فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱۴ -


ليكن پيامبر پيشدستى كرد و در ميان مردم بانگ برآورد:

«فردا پرچم را به مردى خواهم داد كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند...» گردنها به سوى آن كه پيامبر وعده داده بود كشيده شد!...

آيا آنان در دل خويش مى دانستند آن مرد چه كسى خواهد بود؟...

پيامبر على را فراخواند و به او فرمود:

«اين پرچم را بگير و پيش ببر تا آنجا كه خدا پيروزى را بهره ى تو سازد...» پيامبر به على دستور داد نخست آنان را به اسلام دعوت كن. اگر پذيرفتند چه بهتر و اگر سرپيچى كردند با آنان پيكار كن تا بر زمين مرگ فرو افتند يا خوار و زبون به زانو درآيند...

پيامبر افزود:

«به خدا سوگند اگر خدا يك مرد را بر دست تو به راه راست راهنمايى كند براى تو بهتر است از هر آن چيزى كه خورشيد بر آن مى تابد!...» پس از سخنان پيامبر ابوالحسن على براى انجام كارى كه به او واگذار شده بود سبك شتافت...

زره از تن به در كرد تا از سنگينى آن رها شو، سبكتر تاخت و تاز كند، چالاكتر يورش آورد و توانمندتر در پيكار جولان نمايد...

على پرچم را پيش برد...

چون به دژ نزديك شد، كسانى كه در دژ بودند بيرون آمدند. على با آنان پيكار كرد...

يكى از مردان يهود به على ضربه اى زد و سپرش را از دستش افكند...

على در دژ را از جا كند و آن را سپر خود ساخت و به جنگ پرداخت...

آنگاه آن در را بر روى خندق دژ انداخت تا مسلمانان از روى آن بگذرند و درون دژ روند...

ابورافع غلام پيامبر گويد:

«آن در همچنان در دست على بود و او نبرد مى كرد تا آنگاه كه خدا به او پيروزى داد...

«چون از نبرد رهايى يافت در را از دست خود افكند...

«من با هفت تن ديگر كه روى هم هشت تن مى شديم مى كوشيديم تا آن در را وارونه كنيم اما نمى توانستيم!...» خيبر ويران شد!...

دژ «ناعم» به دست رزمندگان اسلام افتاد...

گشوده شدن آن دژ كليد پيروزى بود...

پس از آن دژ ديگر دژها يكى پس از ديگرى سقوط كردند، گويى دژهايى هستند بازيچه ى كودكان با ديوارهايى از كاغذ و پايه هايى از شن!...

دژ «قموص» گشوده شد...

دژ «صعب» سقوط كرد...

دژ «زبير» باز شد....

دژ «وطيح» تسليم شد...

دژ «سلالم» به زانو درآمد...

چه بسيار از اهريمنان خيبر را مرگ در آن پيكار به زمين گرم افكند؟...

چند در ميان سركشان و ستم پيشگان آنان شمشيرهاى مرگ به گردش درآمد؟...

خيبريان كه سختى و تنگى محاصره بر آنان فشار آورده بود ترجيح دادند از پشت ديوارها بيرون آيند تا در جنگى رو در رو با ياران محمد برخورد كنند، زيرا اين گونه پيكار براى مردانگى مردان و پهلوانى پهلوانان آنان شايسته تر مى نمود... و چه بسا مى پنداشتند اگر چنين كنند بتوانند بر دشمن پيروز شوند، يا زخمى به جاى زخمى بزنند يا كشته اى به جاى كشته اى بر جاى نهند...

آنان هرگز از كشته شدن خويش هراس به دل راه نمى دادند...

براى آنان چه زيان كه- اگر كشته شوند- مزه ى مرگ را با ايستادگى و پايدار در برابر دشمنان خود بچشند؟...

پهلوان آنان « حارث» با على رودررو شد. هنوز به او نزديك نشده بود كه « ذوالفقار» او را از پا درآورد...

پهلوان ديگرى در پى او پا به ميدان كارزار نهاد، او نيز به دوزخ پيوست...

در اين هنگام طوفان خشم در سر مهتر جنگاوران آنان « مرحب» افتاد. شتابان زره و خود پوشيد، جنگ افزار آهنين برداشت و با خودستايى و فخرفروشى به تاوان خواهى خون برادرش حارث پا به ميدان جنگ نهاد... از روى خودپسندى فرياد برمى داشت:

« من مرحبم خيبريانم شناخته اند پهلوانى سرتا پا سلاح پوشيده قهرمانى جنگ ورزيده اگر به نبردم درآيد شير گاه به نيزه مى زنمش گاه با شمشير كس به نزديك بستان سراى من ره نمى يابد كار آزموده از پرخاش من روى برمى تابد» على در پاسخ او گفت:

« مرا مادرم نام بنهاده شير به كردار شيران بيشه دلير شما را به تيغم فراوان كشم به پيمانه هاى كلان بركشم» على و مرحب با هم برخورد كردند...

آن پيشواى يهودى هراس انگيز بود و ستبر اندام، بلند بالا، در پوششى از آهن و زره كه از نوك سر تا ناخن پايش را فرومى پوشانيد. در سرتاسر پيكر او روزنه اى يافت نمى شد كه سر سوزنى بتواند در آن فرو رود. گويى دژ استوار و زنده اى است كه روى دو پاى خود مى خرامد!...

على از او كوتاه تر بود و خرد اندام تر، با يك سپر، نه پوشش آهنينى و نه زرهى ...

« مرحب» كه به پهلوانى و گردن فرازى خود مى باليد، پيش آمد، نيزه را در دست مى جنبانيد. نيزه اى سهمناك، سه شاخ به سان اژدهايى سه سر...

دو جنگاور لحظاتى بر هم حمله ور شدند...

« مرحب» نيزه ى سه شاخه اش را به سوى قلب هماوردش نشانه رفت و با همه ى نيروى خود پرتاب كرد...

زيرا او مى داند اگر يك شاخه ى آن سينه ى على را بشكافد، زخمى به قلب او مى رساند به ماننده ى نيش يك افعى كه نه افسونى براى او سود دارد و نه پادزهرى!... و اگر دو شاخه ى آن، پس چه نيكوتر است زخم دو افعى نر و ماده كه با هم جفت شده، آميزش كرده باشند!... و اگر سه شاخه ى آن، پس براى على مرگى است آسوده و حتمى!...

اما على خود را از برخورد آن اژدهاى سه سر با چالاكى كنار كشيد...

آنگاه شمشيرش را بالا برد...

آن را بر سر مرحب فرود آورد. سپرش دريد، كاسه ى سرش شكافت. آن فرومايه ى خود فريفته بر زمين افتاد. با پاهايش زمين را مى كاويد تا بر جاى خود سرد شد و آرام گرفت و روانش به دوزخ رفت...

مومنان تكبير سر دادند...

دژها سقوط كردند...

پس مانده ى آن بنى اسرائيليان فرومايه كه پايدارى بيهوده و فرساينده آنان را از پاى درآورده بود تن به تسليم دادند...

خودستايى و سرسختى براى آنان سود نداشت...

سپاه بى شمار و ساز و برگ فراوانشان آنان را از چنگ مرگ رهايى نداد...

درگذشت پيامبر

روزى است نه با روشنايى روز...

در چهارچوب احساس، روشنى مرد!...

خورشيد سوخت، تلى شد از خاكستر...

رنگهاى منشورى رنگين كمان به سياهى گراييد...

ستاره در آسمان فرورفت به سان چشمه اى كه خشك شد. حتى يك قطره پرتو در آن نماند تا به ماننده ى فريب سراب چشمها را به سوى خود كشاند...

ماه در پس افق خفه شد پس از آن كه گامى بلند برداشت تا بر پلكان آسمان درخشيدن گيرد...

اينك هر چيزى- پيش روى و پشت سر- رو به دگرگونى مى نهد...

شبيه ها در پى نقيضها و نقيضها در پى شبيه ها درمى آيد...

رفته برمى گردد...

رونده بازمى ايستد...

آشكار پنهان مى شود...

جنب و جوش آرام مى گيرد...

جاى پر، تهى مى شود...

زيرا انسان، آن ناشناخته ى پيچيده، تنها توده اى از گوشت و خون و استخوان نيست....

بلكه او فرا آمدنگاه رازهاست... و گرنه، پس روان چيست؟...

چگونه گرماى زندگى در رگها سرماى سختى مى شود كه خون را فسرده مى كند و آن را رشته هاى استوار و درشتى از يخ مى سازد؟...

پس عواطف چيست؟ كدام دستگاه است آن كه عشق از آن مى تراود همچنان كه بيزارى؟...

خاطره ها در كجاى درون ما زيست مى كنند؟...

اينها همه چيستانهايى است كه خردها را سرگردان مى كند، و نخستين آن خردهاى سرگردان همين خردهاى مردمان است...

آيا همانند اين احساس ناشناخته به فاطمه نيز راه يافته بود؟...

در آن هنگام جهان زشت ديدار بود و بيزارى انگيز...

بدرخسار بود... و تلخ مزه...

آمدنش لنگان بود... و پشت كردنش لرزان...

زيرا آن پيشامد گرانى كه انتظارش مى رفت با نگاه چشم ديده نمى شد...

در هيچ گزارشى- پيش از آن كه روى دهد- شنيده نمى شد...

با وزنه و پيمانه، سنجيده نمى شد...

با زبان رقم و عدد، شمارش نمى شد...

ليكن با گمان راستين و حس روشن، دريافت مى شد...

اى كاش گمان راستين فاطمه اين بار به او راست نمى گفت!...

اى كاش درست از آب درنمى آمد!...

اى كاش در اين رويداد با شكست برخورد مى كرد و به جاى آن در صدها و صدها ناگوارى و رويداد دشوار پيروز مى شد!...

آنگاه كه نشانه ها با انگشتانى كشيده به مرگ پيامبر اشاره مى كند، آن اشاره راست است و باوركردنى اما هنگام رويدادش همچنان دربند روزگارى ناشناخته آويز مى ماند... و تفسير و تاويل درباره ى آن نشانه ها گوناگون مى شود... و نشانه ها ميان گمان و باور آمد و شد مى كند، گاهى به احتمال مى گرايد و گاهى به قطعيت...

با اين همه كسى در ميان آفريدگان كجاست كه نميرد؟...

اين جهان متكى بر زمان است و مكان، يعنى بر زمان رويداد و مكان رويداد... و جداى از زمان و مكان مرگى است مقدر... و خواسته ى خدا... و گمان راستينى است در اين باره كه الهام را مى ماند...

اكنون آن نشانه ها چه بسيار انبوه شده است...

نشانه اى پس از نشانه اى در انديشه ى زهرا پياپى پديدار مى شود...

از پس گذشته ى دور، برمى گردد تا در ميدان ديد خيزان و خزان روان شود...

آن دختر اندوهمند- خاموش و غمين- مى ايستد تا به چيزهايى كه انديشه اش تراوش مى كند گوش و چشم بسپارد...

آنها سخنانى است و رويدادهايى كه پيش روى زهرا در موكب روزگار به دنبال هم روان مى شوند...

در ميان آنها تصويرهايى است كه واژه ها آنها را مى نگارد. اين تصويرها شنيدنى ها هستند... و در ميان آنها واژه هايى است كه واكهاى آنها با هم به سختى برخورد مى كنند تا آذرخشهايى پديد آورند كه تاريكى ها را برافكنند. اين واژه ها ديدنى ها هستند...

زيرا تصوير واژه اى است ديدنى... و واژه تصويرى است شنيدنى... و فاطمه در اين هنگام سخنانى را مى شنيد كه تصويرها به زبان مى آوردند و تصويرهايى را مى ديد كه واژه ها مى كشيدند...

فاطمه روشن انديش بود... و تيزهوش...

دل آگاه و بيدار...

با نگاهى پريشان، رنگى پريده، پيشانيى گره خورده. رنگ پريدگى و اخم گرفتگى او جنينهايى بود از درد روانى كه رحمهاى رنجها و غمها آنها را زاييده بود!. ..

اشك در چشمانش خشك مى شد زيرا اندوه سوزان، پلكهايش را بريان مى كرد و اشكها در آنها گداخته مى شد!...

گويى بر روى دو گونه اش همواره دو دانه اشك بر جاى مانده و در آنها فرو نشسته و كاشته شده بود بدان سان كه دو حلقه ى كلاه خود در روز احد بر گونه هاى پيامبر زخم ديده، فرونشسته بود!...

چه بسا فاطمه را مى ديدى كه از اين جهان فريبنده بيزار شده، زندگى بر دوش او گرانى كرده، رنج و سختى پشت او را خم گردانيده و او لبانش را مى مكد به مانند كودكى كه پستان خشك و بى شير مادرش را مى مكد تا آنجا كه با دلتنگى و افسوس از آن روى برمى گرداند!...

در آن هنگام چه احساساتى در سينه ى زهرا موج مى زد؟...

آيا دهانش از صمغ تلخ پر بود؟....

آرى گويى كه اين چنين بود!...

گويى كه دو لبش دو حنظل دانه بود!...

گويى كه زبانش ورقه اى از صبر زرد بود!...

دل اندوهبارش از سنگينى، تخته سنگى را مى مانست كه از ستيغ كوهى بلند فرود آمده و از دامنه ى آن به دره اى ژرف و تهى فروغلتيده است!...

نفسهايشان را فرو مى بلعيد به ماننده ى تشنه اى كه قطره اى باران را فرو بلعد، قطره ى بارانى كه از فرو رفتن در كام خشك بيابان گريخته و رهايى يافته باشد. نفسهايشان از تپش و تنگى بريده بريده مى شد و لبانش آنها را از دهان بيرون مى افكند پيش از آن كه به شش برسد و از گلوگاه بگذرد!...

آنگاه كه از پشت در، آن سخن كوتاه به گوش او رسيد كه ميان همسرش و برخى از مردم گفت و شنود مى شد، رنجها او را آشفته كرد، آن ديدگاه هاى بريده بريده اى به او برگشت كه نشانه هاى غم انگيز را بر دوش خود مى كشيد...

فاطمه گفتگوى آنان را شنيد...

مردم پرسيدند:

«اى ابوالحسن... حال پيامبر را چگونه ديدى؟...» على با سخنى كوتاه پاسخ داد:

«سپاس خداى را، بهبود يافت...» سپس خاموشى بر همه جا سايه گسترد...

آيا اين پاسخى كه پدر نوادگان پيامبر بر زبان راند، سخنى بود خود به خودى و ناخودآگاهانه و بى انديشه كه از روى آرزويى درونى برمى خاست، آرزويى كه از همه ى كرانه ها بر روان على و بر هر آشكار نمايان و پنهان پوشيده ى او چيرگى يافته بود و على دوست مى داشت پيامبر هرچه زودتر بهبود يابد؟...

آيا تنها مژده ى مژده دهنده اى بود كه مى خواست چراغ اميد را روشن سازد و آرامش را در دل مومنان گسترده گرداند، چه آن مژده رسان از بدفالى و دل رمندگى بيزار بود؟...

آيا اميدواريى بود و نيايشى بر درگاه خدا، تا اگر خداى پاك و والا بخواهد پاسخ دهد و روزگار مرگ پيامبرش را پس افكند و به سرنوشتى ديگر فرمان دهد؟...

اكنون موكب خاطره ها يكى پس از ديگرى بر گستره ى انديشه ى فاطمه مى گذرد...

يادكردها او را به ستوه مى آورد...

آن دو نشانه، آن دو رويداد همزاد از گوش و چشم او همچنان دور نشده اند. دو رويدادى كه در آنها دو هشدار، ديده مى شود. دو نشانه اى كه اگرچه در شكل ناهمسان هستند اما در مفهوم يكسان مى نمايند...

هر دو به پيامبر اشاره دارند و اشاره ى آنان نادرست نيست...

به نزديكى رخت بربستن پيامبر از جهان مردمان اشاره دارند...

آن دو نشانه از روى خواسته ى دل وآرزو سخن نمى گويند، سخنشان وحى آسمانى است...

آنگاه كه آن سخنان و آن پيامهاى پروردگار فرود آمد و پرده از روى آن پيشامد نابه هنگام و تكان دهنده برداشت، فاطمه خود در آن هنگام و در آن جايگاه به گوش و چشم گواه بود...

جاى پيام: مكه...

گاه پيام: دوازدهمين ماه سال...

انگيزه ى پيام: واپسين حج پيامبر خدا. حجى كه مسلمانانش پس از پيوستن پيامبر به رفيق اعلى- خداى والا- « حجه الوداع» نام نهادند...

يكى از آن دو نشانه ى آسمانى داستان خود را چنين سر مى دهد:

در آن هنگام سوره ى « فتح» در روزهاى تشريق فرود آمد كه مى فرمود:

(ما براى تو اى پيامبر راه پيروزى آشكارى گشوديم. تا خدا گناه گذشته و آينده ى تو را بيامرزد و نعمتش را بر تو تمام و كامل كند و تو را به راه راست هدايت فرمايد) (فتح، 1- 3) پيامبر دانست كه با اين سوره به سراى ديگر بايد رفت...

فرمود تا شترش « قصوا» را با شتاب پيش برند...

آنگاه خطبه ى وداع را براى مردم خواند...

گويند:

پيامبر- درود بر او- نزد جمره ى عقبه ايستاد و به مردم گفت:

« اى مردم آيين حج را از من ياد بگيريد، چه بسا پس از امسال من ديگر نتوانم حج بگذارم...» پيامبر به همسرانش كه در موسم حج با او همراه بودند فرمود:

« حج همين بود و بس. پس از اين بر روى بورياها خانه نشينى كنيد...» زهرا همچنان كه پيداست در ميان حج گزاران بود...

سينه اش تنگ شد همچنان كه سينه ى كسانى كه رازها را مى خوانند، تنگ آمد...

دو سال بعد هنگامى كه از ابن عباس درباره ى راز سوره ى « فتح» پرسيدند، گفت:

« آن راز خبر مرگ پيامبر بود كه به او داده شد!...» پس سوره ى فتح پايان رسالت پيامبر است... و پس از پايان رسالت كار پيامبر به جز رخت بربستن از اين جهان ناپايدار و عروج به سوى خداى آفريدگار چيست؟...

گزارشها به ما مى گويند:

روز جمعه بود كه پيامبر خطبه ى وداع را خواند...

آفتاب چاشتگاهى برآمده بود...

گرما بيداد مى كرد...

پيامبر خدا بر پشت « شهبا» ستور خاكسترى رنگ خود نشسته بود.

افسار آن را بلال در دست گرفته بود...

اسامه جامه ى خود را برافراشته بود تا با آن پيامبر را از سوزش آفتاب بپوشاند...

على پسر ابوطالب پيش روى او ايستاده بود تا سخنرانى او را به گوش توده ى انبوه مردم برساند...

مردم گوش مى دادند...

پيامبر سخن مى گفت...

على سخنانش را بلند بلند بازگو مى كرد و به مردم مى رساند...

« اى مردم... امروز چه روزى است؟...» گفتند:

« روز جمعه. روز حرام...» « اين جا كدام شهر است؟...» « شهر حرام...» « اين ماه چه ماهى است؟...» « ماه حرام...» « به راستى كه ريختن خونها و آبروها و بردن دارايى هايتان بر شما همانند اين روز و اين شهر و اين ماه- حرام است تا روزى كه پروردگارتان را ديدار كنيد...» پيامبر چندين بار سخن خود را بازگو كرد...

سپس سر بالا آورد و گفت:

« هان آيا سخناننم به گوش شما رسيد؟...» گفتند:

« آرى...» گفت:

« خدايا گواه باش!...» و على گفته هاى پيامبر را در سرتاسر سخنرانيش به مردم مى رسانيد...

على امروز و در اين موسم و پيش روى پيامبر از زبان وى سخنانش را به مردم رسانيد همچنان كه سال پيش در موسم حج گذشته نيز از زبان وى سخنانش را به مردم رسانيد...

گويند:

آنگاه كه آن آيه ها از سوره ى توبه فرود آمد و به مردم از مشركان اعلان برائت كمرد، مردم به پيامبر گفتند:

« اى پيامبر خدا.... خوب است ابوبكر را براى ابلاغ برائت نزد مردم بفرستى...» ابوبكر در آن هنگام كاروان دار حج بود..

پيامبر فرمود:

«پيام برائت را كسى ابلاغ نمى كند مگر خودم يا مردى از خانواده ام...» سپس على پسر ابوطالب را پيش خواند و فرمود:

« اين پاره از آغاز سوره ى برائت را بيرون بر و در روز قربان آنگاه كه مردم در منى گرد آمدند بانگ برآور:

« هان به راستى كه كافرى به بهشت درنمى آيد...

« پس از امسال مشركى حج نمى گزارد...

« كسى برهنه تن پيرامون خانه ى خدا طواف نمى كند...

« و كسى كه نزد پيامبر خدا پيمانى دارد، پيمانش تا سر رسيد خود برجا خواهد بود...» و همواره كه پيامبر سخنرانى مى كرد و مى كند...

هميشه على سخنان او را از دهانش به مردم مى رسانيد و مى رساند...

همسر فاطمه در اين هنگام امين پيامبر در كار خداست... و كيل اوست براى رسانيدن فرمان خدا... و وكالت دست برداشتن موكل است از- همه ى يا بيشترين يا كمترين- چيزى كه به او واگذار شده، و سپردن آن است به دست وكيل، در هنگامى خاص، براى هدفى خاص، تا وكيل آن را انجام دهد و به پايان رساند بدان گونه كه گويى خود موكل است... و كالت، ماموريت يا ولايتى است از سوى ولى يا كارپرداز به كارگزارى كه او را برگزيده و بر ديگران برترى داده است، زيرا به شايستگى او اطمينان دارد و مى داند براى كارى كه به دستش سپرده است توان قد علم كردن دارد...

نزديكترين هنگامى كه وكالت گريزناپذير و استوار مى شود هنگامى است كه دارنده ى حقى شرعى چاره اى جز وكالت دادن به وكيلى نداشته باشد...

پس آيا با چنين روشى كه پيامبر با على در پيش گرفته بود احتمالهايى در انديشه ها روان نمى شد؟...

آرى ديرى نبود كه روان شود... و ديرى نبود كه انسان بگويد آن پيام رسانيهاى على از زبان پيامبر، نگرشى بود پيامبرانه كه زمينه را براى ولايت يافتن على بر مردم آماده و موكد مى ساخت...

هنوز موسم حج به پايان نرسيده و مسلمانان از حجه الوداع برنگشته بودند كه اذان گوى پيامبر ميان آنان در يكى از راه ها بانگ برآورد.

مسلمانان بازايستادند...

آن رويداد در هيجدهم ذى الحجه بود... و آن روز: يكشنبه... و آن جايگاهى كه ايستادند « غدير خم»...

پيامبر خدا دستور داد تا براى او زير دو درخت را جارو زده پاك كنند. وى با مردم نماز گزارد... را ويان گويند:

پيامبر- درود بر او- برپا ايستاد. خطبه ى بزرگى خواند. چيزهاى بسيارى در آن آشكار كرد. از دانش، دادگرى و نزديكى على به خود سخنها گفت و با گفتار خود دروغها و بهتانهايى را كه به ستم درباره ى على بربافته بودند، از دلها زدود... و ى در سخنان خود فرمود:

« گويى كه مرا فراخوانده اند و من پاسخ داده ام...

« در ميان شما دو چيز گرانبها نهاده ام: كتاب خدا و خانواده ام را...» و شايد در جايى ديگر اين حديث را اين چنين فرمود:

« كتاب خدا و سنتم را...» گويى اين دو حديث از هم جدا نيستند...

زيرا شايسته تر از خانواده ى پيامبر كسى نيست كه سنت او را نگاه دارد و آن را به روش درست خود گسترش دهد...

پيامبر سخنان خود را كامل كرد و فرمود:

«بنگريد تا چگونه پس از من در اين دو چيز گرانبها پاى بند مى مانيد...

« اين دو چيز هرگز از هم جدا نمى شوند تا آنگاه كه در حوض بر من وارد آيند...» از آن پس فرمود:

«خدا مولاى من است، و من ولى و دوست هر مومنى هستم...» پيامبر دست على را گرفت و گفت:

« كسى كه من مولاى او هستم، اين على ولى و دوست اوست... بار خدايا دوست بدار كسى را كه با او دوستى كند و دشمن بدار كسى را كه با او دشمنى كند...» آيا مردم پذيرفتند؟...

عمر پسر خطاب به على روى كرد و گفت:

«گوارا باد تو را اى ابوالحسن!... تو مولاى هر مرد و زن مومن شدى...» با اين همه- اگرچه روزگار بسيارى سپرى نشد- چنين مى نمود كه مردم چشم و گوش خود را از اين نگرش و سفارش بزرگوارانه ى پيامبرانه تهى كردند. ديده و شنيده ى خود را از روى فراموشى يا بى توجهى از ياد بردند. آيا اينك بيداركننده اى نيست تا آنان را به آن سخن گهربار در روز « غدير»- آن روز يكشنبه ى ديدنى- كه بر زبان پيامبر روان شد، بيدار كند تا شايد آنان را به حقى كه از آن دور شده اند، برگرداند؟...

آيا اكنون بيدارى و هشدار سودى دارد؟...

بلكه هنگام سودبخشى آن درگذشته است؟...

همين بس كه بدانيم على نيز خود از آن كسانى كه سخن پيامبرشان را به دست فراموشى سپرده بودند، دلتنگ شده به ستوه آمده بود. دوست داشت آن سخن را به آنان يادآورى كند شايد يادآورى براى مومنان سودبخش باشد!...

در روزگار فرمانرواييش، سى سال پس از حجه الوداع در سراى مسجد كوفه ايستاده بود، به مردم گفت:

«مردى را كه در روز غدير خم پيامبر را ديده و گفته هايش را شنيده به خدا سوگند مى دهم كه از جاى برخيزد...» گروهى از مردم برپا خاستند و گواهى دادند. پيامبر را ديده اند كه دست على را گرفته و گفته است:

« آيا مى دانيد كه به مومنان از جانشان نزديكترم؟...

« گفتند:

« آرى اى پيامبر خدا...

« گفت:

«كسى كه من مولاى اويم، على مولاى اوست... بار خدايا دوست بدار كسى را كه با او دوستى كند و دشمن بدار كسى را كه با او دشمنى كند...» برخى از آن گواهان افزودند:

«... و يارى كن كسى را كه به او يارى دهد، و واگذار كسى را كه او را واگذارد...» انس پسر مالك، ابوهريره و زيد پسر ارقم از گواهان بودند...

نشانه ها بر نزديكى كوچ كردن پيامبر از جهان مردم يكى پس از ديگرى فرامى رسيد ...

آخرين و آشكارترين آنها تنها سوره ى فتح نبود بلكه اين سخن خدا بود كه مى فرمايد:

(امروز من دين شما را كامل و رسا كردم و نعتم را در دين بر شما تمام كردم و پسنديدم و براى شما از پذيرفتن دين اسلام خشنود شدم...) (مائده، 3) برخى گفتند:

هنگامى كه پيامبر اين آيه را براى مردم خواند، گروهى دريافتند كه آن رويداد بزرگ بودنى است و پيامبر- درود بر او- از جهان گذران به بهشت پرنعمت جاودان كوچ كردنى است.

پيامبر در منى ايستاده بود كه آيه ى بالا فرود آمد...

در روز آدينه... و در همان حج...

عمر گريست...

از او پرسيدند:

« چه چيزى تو را به گريه واداشت؟...

گفت:

« زيرا پس از كمال كاستى است!...» آيا كسى درشگفت نمى شود از اين كه عمر درگذشت پيامبر را- كه در پيش روى او زنده ايستاده است- با تمام وجود باور مى كند، اما پس از گذشت دو ماه و نيم مرگ پيامبر را- كه زير چشم او آرام بر بستر خود افتاده و آب زندگى از پيكر او رفته است- انكار مى كند!...

شايسته است شگفتى به صورت آن احساسى درآيد كه دلها را از موضع گيرى ضد و نقيض عمر در چنان هنگامى، به سرگردانى و گمراهى كشاند...

شايسته است شك با آن رفتارى درآميخته شود كه- به غلط يا براى زياده روى در توصيف آن مصيبت جانگاه- به عمر نسبت داده اند...

گروهى مى پندارند:

خبر درگذشت پيامبر مى رفت تا بر سر زبانها پخش شود كه عمر برآشفت. به مردم چنان يورشى برد كه نزديك بود با لبه ى شمشير از پراكنده شدن سخن مردم در اين باره جلوگيرى كند و زبان آنان را بند آورد. همانند شيرى خشمگين مى غريد!... و ى در سخنانى- اگرچه در لفظ ناهمگون وليكن در معنى همسان با سخنان زير- گفت:

« مردانى از منافقان گمان كرده اند كه پيامبر خدا درگذشته است...

« به خدا سوگند پيامبر خدا وفات نكرده است...

« ليكن همانند موسى پسر عمران به سوى پروردگارش رفته است...

« بى گمان برمى گردد و دست و پاى مردانى را كه مى پندارند در گذشته است، خواهد بريد!...»