فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱۰ -


حسن و حسين دو ستاره ى درخشان

بخشش پروردگار براى زهرا از نرمى روزگار مهربانتر بود...

زيرا آسايش، بخشش است...

دانش، بخشش است...

ليكن شكيبايى، بخشش بخشش هاست... و به فاطمه از سرچشمه ى خشنودى خدا مايه يى داده شد كه هر بخشش پروردگاريى را دربرداشت بخششى كه انديشه را تيز و دريافت را روشن مى كرد، پايگاه فاطمه را در ميان جهانيان برتر از هر پايگاهى بالا مى برد...

اگرچه فاطمه- همچنانكه در چشم جهان آشكار شد- همدم اندوه و رنج بود و هم پيمان غم و درد، اما با بخشايش خداوندى، همواره در برابر رنجهاى تيره، روى بر خاك فرو افتاده نبود، به گونه اى كه پس از بازايستادن لبخند به سوزش چشم و پريشانى خيال گرايد... سپس برگردد و اين كار را از سر، آغاز كند تا از نو بر راهى دور و دراز از اندوه و رنج گام نهد...

زيرا از لابه لاى ابرهاى انبوه اندوه، و تيرگى ميدان ديد او- كه گاه حسى بود و گاه نفسانى- بخشايش خداى مهربان پرتوى تابناك فرو مى فرستاد كه از پيرامون فاطمه گوشه هايى از كرانه ى زندگى اخم گرفته و ترشروى او را روشنى مى بخشيد. كرانه اى كه سايه هاى تيره ى خود را بر روشنايى روز روان مى ركرد چنان كه گويى آفتاب آن روز يكسره در تاريكى خورشيد گرفتگى فرو رفته است...

در برهه اى از رنجهاى به هم پيوسته ى فاطمه بر گستره ى عمر كوتاه اين جهانى وى ، پرتوهايى تابان از آسايش، آرزو و آرامش آشكار مى شد كه جان او را با شادمانى، خوشى و خرسندى شستشو مى داد...

فاطمه هرگز در چنگال نوميدى نيفتاد. نوميدى بيدادگر، آشوبگر و سبكسر كه در دل تباهى مى افكند و آن را به بازى مى گيرد...

زندگى را در دهان ها از حنظل تلختر مى كند...

گشادگى رگها را در سينه به گره ها و ترنجيدگى هايى برمى گرداند كه نفسها را از دميدن بازمى دارد...

چشمها را از تاريكيى پر مى كند كه زير و زبر آن سياهى است...

دل فاطمه در برابر نوميدى، جايگاهى آسوده و پناهگاهى دست نايافتنى بود...

از آمرزش و بخشش خدا نااميد نبود...

خدا او را به پاس آن همه شكيبايى، پاداشى از نااميدى كفرآميز، نمى داد.

آنگاه رنج و درد بر فاطمه نيرو گرفت كه كينه هاى قريشيان بر پدرش انبوه شد...

بى خردانشان دور او را گرفتند و راه را بر او بستند...

پيامبر در ميان پرچينى از شمشيرها گرفتار آمد كه براى كشتن او از نيام بيرون آمده بود...

در آن روز به فاطمه خبر رسيد كه چگونه پدرش از آن خطر بزرگ رهايى يافت...

پيامبر حلقه ى محاصره ى تنگ و سخت آنان را با سلامت شكافت. آنان كه در انتظار كشتن او ايستاده بودند به او مى نگريستند اما او را نمى ديدند... گوشهايشان را براى شنيدن آواز هر جنبشى، تيز كرده بودند اما نمى شنيدند...

چهره هايشان برگشته و مسخ شده بود!...

بينشهايشان نابود شده بود!...

چشمانشان كور شده بود!...

روزى كه فاطمه از مكه كوچ كرد و جنگاوران «جناح» او را دنبال كردند.

نهادهاى پست درمانده شد...

سركشى هاى خودستايانه به ناكامى كشيده شد...

لبه ى جنگ افزارها شكسته شد...

كارى را كه جناح و سوارانش در انديشه پرورانيده و براى آن آماده شده بودند، نتوانست به فاطمه زيانى برساند. ترسان ترسان يورشى بردند. شترى را رمانيدند. فاطمه را بر خاك افكندند. اگرچه آن افتادن تا اندازه اى به فاطمه آزار رسانيد ليكن آن بدكاران به خواسته ى خود نرسيدند و آب زندگى از پيكر لاغر فاطمه بيرون نرفت...

مرگ با رسوايى از او پا به گريز نهاد...

هنگامى كه رنجها و دردها در روز جنگ «احد» بر دل فاطمه انباشته شد... و پيامبر براى جنگ بيرون رفت...

عمويش- حمزه- به زشتترين روش مثله شد...

گروهى از برگزيده ترين مومنان بر دامنه ى آن كوه بر زمين افتادند...

پروردگار فاطمه پيش از آن رويداد دلخراش براى او در دانش خود شادمانى جان فزايى آماده ساخته بود تا پاره اى از آن اندوه را از او برگرداند، از رنج آن درد، سبك سازد اگر چه نتواند همه ى آن را نابود كند، گزند آشكار آن را از راه، دور سازد اگرچه نتواند آن را به ماننده ى ذرات پراكنده در هوا نابود كند...

آن شادمانى، شادمانى مادرى بود براى تولد نخستين فرزندش...

شادمانيى بود كه خدا با آن ميان ترشرويى و گشادگى چهره، و ميان لبخندها و اشكها همترازى بخشيد...

ديرى نپاييد كه مهر پروردگارى بر پيمانه ى خود افزود، شادمانى زهرا دو چندان شد...

بار ديگر براى او روزى گران سنگى بر دستان پر مهر خداوند روانه شد!..

پس از يك سال و چند روز خدا به زهرا برادرى براى پسر خردسالش ارزانى فرمود. پسر خردسالى كه در آن هنگام مى كوشيد بر روى دو پايش بايستد يا پاهايش را به آهستگى بردارد و گامى اينجا نهد و گامى آنجا...

با فرا رسيدن ماه رجب سال چهارم هجرى در مدينه براى فاطمه دومين سرور جوانان بهشت به دنيا آمد...

در اين هنگام يك پسر فاطمه دو پسر شده بود... و يك شادمانى او دو شادمانى...

فاطمه شب مى كرد و روز در حالى كه دو ستاره ى درخشان در دو كنار خود داشت!...

اما پيامبر خدا با آرزويى هرچه بيشتر براى آمدن آن پسر بچه ى تازه رسيده شتافته بود...

لحظه لحظه با دلباختگيى آرزومندانه آمدنش را انتظار مى كشيد. گويى كه آن دو براى ديدار يكديگر وعده ى معينى گذاشته بودند!...

بدان سان كه پيامبر با شيرينترين احساسات خود به سوى پسر نخستين سبك شتافت، به سوى اين پسر دوم نيز با مهرى پاك و سرشار، سبك شتافت تا بر هر عاشقى و معشوقى پيشى جويد. با مهرى كه هيچ قلبى جز قلب گسترده ى پيامبر گنجاى آن را نداشت...

همانند پيامبر در ميان آفريدگان خدا كجا مى توان يافت؟...

عشقى همانند عشق او كجا مى توان يافت؟...

قلبى همانند قلب او كجا مى توان يافت؟...

همانند دو نوجوان او كجا مى توان نوجوانانى يافت كه رحمها آنها را زاييده باشد؟...

پيامبر بدان گونه كه حسن را با آغوش باز پذيرا شد، اين نوزاد را نيز با گشاده رويى در بر گرفت، در گوشهايش اذان گفت و برخاست...

همچنانكه برادر بزرگتر را «حسن» نام نهاد، برادر كوچكتر را نيز «حسين» ناميد...

چه بسا اين نامگذارى از روى شگون و فرخنده فالى به نام نخستين فرزند بود...

چه بسا براى هم آوايى اين دو نام و خوش آهنگى آنها در پى هم بود...

چه بسا از گونه ى واژه آرايى نمكين و ناز و كرشمه اى بود كه در آيين زبان با مفاهيم و معانى شيرين اسم مصغر سازگار است...

پيامبر در روز هفتم ولادت آن نوزاد جشن و مهمانى برپا كرد همچنانكه براى حسن نيز چنين كرده بود...

قوچى براى او عقيقه كرد...

دينارى به ماما بخشيد...

سر نوزاد را تراشيد و هم وزن آن نقره بخشش كرد....

آن پدر و مادر با دو پسر خردسال خود به نيكبختى رسيدند. نخستين انگيزه ى نيكبختى آنان اين بود كه مى دانستند به زودى در آن دو پسر نشانه هاى آن انسان برتر و نمونه، و يا آن پيامبر انسان تكرار خواهد شد...

اما آن پدربزرگ، شيفته ى آنان بود چه شيفتگيى، دلباخته ى آنان بود چه دلباختگيى...

عشق او نيرويى بود از آرزومندى و از جان گذشتگى كه قلب هيچ انسان و هيچ آفريده ى زنده اى با چنين عشقى نمى تپيد...

عشق او احساساتى بود به معنى كل كلمه كه هر عشق سخاوتمند و بخشنده اى حتى از دريافت پاره اى از آن درمانده مى شد...

احساساتى بود با آبشخورهايى شيرين و سرچشمه هايى گوارا كه بيرون مى ريخت و سيل آسا مى گذشت، كرانه هاى زمين را پر مى كرد، طغيان مى كرد و فوران مى نمود تا آنجا كه لايه اى آسمان را نيز در خود غرقه مى ساخت....

پيامبر را مى ديدى كه توان نداشت از آن دو پسر دور شود يا آن دو پسر از او دور شوند...

اگر آنان براى هر كارى دور مى شدند، از ديدگاه و تصور پيامبر دور نمى شدند... و اگر پيامبر دور مى شد، انديشه و احساس وى از آنان دور نمى شد...

ما مى بينيم كه آن دو پسر در ميان تپشهاى قلب پيامبر جاى مى گيرند... و در گردش خون او زندگى مى كنند...

در ذهن او با انديشه ها و دريافتهايش درمى آميزند...

در روان او بر پهنه اى از واكنشهاى احساسش روان مى شوند...

اندوه آن دو اندوه وى است... و شادى آن دو شادى وى...

خشم آن دو خشم وى است... و خشنودى آن دو خشنودى وى... و شايسته است آن دو به چنين جايگاهى از عشق بزرگ پيامبر دست يابند و از آن بهره مند شوند. عشقى كه پروردگار آن را از ميان همه ى مهرورزى ها و عشقها با برترين پايگاه، ويژه ى پيامبر خود گردانيد...

زيرا آن دو از پاره ى تن گرامى و محبوبش زهرا بودند. زهرايى كه پيامبر- درود بر او- درباره ى وى فرمود:

«به راستى كه خدا با خشم تو خشمگين مى شود و با خشنودى تو خشنود...» آن عشق پيامبر، عشق بى همانندى بود كه به ناممكن مى مانست!...

غلوهاى اغراق آميز اسطوره ها به نزديكترين مرزهاى آن نمى رسيد...

همه ى خيالپردازى هاى شاعران براى يك حرف از حرفهاى آن واژه گنجايش نداشت...

هان اين فاطمه است كه از عشق آشكار و قلبى پيامبر به پسرانش مبهوت و خيره مى ماند تا آنجا كه- با همه ى اندوخته هاى مهر پاك و دلسوزى مادرانه ى خود- توان برابرى كردن با آن را ندارد...

اگر خارى به سر انگشت يكى از آن دو پسر مى خليد، يا بند انگشت ديگرى را خونين مى كرد، قلب پدر فاطمه از آن رويداد، زخم فراخى از سر نيزه اى آهنين و داغ در نهاد خود احساسى مى كرد!...

اگر اشكى از چشم اين يا آن روان مى شد فاطمه پدرش را مى ديد كه از ريختن آن اشك بى تابى مى كرد بدان سان كه بخيلى ناخن خشك براى از دست دادن مرواريد گرانبهاى خود بى تابى مى كند. مرواريدى كه همه ى گنجهاى قارون به ارزندگى آن نبود!...

آيا در چنين هنگامى براى فاطمه سزاوار نبود كه بداند اين عشق بزرگ پدر به دو پسر خردسالش، بيانگر اين است كه عشق او با همه ى كرانه هاى خود درست به اندازه ى ترس وى بر آن دو پسر مى باشد. ترس از اينكه مبادا به آنان گزندى برسد؟...

آرى. جاى هيچ سخنى نيست!...

زيرا همواره ترس ما بر محبوب درست به اندازه ى عشق ما به اوست... و عشق ما به او به اندازه ى ترس ما بر اوست...

عشق، مهرورزيى نيست كه ريشه و بنيادى يگانه داشته باشد. از ديگر مهرورزى ها جدا و بريده باشد. مهرورزيهايى كه در سينه، احساسات شيرين و تلخ، شادى بخش و اندوهبار را به جنبش درمى آورد...

بلكه عشق احساس و دريافتى است كه دو كرانه ى آن ترس است و اميد، تار و پود آن نگرانى است و آرامش...

زيرا آنگاه كه شور عشق ما را بگيرد و زندگى شادمانه باشد، اين شادمانى را مى كشيم و گسترش مى دهيم تا در پرتو تابان آن هر تاريكى را غرقه كنيم، تاريكيى كه فرداى فريبكار و ترشروى مى خواهد با آن بر ما به ناگهان يورش آورد... و آنگاه كه شور عشق ما را بگيرد و زندگى تيره و تار باشد، ترشرويى و ناخوشايندى آن، بلندپروازى ما را به سوى فردايى تابناك و پر اميد نابود مى كند... و احساس و انديشه ى ما همواره در ميان يكى از دو كرانه ى آسايش و هراس... روشنايى و تاريكى ايستايى مى يابد يا به جنب و جوش درمى آيد، آرام مى گيرد يا آشفته و پريشان مى شود...

چه بسيار فاطمه گواه رنگها و نمونه هاى گوناگون از اين شور عشق بود. پيامبر در هر لحظه از روز و شب، جهان را با فاطمه از زير چشم مى گذرانيد...

چه بسيار مردم درشگفت مى شدند كه مى شنيدند يا مى ديدند فاطمه چگونه گواه عشق ورزى هاى گوناگون پدر خود به فرزندانش مى باشد... در اين هنگام شگفتى برخى از مردم از روى بزرگداشت بود و شگفتى برخى ديگر از روى ناباورى... و شگفت نيست اگر واكنشهاى سرشتهاى بشرى، پياپى از خود عشقها و مهرها نمايان سازد، مهرهايى كه بر نردبان ارزيابى گاهى اوج مى گيرد و گاهى فرود مى آيد...

پيامبر در همه ى روشهاى رفتارى روزانه ى خود نشانه هايى از آن عشق بزرگ را نمايان مى ساخت...

در جنبشهايش، در آرامشهايش...

در كردارش، در رفتارش...

در ساعتهاى سنگين كوشش و پويايى. در لحظه هاى آرام دلخوشى و سرگرمى...

حتى آنگاه كه به رسالت آسمانى خود مژده مى داد...

حتى آنگاه كه در برابر خدا به ستايش مى پرداخت...

گاهى پيامبر را مى ديدند كه پسرانش را با شوخى هايى شيرين و واژه هايى انس آميز ناز و نوازش مى كرد و آن ناز و نوازش درسى بود كه شايستگى داشت بزرگان آن را فراگيرند پيش از آنكه براى كودكان سرگرمى باشد...

آيا پايان آنچه براى كودك آرزو مى كنيم اين نيست كه با استوارى و پايدارى جوان شود، نيروهاى بدنى او با توانايى هاى عقلى او سازگار شود، انگيزه هاى نفس در او با تابندگى هاى روح هموزن شود؟...

پيامبر را- درود بر او- مى بينى كه دو دست حسين را مى گيرد، پيوسته او را به رقص درمى آورد. او را بالا مى كشد تا پاهاى كوچكش به سينه ى پدر بزرگش مى رسد. پدر بزرگى كه از شادى سرمست است و براى نوه ى خود مى خواند:

«كوچولو آى كوچولو!...

«بالا برو كوچولو!...

«با دو تا چشم ريزه!...

«مثل دو چشم پشه!... و آن كودك خردسال مى خندد...

پيامبر او را به سينه مى چسباند و با آرزويى هر چه بيشتر او را مى بوسد...

چه بسا مى گفتند:

اين كار پيامبر ناز و نوازشى است بيرون از اندازه...

چه بسا مى گفتند:

بدعت نادرستى است در كار مقدس پيامبرى. خدشه اى است بر شكوه پيامبر...

ليكن اين سخن با ديد نقد و بررسى، گفته اى است نادانانه از گوينده اى نادان!...

زيرا حواس پنجگانه: شنوايى، بينايى، بساوايى، بويايى و چشايى نخستين چيزهايى هستند كه در كودك پيدا مى شوند و شكل مى گيرند، به وظايف طبيعى خود عمل مى كنند، گاهى آگاهانه و گاهى ناآگاهانه، گاهى به گونه ى كردارهايى واكنشى و خود به خودى و گاهى به گونه ى هوشيارانه و از روى خواست، و كودك با هر يك از آن كردارها، پاسخ و واكنشى نفسانى و معين همراه مى سازد...

بلكه با پژوهش علمى و آزمون عملى به اثبات رسيده است كه نيروهاى حسى غالبا در پرورش و پيدايش تا هنگام زاييده شدن كودك يكسان نيستند اما واكنشهاى روانى در كودك از آن هنگام به كار مى افتد كه هنوز جنينى است در شكم مادر و كودكى كامل نشده است...

روشن است مهربانى و دلسوزيى كه بازى و شوخى با كودك و ناز و نوازش كردن وى از آن مى جوشد در حقيقت مشاركتى روانى و وجدانى است كه گرايش، خواستارى و نياز ما را به او مى فهماند...

آن مهرورزى جاى كمبودهاى آفرينشى و كاستى هاى هستى او را پر مى كند...

گرسنگى توانايى هاى حسى او را سير مى كند. مى توان گفت آزمونى عملى است براى پرورش توانايى هاى كودك تا به اوج پختگى و كمال زندگى خود برسد...

در خبر آمده است:

«هفت سال با پسرت بازى كن، هفت سال او را تربيت كن، هفت سال با او همدمى و گفت و شنود كن، آنگاه او را به خود واگذار...» اين خبر برگزيده از كشتزار پوچى و ياوه گويى نرسته است، بلكه ميوه ى تجربه ى دراز انسان در زمينه ى كودكى و شناخت دوران آن است...

آنگاه كه پيامبر با دو نوه ى خود بازى مى كند، آن بازى براى سرگرمى، دلخوشى و شادمانى نيست بلكه پرورشى است در برهه اى تازه از زندگى كودك كه با توانايى هاى ناچيز او سازگارى دارد. او را وامى دارد- با خرسندى و خشنودى و گرايشى خالصانه- به فراگيرى روى آورد، سينه ى او براى آموختن گشوده شود، بدان گونه كه هر كودك خردسالى براى بلعيدن دارويى تلخ كه رويه ى آن را يك لايه ى شيرين پوشانيده باشد- روى مى آورد...

به گمان من پيامبر- آن پرورش دهنده ى بزرگ- به ماننده ى كسى است كه از دو فرزندش ابزار آموزشى آشكارى ساخته است يا از آن دو كشتزار بارورى براى رويانيدن پايه هاى درست پرورشى فراهم آورده كه پدران از دانه ها و بار و برهاى آن چيزهايى برداشت مى كنند تا به زودى در بوستان پرورش پربار اسلامى كشت شود....

بيا و ببين كه پيامبر در اين زمينه چگونه رفتار مى كند:

روزى پيامبر با گروهى از يارانش بيرون مى رود. حسين را مى بيند كه با كودكان همسال خود بازى مى كند... پيامبر با دلى پر از آرزو و چهره اى لبريز از شادمانى به سوى او پيش مى تازد تا او را بگيرد...

حسين خردسال از روى واكنش و پاسخ به خواسته هاى كودكانه ى شاداب و پاك خود از پيش روى پيامبر به اينجا و آنجا مى گريزد و هر بار كه پيامبر از گرفتن او ناتوان مى شود حسين غرق خنده مى شود...

پيامبر پياپى او را دنبال مى كند تا به او مى رسد، براى او آشكار است كه دويدن به دنبال حسين به خوشى و شادمانى او مى افزايد...

سپس پيامبر حسين را مى گيرد، او را بالا مى آورد با شيدايى او را مى بوسد، پيشانيش از شادى مى درخشد...

به همراهانش مى گويد:

«حسين از من است و من از حسينم...» براى حسين نزد پروردگار دعا مى كند:

«بار خدايا دوست بدار كسى را كه حسين را دوست مى دارد...» يكى از ياران پيامبر كه آن رفتار و گفتار او را مى بيند و مى شنود در شگفت مى شود، گويى كه كار پيامبر را ناپسند دانسته مى گويد:

«پيامبر را مى بينم كه از روى ساختگى اين همه نوه اش را نوازش مى كند!...

«به خدا سوگند من پسرى دارم كه هرگز او را نبوسيده ام!...» پيامبر درشت رويى و خشك خويى آن مرد را زشت مى شمرد و به او پاسخ مى دهد:

«كسى كه مهربانى نكند با او مهربانى نمى كنند!...» پيامبر با اين سخن گهربار به دوست داشتن خردسالان ارزش فراوان مى بخشد...

زيرا شوخى با كودك تعبيرى است رفتارى از دلسوزى... و دلسوزى از دوست داشتن است... و دوست داشتن مهربانى كردن است...

پس اگر اين درسى كه محمد به آن گروه از ياران خود داد شايستگى داشته باشد كه براى همه بزرگسالان روش و آيين گردد، اين شايستگى را نيز دارد كه نقشى از مهر و عشق در نهاد تازه و شاداب كودك بيفكند تا آنگاه كه بزرگ شود مهرورزى، دلسوزى، عشق و دوستى با نهاد او سرشته باشد...

بلكه اين درس شايستگى دارد در نهاد كودك رنگى از حق شناسى و سپاسگزارى پديد آورد كه دوستى را به دنبال خود مى كشاند...

زيرا عشق و دوستى هميشه مهرورزيى است دو سويه ميان دو قلب، دادن است و گرفتن، بخشيدن است و دريافت كردن...

اگر پدر، عشق و دوستى خود را به فرزندش آشكار سازد، بخشش است... و اگر پسر، پدرش را دوست بدارد، پاداش است و سپاسگزارى...

گاهى اين پاداش از روى خواست دل و احساسى پاك مى آيد... كه در اين هنگام دوستى است و خيرخواهى...

گاهى اين پاداش از روى ترس و تنها براى پرهيز از ناشايستها مى آيد... كه در اين هنگام دورويى است و ظاهرفريبى...

آيا اين دو حالت يكسانند؟...

هرگز يكسان نيستند...

دارنده ى حالت نخست با گرفتن خويهاى نيكو بزرگ مى شود، زيرا او با مهرى خدايى، نرمخويى دل انگيز خود را فرامى گيرد، در مهربانى خود از دلسوزى پيامبر خدا پيروى مى كند... و در اين هنگام با مردم به دوستى، يكرنگى و همدلى رفتار مى كند...

با آنان در پنهان و آشكار روراست است همچنان كه با نهاد خود روراست است...

انديشه اى دلاورانه دارد... و دلى استوار و پابرجاى... و رفتار و پندارى درست... و شگفت نيست، زيرا اين چنين كسى از سرچشمه ى خويهاى خوش پيامبر بزرگوارى سيراب شده كه خدا درباره ى او فرموده است:

(تو بر خويى بسيار نيكو هستى...) (قلم، 4) و نيز درباره ى او فرموده است:

(اگر درشت خو و ستيزه دل بودى از گرد تو پراكنده شدندى...) (آل عمران، 159) و پيامبر خود در اين راستا درباره ى خويش فرموده است:

«پروردگارم مرا تربيت كرد و تربيتم را نيكو گردانيد...» اما دارنده ى حالت دوم با خويهاى ناپسند بزرگ مى شود، زيرا سايه ى درشت خويى و خشك طبعى زشتى كه پدرش او را با آن پرورش داده است همواره تا پايان زندگى با او همراه خواهد بود و او را دنبال خواهد كرد...

اين چنين كس در اين هنگام ميان بيم و اميد زندگى مى كند...

هستى او به لرزش درمى آيد...

نفس او گسسته مى شود...

دورويى، آيين او مى شود...

ترس، خوى او مى شود...

به زبان چيزى مى گويد كه به دل باور ندارد و انجام نمى دهد...

آنگاه در پنهان هر ناشايستى كه بخواهد مرتكب مى شود...

طبيعى است كه پيامبر خدا، در سرپرستى و پرورش پسرانش، خود به تربيت پروردگار تربيت يافته و به راهنمايى ارزشمند او رهنمونى شده است...

از همين روى هر كارى كه پيامبر با دو پسر خود در زمينه هاى پرورشى و رهنمونى انجام دهد، سزاوار است از الهامات خداوندى به شمار آيد...

زيرا رفتار روشن بينانه ى پيامبر تنها به قصد آن نيست كه ويژه ى دو پسرش باشد و بس، به آنان اختصاص يابد و به كار عموم مردم نيايد...

البته در اينباره نشانه ها و نمايه ها برپاى است و نمايان...

پيامبر- درود بر او- دوست دارد در بازارهاى مدينه بگردد و يكى از دو نواده اش با او همراه باشد. گاهى او را بر دوش كشد و گاهى با او سخن گويد و گام به گام راه رود و آنگاه كه گردش پيامبر در بازار به درازا انجامد، گامهاى خود را كوتاه و هماهنگ يا گامهاى كوتاه و خسته ى نوه ى خود بردارد...

چون به مسجد رسد و نماز برپا دارد، او را با مهربانى در كنار خود جاى دهد..

چه بسا پيامبر با نوه ى خود در اينجا و در آنجا همراهى و همگامى مى كرد تا او را به روش مردم آميزى آشنا كند...

چه بسا مى خواست او را با واجبات خدا خويگر كند...

بازار- همچنانكه پيداست- جايگاهى است عمومى...

مسجذ نيز جايگاهى است عمومى... و سخن به آشكارا گفتن در اين دو جايگاه عمومى شايسته است كه داراى ويژگيهاى عامه پسند و در خور و سودمند براى عموم مردم باشد...

گويند:

يك بار پيامبر به سجده رفت و سجده ى خود را چندان به درازا كشانيد كه بر نمازگزاران دشوار آمد...

چون سلام نماز گفت و نماز را به پايان برد، برخى از مردم، شگفت زده به او گفتند:

«اى پيامبر خدا...

«سجده را چندان دراز گردانيدى كه گمان برديم كارى پيش آمده يا بر تو وحى نازل شده است...» پيامبر پاسخ داد:

«هيچ يك از اينها نبود...

«پسرم بر پشت من سوار شد، دوست نداشتم او را براى فرود آمدن به شتاب وادارم!...» سخنى فشرده و كوتاه با معنايى روشن و بيانى رسا كه بينشى پدرانه و پيامبرانه را براى بزرگداشت نوه اى گرامى به نمايش مى گذارد...

جاى هيچ سخنى نيست!...

با وجود اين، سخن و كار پيامبر كارى خصوصى را به آموزشى عمومى تبديل مى كند...

زيرا حكمت آن كار و آن سخن شايسته است نخست به گروه حاضر در مسجد و پس از آنان به همه ى مسلمانان تعلق يابد، آنگاه به پسر بچه اى كه دو سه سال بيش از عمر خود را سپرى نكرده است؟...

كار و سخن پيامبر درسى است براى آسان گيرى، رفتارى است خردمندانه از سوى پيامبر خردمند. چه بسا آن كار براى همه ى سخت گيران بى گذشت سودمند باشد. سخت گيرانى كه خرد خود را از دريافت مغزها بازمى دارند و تنها به پوستها در مى آويزند، آنگاه با زياده روى و غلوپردازى در كار دين تا دورترين دوردستها پيش مى روند!...

اين روش رفتارى پيامبرانه، بينشگرانه و رهنمايانه- كه براى مردم نمونه و سرمشقى است روشنگر تا بر خويشتن و خردسالان سخت نگيرند اگرچه در پاكترين آيينهاى دينى باشد- همان روش پيامبر بزرگوار است كه نمونه ى آشكار آن را در جايى ديگر مى بينيم...

روزى پيامبر را ديدند كه بر بالاى منبر براى مسلمانان در كارهاى دين و دنيايشان سخنرانى مى كرد. به آنان چيزهايى را كه از خدا آموخته بود ياد مى داد.

ناگهان چشمش به حسن و حسين افتاد كه به سوى او پيش مى آمدند. را ه مى رفتند و بر روى زمين مى لغزيدند...

پيامبر بى درنگ سخن خود را بريد...

مهرورزى و دلسوزى بر او چيره آمد. ديگر سخن نگفت از منبر به سوى آن دو پسر فرود آمد و دست آنان را گرفت و نزد خود بر منبر بالا برد...

چون آن دو پسر بر روى منبر نزد پيامبر جاى گرفتند و با نزديك شدن به او دل آسوده شدند و پيامبر نيز با آسايش دادن آنان در ميان دو بال خود آرامش خاطر يافت... به گروه مسلمانان گفت:

«خدا راست فرمود كه:

(دارايى ها و فرزندانتان آزمايشى است...) (تغابن، 15) «به اين دو پسر نگريستم كه راه مى رفتند و بر روى زمين مى لغزيدند. شكيبم نماند، سخنم را بريدم و آنان را بر منبر بالا آوردم...» آنگاه پيامبر سخنرانى خود را پى گرفت...

رساترين درسهايى كه پيامبر مى خواست به پيروى از سخن پروردگار در گوشها كند و در دلها استوار سازد، همان درسى بود كه در سرتاسر زندگيش همواره شعار برگزيده ى او بود. از تكرار آن براى مردم، اندكى پيش از روشن شدن هر روز كوتاهى نمى كرد. گويى كه ترس داشت مردم آن را فراموش كنند. از اين مردم را با تكرار آن، يادآورى مى داد و از افتادن در دام فراموشى نگاه مى داشت!...

آيا تكرارهاى پيامبر سودمند بود و به پيروزى رسيد؟...

آيا يادآوريهاى او در يادها ماند؟...

خبرها به ما چنين گوشزد مى كند:...

پيامبر- درود بر او- هر روز به هنگام نماز بامدادى بر در خانه ى فاطمه، على، حسن و حسين مى آمد و بر آستانه ى در مى ايستاد... و مى گفت:

«درود بر شما، اى مردم خانه...» سپس مى گفت:

«نماز!... نماز!... نماز!...» (همانا خداوند مى خواهد كه همه ى ناپسنديهاى را از شما خاندان پيامبر ببرد و شما را پاك گرداند پاك گردانيدنى...) (احزاب، 33) آيا فاطمه و همدمانش در آن خانه، خواب بودند و نياز به كسى داشتند تا چرت را از چشمانشان بپراند؟...

خير. بخش نخست سخن پيامبر خلاف اين را مى گويد زيرا تو بر شخص خفته سلام نمى گويى!...

آيا مردم آن خانه براى نماز گزاردن بيدار نمى شوند مگر اينكه پيامبر آنان را فراخواند؟...

خير، بانگ بلال براى بيدار شدنشان بسنده است...

پيامبر را مى بينيم سرآغاز هر روز كار خود را از سر مى گيرد تا در دلها و گوشها جاى دهد كه اين خاندان وى بلند پايگاه ترين، نزد خدا و پيامبرش برگزيده ترين، و براى دوستى و نگاهداشت و پيروى شايسته ترين همه ى آفريدگان خدايند...

زيرا آنان از ناپسندى پاكند...

از گناهان پاكند...

پاك شدگان پاكند... و اين ويژگى ها را قرآن خود درباره ى آنان آورده است...

گويند:

پيامبر، على، فاطمه، حسن و حسين را گرد آورد، آنان را با كسايى خيبرى فروپوشانيد...

آنگاه براى آنان نزد پروردگارش دعا كرد:

«پروردگارا اينان خانواده ى منند. ناپسندى را از ايشان ببر و پاكشان گردان پاك گرديدنى...» از آن پس آيه آمد:

(همانا خدا مى خواهد كه...) (احزاب، 33) عاطفه و آرزو، ام سلمه را كه گواه آن گروه بود بر خود مى لرزاند. از پيامبر مى پرسد:

«آيا من نيز از خانواده ى تو هستم؟...» پيامبر پاسخ مى دهد:

«خير... وليكن بانويى نيكو و فرخنده هستى...» گويند:

هنگامى كه خدا آيه ى زير را فرو فرستاد:

(بگو من براى اين پيغام رسانيدن از شما مزدى نمى خواهم جز دوست داشتن هر كس كه با من قرابت و خويشاوندى دارد...) (شورى، 23) از پيامبر پرسيدند:

«اى پيامبر خدا...

«خويشاوندانت چه كسانى هستند كه دوست داشتن آنان بر ما واجب است؟...» گفت:

«على، فاطمه و دو پسرشان...» پيامبر خدا مى فرمايد:

«به راستى كه خانواده ى من در ميان شما به ماننده ى كشتى نوح است. كسى كه بر آن سوار شد رستگار گشت و كسى كه از آن پس ماند غرق شد...» درباره ى فاطمه، همسر و دو پسرش گفته اند و گفته اند... و چه بسيار گفته اند!... و چه دلپسند و شگفت انگيز گفته اند!...

اگر گوشها بشنود، دلها آگاهى جويد و خردها دريابد!...