايشهاى مادى، پيش از آغاز سفر خود به سوى خدا شستشو دهد...

در حديثى آمده است:

عمر پسر خطاب نزد پيامبر آمد: پيامبر بر روى بوريايى زبر خوابيده بود كه بر پهلوى او نشان گذاشته بود. عمر به پيامبر گفت:

«اى پيامبر خدا!

«اى كاش بسترى بهتر از اين زير خود مى افكندى!...» پيامبر پاسخ داد:

«مرا با دنيا چه كار است!...

«مثل من و دنيا به ماننده ى سوارى است كه در روزى تابستانى روان شود، ساعتى از روز زير درختى سايه گيرد، سپس آن را رها كند و به راه خود رود...» از انس روايت است كه گويد:

«از پيامبر خدا شنيدم كه گفت:

«سوگند به آن كه جان محمد در دست اوست، هيچگاه يك پيمانه گندم يا خرما نزد خانوداه ى محمد از سر شب تا آغاز روز نبوده است...» انس از حديث پيامبر به سخن زير گريز مى زند كه:

«... پيامبر زرهى نزد مردى يهودى در مدينه گرو گذاشت و از او پاره اى خوار و بار گرفت... وى تا آنگاه كه درگذشت چيزى به دست نياورد تا با آن، زره را از گرو درآورد....» سخن انس بدين معنى نيست كه پيامبر در زندگى خود هرگز مالك چيزى نبود، بلكه نزد پيامبر خانه ها، بردگان، كنيزكان، ستوران، جامه ها و ابزارها بود. چيزهايى كه براى ايفاى نقش بزرگ رهبرى وى در جامعه ى اسلامى لازم مى آمد و جامعه اى كه براى رويش و شكوفايى آغاز به كار كرده بود...

مفهوم سخن انس اين است كه پيامبر از آن همه دارايى ها و ملكهاى گسترده اى كه در دست داشت چيزى كه بتوان آن را ارزشمند به شمار آورد، براى خود نگذاشت...

چه بسا محمد در سرتاسر زندگى خود بسيارى از چيزهايى را كه در دست داشت در راه خدا صدقه داد. با درآمد زمينهاى بنى نضير، خيبر و فدك كنيزكان و بردگان خود را آزاد ساخت. و كالا و ابزار بسيارى براى پيشرفت مسلمانان فراهم آورد تا به جايى كه هنگام درگذشت چيزى نزد وى بر جاى نماند كه كسى آن را به ارث برد...

گويند:

محمد در آغاز بيماريش كه رو به سختى نهاده بود هفت دينار نزد خود داشت. ترسيد خدا او را پيش خود فراخواند و آن هفت دينار همچنان در دست او بماند. به خانواده ى خود فرمان داد تا آن دينارها را صدقه دهند...

ليكن خانواده ى پيامبر به بيماردارى و پرستارى او پرداختند و با سخت شدن بيماريش فراموش كردند فرمان او را انجام دهند...

چون پيامبر- در روز يكشنبه، روز پيش از درگذشت خود- از اغما به درآمد از خانواده ى خود پرسيد با آن هفت دينار چه كردند...

عايشه پاسخ داد: آنها همچنان نزد اوست...

پيامبر از عايشه خواست آنها را بياورد. پيامبر آنها را در كف دست خود نهاد و گفت:

«سوگند به پروردگار، محمد گمان ندارد خداوند را ديدار كند در حالى كه اين دينارها نزد وى باشد!...» آنگاه همه ى آنها را به مسلمانان تهيدست صدقه داد... و بدين گونه- بنابر نزديكترين سخن به واقع- اين دينارها را كه ته مانده ى داراييش بود از زندگى خود بيرون كرد...

پيامبر چيزى بر جاى ننهاد كه به ارث برده شود...

از عمرو پسر حارث روايت است كه گفت:

«پيامبر نه دينارى بر جاى گذاشت نه درهمى، نه برده اى نه كنيزى مگر ستور سپيد رنگش كه بر آن سوار مى شد و نبرد افزارش و زمينى كه آن را صدقه گردانيد ...» اين عمرو برادر مادر مومنان «جويريه» است. برادر همسر پيامبر، و از نزديكترين مردمانى كه به علم يقين مى داند پيامبر خدا چه بر جاى گذاشت و چه بر جاى نگذاشت...

خواهر عمرو- جويريه- همان بانويى است كه عايشه درباره ى او گفت: «...بانويى بود زيبا و بانمك، هركس او را مى ديد در دلش جا مى گرفت... و ى نزد پيامبر خدا آمد و همسر او شد... به خدا سوگند من او را چون بر در اطالق خود ديدم از او بيزارى يافتم!...» عايشه از روى غيرت و رشك ورزى از او بيزار يافت!..

زيرا آن گاه كه خدا پيامبر خود را بر بنى مصطلق پيروز كرد، مسلمانان زنان آنان را به اسارت گرفتند و ميان پيروزمندان بخش كردند. جويريه دختر حارث پسر ابوضرار- مهتر و پيشواى قوم آنان- بهره ى ثابت پسر قيس شد...

جويريه با ثابت پيمان نوشت كه هرگاه سر بهاى خود را به او پرداخت كند، آزاد شود...

چون پيامبر به مدينه برگشت، جويريه نزد او رفت. پيامبر در آن هنگام در اطاق عايشه بود. جويريه اجازه ى ملاقات خواست...

در اطاق را زد...

چون عايشه در را باز كرد روبروى خود زنى ديد جوان، بسيار زيبا و شاداب. از ترس اين كه مبادا در دل پيامبر خدا جا كند از او بيزارى جست...

آن دختر در اطاق داخل شد. يكسره نگرانى بود و هراس. با آوازى دردمند و دلنشين و طنينى لرزان همراه با فروتنى و شكوه با پيامبر به سخن آمد:

«اى پيامبر خدا!...

«من دختر حارث پسر ابوضرارم كه مهتر قوم خويش است... به من رنجى رسيد كه از تو پنهان نيست... بهره ى ثابت پسر قيش شدم. با او پيمان نوشتم كه چون سر بهاى خود را به او بپردازم آزاد شوم. اينك آمده ام تا در كار خود از شما يارى گيرم...» دل پيامبر براى او به رحم آمد و دوست نداشت چنين بانويى پس از بلندمرتبگى، آزادگى و شكوهمندى، خوار و پست شمرده شود. به او فرمود:

«آيا دوست دارى كارى بهتر از اين براى تو انجام دهم؟...» جويريه با آه و اندوه پرسيد:

«آن چه كارى است اى پيامبر خدا؟....» پيامبر پاسخ داد:

«سر بهاى تو را بپردازم و با تو ازدواج كنم؟...» چهره ى آن بانوى زيبا درخشيد و از شادمانى گل انداخت. گفت:

«آرى...» در اين هنگام پدر جويريه به مدينه شتافته بود تا سر بهاى آن اسير زيبا را بپردازد. نزد پيامبر آمد و در كار دختر خود با او ديدار كرد...

پدر جويريه گفت:

«اى محمد!...

«دخترم را دستگير كرديد. اين سر بهاى اوست- نبايد دخترى همانند دختر من اسير باشد!...» پيامبر پاسخ داد:

«آيا روا نمى بينى كه او را در اين كار مخير سازم، و آيا با مخير ساختن او كار خوبى انجام نداده ام»...» حارث گفت:

«بله!...» چون حارث نزد دختر خود آمد و خواسته اش را براى او بازگو كرد، جويريه گفت:

«من خدا و پيامبرش را براى خود برگزيده ام...» پيامبر از او خواستگارى كرد...

آنگاه او را به زنى گرفت...

چون مسلمانان از اين خبر آگاهى يافتند، اسيران بنى مصطلق را آزاد كردند و گفتند:

«اينان برادران همسر و خويشاوندان پيامبر خدايند!...» جويريه در تاريخ اسلام به عنوان مادر مومنانى شناخته شد كه هيچ بانويى خجسته تر و پُربركت تر از او براى قومش نبود...

عايشه خود اقرار كرد كه پيامبر خدا درگذشت و ارثى برجاى ننهاد...

از عايشه درباره ى ارث پيامبر پرسيدند: گفت:

«از من درباره ى ارث پيامبر خدا مى پرسيد؟...» سپس پاسخ داد:

«ماترك رسول الله دينارا ولا...

پيامبر خدا نه دينارى بر جاى گذاشت، نه درهمى، نه برده اى و نه كنيزى...» عايشه در جايى ديگر عبارت زير را به حديث بالا افزوده است:

«... و نه به چيزى وصيت كرد...» روند سخن عايشه گوياى اين است كه حرف «ما» در آن حرف نفى است و آنچه را با نام دينار، درهم، برده و كنيز شناخته مى شود و در جمله ى فعليه پس از آن آمده است نفى مى كند. اثر منفى اين حرف در همه ى اسمهاى پس از خود عمل كرده، وجود آنها را در زمان گذشته نفى مى كند، زمانى گذشته كه اگرچه روشن سازى مرز آغازين آن دشوار است اما پايان آن لحظه ى درگذشت پيامبر است...

اين حرف، نفى قطعى مى كند و چون و چرا در آن راه نمى يابد. كاربردى همانند اين كاربرد قرآنى دارد:

(و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد افان مت فهم الخالدون:

اى محمد ما هيچ كس را پيش از تو پايندگى و جاودانگى نداديم، آيا اگر تو بميرى آنان جاودان خواهند ماند؟...) (انبيا، 34). و نيز بر ساختارى است كه در آيه ى گرامى زير آمده است:

(و إذا تتلى عليهم اياتنا بينات قال الذين لايرجون لقائنا ائت بقرآن غير هذا أو بدله قل ما يكون لى أن أبدله من تلقائ نفسى إن اتبع إلا ما يوحى إلى:

چون بر ايشان سخنان ما را خوانند آنان كه به ديدار ما اميد ندارند گويند: قرآن ديگرى جز اين براى ما بيار يا اين را تبديل كن! بگو مرا نمى رسد كه اين قرآن را از پيش خود بدل كنم، من پيروى نمى كنم جز آنچه كه به من پيغام مى رسد...) (يونس، 15).

گاهى جايز است بگوييم اين نفى مى تواند- از روى قياس- چيزهاى ديگرى را نيز كه با آن چيزهاى نفى شده هم ارزش و همسان است، در برگيرد...

زيرا قياس آيينى است كاربردى و قاعده اى است استوار كه مى توان با آن درباره ى چيزهايى همانند و هم ارزش و همسان حكم كرد...

گويند آنگاه كه آيه ى زير نازل شد:

(از تو از شراب و قمار مى پرسند بگو در آنها بزه بزرگ است و مردمان را در آنها سودهاست ولكن گناه آنها از سود آنها بزرگتر است...) (بقره، 219).

بسيارى از نوشيدن آن آشاميدنى مستى آور كه باده ناميده مى شود خوددارى كردند و به آشاميدن نبيد كه كه گونه اى ديگر از باده است روى آوردند. آنان بر اين باور بودند كه:

«اين نوشيدنى مستى آور كه باده ناميده نمى شود حلال است!...» در آغاز، كار بر ابواسود دئلى نيز پوشيده مانده بود و در اين باره پندارى همانند باور آنان يافته بود...

اما ديرى نگذشت كه سرشت وى او را از اين پندار خام برگردانيد و بدين باور رسيد كه اين هر دو گون نوشيدنى مستى آور يكى است...